۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

از بی بی سی و اکثریت

نویسنده اسماعیل خویی

ر چند ماه پیش، هنگامی که آقای امیر از بخشِ فارسی‌ی تلویزیونِ بی بی سی به سراغ‌ام آمد تا از یادمان‌های سی ساله‌ی گذشته‌ی خود با او سخن بگویم، هیچ آگاه نبودم که یکی از سخنان‌ام – به گفته‌ی نیما یوشیج- «آب در خوابگه مورچگان» خواهد ریخت و، یعنی که، نارفیقان و یارفروشانِ ناجوانمردی که سازمانی جوان و پیشتاز را به بردگی‌ی پیرترین نهادِ ارتجاع در ایرانِ پس از اسلام کشاندند و تاریخچه‌شان در همان سال‌های 57-58 یخ زد و خود جاودانه کانون‌داران و میراث‌خوارانِ آن سازمانِ برافتاده شدند، ناگهان از خواب برآیند و دیگر بار به میدان درآیند تا هنرِ خون‌سردانه و بی‌شرمانه دروغ گفتن را – که از بزرگ آموزگار خویش، حزب توده، آموخته‌اند- به کار گیرند و «کی بود کی بود من نبودم» گویان، بانگ بردارند که ایشان نبودند که انبوهه‌ای از پاکبازترین فرزندانِ رزمنده‌ی مردمانِ ایران را به دستِ آدمخوارانِ فرمانفرمایی‌ی آخوندی سپردند یا به دام ایشان کشاندند یا افکندند، و سبیل‌ها و رگ‌های گردن کُلُفت کنند بر من که بیار، بیار سندی، اگر داری، نشان دهنده‌ی این که ما حتّا یک تن از یارانِ فدایی را قربانی کرده یا به کشتنگاه کشانده باشیم! انگار شماره‌های روزنامه‌ی «کارِ اکثریت» را دیگر در هیچ کتابخانه و بر هیچ تارنمایی نمی‌توان یافت! انگار شکارکردنِ یاران و سگانه لیسیدنِ نعلینِ پلشتِ آخوند به امید واهی‌ی دریافت کردن استخوان پاره‌ای از فرمانفرمایی‌ی پیشاقرونِ وسطایی‌ی او پیشامد یا خیانت ناچیزی‌ست که می‌توان یاد و گزاره‌ی آن را به گردشِ قلمی از برگ‌های خونینِ تاریخِ ما زدود!
بر شمایان شرم باد،
ای سازمان‌تان لانه‌ی گندانِ بی‌گُندان!
ناکسان! خرمردِرندان، نوکرانِ کودن و بی مزدِ آخوندان!
باری.
آن روز سه چهار ساعتی با آقای امیر سخن گفتم، به یادگزاری.
یکی دو ماهی گذشت و بهمن فرا رسید و آقای امیر تلفنی به من گفت که دو بخش از یادگزاره‌های مرا به روی تارنمای بی بی سی آورده است و که بخشی دیگر از آنها را نیز دارد آماده‌ی پخش شدن می‌کند که هنوز نکرده است.

از پخش شدنِ آن نخستین دو بخش هنوز بیش از دو روزی نگذشته بود که دوستِ شاعرم، خسرو جان باقرپور، باز هم تلفنی، به من گفت:
– «چه نشسته‌ای که گفته‌هات اکثریّتی‌ها را به تکاپو انداخته است. می‌گویند می‌خواهند بی بی سی و تو را به دادگاه بکشانند!»
بی‌اختیار و از تهِ دل قهقهه زدم:
– «خودشان باید به دادگاه کشیده شوند. آدم‌فروشی جنایتی نیست که مشمولِ مرورِ زمان بشود. بچه پرروها! انگار دارند در بی‌شرمی و دریدگی از حزب توده و آخوندها هم پیش می‌افتند! می‌خواهند مرا دادگاهی کنند؟! کاش بکنند. ای کاش خایه‌اش را داشته باشند و این کار را بکنند. از این هم که هستند رسواتر خواهند شد! اگر رسواتر از این که هستند بشود شد! از کی شنیدی؟»
– «چه فرقی می‌کند؟»
دو سه روز بعد، به نیمروزان – یعنی پیش از بامدادانِ خودم! – زنگِ تلفن مرا از خواب پراند. سیاوش جان کارگر بود:
– «اسماعیل جان! دست‌ات درد نکند. اکثریّتی‌ها را بدجوری، یعنی خوب جوری، سرِ کار گذاشته‌ای! مانده‌اند چه خاکی توی سرشان بریزند. راستی! رفیق اکبر شالگونی می‌گوید همه‌ی سندهای خیانت‌ها و جنایت‌های ایشان را گردآوری کرده‌ست. می‌گوید، اگر بخواهی، پرونده را یکجا برای‌ات خواهد فرستاد.»
گفتم:
– «بگو بفرستد. هرچه زودتر، بهتر. و بگو سپاسگزارم… زنگی هم به من بزند، بد نیست.»
رفیق شالگونی، یکی دو ساعت بعد، مرا از حقیقتی آگاه کرد که باور کردن‌اش برایم هیچ آسان نبود:
– «بچه‌ها به من گفتند خویی، در سایتِ بی بی سی، از نسیم خاکسار به خوبی و از اکثریّت به بدی یاد کرده است. دروغ‌هایی هم که بهزاد کریمی، در همان سایت، گفته است باید پاسخی باشد به تو. امّا، رفیق! من هر دو بخش از مصاحبه‌ی تو را دو سه بار به دقّت گوش کردم. در هیچ جای آنها نه نامی از نسیم هست نه نشانی از اکثرّیت. نمی‌دانم آیا تو را سانسور کرده‌اند یا خودت خواسته‌ای یا پذیرفته‌ای که آن تکّه‌ها از سخنان‌ات را بردارند؟!»
فریادم به آسمان رفت:
- «خودم خواسته باشم؟! خودم پذیرفته باشم؟ که چی؟! چرا؟! که یعنی ترسیده‌ام؟ که یعنی جا زده‌ام؟! نه، اکبر جان! به جانِ خودت، به روان هومنکم سوگند، تا این لحظه هیچ کس از بی بی سی با من حرف نزده است. تازه، هنوز هم باورم نمی‌شود که بی بی سی چنین خبطی کرده باشد…»

- «خبط را که کرده‌اند. خودت می‌روی می‌بینی. به گمان من، باید اعتراض کنی. می‌کنی؟»
– «البتّه که می‌کنم. امّا نخست بگذار ببینم چه شده‌ست. باور کن من هنوز گفته‌های بهزاد کریمی را هم گوش نکرده‌ام.»
فردای آن روز، سیاوش جان کارگر باز تلفن زد که:
– «دوستان در انجمن قلم می‌خواهند به بی بی سی اعتراض کنند که چرا سخنانِ پرزیدنتِ افتخاری‌شان را سانسور کرده‌اند. تا بتوانند این کار را بکنند، امّا، ازت خواهش دارند که این را ازشان بخواهی.»
گفتم:
– «خواهم خواست. امّا هنوز نتوانسته‌ام با کسی در بی بی سی حرف بزنم. تلفن‌هاشان را دارم، امّا پیدا نمی‌کنم. مثل همیشه، یادم نیست کجا یادداشت کرده‌ام، یا کجا گذاشته‌ام، این تلفن‌ها را.»

سرانجام، سه روز بعد، شماره‌ی تلفن صادق جان صبا را پیدا کردم. به شنیدنِ آنچه پیش آمده است، چند نفسی خاموش ماند، گیج و شگفت‌زده. آنگاه گفت:

- «باورم نمی‌شود. یعنی سانسورت کرده‌اند؟!»

- «نام دیگری هم دارد این کار؟!»

- «نه! باید ببینم مسؤول این کار کیست؛ و ازش بپرسم داستان چیست. نتیجه را هرچه زودتر به تو خواهم گفت. چشم به راهِ تلفنِ من باش!»
گفتم:
– «یعنی گوش به زنگ!»
خندان، پذیرفت:
– «آره، گوش به زنگِ تلفن‌ام باش!»
چندی نگذشت که دوستِ دیگرم، جمشید جانِ برزگر تلفن زد. به دانستنِ این که او پاسخگوی این خرابکاری‌ست، خشم‌باران‌اش کردم:
– «آخر این چه کاری‌ست که کرده‌اید؟ چند تایی از کارگزاران و کارمندانِ تلویزیونِ فارسی‌ی بی بی سی، همچون خودت، از دوستانِ من‌اند. و من، هیچ خوش ندارم، آن هم در همین آغازِ کارتان، با شما درگیر شوم. کاری که با من کرده‌اید زیرکانه که نیست، هیچ: کودکانه هم نمی‌شود خواندش. بهزاد کریمی را می‌آورید تا به من پاسخ بگوید. آن وقت، سخنانِ خودِ مرا حذف می‌کنید؛ و، با این کار، گفته‌های آن بی نوا را هم میان زمین و آسمان آویزان می‌دارید. آخر، او زور می‌زند تا به چه کسی پاسخ بگوید؟!»

آرام و پذیرا، گفت:

- «حق با توست، دوستِ من. من سخنانِ تو درباره‌ی اکثریّت را برداشتم و نامِ تو را هم از گفته‌های آقای کریمی درآوردم تا، به خیالِ خودم، به گفت و گو شکلی کُلّی بدهم، و کاری کنم که حرف‌ها تند و تیز نباشد و یارانِ قدیم بیش از این به پر و پای یکدیگر نپیچند…»
– «همان که گفتی: خیال کرده‌ای!»
– «می‌پذیرم. خطا کرده‌ام. یکی دو ساعت به من وقت بده. دُرُست‌اش می‌کنم.»
و هنوز یک ساعت هم نگذشته بود که دیگر بار تلفن زد:
– «دُرُست شد. همان نسخه‌ی پیشین از سخنان‌ات را به تارنما برگرداندم. می‌توانی بروی ببینی.»
– «سپاس، جمشید جان! و به امید دیدار.»
و، بدینسان، گرفتاری‌ی من با بی بی سی پایان یافت.
امّا نه با اکثریّت.
و نه با نارفیقانی که، به جای خودم، برای من تصمیم گرفته‌اند که «سلطنت‌طلب» باشم.
و نیز نه با یارانی که با خشنودی‌ی من از به روی کار نیامدنِ چپی که داشته‌ایم گرفتاری دارند.
این همه را، امّا، «این زمان بگذار تا وقتِ دگر».
29فوریه2009

هیچ نظری موجود نیست: