فروید در مقاله داستایفسکی و پدر کشی می‌نویسد: “در شخصیت غنی داستایفسکی چهار بعد مختلف را می‌توان از هم متمایز کرد: هنرمند خلاق، فرد روان رنجور، موعظه گر، مفسده جو. چگونه می‌توان به ابعاد شگفت آور این شخصیت پیچیده پی برد؟ در واقع داستایفسکی دست کمی از شکسپیر ندارد، برادران کارامازوف عالی‌ترین رمانی است که تا کنون نوشته شده است و برای ارزش نهادن به قطعه مشهور «مفتش اعظم» که در ادبیات جهان کم نظیر است هر چه گفته شود کم است. افسوس که روانکاوی را یارای همآوردی با هنر خلاق نیست.” (ترجمه حسین پاینده)
باید به فروید حق داد که درک شخصیت داستایفسکی کاری است بس دشوار، و هم زمان باید اعتراف او را که روانکاوی توانائی همآوردی با خلاقیت هنری داستایفسکی را ندارد متواضعانه پذیرفت. ولی روان شناسی از داستایفسکی بسیار آموخته است و هم چنان می‌تواند از او بیاموزد. در این نوشته تلاش خواهم کرد تا با نگاهی به منتخبی از آثار او تصویری از انسانی که او می‌بیند رسم کنم، و همراه با داستایفسکی، با عبور از دالانهای تنگ وتاریک ذهنیت نمونه‌هایی از شخصیت‌هایی که آفریده است، تلاش کنیم که شاید او ما را به پستوها و سردابه‌های ظلمانی ذهن انسانها راهگشا شود تا با هم پرده از انگیزه‌های پنهان و آشکار آنها در کنش‌های اجتماعی شان برداریم. (هدف این مقاله بررسی زندگی و سیر تحول ادبی داستایفسکی نیست. در این رابطه مقالات و کتابهای بسیاری وجود دارد از آن جمله می‌توان به کتاب “داستایفسکی، جدال شک و ایمان از ادوارد هلت کار، ترجمه خشایار دیهیمی مراجعه کرد.)

داستایفسکی و تجربه زندان و درک شرایط


پیش از آنکه داستایفسکی را در رمان‌هایش دنبال کنیم ضروری است که به چند اتفاق مهم در زندگی او اشاره کنم:
فیودور داستایفسکی، ۱۸۷۲، پرتره اثر واسیلی پروف
فئودور داستایفسکی در سال ۱۸۲۱ متولد شد و در سال ۱۸۸۱ در شصت سالگی درگذشت. او که افسر ارتش بود در آوریل ۱۸۴۹ به جرم شرکت در یک جمع روشنفکری دستگیر و به اعدام محکوم شد. در ۲۲ دسامبر ۱۸۴۹ به او چشم بند زدند و به همراه دیگران در برابر جوخه اعدام قرار گرفت، ولی چند لحظه قبل از اعدام فرمان تزار خوانده شد که محکومین مورد عفو ملوکانه قرار گرفته‌اند و حکم اعدام داستایفسکی به ۵ سال زندان تبدیل شد. از ۱۸۴۹ تا ۱۸۵۴ محکوم به کار اجباری در زندان بود و یک سال نیز در تبعید در سیبری به سر برد. بدون شک برای او تجربه قرار گرفتن در برابر جوخه اعدام، و مرگ را با تمام وجود لمس کردن، یک تجربه استثنائی بوده است. در رمان ابله از زبان پرنس میشکین داستان مردی را نقل می‌کند که قرار است اعدام شود و در پای چوبه دار چنین آرزو می‌کند: “چه می‌شد اگر نمی‌مردم؟ چه می‌‌شد اگر زندگی به من بازداده می‌‌شد؟ آن وقت این زندگی برایم بی نهایت می‌‌بود و این بی نهایت مال من می‌‌بود از هر دقیقه آن یک قرن می‌ساختم و یک لحظه از آن را هدر نمیدادم. حساب هر دقیقه آن را نگه می‌‌داشتم تا یکی‌شان را تلف نکنم.” زندگی در زندان و ذهن خلاق و پرسشگرش او را به سوی اندیشیدن و تلاش برای شناختن انسان سوق داد.
کتاب “خاطرات خانه اموات” (/ “خاطرات خانه مردگان” )شرح زندگی داستایفسکی و تجربه هایش در زندان است، اما این کتاب یک گزارش خبری از وضع زندان نیست که توصیفی است موشکافانه از شخصیت انسانهائی که نه به اختیار خود بلکه به اجبار به زندگی با یکدیگر محکوم شده‌اند. همین اجبار با یکدیگر زیستن زندان را به محیطی برای بقاء تبدیل می‌کند، محیطی که هر کس تنها به خود می‌اندیشد و زنده ماندن در شرایطی که، دیگری تنها می‌تواند گرگ تو باشد. در چنین شرایطی رفتار انسانها نه بر مبنای ارزش‌های جاری در جامعه، که بر مبنای غریزه بقاء شکل می‌گیرد. بزرگترین مشکل زندانی بودن این است که حق آزادانه انتخاب از زندانی سلب شده است. او نمی‌تواند زندان را ترک کند، او نمی‌تواند هم‌سلولی‌های خود را انتخاب کند، او نمی‌تواند غذای خود را انتخاب کند در یک کلام زندانی از آزادی محروم شده است. برای داستایفسکی زندگی در چنین محیطی جز رنج چیز دیگری نیست.” برای تحمل تمام بدبختی‌های این زندگی لعنت زده، نیروی جسمانی کمتر از نیروی اخلاقی مورد لزوم نیست” (خ ـ ص ۳۳۴).
آنچه را که در “خاطرات خانه اموات” می‌توان اثر انگشت داستایفسکی نامید نگاه او به زندانیان و زندانبانان به عنوان انسان است. حتی زندانبانان نیز که ظاهرا آزاد زندگی می‌کنند خودشان زندانی شرایط اجتماع هستند. با اینکه در اولین سال دوران زندانی بودنش، دیگر زندانیان که تقریبا تمامی آنان به دلایل بزه کاری و بسیاری به دلیل ارتکاب جنایت و قتل محکوم شده‌اند او را از خود نمی‌دانند و به گونه‌ای رفتار می‌کنند که او خود را در انزوا حس می‌کند، با این حال داستایفسکی به خود اجازه نمی‌دهد که در جایگاه قاضی بنشیند و آنان را موجوداتی بی سر و پا خطاب کند. با دقت در خصوصیت‌های شخصیتی زندانیان‌، آنها را توصیف می‌کند و روابط بین زندانیان را در محیطی بسته بدون اینکه خود را برتر از آنان بداند برای خواننده تصویر می‌کند.
 ” زندان ما در یک ضلع از قلعه‌ای نظامی و در کنار خاکریز قرار داشت. آیا هیچ شده از میان شکاف حصاری به جهان آزاد خداوند نگاه کنی به این امید که چیزی ببینی؟… محوطهٔ بزرگی را تجسم کن به‌درازای حدود سیصد متر و پهنای دویست‌وبیست متر که از هرطرف با حصار بلندی به‌شکلِ شش‌ضلعی نامنظمی محصور است، یعنی، درواقع، با حصاری از تیرهای سربه‌فلک‌کشیده که عمیقاً در زمین فرورفته‌اند و به‌وسیلهٔ الوارهایی، که به‌طور متقاطع به‌هم بسته شده‌اند و سرِ مخروطی‌شکل تیزی دارند، محکم درهم چفت شده‌اند. این حصارِ بیرونیِ زندان محسوب می‌‌شد. در یک طرف از حصار، دروازهٔ بزرگی بود که همیشه قفل بود و دیدبان‌ها در تمام شبانه ‌روز از آن محافظت می‌‌کردند. این دروازه فقط موقع رفت‌وآمد زندانی‌ها به سرِ کار باز می‌‌شد. در پس این دروازه دنیای روشن و آزاد و زندگی عادی و چیزهایی از این دست جریان داشت، اما زندانی‌ها، در این‌سوی حصار، آن دنیا را به‌گونه‌ای در ذهن می‌‌پروراندند که گویی افسانه است. این‌سوی حصار هم دنیای خاص خود را داشت، دنیایی که به هیچ دنیای دیگری شبیه نبود و قوانین مخصوص خود را داشت و پوشش و آداب و رسوم خاص خود را می‌‌طلبید: خانهٔ مردگانی زنده با زندگی‌ای که شبیه به هیچ زندگی دیگری در هیچ کجا نبود و مردمی متفاوت داشت. این است آن گوشهٔ خاصی که من به توصیفش می‌‌پردازم. (یاداشتهایی از خانه مردگان ترجمه سعیده رامز)
زندانی که داستایفسکی توصیف می‌کند در سیبری واقع شده است اما موقعیت جغرافیایی این زندان در روسیه قرن نوزدهم نسبت به زندانیانی که در آن به سر می‌برند از اهمیتی درجه دوم برخوردار است. محکومینی که در این زندان از آنها بیگاری کشیده می‌شود جمع ناهمگونی‌اند از دزدان، کلاه برداران، قاتلان و غیره که اگر داستایفسکی زندانی نمی‌شد امکان اینکه با چنین افرادی هم صحبت شود تقریبا غیر ممکن بود و حالا محکوم شده بود که با آنها زندگی کند. اما همین زندان به او این فرصت را می‌دهد تا انسان را در یک شرایط استثنائی آن چنان که هست نه آنچنان که ادعا می‌کند کشف کند. “جهانی که تا آن موقع از وجودش به کلی بی خبر بودم – ناگهان بر من منکشف گردید و من با توجه و علاقه زیاد نکات عجیب و غریبی راجع به اشخاصی که مردم عادت دارند آنها را نخاله و مطرودین اجتماع بخوانند در آن یافتم” (خ ـ ص ۱۸).
زندان نماد قدرت سیاسی است، مکانی است که انسانها را در آن به بند می‌کشند چرا که قوانین را زیر پا گذاشته‌اند. نوع مجازاتی که انتخاب می‌شود نمایانگر دیدگاه قدرت سیاسی به انسان است.غل و زنجیر بر پای زندانیان نهادن، بیگاری کشیدن از زندانیان، شلاق زدن آنها و محروم کردن آنان از هر نوع حقوق اجتماعی دیدگاهی بود که تنبیه را صحیح‌ترین راه تربیت خلافکاران می‌دانست، شرایطی که انسانها به آن واکنشهای متفاوتی نشان می‌دهند و این بستگی به شخصیت فردی زندانی دارد. یکی شرایط را می‌پذیرد و دیگری آن را نا عادلانه می‌یابد و یکی دیگر امکان دارد دست به طغیان بزند در حالیکه دوستش ممکن است تحمل این همه عذاب را نداشته باشد و خودکشی را راه رهائی بیابد.”ممکن است یکی از محکومین مانند شمع بگدازد و ذوب شود در حالی که دیگری حتی خواب ان را ندیده بوده است که زندان چنین جای دنج و مسرت بخشی تواند بود و در آنجا این همه دوستان و یاران موافق و دلشاد پیدا تواند کرد.” (خ ـص ۸۶)
 اگر در ساختار زندان زندانیان همگی اسیر حکومت هستند، در درون زندان وقتی زندان‌بانان به خواب می‌روند قوانین دیگری حکم فرما می‌شود ومبارزه قدرت در درون زندان برای بقاء شکل می‌گیرد. اگر در جامعه قوانین نوشته و نا نوشته قواعد بازی را تعیین می‌کنند و هر فردی با آگاهی بر رعایت این قوانین از سوی بقیه افراد جامعه می‌داند چگونه باید روابط خود را با دیگران تنظیم کند و با رعایت و شاید احترام به ارزشهای مرسوم در جامعه تلاش می‌کند تا از طرف دیگران پذیرفته شود، در زندان قوانین و ارزشهای پذیرفته شده در جامعه تنها ارزش صوری دارند چرا که زندان محل اسکان اجباری انسانهایی است که هیچ آرمان مشترکی با یکدیگر ندارند، با این حال باید برای بقا در این بودن به اجبار با یکدیگر قواعدی بنا نهاد، زندانیان قوانین نا نوشته خود را دارند و تنها راه مجبور کردن دیگران به قبول این قوانین زور بازو است.
در چنین شرایطی زندگی برای داستایفسکی جوان که پیشینه جنائی ندارد و از طرفی اجدادش از اشراف روسیه بوده‌اند و خود در طبقه متوسط شهری روسیه تربیت شده است همه چیز نا آشنا است برای او زندگی در زندان از یک سو فرصتی است برای کشف چهره‌های متفاوتی از انسان بودن و از سوی دیگر تجربه زیستن در شرایطی بسیار دشوار و یافتن توانمندی‌ها و ناتوانی‌های خود. او انسانی است” تحصیل کرده و مهذب که دارای وجدان است و خطا و ثواب را تشخیص می‌دهد و محروم از احساسات لطیف انسانی نیست، دردی که مانند خوره قلبش را می‌خورد به تنهایی کافی است او را بکشد و به وادی نیستی نشاند” (با کمی تغییر از خ ـ ص ۸۶).
داستایفسکی نه تنها در زندان به دیار نیستی کشانده نشد بلکه از نظر فکری رشد کرد و در این سالهای زندانی بودن بدون پیش‌داوری و قضاوت در باره کسانی که مجبور بود با آنها زندگی کند از آنها بسیار در مورد انسان آموخت. او در زندان با زندگی واقعی مطرودین جامعه روبرو شد، جایی که هر چند دنائت، حسادت، انتقام، رذالت و بسیاری دیگر از صفتهای پست انسانی غذای روحی روزانه انسان است ولی هر از چند گاهی رایحه‌های زیبای معرفت، بخشش، مروت، دوست داشتن و دیگر احساسات لطیف انسانی نیز بروز می‌کند. برای مثال جشن کریسمس در زندان و ارزش عاطفی آن برای زندانیان، شبی که گویا همگی دوست دارند ببخشند و مهربان باشند. شبی که رابطه زندانیان و زندانبانان نیز انسانی می‌شود و یا همدردی و محبت پزشکان که زندانیان از آنان به نیکی یاد می‌کنند.

تجربه وجودی راسکلنیکوف

 شاید گفتن این حرف بیش از اندازه خشن و بیرحمانه باشد ولی وسوسه این پرسش قوی تر از آن است که آن را بیان نکنم: اگر داستایفسکی صحنه اعدام شدن خود را تجربه نمی‌کرد و در سیبری به زندان با اعمال شاقه محکوم نمی‌شد، می‌توانست داستایفسکی شود؟ آیا بدون این تجربه وجودی دردناک، تجربه رویارویی با نیستی، می‌توانست به خلق آثاری چون جنایت و مکافات، ابله، قمار باز و برادران کارامازوف که هر یک به نوبه خود از شاهکارهای ادبیات جهان هستند نائل آید؟ پاسخی قطعی برای این پرسش وجود ندارد ولی بدون شک زندگی در زندان و تبعید چهره دیگری از انسان را در برابر دیدگان او به نمایش گذاشت، انسانی چند ساحتی با زیبایی‌ها و زشتی‌های خود‌، انسانی با خودخواهی‌ها، خشونت‌ها، حسادت‌ها، نفرت‌ها، ترس‌ها، عشق‌ها، آرزو‌ها، شجاعت‌ها، شادی‌ها و مهربانی‌های خود که در شخصیت‌های رمان‌های او برای ما زنده می‌شوند، انسانی که هم زمان پلیدی و نیکی را می‌تواند در خود داشته باشد.
راسکلنیکوف در جنایت و مکافات تنها جوانی با دستان خون آلود که دچار عذاب وجدان شده است نیست، او یک قاتل بی رحم نیست ولی مرتکب قتل عمد شده است و حالا تلاش می‌کند تا دلیلی برای دست زدن به این قتل بیابد تا بتواند خود را راضی کند. من نمی‌دانم که واژه مکافات دقیقا مترادف واژه روسی در عنوان کتاب است یا نه، چون در عنوان دانمارکی و انگلیسی کتاب واژه‌ای که انتخاب شده است مترادف واژه مجازات در فارسی است که توانایی کشیدن بار مکافاتی را که راسکلنیکف گرفتار آن است ندارد. مجازات بیشتر جنبه بیرونی دارد، امری است که جامعه و یا مذهب بر فرد تحمیل می‌کند تا جزای عمل خلاف خود را ببیند، اما مکافات گویی تنبیهی است که از درون بر ما چیره می‌شود و هیچ راهی برای رهایی از آن نداریم. نیرویی ناشناخته از درون مثل خوره به جان آدم می‌افتد تا مکافات شری را که انجام داده‌ایم بکشیم.
داستایفسکی در زندان با جانیانی برخورد کرد که مرتکب جنایات وحشتناکی شده بودند اما از کرده خود پشیمان نبودند و خیلی راحت به زندگی ادامه می‌دادند، این عدم حس مسئولیت در برابر دیگری تعجب او را بر انگیخت و برای او معمائی بود. راسکلنیکف اما هر چه تلاش می‌کند تا خود را از مکافات جنایتی که مرتکب شده رها سازد موفق نمی‌شود. هر چند او به دلیل تنگدستی و رفع احتیاج مالی خود دست به سرقت زده است و همه چیز برنامه ریزی شده بوده است به غیر از ورود غیر منتظره خواهرِ مقتول که او نیز به دست راسکلنیکف کشته می‌شود، بقیه ماجرا طبق نقشه پیش رفته بود، ولی او دچار آن چنان اضطراب و وحشتی شد که هرچه را که سرقت کرده بود چونان اشیائی ناپاک در زیر سنگی پنهان کرد. سرقت و قتلی که مرتکب شد مشکل مالی او را حل نکرد ودر عوض همه چیز به کابوسی وحشتناک برای او تبدیل شد که هر لحظه چون پتک بر سر او می‌کوفت و به او یاد آوری می‌کرد که او انسان پستی است. اگر بگوئیم او دچار عذاب وجدان شده بود همه ابعاد این جنگ نا برابر را بیان نکرده ایم، او از جنایتی که مرتکب شده است عذاب می‌کشد، او مرتکب گناهی بزرگ شده است اما نه در برابر خدا و کلیسا که در برابر انسان‌ها. هراس او بیش از آنکه از جزای الهی باشد از طرد شدن از جامعه انسانی است. او با اینکه سخت نیازمند پول است اندک پولی را که دارد برای برگزاری مجلس ترحیم مردی دائم الخمر که تنها یک بار با او در میکده‌ای صحبت کرده می‌بخشد‌، مردی که دختر جوانش برای تامین معاش خانواده به تن فروشی تن در داده است.
رنجی که راسکلنیکف بر جان دارد رنج انسانی است که نه می‌تواند همرنگ جماعت شود و نه داعیه آن را دارد که جماعت را به سوی یک جامعه آرمانی هدایت کند. او سرگردان است واز قتلی که مرتکب شده است در عذاب، نه می‌تواند آن را فراموش کند و نه می‌تواند به خود بقبولاند که آنکه به دست او کشته شد انسان نبود بلکه “شپشی پلید و مضر” بود. سونیا دختری که تن خود را به فروش می‌گذارد تا خواهر و برادر نا تنی اش از گرسنگی نمیرند یک مسیحی مؤمن است که تن دادن به گناه را تنها راه چاره یافته است. هر چند داستان حول محور یک شخصیت یعنی راسکلنیکف بنا شده است اما دیگر افرادی که در داستان وارد می‌شوند سیاهی لشگر نیستند که برای پر کردن فضای خالی به می‌دان آورده شده باشند، داستایفسکی با مهارت یک نقاش پرتره شخصیت هر یک از کسانی را که وارد داستان می‌کند به تصویر می‌کشد و با کند و کاو در گذشته آنها ما را نه با یک نام و یا موجودی گذرا که با انسانی با تاریخچه‌ای از آرزوها، موفقیتها و شکستها روبرو می‌کند بی آنکه شکل‌گیری شخصیت آدمها را در سطح روابط ساده علت و معلولی تنزل دهد.

ابله

ین شیوه معرفی اشخاص را در آغاز کتاب ابله و معرفی “پرنس لی یو نکلایویچ میشکین” به وضوح می‌بینیم. از همان آغاز رمان با گذشته او و راگوژین خیلی خوب آشنا می‌شویم. “پرنس میشکین” شخصیت مرکزی ابله است و همانند جنایت و مکافات داستان حول محور شخصیت اصلی بنا می‌شود ولی تنها زندگی او نیست که در داستان پرداخته می‌شود بلکه او مهره مفقود شده‌ای است که بدون او دیگران نمیتوانستند یکدیگر را بیابند. او که پس از سالها زندگی در خارج از کشور به ناچار به روسیه برگشته است چونان موجودی است فضائی که هیچ درک واقع بینانه‌ای از روابط اجتماعی و انگیزه‌های دیگران در برقراری روابط با یکدیگر ندارد. او نه تنها دروغ نمی‌گوید که نظرش را در مسائلی که پیش می‌آید همان گونه که فکر می‌کند به زبان می‌آورد، بی آنکه حرفهایش را در لفافه بپیچد. برای او دیگران انسانهای شریفی هستند و حتی در کارهای زشت آنها نیت خوبی می‌بیند و همین صداقت ساده لوحانه است که او را در چشم دیگران ابله نشان می‌دهد. او کودن نیست، ولی در روابط اجتماعی ابله است. او خیر خواه همگان است بی آنکه درک کند که دیگران تنها به منافع شخصی خود فکر می‌کنند و هر موقع که فرصتی بیابند می‌توانند گوشت یکدیگر را نیز بجوند. او قلبی رئوف دارد و درد دیگران را حس می‌کند، مخالف حکم اعدام است و آن را خلاف فرمان “قتل مکن” از ده فرمان تورات می‌داند. مهربانی او برای دیگران احمقانه به نظر می‌آید و آن را به حساب بلاهت او می‌گذارند. در جامعه‌ای که همه برای به دست آوردن مقام سروری به دنبال به دست آوردن پول هستند، اندیشیدن به دیگران و خیر خواه دیگران بودن امری غیر واقعی و رویائی جلوه می‌کند.

برادران کارامازوف

برادران کارامازوف آخرین رمان داستایفسکی بر خلاف دو رمانی که در اینجا مثال زدیم بر محور یک شخصیت نمی‌چرخد و در عوض محور داستان بر پدر کشی قرار گرفته است. پسر ارشد فئودور پاولوویچ کارامازوف که ثمره ازدواج ناموفق اول اوست دمیتری نام دارد و دو پسر دیگرش ایوان و آلکسی نتیجه ازدواج دوم اوست که با مرگ همسر دومش این ازدواج نیز خاتمه یافت. فئودور کارامازوف یک مالک خوش گذران است و نقشی در تربیت فرزندانش نداشته است. اسمیردیاکف که احتمال داده می‌شود فرزند نامشروع فئودور کارامازف باشد توسط خدمتکار وفادار فئودور کارامازوف بزرگ شده است.
داستایفسکی با مهارتی بی بدیل شخصیت کارامازوف پدر و پسرانش را برای ما کالبد شکافی می‌کند. سه برادر که هریک شخصیتی منحصر به فرد دارند و هر یک به راهی می‌روند که انتخاب شخصی آنهاست. دمیتری و ایوان هر دو از پدر خشمگین‌اند ولی به دونحو مختلف، اگر دمیتری خشم خود را از پدر مخفی نمی‌کند و در برابر دیگران به وضوح می‌گوید که او را به قتل می‌رساند، ایوان این خشم را در درون خود نگه می‌دارد و با حفظ ظاهری احترام به پدر از بروز بیرونی نفرت خود از پدر جلوگیری می‌کند. الکسی که در بین برادران جوان‌ترین است برداشتی عرفانی از مسیحیت و عشق به دیگری را راه نجات خود یافته است. اسمردیاکف تمامی نفرت خود را در پس پشت چهره‌ای مطیع و خدمتگزار مخفی کرده است و نه در حرفهایش و نه در حالت صورتش نمیتوان تشخیص داد در درون او چه می‌گذرد.

انسان از دید داستایفسکی

 زمانی که داستایفسکی رمان ابله را منتشر کرد به او ایراد گرفتند که این داستان با واقعیت فاصله زیادی دارد و خیال پردازی است. این انتقاد داستایفسکی را خشمگین کرد و در جواب آنها گفت که “او واقع بین تر و واقعیت نگار تر از آنها است”.
داستایفسکی واقعیت را آن چنان که هست بیان می‌کند نه آن چنان که آرزو می‌کند. در هر سه رمانی که در این نوشته از آنها نام برده شده است انسانها در روابط اجتماعی و کنش اجتماعی متقابل شکل می‌گیرند تغییر می‌کنند و در زندگی یکدیگر تاثیر می‌گذارند. نبوغ داستا یفسکی دقیقا در نمایاندن پیچیدگی روابط انسانها و کارکرد این روابط در شکل گیری شخصیت افراد است.
پرسش بنیادی در روابط بین انسانها همیشه این بوده است که: دیگری برای من کیست؟ آیا دیگری هم خون من است، هم قبیله من است، هم شهری من است، هم وطن من است، و یا هم نوع من است؟ شاید هم گرگ من باشد. دیگری می‌تواند زندگی را برای من جهنم کند، می‌تواند بازجوی من باشد، می‌تواند شکنجه گر من باشد، می‌تواند زندانبان من باشد. داستایفسکی تمامی این دیگران را در زندگیش تجربه کرده بود. اما دیگری می‌تواند یاور من باشد، هم درد من باشد، غمخوار من باشد، دوست من باشد و یا همراه من باشد.
راسکلنیکف در باره سونیا از خود می‌پرسد “این یکی دیگر چه می‌گوید؟ مگر من برایش چه هستم؟ چرا می‌گرید؟ “. سونیا زنی که جامعه او را فاسد می‌داند فرشته نجات راسکلنیکف می‌شود و در برادران کارامازوف نیز پروشنکا که او هم از چشم جامعه زنی نجیب محسوب نمی‌شود جانانه از دمیتری دفاع می‌کند.
داستایفسکی نظریه پرداز یا فیلسوف نیست، اما نویسنده‌ای است که انسانها را در کنش اجتماعی آنها با دقت زیر ذره بین می‌گذارد و قلم را به فکر سیال می‌سپارد تا هر آنچه که فکر می‌کند بر کاغذ بیاورد. (او رمان‌هایش را به شکل پاورقی در روزنامه‌ها منتشر می‌کرد.) منبعی که فکر سیال او را تغذیه می‌کند واقعیت‌های جامعه، تجربه‌های شخصی او و توانایی او در کنار زدن صورتک‌هایی است که دیگران به ناچار به چهره زده‌اند تا روزگار بگذرانند. انسان‌ها به دو گروه نیک و بد تقسیم نمی‌شوند؛ زندگی بر مبنای دو رنگ سیاه و سفید بنا نشده است چرا که در بین این دو رنگ طیف وسیعی از رنگهای دیگر وجود دارد که باید دیده شوند. گذشته هر فردی گهواره‌ای است که شخصیت او را شکل داده است و این گذشته همیشه بهشت برین نبوده است که در آن جوی‌های شیر و عسل روان باشد تا در سایه درخت سیبی بنشینی و حوریان بهشتی برایت چنگ بنوازند. پرنس میشگین از کودکی تحت سرپرستی دیگران قرار می‌گیرد و از بیماری صرع رنج می‌برد. پدر راگوژین یک بازاری حریص است که او را به خاطر پول به شلاق می‌کشد. سونیا از طرف نا مادریش مورد تبعیض واقع می‌شود و پدرش بیشتر شیفته بطری مشروب است تا مسئولیت پدر بودن. ناستاسیا فیلپوونا با آغاز بلوغ جنسی اش به شکلی برده جنسی می‌شود. برادران کارامازوف هم از مهر مادری محروم بوده‌اند و هم از سایه پدری. دمیتری کودکی بیش نبود که مادرش آنها را ترک کرد و پدر آنچنان در عیاشی خود غرق شده بود که فرزندش را به کلی فراموش کرده بود. ایوان و آلکسی هم خیلی زود مادر خود را از دست می‌دهند و پدر آنها را نیز فراموش می‌کند. با چنین پدری می‌توان با دمیتری و نفرتش از پدر همدردی کرد. خشونتی بس بی رحم در بطن جامعه جاری است، خشونتی که خود را در پس القاب و عناوین به ارث برده از جامعه فئودالی خود را پنهان کرده است.
داستایفسکی نویسنده‌ای است شهرنشین و آنچه که می‌بیند روابط انسانها در شهر است، در روزگاری که فردیت در حال تولد است. هر کس تنها به خود فکر می‌کند و دیگری تنها وسیله‌ای است برای رسیدن به هدف. همبستگی واژه‌ای است نا آشنا و خشونت در شکلهای مختلف خود امری است بدیهی. آگاهی بر این خشونت افسار گسیخته در رفتار انسانها با یکدیگر است که داستایفسکی را به سوی ایمان به خدا سوق می‌دهد تا با روایتی انسانی از اخلاق مسیحی بر این حجم عظیم پلیدی افسار بزند. پدر زوسیما تجسم آن مسیحیتی است که او آرزو می‌کند، مردی که در آخرین لحظه‌های زندگی اش اسرار گذشته اش را فاش می‌کند تا بدانیم که او بیش از آن که مرد خدا باشد انسانی است زمینی که در مقطعی از زندگی اش دست به انتخاب زده است و راهش را از دیگران جدا کرده است.
در برادران کارامازوف می‌پرسد: ” آخر بر سر آدمها چه می‌آید؟ بدون خدا و زندگی جاودان؟ آن وقت دیگر هر چیز مجاز می‌شود، می‌توانند هر کاری دلشان خواست بکنند” (ص ۸۲۸) و در همانجا حساب خدا را از کلیسا جدا می‌کند، کلیسا در هیبت مفتش اعظم ظهور می‌کند، تا مسیح را که به زمین بازگشته است بازجویی کند. بازجو از مسیح می‌پرسد برای چه برگشته ای؟ و در ادامه می‌گوید “اما فردا محکومت خواهم کرد، و همچون بد‌ترین رافضی بر دار خواهمت سوزاند. و همان مردمی که امروز بر پایت بوسه می‌زدند، فردا به یک اشاره از من خواهند شتافت تا خیمه‌های آتشت را تلنبار کنند. این را می‌دانی؟ و در همان حال که لحظه‌ای هم چشم از زندانیش بر نمیگرفت، اندیشناک و با فراست افزود: ” آری شاید هم بدانی”. (ص ۳۵۲)
هر چند در زندگی، انسان‌ها به طور اتفاقی بر سر راه یکدیگر قرار می‌گیرند ولی این تقابل‌های بین افراد اگر چه در ظاهر اتفاقی هستند و از نظم خاصی تبعیت نمی‌کنند ولی با ساختار فرهنگی جامعه آن چنان در هم تنیده شده‌اند که از یکدیگر قابل تفکیک نیستند. پرنس میشگین و راژوگین کاملا اتفاقی در یک واگون درجه سه قطار در زمستانی سرد با یکدیگر آشنا می‌شوند بی آنکه تصور کنند که این آشنایی زندگی آنها را آن چنان در یک دیگر خواهد تنید که تنها با به قتل رسیدن ناستاسیا فیلوپوونا از بند یک دیگر رهایی خواهند یافت. گویی زندگی میز قماری است که چرخش تاس آدمها را به طور اتفاقی بر سر راه یکدیگر قرار می‌دهد و همه چیز بستگی به این دارد که تاس ما خوش بنشیند، چرا که در هر صورت همه چیز یک قمار است. شاید به خاطر چنین بینشی بود که او چندین بار زندگی اش را در قمار باخت.
برای داستایفسکی زندگی تنها رنج است رنجی که باید به دوش کشید. “الان آن چنان قدرتی در خود دارم که به نظرم می‌توانم هر چیزی را تحمل کنم، هر رنجی را، فقط برای اینکه بتوانم به خودم بگویم و تکرار کنم که ” هستم” در میان هزاران عذاب – هستم” (ص ۸۳۲) می‌توان این جمله را این‌گونه نیز نوشت ” من رنج می‌برم پس هستم”. اما این جمله این خطر را در بر دارد که از آن برداشت خود آزاری شود. در حالیکه رنجی که او می‌کشد جسمی نیست و از آن لذت نمی‌برد بلکه چون می‌اندیشد رنج می‌برد. دانایی رنج به همراه دارد. شاید برای تحمل سنگینی این رنج بود که داستایفسکی به مسیحیت پناه برد.

منابع

  • خاطرات خانه اموات، ترجمه مهرداد مهرین انتشارات نگاه (در متن با حرف خ مشخص شده است) در یک مورد که از ترجمه دیگری استفاده شده است در پرانتز ذکر شده است.
  • ابله، ترجمه سروش حبیبی، نشر چشمه، چاپ پنجم
  • جنایت و مکافات، ترجمه مهری آهی انتشارات خوارزمی ۱۳۸۸
  • برادران کارامازوف، ترجمه صالح حسینی، انتشارات ناهید، چاپ ششم