۱۳۹۳ مهر ۴, جمعه

روشنفكران حقوق بگير وروشنفكران

ترجمه عليرضا ثقفي: روشنفكران حقوق بگير وروشنفكران ازاد


اين مقاله از سري سخنراني هائي است كه ادوارد سعيد روشنفكر فلسطيني در اواخر سالهاي زندگيش در باره و ظايف رو شنفكران متعهدايراد كرده و سپس آن را به صورت مقاله در اورده است . واز انجهت كه تحقيق جامعي در باره و ظايف رو شنفكران در دوره حاكميت سر مايه داري است ميتواند همواره اموزنده باشد . در زمان حاضر كه بسياري از رو شنفكران تسليم عطايا و بخشش هاي نظام سر مايه داري شده اند وبراي گذران زندگي در خدمت شركت هاي بزرگ ويا دو لتها در امده اند ، استقلال فكري رو شنفكران مردمي از اهميت خاصي بر خوردار است كه در اين مقاله به ان پرداخته شده است .هرچند او در اين نوشته ها يك رو شنفكر تنها وبدون تشكيلات را به نمايش ميگذارد، اما همين كه از استقلال رو شنفكر و تسليم نشدن او به قدرت دفاع ميكند ارزشمند است.
(عنوان اصلي مقاله حرفه اي ها و آماتورها است كه در كتاب بازنگري به رو شنفكران آمده وچاپ آن سالها پيش از جانب ارشاد سانسور شد )
روشنفكران حقوق بگير وروشنفكران ازاد
ادوارد سعيد
ترجمه عليرضا ثقفي
روشنفكر مشهور فرانسوي، رژي دبره، در سال 1979 كتاب جالبي درباره حيات فرهنگي فرانسه نوشت كه عنوان”معلمان، نويسندگان، مشاهير، روشنفكران،‌فرانسه مدرن” را داشت. دبره خود يك روشنفكر متعهد فعال چپ بود كه كمي پس از انقلاب كوبا در 1958 در دانشگاه هاوانا به تدريس مشغول شد. كمي بعد حكومت بوليوي او را به سي سال زندان محكوم كرد. جرم او همكاري با چه گوارا بود. اما پس از سه سال از زندان آزاد شد. پس از بازگشت به فرانسه دبره تبديل به يك تحليل گر نيمه آكادميك و سپس مشاور رييس جمهور، ميتران، شد. او در موقعيتي قرار گرفت كه ارتباط ميان روشنفكران و نهادها را درك كند. رابطه اي كه هيچ گاه ساده نبوده، بلكه همواره در حال تكامل بوده و بعضي اوقات پيچيدگي آن تعجب آور است. تزهاي دبره در اين كتاب عبارت از آن است كه ميان سال هاي 1880 تا 1930 روشنفكران پاريسي اصولا در ارتباط با دانشگاه سوربن بودند. آن ها مادي گراياني بودند كه از كليسا و بناپارتيسم روبرگردانده بودند. در لابراتوارها، كتابخانه ها، و كلاس هاي درس روشنفكران به عنوان حرفه اي ها محافظت مي شدند و پيشرفت هاي مهمي در علوم به وجود آوردند. پس از سال 1930 دانشگاه سوربن اتوريته خود را از دست داد و جاي خود را به مراكز انتشاراتي شبيه”نوول روو فرانسز (1) واگذارد كرد. جايي كه به نظر دبره روحيه خانوادگي جائي كه به نظر دبره رو حيه خانوادگي روشنفكران را سازمان داد و نويسندگان آن دست نوازش بيشتري بر سر خود احساس مي كردند. تا دهه دشوار 1960، نويسندگاني نظير سارتر، بووآ، كامو، مورياك، ژيد و مالرو(2) تحت تاثير قشر روشنفكري بودند كه جايگزين حرفه اي ها شده بود ند . اين قشر روشنفكر كارهاي آزادي انجام مي داد و اعتقاداتي به آزادي داشت و مسايل آنان به قول دبره راه ميانه اي بود كه از وسط آيين هاي كليسايي دوره ماقبل و گسترش روشنگري كه بعد از آن به وجود آمد ، مي گذشت.(3) در حدود سال هاي1968روشنفكران به طور گسترده اي از نوشته هاي خود جدا شده و به جاي آن به دور رسانه هاي عمومي جمع شدند . آن ها به عنوان روزنامه نگار، سخنران، برنامه هاي تلوزيوني چه به عنوان مجري و يا ميهمان، مشاوران، مديران، و ساير موارد كار خود را ادامه دادند. اكنون آن ها مخاطبين فراواني داشتند. علاوه بر آن زندگي آنان به عنوان روشنفكر كاملا وابسته به بينندگان بود. شهرت و يا گمنامي آنان به وسيله ديگران مشخص مي شد. ديگراني كه مخاطبين نامشخص اند. دبره در اين مورد چنين مي گويد:”با گسترش حوزه نفوذ رسانه هاي گروهي، آن ها كمتر از روشنفكران آزاد استفاده مي كردند و بيشتر تحت سلطه قشر روشنفكر حرفه اي و منابع قانوني كلاسيك درآمدند و مجموعه كاملي را به وجود آوردند كه توقعات كمتري داشته و در نتيجه ساده تر به كار گرفته مي شدند…. رسانه هاي گروهي سنت هاي بسته روشنفكري را در هم ريخته و همراه با آن ارزشيابي و ميزان ارزش ها را پايين آوردند. (1) آنچه دبره مي گويد مساله اي مخصوص فرانسه است كه در نتيجه مبارزه ميان نيروهاي مشخص سلطه طلب و كليسايي در جوامع ناپلئوني به وجود مي آيد و شباهتي با جوامع ديگر ندارد. به عنوان مثال در بريتانيا تا قبل از جنگ جهاني دوم اغلب دانشگاه ها مطابق با توصيف هاي دبره نبودند. حتي اساتيد آكسفورد و كمبريج در باور عامه شباهتي به روشنفكران فرانسه نداشتند. در حالي كه بنگاه هاي انتشاراتي در بريتانيا در ميان دو جنگ جهاني با نفوذ و قدرتمند شده بودند. مديران اين بنگاه ها، روحيه خانوادگي اي كه دبره در مورد روشنفكران فرانسه مطرح مي كند، به وجود نياوردند. نقطه اتكاء قوي اي وجود نداشت. گروه هاي افراد در برابر نهاد ها قرار گرفتند و قدرت و اتوريته را از آن نهادها به دست آوردند. به طوري كه آن نهادها آن طور كه گرامشي توصيف مي كند روشنفكران وابسته به خود را پرورش دادند. هنوز اين سوال باقي مي ماند كه چيزي شبيه به استقلال روشنفكر وچود داشته باشد و يا مي تواند وجود داشته باشد. يعني عملكرد مستقلانه روشنفكر، روشنفكري كه مديون كسي نيست و در نتيجه تحت تاثير هيچ فشاري قرار ندارد. روشنفكراني كه وابسته به دانشگاه هايي هستند كه حقوق مي پردازند و يا وابسته به احزاب سياسي اي كه انتظار وفاداري به خط حزبي را دارند. در حقيقت وابسته به منابعي هستند كه خواهان آزادي مشروط و محدوديت انتقاد است. به نظر دبره در گذشته حوزه عمل يك روشنفكر وسيع تر از گروه روشنفكران بود. (به زبان ديگر جايي كه نگراني درباره خوشايند مخاطب و يا كارفرما جايگزين استقلال روشنفكران مي شود.) در حرفه روشنفكر مسايلي وجود دارد كه اگر منسوخ نشده اما به طور قطع از ان جلو گيري شده است . مجددا به بحث خود بازمي گرديم. بحث بررسي روشنفكر. هنگامي كه ما يك فرد روشنفكر را در نظر مي آوريم در اين جا مساله اصلي من فرد است) آيا ما تكيه بر فرديت شخص داريم يا آن كه منظور ما گروه يا طبقه اي است كه روشنفكر عضوي از آن است؟ جواب اين سوال به طور مشخص بستگي به انتظار ما از عملكرد روشنفكر دارد. به اين مفهوم كه: آيا آنچه ما شنيده و يا مي خوانيم يك نظريه مستقل است يا نظرات يك حكومت است كه يك امر سياسي سازمان يافته و يك تبليغ گروهي است؟ رسالت روشنفكران قرن 19 بيشتر اظهارت فردي است. زيرا به طور واقعي آن روشنفكران چنين بودند. بازارف در كتاب تورگينف و يا استفان ددلوس در كتاب جيمز جويس شخصيت هايي تنها و گوشه گير دارند. آن ها به طور كلي با جامعه هماهنگ نمي شوند و در نتيجه يك شورشي كامل در برابر وضع موجود هستند. در حالي كه تعداد فزاينده روشنفكران قرن بيستم مردان و زناني كه به گروه هايي به نام روشنفكر و يا اقشار روشنفكري تعلق دارند.(مديران، متخصصان، مبلغان، متخصصان دولتي و كامپيوتري، دانشمندان، از رهبران سنديكا، مشاوراني كه براي ارئه نظراتشان دستمزد دريافت مي كنند.) از اين كه بخواهند به صورت مستقل عمل كنند نگرانند. اين مساله خطير و با اهميت است و بايد به آن با تركيبي از رئاليسم و ايدهآليسم نگاه كرد و مطمئنا نمي توان با آن شك گرايانه برخورد كرد. اسكاروايلد مي گويد:”شك گرا شخصي است كه قيمت هر چيز را مي داند اما ارزش هيچ چيز را نمي داند.”اين كه همه روشنفكران را خائن بناميم فقط به دليل اين كه آن ها زندگي كاري خود را در دانشگاه گذرانده اند و يا براي يك روزنامه كار مي كنند، يك برخورد خشن و نهايتا اعتراضي به معني است. اين كه بگوئيم هر كسي نهايتا تسليم پول مي شود. از طرف ديگر به ندرت فرد روشنفكر ايده آل و كامل است. روشنفكر چراغي در تاريكي، آنقدر خالص و آنقدر شرافتمند كه هر گونه سوء ظني را در برابر منافع مادي مردود بشمارد، نيست. هيچ كس نتوانسته است چنين آزمايشي را از سر بگذراند. حتي استفان ددلوس در نوشته جويس چنين نبوده است. او كه آنقدر پاك و داراي ايده آل هاي تند است، در انتها ناتوان شده و ساكت مي شود. حقيقت آن است كه روشنفكر شخصيتي غيرقابل بحث و سالم همانند يك كارشناس مهربان و يا يك قديس تمام و كمال و نيكوكار و غمگين و غريب نيست. هر شخص در يك جامعه زندگي مي كند، اينكه آن جامعه چه مقدار باز و آزاد است و يا فرد چه مقدار پرهيزكار است اهميت ندارد در هر صورت روشنفكر بايد قوه درك داشته باشد و در عمل بايد مناظره و مباحثه را تا حد امكان به راه اندازد. اما آلترناتيوها كاملا تسليم طلبانه و يا كاملا عصانگرايانه نيست. در روزهاي كم رنگ شدن حكومت ريگان، راسل ژاكوبي(1) ، روشنفكر چپ گرا، كتابي را به چاپ رساند كه بحث زيادي را به راه انداخت و بسيار پسنديده بود. اين كتاب با نام روشنفكران متاخر، درباره غيرقابل ترديد بودن تزهاي موجود در ايالات متحده كه روشنفكران غير آكادميك را كاملا از ميان رفته مي دانست، بحث مي كرد. اين تزها مي گفت كه هيچ كس، يعني هيچ روشنفكر متعهدي به جز يك گروه از استادان دانشگاه كه وضعيتي خاص و ويژه دارند و بيشتر در ارتباط با خودشان هستند و هيچ كس در جامعه به آنان توجهي ندارد، باقي نمانده است. الگوي ژاكوبي براي روشنفكران قديم شامل تعداد اندك روشنفكراني است كه در دهكده گرينويچ(محله اي همانند بخش لاتين است.) در اوايل قرن بيستم زندگي مي كردند و به عنوان روشنفكران نيويورك شناخته مي شدند. بيشتر آن ها يهودي چپگرا، اما غير كمونيست بودند و با نوشته هايشان روزگار مي گذراندند. شخصيت هاي نسل اوليه شامل مردان و زناني همانند ادموند ويلسن، ژان ژاكوب، لوئيز مامفورد، دويت مك دولاند و شركاي بعدي آن ها عبارت بودند از فليپ راو، آلفرد كازين، ك ايرونيك ها و سوزان سونتاگ، دانيل بل، ويليام بارت و ليونل تريلينگ.(2) به نظر ژاكوبي چنين روشنفكراني در نتيجه فشارهاي سياسي و اجتماعي پس از جنگ كاهش يافتند. اين فشارها عبارت بودند از: پراكنده شده به حاشيه ها، برخورد غير مسئولانه نسل پيشرو كه پيشگام ايده هاي گوشه نشيني و پشت سر گذاردن وضع موجود و زندگي بودند. گسترش دانشگاه و محدود شدن به كالجهاي اوليه چپ مستقل آمريكايي. نتيجه آن است كه روشنفكر امروز شبيه به متخصص كنجينه ادبيات است و وضعيت مشخص او آن است كه خارج از كلاس هيچ منافعي ندارد. چنين افرادي بر طبق تعريف ژاكوبي، كساني هستند كه منش خشن ميهمي دارند كه كارشان بيشتر مربوط به پيشرفت هاي آكادميك است و كاربردي در تغييرات اجتماعي ندارند. چنين توصيفي از مساله در حقيقت بيشتر به مفهوم گسترش جنبش محافظه كارانه جديد است.(روشنفكراني كه در زمان رياست جمهوري ريگان از مقام بالايي برخوردار شدند، كساني بودند كه قبلا به جناح چپ وابسته بودند. روشنفكران مستقلي نظير آروميك كريستول كه يك مفسر مسائل اجتماعي بود و سلوني هوك كه يك فيلسوف بود.) آن ها همراه با خود روزنامه اي جديد و يك ارتجاع بي پرده را به ارمغان آوردند و در نهايت برنامه محافظه كارانه اجتماعي را ارائه دادند. (منظور ژاكوبي از جناح راست افراطي معيارهاي جديد است.) او مي گويد:”اين نيروها چه قبلا و چه امروز با پشتكار بيشتر به شكار نويسندگان جوان و رهبران روشنفكر توانا كه از جريانات قديم جدا شده اند، مشغولند. در حقيقت مشهورترين روزنامه ليبرالي روشنفكري در آمريكا، نيويورك ريويو آف بوك (1) كه روشنفكران راديكال جديد آن را داري ايده هاي پيشگامانه اي مي دانند، يك ركورد اسفناك به دست آورده است، كه مشابه آكسفورد انگلستان است. او مي گويد:”نيويورك ريويو هيچ گاه روشنفكران جوان آمريكايي را تغذيه نكرده است. براي مدت يك ربع قرن اين روزنامه از ذخاير فرهنگي استفاده كرده است بدون آن كه هيچ سرمايه فرهنگي به وجود آورد. حتي امروزه بايد بر روي وارد كردن روشنفكران از مركز اصلي آن يعني انگلستان كار كرد. البته به طوري كه ژاكوبي مي گويد:”اين مسائل مديون تعطيل شدن مراكز فرهنگي قديمي است و نه آن كه مربوط به اخراج روشنفكران باشد.” ژاكوبي به ايده خودش درباره روشنفكران باز مي گردد. او روشنفكران را به مثابه”روح مستقل تغيير ناپذير كه در معيارهاي موجود به مقابله برمي خيزند” توصيف مي كند. او مي گويد:”آن چه كه ما اكنون داريم عبارت است از نسل در حال انقراضي است كه به وسيله جوانه هاي جديد جايگزين مي شود. اين جوانه هاي جديد دركي از تكنيك هاي كلاس درس و دستمزد و يا آرزوي پاداش از حاميان و كارگردانان را ندارند و خواهان اعتبارنامه از حاكميت هاي اجتماعي جديد نيستند . حاكميت هايي كه بحث و مناظره را رشد نداده بلكه فساد و ارعاب ساده انديشان را پايه ريزي مي كنند. اين يك تصوير غم انگيز است ، اما آيا صحيح است آيا آن چه ژاكوبي درباره نابودي روشنفكران مي گويد حقيقت دارد يا آن كه ما مي توانيم شناخت صحيح تري داشته باشيم؟ در مرحله اول به نظر من متنفر بودن از دانشگاه و يا حتي از ايالات متحده غلط است. دوران كوتاهي در فرانسه،‌ كمي پس از جنگ جهاني دوم به وجود آمد كه در آن يك عده روشنفكر برجسته مستقل سبيه سارتر، كامو، آرون و سيمون دوبووآر، ايده هاي كلاسيك روشنفكران اوليه قرن 19 همانند ارنست رنان، ويلهلم ون هامبولت را بيان مي كردند. اما آن چه كه ژاكوبي درباره آن سكوت مي كند، آن است كه كار روشنفكر در قرن بيستم اساسا وظيفه اش منازعه عمومي و برجسته كردن مسائل از نوع جولين بندا نيست. و حتي شايد نظير آن چه كه برتراند راسل و يا چند روشنفكر خاص نيويورك مطرح مي كنند، نباشد. بلكه وظيفه آنان انتقاد كردن و توهم زدايي همراه با افشاء و رد پيشگويي، اصلاح سنت هاي كهن و شكستن بت هاست. از طرفي روشنفكر بودن به طور كلي با آكادميك بودن و حتي موزيسين بودن در تناقض نيست. پيانيست بزرگ كانادايي، گلن كولد، يك هنرمند برجسته در مبارزه مستقيم با شركت هاي بزرگ در سراسر زندگيش درگير بود. اين مساله مانع از بت شكني، برداشتي جديد و تفسيري مجدد از موزيك كلاسيك كه تاثير عظيمي بر مسير پيشينيان داشت، نشد. همچنين روشنفكران آكادميك براي مثال تاريخدانان، مجموعا افكار نويسندگان تاريخ را درباره سنت ها و نقش زنان در جامعه دگرگون كردند. افكار اريك هابس تام و تامپسون در انگلستان و يا هايدن وايت در آمركا چنين بود. كارهاي آنان به صورت وسيعي در آكادمي منتشر شد و افكار جديد در كنار آن به وجود آمد. از آن جا كه ايالات متحده در به هم ريختن زندگي روشنفكر مقصر است، روشنفكر بايد با آن به مبارزه برخيزد. هم چنين در هر جاي ديگري كه چنين مسائلي وجود دارد، همانند فرانسه روشنفكر گوشه گير يا كافه نشين نبوده، بلكه شخصيتي متفاوت داشته است. مسائل مختلفي را ابراز داشته، رسالت خود را به صورت هاي مختلف به انجام رسانده و به گونه اي دراماتيك مسير را تغيير داده است. به همان گونه كه من در سرتاسر اين نوشته گفته ام روشنفكر به صورت يك مجسمه بي حركت نيست، بلكه فردي حرفه اي است كه با انرژي فراوان سرسختانه به عنوان يك فرد متعهد عمل كرده و با انبوهي از مسائل كه سرانجامي دارد با تركيبي از روشنگري، رهايي و آزادي همواره صدايي آشنا در فرهنگ جامعه است. تهديد خاص براي روشنفگر امروز، چه در جهان غرب و يا خارج از آن، نه آكادميك بودن است و نه حاشيه اي بودن و نه وحشت از تجاري شدن توسط بنگاه هاي انتشاراتي و روزنامه هاست. بلكه حالتي است كه من تمايل دارم آن را حرفه اي گرايي بنامم. منظور من از حرفه اي گرايي آن است كه كار شما به عنوان روشنفكر آن باشد كه شما براي گذراندن زندگي كار مي كنيد به طوري كه بين ساعت 9صبح تا 5 بعد از ظهر در حالي كه يك چشمتان به ساعت است و چشم ديگر مواظب رفتار حرفه اي است مشغول به كار هستيد . مراقب هستيد كه حركت غيرمنتظره اي نكنيد، پا را فراتر از محدوديت ها و چهارچوبها نگذاريد. به شما مارك نچسبانند. براي همه قابل قبول باشيد و شخصيتي غير قابل بحث، غير سياسي و بيطرف داشته باشيد. اجازه بدهيد برگرديم به سارتر. به نظر مي رسد كه عقيده سارتر آن است كه مرد آزاد است سرنوشت خودش را انتخاب كند.(سارتر به زنان نظر ندارد.) هم چنين او مي گويد”(يكي از جمله هاي مخصوص سارتر)” شرايط ممكن است مانع از تجربه كامل چنين آزادي اي باشد.” در عين حال او اضافه مي كند كه گفتن اين مساله كه محيط و شرايط به طور يك جانبه نويسنده يا روشنفكر را تحت تاثير قرار مي دهد، غلط است . عموما يك حركت دائمي در پشت سر و پيش روي روشنفكران قرار دارد. در كتاب”هدف ادبيات كه در سال 1974 به چاپ رسيد، سارتر به عنوان يك روشنفكر كلمه نويسنده را به جاي روشنفكر به كار برد. اما مشخص است كه منظور او از نويسنده همان نقش روشنفكر در جامعه است. او چنين مي گويد: “من يك نويسنده هستم، قبل از هر چيز هدف من آزادي براي نوشتن است. اما به يك باره اين مساله پيش مي آيد كه من تبديل به فردي مي شوم كه ديگران به او به چشم يك نويسنده نگاه مي كنند. معناي اين مساله آن است كه شخص نويسنده بايد به تقاضاي معيني پاسخ گويد و در عملكرد اجتماعي معيني قرار گرفته است و ممكن است هر نقشي را بازي كند. اما اين بازي بايد بر انتظاراتي كه ديگران از او دارند مبتني باشد. او ممكن است بخواهد شخصيتي را كه در يك جامعه معين به روشنفكر نسبت مي دهند، تغيير دهد. اما براي تغيير آن بايد ابتدا در درون آن قرار گيرد. بنابراين مردم با ارزش هايشان با جهان بيني شان و بينش خودشان نسبت به جامعه و ادبيات در كل موثرند.اين مساله نويسنده را احاطه مي كند و در درون حصار قرار مي دهد. تقاضاهاي زيركانه و آمرانه، مشكلات پيش رو و آزادي هاي روشنفكر، حقايق موجودي در كارهاي شكل گرفته يك روشنفكر هستند. سارتر نگفته است كه روشنفكر نوعي فيلسوف عالي مقام است كه شخص مجبور به خيالبافي و احترام آن چناني درباره اوست. بلكه برعكس، روشنفكر تنها مدام به دنبال نيازهاي جامعه اش است، و در عين حال به دنبال تغييرات اساسي در وضعيت روشنفكران به عنوان اعضاء يك گروه مشخص نيز مي باشد.(البته اين مساله از جانب كساني كه در فقدان روشنفكران واقعي سوگواري مي كنند، ناديده گرفته مي شود.) منتقدان امروز به سادگي چگونگي مقابله با مشكلاتي كه در پيش روي روشنفكر است را ناديده مي گيرند و تصور مي كنند كه روشنفكر بايد نوعي حاكميت بر زندگي فكري و اخلاقي جامعه را داشته باشد. در عين حال به تغييرات بنيادي اي كه در خود روشنفكران به وجود مي آيد، توجه ندارند. جامعه امروز نويسنده را احاطه و محصور كرده است. اين محدوديت ها با تكريم و پاداش در بيشتر اوقات با لكه دار كردن و بدنام كردن و به مسخره گرفتن كار روشنفكر است كه او را محدود مي كنند. بسياري از اوقات با گفتن اين مساله كه روشنفكر حقيقي بايد فقط يك متخصص حرفه اي در حوزه عمل خود باشد، او را محدود مي كنند. من به خاطر نمي آورم كه سارتر در جايي گفته باشد كه روشنفكر بايد ضرورتا خارج از دانشگاه باشد. او گفته است كه روشنفكر هيچ گاه بيش از زماني كه ريشخند شده و محدود شده و به وسيله جامعه مجبور شده است به گونه اي خاص باشد، يك روشنفكر نيست. به اين علت كه فقط در چنين موقعيت و مكاني است كه كار روشنفكر شكل مي گيرد.وقتي كه سارتر جايزه نوبل 1968 را رد كرد، دقيقا برمبناي همين اصول عمل مي كرد. اما اين فشارها و محدوديت ها براي روشنفكر امروز به چه صورت درآمده است؟ به چه ترتيب با آن چه كه من آن را”حرفه اي گرايي” مي نامم منطبق هستند . آن چه من مي خواهم بحث كنم آن است كه به اعتقاد من، چهار اهرم فشار، استعداد و خواست روشنفكر امروز را تحت تاثير قرار مي دهد. هيچ كدام از اين اهرم ها به تنهايي در يك جامعه عمل نمي كنند.(مختص به يك جامعه نيست) به رغم فراگير بودن اين اهرم ها هيچكدام از آن ها نمي توانند با آن چه من”آماتوريسم” مي نامم مقابله كنند. آماتوريسم(آزاد بودن ) انگيزه اي است كه به وسيله سود و پاداش تحت تاثير قرار نمي گيرد بلكه با عشق به منافع غيرقابل بحث، با چشم اندازي وسيع حركت مي كند و ارتباطي را در مسير حركت خود به وجود مي آورد و وابستگي به تخصص را رد مي كند. آماتوريسم در جهت اهداف و ارزش هايي حركت مي كند كه مغاير محدوديت يك حرفه است.(روشنفكر آماتور هيچ خدايي را بنده نيست) تخصص گرايي اولين اهرم فشار است. هرچند تخصص فرد در آموزش و پرورش بيشتر شود. به همان اندازه به حوزه”نسبتا” محدودتري از دانش وابسته مي شود. امروز هيچ كس نمي تواند مساله صلاحيت را رد كند. اما وقتي مساله صلاحيت در يك حوزه خاص به مفهوم كور شدن شخص درباره همه چيز ديگر كه خارج از حوزه صلاحيت است(مثل تخصصي در مورد اشعار عاشقانه عهد عتيق ويكتوريا مي شود)، در اين صورت فرهنگ عمومي شخص در فرهنگ حاكم حل مي شود. اين نوع صلاحيت به بهايي كه مي پردازيم نمي ارزد. براي مثال در مورد ادبيات كه مورد نظر خاص من است، تخصص گرايي به مفهوم افزايش تكنيك شكل گرايانه است و حوزه تاريخي كه تجربيات واقعي شكل يابي كار ادبي در آن قرار داردروز به روز كمرنگ تر مي شود. تخصص گرايي در حوزه ادبي به مفهوم كور شدن درباره تلاش اوليه جهت ساختمان هنر و دانش است، در نتيجه شما به عنوان يك متخصص ادبي نمي توانيد درباره هنر و دانش به عنوان نظريات قطعي متعهدانه و منظم صحبت كنيد، بلكه تنها مي توانيد در اين زمينه ها به عنوان تئوري ها و روش شناسي هاي مجهول اظهار نظر كنيد. در حقيقت داشتن تخصص در ادبيات به مفهوم كور شدن درباره تاريخ و موزيك، سياست و….. است و در نهايت به عنوان روشنفكر متخصص در ادبيات شما مجبور به پذيرش و اطاعت از چيزي هستيد كه به اصطلاح رهبران اجازه مي دهند. تخصص گرايي، احساس هيجان و كشفيات را در شما از ميان مي برد. هر دوي اين مسائل(احساس هيجان و كشفيات) در حركت روشنفكر تاثير غيرقابل بحثي دارد. در انتها من همواره احساس مي كنم، تخصص گرايي شخص را تنبل مي كند به گونه اي كه شما كاري را انجام مي دهيد كه ديگران از شما مي خواهند، چون اين مساله در تخصص شماست. اگر تخصص گرايي نوعي ابزار فشار است كه در همه سيستم هاي تعليم و تربيت وجود دارد، صاحب نظر بودن و آئين خاص تعيين”صاحب نظران” اهرم فشار مهمتري(دومين اهرم فشار) در دوره پس از جنگ است. براي تبديل شدن به يك صاحب نظر شما بايد توسط مقامات حاكمه تاييد شويد. آن ها شما را راهنمايي مي كنند كه درباره اصلاح زبان، احترام به حقوق حاكمان، اطاعت از قوانين كشور و…. صحبت كنيد. اين مساله به خصوص هنگامي صحت دارد كه احساسات عمومي و يا حوزه هاي خاصي از علوم كه سودآوري را افزايش مي دهند در معرض خطر قرار دارند. جديدا بحث هاي زيادي درباره مساله اي به نام”اصلاحات سياسي” وجود داشت. اين يك عبارت مودبانه بود كه به آكادميسين هاي انسان گرا اطلاق مي شد و بارها گفته مي شد كه آنان مستقلانه فكر نمي كنند بلكه مطابق معيارهايي كه به وسيله عوامفريبي هاي چپگرايان به وجود آمده، فكر مي كنند. اين معيارهاي عوامفريبانه عبارت از واكنش نشان دادن در برابر”شهوتراني”، “نژاد پرستي” و چيزهايي شبيه به آن بود. در حالي كه بايد به مردم اجازه داده شود كه در هر مسيري كه مي خواهند حركت كنند. حقيقت آن است كه چنين مبارزه اي اساسا به وسيله محافظه كاران مختلف و ساير مبارزان طرفدار ارزش هاي خانواده!! سازماندهي شده بود. در عين حال بعضي مسائلي كه آنان به عنوان اصلاحات سياسي مطرح مي كردند و به خصوص وقتي كه بدون فكر از اصطلاحات خاص خود استفاده مي كردند، مجموعا با مبارزه آنان و اصلاحات سياسي كه در مورد مسايل نظامي، امنيت ملي و سياست هاي خارجي و اقتصادي مطرح مي كردند، تناسب داشت. براي مثال در طي سال هاي پس از جنگ دوم كه اتحاد جاهير شوروي موضوع بحث بود، شما بايد بدون ترديد مسايل جنگ سرد را مي پذيرفتيد. قبول شيطان بودن اتحاد جماهير شوروي ضروري بود. حتي براي دوره اي طولاني بين دهه هاي 70- 1940 ايده دولتمردان آمريكايي اين بود كه آزادي در حهان سوم به مفهوم ساده رهايي از كمونيسم است. اين مساله بدون چون و چرا پذيرفته شده بود و در كنار اين مساله توجه دانشمندان علوم روانشناسي، انسان شناسي، اقتصاد دانان و سياسيون كاملا به اين مساله جلب شده بود. و چنين مطرح مي كردند كه”توسعه” يك مساله غيرايدئولوژيك است و ضرورتا از غرب مي آيد و همراه با توسعه حركت به سمت مدرنيزاسيون، ضد كمونيست بودن و طرفداري از رهبران سياسي اي كه با ايالات متحده هماهنگ هستند، ضروري است. براي ايالات متحده و متحدين او نظير بريتانيا و فرانسه، اين نظريات درباره دفاع ملي غالبا به مفهوم تعقيب سياست هاي امپرياليستي بود. به طوري كه مقابله با شورش ها و جنگ ها در برابر جنبش هاي آزادي بخش(كه البته اغلب آن ها به نظر مي رسيد كه تمايل به شوروي دارند.) مصائب فزاينده اي(شبيه ويتنام) به وجود آورد و حمايت غير مستقيم از تهاجم ها و قتل عام ها(نظير آن چه كه به وسيله متحدين غرب در اندونزي، السالوادور و اسرائيل به وجود آمد.) همچنين حمايت از رژيم هايي با اقتصادي در هم ريخته عجيب و غريب همانند سوريه و عراق نتيجه اين سياست امپرياليستي بود. در برابر مخالفت با اين همه مسائل، مداخله كارشناسانه براي كنترل هيجانات ملي بايد برنامه ريزي شود. به عنوان مثال، اگر شما يك كارشناس سياسي آموزش ديده در سيستم دانشگاهي ايالات متحده نباشيد و در نتيجه احترامي براي تئوري توسعه و امنيت ملي ايالات متحده قائل نباشيد، كسي به حرف شما گوش نمي دهد و به شما اجازه صحبت داده نمي شود. بلكه بر اين مبنا كه شما كارشناس نيستيد، با شما مقابله مي كنند. ارائه نظر كارشناسانه كمتر به صورت قطعي و صريح است. بعضي از منابعي كه به وسيله نام چامسكي در جريان جنگ ويتنام ارائه شد، دقيقتر و بهتر از نوشته هاي كارشناسان ديگر همزمان با آن بود. در حقيقت چامسكي در وراي تشريفات ميهن پرستانه حركت مي كرد.(تشريفاتي كه معنايش آن بود كه”ما” براي كمك به متحدينمان مي رويم يا آن كه”ما” از آزادي در برابر گسترش نفوذ مسكو و پكن دفاع مي كنيم) تشريفاتي كه بيانگر انگيزه هاي واقعي رفتار حاكم بر ايالات متحده بود. كارشناساني كه مي خواهند مورد مشورت بخش دولتي قرار گيرند و يا براي شركت هاي بزرگ كار كنند، به طور كلي تمايل به صحبت درباره مسائلي شبيه به ويتنام ندارند. چامسكي داستاني را بيان مي كند كه چگونه به عنوان يك زبان شناس به وسيله رياضي دانان دعوت شد كه درباره تئوري هايش صحبت كند و اين كه چگونه علي رغم عدم آشنايي اش به زبان ويژه رياضي مورد توجه واقع شد. اما هنگامي كه او سعي مي كند سياست خارجي ايالات متحده را از نقطه نظر يك مخالف بيان كند، كارشناسان شناخته شده در سياست خارجي سعي در رد نظرات او دارند. با اين عنوان كه او در سياست خارجي فاقد مهارت و ديد كارشناسانه است، بعضي صحبت هاي او تكذيب مي شود. درست آن چيزهايي كه او خارج از باور عامه و معيارهاي حاكم بيان مي كند. سومين اهرم فشار حرفه اي گرايي و ضرورت حركت تمام و كمال به سمت قدرت و حاكميت در ميان هواداران آن است. حركت نيازمندانه اي كه مربوط به امتيازات ويژه و استخدام مستقيم از جانب دولت مي شود. در ايالات متحده مساله امنيت ملي، جهت تحقيقات آكادميك را در دوران جنگ سرد با شوروي براي كسب برتري بر جهان تعيين مي كرد. همين وضعيت نيز در اتحاد شوروي به وجود آمد. اما در غرب هيچ كس درباره آزادي تحقيق ترديد نداشت. امروز ما مي دانيم كه بخش دولتي و دفاع در كشور ايالات متحده بيش از هر جاي ديگري براي تحقيقات درباره علوم و تكنولوژي پول پرداخته اند. مقدم بر همه مراكز MLT و دانشگاه اكسفورد قرار داشتند كه بيشترين مبالغ را در طي چند دهه دريافت كرده اند. علاوه بر آن در طي همان دوره، دانشگاه علوم اجتماعي و حتي بخش هاي علوم انساني توسط حكومت جهت همان برنامه ها تاسيس شدند. چنين مسائلي در همه جوامع به وقوع پيوست.(يعني تربيت روان شناس، جامعه شناس، متخصص علوم انساني در جهت حفظ و تداوم حاكميت هاي موجود). اما در ايالات متحده بيش از ساير كشورها بود. تحقيقات زيادي درباره عمليات ضد چريكي براي حمايت از سياست هاي جهان سومي در جنوب شرقي آسيا ، آمريكاي لاتين و خاورميانه انجام گرفت. تحقيقات مستقيما شامل فعاليت هاي پنهاني، خرابكاري و جنگ هاي نامنظم بود. مسائل حقوقي و اخلاقي به كنار گذارده شد زيرا عمليات مقابله مي بايد انجام مي گرفت.(اين تحقيقات شامل پروژه هاي افتضاح آميز”كاملوت” نيز مي شد. كه به وسيله دانشمندان علوم اجتماعي در سال 1964 براي ارتش انجام گرفت و شامل از هم پاشيدن جوامع مختلف در سراسر جهان و همچنين چگونگي جلوگيري از نابودي حكوكت هاي در حال فروپاشي بود.) همه مسئله اين نبود. تمركز قدرت در جامعه شهرنشين آمريكا به دست احزاب جمهوري خواه و دموكرات، حفظ صنايع و يا منافع خاص تحميلي به وسيله تبليغات همانند آن چه كه وسيله صنايع نظامي، نفتي، شركت هاي دخانيات انجام مي گرفت و همچنين شركت هاي بزرگي همانند تاسيسات راكفلر، فورد و ملون به وجود آمده بود و همه و همه كارشناسان آكادميك را استخدام كرده تا برنامه هاي تجاري را همانند برنامه هاي سياسي سازمان دهند. البته اين مسائل قسمتي از برنامه هاي عادي در سيستم بازار آزاد است و در سراسر اروپا و شرق در جريان است. تشويق ها و بورسيه هاي مراكز علمي، مرخصي هاي اضافه، اعانه نشريات و پيشرفت هاي حرفه اي و ساير مسائل همران با آن است. كه اهرم هاي قوي اي در جهت هدايت افكار روشنفكران است. چهارمين اهرم فشار آن است كه هر چيزي در مورد سيستم مشخص است و همان طور كه گفتيم مسائل بايد بر طبق استانداردهاي مورد نياز بازار و رقابتي باشد كه حاكم بر جوامع آزاد و دموكرات سرمايه داري پيشرفته است. در حالي كه ما وقت زيادي را صرف نگراني درباره محدوديت هاي فكري و آزادي روشنفكر در حكومت هاي ديكتاتوري مي كنيم. اما درباره خطراتي كه يك روشنفكر را جهت هماهنگي با حكومت به وسيله پاداش تهديد مي كند، فكر نمي كنيم. پاداشي كه روشنفكر را مجبور به همنوايي با معيارهاي حاكم مي كند. در حقيقت شريك شدن در چيزي است كه علم تعيين نكرده بلكه حكومت تعيين كرده است. به صورتي كه تحقيق و معتبر بودن آن هنگامي تاييد مي شود كه موجب به دست آوردن سهم بيشتري از بازار شود. به زبان ديگر فضاي موجود براي فرد روشنفكر و ابزار عقايد او براي طرح سوالات و مقابله با علل يك جنگ يا گسترش يك برنامه اجتماعي كه پاداش ها و ارمغان هايي را به همراه دارد، به گونه اي غم انگيز به حالت صد سال پيش از اين در آمده است. حالتي كه استفان دولوس در باره آن چنين گفت:”به عنوان يك روشنفكر وظيفه او خدمت به هيچ قدرت و حكومتي به طور كلي نيست.” امروزه به رغم آن كه من از نظر احساسي اين مطلب را قبول دارم، اما نمي خواهم بگويم كه مساله دقيقا همانند صد سال پيش است. ما بايد زمان موجود را در نظر بگيريم. در آن زمان دانشگاه ها آنقدر بزرگ نبودند و فرصت هايي را كه اكنون در اختيار روشنفكران مي گذارند، زياد نبود. به نظر من دانشگاه هاي غربي به خصوص در آمريكا، هنوز مي توانند براي روشنفكران فضايي نسبتا مناسب را براي ارائه نظرات و تحقيقات خود فراهم كنند. هرچند اين فضا، فشارها و تنگاناهاي جديدي را با خود به همراه دارد. بنابراين مساله مهم براي روشنفكر آن است كه تلاش كند تا از حرفه اي گرايي مدرن خلاص شود. حرفه اي گرايي اي كه من آن را توصيف كردم. البته اين رهايي به معني فرار از آن و يا ناديه گرفتن تاثيرات آن نيست. بلكه به مفهوم ارائه ارزش ها و معيارهاي متفاوت است. اين همان چيزي است كه من آن را تحت نام”آماتوريسم” ارائه مي دهم. كه از نظر ادبي به معني فعاليتي است كه محرك آن عشق و علاقه است و نه منافع مادي و خودپسندي هاي حرفه اي. روشنفكر امروز بايد يك آما تور (آزاد) باشد، عضو متعهد و متفكر يك جامعه باشد، كسي باشد كه رشد ارزش هاي اخلاقي را در مركز فعاليت هاي حرفه اي و تكنيكي موجود در كشورش و حكومتش قراردهد. و همچنين ارتباط متقابل ميان شهروندان و ارتباژط با ساير كشورها را مد نظر داشته باشد . علاوه بر آن روحيه روشنفكر به عنوان آماتور امكان ورود به فعاليت هاي حرفه اي و تغيير معيارها را فراهم مي كند. معيارهايي كه بعضا بسيار ارزنده و پويا هستند و ميتوان آن ها را چنين برشمرد.: براي انجام هر كاري شخص بايد ابتدا از خود سوال كند كه چرا آن كار را انجام مي دهد چه كسي از آن سود مي برد چگونه انجام آن با برنامه شخصي و افكار اساسي او ارتباط دارد؟ . هر روشنفكري مخاطبان و حوزه نفوذ خاص خود را دارد. اگر آن مخاطبان راضي هستند پس بايد آنان را شاد نگه داشت و اگر ناراضي هستند پس بايد آنان را به حركت مخالفت آميز دعوت كرد و آنان را به حركتي بزرگ جهت مشاركت در جامعه اي دموكراتيك فرا خواند. در هر حال در كنار قدرت و حكومت بودن و رابطه با آن براي روشنفكر چيزي به ارمغان نمي آورد .بستگي دارد كه روشنفكر قدرت و حكومت را چگونه معرفي مي كند. آيا به عنوان يك متخصص متوقع از حكومت ها يا به عنوان يك محقق آماتور بي پاداش؟

هیچ نظری موجود نیست: