فاجعه آلمان (۲)
فرهاد فردا
فرهاد فردا
در
فرایند پیداش سرمایه انحصاری و جهانی شدن سرمایه مالی، مناطق جغرافیایی
مختلف به شکلی ارگانیک در پیوند با یکدیگر قرار گرفتند. برتری اقتصاد
جهانی بر اقتصاد واحدهای ملی، موجب دگرگونیهای همه جانبه اجتماعی - سیاسی
در کشورهای سرمایه داری شد. نتیجهٔ پایان دوران "رقابت آزاد"، تنها
تغییرات در زمینهٔ اقتصادی نبود، بلکه تغییر در تناسب میان طبقات، تغییر در
صف آرائی احزاب و ساختار دولتی را به شکلی فزاینده در دستور کار قرار
میداد.
همانطور که قبلا ذکر شد، بورژوازی آلمان دارای هیچ وظیفهٔ "ملی" نبود: امور "دولت" به عهده اشراف و یونکرها نهاده شده بود و امور "ملت" حیطه فرمانروایی سوسیال دموکراسی بود. در حقیقت هم سوسیال دموکراسی و هم ساختار دولتی آلمان سه "تحول" را طی کردند. در ابتدا حرکت این دو، موازی و در کلیت قهرآمیز بود. میان سالهای ۱۸۷۱ تا ۱۹۱۴ ما با این سه تحول مواجه هستیم:
همانطور که قبلا ذکر شد، بورژوازی آلمان دارای هیچ وظیفهٔ "ملی" نبود: امور "دولت" به عهده اشراف و یونکرها نهاده شده بود و امور "ملت" حیطه فرمانروایی سوسیال دموکراسی بود. در حقیقت هم سوسیال دموکراسی و هم ساختار دولتی آلمان سه "تحول" را طی کردند. در ابتدا حرکت این دو، موازی و در کلیت قهرآمیز بود. میان سالهای ۱۸۷۱ تا ۱۹۱۴ ما با این سه تحول مواجه هستیم:
- دوره حاکمیت بیسمارک که سازماندهی "دولت" و "ملت" جدا از هم و عمدتاً در تخاصم با هم در جریان بود، تا آنجا که طبق شواهد موجود بیسمارک برای فیصله دادن کار سوسیال دموکراسی در محاسبات خود، تحریک یک جنگ داخلی را هم مدّ نظر داشت (سبستیان هافنر). البته در سالهای خیلی دور، قبل از شکلگیری آلمان متحد، سه نشست و مذاکره مخفی میان فردیناند لاسال و بیسمارک اتفاق افتاده بود. اینک اما در جنبش سوسیالیستی آلمان این شاگردان مارکس، ایزناخیستها، بودند که حرف اول را میزدند. این جمله آگوست ببل در فراکسیون پارلمانی سوسیال دموکراسی در سال ۱۸۸۷ تا حدود زیادی جهت گیری حزبی را نشان میدهد: "برای این سیستم نه یک مرد و نه یک سکه ناچیز". با خروج اضطراری بیسمارک از قدرت، تحریک یک جنگ داخلی بر علیه سوسیال دموکراسی نیز فعلیت خود را از دست داد. در میان سالهای ۱۸۷۱-۱۸۹۱، اشراف در کار سازماندهی دولت و ایجاد امکانات برای بورژوازی آلمان در سطح اروپا بودند و سوسیال دموکراسی در تقابل با دولت در حال رشد و نمو بود. در این دوره اهداف سوسیالیستی بر خواستهای روزمره و "حداقل" حکم میرانند.
- ادغام
عملی دستگاه سوسیال دموکراسی در جامعه بورژوا یی و یا به عبارتی دیگر،
روند آشتی "ملت" و "دولت" (۱۸۹۱-۱۹۱۴): با ورود به عصر امپریالیسم و رشد
قدرت تولیدی آلمان، تناقضات و محدودیتهای آلمان خود را هر چه بیشتر نمایان
میکرد. وابستگی آلمان به مواد خام و بازارهای جدید، نگاه بورژوازی آلمان را
هر چه بیشتر از محدوده اروپا به سمت جهان سوق میداد. سیاست بیسمارک به
مرزهای خود اصابت کرد و بیسمارک مجبور به استعفا شد. با این سمتگیری جدید،
در سیاست داخلی هم تغییراتی ایجاد شد. نتیجه این تغییرات نزدیکی عملی
"دولت" و دستگاه "ملت" بود. سوسیال دموکراسی در حرف و در جشنها و مناسبتهای
مختلف انگشت تهدید را به سمت دولت میگرفت، در زندگی عملی اما به شکلی
فزاینده در عرصههای مختلف، رهبری "ملت" مسئولیت "اجتماعی" تقبل میکرد و
سرمست از موفقیتهای سندیکایی-پارلمانی بود. کارهای روزمره، دستگاه اداری
سوسیال دموکراسی را در خود بلعیده بودند. همزمان اما، نفوذ بیش از پیش
سوسیال دموکراسی در میان طبقه، آگاهی نسبت به تعلق طبقاتی در میان کارگران
را افزایش میداد. برای این دوره میتوان گفت که "سوسیال دموکراسی یک حزب
نبود، سوسیال دموکراسی یک نوع زندگی بود" ( روت فیشر). این حکم مارکس که
"هستی تعیین کننده آگاهی است" در برابر درهای حزب سوسیال دموکراسی توقف
نمیکرد، تکامل سوسیال دموکراسی خود تابع این قانون بود. نیروهای گریز از
مرکز در حزب در اشکال مختلف در حال رشد بودند: جناح چپ که تحت تاثیر تحولات
روسیه و لرزشهای ناگهانی سرمایه داری گاه به گاه، خون جدید در رگهای خود
احساس میکرد؛ جناح راست،نمایندگان پارلمانی، رهبری سندیکا که با رشد
ناگهانی خود، از گلیم حزب سهم بیشتری را طلب میکرد؛ روشنفکرانی که رشد
"تدریجی" به سوسیالیسم را تئوریزه میکردند. در این دوران سوسیال دموکراسی
برای بسیاری از عناصر برخاسته از اقشار دیگر، خود امکان رشد و ترقی
اجتماعی بود. شیوه و امکانات زندگی بسیاری از کارمندان حزبی و سازمانهای
پیرامونی آن، در گذر زمان، به طبقه میانی شباهت بیشتری مییافت تا شیوه
زندگی تودههای کارگری. با گسترش وزن و نفوذ اتحادیهها که درگیر مبارزه
صنفی، در جهت بهبود شرایط زندگی کارگران بودند، اهداف و شعارهای
سوسیالیستی حزب برای رهبران اتحادیه ها هر چه بیشترعواملی بازدارنده و در
بهترین حالت، رویاهای روشنفکری به حساب میآمدند، به نظر آنها این اهداف
برای فرداهای دور بودند و از حزب انتظار داشتند، که "کار فردا باید به
فردا سپرده شود" (بحث میان رهبران اتحادیه ها، کارل کاتسکی - روزا
لوگزامبورگ).
تنها نگاهی به سخنرانیهای افرادی مانند شایدمن در باره مسائل مستعمره در اوایل قرن گذشته، درک "تحول" سوسیال دموکراسی در شامگاه جنگ جهانی را آسان میکند. بخشهای قابل ملاحظهای از فعالین دستگاه اداری حزب هر چه بیشتر مجذوب این دستگاه اداری شدند، تا آنجا که نگاه آنها به دستگاه اداری حزب با نگاه یک "وطنپرست" به "وطن" قرابتهای بیشتری داشت. حفظ امکانات حزبی برای این افراد حفظ "وطن" بود. برای نمونه، با شروع جنگ، اولین عکسالعمل فریدریش ابرت رهبر اصلی آپارات حزبی، فرار با صندوق مالی حزب به سوئیس بود. صندوق مالی در ذهن او امکان اصلی بقا حزب بود تا شاید حزب از این طریق از گزند احتمالی حکومت در امان بماند. - روند ادغام سوسیال دموکراسی در ماشین دولتی: این "تحول" با آغاز جنگ جهانی اول شروع و با نابودی طبقه کارگر به عنوان طبقه، توسط حزب نازی به کمال رسید. در ابتدا دولت برای پیشبرد اهداف خویش و مقتضات جنگ و سپس انقلاب هر چه بیشتر در پشت رهبری "ملت" به دنبال پناهگاه است (۱۹۱۴-۱۹۲۳). نیمه دوم این روند با پناه گرفتن رهبران "ملت" در پشت "دولت" ادامه میابد. سوسیال دموکراسی در "میان خانه مخروبه رفرم خود" (تروتسکی) در پشت دولت سنگر میگیرد تا شاید دولت او و ساختارهای پارلمانی را از گزند نیروهای راست فاشیستی و چپ نجات دهد. این روند با قدرت گیری هیتلر، به بلعیدن کامل "ملت" توسط "دولت" ختم میشود. دولت دیگر نیازی به فرمانروایان فرتوت "ملت" ندارد: رهبری سوسیال دموکراسی و سندیکایی عازم کشتارگاه ها، اردوگاههای کار و تبعید میشود.
"جنگ ادامه سیاست با ابزار دیگر است" ( کارل فون کلاوس ویتس)
جنگ
جهانی اول، تلاش سرمایه داری برای گریز از بنبست واحدهای ملی و تقسیمات
امپراطوری بود. ساختارهای سیاسی - حقوقی نظام سرمایه داری، به ویژه
ساختار واحدهای ملی که خود زمانی بستر مناسبی برای رشد نیروهای مولده
انسانی بودند در مقایسه با نیروهای تولیدی که سرمایه داری به شکلی مداوم
مجبور به تحول آن است، تغییراتشان بسیار بطئی است. تضاد این ساختارها با
تواناهیهای تولیدی ( تضاد میان اقتصادهای ملی و اقتصاد جهانی )، تضاد
میان مناسبات مالکیت و رشد نیروهای تولیدی، تا آنجا که این کلیت را به
مخاطره نیندازند، خود نیروی تحرک هستند. اما این تناقضات اگر کلیت را به
خطر اندازند، تنها از طریق بحران قابل مهار میباشند. جنگ جهانی اول،
تلاش سرمایه داری برای گریز از این تناقضات و همزمان بیان ورشکستگی تاریخی
این نظام به عنوان یک نظام اجتماعی بود. نابودی نیروهای انسانی و تولیدی
در این مقیاس نشان میداد که سرمایه داری به عنوان یک سیستم اجتماعی خطری
برای بقا جامعه و کارکردش عمدتاً نابودی تواناهیهای مادی و فرهنگی
اجتماع انسانی شده بود. با انهدام بنیانهایی که خود بر آنان استوار بود،
سرمایه داری قدم به عصری بحرانی گذاشت.
شعار
"تصور کن که جنگ است و کسی در آن شرکت نمیکند" (کارل سند برگ)، اگر چه
بیان آرزو و تخیلِ یک هنرمند است، در بطن خود اما حقیقتی را حمل میکند:
جنگ خود بیان یک نوع مشخصی از رابطه انسانها است. جنگی در این مقیاس،
دگرگونیهای عظیمی میان روابط گروههای انسانی، میان طبقات، احزاب و ساختار
سیاسی ایجاد میکند. تناسب قوا میان اجزای مختلف دچار تحول میشوند.
مهمترین مهمات یک جنگ در این مقیاس، قبل از هر چیز نیروهای انسانی هستند.
گسیل میلیونی انسانها از ضروریات چنین جنگی است. پرتاب میلیونها انسان به
صحنهٔ جنگ، همزمان پرتاب میلیونها انسان به صحنه سیاست است، به خصوص اگر
این میلیونها در زندگی روز مره خود را به عنوان طبقه حس کنند. تکنیک جدید
به دستان ماهر و کار آزموده نیاز دارد. با تمرکز ورزیدهترین کارگران ماهر
در قسمتهای کلیدی، برای نمونه تمرکز کارگران فولاد و ماشین سازی در نیروی
دریایی در جنگ اول جهانی، توسط خود این نظام شرایط مادی انقلاب و جنگ
داخلی آینده تدارک دیده شد.
با
شروع جنگ یک حس نزدیکی همگانی جامعه را فرا گرفته بود، حسی که دیگر هیچ
وقت تکرار نشد. گروههای مختلف مردم به خیابانها سریز شدند، داوطلبین جنگی
برای پیشی گرفتن از هم رقابت میکردند. برای یک لحظه چنین به نظر میآمد که
گویی تمام تلاش نزدیک به نیم قرن سوسیال دموکراسی برای پرورش حس طبقاتی
بی تاثیر بوده است. در این جو اجتماعی و همچنین به دلیل بندهای فراکسیونی،
حتی کارل لیبکنشت و اتو روهله هم مجبور به سکوت شدند، زمانی که تحت فشار
فریدریش ابرت در روز ۴ آگوست به نام فراکسیون اعلام شد که سوسیال دموکراسی
"در لحظه نیاز، سرزمین پدری را تنها نمیگذارد" و به وام جنگی رای دادند.
جشن قیصر و رهبران سوسیال دموکراسی زودرس بود. تصور کنید که فردی برای به خاکسپاری خود جشن برپا کند. این خاکسپاری از همان آغاز جنگ شروع شد. قیصر واقعی به علت ملزومات جنگی فرد دیگری بود: ژنرال اریک لودندورف، معاون ژنرال هیندنبورگ. در این شرایط فراکسیون پارلمانی سوسیال دموکراسی و کل مجلس هم مرکز تصمیم گیری نبودند، این مقر جایی بود که ژنرالها جمع شده بودند: ستاد مرکزی نظامی.
شروع جنگ تیر خلاصی بر قلب انترناسیونال دوم، مجمع بینالمللی کارگران و مقر اصلی فرمانروایی سوسیال دموکراسی آلمان بود. احزاب برادر در اتریش، فرانسه، بلژیک و انگلستان هم به مانند حزب سوسیال دمکرات آلمان، در دفاع از "میهن"، در کنار حکومتهای خود صف آرایی کردند.
جشن قیصر و رهبران سوسیال دموکراسی زودرس بود. تصور کنید که فردی برای به خاکسپاری خود جشن برپا کند. این خاکسپاری از همان آغاز جنگ شروع شد. قیصر واقعی به علت ملزومات جنگی فرد دیگری بود: ژنرال اریک لودندورف، معاون ژنرال هیندنبورگ. در این شرایط فراکسیون پارلمانی سوسیال دموکراسی و کل مجلس هم مرکز تصمیم گیری نبودند، این مقر جایی بود که ژنرالها جمع شده بودند: ستاد مرکزی نظامی.
شروع جنگ تیر خلاصی بر قلب انترناسیونال دوم، مجمع بینالمللی کارگران و مقر اصلی فرمانروایی سوسیال دموکراسی آلمان بود. احزاب برادر در اتریش، فرانسه، بلژیک و انگلستان هم به مانند حزب سوسیال دمکرات آلمان، در دفاع از "میهن"، در کنار حکومتهای خود صف آرایی کردند.
طوفان
جنگ جهانی اول آبستن طوفانی بس عظیم تر بود. در ماه نوامبر همان سال،
سوسیال دمکرات روس، لنین چنین نوشت: "انترناسیونال دوم مرده است... زنده
باد انترناسیونال سوم".
ادامه دارد
فرهاد فردا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر