۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه

ویلی برانت - پیروزی وظیفه بر وجدان، تسلیمی که زانو زد! (۲)
فرهاد فردا


ویلی برانت و شخصیت سیاسی او، نظرات و تاکتیک‌های اتخاذ شده از طرف او، علیرغم همه تناقضات، جدا از شرایط تاریخی که او در آن رشد و نمو کرد، قابل درک نیست. ویلی برانت به نسلی تعلق داشت که در عصر طوفانی زندگی‌ می‌‌کرد. این نسل دارای اهداف متضاد بود. بخش کوچکی از این نسل به دنبال برچیدن بساط سرمایه داری از طریق انقلاب اجتماعی بود. این بخش قدرت سیاسی را نتیجه کنش و واکنش در صحنه مبارزه طبقاتی می‌‌دید. برای این بخش، توده‌ها سیاهی لشکر و یا در بهترین حالت "نیروی فشار" نبودند. این بخش مطالعه درسهای تاریخی‌ عمل توده های کار و درک آن را پیش شرط سازماندهی پیروزمند نبردهای پیش رو می‌‌دید. مبارزه نظری برای این طیف، بخش تفکیک ناپذیر مبارزه و پیش شرط ضروری فتوحات آینده بود. ویلی برانت اما به آن گروه از فعالین سیاسی تعلق داشت، که برایشان قدرت مقوله‌ای مستقل است که بود و نبود هر امکان در حیطه سیاسی را تعیین می‌‌کند. برای این گروه توده‌ها در بهترین حالت تنها زمانی‌ عمل مثبت می‌‌کنند، که به عنوان "نیروی فشار" از زیاده خواهی‌ قدرت بکاهند، جوهر وجودی قدرت اما مقوله‌ای مستقل از این نیروی اجتماعی است. این قدرت است که مرز ممکن‌ها را تعیین می‌کند. نظرات و جنبشهای رادیکال چپ و راست خود محرک زیاده خواهی‌ قدرت هستند و قدرت را از بستر واقعی آن، یعنی‌ "واقع گرایی" و "عقلایی" دور می‌‌کنند. برای این دسته، رادیکالیسم راست و چپ دو نیروی مخرّبی هستند که موتور حرکت تاریخ یعنی‌ "قدرت" را به دست انداز میاندازند، از واقع گرایی دور می‌‌کنند و به بی‌ راهه میبرند. برای این دسته قدرت ذاتا حقانیت می‌‌آورد. این دسته به هر چیزی در بهترین حالت نگاهی‌ ابزاری دارد و تاریخ، درس‌ها و داده‌های آن مانند جعبه ابزاری است که در آن ابزارهای متفاوت وجود دارند که یک "واقع گرا" به مقتضای نیاز از آنها استفاده می‌‌کند، تا قدرت را مهار کند و یا افق‌های جدیدی برای اسب قدرت در مراتع سیاست بیابد (فراموش نکنیم، یکی‌ از اولین مقالات ویلی برانت بر علیه انترناسیونال چهارم و تروتسکی دارای این عنوان بود: "واقع گراییِ انقلابی‌"!).
در این مشخصات کلید درک بسیاری از نظرات و کنش‌های ویلی برانت نهفته است. او در اسپانیا از "جبهه خلق" به عنوان یک بستر واقع گرایانه در مقابل زیاده خواهی‌ چپ دفاع می‌‌کرد، بستری که در حیطه ملی‌ عامل وحدت و نزدیکی‌ همهٔ طبقات است و در عرصهٔ جهانی‌ نزدیکی‌ نیروها و کشور‌های "دموکراسی" غرب و قدرت فائق در شوروی یعنی‌ بورکراسی استالینیستی را ممکن می‌‌کند. در رابطه با نقش طبقه کارگر جهانی‌ - برای کمک به جنبش در اسپانیا-، ویلی برانت باز هم از همین منطق پیروی می‌‌کند. او در نوشته‌ها و سخنرانی‌های گوناگون نقش جنبش جهانی‌ را به عنوان یک "نیروی فشار" به دولتهای خود می‌‌داند تا تحریم و محاصره جمهوری اسپانیا را خاتمه دهند.  نزدیکی‌ ویلی برانت به کانونهای متفاوت قدرت و نیروهای  امنیتی آن در دوران مهاجرت در سوئد نیز، بازتاب این نوع نگرش به سیاست و قدرت است. بعد از سقوط فاشیسم هیتلری و بازگشت او به آلمان و در دوران جنگ سرد، او از همین منطق پیروی می‌‌کند. 
ویلی برانت در آلمان
بعد از پایان جنگ SAP از هم پاشید. گروهی به حزب کمونیست پیوستند. این حزب تحت رهبری گروه اولبریشت بود. این گروه توسط هواپیمای اختصاصی به هدف پیشبرد فرامین استالین از مسکو به برلین فرستاده شد، وظیفه این گروه در درجه اول اول جلوگیری از کنش مستقل طبقه کارگر در حوزه شرق بود. گروهی دیگر از SAP به کاشانه سابق خود یعنی‌ SPD تحت رهبری شوماخر پیوستند. شوماخر، یکی‌ از رهبران راست SPD بود که از اردوگاه نازیها رهایی یافت و ضدّ کمونیست بودن او زبان زد همگان بود. وظیفهٔ SPD  در حوزه غرب هم کنترل کارگران و جلوگیری از تحولاتی به مانند ۱۹۱۸ در آلمان بود. ویلی برانت نیز به SPD پیوست. البته شواهدی هست که او مدتی‌ در فکر پیوستن به حزب کمونیست استالینیستی در سال ۱۹۴۶ بود. این حزب بعد از پیوستن سوسیال دمکرات‌های حوزه شرق به آن در سال ۱۹۴۶ به SED - حزب متحد سوسیالیستی آلمان تغییر نام داده بود. این درخواست را او با موقعیت ویژه در حزب پیوند داده بود (هرمانفونبرگ: تسلیمپیشگیرانه،مونیخ ۱۹۸۸،ص ۱۴۶). تلاش گروهی دیگر برای ایجاد یک حزب سوسیالیست مستقل از SPD و SED حداقل در سطح منطقه‌ای - برای نمونه در منطقهٔ اففن باخ فرانکفورت- بعد از مدتی‌ ناموفق ماند.
ویلی برانت در SPD به سرعت شروع به رشد کرد و در سال ۱۹۴۹ به نمایندگی مجلس انتخاب شد و ۸ سال بعد از آن شهردار برلین شد. این رشد بدون گذشته ویلی برانت آنهم در مرکز جنگ سرد یعنی‌ برلین، غیر قابل تصور می‌‌نماید. در قیام ۱۹۵۳ کارگران در حوزه شرق، ویلی برانت یک بار دیگر توانمندی خود در "واقع گرایی" و جلوگیری از سرایت این جنبش به برلین غربی را نشان داد. او تلاش نمایندگان کارگران اعتصابی که برای فراخوان یک اعتصاب سراسری در برلین به غرب برلین آماده بودند را عقیم گذاشت.
ویلی برانت دارای همهٔ آن مشخصاتی بود که بخشی از نیازهای کوتاه و بلند مدت طبقه حاکمه را پاسخ می‌‌داد. افرادی مانند ویلی برانت قادر بودند که پلی ارتباطی‌ برای طبقه آبرو باخته حاکم با کارگران باشند. بخش عظیمی‌ از سیاستمداران و سرمایداران داغ ننگ ابدی همکاری و مماشات با نازی‌ها را بر پیشانی داشتند. یک ضدّ فاشیست به مانند ویلی برانت میتوانست به ایجاد اعتماد نفس و ترمیم این چهره کمک کند. تنها یک چنین افرادی قادر بودند به القا این ادعا کمک کنند که اختلاف میا‌‌ن آلمان غربی و آلمان شرقی‌ تازه شکل یافته، نبرد میا‌‌ن دموکراسی و دیکتاتوری است. سیاستمداران ابروبخته راست کمترین شانسی برای ایفای چنین نقشی‌ را نداشتند. بی‌ علت نیست که در اوج جنگ سرد، ۲ تن از شهرداران برلین غربی در اوج بحران برلین از جناح "چپ" با سابقه "رادیکال" می‌‌آمدند ( برای نمونه در سال ۱۹۴۹ شهردار برلین غربی ارنست رویتر بود که زمانی‌ دبیر کل حزب کمونیست آلمان و حتی در دوران جنگ داخلی‌ در شوروی در ولگا گراد کمیسار خلق بود). اگر محرک این افراد وجدانشان و نه ایفای وظیفهٔ آنها بود، طبقه حاکم هرگز متحمل چنین ریسکی‌ نمی‌شد یا بهتر بگوییم، وجدان این افراد به مانند وجدان فرد ثروتمندی است که از طریق خیرات ظهور می‌‌کند، اما شرط ضروری این وجدان، وجود و استقرار جهان بی‌ وجدان است. جای تذکر است که ویلی برانت در "اتحاد بزرگ" (۱۹۶۷ - ۱۹۷۱) وزیر خارجه دولتی شد که صدر اعظم آن گئورگ کیزینگر بود. گئورگ کیزینگر تا آخرین روزهای سال ۱۹۴۵ عضو حزب نازی بود. ما میبینیم که ویلی برانت در انتخاب میا‌‌ن "وجدان" و وزارت خارجه، دومی برایش دلایل محکمه پسند بهتری داشت.در همین دولت قوانین پلیسی‌ " شرایط اضطراری" به تصویب رسیدند. این قوانین حیطه عمل شهروندان را در شرایط ، قیام، بحران، جنگ و یا بلایای طبیعی محدود می‌‌کنند.
در سیاست جاری، صحبت از وجدان به عنوان محرک یک عمل، دادن آدرس غلط برای درک یک پدیده است. ریشه پدیده‌ها در سیاست قبل از همه مانند هر پدیده، در دلایل عینی آن نهفته است. پناه بردن به دلایل "وجدانی" برای پاسخ به پدیده‌های بغرنج، شباهتهای زیادی به پناه بردن یک فرد به خرافات و معجزه دارد، زمانی‌ که فرد از یافتن دلایل یک پدیده عاجز میباشد و به معجزه پناه می‌‌برد. 
در کمتر از ۲ دهه بعد از جنگ دوم جهانی‌، پایه‌های قدرت بلامنازع آمریکا رو به سستی گذاشت. آلمان و ژاپن دو قدرت صنعتی بودند که در پهنه جهان ظهور دوباره یافتند. جناح‌هایی‌ از طبقه حاکم در آمریکا به خصوص بخش ذینفع از تسلیحات، اقبال خود را در دمیدن هر چه بیشتر آتش جنگ سرد و گسترش رقابت تسلیحاتی جستجو می‌‌کرد. آلمان اگر چه از نظر اقتصادی قد بر افراشته بود، از نظر اخلاقی‌ اما همچنان گذشته بر حال حاکم بود و گام اساسی‌ برای ترمیم اعتماد بنفس طبقه حاکم لازم بود، گامی‌ که زیاده خواهان در آمریکا را و "همیشه دیروزیها" در داخل آلمان را تضعیف کند و به "واقع گرایی قدرت" و "قدرت واقع گرا" کمک کند. عملی‌ که دیگر "گام به عقب" را بر نمی‌تابد و "آغازی نوین" است (بسیاری از تحلیل گران نوستالژی ویلی برانت زانو زدن او در ورشو را "آغازی نوین" توصیف می‌‌کنند که راه برگشت را ناممکن کرد). این "آغاز نوین" برای دولت ملی‌، انسجام و آینده آن نقشی‌ تعیین کننده داشت.  چند دهه بعد، در ادامه این بازیابی اعتماد به نفس دولت ملی‌، در شرایطی که آلمان به غول قدرتمندی تبدیل شد و وحدت ساختار سیاسی دو آلمان عینیت یافت، اسکار فیشر در مقام وزیر خارجه یک دولت سوسیال دمکرات و سبز، اولین جنگ تهاجمی آلمان - علیه صربستان - که بر خلاف قوانین سازمان ملل اتفاق افتاد را برای "جلوگیری از یک اشویتز دیگر" توجیه کرد...
وجود و رشد جنبش شهروندی در آمریکا به اروپا هم سرایت می‌‌کرد و نسل جدید آلمان و جوانان آن را در شکلی‌ هر چه شدیدتر در برابر ساختار، روحیات و نسل گذشته که هنوز عمد‌تاً سکّاندار کشتی سیاست آلمان بود، قرار می‌‌داد و انسجام ملی‌ را بیش از پیش متزلزل می‌‌کرد. در این دوران جنبش اعتراضی جوانان که به "اپوزیسیون خارج از پارلامنت" شهرت یافت، در تقابل با "زیاده خواهی‌" حاکم بجامانده از گذشته، ساختار حاکم را با پاسخها و افق‌های جدیدی روبرو می‌‌کرد. ایدئولوژی و نقش آن، نقش آکتور‌های سیاسی و ایده‌ها بر خلاف درک مکانیکی مبتذل از مارکسیسم، حلقه ضروری واسطه میا‌‌ن امروز و فردا هستی‌ اجتماعی هستند، مارکس به همین دلیل واقیعت را "گوناگونی" بازتاب کلیت و در همتنیدی این "گوناگونی" معنی‌ می‌‌کرد. بدون ایدئولوژی، ایده‌ها و عمل اکتورهای سیاسی و اجتماعی، هستی‌ عینی، نازا و عقیم است. علت ظهور این ایده و عمل اکتورها اما تنها در شرایط حال عینیت موجود نهفته نیست، بلکه شدن این عینیت را هم در بر می‌گیرد، این ایده و عمل اکتورها، عمل یک موجود هدفمند هستند و در خود ممکن‌ها و "انتخاب" را حمل می‌‌کنند. مرز و محدوده این هدفمندی و انتخاب اما توسط عینیت مادی تعیین می‌‌شوند.
اواخر دهه شصت بخصوص سال ۱۹۶۷ در تاریخ نظام سرمایه داری نقش پر رنگی‌ دارند. در این سال کشورهای صنعتی‌ برای اولین بار در تاریخ بعد از جنگ با یک رکود هر چند کوتاه ولی‌ ناگهانی مواجه شدند که خبر از ورود سرمایه داری به دوران جدیدی می‌‌داد. دههٔ پیش رو همهٔ مشخصات یک عصر انقلابی‌ را در خود حمل می‌‌کرد. در میا‌‌ن سال‌های ۱۹۶۷ - ۱۹۷۷ بزرگترین تغییرات با تاثیرات درازمدت برای نظام بروز کردند. بحران نفت، شکست خفتبار آمریکا در ویتنام، سرنگونی حاکمیت سرهنگان در یونان، انقلاب گٔل میخک در پرتقال، پایان دیکتاتوری فرانکو در اسپانیا، بهار پراگ، اعتصاب و قیام کارگران فرانسه در ماه مه‌ ۱۹۶۸، پائیز داغ ایتالیا در ۱۹۶۹، سرنگونی نیکسون، سرنگونی دولت محافظه کار در انگلستان، افزایش دستمزد کارگران از طریق اعتصابات بزرگ، شرکت سوسیال دمکراتها در دولت در آلمان، جنبش سیاهان و حقوق شهروندی در آمریکا، ورود گسترده زنان به بازار کار، آغاز روند جهانی‌ شدن و در تداوم آن انقلاب صنعتی‌ سوم، انقلاب زاتالیت و کامپیوتر، کودتا در شیلی و آرژانتین...
زانو زدن ویلی برانت، اگر چه یک عمل متعارف و متداول سیاستمدارن نبود، تنها وقتی‌ درک می‌‌شود که همهٔ جنبه های این "گوناگونی" بازتاب کلیت مدّ نظر گرفته شوند. بی‌ علت نیست که سفر نیکسون به چین برای گشایش امکانات جدید برای سرمایه داری و "سیاست ایجاد آرامش" با شرق توسط ویلی برانت در همین دوران اتفاق می‌افتند. اگرچه هر عمل یک آکتور سیاسی در پیچ‌های تاریخی‌ دارای ویژگی یگانه خود است، اما این ویژگی تنها با درک کلیت قابل لمس و درک همه جانبه است.
در پاسخ به یورش طبقه کارگر و معضلات سرمایه داری از نظر اقتصادی و اجتماعی، تغییرات اساسی‌ غیر قابل انکار بودند. در آلمان که خط جبهه جنگ سرد و کشوری تقسیم شده با صنعتی‌ پویا بود، نبود افق تغییر خطری برای "واقع گرایی" و فرصتی برای "زیاده خواهان" چپ و راست داخلی‌ و خارجی‌ بود. قبل از مبارزه با "زیاده خواهان راست" - که در آلمان پست‌های کلیدی دولتی داشتند - و زانو زدن سمبولیک ویلی برانت در ورشو، مانند همیشه ویلی برانت به پرنسیپ خود وفا دار ماند: محدود کردن "زیاده خواهان" احتمالی‌ چپ. بی‌ علت نیست که تحت تاثیر مستقیم ویلی برانت، کل سازمان دانشجویی SPD یعنی‌ SDS از حزب اخراج شد. این تنها کافی‌ نبود، بسیاری از کارگران و روشنفکرانی که با "برنامه گودسبرگ" مسئله دار بودند، و هنوز در آرزوی "سوسیالیسم دمکراتیک" بودند، از SPD اخراج شدند. در "برنامه گودسبرگ" ۱۹۵۹ ،SPD از یک حزب کارگری به یک حزب "خلقی" تغییر هویت داد. ویلی برانت نقش اساسی‌ در همهٔ این روندها را داشت. حتی در اوج حملات زهرآگین راست به ویلی برانت، او پرنسیب خود را فراموش نکرد: تصویب "قانون علیه رادیکالها" و ممنوعیت شغلی‌ برای کمونیستها و چپها در بسیاری از ادارات، در سال ۱۹۷۲ و زیر نظر و تایید ویلی برانت به تصویب رسید ( نقد والتر هیلد از سالهای دور به ویلی برانت را به خاطر بیاوریم: "همبستگی‌ با راست، مبارزه بر علیه چپ").
راستی‌ آیا کیش شخصیت بیان دشواریهای ناخود آگاه نیست؟ چه دشواریهایی سبب می‌‌شود که طبقه حاکم، نگران و سرگشته در هفته‌های اخیر به دنبال کیش شخصیت ماندلا و یا ویلی برانت باشد؟ 
چنگ زدن طبقه حاکم به سوسیال دموکراسی و شرکت دادن آن در قدرت دولتی در آن زمان تحت شرایطی انجام شد که نیروهای راست دولتی ناتوان به پاسخگویی به درخواستهای ساختار حاکم در آلمان بودند. هر گونه تلاش نیروهای راست دولتی بر علیه ویلی برانت، با واکنش کارگران معادن و کارخانه‌های صنعتی‌ بزرگ آلمان مواجه بود. بودند بسیاری از کارگران که چه خوش خیال این شعار متداول آن روز را باور داشتند که ما کارگران "ویلی را در نزدیکی‌ شلاق خود نگاه می‌داریم". این کارگران اما برای ویلی برانت در بهترین حالت ابزار فشار بودند. روندی که با حمله به تروتسکی و PUM آغاز شد از ویلی برانت سنگر مستحکمی برای طبقه حاکم ساخت، آنها می‌‌توانستند به ویلی همیشه تکیه کنند. اوج انحطاط ویلی برانت خود را در خواندن سرود ملی‌ در میا‌‌ن تظاهر کنندگان در برلین در شب آغاز زمزمه "پایان تاریخ" رویت کرد.
طبقه حاکمه هنوز هم میتواند در دوران طوفانی پیش رو بر نوستالژی ویلی تکیه کند، آنها بهتر از هر کس خادم و خائن به منافع خود را میشناسند. آنها حق دارند، ویلی به آنها تعلق داشت.
۲۱/۱۲/۲۰۱۳
فرهاد فردا

هیچ نظری موجود نیست: