۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

"مادر مهدی هاشمی در دادسرا: اسم دزدان را مخفف می‌گویند اما نام پسرم را فریاد می‌زنند."

ما اما فرزندانی بی‌نام بودیم! به عفت مرعشی هاشمی رفسنجانی

سودابه اشرفی
"مادر مهدی هاشمی در دادسرا: اسم دزدان را مخفف می‌گویند اما نام پسرم را فریاد می‌زنند."
 
یکی از واژه‌های محبوب من در زبان روزمره‌ی انگلیسی واژه‌یReally  است که ما در فارسی آن را "واقعن" معنا می‌کنیم. علت محبوبیت این واژه برای من، یک نوع طرز تلفظ آن است که وقتی با حرکات خاص صورت و نگاه همراه می‌شود، کلی محشر است. همین یک کلمه، خود به تنهایی به جای چندین جمله، بیان احساس و منظور می‌کند و کارکرد دارد. شاید بتوان گفت بقولی، همین ایجاز خنده‌دارش است که مرا کشته. من این واژه را با این توضیح که گفتم کمتر حرام می‌کنم و می‌گذارمش برای وقت‌هایی که واقعن حسی چنگ به گلویم انداخته و خفه‌ام می‌کند و دهانم از موضوعی آن‌‌قدر و چنان بازمانده که هیچ جمله‌ای از آن خارج نمی‌شود. این‌جور مواقع مثل امریکایی‌ها فقط دلم می‌خواهد به آن موقعیت و آن آدم یا آدم‌ها، با همان حالت صورت و نگاه خاص رو کنم و بگویم:Really?!  
فقط راستش دلم نمی‌خواند در موقعیتی قرار بگیرم که کسی این واژه‌ی محبوبم را خطاب به خودم بکار ببرد.
این روزها سالگرد کشتار مرداد و شهریور 67 را پشت سر گذاشتیم. اواخر دهه‌ای که ما شور نوجوانی و جوانی را تجربه می‌کردیم و در عین حال به این یا آن صورت به سرنوشت مادرهایمان گره‌های کور می‌خوردیم. در این دهه، یا حداقل در اوایل آن توانستند به برخی از مادران ما بیاموزند که اگر فرزندانشان، یعنی ما، سر سفره‌ی ناهار، علیه رژیم جمهوری اسلامی که آقای هاشمی رفسنجانی پدر، یکی از مهمترین و همه‌کاره‌ترین سران آن شمرده می‌شد، گپی زدیم و یا موقع مدرسه رفتن، رنگ جوراب‌مان سیاه نبود، ما را به کمیته‌ها معرفی کنند. پسران خلف، خودشان با عطوفت اسلامی قول می‌دادند که شب و نصف شب بیایند و ما را به اوین و گوهردشت و قزل‌حصار ببرند، تا اگر همان شب اعدام نمی‌شویم بعد از بازجویی، شکنجه و تجاوز، حتمن بشویم. به همین سادگی بود آن روزهای پرشور ما. اگر با خودمان روراست باشیم و منصفانه به گذشته و مسئولیت‌هایمان نگاه کنیم، خیلی از مادرانمان را می‌بینیم که این کار ساده را کردند. یعنی "لو"مان دادند به امید این که دین‌شان را حفظ کنند یا وظایف انقلابی‌شان را انجام دهند یا ما را تنبیه و تربیت اسلامی- انقلابی کنند. البته تعداد این نوع "مادران انقلابی" که حدس می‌زدند ما ممکن است هرگز از زندان- دوزخ‌‌های جمهوری اسلامی برنگردیم اندک بود. با این حال آن‌قدر بودند که با این تعهدات و لو دادن فرزند، خودشان را تا ابد دچار درد وجدان کنند. چندین بار و چند نفر از ما با مادرمان در خیابان راه می‌رفتیم وقتی که نشریه‌ای را برای ترساندن ما از دختر نوجوان مجاهدی گرفتند و پاره کردند و روی سر و صورتش ریختند و ما از خجالت آب شدیم؟ جمهوری اسلامی کار آن تعداد از مادرانمان را که نمی‌توانستند جلو شور نوجوانی و جوانی ما را بگیرند آسان کرده بود و با پیام‌های انقلابی‌اش بخشی از وحشیگری و اختناق و قساوتش را به داخل خانه‌ها و میان خودمان کشانده بود و در بسیاری موارد، بسیار موفق بود. هاشمی رفسنجانی پدر، بارها مادران ما را در نماز جمعه‌ها وادار به دادن شعار "منافق، فدایی اعدام باید گردد" کرده بود. هزاران اعدام شدند. امام جمعه‌ی‌ مادران احساساتی- انقلابی ما، برای اولین و آخرین بار آرزوی خیلی از آن مادران را برآورده کرد حتا اگر این آرزو برای فرزندان خودشان نبود، برای فرزندان فامیل و در و همسایه و همشهری که بود.
به قول ژیمبورسکا "اتفاق افتاد، اما نه برای تو!" مرگ فجیع فرزندان اتفاق افتاد. برای خیلی از مادران دیگر در سراسر ایران هم اتفاق افتاد. فقط در همین سال گذشته بود که تعدادی از این مادران که عمری در حسرت و اشک برای فرزند یا در بسیاری موارد فرزندانشان طی کردند از دنیا رفتند. کافی‌ست نگاهی به سایت‌های بازماندگان کشتارهای دهه‌ی 60 از مجاهد و فدایی و توده‌ای و... بیندازید و به گرامی‌داشت‌ها و یادها نگاه کنید. نگاه کنید به عکس‌های پیرزنان بی‌شماری که می‌توانستند مادران من و شما باشند. بسیار مادرانی بودند که نام دختران و پسرانشان "جنده و منافق و کافر و نجس" بود وقتی از خیابان‌ها مستقیم به جوخه‌های اعدام و تیرباران برده شدند. مادرانی بودند که فرزندانشان در فرودگاه‌ها و گذرگاه‌ها و کوه و کمرها دستگیر شدند و زیر شکنجه‌های قرون وسطایی رفتند و بهترین سال‌های نوجوانی و جوانی‌شان در سیاه‌چال‌های اوین و گوهردشت و قزل‌حصار به پیری یا خودکشی منتهی شد. مادرانی هستند که دختران و پسرانشان با توطئه و نقشه‌های مستقیم هاشمی رفسنجانی پدر به محاق مرگ فرستاده شدند. مادرانی که هرگز اجازه نیافتند برای فرزندانشان قطره اشکی بریزند. مادرانی که هنوز در خاک و خل خاوران دنبال اثری یا تکه‌ی لباسی از پسران‌شان می‌گردند که هیچ گناهی به جز درخواست آزادی‌های ابتدایی زندگی نداشتند. یا در بدترین حالت، فقط دچار شور جوانی بودند. مادران دخترانی که با چشم‌های خمار سیاه و در روپوش‌های مدرسه‌شان سال‌هاست به مادرانشان خیره شده‌اند در حالی که به وسیله‌ی پسران خلف هاشمی رفسنجانی پدر، بکارت‌زدایی می‌شدند.
از مادرانی که با دمیده شدن شور حسینی جنگ در وجودشان، فرزندان نوجوان وجوان خود را به جبهه‌های بیهوده‌ای فرستادند که ارمغانش صدها هزار کشته، معلول، روانی و مفقود بود، می‌گذریم.
 
باری، این مقدمه‌ها را چیدم که بگویم این روزها خیلی دلم می‌خواهد جلو زندان اوین باشم و به عفت خانم مرعشی هاشمی رفسنجانی، بگویم: واقعن؟!
 
سودابه اشرفی
9/24/12

هیچ نظری موجود نیست: