فاجعه آلمان
فرهاد فردا
فرهاد فردا
هفتهای که گذشت یادآور دردناکترین چرخش تاریخی تاکنونی یعنی هشتادمین سالگرد به قدرت رسیدن حزب نازی بود.
در
برلین، این "سرخترین شهر بعد از مسکو" (گوبلز)، بدون پرتاب حتی یک گلوله،
شکست تاریخی طبقه کارگر جهانی رقم خورد. به یک باره و بر خلاف روند
عمومی تاریخ، بربریت با تکیه بر پیشرفتهترین دستاوردهای علمی و با دقتی
کارشناسانه شکلی عملی یافت.در ۳۰ ژانویه ۱۹۳۳ هیندنبورگ به هیتلر
ماموریت تشکیل دولت جدید را تفویض کرد. این تصمیم درست زمانی اتخاذ شد که
ریزش نیروهای حزب نازی در حال شکل گیری بود (حزب نازی در آخرین انتخابات
نسبت به انتخابات قبلی ۲ میلیون رای کمتر و تقریبا ۵۰۰۰۰۰ رای کمتر از دو
حزب کارگری به دست آورد).
بر
خلاف قصه رایج، طبقه کارگر آلمان هیچگاه پایه حزب نازی نشد و حتی در
انتخابات کارخانهای، که چند ماه بعد از قدرتگیری نازیها برای اولین و
آخرین بار در طی زمامداری هیتلر در تاریخ مارس-آوریل ۱۹۳۳ انجام شد، حزب
نازی در کف کارخانه تنها ۱۱،۷% رای به دست آورد. در انتخابات مخفی انجام
شده در کارخانهها در سالهای ترور نازیها هنوز هم اکثریت شرکت کنندگان،
نفرت خود را به حزب نازی به نمایش میگذاشتند، برای نمونه ۷۵% کارگران وسایل
حمل و نقل شهری شهر فرانکفورت در سال ۱۹۳۵، یعنی ۲ سال بعد از حاکمیت
ترور، به نیروهای ضد فاشیستی رای دادند.
اشتباه
و درک غیر علمی است، اگر برآورد نیروها در چارچوب تنگ اعداد انتزاعی
خلاصه شود: پایه دو حزب کارگری، آن نیروی اجتماعی بود که به علت نقشی که
در تولید سرمایه داری ایفا میکند، اهمیت آن چندین برابر تعداد عددی آن
است. سوال اساسی اما این است که چگونه حزب نازی با تکیه بر "گرد و غبار
اجتماعی" (تروتسکی) ، یعنی عمدتاً اقشار ورشکسته طبقه میانی و لمپن
پرلتاریا، توانست قدیمیترین و سازمان یافتهترین گردان طبقه کارگر جهانی
یعنی طبقه کارگر آلمان را بدون شلیک حتی یک گلوله شکست دهد؟
درک
این معضل با توجه به دور نوین فروپاشی نظام جهانی سرمایه داری که از سال
۲۰۰۸ آغاز شده است، از اهمیت ویژهای برخوردار است. برای بررسی این مساله
باید به ۳ نکته توجه داشت:
- نقش و موقعیت آلمان در تقسیمات ساختاری نظام سرمایه داری بینالمللی،
- فروپاشی نظام جهانی سرمایه داری که ناقوس آن با شروع جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۴ به صدا درامد و با شکست بازار بورس ۱۹۲۹ تعمیق هر چه بیشتر یافت،
- تغییر و تحولات در جنبش جهانی کارگری، به ویژه در اتحاد شوروی و در کمینترن.
نقش و موقعیت آلمان
علیرغم
شکست انقلاب ۱۸۴۸، این انقلاب تاثیر شگرفی در وضعیت آلمان و سرمایه داری
اروپا و جهان ایجاد کرد. در کنار عوامل دیگر ( مانند کشف ذخایر طلا در
کالیفرنیا) این انقلاب از عوامل عمدهٔ ایجاد شرایطی بود که منحنی رشد دراز
مدت سرمایه داری ( ۱۸۴۸-۱۸۷۱) را ممکن کرد. در آلمان و امپراتوری
اتریش-مجارستان هر چه بیشتر مرزهای مالیاتی ایالتی و میان شهری از اهمیتشان
کاسته شد، واحدهای اندازه گیری و واحدهای پولی متعدد هر چه بیشتر توسط
واحدهای کشوری و فرا محلی جایگزین شدند، سیستم مالیاتی اصلاحات اساسی یافت،
مدیریت دولتی بیشتر از گذشته پذیرای اقشار بورژوایی شد. دولت در تقابل با
کالاهای انگلیسی، قدرت رقابت سرمایههای المانی را به طرق مختلف افزایش
داد. با این تغیرات، بر آهنگ صنعتی شدن آلمان هر چه بیشتر افزوده شد. این
تحولات تنها معطوف به این دو کشور نبود، بلکه روسیه و تا حدی حتی کشور
عثمانی هم از این تغییرات مصون نماندند. با جنگ ۱۸۷۱ و تشکیل دولت متمرکز
در آلمان، بر سرعت تکامل صنعتی و سیاسی در آلمان افزوده شد و به ناچار،
اتریش-مجارستان، روسیه و عثمانی را هم مجبور به تحولات کرد. تاثیر این
تحولات اما در این کشورها نتایجی بس متضاد داشت: تحولات در آلمان تختهٔ پرش
آلمان به سوی قدرت شدند، در سه امپراتوری دیگر یعنی اتریش-مجارستان،
روسیه و عثمانی اما با این تحولات، نطفه فروپاشی شکل گرفت. شکست خونین کمون
پاریس در سال ۱۸۷۱، مهاجرت بخشهای کثیری از جویندگان کار از آلمان به
آمریکا و تغییرات صنعتی، اداری و اجتماعی ذکر شده در بالا از جمله عواملی
بودند که پایههای رشد فزاینده جنبش کارگری در آلمان را ایجاد کردند. این
رشد اما همهٔ ضعفها و نقاط قوت شرایط را با خود حمل میکرد: با شکست کمون و
ورود سرمایه داری به منحنی طولانی رکود اقتصادی (۱۸۷۲-۱۸۹۱)، شرایط
انقلابی در عرصه جهانی، که با بحران اقتصادی نیمه دوم سالهای ۵۰ شروع شده
بود و با جنگ داخلی آمریکا (۱۸۶۰-۱۸۶۲) به آهنگ آن افزوده شده بود و نقط
اوج خود را در قیام کارگران پاریس در کمون یافت، با شکست کمون و کشتار
نزدیک به ۳۰۰۰۰ کموناردها، جای خود را به روندی نسبی و آرام داده بود.
دوران ۱۲ سال سرکوب و ممنوعیت حزب سوسیال دمکرات توسط بیسمارک نه تنها این
حزب را ضعیف نکرد، بلکه نتیجهای بس معکوس داشت. به قول آرتور روزنبرگ
تاریخ شناس المانی آن شرایطی پیش آمد که در آلمان دو قیصر حاکم بر
رویدادهای جاری بودند: قیصر ویلهلم و رهبر حزب سوسیال دمکرات آلمان، قیصر
آگوست ببل!
در
این جمله روزنبرگ نکتهای بس کلیدی نهفته است که ما را در شناخت معضل
سوسیال دموکراسی آلمان یاری میکند: معضل شکل گیری رابطه و مناسبات
"دولت-ملت".شکل گیری دولت متمرکز بطور عمده نتیجه تدابیر بیسمارک با تکیه
بر یونکرها و زمینداران المانی بود. اگر چه بیسمارک خواستهای تاریخی
بورژوازی آلمان را عملی میکرد ولی این عملی کردن خود بر بستر شرایط
موجود انجام میشد: ضد انقلاب پیروزمند بعد از سالهای ۱۸۴۸ در زمینهٔ ساختار
دولتی وصایای انقلاب را به عهده گرفته بود. بورژوازی آلمان قبول کرده بود
که بر قدرت یونکرها و اشرافیت گردن نهد و نگاه خود را معطوف به امکاناتی
کند که این اشرافیت در عرصه اروپا برایش فراهم میکرد. اما شکلگیری ساختار
دولت متمرکز به خودی خود معضل شکلگیری "ملت" را حل نمیکرد، آن هم دولتی که
در تقابل با قدرتهای خارجی شکل گرفته بود: شکل گیری دولت متمرکز آلمان در
نزدیکی ورسای در خاک فرانسه تصویری است که بسیاری از حقایق نهفته را بیان
میکند. اگر عصر "انقلاب مداوم" (مارکس) دیگر فعلیت نداشت، ضرورت وصایای
آن عصر اما صد چندان شده بود. سوسیال دموکراسی این وصایا را به عهده گرفت و
آلمان صحنهٔ "رفرم مداوم" شد: سوسیال دموکراسی عهد دار سازماندهی "ملت" و
یا بهتر بگوییم، رابطهٔ "دولت-ملت" شد. این مسئله تنها در آلمان اتفاق
نیفتاد، بلکه کمابیش در تمام کشورهای اروپایی اتفاق افتاد. در آلمان اما در
مقایسه با فرانسه و انگلستان یک تفاوت ماهوی به چشم میخورد: هم در فرانسه و
هم در انگلستان ( در انگلستان حداقل از ۱۸۳۲) طبقه کارگر در پیکار خود
موجب مدرن شدن دولت بورژوا یی و تعمیق رابطهٔ "دولت-ملت" شد، در آلمان اما
طبقه کارگر و حزب آن یعنی سوسیال دموکراسی عهده دار مدرنیزه کردن یک دولت
با ساختار اداری ماقبل سرمایه داری و عامل شکلگیری و رشد رابطه "دولت-ملت"
شد. دستاوردهای اقتصادی و انتخاباتی هر چه بیشتر فاصله میان هدف و ابزار و
خواستههای روز را بیشتر کرد: اهداف سوسیالیستی، ابزار و خواستههای رفرم.
ورود به عصر امپریالیسم همپایی این تضاد را نمیپذیرفت. بیسمارک که نگاهش
معطوف به اروپا بود، با ورود جهان به عصر امپریالیسم، به معضلی برای
بورژوازی آلمان تبدیل شده بود، در عصر امپریالیسم کشتیبان دیگری لازم بود.
ویلهلم با تکیه به بورژوازی آلمان بیسمارک را مجبور به استعفا کرد. استعفای
بیسمارک بیانگر تحولاتی بود که در ساختار اداری و "دولت" در جریان بود.
سوال اساسی این بود: آیا سکانداران "ملت" هم توان یک "تحول" را دارند؟
آلمان که از نظر رشد اقتصادی در صدر جهان قرار گرفته بود، پا به جهانی
میگذاشت که قبلا تقسیم شده بود. تروتسکی در تحلیلی تیزبینانه این معضل را
در مقایسهای میان شرایط روسیه و آلمان این گونه بررسی میکند: رشد
اقتصادی آلمان و رشد نیروهای مولده آلمان پاشنه آشیل ساختار و بورژوازی
آلمان است، همان گونه که عقب ماندگی ساختار روسیه پاشنه آشیل طبقه حاکم آن
کشور است. پاسخ آلمان به این معضل در حقیقت پاسخ به این خواسته نیروهای
مولده است که در شکلی و با ابزاری امپریالیستی انجام میشود. آلمان مجبور
است که محدودیتهای تنگ ملی خود را به روش امپریالیستی به کنار افکند.جنگ
جهانی اول تلاش برای تقسیم مجدد جهان توسط کشورهای امپریالیستی بود.
نمایندگان "دولت" با ورود آلمان به جنگ در تلاش برای حل تناقضات موجود
بودند. جنگ اما به تناقضات گرداندگان "ملت" هم نقطه پایانی گذاشت. رهبری
سوسیال دموکراسی با آغاز جنگ نشان داد که توان "تحول" را دارد. با آغاز
جنگ اول جهانی در سال ۱۹۱۴، رابطه "دولت-ملت" در آلمان به کمال رسید.
ویلهلم در نطق خود اعلام کرد که در آلمان هیچ حزبی وجود ندارد و "همه"
آلمانی هستند. حتی کمال رابطه "دولت-ملت" در آلمان هم مهر تولد دیرهنگام
خود را بر پیشانی داشت: نقطه عملی شدن کامل آن، نقطه مرگ آن نیز بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر