نصیر نصیری همچون «بادی سرگردان» در جستجوی آشیانهاش
ایرج مصداقی
مثل همهی آدمها مجموعهای از نقاط ضعف و قدرت بود. به سادگی نمیشد او را درک کرد و این ناشی از پیچیدگی شخصیتی او نبود بلکه بیشتر به خاطر حساسیت و زودرنجیاش بود.
همهی تلاش من این بود که به سهم خودم بکوشم تا استعداد ناب شعری او که شعر و هنر زندان در آن تجلی مییافت هدر نرود. برایم مهم بود که شکوه مقاومت یک نسل در شعر او متبلور شود. برای همین بعضی اوقات آگاهانه چشم بر نقاط ضعف او که شاید هرکدام از ما به گونهای داشتیم میبستم و از کنار آنها میگذشتم.
حساسیتاش گاه باعث دردسر و سوءتفاهم میشد. بعضی اوقات بچههای همبندمان به خاطر رابطهی نزدیکی که با او داشتم از من میخواستند کاری کنم. پاسخ من همیشه این بود، چه کنم؟ فکر کن قدرت تغییر او را دارم آیا میخواهی کاری کنم که او مثل من شود ؟! چه فایدهای دارد؟
نصیر، نصیر است؛ بایستی همینطور که هست او را درک کرد و پذیرفت. اگر ویژگیهای او را سلب کنیم و یا بکوشیم او را به گونه ای که میپسندیم تغییر دهیم از او چیزی باقی نخواهد ماند و خلاقیت هنریاش هم از بین خواهد رفت. مطمئن باش آن موقع تحمل او سخت خواهد بود. باید پذیرفت که او به خاطر روحیهی حساسش متفاوت از ماست. گاه، کاه را کوه میبیند و گاه برعکس.
یک بار که قدم میزدیم به شوخی و خنده به او گفتم میدانی «حسن» تو بدون «ملاحت» من جهانگیر نمیشود؟ خیلی جدی گفت متوجه منظورت نشدم. با خنده غزل زیبای حافظ را برایش خواندم «حسنات به اتفاق ملاحت جهان گرفت، آری به اتفاق میتوان جهان گرفت» و ادامه دادم نگران نباش خودم کاری میکنم که صاحب دیوان شعر شوی و حسنات جهانگیر شود.
برخلاف انتظارم، نصیر نماند تا خود به انتشار اشعارش بپردازد و این وظیفه به دوش من افتاد.
خیلی وقتها برای اشعارش نامی نمیگذاشت و معتقد بود خواننده با برداشتی که از شعر میکند خودش میتواند برآن نامی بگذارد. بعد از کشتار ۶۷ برخلاف قبل برای بعضی از شعرهایش نامی میگذاشت. هنگام انتشار مجموعه شعر «برساقه تابیده کنف» با این مشکل مواجه بودم که بعضی از اشعار نامی نداشتند؛ به همین دلیل مجبور شدم بیت اول شعر را به عنوان نام آن قرار دهم تا در فهرست بتوانم عناوین شعرها را بیاورم.
***
نام کتاب «نه زیستن نه مرگ» را از شعر «در مسیر هجر» نصیر گرفتم که در سال ۶۹ در اوین سروده شد. نصیر در این شعر از «نه زیستن» و «نه مرگ» خود میگوید. عاقبت نیز همچون «درنایی که میان هجران و باران می نشیند»، جایی «بیرون از زمان مرد»
«در مسیر هجر»
نه زیستن
نه مرگ
آن درنا، که میان هجران و باران مینشیند
جایی، بیرون از زمان میمیرد
بیرون از شاخسار و درختان
که بس بیشکیل
جهان را به آن سوی دریا بدل میکند
و آن سوی مرگ میزید
آنجا
کمی دورتر از ناکجا
که تو را مثل درناها
کوچ دادهاند تا کجاها
نام کتاب «تمشکهای ناآرام» را نیز از شعر «کوچ» او که به مناسبت اولین سالگرد کشتار ۶۷ در اوین سروده شده بود، گرفتم.
تمشکهای ناآرام
در جنگل دستناخوردهی مرداد
و آوای پر سوز یوز
خط کبود و کبودی
بر گلوی روشنای روز
...
نصیر در شعرهایش به دنبال انسان بود . انسانی روشن از همان جنسی که مولانا در همهی عمر به دنبالش بود. در شعر «پرنده بارانی» «انسان روشن» را تعریف میکند چنانکه پیشتر به زیبایی آن را در شعر «سینه سرخ» تشریح کرده بود.
ای پرندهی بارانی
با چشمهای جویایت
به جستجوی هر چه که باشی
خدا یا احساس گمشده
انسان یا قدرت
از یاد نمیبری
که ما در سیاهترین لحظههای درد
انسان روشن را تفسیر کردیم
انسانی چون تو
شکفته در باران
او در شعر «پرنده تنها» از آشیانهی دور میگوید:
آشیانه
دور است و کور
آنجا که زندگی دور میشود
باید به مرگ اندیشید
گلوله، لازم نیست
پرندهی تنها
به زخمی عمیق میماند
که پیش از سپیدهدم
خود بر بستر خون خواهد خفت
در شعر «تنگنا» که در اوین سروده شد او از «مرگ خویش» بر دارها میگوید.
در این کوی تنگ
که هر گوشه گور یاریست
چگونه میتوان با کلام شعری سرود
که سکوت بشکند
و آن که سر در سردابههای بیصدا فرو برده است
فریاد بشنود
آی، جانا، هیچ میدانی
دل را میان دیوارهای تنگ، بهم فشردهاند
راه چشم را
با قطره اشکی که به ابر بدل میشود، بستهاند
و سرای سرد چنان کوچک است
که با گامی به آنسوی هستی میشود رسید
راه کلام را بستهاند
ما، مرگ خویش را بر دارها میگرییم
ما، تنگنای کولیان را
در تنگههای مرگ، دلگیریم
ما، به جستجوی گور گمنام خویشیم
ای زمین هرزهگرد
ما را در کجای تو، به گور بردهاند
در کجای توست
مردمکی که با نگاهی، دریچهها را میگشود
لبانی که با سلامی
روزنامهی تفاهم را منتشر میکرد
و دستی که گلوی مرگ را میفشرد
هر حرف دشنهایست که سینهی عمر را میدرد
هر خاطره گلولهایست که بر دفتر دل نوشته میشود
و هر گوری، گنج رنج عظیمیست
که در انتظار مرگ مارها و مورها
سر به سقف ابری و کوتاهش میکوبد
شاید، باید قلم را بشکنم
مثل جنگلی در طوفان
جان را، تکه-تکه در هیاهوی مرگ رها کنم
و دل را نگذارم ترانه بخواند
دوست را، در عطر پونهها، صدا نزنم
وقتی، همه سوگوار مرگ زهر خویشند
و کسی پیکر ماه را
از دار شب به زیر نمیکشد
کسی دست خستهی خورشید را نمیگیرد
و هیچ کس، در این گورستان آزادی
به سایهی خویش بیاعتماد نیست
و در شعر «تسکین باد» به لحظهی مرگ خود اشاره میکند. نصیر چون «بادی سرگردان» در همهی عمر در جستجوی آشیانه بود.
هنگام مرگ من
دقیقهایست
به لطافت گلبرگهای شرم
آن زمان که باد، این همزاد
پشت درهها و رود
مثل سنجاقکی
سر به تسکین سنگ میکوبد و میمیرد
و در شعر « جستجو » از «دری» میگوید که شاید پشتش «آوای آدمی» باشد.
بیایم کمی در کوچههای خویش بگردم
شاید دری بیابم
که پشتش
آوای آدمی باشد
بیایم
در کوچههای خویش خانهای بنا کنم
از ترنمهای تو
وهم را بر دیوارش بیاویزم
تفنگم را در روشناییهایش بگذارم
و آزادی را بر در همیشه گمشدهاش بکوبم
و در شعر «من و ماه» که در گوهردشت سرود باز از «دری» میگوید که در «پساش اتاق کوچکیست».
بیابان یکی است
تاریک است و بی سوسو
تو به جستجوی آن آشیان همهی زیباییهایی
تو به جستجوی آن دقیقه سپید سحری
و من تنها به جستجوی دری هستم
که در پساش اتاق کوچکیست
کوچک به وسعت همهی آزادیها
نصیر در شعر «فردا» با لطافتی عجیب از «انتحار» خود میگوید:
اگر فردا را از من بگیرند
از من چه میماند
بر میخیزم
با تیزترین تیغ
بر برگ نازک دلم مینویسم: فردا
و در شعر «پرندهای ساده» از زخمی که به دل داشت میگوید:
در دلم زخمیست
بزرگ نیست
به عمق یک چاه
یا بیکرانگی آه
به اندازهی لانه پرندهی کوچکیست
که به آن سوی سادگی پرید
نصیر در شعر «تماشا» که در سال ۶۸ در اوین سروده شد خود را به سان کودکی میبیند که قصد عبور از خیابان زندگی را دارد.
دستم را بگیر
چنان که دست کودکی را میگیری
و مرا از خیابان زندگی گذر بده
...
آی، زنجیر دستانم را بگشا
که چلچراغ زندگی شکسته است
مرا با خود ببر
شنیدم که در دوردستها
غرور پلنگان زخم خورده است
و آبی را از آب گرفتهاند
... مرا ببر از این تماشاخانهی فریب
که نقش هر کسی
تصویر گویای روح اوست
و هر صحنه، چیزی جز چرکابی نیست
آی، دستان گشوده از بندم را بگیر
بگیر و به دستان خود ببند
آنجا که کوهها اسیر بوسهی بادند
و دریاها تشنهی آتش آفتاب
زنجیری که تو میبندی
جز از پرواز و پر چیزی نمیگوید
مرا با خود ببر
که چشمهای من قرنهاست به غیر از سیاهی
رنگ دیگری نمیداند
مرا ببر
از این همه رنگ
به سرزمینی که قرنهاست
از عهد رنگ گذشته است
....
دستم را بگیر
چنان که دست کودکی را میگیری
و مرا، از خیابان مرگ و زندگی گذر بده
مرا با خود ببر به آنجا که
دریا، بر بستر قطرهای
و آرامش به زیر چادر تنهایی آرمیدهاند
به آنجا که هیچ بندی
به جز دستهای پویای تو
بر دست رهروان نیست
و جز زخم عمیق عشق تو
چیزی نشان سینهی جنگجوی سپیدهدمان نمیشود
نصیر همیشه این دغدغه را داشت که مبادا «دستی بی نهایت زیبا» دریچهی نگاهش را ببندد. او در شعر «در این هیاهو» به عریانی این حس را منتقل می کند.
صبور باشم
نگذارم سنگی در این کهکشان
آینهام را بشکند
دستی، بینهایت زیبا
مثل بادی
دریچهی نگاهم را ببندد
و مه غبار روی دو دیده شود
نگذارم چشمه را تلخ کنند
...
و یارانم را
از میان ستیزه و آهنگ برگزینم
درخت را آنجایی بکارم که وحوش گذر میکنند
سخن را با کسی بگویم که در سکوت خویش
ذبح میشود
درها را
رو به سوی لبخند گمشده باز کنم
نگذارم در این کویر هیاهو
قطرهی سکوت بمیرد
....
آنکه میمیرد در مهتاب
زادهی سایههاست
آنکه میخسبد در آفتاب
چراغ مردهایست
آنکه میگرید
بین دو چشمهی لبخندت
هرگز پلنگان تشنه را نمیفهمد
و آن که روبروی باد میایستد
از قبیلهی پرواز نیست
.... دستهای من، برای اشکهای تو کوچکند
چشمان من
برای این همه ترنم زیبا
حقیرانه میبارند
و دل من، برای دریای تو
برکهی گمنامیست
اگر دستم گشوده بود
اشکهایت را میشستم
و چتری از آوازهای تابستان
بر سرت میگرفتم
و با دستهای تو
تا آن سوی حادثه میرفتم
آنجا که ماهیان آزاد
به آسمان پریدهاند
نصیر شکست میخورد اما در ناامیدی هم دوباره سعی میکرد به پاخیزد. در شعر «دوباره» که در سال ۶۹ در اوین سروده شده میگوید:
به جستجوی دست دیگری میباشم
که به دورها اشاره کند
نزدیکیها را شماره کند
که مرا از این گذرگاه گذر دهد
و در لحظههای غربتم
ترانهی آشنایی بخواند
و دشت را تعریف کند
عشق را خوب بنویسد
قصه را روان بخواند
پنچره را آسان بگشاید
تفنگ گمشدهی مرا
از کوچههای زندگی بیابد
و اشکهای تو را
مثل نسیمی از گونهات بشوید
در شعر «زمستان در خورشید» حس خود از کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ را بیان میکند.
چه پنجرههایی که گشودم
و نسیمی نوزید
هنوز اتاق من
که به وسعت چشمهای توست
در سکون زمان میمیرد
چه هیمههایی افروختم
از همهی جنگلها
زمین را به اجاقی بدل کردم
و خورشید را به کبریتی
و هنوز دستانم از سردی
چون بیدکی در طوفان، میلرزند
و در شعر «بخشش» غم خود را بیرون میریزد.
بگذار گریه کنم
خورشید بی شعله، سنگ
و درخت بی برگ، سایه است
کشتار ۶۷ بر پایهی «فریب» شکل گرفت و نصیر در شعر «فاتح رنجها» از این «فریب» مینالد.
در این کولهبار جز زخم
جز کلیدهای بیدر
و خردهریزهای امید
چیزی نیست
کوچهها پچ پچ نانند و خواب
رودها، قرنیست بر بستر خویش
سراب میبرند
دریاها تشنهاند
و خورشید یخ میزند
در این فریب
کجا میشود، با چشمان تو
کمی برای مرگ عاشقان گریست.
نصیر در شعر «پرنده دریایی» که از سرودههای اوین در سال ۶۹ است از تنهایی خود میگوید:
من ماندهام و دریا
پری بخوان
چنان رسوا، که صدف بمیرد
و من میان امواج کلام خویش
قایقی بسازم
پری بخوان، دریایی و آبی
من از جنگل جهان آمدهام
از پشت تهاجم وحوش
از آنجا که دشنهای چون پرندهای
بر شانهی من مینشیند
ای پری مهآلود
در شبان مهتاب
که من به جستجوی دری
میان دهی
دل به دل میگردم
بخوان
از خاطرات اسبهای مهتابی
که کوچه باغ تمشک را
با شیههی سپیدش نقره میداد
و همهی سبزها را
از رنگ میشست
در شعر نصیر میشود بازتاب احساس زندانیان به هنگام سربرآوردن دیوار یأس در چشمانداز پس از کشتار تابستان ۶۷ را دید. همچنین رفتوبازگشتها و پرسه زدنهای مدام شاعر میان دغدغهها و اندوه بیپایان، و دلداری دادن به خویش و همبندان و راهی به امید جستن؛ در این اشعار موج میزند. لحن او در این شعرها گاهی پچپچهوار است و گاهی انگاری نهیبی به خود و دوستان در زنجیرش میزند.
ایرج مصداقی ۱۴ فروردین ۱۳۹۵
منبع: ایرج مصداقی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر