علی شريعتی از: گفتگوهای تنهايی مجموعه آثار ۳۳ سرشت مرا با فلسفه، حكمت و عرفان عجين كرده اند. حكمت در من نه يك علم اكتسابی، اندوخته هايی در كنج حافظه، بلكه در ذات من است، صفت من است و چنان كه وزن دارم، غريزه دارم، گرما دارم، يعنی موجودی هستم دارنده اين صفات و حالات، موجودی هستم دارنده حكمت، فلسفه، فلسفه در آب و گل من است، در جوهر روح من است و بگفته يكی از دوستانم كه به شوخی می گفت : حتی در قيافه ام، بدنم، رفتارم، سخنم، سكوتم... فلسفه در من تنها از طريق خواندن و تحصيل و تعليم راه نيافته است، در ژنهای من رسوخ يافته است، آن را از اجدادم به ارث برده ام، امروزه خيال می كنند كه هر كه در لباس علمای قديم بوده است، آخوند و ملا بوده است، يعنی فقيه! هرگز، امروز اين لباس خاص علمای مذهبی است، پيش از اين خاص علما بوده است و حكما؛ حتی لباس فارابی كه موسيقی دان و رياضی دان بوده و بوعلی كه فيلسوف و جابربن حيان كه شيميست و خيام كه دهری و لامذهب بوده است همين بوده است. اجداد من هيچ كدام فقيه و آخود مذهبی نبوده اند؛ هيچ كدام ؛ همه فيلسوف بوده اند. بی استثناء، از پدرم گرفته بوده ام، فيلسوف بدون فلسفه! اين را بزرگ ترها همه می گويند: «از همان اول با همه بچه ها فرق داشتی، هيچ وقت بازی نمی كردی و ميل به بازی هم نداشتی، اصلاً همبازی نداشتی. همسالانت هميشه تو را مثل يك آدم بزرگ نگاه می كردند، حتی توی كوچه كه بچه های همسايه لانكا و فيلم و توشله و گرگن بهوا و جفتك پشتك و الی لمبك بازی می كردند وقتی تو رد می شدی سرت را پايين می انداختی و حتی زير چشمی هم نگاه نمی كردی و می گذشتی و آنها هم تا تو را می ديدند دست از كار می كشيدند و رد كه می شدی كارشان را از سر می گرفتند؛ حتی بعضی از آنها از تو هم بزرگ تر بودند» توی خانه، توی مهمانيهای خانوادگی، بچه ها دور هم جمع می شدند و شلوغ می كردند، بزرگ ترها هم دور هم می نشستند و حرف می زدند و می گفتند و می خنديدند، اما تو در اين ميانه غالباً ساكت بودی، گوشه ای می نشستی و گاه به اين بزرگترها نگاه می كردی و با دقت گوش می دادی و گاه نگاه می كردی و اصلاً گوش نمی دادی، حواست جای ديگری بود، توی خودت، معلوم نبود كجا؛ گاهی با خودت حرف می زدی، می خنديدی، اخمهايت را به هم می كشيدی، غرق خيالهای نامعلومت می شدی و ما غالباً متوجه می شديم و دستت می انداختيم و تو خجالت می كشيدی و هيچ نمی گفتی و باز... از همان وقتها اين صفات مشخص تو بود: ميل به تنهايی، سكوت، با خود حرف زدن و فكر كردن دائم، تنبلی در كار، حواس پرتی خارق العاده، بی نظمی و بی قيدی در همه چيز، نداشتن مشق و خط و كتاب و قلم و بی اعتنايی به درس و كلاس و معلم و عشق به خواندن و كتاب و صحافی كتابها و چيدن كتابها... و پدرت اغلب جوش می زد كه : «اين چه جور بچه است، اين همه معلمات گله می كنند، پيشم شكايت می كنند، آخر تو كه شب و روز كتاب می خوانی، كتابهايی كه حتی درست نمی فهمی، يك ساعت هم كتاب خودت را بخوان، اين بچه چقدر دله است در مطالعه و چقدر خسيس در درس خواندن ؛ اصلاً مثل اينكه دشمن درس و مشق است. تا نصف شب و يك و دو بعد از نصف شب با من می نشيند و كتاب می خواند و سه تا چهارتا مشقی را كه گفته اند بنويس می گذارد درست صبح، همان وقت كه دنبال جورابهايش می گردد و لباسهايش و مدرسه اش هم دير شده، شروع می كند به نوشتن! دست پاچه و شلوغ و خودش هم ناراحت. بابا جان تو كه يك دو ساعت صبح از وقتی پاميشی تا وقتی راه ميفتی برای مدرسه گشتن دنبال جورابهات كه به كار ديگری نمی رسی!...» و همين حال و حالت بود تا دبيرستان ؛ «شاگردی كه از همه معلمام باسوادتر بودم و از همه همشاگرديهايم تنبل تر!» (يادش به خير معلم فارسی مان آقای صبور جنتی! معلم خوبی بود، لاغر و قدری كشيده و سالكی به اندازه كف دست و برنده شبيه با ساطور داشت، حدود چهل سال سنش بود اما فرقش را پسرانه كج می كرد، و به قدری روغن وازلين يا گليسرين می زد كه هنوز هر وقت كلاس او در خاطرم مجسم می شود كه نشسته ايم و او دارد می بافد و در اين حال قدم زنان از لای دو صف نيمكتها رد می شود و از كنار من می گذرد شانه ام را كمی كنار می كشم كه روغنهای زلفش روی شانه های كتم نچكد...!). و بعد آمدم به دبيرستان ؛ ورود من به دبيرستان درست مصادف بود با ورودم به فلسفه و عرفان. يادم هست (و چقدر از اينكه اين را فراموش نكرده ام خوشحالم ) كه نخستين جمله ای را كه در يك كتاب بسيار جدی فلسفی خواندم و همچون پتكی بود كه بر مغزم فرو كوفت و به انديشه ای درازم فرو برد، بعد از ظهری بود، سفره را هنوز جمع نكرده بودند (و اين، علامت وقت نهار ما) و پدرم در حالی كه با غذا بازی می كرد چيزی می خواند؛ از جمله كتابهايی كه با دور او گرفته بودند يكی هم «انديشه های مغز بزرگ » بود از مترلينگ ترجمه منصوری (ذبيح الله ) و نخستين جمله اش اين بود: «وقتی شمعی را پف می كنيم شعله اش كجا می رود؟» (حال اين جمله معنيهای ديگری هم برايم پيدا كرده است ). با اين جمله دستگاه مغز من افتتاح شد و هنوز از آن لحظه دارد كار می كند (جز در برخی حالات كه فلج می شود و پس از چندی باز راه می افتد). اين شروع تازه ای بود، كتابهايی كه پيش از اين می خواندم، از سری كتاب خوانهای عادی بود: ويتامينها، زن مست، تاريخ سينما (از «چه می دانم؟»)، بينوايان، سالنامه نور دانش، سالنامه دنيا، و... اما از اينجا به بعد افتادم توی انديشيدن مطلق، فلسفه محض، فقط فكر كردن و فكر كردن و فكر كردن و بس، افتادم توی مترلينگ و آناتول فرانس و سير حكمت در اروپا، اين دو تمام مغزم را تصاحب كرده بودند و من حواسم پرت تر شد و از زندگی دور شدم و با اطرافياانم بيگانه تر... خيلی راه رفتم... مغز كوچك من گنجايش اين انديشه هايی را كه مغز بزرگ مترلينگ پير را منفجر كرد و ديوانه شد نداشت... به بحرانی خطرناك رسيدم! سكوتم بيشتر و غليظ تر شد، همراه با بدبينی و تلخ انديشی عجيب... كم كم افتادم توی عرفان... الان نوشته های سيكل اولم عبارتست از جمع آوری سخنان زيبای عرفان بزرگ، جنيد و حلاج و قاضی ابويوسف و ملك دينار و فضيل عياض و شبستری و قشيری و ابوسعيد و بايزيد و... «به صحرا شدم ؛ عشق باريده بود و زمين تر شده، و چنان كه پای مرد به گلزار فرو شود پای من به عشق فرو می شد»؛ «من به نور نگريستم و به نگريستن ادامه دادم تا نور شدم »؛ «سی سال بايزيد خدا را می پرستيد و اكنون ديگر خدا خود را می پرستد»؛ «قاضی ابويوسف، هفتاد سال بر دين رفت و زهد و تقوی و روزه های سنگين تابستان و نمازهای طولانی شبها و رياضت و ذكر، هفتاد سال همه آداب شروع را با تكليف و تعصب انجام داد، روزی او را برهنه يافتند لنگی بر كمر بستهت و بر تلی خاكستر نشستهت شراب می نوشيد و چهره اش بگشته بود و جنون بر او سخت غالب آمده بود. گفتند تو را چه شد كه از قيد شرع و التزام تكاليف الهی سر زدی و عصيان كردی؟ گفت : بنده پير را از ربقه بندگی خواجه اش آزاد می كنند و من هفتاد سال بندگی خدا كردم و خدا كريم تر خواجه ای است ؛ در حضرتش بدرد بناليدم كه اين بنده هفتاد سال خدمت تو كرده است و اكنون شكسته و فرتوت گشته است چه می كنی؟ گفت : تو را آزاد كردم و ربقه شرع و التزام عبوديت از تو برداشتم ؛ رها گشتی! و اكنون من نه بندگی می كنم كه عاشقی می كنم و بر عاشقی تكليفی نيست كه عشق در شرع نگنجد و ربقه بر نگيرد!»؛ «من همچون ماری كه پوست بيندازد و از بايزيد بيرون افتادم » (بايزيد)... و سالها اين چنين گذشت و در آن ايام كه همبازيهايم روزهای شاد و آزاد و آسوده ای را در عالم خوش بچگی می گذراندند من دست اندركار اين معانی بودم. مغزم با فلسفه رشد می كرد و دلم با عرفان داغ می شد و گرچه بزرگترهايم بر من بيمناك شده بودند و خود نيز كم كم با «يأس » و «درد» آشنا می شدم (اولی ارمغان فلسفه و دومی هديه عرفان ) ولی به هر حال پر بودم و سير بودم و سير آب و لذتم تنها اينكه... آری كارم سخت است و دردم سخت و از هرچه شيرينی و شادی و بازی است محروم اما... اين بس كه می فهمم! خوب است... احمق نيستم. تا سالهای ۱۳۲۹ و ۱۳۳۰ در رسيد و من در سيكل دوم كه ناگهان طوفانی برخاست و دنيا آرامشش برهم خورد و كشمكش از همه سو در گرفت و من نيز از جايگاه ساكت تنهايم كنده شدم و... داستان آغاز شد. همه بزن بزن و بگير بگير و شلوغ پلوغ... و اكنون وارد دنيايی شدم از عقيده و ايمان و قلم و حماسه و هراس و آزادی و عشق به آرمانهايی برای ديگران. مفصل است ؛ خاطره هايی پر از خون و ننگ و نام و ترس و دلاوری و صداقت و دروغ و خيانت و فداكاری و... و شهادتها و... چه بگويم؟ چه آتشی؟ چه آتشی؟ اگر آب اقيانوسهای عالم را بر آن می ريختند زبانه هايش آرام نمی گرفت، خيلی پيش رفتم... خيلی... مرگ و قدرت شانه به شانه ام می آمدند. به هر حال گذشت، آری، مثل اينكه ديگر گذشت و من از اين سفر افسانه ای حماسی كه منزلها و صحراها بريدم و برگشتم و با دست خالی بسياری از آنها كه در آن واديها در پی من می آمدند، برگشتند و فروختند و چه گران، چه ارازن! وزارت، مديريت كل، وكالت، نمايندگی... رياست فلان... هو... و من آنچه را اندوخته بودم و داشتم نفروختم. كه از هرچه می دادند گران تر بود، معامله مان نشد و بالاخره من ماندم و هيچ! و آمدم آهسته و آهسته و خزيدم به اين گوشه مدرسه و... معلمی... و هرگز افسوس نخوردم و سخت غرق لذت و فخر كه ماندم و دنيا مرا نفريفت و به آزادی ام، به ايمانم و به راهم، خيانت نكردم... ايستادم اما برنگشتم... اما بازنگشتم، به بيراهه هم نرفتم كه من نه مرد بازگشتم! استوار ماندن و به هر بادی بباد نرفتن دين من است، دينی كه پيروانش بسيار كم اند. مردم همه زادگان روزند و پاسداران شب. جنيد با مريدان از ميدان بغداد می گذشت ؛ سارق مشهوری را كه كوهستانهای حومه شهر را در زير شمشير خويش گرفته بود بر سردار بالا برده بودند عبرت خلق را؛ جنيد پيش آمد و برپای او بوسه زد. مريدان خروش كردند. گفت : بر پای آن مرد بايد بوسه داد كه در راه خويش تا بدين جا بالا آمده است! بله! صوفيان واستدند از گرومی همه رخت خرقه ما است كه در خانه خمار بماند! و خدا را سپاس می گويم... اين جمله درماندن من اثری بزرگ داشته است نمی دانم از كيست كه : «شرف مرد همچون به كارت يك دختر است، اگر اين بار لكه دار شد ديگر هرگز جبران پذير نيست.» قصدم شرح حال نيست، اين را می خواستم بگويم كه گرچه در سياست همه زندگيم را تا حال غرق كردم و تاخت و تازهای بسيار كردم اما با جنس روح و ساختمان قلب من ناسازگار بود. اين حقيقت را ده سال پيش آن علی اللهی شهيد دريا می گفت و همواره می گفت و با چه تعصب و اصرار و جديتی و من بر او می خنديدم با چه اطمينانی و يقينی كه تو نمی فهمی، كه تو نمی شناسی، تو علی را در تاريكی ديده ای، «تاريكی عشق » و در «نور عق » و روشنايی انديشه و آزادی و علم اگر او را بنگری نخواهی شناخت! (چقدر زبان فرق می كند)! اما باور نمی كرد، می گفت اگر تو را رئيس جمهور ببينم باز هم تو را مرد سياست نخواهم يافت مگر در هند: حال می فهمم كه چقدر راست می گفت! من مرد حكمت ام نه سياست! اما آن وقتها اين حرف را نمی توانستم بفهمم ؛ اصلاً گوش نمی دادم ؛ آن وقتها مردی بودم سی و چهار پنج ساله و دلم با اين زمزمه ها آشنا نبود، قلبی داشتم از پولاد، روحی پير و انديشه ای در آسمان... نه مثل حالا بيست و چهار پنج ساله سراپا غرقه در شعر و سرود و جستجو و انتظار و دل واپسی و تپيدن و اضطراب و غم و آرزو و گشت و كوچه و... خيالات رنگين! به هر حال، در پاسخ آن بابا كه بيعت كن و وارد كه شدی، جز دوتا، هر ميزی را كه خواستی «از هم راه » يك راست برو و پشتش بنشين و من از هم راه رفتم و در سلول آن قلعه نظامی سرخ خوابيدم و پس از مدتها آمدم بيرون و با دست خالی... و باز افتادم توی اين قلعه كشوری سبز و حال، وقتی خودم را با آن همسفران ديگرم كه خود را به باغ و آبادی رساندند می سنجم از شادی و شكر و شوق در پوست نمی گنجم كه چه خوب شد كه در آن «سواد اعظم » پاگير نشدم و به دنيا و شر و شورش آلوده نگشتم و معلمی را و خلوت آرام و ساده اين گوشه را برگزيدم و حال را نگهداشتم و از قيل و قال و معركه دامن برچيدم و اگر آنها زر اندوختند من گنج يافت، اگر آنها كاخ برپا كردند من معبد ساختم و اگر آنها باغی خريدند من كشور سبز معجزاتش را دارم و اگر آنها بر چند «رأس » رياست يافتند من بر اقليم بيكرانه اهورايی دلی سلطنت دارم و اگر آنها غرورشان را در پای ميزی ريختند من آن را بر سر گلدسته معبد عشق بشكستم و اگر آنها به غلامی «قيصر» درآمدند من صحابی «حكيم » شدم، يا غار «نبی » گشتم و آنها راه خويش كج كردند و دامن پر كردند و من ماندم و با دست و دامنی خالی به خلوتی خزيدم... اما اگر آنها نام خويش را به نان فروختند و من بر آب دادم و پيش تر از خضر و پيشتازتر از اسكندر رسيدم و اگر آنها لذت بردند من غم آوردم و اگر آنها پول پرست شدند من بت پرست شدم و اگر آنها همچون عنصری زرآلات خوان گستردند و از نقره ديگدان زدند، من همچون مولوی در «آفتاب » شكفتم و در خورشيد سوختم و سفره از دل گستردم و مانده از درد نهادم و شراب از خون سرگشيدم ؛ اگر آنها مرد ابلاغ شدند من مرد داغ شدم و اگر آنها دل به زندگانی بستند من دل به زندگی بستم، اگر آنها وازرت يافتند من سلطنت يافتم، اگر آنها را به دورغ ميستايند مرا به راستی می پرستند، اگر آنها را در نهان به دل دشمن دارند مرا در نهان به دل دوست دارند و اگر آنها گزارش كار می نويسند من گزارش حال می نويسم، اگر آنها به آزدی خيانت كردند من به آزادی وفادار ماندم، اگر آنها در شب نشينيهای آلوده با زنان آلوده می رقصند من در خلوت پاكم گل پاك صوفی می بويم، اگر آنها شكم فربه كرده اند آن چنان كه در خشتك خويش نمی گنجند من عشق پروده ام آن چنان كه در خويشتنم نمی گنجد، اگر آنها كارمند دارند من دردمند دارم، اگر آنها ماده شتر پيرگر بيمارشان را به زور در پای قصر قربانی كردند من اسماعيلم را به شوق در راه كعبه ذبح كردم، اگر آنها كسی را دارند كه بنوشند و بخندند من كسی را دارم كه بسوزيم و بگرييم، اگر آنها در انبوه هم بيگاه هم اند ما در تنهايی خويش آشنای هميم، اگر آنها طلا دارند من عشق دارم، اگر آنها خانه دارند من محراب دارم، اگر آنها صعود می كنند من به معراج می روم، اگر آنها در زمين می خرامند من در آسمان می پرم، اگر آنها پايان يافته اند من آغاز شده ام، اگر آنها وكيل شده اند من در آسمان می پرم، اگر آنها پايان يافته اند من آغاز شده ام، اگر آنها وكيل شده اند من معبود شده ام، اگر آنها رئيس اند من رهبرم، اگر آنها غلام خانه ازد و چاكر جان نثار راجه شده اند من امام پاك نژاد و راهب پاكزاد مهر او شده ام، اگر آنها گردن به زنجير عدل انوشيروان كشيدند و آخور آباد كردند من ترك كاخ و سر و سامان گفتم و بودا شدم و زنجير بگسستم و رها شدم و آزادی يافتم و هنرمند شدم و آفريننده شدم و نبوت يافتم و رسالت يافتم و جاويد شدم و در جريده عالم دوام خويش را ثبت كردم. اگر آنها را گروهی چاپلوسی می كنند كه حرفه شان اين است و هر كه را در جايشان بنشانند اينان را بر گردد خويش دست بر سينه و چربی بر زبان و نفرت در دل خواهد يافت مرا دلی می ستايد كه جهان و هرچه دارد برايش خاكروبه دانی زشت و عفن است و مگسانی بر آن انبوه، دلی كه جز زيبايی و جز ايمان و جز دوست داشتنی نه از جنس اين دنيا در آن راه ندارد دلی كه از غرور خدا را نيز به اصرار من می ستايد! كه می گويد زيان كردم؟ من كجا و آنها كجا؟ در آن حال كه از بازار های گرم و داغ می گذشتيم و ياران يكايك در هر بازاری شتر زرد موی خويش را به بهائی می فروختند و شاد و خندان می رفتند و من گريبان خويش و افسار شتر شير مست زرين موی خويش را از دست و دام بازگانان در می بردم و می گذاشتم در دل من ندايی می گفت كه مفروش، خوب كه نفروختی، مفروش كه در پايان اين راه، در دور دست تو را منتظرند، شهزاده ای آزاده ای اسير قلعه ديوان، به حيله جادو در بند گرفتار و چشم به راه كه : فرياد رسی می آيد، و به صدای هر پايی سر از گريبان تنهايی غمگينش بر می دارد كه : كسی می آيد، و او خريدار تو است، نيازمند تو است، مفروش، نگهدار، او گران خواهد خريد، ارازن مفروش كه اگر تو را پادشاهی دهند ارازن داده اند و او گران خواهد داد، مفروش، برگير و برو، برو، برو، تا به كويری رسيدی خلوت و سوخته و پر هول و بی آب و آبادی، مترس، مهراس، برو، برو، عطش سوزان و گرگان آدمی خوار بسيار و افسون و جادو همه جا در كمين و ماران و غولان بر سر راه اما... مترس، برو... برو تا آن گاه كه می رسی به سوادی، سياهی يی از دور، برو، برو، برجی است چون آرزو كشيده، همچون مناره ديدبانی در سينه گسترده كوير افراشته، همچون سروی از قلب صحرای سوازن روييده، برجی است كه خداوند خدا، در آن هفتمين روز خلقت كه تو را نيز آفريد و روانت را نيز آفريد و آن همه عجايب در آن نهاد و آن را به خواستنها و آرزو كردنها و داشتنها و معنيها و رازهای رنگارنگ گونه گون بياراست آن را نيز به خاطر تو در اين كوير بی كس بی فرياد بنياد كرد آن را همه از تو ساخت، هر خشت او، هر آب و گل او، هر كتيبه او، هر غرفه او و پنجره او و زيور او، زينت او و رنگ او و شكال او و اندازه او... همه را از تو برگرفت و آن را عينيت داد و از آنها برجی برافراشت همه مصالحش از تتو و اينك او را می بينی كه راستی تو را بالای او كردند و آرزوی تو را اندام او و شرف تو را قامت او و فخر تو را سر او و خيال تو را طرح او و دل تو را دهانه او و هوش تر را دماغه او و غرور تو را گردنه او و قدرت اعجازگر افسانه پرداز هنرمند اتوپياساز عجايت آفرين تو را چشمه سارهای او و مذهب تو را رنگ دريچه های مرموز و آقای او و بالهای خوش پرواز شوق تو را پايه های او وطلب تو را پايه های او و تو را دسته های او و رقت دل و رقت انديشه تو را ميانه او و تواضع نرم و زيبا و اشرافی تو را آبشار او و... تا كی بگويم؟ تا كی؟ حيف كه نمی شود، مجال نيست، علم حضوری. برجی همچون قامت اندام الهه ای كه خداوند كه ذاتش از هوس منزه است از ديدار او چهره اش از شرم سرخ می شود آن چنان كه فرشتگان و ديوان و ايزدان و امشاسيندان و راجگان و خواجگان در می يابند؛ برخی همچون خيال شاعر استادی كه هر روز ديوانی می توانست پرداخت و هر لحظه غزلی و ترانه ای می توانست بر بديهه سرود و نپرداخت و نسرود و همه عمر و همه هنرمندی خويش در كار يك تنها قصيده كرد، قصيده ای غرا در بحر «تقارب » مطلعش تغزل و تشبيب آميخته با وصف بهار و سپس چاك گريبان صبحدم خوش طلوع سپيده دم اميد رنگ شورانگيز، و از آن روييده «ساقه ناز صبح » و بر آن كله بسته... نمی دانم چه؟ نمی دانم چگونه می توان گفت؟ و سپس تخلص گريز از مطلع به مضمون، چه تخلصی! چه گريزی! و سپس مضمون روح قصيده، قلب شعر، سرشار از شگفتی و سحر و تب و تاب و معنی و پاكی و زيبايی و خوبی و عمق و ظرافت و لطف و دقايق خيال و لطايف هنر و ظرايف عاطفه... ويرانه ای در هم ريخته از كاخ پادشاهی، تخت جمشيدی غارت شده در هجوم لشكر روم و سوخته از آتش عشق اسكندر و در درون، گنجها و گنجها و گنجها! و سپس حسن طلب و آن گاه تخلص شاعر، سراينده قصيده و آن گاه حسن مقطع! پايان خوش و خوب و خوشبخت روزگار شاعر كه در دل ممدوح خانه كرده است وصله اش را زرين خامه داده است. قصيده ای سليس و سرشار از جزالت لفظ و لطافت معنی و دقت توصيف و مهارت تشبيه و قدرت استعاره و قوت كنايات و تضمين آيات... قصيده ای كلماتش همه كلمة اللّه و زبانش زبان بلاغت علی و معانيش معانی رسالة العش و بث الشكوی عين القضاة و وزنش سونات «اشكها و لبخندها»ی شاندل و رمزهايش «اساطير خلقت » چين، «سفر تكوين » تورات و استعاراتش ميتولوژی پرومته در زنجير و تشبيهاتش سيره محمد و سرزنش دشمنان حسود پست انديشش و مطلعش آفرينش انسان و خلقت آدم و... مقعطش كنز رو دولاكرواپاری ۱۹۶۹ و عنوانش مشعل ايمان! آه! خدايا! چقدر خوشحالم! هستند در اين دنيا «بسيار بسيار كسانی » كه مرا به اين دقت و درست و ظرافت و زيبايی می فهمند! خيلی هوشيارانه! هوشی به تيزی سر سوزن، به نرمی مخمل ابر، به ظرافت نقطه های موهوم و زيبای مردمك چشم، به نازكی شاخك اسرارآميز و گيرنده و فرستنده يك پروانه زرين بال جوان! به روانی و شيرينی و خوش آهنگی اين دو خط شعر خوب و لوالجی كه هميشه بر لبهای من نشيمن دارند: سيم دندانك و بَس دانك و خندانك و شوخ كه جهان آنك بر ما لب او زندان كرد لب او بينی گويی كه يكی زير عقيق يا ميان دو گل اندر شكری پنهان كرد آفرين و لوالجی كه از ميان همه شاعران غزلسرای تاريخ ادبيات ما تنها اوست كه گويی از ميان زيبايی های محبوب «بس دانی » او را نيز دريافته است كه تا كجا محب صادق صحاحب دل را بيتاب لذت می كند، فربه می كند، سرحالش می آورد، نشئه اش می كند و كيست در همه عالم كه بداند عزيزترين و ارجمندترين و دقيق ترين و حساس ترين جايگاه يك گل يا يك قلم، يا يك... شمع در اين دنيا، در اين زندگی كجا است! اين همه شاعران اين ملك، خوش فهم ترين و صاحب دل ترين و حساس ترين و زيبا شناس ترين مردم اين ملت از شمع و گل و پروانه و بلبل سخن گفته اند، همه شمع را در ميانه جمع نهاده اند! بی شعورهای احمقها! شمع برای آنها چيست؟ يك مجلس آراء اهل بزم، روشنی بخش جمع و جمعيت! سخنران، استاد، سياستمدار، مردمدار، مشهور، محبوب همگان... مفيد، مصلح... خلاصه : «خيلی قابل استفاده »! به قول آن خواهری كه به برادر گرفتار مبتلای دردمند پريشانش می گفت تو بايد بت شوی، شمع انجمن هستی، تو را بايد بستايند، همگان بپرستند، تو حق ندار انسان باشی، تو بتی و چون ديد كه برادرش به راستی بيمار شده است و جنوب در پرده های مغزش و قلبش خوش خانه كرده است و ديگر شفا يافتنی نيست چه كرد و چه ها كرد؟ و... تا از شدت غم بيمار شد و از يأس و رنج از دست رفتن برادرش، شكستن بتش انديشه اش پريشان گشت (داستان Verts Les cah ) برای آن اهل معناها و اهل دلهای انگشت شمار شمع چيست؟ چراغ خلوت تاريك شبهايی تنهايی ؛ برای شاندل چيست؟ تنهای گذاران و اشكريز خلوت معبد، همدم روح منتظر و دردمند معبد، قدسی زمزمه گر محراب عبادت... اما بسدانك شمع می داند كه جايگاه شايسته و والای شمع كجا است؟ ساموئل اسمايلز در كتاب «اخلاق » زنی را حكايت می كند كه همسرش را كه در كشاكش سياسی مقامات درخشان و موقعيت های برجسته و حساسی يافته بوده است و در كودتايی او را می گيرند و دشمنان ملتش به جرم آزادی خواهی و وطن پرستی تيربارانش می كنند و سپس بر چوبه دار جنازه اش را بالا می برند. وی پيشاپيش مردمی كه به نظاره آمده بودند و هر يك سخنی در ستايش او می گفتند گفت : «همسرم! می دانم، می بينم، اين بلندترين مقامی است كه در زندگيت به دست آورده ای»! وقتی اين حكايت را خواندم به اين فكر افتادم كه اگر مرد نيز می توانست سخن زيبای همسر بس دانكش را بشنود چه لذتی می برد! در پاسخ او می گفت؟ بی شك می گفت : «همسرم، اين عالی ترين و زيباترين و عميق ترين ستايشی است كه در زندگی شنيده ام، اين شديدترين و هيجان انگيزترين لذتی است كه از تعبيری برده ام. همسرم : تو نشان دادی كه مرا خوب، قشنگ و دقيق می شناسی، می فهمی، هيچ كس اين «كلمه » را به اين خوبی معنی نكرده است... آری، مقامی را كه تو برايم رسم كردی از همه مقاماتی كه در اازی فروش ميراث اجدادم و اندوخته های خودم می توانستم به دست آورم بالاتر و عزيزتر است »! راست می گفت آن ندا كه مفروش، برو، در پايان اين راه، شاهزاده اسيری آن را گران خواهد خريد، در ازای آن گرامی ترين جايگاهی را كه در اين جهان هست به تو خواهد بخشيد. آری، برجی بلند و افراشته در كويری پست، يكنواخت، بی پناه و پناهگاه! بر بالای آن آشيانه های كبوتران اعجاز، كبوتران قاصد، قاصد پيغامهای اهورايی، بخشندگان الهامهای ملكوتی، فرستندگان آيات وحی خداوندی، كشور سبز آرزوها، اميدها، كانون اسرار خوب، رازهای پاك، چشمه ساران معانی كبود، كه در هر بال گشودنشان باران مهربان سوگند و سرود، پيك و پيمان، نوازش و پيغام بر سر و رويت باريدن می گيرد آن چنان كه خيست می كند، جامه ات بر اندامت می چسبد، نفست در سر راه سينه می ماند، پلكهايت فرو بسته می شود و تو همچون كودكی كه ناگهان صاعقه ای در آسمان آبی برق زند و تندری بر سرش كوبد و كودك تنها را ريزش تند مهاجم باران سيل خيز بهاری در زير گيرد، بيچاره می شوی، پريشان می شوی و احساس می كنی كه كوزه خشك و گرم و غبار آلوده ای هستی در زير باران و داری خنك می شوی، داری شسته می شوی، داری پر می شوی... و چه لذا روشن و پاك و خوبی است لذت احساس پرشدن، سيراب شدن، سرشار شدن! برجی همچون قامت والای نيازی! نه نياز تاجری، نامجويی، زرپرستی، جاه طلبی... نياز پست خاكی بی سر و به زمين فرو برده و خوار و بی رمق و ذليل، نه، قامت نياز دلی كه هرگز چشم به دست هستی نگشوده است، هرگز چشم به كيسه فقير زندگی نداشته است، قامت نيازی كه جز به آسمانها، به آن سوی سقف آسمان اين جهان سر بر نداشته است، قامت نيازی كه همچون سرو، تنها به آسمان بلند سر كشيده است و به هيچ سوی ديگر ننگريسته است، قامت نيازی كه از هر چه در بهشتش خداوند انداخته است بی نياز است و تنها دل به او، خود او «خدا» بسته و جز عشق او از او هيچ نخواسته است كه علی گفته است كه : «گروهی بهشت می جويند، اينان سود جويانند و طماع، گروهی از دوزخ بيم دارند و اينان عاجزند و ترسو و گروهی بی طمع بهشت و بی بيم دوزخش می خواهند عشق بورزند و اينان آزادگانند و آزاد «عشق چرا؟ عشق تنها كار بی چرای عالم است، چه، آفرينش بدان پايان می گيرد، نقش مقصود در كارگاه هستی او است. او يك فعل بی برای است. غايت همه غايات عالم «برای » نمی تواند داشت. چون در پايان دوازدهمين سال بعثت، مانی، ارژنگ را به پايان برد و به خدا داد، خدا در آن نگريسته و سه شب و سه روز از آن چشم برنداشت و چون به فصل «اشك و درد و انتظار» رسيد ناگهان سر برداشت، نفسی را كه از آغاز خلقت در سينه نگهداشته بود بركشيد و در حالی كه اشك شوق در چشمش حلقه می بست گفت : «شمعی پنهان بودم دوست داشتم مرا بشناسند، مانی را آفريدم و اكنون به كام دل خويش رسيدم » و سپس به انديشه فرو رفت و شبی را تا سحر بيدار ماند در انديشه انسان، و سحرگاه از شوق فرياد زد كه : تبارك الله احسن الخالقين (آفرين بر خودم بهترين آفرينندگان!). يعنی : به! ببين چه ساخته ام! از آب و گل! روح خودم را در او دميدم و اين چنين شد! و اين است كه مرا اين چنين می شناسد! كه خود را می شناسد كه گفته اند: خود را بشناس تا خدا را بشناسی، چه «خود» روح خدا است در اندام تو ای مانی من! ای مبعوث هنرمند بسيار دان من، ای آشنای نازنين گرانبهای نفيس من، ای روخ من، خود من، و من نخستين بار كه در رسيدم آن من پولادين خويش را كه غروری رويين بر تن داشت، غروری كه با هر ضربه ای كه روزگار بر آن فرود آورده بود و هر گرزی كه حوادث بر سرش كوفته بود سخت تر گشته بود، بر قامتش فرو شكستم كه در راه طلب اين اول قدم است، چه غرور حجاب راه است كه گفته اند: «نامرد غرورش را می فروشد و جوانمرد آن را می شكند، نه به زر و زور، بل بر سر دوست كه غرورهای بزرگ همواره بر عصيان و صلابت سيراب می شوند و يكبار از تسليم و شكست سيراب می شوند و سيراب تر و آن بار آن هنگام است كه اين معامله نه در كار دنيا است كه در كار آخرت است و آدميان بر دوگونه اند: خلق كوچه و بازار كه سر به بند كرنش زور می آورند و گزيدگان كه سر به لبه تيغ می سپارند و به ربقه تسليم نمی آورند، دل به كمند نيايش دوست می دهند و بسيار اندك اند آنها كه در ظلمت شبهای هولناك شكنجه گاهها و در آغوش مرگی خونين يك «لفظِ» آلوده به ستايشی نگفته اند و يك «سطر» آغشته به خواهشی ننوشته اند و آن گاه در غوغای پرهراس كفر و زور و خدعه و كينه قيصر سر بر ديوار مهراوه ممنوع نهاده اند و در برابر «تصوير» مريم - زيباترين دختران اورشليم، مادر عيسی روح الله، مسيح كلمة الله، مريم همسر محبوب تئوس كه اشباه الرجال قرون وسطی همسر يوسف نجارش می خواندند- غريبانه اشك ريخته اند، دردمندانه گريسته اند و سرودها و دعاهای گدازان از آتش نياز و از بيتابی طلب را از عمق نهادشان به سختی بر كشيده اند و سرشار از شوق و سرمست از لذت بر سر و روی تصوير «او» ريخته اند». چه زشت است از قربانهای خويش در راه ايمان خويش سخن گفتن! چه زشت! من اگر ناچار شدم كه نامی از قربانيهای خويش برم نه از سرپستی است، اين راه همه می دانند كه من نه مردی سودا گرم و نه مردی تنگ چشم، از آن رو بود كه آن را بپذيرند، نگوييد نگهدار، مكش، حيف است، مريز، اگر از آن نام بردم نام نبردم تا بنمايم، نام نبردم تا آن را ارج نهند، قيمتش را بدانند، پاداش دهند؛ هرگز؛ نام بردم تا بی ارجی آن را بنمايم، تا بدانند كه به هيچ نمی ارزند، تا بشناسند كه اگر جهان را در بهايش بپردازند ارازن خريده اند و اگر به لبخندك رضايتی بخرندش گران فروخته ام! داستان من داستان عطار است. ما صوفيان همه خويشاوندان يكديگريم و پروردگان يك مكتبيم، مغولی او را از آن پس كه ريختند و زدند و كشتند و سوختند و غارت كردند و بردند و رفتند، اسير كرد و ريسمانی بر گردنش بست و به بندگی خويشتن آورد و بر بازار عرضه اش كرد تا بفروشدش، مردی آمد خريدار، گفت اين بنده به چند؟ مغول گفت به چند خری؟ گفت به هزار درهم. عطار گفت مفروش كه بيش از اين ارزم. نفروخت، ديگر آمد و گفت : به يك دينار! عطار گفت : بفروش كه كمتر از اين ارزم! مغول در غضب آمد و سرش را به تيغ بركند. عطار سر بريده خويش را ار خاك برگرفت. می دويد و در نای خون آلودش نعره ی مستانه ی شوق می زد و شتابان می رفت تا به آنجا كه هم اكنون گور او است بايستاد و سر از دست بنهاد و آرام گرفت. آری، در اين بازار، سوداگری را شيوه ای ديگر است و كسی فهم كند كه سودازده باشد و گرفتار موج سودا كه همسايه ديوار به ديوار جنون است! و چه می گويم؟ جنون نرمش می كند و در برج پولاد می گيرد و شمع بيزارش می سازد و وای كه چه شورانگيز و عظيم است عشق و ايمان! و دريغ كه فهمهای خو كرده به اندكها و آلوده به پليديها آن را به زن و هوس و پستی شهوت و پليدی زر و دنائت زور و... بالاخره به دنيا و به زندگيش آغشته اند! و دريغ! و دريغ كه كسی در همه عالم نمی داند می شناسند كه آدميان عشق خدا را می شناسند و عشق زن را و عشق زر را و عشق جاه را و از اين گونه... و آنچه با اويم با اين رنگها بيگانه است، عشقی است به معشوقی كه از آدميان است... اما... افسوس كه... نيست! معشوق من چنان لطيف است كه خود را به «بودن » نيالوده است كه اگر جامه ی وجود بر تن می كرد نه معشوق من بود. معشوق من، راز من، موعود بكت، «گودو» بكت است، منتظری كه هيچ گاه نمی رسد! انتظاری كه همواره پس از مرگ پايان می گيرد، چنان كه اين عشق نيز... هم!
۱۳۸۶ آبان ۲۳, چهارشنبه
بر فراز یک زندگی علی شريعتی از: گفتگوهای تنهايی مجموعه آثار ۳۳
علی شريعتی از: گفتگوهای تنهايی مجموعه آثار ۳۳ سرشت مرا با فلسفه، حكمت و عرفان عجين كرده اند. حكمت در من نه يك علم اكتسابی، اندوخته هايی در كنج حافظه، بلكه در ذات من است، صفت من است و چنان كه وزن دارم، غريزه دارم، گرما دارم، يعنی موجودی هستم دارنده اين صفات و حالات، موجودی هستم دارنده حكمت، فلسفه، فلسفه در آب و گل من است، در جوهر روح من است و بگفته يكی از دوستانم كه به شوخی می گفت : حتی در قيافه ام، بدنم، رفتارم، سخنم، سكوتم... فلسفه در من تنها از طريق خواندن و تحصيل و تعليم راه نيافته است، در ژنهای من رسوخ يافته است، آن را از اجدادم به ارث برده ام، امروزه خيال می كنند كه هر كه در لباس علمای قديم بوده است، آخوند و ملا بوده است، يعنی فقيه! هرگز، امروز اين لباس خاص علمای مذهبی است، پيش از اين خاص علما بوده است و حكما؛ حتی لباس فارابی كه موسيقی دان و رياضی دان بوده و بوعلی كه فيلسوف و جابربن حيان كه شيميست و خيام كه دهری و لامذهب بوده است همين بوده است. اجداد من هيچ كدام فقيه و آخود مذهبی نبوده اند؛ هيچ كدام ؛ همه فيلسوف بوده اند. بی استثناء، از پدرم گرفته بوده ام، فيلسوف بدون فلسفه! اين را بزرگ ترها همه می گويند: «از همان اول با همه بچه ها فرق داشتی، هيچ وقت بازی نمی كردی و ميل به بازی هم نداشتی، اصلاً همبازی نداشتی. همسالانت هميشه تو را مثل يك آدم بزرگ نگاه می كردند، حتی توی كوچه كه بچه های همسايه لانكا و فيلم و توشله و گرگن بهوا و جفتك پشتك و الی لمبك بازی می كردند وقتی تو رد می شدی سرت را پايين می انداختی و حتی زير چشمی هم نگاه نمی كردی و می گذشتی و آنها هم تا تو را می ديدند دست از كار می كشيدند و رد كه می شدی كارشان را از سر می گرفتند؛ حتی بعضی از آنها از تو هم بزرگ تر بودند» توی خانه، توی مهمانيهای خانوادگی، بچه ها دور هم جمع می شدند و شلوغ می كردند، بزرگ ترها هم دور هم می نشستند و حرف می زدند و می گفتند و می خنديدند، اما تو در اين ميانه غالباً ساكت بودی، گوشه ای می نشستی و گاه به اين بزرگترها نگاه می كردی و با دقت گوش می دادی و گاه نگاه می كردی و اصلاً گوش نمی دادی، حواست جای ديگری بود، توی خودت، معلوم نبود كجا؛ گاهی با خودت حرف می زدی، می خنديدی، اخمهايت را به هم می كشيدی، غرق خيالهای نامعلومت می شدی و ما غالباً متوجه می شديم و دستت می انداختيم و تو خجالت می كشيدی و هيچ نمی گفتی و باز... از همان وقتها اين صفات مشخص تو بود: ميل به تنهايی، سكوت، با خود حرف زدن و فكر كردن دائم، تنبلی در كار، حواس پرتی خارق العاده، بی نظمی و بی قيدی در همه چيز، نداشتن مشق و خط و كتاب و قلم و بی اعتنايی به درس و كلاس و معلم و عشق به خواندن و كتاب و صحافی كتابها و چيدن كتابها... و پدرت اغلب جوش می زد كه : «اين چه جور بچه است، اين همه معلمات گله می كنند، پيشم شكايت می كنند، آخر تو كه شب و روز كتاب می خوانی، كتابهايی كه حتی درست نمی فهمی، يك ساعت هم كتاب خودت را بخوان، اين بچه چقدر دله است در مطالعه و چقدر خسيس در درس خواندن ؛ اصلاً مثل اينكه دشمن درس و مشق است. تا نصف شب و يك و دو بعد از نصف شب با من می نشيند و كتاب می خواند و سه تا چهارتا مشقی را كه گفته اند بنويس می گذارد درست صبح، همان وقت كه دنبال جورابهايش می گردد و لباسهايش و مدرسه اش هم دير شده، شروع می كند به نوشتن! دست پاچه و شلوغ و خودش هم ناراحت. بابا جان تو كه يك دو ساعت صبح از وقتی پاميشی تا وقتی راه ميفتی برای مدرسه گشتن دنبال جورابهات كه به كار ديگری نمی رسی!...» و همين حال و حالت بود تا دبيرستان ؛ «شاگردی كه از همه معلمام باسوادتر بودم و از همه همشاگرديهايم تنبل تر!» (يادش به خير معلم فارسی مان آقای صبور جنتی! معلم خوبی بود، لاغر و قدری كشيده و سالكی به اندازه كف دست و برنده شبيه با ساطور داشت، حدود چهل سال سنش بود اما فرقش را پسرانه كج می كرد، و به قدری روغن وازلين يا گليسرين می زد كه هنوز هر وقت كلاس او در خاطرم مجسم می شود كه نشسته ايم و او دارد می بافد و در اين حال قدم زنان از لای دو صف نيمكتها رد می شود و از كنار من می گذرد شانه ام را كمی كنار می كشم كه روغنهای زلفش روی شانه های كتم نچكد...!). و بعد آمدم به دبيرستان ؛ ورود من به دبيرستان درست مصادف بود با ورودم به فلسفه و عرفان. يادم هست (و چقدر از اينكه اين را فراموش نكرده ام خوشحالم ) كه نخستين جمله ای را كه در يك كتاب بسيار جدی فلسفی خواندم و همچون پتكی بود كه بر مغزم فرو كوفت و به انديشه ای درازم فرو برد، بعد از ظهری بود، سفره را هنوز جمع نكرده بودند (و اين، علامت وقت نهار ما) و پدرم در حالی كه با غذا بازی می كرد چيزی می خواند؛ از جمله كتابهايی كه با دور او گرفته بودند يكی هم «انديشه های مغز بزرگ » بود از مترلينگ ترجمه منصوری (ذبيح الله ) و نخستين جمله اش اين بود: «وقتی شمعی را پف می كنيم شعله اش كجا می رود؟» (حال اين جمله معنيهای ديگری هم برايم پيدا كرده است ). با اين جمله دستگاه مغز من افتتاح شد و هنوز از آن لحظه دارد كار می كند (جز در برخی حالات كه فلج می شود و پس از چندی باز راه می افتد). اين شروع تازه ای بود، كتابهايی كه پيش از اين می خواندم، از سری كتاب خوانهای عادی بود: ويتامينها، زن مست، تاريخ سينما (از «چه می دانم؟»)، بينوايان، سالنامه نور دانش، سالنامه دنيا، و... اما از اينجا به بعد افتادم توی انديشيدن مطلق، فلسفه محض، فقط فكر كردن و فكر كردن و فكر كردن و بس، افتادم توی مترلينگ و آناتول فرانس و سير حكمت در اروپا، اين دو تمام مغزم را تصاحب كرده بودند و من حواسم پرت تر شد و از زندگی دور شدم و با اطرافياانم بيگانه تر... خيلی راه رفتم... مغز كوچك من گنجايش اين انديشه هايی را كه مغز بزرگ مترلينگ پير را منفجر كرد و ديوانه شد نداشت... به بحرانی خطرناك رسيدم! سكوتم بيشتر و غليظ تر شد، همراه با بدبينی و تلخ انديشی عجيب... كم كم افتادم توی عرفان... الان نوشته های سيكل اولم عبارتست از جمع آوری سخنان زيبای عرفان بزرگ، جنيد و حلاج و قاضی ابويوسف و ملك دينار و فضيل عياض و شبستری و قشيری و ابوسعيد و بايزيد و... «به صحرا شدم ؛ عشق باريده بود و زمين تر شده، و چنان كه پای مرد به گلزار فرو شود پای من به عشق فرو می شد»؛ «من به نور نگريستم و به نگريستن ادامه دادم تا نور شدم »؛ «سی سال بايزيد خدا را می پرستيد و اكنون ديگر خدا خود را می پرستد»؛ «قاضی ابويوسف، هفتاد سال بر دين رفت و زهد و تقوی و روزه های سنگين تابستان و نمازهای طولانی شبها و رياضت و ذكر، هفتاد سال همه آداب شروع را با تكليف و تعصب انجام داد، روزی او را برهنه يافتند لنگی بر كمر بستهت و بر تلی خاكستر نشستهت شراب می نوشيد و چهره اش بگشته بود و جنون بر او سخت غالب آمده بود. گفتند تو را چه شد كه از قيد شرع و التزام تكاليف الهی سر زدی و عصيان كردی؟ گفت : بنده پير را از ربقه بندگی خواجه اش آزاد می كنند و من هفتاد سال بندگی خدا كردم و خدا كريم تر خواجه ای است ؛ در حضرتش بدرد بناليدم كه اين بنده هفتاد سال خدمت تو كرده است و اكنون شكسته و فرتوت گشته است چه می كنی؟ گفت : تو را آزاد كردم و ربقه شرع و التزام عبوديت از تو برداشتم ؛ رها گشتی! و اكنون من نه بندگی می كنم كه عاشقی می كنم و بر عاشقی تكليفی نيست كه عشق در شرع نگنجد و ربقه بر نگيرد!»؛ «من همچون ماری كه پوست بيندازد و از بايزيد بيرون افتادم » (بايزيد)... و سالها اين چنين گذشت و در آن ايام كه همبازيهايم روزهای شاد و آزاد و آسوده ای را در عالم خوش بچگی می گذراندند من دست اندركار اين معانی بودم. مغزم با فلسفه رشد می كرد و دلم با عرفان داغ می شد و گرچه بزرگترهايم بر من بيمناك شده بودند و خود نيز كم كم با «يأس » و «درد» آشنا می شدم (اولی ارمغان فلسفه و دومی هديه عرفان ) ولی به هر حال پر بودم و سير بودم و سير آب و لذتم تنها اينكه... آری كارم سخت است و دردم سخت و از هرچه شيرينی و شادی و بازی است محروم اما... اين بس كه می فهمم! خوب است... احمق نيستم. تا سالهای ۱۳۲۹ و ۱۳۳۰ در رسيد و من در سيكل دوم كه ناگهان طوفانی برخاست و دنيا آرامشش برهم خورد و كشمكش از همه سو در گرفت و من نيز از جايگاه ساكت تنهايم كنده شدم و... داستان آغاز شد. همه بزن بزن و بگير بگير و شلوغ پلوغ... و اكنون وارد دنيايی شدم از عقيده و ايمان و قلم و حماسه و هراس و آزادی و عشق به آرمانهايی برای ديگران. مفصل است ؛ خاطره هايی پر از خون و ننگ و نام و ترس و دلاوری و صداقت و دروغ و خيانت و فداكاری و... و شهادتها و... چه بگويم؟ چه آتشی؟ چه آتشی؟ اگر آب اقيانوسهای عالم را بر آن می ريختند زبانه هايش آرام نمی گرفت، خيلی پيش رفتم... خيلی... مرگ و قدرت شانه به شانه ام می آمدند. به هر حال گذشت، آری، مثل اينكه ديگر گذشت و من از اين سفر افسانه ای حماسی كه منزلها و صحراها بريدم و برگشتم و با دست خالی بسياری از آنها كه در آن واديها در پی من می آمدند، برگشتند و فروختند و چه گران، چه ارازن! وزارت، مديريت كل، وكالت، نمايندگی... رياست فلان... هو... و من آنچه را اندوخته بودم و داشتم نفروختم. كه از هرچه می دادند گران تر بود، معامله مان نشد و بالاخره من ماندم و هيچ! و آمدم آهسته و آهسته و خزيدم به اين گوشه مدرسه و... معلمی... و هرگز افسوس نخوردم و سخت غرق لذت و فخر كه ماندم و دنيا مرا نفريفت و به آزادی ام، به ايمانم و به راهم، خيانت نكردم... ايستادم اما برنگشتم... اما بازنگشتم، به بيراهه هم نرفتم كه من نه مرد بازگشتم! استوار ماندن و به هر بادی بباد نرفتن دين من است، دينی كه پيروانش بسيار كم اند. مردم همه زادگان روزند و پاسداران شب. جنيد با مريدان از ميدان بغداد می گذشت ؛ سارق مشهوری را كه كوهستانهای حومه شهر را در زير شمشير خويش گرفته بود بر سردار بالا برده بودند عبرت خلق را؛ جنيد پيش آمد و برپای او بوسه زد. مريدان خروش كردند. گفت : بر پای آن مرد بايد بوسه داد كه در راه خويش تا بدين جا بالا آمده است! بله! صوفيان واستدند از گرومی همه رخت خرقه ما است كه در خانه خمار بماند! و خدا را سپاس می گويم... اين جمله درماندن من اثری بزرگ داشته است نمی دانم از كيست كه : «شرف مرد همچون به كارت يك دختر است، اگر اين بار لكه دار شد ديگر هرگز جبران پذير نيست.» قصدم شرح حال نيست، اين را می خواستم بگويم كه گرچه در سياست همه زندگيم را تا حال غرق كردم و تاخت و تازهای بسيار كردم اما با جنس روح و ساختمان قلب من ناسازگار بود. اين حقيقت را ده سال پيش آن علی اللهی شهيد دريا می گفت و همواره می گفت و با چه تعصب و اصرار و جديتی و من بر او می خنديدم با چه اطمينانی و يقينی كه تو نمی فهمی، كه تو نمی شناسی، تو علی را در تاريكی ديده ای، «تاريكی عشق » و در «نور عق » و روشنايی انديشه و آزادی و علم اگر او را بنگری نخواهی شناخت! (چقدر زبان فرق می كند)! اما باور نمی كرد، می گفت اگر تو را رئيس جمهور ببينم باز هم تو را مرد سياست نخواهم يافت مگر در هند: حال می فهمم كه چقدر راست می گفت! من مرد حكمت ام نه سياست! اما آن وقتها اين حرف را نمی توانستم بفهمم ؛ اصلاً گوش نمی دادم ؛ آن وقتها مردی بودم سی و چهار پنج ساله و دلم با اين زمزمه ها آشنا نبود، قلبی داشتم از پولاد، روحی پير و انديشه ای در آسمان... نه مثل حالا بيست و چهار پنج ساله سراپا غرقه در شعر و سرود و جستجو و انتظار و دل واپسی و تپيدن و اضطراب و غم و آرزو و گشت و كوچه و... خيالات رنگين! به هر حال، در پاسخ آن بابا كه بيعت كن و وارد كه شدی، جز دوتا، هر ميزی را كه خواستی «از هم راه » يك راست برو و پشتش بنشين و من از هم راه رفتم و در سلول آن قلعه نظامی سرخ خوابيدم و پس از مدتها آمدم بيرون و با دست خالی... و باز افتادم توی اين قلعه كشوری سبز و حال، وقتی خودم را با آن همسفران ديگرم كه خود را به باغ و آبادی رساندند می سنجم از شادی و شكر و شوق در پوست نمی گنجم كه چه خوب شد كه در آن «سواد اعظم » پاگير نشدم و به دنيا و شر و شورش آلوده نگشتم و معلمی را و خلوت آرام و ساده اين گوشه را برگزيدم و حال را نگهداشتم و از قيل و قال و معركه دامن برچيدم و اگر آنها زر اندوختند من گنج يافت، اگر آنها كاخ برپا كردند من معبد ساختم و اگر آنها باغی خريدند من كشور سبز معجزاتش را دارم و اگر آنها بر چند «رأس » رياست يافتند من بر اقليم بيكرانه اهورايی دلی سلطنت دارم و اگر آنها غرورشان را در پای ميزی ريختند من آن را بر سر گلدسته معبد عشق بشكستم و اگر آنها به غلامی «قيصر» درآمدند من صحابی «حكيم » شدم، يا غار «نبی » گشتم و آنها راه خويش كج كردند و دامن پر كردند و من ماندم و با دست و دامنی خالی به خلوتی خزيدم... اما اگر آنها نام خويش را به نان فروختند و من بر آب دادم و پيش تر از خضر و پيشتازتر از اسكندر رسيدم و اگر آنها لذت بردند من غم آوردم و اگر آنها پول پرست شدند من بت پرست شدم و اگر آنها همچون عنصری زرآلات خوان گستردند و از نقره ديگدان زدند، من همچون مولوی در «آفتاب » شكفتم و در خورشيد سوختم و سفره از دل گستردم و مانده از درد نهادم و شراب از خون سرگشيدم ؛ اگر آنها مرد ابلاغ شدند من مرد داغ شدم و اگر آنها دل به زندگانی بستند من دل به زندگی بستم، اگر آنها وازرت يافتند من سلطنت يافتم، اگر آنها را به دورغ ميستايند مرا به راستی می پرستند، اگر آنها را در نهان به دل دشمن دارند مرا در نهان به دل دوست دارند و اگر آنها گزارش كار می نويسند من گزارش حال می نويسم، اگر آنها به آزدی خيانت كردند من به آزادی وفادار ماندم، اگر آنها در شب نشينيهای آلوده با زنان آلوده می رقصند من در خلوت پاكم گل پاك صوفی می بويم، اگر آنها شكم فربه كرده اند آن چنان كه در خشتك خويش نمی گنجند من عشق پروده ام آن چنان كه در خويشتنم نمی گنجد، اگر آنها كارمند دارند من دردمند دارم، اگر آنها ماده شتر پيرگر بيمارشان را به زور در پای قصر قربانی كردند من اسماعيلم را به شوق در راه كعبه ذبح كردم، اگر آنها كسی را دارند كه بنوشند و بخندند من كسی را دارم كه بسوزيم و بگرييم، اگر آنها در انبوه هم بيگاه هم اند ما در تنهايی خويش آشنای هميم، اگر آنها طلا دارند من عشق دارم، اگر آنها خانه دارند من محراب دارم، اگر آنها صعود می كنند من به معراج می روم، اگر آنها در زمين می خرامند من در آسمان می پرم، اگر آنها پايان يافته اند من آغاز شده ام، اگر آنها وكيل شده اند من در آسمان می پرم، اگر آنها پايان يافته اند من آغاز شده ام، اگر آنها وكيل شده اند من معبود شده ام، اگر آنها رئيس اند من رهبرم، اگر آنها غلام خانه ازد و چاكر جان نثار راجه شده اند من امام پاك نژاد و راهب پاكزاد مهر او شده ام، اگر آنها گردن به زنجير عدل انوشيروان كشيدند و آخور آباد كردند من ترك كاخ و سر و سامان گفتم و بودا شدم و زنجير بگسستم و رها شدم و آزادی يافتم و هنرمند شدم و آفريننده شدم و نبوت يافتم و رسالت يافتم و جاويد شدم و در جريده عالم دوام خويش را ثبت كردم. اگر آنها را گروهی چاپلوسی می كنند كه حرفه شان اين است و هر كه را در جايشان بنشانند اينان را بر گردد خويش دست بر سينه و چربی بر زبان و نفرت در دل خواهد يافت مرا دلی می ستايد كه جهان و هرچه دارد برايش خاكروبه دانی زشت و عفن است و مگسانی بر آن انبوه، دلی كه جز زيبايی و جز ايمان و جز دوست داشتنی نه از جنس اين دنيا در آن راه ندارد دلی كه از غرور خدا را نيز به اصرار من می ستايد! كه می گويد زيان كردم؟ من كجا و آنها كجا؟ در آن حال كه از بازار های گرم و داغ می گذشتيم و ياران يكايك در هر بازاری شتر زرد موی خويش را به بهائی می فروختند و شاد و خندان می رفتند و من گريبان خويش و افسار شتر شير مست زرين موی خويش را از دست و دام بازگانان در می بردم و می گذاشتم در دل من ندايی می گفت كه مفروش، خوب كه نفروختی، مفروش كه در پايان اين راه، در دور دست تو را منتظرند، شهزاده ای آزاده ای اسير قلعه ديوان، به حيله جادو در بند گرفتار و چشم به راه كه : فرياد رسی می آيد، و به صدای هر پايی سر از گريبان تنهايی غمگينش بر می دارد كه : كسی می آيد، و او خريدار تو است، نيازمند تو است، مفروش، نگهدار، او گران خواهد خريد، ارازن مفروش كه اگر تو را پادشاهی دهند ارازن داده اند و او گران خواهد داد، مفروش، برگير و برو، برو، برو، تا به كويری رسيدی خلوت و سوخته و پر هول و بی آب و آبادی، مترس، مهراس، برو، برو، عطش سوزان و گرگان آدمی خوار بسيار و افسون و جادو همه جا در كمين و ماران و غولان بر سر راه اما... مترس، برو... برو تا آن گاه كه می رسی به سوادی، سياهی يی از دور، برو، برو، برجی است چون آرزو كشيده، همچون مناره ديدبانی در سينه گسترده كوير افراشته، همچون سروی از قلب صحرای سوازن روييده، برجی است كه خداوند خدا، در آن هفتمين روز خلقت كه تو را نيز آفريد و روانت را نيز آفريد و آن همه عجايب در آن نهاد و آن را به خواستنها و آرزو كردنها و داشتنها و معنيها و رازهای رنگارنگ گونه گون بياراست آن را نيز به خاطر تو در اين كوير بی كس بی فرياد بنياد كرد آن را همه از تو ساخت، هر خشت او، هر آب و گل او، هر كتيبه او، هر غرفه او و پنجره او و زيور او، زينت او و رنگ او و شكال او و اندازه او... همه را از تو برگرفت و آن را عينيت داد و از آنها برجی برافراشت همه مصالحش از تتو و اينك او را می بينی كه راستی تو را بالای او كردند و آرزوی تو را اندام او و شرف تو را قامت او و فخر تو را سر او و خيال تو را طرح او و دل تو را دهانه او و هوش تر را دماغه او و غرور تو را گردنه او و قدرت اعجازگر افسانه پرداز هنرمند اتوپياساز عجايت آفرين تو را چشمه سارهای او و مذهب تو را رنگ دريچه های مرموز و آقای او و بالهای خوش پرواز شوق تو را پايه های او وطلب تو را پايه های او و تو را دسته های او و رقت دل و رقت انديشه تو را ميانه او و تواضع نرم و زيبا و اشرافی تو را آبشار او و... تا كی بگويم؟ تا كی؟ حيف كه نمی شود، مجال نيست، علم حضوری. برجی همچون قامت اندام الهه ای كه خداوند كه ذاتش از هوس منزه است از ديدار او چهره اش از شرم سرخ می شود آن چنان كه فرشتگان و ديوان و ايزدان و امشاسيندان و راجگان و خواجگان در می يابند؛ برخی همچون خيال شاعر استادی كه هر روز ديوانی می توانست پرداخت و هر لحظه غزلی و ترانه ای می توانست بر بديهه سرود و نپرداخت و نسرود و همه عمر و همه هنرمندی خويش در كار يك تنها قصيده كرد، قصيده ای غرا در بحر «تقارب » مطلعش تغزل و تشبيب آميخته با وصف بهار و سپس چاك گريبان صبحدم خوش طلوع سپيده دم اميد رنگ شورانگيز، و از آن روييده «ساقه ناز صبح » و بر آن كله بسته... نمی دانم چه؟ نمی دانم چگونه می توان گفت؟ و سپس تخلص گريز از مطلع به مضمون، چه تخلصی! چه گريزی! و سپس مضمون روح قصيده، قلب شعر، سرشار از شگفتی و سحر و تب و تاب و معنی و پاكی و زيبايی و خوبی و عمق و ظرافت و لطف و دقايق خيال و لطايف هنر و ظرايف عاطفه... ويرانه ای در هم ريخته از كاخ پادشاهی، تخت جمشيدی غارت شده در هجوم لشكر روم و سوخته از آتش عشق اسكندر و در درون، گنجها و گنجها و گنجها! و سپس حسن طلب و آن گاه تخلص شاعر، سراينده قصيده و آن گاه حسن مقطع! پايان خوش و خوب و خوشبخت روزگار شاعر كه در دل ممدوح خانه كرده است وصله اش را زرين خامه داده است. قصيده ای سليس و سرشار از جزالت لفظ و لطافت معنی و دقت توصيف و مهارت تشبيه و قدرت استعاره و قوت كنايات و تضمين آيات... قصيده ای كلماتش همه كلمة اللّه و زبانش زبان بلاغت علی و معانيش معانی رسالة العش و بث الشكوی عين القضاة و وزنش سونات «اشكها و لبخندها»ی شاندل و رمزهايش «اساطير خلقت » چين، «سفر تكوين » تورات و استعاراتش ميتولوژی پرومته در زنجير و تشبيهاتش سيره محمد و سرزنش دشمنان حسود پست انديشش و مطلعش آفرينش انسان و خلقت آدم و... مقعطش كنز رو دولاكرواپاری ۱۹۶۹ و عنوانش مشعل ايمان! آه! خدايا! چقدر خوشحالم! هستند در اين دنيا «بسيار بسيار كسانی » كه مرا به اين دقت و درست و ظرافت و زيبايی می فهمند! خيلی هوشيارانه! هوشی به تيزی سر سوزن، به نرمی مخمل ابر، به ظرافت نقطه های موهوم و زيبای مردمك چشم، به نازكی شاخك اسرارآميز و گيرنده و فرستنده يك پروانه زرين بال جوان! به روانی و شيرينی و خوش آهنگی اين دو خط شعر خوب و لوالجی كه هميشه بر لبهای من نشيمن دارند: سيم دندانك و بَس دانك و خندانك و شوخ كه جهان آنك بر ما لب او زندان كرد لب او بينی گويی كه يكی زير عقيق يا ميان دو گل اندر شكری پنهان كرد آفرين و لوالجی كه از ميان همه شاعران غزلسرای تاريخ ادبيات ما تنها اوست كه گويی از ميان زيبايی های محبوب «بس دانی » او را نيز دريافته است كه تا كجا محب صادق صحاحب دل را بيتاب لذت می كند، فربه می كند، سرحالش می آورد، نشئه اش می كند و كيست در همه عالم كه بداند عزيزترين و ارجمندترين و دقيق ترين و حساس ترين جايگاه يك گل يا يك قلم، يا يك... شمع در اين دنيا، در اين زندگی كجا است! اين همه شاعران اين ملك، خوش فهم ترين و صاحب دل ترين و حساس ترين و زيبا شناس ترين مردم اين ملت از شمع و گل و پروانه و بلبل سخن گفته اند، همه شمع را در ميانه جمع نهاده اند! بی شعورهای احمقها! شمع برای آنها چيست؟ يك مجلس آراء اهل بزم، روشنی بخش جمع و جمعيت! سخنران، استاد، سياستمدار، مردمدار، مشهور، محبوب همگان... مفيد، مصلح... خلاصه : «خيلی قابل استفاده »! به قول آن خواهری كه به برادر گرفتار مبتلای دردمند پريشانش می گفت تو بايد بت شوی، شمع انجمن هستی، تو را بايد بستايند، همگان بپرستند، تو حق ندار انسان باشی، تو بتی و چون ديد كه برادرش به راستی بيمار شده است و جنوب در پرده های مغزش و قلبش خوش خانه كرده است و ديگر شفا يافتنی نيست چه كرد و چه ها كرد؟ و... تا از شدت غم بيمار شد و از يأس و رنج از دست رفتن برادرش، شكستن بتش انديشه اش پريشان گشت (داستان Verts Les cah ) برای آن اهل معناها و اهل دلهای انگشت شمار شمع چيست؟ چراغ خلوت تاريك شبهايی تنهايی ؛ برای شاندل چيست؟ تنهای گذاران و اشكريز خلوت معبد، همدم روح منتظر و دردمند معبد، قدسی زمزمه گر محراب عبادت... اما بسدانك شمع می داند كه جايگاه شايسته و والای شمع كجا است؟ ساموئل اسمايلز در كتاب «اخلاق » زنی را حكايت می كند كه همسرش را كه در كشاكش سياسی مقامات درخشان و موقعيت های برجسته و حساسی يافته بوده است و در كودتايی او را می گيرند و دشمنان ملتش به جرم آزادی خواهی و وطن پرستی تيربارانش می كنند و سپس بر چوبه دار جنازه اش را بالا می برند. وی پيشاپيش مردمی كه به نظاره آمده بودند و هر يك سخنی در ستايش او می گفتند گفت : «همسرم! می دانم، می بينم، اين بلندترين مقامی است كه در زندگيت به دست آورده ای»! وقتی اين حكايت را خواندم به اين فكر افتادم كه اگر مرد نيز می توانست سخن زيبای همسر بس دانكش را بشنود چه لذتی می برد! در پاسخ او می گفت؟ بی شك می گفت : «همسرم، اين عالی ترين و زيباترين و عميق ترين ستايشی است كه در زندگی شنيده ام، اين شديدترين و هيجان انگيزترين لذتی است كه از تعبيری برده ام. همسرم : تو نشان دادی كه مرا خوب، قشنگ و دقيق می شناسی، می فهمی، هيچ كس اين «كلمه » را به اين خوبی معنی نكرده است... آری، مقامی را كه تو برايم رسم كردی از همه مقاماتی كه در اازی فروش ميراث اجدادم و اندوخته های خودم می توانستم به دست آورم بالاتر و عزيزتر است »! راست می گفت آن ندا كه مفروش، برو، در پايان اين راه، شاهزاده اسيری آن را گران خواهد خريد، در ازای آن گرامی ترين جايگاهی را كه در اين جهان هست به تو خواهد بخشيد. آری، برجی بلند و افراشته در كويری پست، يكنواخت، بی پناه و پناهگاه! بر بالای آن آشيانه های كبوتران اعجاز، كبوتران قاصد، قاصد پيغامهای اهورايی، بخشندگان الهامهای ملكوتی، فرستندگان آيات وحی خداوندی، كشور سبز آرزوها، اميدها، كانون اسرار خوب، رازهای پاك، چشمه ساران معانی كبود، كه در هر بال گشودنشان باران مهربان سوگند و سرود، پيك و پيمان، نوازش و پيغام بر سر و رويت باريدن می گيرد آن چنان كه خيست می كند، جامه ات بر اندامت می چسبد، نفست در سر راه سينه می ماند، پلكهايت فرو بسته می شود و تو همچون كودكی كه ناگهان صاعقه ای در آسمان آبی برق زند و تندری بر سرش كوبد و كودك تنها را ريزش تند مهاجم باران سيل خيز بهاری در زير گيرد، بيچاره می شوی، پريشان می شوی و احساس می كنی كه كوزه خشك و گرم و غبار آلوده ای هستی در زير باران و داری خنك می شوی، داری شسته می شوی، داری پر می شوی... و چه لذا روشن و پاك و خوبی است لذت احساس پرشدن، سيراب شدن، سرشار شدن! برجی همچون قامت والای نيازی! نه نياز تاجری، نامجويی، زرپرستی، جاه طلبی... نياز پست خاكی بی سر و به زمين فرو برده و خوار و بی رمق و ذليل، نه، قامت نياز دلی كه هرگز چشم به دست هستی نگشوده است، هرگز چشم به كيسه فقير زندگی نداشته است، قامت نيازی كه جز به آسمانها، به آن سوی سقف آسمان اين جهان سر بر نداشته است، قامت نيازی كه همچون سرو، تنها به آسمان بلند سر كشيده است و به هيچ سوی ديگر ننگريسته است، قامت نيازی كه از هر چه در بهشتش خداوند انداخته است بی نياز است و تنها دل به او، خود او «خدا» بسته و جز عشق او از او هيچ نخواسته است كه علی گفته است كه : «گروهی بهشت می جويند، اينان سود جويانند و طماع، گروهی از دوزخ بيم دارند و اينان عاجزند و ترسو و گروهی بی طمع بهشت و بی بيم دوزخش می خواهند عشق بورزند و اينان آزادگانند و آزاد «عشق چرا؟ عشق تنها كار بی چرای عالم است، چه، آفرينش بدان پايان می گيرد، نقش مقصود در كارگاه هستی او است. او يك فعل بی برای است. غايت همه غايات عالم «برای » نمی تواند داشت. چون در پايان دوازدهمين سال بعثت، مانی، ارژنگ را به پايان برد و به خدا داد، خدا در آن نگريسته و سه شب و سه روز از آن چشم برنداشت و چون به فصل «اشك و درد و انتظار» رسيد ناگهان سر برداشت، نفسی را كه از آغاز خلقت در سينه نگهداشته بود بركشيد و در حالی كه اشك شوق در چشمش حلقه می بست گفت : «شمعی پنهان بودم دوست داشتم مرا بشناسند، مانی را آفريدم و اكنون به كام دل خويش رسيدم » و سپس به انديشه فرو رفت و شبی را تا سحر بيدار ماند در انديشه انسان، و سحرگاه از شوق فرياد زد كه : تبارك الله احسن الخالقين (آفرين بر خودم بهترين آفرينندگان!). يعنی : به! ببين چه ساخته ام! از آب و گل! روح خودم را در او دميدم و اين چنين شد! و اين است كه مرا اين چنين می شناسد! كه خود را می شناسد كه گفته اند: خود را بشناس تا خدا را بشناسی، چه «خود» روح خدا است در اندام تو ای مانی من! ای مبعوث هنرمند بسيار دان من، ای آشنای نازنين گرانبهای نفيس من، ای روخ من، خود من، و من نخستين بار كه در رسيدم آن من پولادين خويش را كه غروری رويين بر تن داشت، غروری كه با هر ضربه ای كه روزگار بر آن فرود آورده بود و هر گرزی كه حوادث بر سرش كوفته بود سخت تر گشته بود، بر قامتش فرو شكستم كه در راه طلب اين اول قدم است، چه غرور حجاب راه است كه گفته اند: «نامرد غرورش را می فروشد و جوانمرد آن را می شكند، نه به زر و زور، بل بر سر دوست كه غرورهای بزرگ همواره بر عصيان و صلابت سيراب می شوند و يكبار از تسليم و شكست سيراب می شوند و سيراب تر و آن بار آن هنگام است كه اين معامله نه در كار دنيا است كه در كار آخرت است و آدميان بر دوگونه اند: خلق كوچه و بازار كه سر به بند كرنش زور می آورند و گزيدگان كه سر به لبه تيغ می سپارند و به ربقه تسليم نمی آورند، دل به كمند نيايش دوست می دهند و بسيار اندك اند آنها كه در ظلمت شبهای هولناك شكنجه گاهها و در آغوش مرگی خونين يك «لفظِ» آلوده به ستايشی نگفته اند و يك «سطر» آغشته به خواهشی ننوشته اند و آن گاه در غوغای پرهراس كفر و زور و خدعه و كينه قيصر سر بر ديوار مهراوه ممنوع نهاده اند و در برابر «تصوير» مريم - زيباترين دختران اورشليم، مادر عيسی روح الله، مسيح كلمة الله، مريم همسر محبوب تئوس كه اشباه الرجال قرون وسطی همسر يوسف نجارش می خواندند- غريبانه اشك ريخته اند، دردمندانه گريسته اند و سرودها و دعاهای گدازان از آتش نياز و از بيتابی طلب را از عمق نهادشان به سختی بر كشيده اند و سرشار از شوق و سرمست از لذت بر سر و روی تصوير «او» ريخته اند». چه زشت است از قربانهای خويش در راه ايمان خويش سخن گفتن! چه زشت! من اگر ناچار شدم كه نامی از قربانيهای خويش برم نه از سرپستی است، اين راه همه می دانند كه من نه مردی سودا گرم و نه مردی تنگ چشم، از آن رو بود كه آن را بپذيرند، نگوييد نگهدار، مكش، حيف است، مريز، اگر از آن نام بردم نام نبردم تا بنمايم، نام نبردم تا آن را ارج نهند، قيمتش را بدانند، پاداش دهند؛ هرگز؛ نام بردم تا بی ارجی آن را بنمايم، تا بدانند كه به هيچ نمی ارزند، تا بشناسند كه اگر جهان را در بهايش بپردازند ارازن خريده اند و اگر به لبخندك رضايتی بخرندش گران فروخته ام! داستان من داستان عطار است. ما صوفيان همه خويشاوندان يكديگريم و پروردگان يك مكتبيم، مغولی او را از آن پس كه ريختند و زدند و كشتند و سوختند و غارت كردند و بردند و رفتند، اسير كرد و ريسمانی بر گردنش بست و به بندگی خويشتن آورد و بر بازار عرضه اش كرد تا بفروشدش، مردی آمد خريدار، گفت اين بنده به چند؟ مغول گفت به چند خری؟ گفت به هزار درهم. عطار گفت مفروش كه بيش از اين ارزم. نفروخت، ديگر آمد و گفت : به يك دينار! عطار گفت : بفروش كه كمتر از اين ارزم! مغول در غضب آمد و سرش را به تيغ بركند. عطار سر بريده خويش را ار خاك برگرفت. می دويد و در نای خون آلودش نعره ی مستانه ی شوق می زد و شتابان می رفت تا به آنجا كه هم اكنون گور او است بايستاد و سر از دست بنهاد و آرام گرفت. آری، در اين بازار، سوداگری را شيوه ای ديگر است و كسی فهم كند كه سودازده باشد و گرفتار موج سودا كه همسايه ديوار به ديوار جنون است! و چه می گويم؟ جنون نرمش می كند و در برج پولاد می گيرد و شمع بيزارش می سازد و وای كه چه شورانگيز و عظيم است عشق و ايمان! و دريغ كه فهمهای خو كرده به اندكها و آلوده به پليديها آن را به زن و هوس و پستی شهوت و پليدی زر و دنائت زور و... بالاخره به دنيا و به زندگيش آغشته اند! و دريغ! و دريغ كه كسی در همه عالم نمی داند می شناسند كه آدميان عشق خدا را می شناسند و عشق زن را و عشق زر را و عشق جاه را و از اين گونه... و آنچه با اويم با اين رنگها بيگانه است، عشقی است به معشوقی كه از آدميان است... اما... افسوس كه... نيست! معشوق من چنان لطيف است كه خود را به «بودن » نيالوده است كه اگر جامه ی وجود بر تن می كرد نه معشوق من بود. معشوق من، راز من، موعود بكت، «گودو» بكت است، منتظری كه هيچ گاه نمی رسد! انتظاری كه همواره پس از مرگ پايان می گيرد، چنان كه اين عشق نيز... هم!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر