۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

منبع: انجمن فرهنگی هنری سایه

بله، برای او دیگر دنیای مبارزات اجتماعی به آخر رسیده است. از نظر او، دیگر آخر خط است. از لحظه ی فرو خوابیدن گرد و غبار آن تاخت و تازها، او دیگر انگار اهل این ولایت نیست. خودش را فرزند خوانده ی این دیار می داند. و درست مثل "مندینگو"[1] که تابعیت کشور "رنگ پریده ها"[2] را پذیرفته باشد، با احساس غبن و غربتی درمان ناپذیر در تبعید اختیاری خویش هق هق می کند. راستش را بخواهید، درد بزرگ او این است که تا عصری دوام اورده که دیگر عصر او نیست. او در شرایطی خاص دست به تلاشی زد و نتیجه ای پایدار نگرفت. حالا که شرایط بدتر و تلاش ها مشکل تر شده است برای او مسلم گشته است کهاصلاً نتیجه ای در کار نخواهد بود. نمی خواهد بپذیرد که هر چه شرایط بدتر باشد، احساس مسئولیت نیز باید شدیدتر باشد. نمی خواهد ضرورت تاریخی را قبول کند و به چرخ تکامل اجتماعی، زوری برساند. او یک بار، همچون مرغ تیرخورده ای، حرکتی کوتاه به سوی بلندی کرده و سپس درغلتیده است و همین برای حتی نوادگان او نیز، کافی است! از آن به بعد، در مقابل هر حرکت اجتماعی نوینی، تمام قد، پشت بازنشستگی قبل از موعدش پنهان می شود و مثل شعله ی شمعی به پایان رسیده، آخرین پت پت هایش را به نمایش می گذارد. امروزه کوچه پس کوچه ها و پستوی خانه های شیلی پر است از اجساد چنین روشنفکرانی که "انتحار سیاسی" کرده اند!

...........................................................

معمولاً مراحل عادی فکر، با تجربه آغاز می شود و پس از عبور از مرحله ی استدلال منطقی، به تصمیم منتهی می گردد. اما واخورده ی ملی که چنان تجربه ی تلخی و چنین دید تاریکی نسبت به قضایا دارد، راه عکس را در پیش میگیرد. یعنی به جای حرکت از واقعیت ها و رسیدن به نتیجه، از نتیجه شروع می کند و به واقعیت های مورد نظر خود میرسد مثلاً در مقابل یک جریان یا یک حرکت مخالف، اگر این واخورده حالتی انفعالی یا احتزاری دارد، این نه به خاطر ادراک و شناخت منطقی از آن جریان یا حرکت است بلکه به خاطر عادتی است که در نتیجه گیری های معکوس دارد. به همین دلیل، از نظر او کار، حرکت یا جریان، به هر حال، زار است. او هرگونه نتیجه یا تأثیر مثبتی را که از طریق آن حرکات یا جریانات مترتب شود، به عنوان نتایج ناپایدار و موقتی تلقی و دائم منتظر لحظه ای ست که یکی از تیرهای جنبش به سنگ بخورد یا یکی از بادبادک های نهضت را "تندباد" ببرد. عاشق این گونه لحظات و پیش آمدهاست. همین وقایع را برای توجیه بهانه های رندانه و هیچ کارگی شماتت انگیز خود سخت لازم دارد. در مواقعی این چنین، او با ذوق زدگی یک بچه ی موذی از جا می پرد، ژست پیر دیرانه ای به خود می گیرد و با لحن منقدانه ی یک تاریخ دان صاحب نظر در علم الاجتماع، می گوید: دیدی "آمیگو"[3] نگفتم!

طبیعی است که این نحوه ی تلقی و این نوع پیش داوری ها، او را در نتیجه گیری های معکوس خود مصرتر می کند، جوهر منطق را از بافت اندیشه های او می زداید، کار جهان بینی ها و تاریخ نگری های یک بعدی او را به رسوایی می کشد و به صورت دایره ی ملعون، آن قدر دید و فکر او را در محاصره ی بطالت آمیز خود نگه می دارد تا مغز او بوی گند بردارد و صاحب مغز از فرط عفونت بدبینی، بترکد. و کیست نداند که چنین حالتی، وضعیت پیش بینی شده ای نیست. چرا که به عقاید ناپایدار و بی منطق خود چسبیدن و از جریان های فکری و آموزه های منطقی دوری جستن، خصیصه ی هر فرهنگ واپس زده ایست. ولی مگر خیال می کنید که او زیر با این حقایق برود؟ فرهنگ واپس زده! از نظر او این حرف از دو حالت خارج نیست: یا شوخی بی ملاحظه ایست یا بی انصافی ظالمانه ای. و در هر دو حالش، او هرگز ما را به خاطر این اتهامی که به او وارد کرده ایم نخواهد بخشید. چون او نه تنها خود را واپس زده نمی داند، بلکه بسیار هم پیشرفته می داند. آن قدر پیشرفته که امثال ما هنوز باید بدویم تا به گرد پایش برسیم. آن قدر پیشرفته که دیگر هیچ چیزی در این قاره ی پهناور نمی تواند او را از فرط تازگی، شوکه کند و یا حتی برایش جالب توجه باشد. آن قدر مسلط بر امور جهانی است که دیگر هیچ ماجرای "غیر مترقبه ای" در قاموس او معنی ندارد. و برای همین است که همه چیز را یا با اخم و بی اعتنایی برگزار می کند یا به شوخی و مطایبه...........باز برگشتیم به همان دو صورتک دوقلوی بالای سردرب تماشاخانه ها؟ چاره چیست؟

صورتکی که اخموست خصیصه مخصوص به خود دارد. در مقابل هر حرکتی رو ترش میکند. با خودش، با اطرافیانش، با آشناها و نا آشناها و خلاصه با همه قهر است. به قول شیمیست ها چهره اش حالت اسیدی دارد! همواره بدش نمی آید که تصویر نامطلوب و ناخوشایندی از دیگران و کارهایشان بدهد. اما اگر خود او را وادار کنند که قدمی به عقب بردارد و تصویر "تمام رخ" خویش را ببیند، اخم می کند. یعنی می گریزد. چون نمی خواهد خودش را خلاصه کند. چون می داند که با این تلخیص، مرحله ی نتیجه گیری از او نزدیک می شود. و این همان چیزی است که او را به کسالت، وحشت، فرار و سرانجام به اخم بی پایان وامیدارد. او با ابروهایی گره خورده و اخمی غلیظ ، هر توسری آبداری را و هر دشنام نابی را طاقت می آورد. با اخم، تیریج قبایش را از غبار هر راه صعب العبوری پاکیزه نگاه می دارد. اخم، سلاح برنده ی اوست. اخم جزء لاینفک ژست های اوست. تقیه می کند، اما با اخم. تمکین می کند، اما با اخم. از توبره "گرینگو" میخورد، اما با اخم. از کاهدان مردم می خورد، اما با اخم. امیدهای کورسو می پروراند، اما با اخم. یأس های مسموم می تند، اما با اخم. تخم بی زرده هم می گذارد، اما با اخم........خلاصه این "پز" روشنفکرانه تنها میراثی است که از فعالیت های آن دوره ی قبا سوختگیف به او رسیده است: اخمی به انبوهی جنگل های آمازون!

و اما صورتک خندان، که تعدادش به مراتب بیشتر از صورتک اولی است، حال و هوای دیگری برای خود دست و پا کرده است. به همه چیز و همه کس می خندد. قوی ترین جنبه ی هر کاری را در جلوه های کمیک آن می بیند. شوخی هایش مرزی نمی شناسد. قهقهه هایش تمامی ندارد، خیال کرده است که خنده بر هر درد بی درمانی دواست. به هیچ وجه نمی شود به او قبولاند که: "اومبره"[4] کور خوانده ای! چون او خنده هایش نه از سر نفهمی و بی تجربگی، بلکه از فرط دانایی و سرد و گرم چشیدگی است. آخر او دیگر خود را نه فردی از افراد روی زمین بلکه نظاره گری از بالا بر کره خاکی و ختکیان میپندارد. مثل "زئوس" خدای خدایان، از مدار دیگری بر کل کره ی زمین نظر دارد. همه ی حرکات همه ی آدم ها برای او خوشمزه و مفرح و خنده آور می نماید. مقوله ای وجود ندارد که بتواند برای یک لحظه هم که شده، خنده ی او را متوقف کند.از زمین و زمان برای او دستمایه های خنده می ریزد. بر عرش و فرش، چیزی جز بهانه های خنده نمی بیند. پس معنویات چه می شود؟ کدام معنویات؟برود گورش را گم کند........او فاتحه ی تمام این اباطیل را خوانده است. همه چیز را با چوب خنده اش از یک در میراند. مردی است با خنده هایی برای تمام فصول! خنده رویی است با لبخندی به پهنای قاره ی لاتین. از نظر او دلقک های توی سیرک بزرگ ترین هنرمندان همه ی قرون و اعصارند......و تنها فرق خودش با دلقک ها در این است که این دومی ها می خندانند، بی آن که خود بخندند اما او خود می خندد، بی آن که بخنداند....این صورتک هزال، به جای اندرز، متلک می پراند. به جای تشویق، شیشکی می بندد. به جای همکاری، مسخرگی پیشه می کند و به جای گریه، به حال خود می خندد. او حتی کلک دیگری را هم یاد گرفته است. در قضاوت های مسخره آمیز خود، همواره خودش را مستثنی می کند. و در مطالعات تطبیقی خود، همه اش دیگران را با خودش می سنجد تا ببیند که آنها در مقایسه ی با او چه چیزهایی کم دارند. و اگر به او بگویید، که یک بار هم که شده، سطح معیار قیاسش را و الگوی مطابقاتش را تغییر دهد و خودش را با دیگران بسنجد تا ببیند که خود چه کمبودهای وحشتناکی نسبت به آنان دارد، میزند زیر خنده. حالا نخند کی بخند. یا اگر به او بگویید که نه دنیا به آن کوچکی است که در محدوده دید تنگ تو بگنجد و نه مسایل جهان آنقدر ساده و صریح و پیش پا افتاده که تو با یک نظر تا فیها خالدونش را بخوانی، میدانید چه جوابی می دهد؟ نافش را می گیرد و از خنده روده بر می شود. برای او گفتم که: همه چیز خنده ناک است. فعالیت های اجتماعی، مانورهای سیلسی، تلاش های مردمی، حرکت های تاریخی، جریانات افراطی، دردها، غم ها و خلاصه هر چیز دیگری که فکرش را بتوان کرد. کافی است قضیه فقط جنبه جدی داشته باشد تا او به طور مبسوطی مشعوف شود!آن هم نه شعفی از روی توافق با قضیه که صرفاً به قصد تمسخر. مثل احزاب شیلی، همه چیز را زیر سبیلی در میکند و به شیوه ی "ژنرال گرینگو"، به ریش همه می خندد. این همه انبساط خاطر، سرانجام، شیلیایی زخم خورده را با این سوال مواجه می کند که آیا زندگی کردن با این احساس که انرژی های فوق طبیعی و بشری فرد دارد به تدریج، بدون تجلی معجزات خود در جامعه از بین می رود، کجایش می تواند خنده دار باشد؟

..............................................................

ظاهراً در مورد فاخته های عقیم به نکاتی چند اشاره شد جز یک نکته. و آن اینکه، اشتباه نشود، هم آن صورتک اخمو و هم این صورتک خندان-هر دو- آن یک اخمش را و این یک، خنده اش را به حساب چیز دیگری می گذارند، چیزی که شعور متعارف شیلیایی از درکش قاصر است: به حساب جهان بینی ژرف و منطقی، نگرش فیلسوفانه و تجربی، و وجهه ای روشنفکرانه و انقلابی. غافل که این اخم ها و خنده های بی پایان شاید سلاح آن ها باشد ولی یقیناً به صلاحشان نیست. غافل که، آن کس که قیافه و هیبتی انقلابی و روشنفکرانه به خود بگیرد و در عین حال، نه انقلابی باشد و نه روشنفکر، بدترین موجود جامعه است(زیرا در جوامعی که دارای "فرهنگ ناسالم" است این دو "الگو"، به طور وسیعی سرمشق نسل نوپا قرار می گیرد.). و باز غافل از این که این گونه غفلت ها، آن هم در چنین شرایط تاریخی و دوره ی حساسی، نه تنها مسئله کوچک و قابل اغماضی نیست بلکه نتایج کاملاً پیش بینی شده ی کج رفتاری های خاص هیچ کاره گان اجتماعی در جریان فعال فرهنگ جوامع ما بالنده است. یعنی باورهای بی بنیاد، غیرعلمی و اپیدمی وار یک نسل لاتینی در حال رسوب که به شدت سعی در توسعه و رواج دارد(حال آن که پذیرش هر عقیده و ارزش غلطی از جانب یک نسل، خیانتی است غیر قابل بخشایش به نسل بعدی) چرا که آن ها با این خلق و خوی نابخردانه ی خویش، به هرچه "بد" است تن در داده اند و با هرچه "بدتر" است، سازش کرده اند، بی کمترین توجهی به این حقیقت که یک زد و خورد خوب، از یک سازش بد، بهتر است. حتی اگر این زد و خورد یا مبارزه، در شرایط فعلی، به هیچ وجه تعیین کننده ی قطعی نباشد و فقط نقطه ی آغاز حرکت اصلی باشد: حرکتی حساب شده، از طریق بسط حوادث منطقی و "ارزش تاریخی" بخشیدن به این گونه حوادث، به قصد بهره برداری از "نتایج مرحله ای" آن.

حرکت برجسته ی "سالدو"[5] به راستی یک تجربه ی عظیم آزمایشگاهی بود که "موضوعات" بزرگ و بحث انگیزی را به مباحث شناخت سیاسی-اقتصادی قاره-و حتی ماوراء اقیانوس ها- افزود. نتایج این تجربه ی پرقیمت، اگر ظرف و مظروف آزمایشگاهی را به هوا پرتاب نمی کرد و از بوته ی آزمایش، سربلند درمی آمد، می توانست "نسخه ی مجربی" برای "قاره ی بیمار" باشد. اما حالا مگر چطور شده است؟ به بن بست رسیدن موقتی تلاش او آیا چیزی را از بین برده است؟ به هیچ وجه. هرگز چیزی از بین نمی رود، فقط تغییر می کند و این تغییر؟ آنها "کار" مهمی را براساس"تئوری مهم تری" شروع کردند و بعد،این تجربه، نیمه کاره ماند.زیرا آزمایش گران را به زور از آزمایشگاه بیرون راندند.ولی این، آیا، به منزله ی "آواز قوی"[6] آن حرکت است؟ این همه کج اندیشی در ذهن هیچ انسان دوستی راه ندارد! وقتی تجربه ای به نتایج قطعیش نرسیده باشد، طبیعی است اگر، آگاهانه تکرار شود. مگر یک درد اجتماعی را غیر از یک درمان اجتماعی می تواند علاج کند؟ تلاش ناموفق که به معنای شکست حتمی نیست. "تجربه ی در حال اکتساب" با "تجربه ی محکوم به شکست" همان قدر اختلاف دارد که قطب شمال با خط استوا. "سالدو" رفت. اما هنوز هم جراحت شیلی، همان زخم ناسور تاریخی قاره است و آلت ضرب، همان گونه در پنجه ی "یانکی ها"[7]. پس ضرورت مبارزه از بین نرفته است. همان طور که شرایط عینی و ذهنی مبارزه از میان بر نخاسته است. گیریم که این شرایط ، وخیم تر، نامناسب تر و صعب العبورتر شده باشد. بسیارخوب، شده باشد. اعتراضی نیست! ولی باز در نهایت، خر همان خر است و جل همان جل. سخت تر شدن اوضاع و شرایط را باید به عنوان "عامل رماننده" تلقی کرد یا "عامل تشدید" احساس مسئولیت تاریخی؟ در دریایی که آرام است، هر کس بتواند ناخدا باشد.

بنابراین، باید به نحوی، به هر وسیله ی ممکنه، به این فرزانگان خودباخته فهماند که به جای پس کشیدن و تخطئه کردن جوان ترها، دوشادوش این نسل یتیم قدم در راه بگذارد. باید به آن ها حالی کرد به عوض نشخوار خاطرات تلخ و شیرین- و در عین حال پر دریغ- گذشته و به جای بی باوری های عقیم فعلی، تجربیاتشان را و دانسته هایشان را به عینه چراغ راهنما، در مسیر مبارزات بی وقفه ی این نسل "آی تی تی زده"[8] بیفرازند. این کهنه سربازان پشت جبهه، دیگر باید این حقیقت را حس کرده باشند که حضور "سالوادورها" در این "نوار مسین گداخته" نسیمی است که از بهشت به جهنم می وزد و بدترین حالت آن است که "انسان دوزخ نشین"، پنجره اش را در مقابل این نسیم ببندد.

اگر این دسته از واخوردگان ملی، این صورتک های مسخ، این فاخته های عقیم، هنوز هم کماکان انسان نوینی را آزاد از سوابق و قیودات ذهنی، نژادی و طبقاتی طلب می کنند و اگر هنوز چون گذشته بر جنازه ی آرزوهای "به قتل رسیده "ی خویش نماز آمرزش به جای می آورند، پس باید برای ایجاد شرایط خلق چنین انسان هایی و پروراندن مجدد چنان آرزوهایی، بی مهابا با نیروهای بازدارنده درگیر شوند و در این ستیزه، نظریات، امیال و منافع شخصی خود را فدای نفع قاره کنند بی آنکه در این ایثار، چشم به حدی و مرزی و پایانی نزدیک داشته باشند. و این یعنی همان کاری که نسل تازه نفس، در این جامعه، دست اندر کار تدارک آن است. و این یعنی همان وظیفه ای که اکنونیان و آیندگان به هر حال، چاره ای جز انجامش ندارند. و اصلاً به همین خاطر است که نسل پرجوش و خروش، ناآرام و کم ادعای شیلی می کوشد تا مسئله حیاتی دفاع از حقوق موجود و احقاق حقوق از دست رفته را به عنوان یک "اصل مسلم بشری" و به عینه یک نهال بارور تاریخی-اجتماعی در وجدان خود و در ضمیر قاره، غرس کند. چرا، چون از تجربه ی لاتینی آموخته است که حقوقی که از آن دفاع نشود، حقوقی واگذاشته و متروک است و تصرف چنین حقی، برای هر متجاوزی، مشروع! فاخته های عقیم، این پیام تاریخی قاره را، به عمد، از یاد برده اند که: شاید برای پیروزی در جنگ، راه های گوناگون زیادی وجود داشته باشد اما نجنگیدن، تنها راهی است که به پیروزی منتهی نمی شود.

منبع: انجمن فرهنگی هنری سایه

ترجمه ی حسین اقدامی

هیچ نظری موجود نیست: