نگاهی به فروغ جاویدان، 25 سال بعد- قسمت اول
حنیف حیدرنژاد
حنیف حیدرنژاد
قسمت اول: پیش از عملیات
مرداد 1367، قرارگاه اشرف-عراق: در این زمان من 27 سالم بود و در تیپ مهندسی بودم. فرمانده تیپ ما مهدی افتخاری بود. تمام تیر ماه مشغول جمع آوری و انتقال غنایم عملیات چلچراغ، که تقریبا یک ماه قبل انجام شده بود، و یا مشغول جمعبندی های بعد از عملیات و تجدید سازماندهی بودیم.
اواخر تیرماه بود که خبر موافقت خمینی با قطعنامه 598 و "سر کشیدن جام زهر" اعلام شد. چند روز بعد، روند عادی کارهای روزانه متوقف شد. بدون آنکه دقیقا گفته شود که قصد و برنامه دیگری برای عملیات جدیدی مورد نظر است، آماده سازی های یک عملیات جدید در دستور کار قرار گرفته بود. من به همراه بسیاری دیگر از نیروهای دیگر که اغلب از ستادها آمده بودند به سوله های انبار مهمات فرستاده شدم. کار ما تحویل گیری مهمات و تسلیحاتی بود که ارتش عراق با کامیون و تریلی به این سوله ها می آورد. با کمک کارگران سودانی، سربازان عراقی و رزمندگان ارتش آزادیخش مهمات ها را تخلیه و در انبارها، انبار می کردیم. علاوه بر مهمات، تسلیحات نیمه سنگین، بویژه انواع توپ های ضد هوائی دو یا چهار لول نیز برای ما آورده می شد. پس از چند روز به دلیل زیاد بودن حجم مهمات و تسلیحات آورده شده، بخش زیادی از آن ها در اطراف سوله ها انبار شده یا همینطور روی هم قرار داده شده بودند. همزمان از تیپ های مختلف به ما مراجعه کرده و مهمات و تسلیحات جدید را تحویل گرفته و می بردند.
بطور غیر رسمی همه جا از عملیات بعدی که در راه است حرف زده می شد. با وجودی که "بچه ها" هنوز خستگی عملیات چلچراغ را از تن به در نکرده بودند، در گرمای بالای 40 درجه تا 16 ساعت در روز یا بیشتر کار بدنی سخت و سنگین می کردیم. همه جای قرارگاه ولوله بود، همه جا نیروها در حال جابجائی بودند، در یک گوشه، در سایه ساختمان ها ده ها نفر درحال تمیز کردن و روغنکاری سلاح و جعبه ی فشنگ ها بودند. یک گوشه دیگر بر روی درب ماشین ها آرم ارتش ازادیبخش ملی ایران با اسپری زده می شد. جای دیگر بر روی وانت های تویوتای ژاپنی، یا خودوری نظامی آیفا دیوارهای زرهی جوشکاری می شد. تعدادی هم پیوسته در حال پر کردن کلمن های آب و رساندن قالب های یخ به نیروهای رزمنده بودند. همه سخت کوش کار می کردند، کسی خستگی نمی شناخت، آنقدر کار می کردیم که در اولین آنتراک، در هر گوشه ای عده ای "درازکش" شده و زیر سایه ی ماشین ها به خواب می رفتیم.
چند روز بعد نشست های توجیهی بود و خبر عملیات بعدی و غریو هورای رزمندگان و همدیگر را بغل کردن.... بطور خود جوش شعاری که در عملیات مهران (عملیات چلچراغ) فریاد زده می شد، تکرار می شد: "امروز مهران، فردا تهران". اما هنوز بطور رسمی حرفی از حمله به تهران نبود.
من چند بار به تیپ های مختلف فرستاده شده و هر بار برای چند روز در کارهای مختلف نیروی کمکی بودم. آماده سازی خودروها تحت عنوان زرهی سازی به شدت ادامه داشت. کم کم چهره های جدیدی در قرارگاه دیده می شدند. لباس فرم تازه و برق زده ی تازه واردان با پوتین های کاملا تمیز که گاهی بزرگتر تر از پایشان به نظر می آمد و مهمتر از همه رنگ پوست تازه واردان خبر از آن می داد که آنها از اروپا و آمریکا می آیند. آنها را بچه های خارج اطلاق می کردیم. این موج ورود تازه واردان تا چند روز قبل از حمله ی فروغ جاویدان همچنان ادامه داشت.
چند روز بعد و پس از نشست های توجیهی، گروه دیگری از تازه واردان به ما ملحق شدند: سربازان ایرانی که توسط خود ما در عملیات به اسارت در آمده بودند و نیز اسیران ایرانی که در اردوگاه های عراقی اسیر بوده ولی با ارتباطاتی که سازمان با آنها برقرار کرده بود، اکنون مایل بوند تا به ارتش آزادی بخش بیپوندند. به این دسته، رزمندگان پیوسته اطلاق می شد.
یک هفته، یا چند روز قبل از حمله فروغ جاویدان بود که در سالن اجتماعات قرارگاه نشستی بزرگ با حضور مسعود و مریم رجوی برگزار شد. سالن از هر وقت دیگری پرتر بود. هر چند قدم یک پنکه برقی سرپائی قرارداشت تا از گرمای طاقت فرسا کاسته شود. نزدیک غروب بود که جلسه شروع شد و مسعود طرح حمله برای فتح تهران را اعلام کرد. سالن یک باره با فریاد های شادی و دست زدن های بچه ها منفجر شد. برای دقایق طولانی این شور و اشتیاق که با بغل گرفتن ها و اشک شادی همراه شده بود ادامه داشت. مسعود توضیح داد که چرا این حمله باید انجام شود و چرا اگر ما "الان گام برنداشته و دو پا به میدان نپریم" به زائده جنگ تبدیل شده و به وابستگی به عراق متهم خواهیم شد. و اینکه این عملیات نیز یک عملیات عاشورائی دیگر، همچون 30خرداد سال شصت است. بعد از آنهم تیپ بندی ها و ترتیب حرکت تیپ ها و فرماندهان تیپ ها معرفی شدند.
آن شب، در حاشیه نشست، فرصتی هم دست داد تا ما، همه افراد خانواده یک بار دیگر همدیگر را ببینیم. از آن جمع هشت نفره برادر کوچکترمان امیر اردلان، و شهناز، همسر یکی دیگر از برادرانم، از عملیات فروغ زنده برنگشتند.
روز بعد من و چند نفر دیگر از تیپ مهندسی به تیپ مسلم فرستاده شدیم. بعد از کمی ما را برگشت داده و آخرِ شب ما را به تیپ آذر فرستادند. وقتی رسیدیم ما را به یکی از سالن ها که به عنوان آسایشگاه موقت استفاده می شد فرستادند. بیرون درب پر از پوتین بود. وارد که شدیم همه روی زمین خوابیده بودند. به سختی پایمان را وسط جاهای خالی بین دو نفر گذاشته و آنقدر اینطرف آنطرف رفتیم تا بالاخره هرکس برای خودش یک جای خواب پیدا کرد. این بی نظمی و شلوغی وضعیتی بود که هیچگاه قبلا در مناسبات سازمان ندیده بودم. معلوم بود با آمدن نیروهای تازه وارد همه جا پر شده است.
روز بعد، کمی قبل از ظهر، من و دو سه نفر دیگر را از آنجا هم به تیپ سوسن فرستادند و بالاخره آنجا سازماندهی شده و ماندگار شدیم. شب همان روز "خواهر سوسن" (عذرا علوی طالقانی) تیپ بندی و حرکت تیپ ها را یک بار دیگر توضیح داد. تیپ ما، تیپ سوسن، به تیپ کرمانشاه معروف بود. ستون بندی ها اینگونه بود که هر تیپ راه را برای تیپ بعد از خود باز و صاف کرده، شهر و هدف مورد نظر خودش را تصرف و آزاد می کرد. وظیفه تیپ ما تصرف کرمانشاه و آزاد کردن آن و ایجاد تامین برای عبور بقیه ی تیپ های پشت سر بود.
طی چند روز، چندین بار تغییر سازماندهی شدم. یک بار در یگان مخابرات، یک بار در قسمت پشتیبانی و یک بار هم در یک دسته پدافند سازماندهی شدم. آخر سر اما من را به عنوان سر تیم، با یک رزمنده جوان دیگر که اگر اشتباه نکنم نامش آرش بود و شاید 22 یا 23 سال داشت مسئول یک قبضه دوشکا کردند که بر روی قسمت بار یک وانت سفید تویوتا سوار شده بود. کمی بعد یک رزمنده تازه پیوسته (از اسیران ارتش رژیم) هم به تیم ما اضافه شد. دوشکا و قطار فشنگ ها و جعبه فشنگ ها تنظیف و آماده شده بود. در قسمت بار دو جعبه بزرگ خالی مهمات قرار داده شده بود. داخل یکی پر از جعبه فشنگ های آماده بود. چندین جعبه فشنگ پر دیگر نیز کنار آنها روی قسمت بار روی هم دیگر چیده شده بود. داخل جعبه مهمات دیگر یک قبضه آر پی جی هفت با چندین موشک آن قرار داشت. در کنار این دو جعبه هم ماسک های ضدگاز شیمیائی و دو کلمن پر از آب گذاشته شده بود. هر کدام از ما جلیقه ای به تن داشت که تمام جیب های آن را از بسته های پلاستیکی خرما، کشمش و گردو و یا ساندویج های آماده، پر کرده بودیم.
دوم مرداد به تدریج ماشین ها پس از سوختگیری نهائی ستون شده و آماده می شدیم تا روز بعد برای آزادی میهن پرواز کنیم. آخرین آماده سازی ها و ستون کردن خودروها تا پاسی از شب هم ادامه داشت. موضوع دیگری هم بود که من آنزمان از آن اطلاعی نداشتم که بعدا از آن باخبر شدم: این روز و این شب، آخرین فرصت برای پدران و مادران رزمنده بود تا از بچه هایشان خداحافظی کنند. زنان و مردان مبارزی که خوب می دانستند در پی این رفتن شاید دیگر بازگشتی نباشد و شاید دیگر هرگز فرزند یا فرزندان خود را نبینند.
حنیف حیدرنژاد
پایان قسمت اول- سوم مرداد 1392/ 25 ژوئن 2013
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر