۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

حسین دولت آبادی :مکث!




اشاره:اگر به آن زن لبنانی بر نمی خوردم و چهرهی برافروخته ی او را در آینه ی تاکسی ام نمی دیدم، به رغم اصرار و پافشاری دو سه تن از دوستانم، این نامه را چاپ و منتشر نمی کردم. آن زن لبنانی به یاد فاجعه ی اخیر نوار غزّه و جنایتی که دولت اسرائیل علیه مردم فلسطین مرتکب شده بود اشک می ریخت و غم و حسرت می خورد که مثل هربار، همه چیز دارد فراموش می شود. زن لبنانی بغض در گلو حرف می زد و من به نامه ای فکر می کردم که یک ماه و نیم قبل به دوستی نوشته بودم. این مطلب گرچه خطاب به آشنائی قدیمی نوشته شده است ولی هیچ موضوع خصوصی در آن وجود ندارد و من به جز نام او و دو سه سطر از آغاز نامه، هیچ چیزی را حذف و دستکاری نکرده ام
. ۸ مارس ۲۰۰۹ حومه ی پاریس حسین دولت آبادی

.. اگر تأخیری در نوشتن جواب نامه ات پیش آمد نخست به این بهانه بود و بعد بنا به دلایلی دیگر، از جمله متمرکز شدن بیماری در دست ها، درد مداوم ماهیچه ها و لرزش و بی حسّی انگشت ها و در نتیجه تشدید حالت عصبی که بی خوابی ها و بد خوابی های هرشبه و خستگی مفرط ناشی از کار مزخرف و خرد کنندهی تاکسی به آن بیشتر دامن می زنند و دیگر حوصله و رمقی برای نوشتن باقی نمی گذارند. از همه ی این دلایل روشن که بگذریم، چندان مایل نبودم و نیستم در این وضعیت روحی و جسمی خودم را به سهمگین دریائی در اندازم که کرانه اش پیدا نیست، چرا؟ چون با تجربه و شناختی که از روحیه ی خودم دارم، می دانم که به رغم میل و اراده ام، لحن سخن و کلامم تلخ، نیشدار و گزنده می شود و بیم آن می رود که دوستان و عزیزانم را برنجانم. آری، پشیمانم که در نامه ی قبلی به مسائلی نُک زدم و وارد مباحثی شدم که بنا به تجربه، در سال- های اخیر و به ویژه بعد از نزول این بیماری از آسمان هفتم، آگاهانه از آن ها پرهیز می کردم. امیدوارم با طرح شتابزدهی نظرم و اشاره ی دوستانه و برادرانه به چند نکته، باعث رنجش خاطر تو نشده باشم. انگار ناچارم دو باره تکرار کنم که من هرگز قصد “پند واندرز دادن“ نداشتم و ندارم و گمان نکنم که تو هم بعد از عمری که از سرگذراندی به „پند و اندرز“ آدم هائی از قماش من نیازی داشته باشی. بنا بر این از خیر مبحث شیرین زبان شناسی و پاکسازی ساحت مقّدس زبان فارسی از وجود کلمه های عربی می گذرم و انجام این امر مهّم را به „ آکادمی سین ها“ وا می گذارم تا اگر زمانی مجالی دست داد و در ایران ما شرایطی مناسب و فضائی آزاد فراهم آمد، با هم زیر یک سقف بنشینند و تکلیف زبان فارسی و شیوه ی نگارش آن را که طّی قرن ها با زبان عربی در آمیخته و اکثر کلمه ها ریشه و اصل و نسب عربی دارند، روشن کنند. بزرگوار، صادقانه اقرار و اعتراف می کنم که من گر چه به زبان شیرین فارسی مطلب می نویسم ولی آن را „ در خانه ی دو“ و دیمی یاد گرفته ام. من ادیب و زبان شناس نیستم و هرگز گِرد این گونه مقولات نمی گردم. یاد آوری آن یکی دو تا نکته، در واقع سلیقه ای بود و بس! اگر جسارت کردم مرا می بخشی! دیگر این که من از قدیم و ندیم “سیاسی کار“ و آدمی تشکیلاتی نبودم و نیستم و مسائل سیاسی ایران و جهان را مثل تو نعل به نعل و مو به مو تعقیب نمی کردم و نمی کنم. چون نه چنین فرصت و مجالی دارم و نه ضرورت آن را در حوزه ی کار هنری ام احساس می کنم. منتها هیاهوی این „بازار مکّاره!“ را از راه دور می شنوم و کم و بیش با „ جامعه ی فرهنگی – سیاسی انترنتی فتو ژنیک ایرانیان مخالف جمهوری اسلامی خارج از کشور“ آشنا هستم و خواه نا خواه، هر از گاهی عطر افکار جدید و تازه ی آن ها به مشام من گوشه گیر هم می رسد. امّا تا به این کناره گیری و گوشه گیری برسم، حدود هیژده سالی در کانون نویسندگان ایران „ درتبعید“ فعّال و حتّی چند دوره دبیر و منشی بودم و بنا به ضرورت کاری، در متن وقایع و حوادث سیاسی، فرهنگی و اجتماعی کشورم قرار داشتم و اکثر „اهل قلم“ را که این روزها تصاویر شش در چهار آن ها زینت بخش روزنامه های انترنتی خارج ازکشور است، از دور و نزدیک می شناختم و سال ها در نشست های فرسایشی کانون با این جماعت بر سر مسائل بدیهی سرشاخ می شدم و کلنجار می رفتم تا شاید درحد توان خودم از بیراهه رفتن این نهاد دموکراتیک و درنتیجه انزوای آن جلوگیری کنم، که نشد! من گفته ی آن سناتور بزرگواری که سند آزادی همسر و فرزند اسپارتاکوس را مهر کرد، فریاد می زدم: „ رُم مادر ماست ولی کراسوس می خواهد با او ازدواج کند“ عاجرانه می گفتم که کانون سقفی است برای „ اهل قلم!“ که در راه آزادی اندیشه و بیان مبارزه می کنند. می گفتم گر چه ماهیت این مبارزه سیاسی است ولی ما قصد تصّرف قدرت سیاسی را نداریم و بنا بر این شعار سرنگونی رژیم و شعارهائی از این قبیل ربطی به اهداف نهاد دموکراتیک ما که از طیف ها و گرایش های مختلف سیاسی تشکیل شده است، ندارد. همه جا می گفتم و می نوشتم که برخوردهای تند و تیز ننویسندگان و“ سیاسی کارهائی“که می خواهند کانون نویسندگان ایران „درتبعید“ را به چماقی تبدیل کنند تا بر ملاج حکومت ملاّها بکوبند، این نهاد دموکراتیک را با حزب و سازمان سیاسی عوض گرفته اند و هیچ سنخیتی با „ اهل قلم!“ ندارند. آری، درک و دریافت سطحی و پیش پا افتاده ی آن ها از اهداف کانون و مشاجرات بی پایان همه را دلسرد و پراکنده کرد و سر انجام کانون نویسندگان „درتبعید“ را به انزوا کشاند. آری، لنین حق داشت وقتی می گفت:
„ تبعید یعنی مشاجره ی مداوم!“ غرض تا به سرنوشت آن ها گرفتار نشوم، به گوشه ی خانه ام پناه بردم و سرم را پائین انداختم و به کار ادبی خودم پرداختم. می بینی؟ این مختصر را به این سبب آوردم تا بگویم: “ ما نخوردیم نان گندم ولی دیدیم دست مردم!“ من گر چه مثل تو „ اهل سیاست!“ و حرفه ای نیستم و در جزئیات و اخبار روز باریک نمی شوم ولی از دنیای سیاست دست کم „کلیاّتی“ می دانم. شاید اگر در آن نامه ی کذائی نمی نوشتی که: „ من دیدگاه های گذشته را ندارم“ و ذکر این نکته که „ من پنهان نمی کنم و آشکار هم می گویم اگر بنا باشد بین "جمهوری“ اسلامی و اسرائیل و آمریکا یک جانب را انتخاب کنم، هیچ گاه جانب جکومت اسلامی را نخواهم گرفت. حتا اگر مخالفتی با اسرائیل و آمریکا و سیاست های آن ها در منطقه داشته باشم (که دارم) هرگز آن را به سود جمهوری اسلامی بیان نمی کنم.“ آری، شاید اگر درآن نامه ی کذائی به چنین عباراتی بر نمی خوردم، با این حالی که وصفش در بالا رفت، تخته های در دکّان را بر نمی داشتم و از خیر نوشتن این نامه می گذشتم. گر چه بنا به تجربه از پیش می دانم که این گونه مباحث و گفتگو ها سرانجام خوشی نخواهند داشت و ما را به جائی رهنمون نخواهند شد ولی تا سکوت و خاموشی ام حمل بر بی ادبی نشود، به حرمت دوستی تلاش می کنم تا جوابی بنویسم و نامه ام را به آخر برسانم. باری، آن نامه ی کذائی اشارتی تلویحی است به این که من هنوز از پشت همان منشور کهنه ی گذشته به جهان و مسائل جهانی نگاه می کنم و این که مشکلات و مسائل امروزه ی دنیا و انسان امروزی را نمی شود با آن بینش گذشته حل و فصل کرد. بزرگوار، این اشارت بهانه ای به دستم داد تا دمی بر کنارهی جادّه بنشینم و این “راه شیری“ را که طی شصت و یک سال پیموده ام دوباره مرور کنم، تا خودم را ذرّه ذرّه به یاد بیاورم، تا در این آینه ی زنگار گرفته ی زمان دمی درنگ کنم و نگاهی به گذشته ها بیندازم و ببینم چرا هنوز بر باورهای قدیم پای می فشارم و چرا به آن آرمان ها پایبندم و چرا هنوز در همان جائی ایستاده ام که چهل و دو سال پیشتر ایستاده بودم. فخر نمی فروشم اگر بنویسم که من از زمانی که سینه از خاک برداشته ام و دست چپ و راستم را شناخته ام تا به امروز که به آستانه ی پیری رسیده ام در مقام یک“ کارگر!“ کار کرده ام. آری، یک عمر کار کرده ام، یک عمر! این کارها از جالیزبانی و چوپانی، خرمنکوبی، وجین زیره و پنبه چینی و خوشـه چینی و درو در روستای دولـت آبـاد شروع می شود، در مهاجرت نخستین و اقامت در شهر تهران در کارهای ساختمانی ادامه می یابد و در مهاجرت اجباری دوّم به نقّاشی و پیستوله کاری و سرانجام به رانندگی در شهر پاریس می رسد و هنوز که هنوز است، در سن شصت و یک سالگی و با وجود بیماری، مجبورم به عنوان درشکه چی کار کنم. آری عزیز، اگر جوهر اندیشه های مارکس و آرمان های متّرقی و متعالی سوسیالیسم در من نهادینه، دیرپا، ماندگار و ساروجی شده است به این دلیل است که پیش از آن که به آگاهی نسبی برسم و اندیشه های آن „بزرگوار!“ را در لابه لای کتاب ها کشف کنم، در زندگی روزانه و در هیر و ویرکار، با گوشت و پوست و استخوان تجربه کرده ام و در این سال های خاکستری جوهر آن ها با درد و رنج با خونم عجین شده و در رگ هایم ته نشین شده و رسوب کرده است. آری، اگر صد بار دیگر سوسیالیسم به کجراهه بیفتد و در اثر خیانت، اشتباه فاحش و هجوم نیروهای مخرّب درونی و بیرونی شکست بخورد، من باز هم آینده ی انسان و نجات و رهائی او را در گرو تحقّق آرمان های متعالی و انسانی سوسیالیستی می بینم (مهّم نام ها و „ایسم ها“ نیست، نام ها را انسان آینده لابد تغییر خواهد داد، ولی جوهر و محتوای این اندیشه ها مهّم است و بی تردید باقی خواهند ماند) باری، تا راهم را در تاریکی گم نکنم در روشنائی مشعلی که آن بزرگوار بر افروخته است قدم بر می دارم و لاجرم از چشم یک کمونیست به هستی و مسائل جهان نگاه می کنم. آری عزیز،کتمان نمی کنم، من هنوز همان کهنه قبای گذشته را بر دوش دارم و در کنجی به تماشای هستی و زندگی آدمی زاده بر روی این کره ی شرحه و شرحه و خونین خاکی زیج نشسته ام. در روزگاری که جماعتی گمان می برند نسل کمونیست ها مانند نسل ماموت ها در حال زوال است و مدام از هر گوشه ی پیدا و نا پیدائی و به هر بهانه ای تیرهای زهرآگین به سوی آن ها پرتاب می کنند، من هنوز کمونیست باقی مانده ام و هنوز به آرمان ها و به ارزش های بارز انسانی و مترّقی و عدالت خواهانه ی سوسیالیسم باور دارم و گمان می کنم تا زمانی که „ جهان هنوز پریروز است!“ و یا به قول ابوالفضل بیهقی تا هنگامی که „ دنیا آسیابی است که با خون می چرخد“ کمونیست باقی بمانم و بی تردید کمونیست از این دنیا خواهم رفت. می بینی؟ طرز نگاه و تحلیل عمده ی کمونیست ها به دنیا و مسائل سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و هنری دنیا روشن است (اگر تفاوت های مختصر را نا دیده بگیریم) و نیازی به پرگوئی این حقیر ندارد. روشنفکران، هنرمندان و فرهنگیان مترّقی چهار گوشه ی جهان، گر چه به خاطر شکست و عواقب خفّت بار آن از کمونـیسم و کمونیست ها تبرّی می جویند ولی زمانی که پای آینده ی کره ی خاکی و آینده ی انسان و تجاوز و ظلم و زور به میان می آید، نظرّیات،رفتار و واکنش آن ها با کمونیست های اصیل کم و بیش مماس می شود. برگردیم!تا دیر نشده بگذار همین جا اشاره کنم که آشنائی و دوستی ما بر پایه ی دیدگاه های مشترک فلسفی و سیاسی پا نگرفت و من اگر به تو علاقمند شدم به خاطر بینش و گرایش سیاسی چپ و جهان بینی ماتریالیستی و مارکسیستی تو نبود، نه عزیز، این چیزها برای من هرگز بهانه و معیار دوستی نبوده و نخواهد بود. نه، من آن آدمی را دوست داشتم و دوست دارم که تا فهمید خانواده ای ایرانی و پناهنده به فوایه وارد شده، بی آن که ما را بشناسد و از افکار و سمت و سوی سیاسی ما آگاه باشد، بی دریغ به کمک ما شتافت و این محبّت و یاری تا روز آخر ادامه یافت. بنا بر این گر چه دیدگاه های تازه ی تو و سایرین برایم جذاّبیتی ندارند و مورد پسند و لاجرم تأیید یک کمونیست „در حال زوال!!“ نیستند ولی بدان و آگاه باش که کمترین تأثیری بر دوستی ما نخواهند گذاشت و من تو را مثل قدیم و ندیم دوست دارم و به افکار و دیدگاه ها و عقاید و باورهای تازهی او احترام می گذارم و چشم امید دارم که تو هم به من اجازه بدهی تا به عنوان “کمونیست متحجّر!!“ که گویا مدّت ها پیش از رده خارج شده، در این قفس سرمایه داری وحشی (نئو لیبرالیسم) و در آینه ی قفس، طرز نگاه خودم را داشته باشم. آری، این روزها که آب سربالا می رود، بیشتر از قدیم باران اتّهام، ناروا و ناسزا بر سرکمونیست ها می بارد، آری، من حتّی اگر به „استالینیست!“ متهّم شوم هراسی ندارم، گرچه هرگز با جناب استالین و دیکتاتوری حزبی او و هر نوع دیکتاتوری مخالف بوده ام و هستم ولی جای اخلاف استالین و حکومت شورا ها را با همه ی اشکالاتی که داشت در صحنه ی سیاسی جهانی و در کفّه ی توازن قوای بین المللی خالی می بینم و حسرت می خورم که آن خرس سفید قربانی شد و گرازها به جان مزرعه افتادند. تا دیر نشده بگویم من در دوران جوانی با چریک ها و بینش چریکی نیز نزدیکی باطنی و عاطفی داشتم نه سیاسی و ایده ئولوژیکی، در آن روزگار من نیز مانند اغلب هم نسل هایم فرصتی نداشتم تا از سیاست و دنیای سیاست چیزی بدانم. من در برابر جور و ظلم و ستم نمی توانستم آرام بنشینم و آن ها که جان بر کف گرفته بودند و با سلاح گرم علیه جور و ظلم می جنگیدند برایم عزیز و محبوب بودند و هنوز هم که عمری بر من گذشته است عزیز و گرامی هستند و بر خلاف بسیاری که نادم و پشیمان شده اند، در پی نفی گذشته نیستم و به جنبش مسلحانه ی تاریخی میهنم که در روزگار خفقان و تاریک ترین زمانه بنا به ضرورت زائیده شد و شکافی در سقف سربی دیکتاتوری شاه انداخت و امیدی هر چند ناچیز در دل مردم زنده کرد، با همدلی و با نظر مساعد نگاه می کنم. گیرم دلبستگی و وفا داری به آرمان های متعالی و انسانی آن هاکه همانا رهائی مردم ما از یوغ دیکتاتوری بود و زنده نگه داشتن آن ها در ادبیات (ایکاش قادر به انجام این کار مهّم بودم) به معنای آن نیست که من هنوز همان جوانک بیست و دو ساله ای هستم که در بندر و جزایر به دنبال آدمی می گشتم که قرار بود مرا از مرز بگذراند و به اردوگاه چریک های فلسطینی برساند. هر چند اگر پسرم مازیار برای کمک به آزادی مردم فلسطین بال همّت به کمر ببندد، او را منع نخواهم کرد. گیرم مازیار در منطقه ی سیزده ی پاریس با “ ماموت ها و استالینسیت ها!“ همراه و اغلب دست به گریان است. از تو چه پنهان، اگر همین پیر و پاتال ها و“نسل منقرض!“ سنگر را خالی کنند، سرمایه و حامیان آن تمام دست آورد های تاریخی کمونیست ها، سوسیالیست ها و جنبش های متّرقی مردم فرانسه را یکی یکی پس می گیرند. در واقع از مدّت ها پیش این روند شروع شده است. برگردیم!طرز نگاه ما،طرز نگاه مرغ از آینه ی قفس „ کمال!“بزرگوار، صادقانه اقرار می کنم که در این زمینه اصلاح پذیر نیستم و به راه راست هدایت نمی شوم. تلاش می کنم تا آن جا که عقل ناقصم قد می دهد، دلایلش را به اختصار بنویسم و بعد دنیای سیاست را به اهل سیاست واگذارم و برگردم به سَرِ کار خودم. باری، اگر در ایام جوانی و شوریدگی های عهد شباب به سوی اردوگاه چریک های فلسطین می رفتم، به خاطر مبارزه با ظلم، تجاوز و زورگوئی بود و خوشبختانه بعد از گذشت سال ها هنوز چنین احساساتی در من زنده مانده اند و هنوز جای خودم را درکنار مردم مظلوم فلسطین می بینم و به حکومت اسرائیل (منظورم قوم یهود نیست) به چشم متجاوز و آدمکش و جنایتکار و غاصب نگاه می کنم که تحت حمایت آمریکا و سکوت رذیلانه ی حکومت های دول غرب، سال ها است مردمی را از خانه و کاشانه و وطنشان آواره کرده است، میهن آن ها را به خاک و خون کشیده است و با وقاحت و بی شرمی به معاهده های بین المللی پشت پا زده اسـت و پشـت پا می زند. آری، آنان که باد می کارنـد طوفـان درو می کنند. می بینی؟ دو نسل از جوانان و نوجوانان و کودکان فلسطینی زیر چرخ تانک های اسرائیلی له شده است. جوانانی که برای مقابله با ارتش مدرن و مجهّز اسرائیل و برای دفاع از سر زمین آبا و اجدای شان فقط به قلوه سنگ و کلوخ و پاره آجر مسلّح بودند. آری، بی سبب نیست که دختری هیژده ساله بمب و نارنجک به خودش می بندد و انتحار سیاسی می کند. نه دوست عزیز، هیچ انسان عاقل، با فرهنگ و متمدنی طرفدار خشونت نیست، من نیز از خشونت بیزارم ولی اگر روزی بیگانه ها میهنم را اشغال کنند، زن و فرزندانم را زیر بمب و آوار زنده دفن کنند، اگر روزی دستم از زمین و آسمان کوتاه باشد و هیچ فریاد رسی نداشته باشم، بی تردید به خاطر داوری دیگران و مردم متمدّن و بر چسب توسّل جستن به خشونت، زیر دامـن چین دار “دمـوکراسی!!“ پنهان نمی شوم و „ دسـت به کاری می زنم که غصّه سر آید!“ بزرگوار، در این دنیای وارونه اگر حق و حقیقتی وجود داشته باشد، من جانب حق را می گیرم و در این جنگ تحمیلی نا برابر، حق با مردم فلسطین است. من از صمیم قلب و با تمام وجودم در کنار فلسطینی هاکه برای رهائی میهن و آزادی می جنگند، هستم. این همدلی و همدردی به معنای همکاری و همسوئی با حماس و حامیان شیعه ی حماس و آدمخواران جمهوری اسلامی ایران نیست. من مردم کشورها را با حکومت ها و رهبران آن ها یکی نمی گیرم. (ثروت اندوزی و زنبارگی یاسر عرفات و همسر بسیار جوان و آلامد او که در نامه ات اشاره کرده بودی، دلیل محکمه پسندی نیست و به این بهانه نمی توانیم گذشتهی مبارزاتی یاسر عرفات و سازمان الفتح را نادیده بگیریم، اگر پای قیاس و مقایسه به میان آید، گمان نکنم کون جناب بوش و آریل شارون و سایر سیاستمداران و رهبران تمیز تر از کون یاسر عرفات باشد، اگر دادگستری کشور فرانسه مستقل بود و قدرتی می داشت، بعد از اتمام دوره ی ریاست جمهوری، باید ژاک شیراک از کاخ الیزه مستقیم به زندان هدایت می شد. آری، (گر امر شود که مست گیرند، در شهر هر آن که هست گیرند.) صحبت مردم بود، برگردیم. رهبران فاسد حکومت اسلامی و آن آدمخوارانی که به درستی نام بردی، تا افق از غبار سُم اسبان سپاه دشمن تیره گردد و ترّقه ای زیر پایشان بترکد، از ایران اسلامی فرار می کنند، آن ها پیشاپیش زمینه را چیده اند و ثروت ها و حتّی فرزندانشان را به خارج منتقل کرده اند، نه جانم، نه عزیزم، پای مردم ما در میان است، کمک به حضور آمریکا و اسرائیل در ایران ما و پیشمرگه شدن برای سپاه بیگانه (گویا خیلی ها داوطلب شده اند که تو لابد بهتر از من نام، نشان، سازمـان ها و احزاب آن ها را می شناسی) از تهران ما عراق و افغانستان دیگری می سازد و مملکت ما را به خاک و خون و به ویرانی می کشاند و باز مردم ما هستند که ناچارند مصیبت ها را بر خود هموار کنند. آمریکا طالب دموکراسی و آزادی برای مردم ما نیست، آمریکا در جستجوی آزادی و محیطی امن و آزاد برای سرمایه و سرمایه داران است. آری عزیز، با مشاهده ی نتایج مرگبار، هول انگیز و بحران زای سیاست های خارجی آمریکا در جهان و در منطقه ی خاورمیانه، (چه در گذشته و چه در حال حاظر) با تجربه ی تلخ و دردناک و روز به روز و لحظه و به لحظه ی بحرانی که سرمایه داری لیبرال باعث شده و مردم آمریکا و جهان را به خاک سیاه نشانده: (بی خانمانی و بیکار شدن بی شمار و بی سابقهی کارگران و کارمندان در آمریکا و در دنیا، آلوده سازی هوای کرهی زمین و بالا بردن مداوم گرمای جّو زمین، ریختن زباله های کارخانه ها به رودخانه ها و دریاها وآلودگی دریاها و مواد غذائی، آلودگی نخ ها و الیاف مصنوعی پوشاک ها که سرطان زا شده اند، غارت و استعمار عریان کشورهای پیرامونی و سرنگونی و یا تحت فشار قراردادن حکومت های مترقّی و پشتیبانی از دیکتاتورها و حکومت های فاسد که منافع سرمایه داری را حفظ و حراست می کنند. بی اعتنائی به فقر و گرسنگی مردم قارّه ی آفریقا و رنج مردم آمریکای لاتین و ریختن مواد غذائی به دریاها تا سنگ آسیاب سرمایه با خون بچرخد و. و. و...) نه جانم، من، به عنوان کارگری ایرانی و تبعیدی (نویسنده و نویسندگی به کنار) در جایگاه خودم ایستاده ام و در نتیجه هرگز به این امامزاده دخیل نمی بندم و آنقدر ساده اندیش نیستم که به مهار کردن نئو لیبراالیسم هار که مهار آن از دست مسؤلان و سر دمداران سرمایه داری نیز خارج شده و روز به روز خسارات جبران ناپذیری به بار می آورد، دل خوش کنم. نه، من به مرگ و نا بودی این غول هولناک می اندیشم، (امیدوارم با شعار „مرگ بر آمریکا“ ی خمینی و وارثان او عوضی گرفته نشود، چرا که اقشار پائین و متوسّط مردم آمریکا این روزها بیشتر از هرکسی در دنیا از سودجوئی نئولیبرالیسم رنج می برند، نه من با مردم آمـریکا هیچ خصومتـی ندارم.) اگر گفتـم که به نابـودی این غول می اندیشم به این سبب است که هستی کرهی خاکی ما و هستی انسان را به خطر انداخته است و برخلاف باور تو حـتّی آن شاهزادهی „ سیاه و با کالسکه ی سفیدش!“ هم نمی تواند افساری بر پوزهی او بزند و مفّری ایجاد کند. در آمریکا سرمایه و حامیان سرمایه خدایاننـد و کشتـی را هدایت می کننـد، سرمایه و حامیان سـرمایه فرمان می رانند نه ریاست جمهور! „ خدا خواهد آن جا که کشتی برد، اگر نا خدا جامه بر تن درد“بزرگوار، من نیز ذرّه ای از هوش نسبی برخوردارم و می توانم تفاوت اوبامای دو رگه و “ قهرمان جنگ ویتنام!“ را بفهمم. آری، این حادثهی شگفت انگیزی در تاریخ ملّتی اسـت که تا دیروز بر پارک هـای عمومی می نوشت: „ ورود سگ و سیاه و به پارک ممنوع است“ اوباما غرور آسیب دیدهی انسانی و حیثیت پامال شدهی قارّه سیاه را در آن صبح زیبا به مردم رنگین پوستی که طّی قرن ها بردگی خوار و تحقیر و لگد مال شده بودند به آن ها باز گرداند. این یک جانب قضیه است و برنامه ی سیاسی و اقتصادی و سیاست خارجی „شاهزادهی سیاه!“ جانب دیگر قضیه که اهمیت بیشتری دارد. ما به شیـوه ی های مبارزات انتـخاباتی در آمریـکا آشنـائی داریم و می دانیم که از طرف چه کسانی پشتیبانی مالی و حمایت می شوند و چه قدرت هائی مثلاً پشت سر „جان اف کندی!“ بودند و چرا به ریاست جمهوری آمریکا رسید و چرا محبو بیتّش را به زودی از دست داد. بزرگوار کندی اگر به قتل نمی رسیـد، با رسوائی از صحنه ی سیاسی آمریکا بیرون می رفت. باری، به کف بینی و پیش بینی و رمّالی و هوش سرشار و بینش سیاسی لاهوتی نیازی نداریم تا آینده را پیش بینی کنیم، نه، کافی است نگاهی به کابینه ی اوباما بیندازیم و پیشنه ی سیاسی و عملکرد شخصیت های منتخب او را در گذشته دور و نزدیک وارسی کنیم تا به این بیت شعر ایرانی برسیم: „ سالی که نکوست از بهارش پیدا است“ نه جانم، „جهان هنوز پریروز است“ و ششلول بندها و گانگستر ها دنیا را مسّخرکرده اند و هر بار به بهانه ای“ آزادی!“ را با بمب بر سر مردم بی سر پناه می ریزند. جهانخواران از هر حیث آزادند و در چهار گوشه ی دنیا به هر عملی شنیعی دست می زنند و به ما و نظر ما هیچ اهمیتّی نمی دهند. حضرات زمینه ی کودتا و سرنگونی دولت مصدّق را در میهن ما می چینند، مرتکب بزرگ ترین جنایت تاریخی می شوند و ملتّ ما را به مدّت نیم قرن از مسیر رشد تاریخی منحرف می کنند و در سایه ی استبداد دو نسل از روشنفکران و مبارزان ما را گردن می زنند و در مساجد را باز می گذارند و دست زیر بال نیروهای واپسگرای اسلامی و جناب خمینی را می گیرند و مردم ما را به خاک سیاه می نشانند و سر انجام „ پوزش می خواهند“ نه جانم، جنایات و جرم های تاریخی شامل مروز زمان نمی شوند. من اگر از جانب مردم ایران نمایندگی می داشتم، با پوزش نامه ی آمریکا و انگلیس آب بینی دنا را می گرفتم، آن کاغذ پاره را مچاله کرده و با آب دهان خونی ام پیش پای حضرات دموکرات و متمّدن تف می کردم: „ گم شوید آقایان، شما را باید در دادگاه بین المللی محاکمه کرد!“آه، گمانم به آخر رسیدم و باید برای همیشه دم فرو بندم. در ابتدای نامه ام نوشتم که واگوی کردن و نشخوار حرف ها بیشتر به خاطر این بود و هست تا خودم و گذشته ام را دوباره به یاد بیاورم. باز هم تکرار می کنم که من فقط نظرم را بیان کردم و قصد بحث اقناعی ندارم و از آن می پرهیزم و در آینده ادامه نخواهم داد. چون می دانم که هیچ ثمری ندارد. آری، با این همه سن و سالی که من و تو از سرگذرانده ایم به سادگی نمی پذیریم و قانع نمی شویم و لاجرم کمتر به پند و اندرزه نیاز پیدا می کنیم. به هرحال، اگر لحن نامه ام تند و تلخ از آب در آمد مرا خواهی بخشید. چه می شود کرد؟ چندان رو به راه نیستم، با خودم عهد کرده ام تا سلامتی ام از سفر بر نگردد، در دکّان را تخته کنم، قلم و دوات میرزائی را به شیطان رجیم ببخشم و چند صباحی به گوشه دنجی بخزم. گیرم این امر خیر میسر نمی شود مگر این که امکان سفری به کرّهی مریخ و یا جائی مشابه برایم فراهم گردد. باری، شاید چند روزی به سویس و به دیدار دوستانی که در آن ولایت دارم بروم. منتها باز هم به خاطر کار و کار! رمانی نیمه تاریخی را (تاریخ معاصر) دست گرفته ام، دارم کم کم یاد داشت بر می دارم و اسناد و مدارک جمع می کنم. اگر در چند روز آینده چراغ رابطه خاموش شد و از من خبری نشد، بدان و آگاه باش که یا چشم ها و دست هایم دوباره دچار اشکال شده اند و یا به سفر رفته ام. این روزها پرش پلک هایم قطع نمی شود، نوشتن به ویژه رانندگی کردن برایم عذاب الیم شده است. گیرم تا چند دقیقه ی دیکر باید لقمه ای نان به نیش بکشم و پشت فرمان تاکسی بنشینم. این هم صدای ناقوس کلیسای قدیمی مجاور خانه ی ما که ساعت شروع کارم را هر روزه با سماجت گوشزد می کند.

هیچ نظری موجود نیست: