قبل از غذا يک دقيقه سکوت ميکنيم!
مینا احدی
منبع:وبلاگ مینا احدی
مینا احدی
هوا شرجي است و من در خيابان تخت طاووس
تهران دنبال آدرسي ميگردم که آن شب را بايد در آن خانه به صبح برسانم.
مهمان يک خانواده جوان هستم. زن و مردي مهربان و دختر بچه کوچک و زيبايي که
با موهاي زردرنگ و چهره اي تپل هنوز در ذهنم زنده است. مي بينم که يک گوني
بزرگ دانه هاي قهوه آنجاست و ميگويند اينرا خريد و فروش ميکنيم . زياد
اهميت نميدهم در طول سالها زندگي مخفي و مبارزه مخفي با حکومت شاه و اکنون
با حکومت اسلامي که تازه سرکار آمده٬ ياد گرفته ام کنجکاوي نکنم و برخي
چيزها از جمله آدرس و اسامي افراد را بخاطر نسپارم.
شب با هر مصيبتي بود به سر مي آيد و من بايد
اين خانه را ترک کنم. همه مي ترسند٬ در اين روزها که در تهران هستم٬
اتفاقات زيادي افتاده است. تلويزيون حکومتي از دستگيريها و حمله به منازل
مردم حرف ميزند و درگيريها در مرکز شهر تهران که مسلحانه بود٬ اندکي فروکش
کرده است. من دنبال خانه ميگردم براي روزي که همسرم از زندان آزاد شود. اين
اميد را دارم و فکر ميکنم چرا که نه٬ شايد بتوان آنها را معاوضه کرد .
کومه له قبلا اين کار را کرده بود و دستگيرشدگان که اعضا و فعالين اين
سازمان بودند حتما اين شانس را داشتند. با اسراي حکومت اسلامي که در دست
کومه له بودند معامله شوند. روز بعد يعني هشت تير با جميله رحيمي قرار
دارم.
قرار است امشب را در خانه مخفي آنها در کنار
تعداد ديگري از رفقايمان باشيم. جزييات يادم نمانده ٬ ولي همين قدر ميدانم
که در خيابانهاي تهران با هواي گرم تيرماه آنجا در حاليکه ٬ با سرعت راه
ميرويم٬ يکدفعه چشمم به روزنامه فروشي مي افتد و به جميله ميگويم صبر کن يک
روزنامه بخرم٬ و او جواب ميدهد نه لازم نيست ما روزنامه خريديم و داريم به
تو ميدهم کيهان را بخواني و من بدون اينکه به چيزي شک کنم با او ميروم.
وارد خانه اي ميشويم که يک راهرو دارد و ته اين راهرو اتاق نشيمن است. ما
وارد اين اطاق ميشويم٬ چند نفر ديگر از رفقايمان آنجا هستند. مي بينم سفره
انداخته اند و غذا و نوشابه و … در سفره گذاشته اند و خوب قرار بود شام
بياييم و الان هم آمده ايم. من در يک گوشه مي نشينم و ابدا به هيچ چيز شک
نميکنم. قبل از اينکه دستم براي کشيدن غذا دراز شود٬ صداي عمر ايلخاني زاده
همسر جميله رحيمي را مي شنوم.» قبل از اينکه غذا را شروع کنيم يک دقيقه
سکوت مي کنيم.» همه سکوت ميکنند. من هنوز نميدانم اين يعني چه و منهم با
کمي بهت و تعجب طبعا سکوت ميکنم. يک دقيقه اي که به اندازه يک عمر است و
صداي عمر اين يک دقيقه را مي شکند٬ بايد به شما بگويم که در اين روزنامه٬ (
کيهان را مي بينم) امروز ۵۰ نفر اعدام شده اند که رفقاي ما در تبريز هم
جزو آنها هستند. رفقاي ما را اعدام کرده اند٬ و اسامي را چنين شروع ميکند:
امجد مصطفي سلطاني٬ ماجد مصطفي سلطاني٬ اسماعيل يگانه دوست٬ هوشنگ توحيدي …
ديگر يادم نيست چه شد و چه گفت.. فقط ميدانم که آنشب يعني شب هشت تير تا
صبح گريه کردم.
بعد از اينکه چهار ساعت با رفقاي ديگرم که
آنجا بودند باهم کريه گرديم و آنها سعي در آرام کردن من داشتند٬ بعد از
مدتي نيمه هاي شب بود که همه خسته شدند و هر کس در جايي به حواب رفت و من
وقتي صداي گنجگشها و زمزمه هاي مردم را در خيابان مي شنيدم که رهسپار کار
بودند و هوا کاملا روشن شده بود٬ کماکان در يک بهت و حيرت به خودم ميگفتم
چطور ممکنه؟؟؟ صبح ساعت هشت بود که جواد مشکي و بقيه از خواب بيدار شدند و
يک جمله از جواد شنيدم که هنوز يادم هست ميگفت بايد برويم تبريز٬ من و چند
نفر ميرويم تبريز براي گرفتن جسد اين رفقا و کلمه جسد چنان بر من سخت آمد
که اطاق را ترک کردم.
بعدها فکر ميکردم چه دل و جراتي داشتند اين
دوستان من که در آن اوضاع که رژيم دنبال همه ما بود دست به اين کار زدند.
بعدا شنيدم که مادر ماجد و امجد به تبريز رفته و بعد از دفن کردن اين دو
برادر خواهان انتقال آنها به روستاي محل تولد اين دو برادر کمونيست و
رزمنده شده٬ در دادگاه ايران تريبونال در لاهه امسال از زبان ملکه مصطفي
سلطاني خواهرشان شنيدم که وقتي مادر فواد و ماجد و امجد و حسين وامين پنج
برادر که به دست حکومت اسلامي اعدام شدند٬ وارد اطاق کار موسوي اردبيلي
ميشود و از او ميخواهد که با وي صحبت کند٬ موسوي اردبيلي جنايتکار و کثافت
به او ميگويد ٬ حتما مادر ماجد و امجد هستيد و او ميپرسد از کجا ميدانيد و
موسوي ميگويد از شباهت شما متوجه شدم. همان کسي که حکم اعدام دو فرزند اين
مادر رنجديده را داده ٬ همان کسي که دو فرزند او را به قتل رسانده با وقاحت
مخصوص جانيان اسلامي ٬ به مزاح اينرا ميگويد که يعني قيافه فرزندانت هنوز
يادم هست!!!
همان روز با تاکسي به يک مغازه لباس فروشي
ميروم و يک بلوز و دامن سياه ميخرم. بعد به يک مخابرات ميروم و از آنجا به
مادرم زنگ ميزنم. نميدانم چرا بدون مکث و بدون توجه به اينکه مادرم ممکن
است سکته کند٬ فورا به او ميگويم اسماعيل را اعدام کردند. و مادرم ديگر
حرفي نميزند. يکي از اقوام ما که آنجا بود گوشي را ميگيرد وميگويد چه گفتي
به اين زن که از هوش رفت و من با گريه ميگويم چنين کرده اند و او ميگويد
برو به خانه ايرج برادرت ما هم از ابهر با چند ماشين مياييم . ساعت حدود ۱۲
ظهر است که سوار يک تاکسي ميشوم براي رفتن به خانه برادرم ايرج٬ در تاکسي
جلو نشسته ام و راديو باز است و صداي کريه خميني را پخش ميکنند٬ باز هم
نميدانم چطور جرات ميکنم اينرا در حضور راننده تاکسي و سه مسافر که پشت
نشسته اند٬ با صداي بلند ميگويم . لطفا صداي اين مرتيکه را خفه کنيد! و
راننده با تعجب به من نگاه ميکند و لابد از رنگ و روي من و لباس سياهي که
بر تن دارم٬ از اينکه عزادار باشم چیزی مي فهمد و ميپرسد: خانم حالتان خوب
نيست و من ميگويم بله همين ديشب خبر شنيده ام که همسرم را در زندان به دليل
فعاليت سياسي اعدام کرده اند و بهمين دليل نميتوانم اين صدا را تحمل کنم و
او راديو را خاموش ميکند. وقتي پياده ميشوم٬ پول به راننده ميدهم و او
ميگويد لازم نيست مواظب خودتان باشيد. اينرا هيچگاه فراموش نميکنم.
ساعت دو بعد از ظهر است که در خانه برادرم٬
غوغا ميشود مسافرين از ابهر ميرسند و مادر من با صداي بلند ضجه ميزند و اين
جمله را تکرار ميکند٬ سرنوشت خودم نصيب دخترم شد. مادرم ۲۵ ساله بود که
پدرم فوت کرد و من الان ۲٣ ساله هستم و اين اتفاق برايم مي افتد. بعد از
اينکه نهار ميخوريم٬ ميروم در يک اطاق کمي استراحت کنم٬ شب را تا صبح
نخوابيده ام و کمي حالم بهم ميخورد. در آنجا يک عکس از مراسم عروسي خودمان
را در دست دارم و بخواب ميروم و وقتي بيدار ميشوم مادرم با محبت اين عکس را
از دستم ميگيرد و ميگويد بايد صبر داشته باشي٬ و ادامه ميدهد ما بايد از
اين خانه برويم٬ برادر تو همافر ارتش است و اگر بفهمند تو اينجا هستي براي
او و خانواده اش بسيار مشکل ساز ميشود و ما عصر در حاليکه هوا تاريک روشن
است از آنجا خارج ميشويم٬بقيه به ابهر ميروند و مادرم با من ميماند و به
خانه يکي از اقوام ديگرمان ميرويم. مادرم ميگويد اينجا نبايد بگوييم چه شده
فقط يکي دو روز باهم هستيم و من ميروم ابهر و تو هم بايد فکري بکني و جايي
بروي.
ما به اين خانه ميرويم در خيابان وليعصر ٬
درختان سر به فلک کشيده و خانه اي که هر وقت تهران ميرفتيم در دوران بچگي
ام آنجا ميرفتيم و خيلي اين خيابان را دوست داشتم. اين بار همه چيز تاريک و
کدر است. صبح تا عصر را در آنجا هستيم و ظاهرا اتفاقي نمي افتد. طرفهاي
عصر همسر دوستمان که آنجا هستيم يک روزنامه کيهان با خود به خانه مي آورد و
ميگويد اينجا در بخش آگهي ها مينا اسم ترا زده اند اين چيه؟؟ و من و مادرم
کمي جا ميخوريم و مي بينيم خانواده اسماعيل يگانه دوست مراسمي را سازمان
داده و از مردم دعوت کرده اند که در اين مراسم شرکت کنند عکس اسماعيل را
زده و اسم مرا هم جزو دعوت کنندگان زده اند اين يک نمونه از اعتراض مردم به
جنايات حکومت ا سلامي و فضا يي است که ميخواهند جانيان اسلامي دامن بزنند.
از يک نظر بدم نمي آيد از اين اطلاعيه و مراسم علني و عکس اسماعيل از طرف
ديگر اما صاحبخانه ما ٬ ترس و لرزي عجيب از خود نشان ميدهد و ميگويد فقط تا
فردا صبح زود اينجا بمانيد و اگر بيايند اينجا مينا را پيدا کنند ٬ من
کارم را از دست ميدهم و عواقب اين کار سنگين است. ساعت پنج صبح آنروز قبل
از اينکه خيابانها شلوغ شود و همسايه ها بيدار شوند من و مادرم اين خانه را
ترک ميکنيم. در حاليکه نه صاحبخانه و نه ما تا صبح نخوابيديم. در يک
خيابان در تهران از مادرم خداحافظي ميکنم و به او ميگويم نگران نباش اينها
چند صباحي بيشتر دوام نمي آورند٬ من بزودي ترا مي بينم.
اين ديدار البته قبل از آمدنم به کردستان
يکبار ديگر در تهران تکرار ميشود چند ماه بعد از اين واقعه و سپس من به
کردستان ميروم و مادرم را ۱٣ سال بعد در وين يکبار ملاقات ميکنم و بعد او
در ايران مشکل پيدا کرد و آدرس و شماره تلفنم را از او ميخواهند و ممنوع
الخروج ميشود و اکنون ۱۷ سال ديگر است که ما موفق به ديدار هم نشده ايم.
اين حکومت اسلامي ايران است . حکومتي که از اسلام و قوانين اسلامي دفاع
ميکند و با زور قتل عام و خونريزي و کنترل ٬ ميخواهد عمر ننگين اش را بقا و
دوام ببخشد. ٣۱ سال از جنايت اين حکومت و قتل همسرم و رفقاي کمونيست ما
ميگذرد و من امروز با خودم فکر ميکنم اگر آنها را مي ديدم چه داشتم به آنها
بگويم. به همسرم چه داشتم بگويم . و اين حرفها بنظرم ميرسد.
من و ما در سي و يک سال گذشته٬ با يک حکومت و
جنبش کثيف ٬ وحشي و خونريز به نام جنبش اسلامي دست و پنجه نرم کرديم.
اينها به اسم خدا و پيغمبر زدند و کشتند و تجاوز کردند و جنايت خلق کردند و
در مقابل خودشان مردمي و فرهنگي و نسلي را پرورش دادند که يکبار براي
هميشه آمادگي دارد که اسلام و اين مصيبت بزرگ را که همواره به مردم لطمه
زده٬ کنار گذاشته و يک ويروس را به اسم اسلام و يک جنبش چندش آور و وقيح به
اسم اسلام سياسي را از جامعه ريشه کن کنند. سي و يکسال در تاريخ زياد نيست
اما براي يک نسل يک عمر است و من بايد بگويم ما در اين سي و يکسال جنگيديم
و در همه عرصه ها دخالت مذهب در زندگي مردم حجاب و موقعيت زنان و يا در
دفاع از حقوق انساني حقوق کارگران و همه و همه پرچم انسانيت و مدرنيته و
حقوق انساني را در دست داشتيم و اين تجربه واين دستاوردها در زندگي نسل
امروز و نسل هاي آينده بسيار موثر خواهد بود. ما پوزه جنبش اسلامي را بخاک
ماليديم اينها اکنون به هر چيز چنگ ميزنند که بمانند و ميدانند که در ايران
بر روي دريايي از خشم مردم آخرين نفسه ايشان را ميزنند. حکومت اسلامي بعد
از کشتار و قتل عام هزاران نفر و بعد از دخالت در کوچکترين زواياي زندگي
مردم ٬ عملا شکست خورده و مردم اين حکومت را پس زده اند ٬ فقط بايد اين جسد
را دفن کرد و زندگي ديگري براي آيندگان ساخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر