************************************************
وصیتنامه ابراهیم آل اسحاق
توضیح فرح: ابراهیم این وصیتنامه را از ماهها پیش نوشته بود ولی روزهای
آخر، و حتی روز آخر نیز آن را نگاه کرد و تصحیحاتی در آن انجام داد. من آن
را کامل و با جزئیات برایتان می خوانم. یعنی حتی جاهائی که پرانتز باز کرده
خواهم گفت که این جمله داخل پرانتز است.
وصیتنامه
به نام دوست که شعله ایمانش همواره در قلبم فروزان بود
به
زودی از این دنیا خواهم رفت ، این را شش های از کار افتاده ام می گویند و
دستگاه 24 ساعته تنفس، شمارش معکوس را آغاز کرده است. ایمان دارم که دنیای
تازه ای در انتظارم هست و از پرکشیدن به سمت آن خرسندم. اگر دریغی باشد،
بیشتر مربوط است به تنها گذاشتن یکی از زیباترین و پرارج ترین مخلوقات
آفرینش یعنی همسر عزیزم فرح (و البته دلبندانم مهشید و گلشید). بزرگترین
برد زندگیم بودن در کنار او بود که به زندگی و خانواده کوچک ما در غربت،
عشق و محبت و دانایی بخشید. بخصوص که در این چند ساله بیماری لاعلاجم همچون
شمعی عاشق ذوب شد تا من چند صباحی بیشتر دوام بیاورم. امیدوارم که این
تندیس مهر و وفا از آن چنان سلامتی برخوردار باشد که به هدف های والا و
انسانی اش برای کمک های نوع دوستانه به بیماران لاعلاج و محتاج در ایران دست یابد. به دو دختر عزیز و مهربانم سفارش می کنم که در کنار زندگی خصوصی خود، او را نیز زیاد تنها نگذارند.
سفارشم
به برادران و خواهران گرامی و عزیزم که سی سال آرزوی دیدارشان را داشتم،
این است که خوش خلقی ، مهرورزی ، نوعدوستی و صله رحم به ارث مانده از پدر و مادر خوش قلب ومهربانمان را در خود و فرزندانشان زنده نگاه دارند.
برای
اهدای اندامم به بیماران محتاج، فرم بر کرده ام ، البته اگر تا آن روز،
"ای.ال.اس" چیز به درد بخوری باقی گذاشته باشد! (اگر دستانم را نگرفته بود،
ترجیح می دادم وصیتنامه ام، به صورت دستنوشته باشد).
هر
نوشته چاپ شده یا نشده ای که از من باقی مانده، اختیار تصمیم گیری درباره
آنها تماما با همسرم فرح شریعت است . چه دیر به این تجربه رسیدم که:
- مدیریت کردن آگاهانه و آزادانه اراده و اختیار خویش، بزرگترین موهبت برای انسان است؛
- اگر فعالیت تشکیلاتی سنتی وبسته، فردیت و هویت شخصی انسان را نفی و تحقیر و قالبریزی کند، حرام است؛
- صداقت بدون خردورزی میتواند سر از ضلالت دربیاورد؛
- آزادگی در گرو یگانگی در درون و صراحت در بیرون است؛
- ایدئولوژی و هر چیز ایدئولوژیک میتواند به مثابه قفل و زنجیری طلایی، آزاداندیشی انسان را محبوس کند؛
- آرمانخواهی ایده آلیستی میتواند یک مبارز را از وظیفه روز میهنی و انسانیش بازدارد؛
-
برای استقرار آزادی و عدالت اجتماعی، تلاش صبورانه برای تغییرات تدریجی،
شاقتر و مثمرثمرتر از مبارزه عجولانه "انقلابی" و رمانتیک پرهزینه و بی
نتیجه است ؛ وهر حرکتی تحت عنوان رادیکالیسم انقلابی الزاما از مشروعیت
وحقانیت ملی و مردمی برخوردار نیست، بخصوص جایی که جان هزاران انسان در
میان باشد.
برای
همه فامیل عزیز و نیز دوستان نازنینم – که بویژه در این دوران بیماری،
همراه و همدرد ما بودند و تورج عزیز که در این مدت از هیچ مراقبتی از من
دریغ نورزید - آرزوی سلامتی ، بهروزی و شادکامی دارم. برای فرح عزیزم جمله
محبوب همیشگی ام را به یادگار می گذارم و می روم : "دوستت دارم".
محمد ابراهیم آل اسحاق - یکشنبه سوم مرداد 89 (25 ژوییه 2010)
µµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµ
*********************************************************************
با سلام خدمت شما عزیزان و تشکر از اینکه زحمت کشیده و اینجا حضور دارید
µµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµµ
قسمتی از نامه ابراهیم به یکی از دوستان
این دو گلدان همیشه سبز و سرخ و نارنجی، بی شباهت به داستان عشق ما نیست. یعنی رسیدگی به آن و پرداختن قیمت برای آن. برخی قیمت ها به طور نقدی و یک جا و باقی و اغلب آن ها به صورت قسطی و روزمره بوده است.
... تازه تو از تاثیر ماجراهای سیاسی و تشکیلاتی روی من
و فرح اطلاع داری که فقط شانس آوردیم به تلخکامی ابدی منجر نگردید. خب
قصدم وارد شدن به داستان هائی که از بخش عمده آن هم اطلاع داری نیست، فقط
می خواهم این نکته را مورد تاکید قرار دهم، ما در شروع مجدد در کنار هم، از
اوضاع زیاد روبه راهی برخوردار نبودیم. ما البته همدیگر را دوست داشتیم و
خوشحال بودیم که به هم رسیده ایم و یک خلاء بزرگ در روح و روان بچه ها را
هم پر کرده ایم. ولی واقعیت این است که هم به لحاظ لطمات روحی که هر دو
خورده بودیم و هم برخی اختلافات فکری، احساس می کردیم که روابط مان متزلزل
است. قهر و آشتی ها کم نبودند و البته طی این پروسه ک من دارم به تجربه اش
اشاره می کنم، هم از تعداد آن و هم عمق آن کاسته شد. من از یک پروسه حدودا
ده ساله صحبت می کنم. ما طی این مدت، با کمک همدیگر بنای باشکوه عشق مان
را ساختیم و خودمان و بچه هایمان از گرمای آفتاب گونه آن لذت می بریم.
ما توی پنجره
رو به کوچه خانه مان در گلدان گل داریم که احتمالا اسمش "رز چینی " است.
ما سه سال قبل یکی من برای فرح و یکی هم فرح برای من خرید. ما از این گل چون همیشه
گل می دهد، برای یکی دو تا از دوستانمان کادو بردیم. اما از آن جا که فضای خانه
شان مناسب نبود و به خصوص از بیرون آفتاب کافی به آن نمی تابید، در عرض دو سه هفته
از بین رفتند. مال ما، از آن جا که هر روز فرح به آن ها آب می دهد ( البته من هم
حواسم به آن ها هست و یادآوری می کنم و گاه هم خودم آب می دهم) و به خصوص آفتاب
کافی به آن ها می خورد، در نتیجه در این سه سال هر روز گل داده اند و خیلی هم
زیبا. ما عجیب به این گیاه عادت کرده ایم، آن قدر این گل دادن روزانه شان برای ما
شادی آور است که حاضر نیستیم لحظه ای از آن ها غفلت کنیم، در حالی که شخصا یک دهم
این مقدار احساس و حواسم به رسیدگی به گیاهان حیاط نیست. این دو گلدان همیشه سبز و
سرخ و نارنجی، بی شباهت به داستان عشق ما نیست. یعنی رسیدگی به آن و پرداختن قیمت
برای آن. برخی قیمت ها به طور نقدی و یک
جا و باقی و اغلب آن ها به صورت قسطی و روزمره بوده است.
*********************************************************************
با سلام خدمت شما عزیزان و تشکر از اینکه زحمت کشیده و اینجا حضور دارید
طبق برنامه من هم اکنون وصیت نامه ابراهیم را برایتان خواهم خواند. اما قبل از آن میخواستم خیلی کوتاه به مطلب مهم دیگری اشاره کنم. نکته ای که به نظر من اگر گفته نشود نه تنها در مورد این موضوع، بلکه نسبت به ابراهیم کوتاهی شده است.
من
در اینجا می خواستم، از تک تک دوستانمان، از انسانهایی که در این مدت، در
مدت چهار ساله بیماری ابراهیم، در کنار ما بودند قدردانی کنم. یارانی که از
همان نخستین روزهای بیماری ابراهیم، ما را تنها نگذاشتند. در آن روزها و
ماهها و سال های سخت، وجود این دوستان همواره موجب دلگرمی ما بود. مهم تر
از آن احساس ابراهیم نسبت به تک تک این دوستان. آنهائی که قدر ابراهیم را
دانستند و آن را ابراز کرده و نشان دادند. آنهائی که قدم به قدم و لحظه به
لحظه او را در این دوران همراهی کردند، تنهایش نگذاشتند و بعد هم در آخر
آنچنان صمیمانه و با احترامی شایسته او، راهی سفرش نمودند.
حضور و وجود تمامی این دوستان در این دوران، دوران بیماری او، به واقع بی
بدیل بود. دیدارها، تلفن ها و ایمیل ها، و محبت های بی دریغی که باید
اعتراف کنم، تا حدودی تلخی زهر ای.ال.اس را کاهش می داد. آنهائی که بارها
از راه های دور و نزدیک، کار و زندگی خود را تعطیل کرده و
ساعتها رانندگی می کردند تا فقط ساعتی با ابراهیم باشند و بعد بلافاصله
برگردند. چون با توجه به شرایط جسمی او، ساعت دیدار با او بسیار تنگ و
محدود بود. شاید نقطه عطف و گل این دیدارها، دیدار جمعی از دوستان از
انگلیس، فرانسه، آلمان و هلند در تاریخ 29 نوامبر 2009 بود که ضمن آن، این
لوح قدرشناسی از ابراهیم به او تقدیم شد. آن روز برای ابراهیم و همینطور من
روز بسیار ویژه ای بود. برای من ویژه و فراموش نشدنی.
من
چگونه می توانم فراموش کنم، آن روزها را؟ چگونه می توانم فراموش کنم چهار
سال زندگی با ای.ال.اس را؟ سختی طاقت فرسا و درد جانکاه آن را؟ و... همچنین
چگونه می توانم فراموش کنم شکوه و عظمت انسان را و بزرگی روح ابراهیم را؟ و
آن لحظات زیبای پر از عشق و عرفان با او بودن را؟ من چگونه می توانم
فراموش کنم همراهی قلب ها را، هرم دستهای بی ریا بر روی شانه هایم را؟ من چگونه می توانم فراموش کنم آن صدای دوستانه و صادقانه ای را که در گوشم زمزمه کرد که من تنها نیستم؟
چطور
میشود فراموش کرد، چگونه می توانم فراموش کنم آن روز دوشنبه اول نوامبررا.
آن دوشنبه عصر، زمانی که همراه با غروب خورشید، ابراهیم نیز پس از نبردی
سخت، نبردی نهائی با ای.ال.اس، چشمانش را برای همیشه فروبست. در آن غروب مه
گرفته که فضای اتاق و خانه مان، خاکستری رنگ شده بود. ابراهیم، مانند
پهلوانی پیروز برگشته از جنگ، لبخند برلب و آرام در تخت خفته بود. در آن
لحظه خانه به ناگه خالی شده بود. اتاق به
نحو عجیبی ساکت و سرد بود. دستگاه های مختلف در گوشه و کنار آن بیکار و
متروکه افتاده بودند. بخصوص دستگاه تنفس بطرز غریبانه ای ساکت بود. زنگش،
زنگی که توسط آن بارها و بارها احضارم می کرد تا من خسته ولی مشتاق بطرفش
پربکشم، اکنون بیکار از گوشه تخت آویزان بود. انگاری زمین از چرخش، و زندگی
از حرکت و رنگ تهی شده بود. درختان خشکیده بودند و پرنده ها دیگر پرواز
نمی کردند. ماه از شرم، چهره پوشانده و ستاره
ها غمگین و خاموش پشت ابرها پناه گرفته بودند. نه گرمای دستی، نه صدای تپش
قلبی و نه زمزمه نیایشی. سکون بود و بی رنگی. همه چیز، اتاق، خانه، کوچه و
شهر و حتی جهان در سکوت و خاموشی فرو رفته بود و همه جا، و همه چیز عجیب و
غیرعادی به نظر میرسید، حتی وجود خود من و اینکه هنوز هستم! من سایه ای
بیش نبودم.
چگونه می توانم آن روز و آن لحظات را فراموش کنم؟ لحظات بعد از ابراهیم را، زمانی که نخستین
دوستان، شتابان و آسیمه سر از راه رسیدند. آن شب، روز بعد و شب ها و
روزهای بعد، صدای مستمر قدمهای آمد و رفت دوستان از دور و نزدیک و نجواهای
محبت آمیز و شور و گرمای حضورشان، اولین ضربه ها را به آن فضای سرد و ساکت و
اندوه زده وارد ساخت. همانگونه که اولین ریزش قطره های باران بر زمین خشک و
عطش زده، تار و پود خاک را میلرزاند.
نه، نه چهارسال گذشته قابل فراموشی و فراموش کردن است و نه همراهی دوستان در این مدت.
البته این دوستان، نه اینان نوعی مددکار اجتماعی یا بنیاد خیریه و غیره بودند و نه من و ابراهیم خدای ناکرده، مستضعف و نیازمند مددهای آنچنانی. بلکه:
قدر مجموعه گل، مرغ سحر داند و بس که نه هر کو ورقی خواند، معانی دانست
اینان، این انسان های فرهیخته و یاران واقعی ابراهیم، ابراهیم را بخوبی شناخته بودند. ارزش او را درک کرده و قدر او را بجای می آوردند و بخوبی هم بجای آوردند. انسان هائی که انسان بودن و آزادگی و انسانیت را ارج می نهادند و ارج می نهند.
مایل بودم اینجا از تک تک این دوستان نام می بردم، اما کوتاه کنم و کوتاه بگویم: که آن سنگ مزاری که دیدید، تنها یادبود ابراهیم آل اسحاق نیست، آن سنگ، یادبود و تندیس انسان و انسانیت است، که با یاد انسانیت ابراهیم و با حمایت جمعی از دوستان او، تهیه شده است.
من در برابر تمامی شما و تمامی این عزیزان، کلاه از سر برمیدارم و سر تعظیم فرود می آورم. درود بر شما.
*****************
**************************************************************************
*****************
سخن از ابراهیم
سخنان حمید آقائی در سالگرد ابراهیم آل اسحاق
گلی
به یادگار ابراهیم داریم که سالهاست زینت بخش اتاقمان است. این گل آنطور
که کارشناسان می گویند اصولا باید چند بار در سال و در یک دوره کوتاه زمانی
گل دهد. اما گل ابراهیم برای ما تقریبا در تمام فصول گل میآورد، حتی زمانی
که شته زده بود و برگ ریزانهای پاییزی اش آغاز شده بود. اسم این گل رز
چینی است
وقتی
با ابراهیم آشنا شدم متوجه شدم که نه تنها همشهری هستیم که بی خبر از
یکدگر در یک دبیرستان هم درس می خوانده ایم. همین مناسبتی بود برای مرور
طنز گونه ی آب و هوای شهرمان با آب و هوای مناطق مدیترانه ای و سواحل زیبای
اطراف شهرمان با سواحل جزایر قناری.
اگرچه
این طنزی بیش نبود و باعث خنده میشد اما در عمق آن بیان تراژیک گذران
زندگی کودکی و نوجوانیمان در این مرکز ارتجاع و جهل وخرافه بود. بیان طنز
گونه تراژدی سیاه چالی که گماشتگان سیاه و سفیدش رنجنامه های مردم را به
قعربی انتهای آن می اندازند تا فریادی از آن بر نیاید.
ابراهیم تنها در این مورد نبود که از طنز و هنر خود استفاده می کرد تا رنج و تراژدیهای جان سوز را تسکین دهد.
او که با پوست و گوشت خود رنجهای بیکرانی را تحمل کرده بود، بهتر از هر کسی میدانست که چگونه با هنر خود التیام بخش آنها باشد.
تراژدی عشق به وطن و رهایی مردمش از جهل و خرافه از یک سو و خیانت به آرمانها و ایده آلهایش از سوی دیگر،
تراژدی عشق به زندگی از یک سو و لحظه شماری برای پایان آن تا عزیزانش را از اینهمه رنج و آلام خلاص کند،
تراژدی درد کشیدن و به خواب رفتن اعضای بدنش از یک سو و ناتوانی از بیان آن،
تراژدی فوران عشق و احساس و گرما اما ناتوان از بروز و نمایش آن.
اما پاسخ ابراهیم به این غم و رنج بسیار حیرت آور و آموزنده است. گویی ابراهیم همه تاریخ تراژیک انسان را به نمایش میگذارد.
گویی
زندگی کوتاهش فشرده ای است از تاریخ انسان، تاریخی که با خودآگاه شدن
انسان ورق خورد و از آن پس غم تنهایی، سرگردانی، جنگ و صلح، قهرو خیانت و
آشتی و رنج و شادی، رهایی و اسارت دست در دست هم کتاب زندگی این انسانزمینی
را نوشته و می نویسند.
پاسخ ابراهیم به این همه رنج و درد اما همان پاسخ انسان تاریخی است.
انسان
هنر را خلق کرد تا از طریق هنرورزی اش این تراژدی را قابل تحمل کند. کوشید
به اشکال گوناگون هنری تراژدی انسان بودن را به صحنه آورد و نبرد دائمی
مرگ و زندگی را یا به تصویر بکشد و یا به شعر و داستان در آورد.
انسان
اگرچه در برهه ای بسا طولانی از تاریخ خودبدنبال نیروهای غیبی بر آمد تا
تسکین بخش آلام و پاسخگوی ندانسته هایش باشند اما این انحراف بزرگ تاریخی
قرنها است که در حال تصحیح شدن است و انسان مدرن امروزی در حال بازگشت به
اصل خویش و پذیرش این واقعیت است که تنها و تنها با اتکا به تواناییها و
استعدادهای درونی اش است که می تواند به شور وشعف زندگی بازگشت دائمی داشته
باشد.
ابراهیم
نیز اینچنین بود و به گفته خودش حقیقت را باید پذیرفت و به آن تسلیم شد
اما باید با واقعیت جنگید. مرگ و نیستی یک واقعیت است اما شور و شعف برای
ادامه زندگی و تسکین درد و التیام زخمها با بهره وری از توانایی های
هنرمندانه انسان تنها راه ادامه زندگی است.
ابراهیم
با نقاشی هایش، با اشعارش ، با عشق ورزیهایش به همسر و دخترانش، با صبر و
مقاومتش در برابر این غول بدخیم در واقع راهی را پیمود که انسان تاریخی
پیموده است. سمبلی است از یک ابر انسان که تنها و تنها ابزارش شور و شعف
زندگی، هنر ورزی و عشق ورزی اش است.
کوه ستبر غرور تو همچنان پا برجاست
قلعه تسخیر نا پذیر تو را
غرور خداگونه ات حافظ است
عاقبت این به اصطلاح فاتح بدخیم در برابر روح سرکش تو به زانو درآمد
روح پر غرور آزاد گشته از بند تنت
بر سردر قلعه وجودت هموارهدر پرواز است
اما کوتاه سخنی با فرزندان دلبندش با ماهگونه و گلونه اش
می
دانید چرا ابراهیم پیامبر به قول شما ابراهام را ابراهیم نامیدند؟ ابراهیم
یعنی پدر مهربان و فرزندان ابراهیم پیامبر بدلیل مهربانیهایش این نام را
بر او نهادند.
پدر
شما مسلما در مهربانی وعشق به شما نمونه و سمبل بود. اماپدرتان یک تفاوت
بسیار مهم با ابراهیم پنج هزار سال پیش دارد. ابراهیم آن دوران حتی حاضر
بود فرزندش را در برابر خدایش قربانی کند.
اما پدر شما و ابرام فرح خدایگانش را به قربانگاه برد.
حتما می دانید چرا، شما بیش از هرکس او را میشناسید و از عشق وافرش به خودتان و همسرش آگاهید.
پدر
شما سمبل انسان مدرن امروزی است. او مفهوم زندگی یعنی عشق، محبت، شور و
شعف و ارزش انسان بودن و خاکی بودن را خوب فهمیده بود و سایر وابستگیها، به
ظاهر ارزشها و خدایان را در پای آنها قربانی کرده بود.
و برای همسر و یار و همراهش
در سوگ مشین ای آینه ی جان و بقای او
چه جای سوگ و غم
که تویی حامل روح و روان او
چه جای مویه و ماتم
که تو همواره بودی و هستی دست و زبان او
چه جای رشک و حسرت بر آنچه که نیست
در منظر ما او تویی و تو همان نمای او
شعرهای ابراهیم
به بهانه روز والنتاین، برای همسر نازنینم
فرشته اشتباهی!
مثل بارش نرم باران
در صحرایی خشک
یا وزش نسیمی خنک
بر آلاچیق های عصر تابستان؛
یا مثل دیروز در همین جا،
(تابش آفتاب در روز برفی):
جویبار مهربانی های او
بر جسم و روح من
جاری می شود.
وقتی که
کابوس های شبانه
و اعتصاب شش ها؛
کزکز دست ها و پاها
و سوزش پشت،
بیخواب و بیقرارم می سازد،
با دلهره و شتاب
بالای سرم بال می گشاید؛
بی آن که پر سیمرغ
آتش زده باشم!
ده ها بار؛
در هرشب،
و هر بار،
سر انگشتان مهربانش
مانند بالرین های "دریاچه قو"
از فرق سر تا نوک پایم
به رقصی آرام در می آیند
و با حرکاتی ظریف و هوشیار
همه چیز را ترمیم و تنظیم می کنند:
ماسک هوا و "سوند" را
و جا به جایی اندام های سر شده را
همراه با نجوا و تسلاهای روحبخش،
تا قرار و آرام
به من باز گردد
و پلک های بازیگوشم
ساعتی رویهم فرود آیند.
نه؛
اشتباه نمی کنم،
فرشته ای اشتباهی
در زمین خاکی
فرود آمده
و بر تار و پود قلب من
بال گسترده است.
این شهادتی است
به رخشان بودن آفتاب:
به جز او
کدام دست معجزه گری
می توانست هر شب،
این تخت پر سوزن گداخته را
به گهواره آرام کودکان
تبدیل نماید؟
25 بهمن 88 ( 14 فوریه 2010)
شب نشینی!
تازه چشم ام گرم شده بود
که سراغم آمد،
برای گپ همیشگی!
(تنها دوستی است
که بدون اطلاع قبلی می آید؛
حتی بدون در زدن!)
خدا را می گویم؛
سنگ صبورم
برای هر درد دلی.
پیش از آن که
دستی روی پیشانی ام بگذارد،
و حالی بپرسد؛
گفت م: صبرکن
قبل از هر چیز، باید
شرطی با تو بگذارم!
سیخ سرجایش نشست:
- به شرطی که
من هم
یک شرط باهات بگذارم! قبول؟
چاره ای نداشتم:
- قبول!
گفتم: ناراحت نشوی ها:
"من، خدایی را که
ازش بترسم
پرست ش نمی کنم"
گفت: اوکی!
گفتم؛ پس شرط تو؟
گفت: ناراحت نشوی ها:
"اگر از من تقاضای شخصی
داشته باشی
دوستی ما
در همان لحظه
پایان یافته است"!
سیخ سرجایم نشستم:
- چطور؟
گفت: چون که از آن لحظه
می شوم کارپرداز تو؛
و نه یک دوست!
- چطور؟
- باید از آن لحظه
دنبال اجابت
درخواست تو باشم،
البته سر نوبت؛
چون در ته لیست
درخواست دهندگان
قرار داری!
- نفر چندم ؟
(ماشین حساب
مدرن اش را
از جیب اش بیرون آورد):
بعد از 6 میلیارد نفر
حیرت زده گفتم:
ولی به پاس دوستی مان؟
کمی این پا و آن پا کرد:
- دلم نمی خواهد
هر وقت نگاهت به من افتاد،
اول ین سوال ات این باشد:
" درخواست من چه شد؟"
سرش را پایین انداخت
و کمی بعد
با لحنی دوستانه پرسید:
تو که نمی خواهی
من هربار،
سرم را از خجالت
پایین بیندازم، می خواهی؟
گفت م: نه، هرگز!
معطل نکرد:
- پس، انتخاب با خودت:
یا دوستی یا درخواست!
پریدم بغل اش کردم:
- چایی برایت درست کنم؟
گفت : قند پهلو باشد؛ دوست من!
ابراهیم آل اسحاق آذر 88 (دسامبر 2009)
*********************************************************
هر جا هم که دیدند تیغ شان نمی برد،
تشکیلات را ترک گفته و در صورت لزوم به افشای آن بپردازند. (پاراگرافی از
یکی از نوشته های ابراهیم آل اسحاق)
...سفارش ام به جوانانی که الزاما و به هرحال به این راه می روند این است که
سراغ تشکیلاتی بروند یا تشکیلاتی بسازند که اهرم ها و سازوکارهای لازم حفاظت از دموکراسی تشکیلاتی و
کنترل رهبری و تصمیم گیری ها در آن باشد و خودشان نیز قبل از – آری قبل از- اولویت
دادن به عمل نظامی و ایجاد رابطه معنوی و دوستی با رده های بالاتر – چهار چشمی
مراقب رعایت قواعد دموکراتیک باشند، تا حداقل های لازم برای سلامت تشکیلات و امکان
تصمیم گیری دستجمعی برای خطوط و تاکتیک ها و انتقاد صریح و جدی از برنامه ها فراهم گردد و نهادینه شود. هر جا هم که دیدند تیغ شان
نمی برد، تشکیلات را ترک گفته و در صورت لزوم به افشای آن بپردازند. به همین دلایل
است که من بارها و بارها به این فکر کرده
ام – و ممکن است مضحک به نظرآید – که ای کاش می شد برای سازمان های مخفی نیز هیات
امنایی بیرون از آن گذاشت تا کنترلی بر کارهای آن داشته باشد! اگر تضمینی نسبی
برای درستی خط وجود ندارد، بهتر است .... به کارهای نیکوکاری روی
بیاورند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر