۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

نگاه احمد شاملو به شعبده بازیهای رژیم و نمایش دوم خرداد ! 3/4

مسلم منصوری:

(3 )

هاله ای تقدس دور فرد یا جریانی تنيدن وآن را از بستر نقد کنار گذاشتن، حاصلی جز تحکيم بيشتر دستگاه تحميق و حماقت ندارد، و این خود توهين وتحقير شعور انسانيست.

” انسان به برگزيدگان بشريت احترام می گذارد و از مشعل انديشه های آنان روشنايی می گيرد، اما درست از آن لحظه که از برگزيده گان زمينی و اجتماعی خود شروع به ساختن بت آسمانی قابل پرستش می کند نه فقط به آن فرد برگزيده توهين روا می دارد بلکه عليرغم نيت آن فرد برگزيده، بر خلاف تعاليم آن آموزگار خردمند که خواسته است او را از اعماق تعصب و نادانی بيرون کشد بار ديگر به اعماق سياهی و سفاهت و ابتذال و تعصب جاهلانه سرنگون می شود. زيرا شخصيت پرستی لامحاله تعصب خشک مغزانه و قضاوت دگماتيک را به دنبال می کشد، و اين متاسفانه بيماری خوف انگيزی است که فرد مبتلا به آن با دست خود تيشه به ريشه ی خود می زند.”

شاملو دارای ساختار مشخص فکری بود. جایگاه اش را در این جهان یافته بود و می دانست در کجای این جهان ایستاده است. از این رو توان تشخيص و تحليل رویدادها و حوادث اجتماعی و تاریخی را داشت.
زمانی که به اصطلاح اصلاحات گورباچف در شوروی شروع شده بود، بخش بزرگی از جریانات روشنفکری در سطح جهان پشت سر گورباچف قرار گرفتند و در حمایت از گلاس نوست و پرسترویکایش با هم به رقابت برخواستند و امثال گابریل گارسيا مارکز برای دیدن گورباچف راهی شوروی شدند. در همان زمان شاملو می گوید:
” من خيلی راحت خدمت شما عرض کنم، در اين مورد سخت نگرانم. شرق دارد گرايشهايی به طرف غرب پيدا می کند، همچنانکه غرب گرايشهايی به طرف شرق پيدا می کند، اين يعنی زلزله. زلزله ای که فقط آوارش روی سر مردم جهان سوم خراب خواهد شد.”

امروزه با توحش افسار گسيخته سرمایه داری در جهان بخصوص در منطقه خاورميانه، بخوبی درستی این نظر را درمی یابيم.
با این وجود شاملو در این دوره در تحليل حوادث اجتماعی و روند آن دچار تناقض می شود. از یک سو به این نتيجه
می رسد که تا زیر ساختهای فرهنگی و ارزشی جامعه دگرگون نشود، جامعه ره به جایی نمی برد و تنها در خواب گرده به گرده می گردد و از ارتجاعی به ارتجاع دیگر می غلتد. راه بيرون رفت از این گذر را کار بنيادی فرهنگی می داند:

” من نمی گويم توده ملت ما قاصره يا مقصره … جامعه، حافظه ی تاريخی ندارد، حافطه ی دسته جمعی ندارد. هيچگاه از تجربه ی عينی و اجتماعی اش چيزی نياموخته و هيچگاه از آن بهره نگرفته و در نتيجه هر گاه کارد به استخوانش رسيده روی پهلويش غلطيده، از يک ابتذالی به يک ابتذالی ديگه و اين حرکت را پيشرفت دانسته،
سر خودش را کلاه گذاشته، من متخصص انقلاب نيستم اما هيچوقت چشمم از انقلاب خودانگيخته آب نخورده، انقلاب خودانگيخته يعنی اينکه تو گاودونی تير خالی کنيد. انقلاب خودانگيخته مثل ارتش بی فرمانده است که بيشتر بدرد شکست خوردن و سرزمين به دشمن دادن می خورد تا شکست دادن و دمار از روزگار دشمن درآوردن. ملتی که حافظه تاريخی ندارد انقلابش هر اندازه هم از لحاظ مقطعی شکوهمند و از اين قبيل توصيف بشود در نهايت امر به آن صورت در می آيد که عرض شد يعنی در نهايت امر چيزی ارتجاعی از آب درمی آيد. يعنی عملی خلاق صورت نخواهد گرفت. در برابر بيداد مغ ها و روحانيون زرتشتی که تسمه از گرده اش کشيده اند فريب عربها را می خورد و دروازه ها را بررويشان وا می کند، دويست سال بعد که از عربها به ستوه آمده و نهضت تصوف را براه انداخته، فيلش ياد هندوستان می کند، عناصر زرتشتی بکار می گيرد که با آن همه خشونت ريخته دور باز می کشد جلو،از شباهت جغه انار به تاج کيانی برای سوزاندن دماغ عربها. هنرش پيش ميرود اما جامعه در عمل واپسگرايی می کند…
شاه اسماعيل به دلايل سياسی می افتد وسط که مملکت را شيعه کند فرض کنيم از لحاظ سياسی بسيار خوب است، چون کشور را از اضمحلال نجات می دهد ولی اينکار به چه بهايی انجام ميشود، به قيمت از دست رفتن فرهنگ، هنر و دانش در ايران و از جمله به بهاء جان نيم ميلون نفر آدميزاد … اما همين که روزی از ترس شمشير شيعه شده و يا تظاهر به شيعه گری کرده، درست چند سال بعد به کلی موضوع را از ياد می برد و چنان تعصبی جانشين حافظه ی تاريخی اش می شود که بيا و تماشا کن، حتی قبول می کند اگر پنج تا سنی بکشد يک راست می رود بهشت.

ما گفتيم يا گفتند، بخصوص آقای فريدون آدميت که انقلاب مشروطيت يک انقلاب ضد فئوداليسم بود، بعدش رضاشاه می آيد روی کار ميشود بزرگترين فئودال دنيا. بعد از اينکه محمد علی شاه سقوط کرد نيما برای من تعريف می کرد که سر کوچه ايشان جايی بود مردم آنجا جمع می شدند در کنار ديوار می نشستند و يک فکلی که می دانست کنستيتوسيون با دو تا طين يعنی چه می رود بالای يک صندلی و شرح ميداده اين مشروطيتی که حالا شما اينجوری توانستيد حفظش کنيد اصلا معنی اش چيست.

من ايده آليست نيستم ولی به حرمت انسان اعتقاد دارم و عميقاً اعتقاد دارم انسان حرمت خودش را بايد بشناسد. انسانی که می رود رأی خودش را می فروشد و يک ياردان قلی که استثمارکننده اش است با دو تومان يا يک چلوکباب به اسمش رأی می
دهد، هر رأيی که می اندازد توی صندوق به ضرر من است. به ضرر انسانيت است به ضرر کل جامعه است و اول از همه من هم ناچار جوشش را می خورم. من معتقد به يک مبارزه فرهنگی ام، جامعه واقعاً بايد بيدار بشود …”

از شاملو می پرسم: سينما بدليل جذابيت هایی که دارد، می شود به عنوان ابزاری در جهت تعالی انسانها سود جست. آیا تاکنون در جهان پيرامون ما بطور اعم و در ایران بطور اخص سينما توانسته است به این مهم بپردازد؟ در جواب
می گوید:

” تعالی محال است. مگر اينکه نيازش با همه ی وجود احساس شود اگر اين نياز وجود داشته باشد همه چيز به مثابه موتور محرکه ی آن عمل خواهد کرد.”

- نياز به تعالی؟

” قطعأ هر دست آمدی محصول احساس نیاز به جودآن است. هزاران سال است در مناطق دامپروری ماقبل تاريخی ما، دور خانه با ترکه پرچين می کنند که گاوها کرت سبزی را نچرند. در تمام اين هزاران سال هر روز مرد خانه از اين پرچين بالا رفته، از رويش عبور کرده و هر بار شاخه ی زائد اش به شلوارش گرفته و آن را دريده، اما حريف هيچ وقت به اين موضوع که می شود آنجا در تعبيه کند که شلوارش را ندرد و زنش برای دوختن آن دچار زحمت نشود فکر نکرده. در واقع می توانيم بگوئيم چون اين کار زيادی عادت زنش شده مردش نياز آنرا حس نکرده و در نتيجه از تعبيه ی دری به پرچين که می شود گفت قدم ناچيزی در راه تعالی و امريست که ديگر از آنجا تا پرواز به کهکشانها چندان راهی باقی نيست، باز مانده است .”

اما شاملو در عرصه عمل بيش از دیگران این موضوع را در می یابد که در جامعه استبداد زده، در جامعه ای که انسان کوچکترین بهائی ندارد و از ابتدایی ترین حقوق انسانی محروم است، کارهای فرهنگی و هنری در شکل رسمی که از کنترل و فيلتر سانسور دولت رد می شود، نمی تواند ره به جایی برد و به آگاهی عمومی تبدیل شود. در نتيجه حرکت های فرهنگی بخاطر تحميل شدن سمت و سوی آن توسط حکومت، در اکثر موارد نتيجه عکس می دهد و خود حکومت از آن بعنوان یک ابزار بهره می گيرد و چهره کریه خود را تحت پوشش آن می آراید. از همين روست که می گوید:

” در دنيايی که اداره و هدايتش به دست اوباش و ديوانگان افتاده، هنر چيزی است در حد تنقلات و از آن اميد نجات بخشيدن را نمی توان داشت .”

شاملو بهتر از همه می بينيد که در شرایط سرکوب و اختناق، بسياری از روشنفکران و نویسندگان یا سر در آخور رژیم فرو می برند و در نقش پاسداران فرهنگی رژیم ظاهر ميشوند. یا با سرگرم شدن به بحث هایی چون پسا مدرنيستی و شگردهای زبانی و تکنيکی و با ادبيات و با اشعار هجو و هزل تخليه روانی می شوند و می کوشند خودسانسوری خود را با این قبيل چيزها پنهان کنند. یا به چنان ذلت و دریوزه گی ای می افتند که می بينيم بسياری از این مدعيان هنر و ادبيات حتی در این سوی مرز که روزگاری پناهنده سياسی هم بوده اند، حالا برای پایان دادن به دوره تبيعدشان دست دعا به سمت رژیم بلند می کنند، سعی می کنند در اینجا به گونه ای بنویسند که در ایران هم قابل چاپ باشد. یعنی اینکه از اینجا به قوانين سانسور حکومت گردن می نهند و داوطلبانه خودکشی فرهنگی می کنند و به جنازه های فرهنگی تبدیل می شوند.

اگر جامعه نتوانسته روند درستی را طی کند و مردم حافظه تاریخی ندارند و در زیر فقر و ستم نسبت به هم مهاجم
شده اند، این فقط محصول خود جامعه نيست، محصول سرکوب و نيز دستگاهای تبليغاتی حکومت و همچنين خيانت مدعيان هنری و روشنفکری و دانشگاهی است که خود را به گاری حکومت بسته و از وضع موجود تغذیه می کنند. شاملو می گفت:
” سران اين حکومت از ملتی که بند تنبانش را ندارد، ميليارد، ميليارد دزدی می کنند آنوقت همين مردم را به تخت جمشيد و افتخارات چند هزار ساله سرگرم می کنند. واقعآ مسخره است. تازه اين افتخارات هم بيشتر شامل پفيوزبازی های شاهان و مسائل مربوط به آنان می شود نه جنبش های حيرت برانگيز اجتماعی تاريخ ايران مثل مزدکيان و تصوف و … که آن را از حافظه جامعه به حاشيه رانده اند و توسط تاريخ نويسان قلم به مزد در زير گرد و غبار چرنديات آن را پنهان کرده اند.”

وقتی رژیم برای نمایش انتخاباتی اش چهار تا جنایتکار را تعيين می کند تا مردم به اسم یکی از آنها رأی بدهند، می بينيم در داخل و خارج کشور مدعيان روشنفکری و کار شناسی و رسانه های گروهی بسيج می شوند تا آن را برای مردم به عنوان انتخابات جا بيندازد. در صورتيکه این نمایش مسخره خود بزرگترین توهين به مفهوم رآی و انتخاب است. خب جامعه چگونه باید از این گذر رد بشود که به یاردان قلی رأی ندهد و مفهوم واقعی انتخاب و حق رأی را دریابد. پس فرهنگ و هنر در چهار چوب های رسمی نمی تواند آگاهی را در جامعه جاری کند. اینجاست که شاملو می گوید:

” اثری که دگرگونی بنيادين را دنبال می کند، معمولاً امکان پخش و نشر ندارد. بايد جای ديگری آنرا جستجو کرد .”

خب آنجا کجاست؟ طبعاً آنجا آثار هنری و فرهنگی خارج از چهار چوب های تعيين شده حکومت، سمت و سوی اعتراضی و زیر زمينی به خودش ميگيرد و با حکومت و سانسورش درگير می شود. و اینجا بار دیگر لاجرم مقوله مبارزه و انقلاب خودش را نشان می دهد و اینکه آگاهی در بستر مبارزات اجتماعی است که در جامعه جاری
می گردد. چه کسی می تواند نادیده بگيرد که چند تا کتاب لاغر اندام صمد بهرنگی از همه ی دروس دانشکده ادبيات و کتابهای بی شمار دیگر که فقط بدرد پر کردن تاقچه های کتابخانه می خورند، در جامعه تأثير گذار تر بوده است. همين چند کتاب، دو، سه نسل را کتابخوان می کند و به سمت مبارزه برای احقاق حقوق خود سوق می دهد. وگر نه کارهای فرهنگی در صورتبندی رسمی و تهی شده از جوهره اعتراضی جز برای سرگرمی و تسکين جامعه یا اینکه ابزاری باشد در خدمت قدرتمندان حاصل دیگری ندارد. در همين نقطه است که مسئوليت یقه انسان را می گيرد و اینکه اثر
نمی تواند از مأثر جدا باشد. مأثر حرفی را که در اثر می زند باید در عمل به آن وفادار بماند و بهایش را بپردازد. به قول کافکا اینجا کلمه حکم مرگ و زندگی را پيدا می کند.

هر چند نا بکارانی هستند آن سو
(چيره دستانی در حرفه ی ” کَت بسته به مَقتَل بردن” )
و دليرانی دريا دل اينسو
( چَرب دستانی در صنعت “زيبا مردن” )

شاملو با اینکه مدتی بين فعاليت های فرهنگی در چاچوب امکانهای موجود و مبارزات سياسی و زیرزمينی
با این تناقض روبرو بود و در سالهای آخر با بيماری مزمن و طاقت فرسائی درگير بود، با اینکه بسياری از نویسندگان و شاعران تلاش داشتند پای او را به سگ دعواهای درون جناحی رژیم بکشانند، اما شاملو هرگز به آنان اجازه نداد تا به سود رژیم از او بهره ای بگير ند چرا که او جایگاه انسانی خود را در بستر آزادی و رهایی مردم یافته بود.

” من آنچه را که درست نمی بينم خودم را ناگريز می بينم که با آن در بی افتم. البته اين کار را فقط از طريق شعرنميکنم از هر طريقی که از دستم برسد انجامش می دهم.”

تشنه را اگر چه ازآب ناگزير است و گشنه را از نان، / سير گشنه گی ام سيراب عطش / گر آب اين است و نان است آن!

” آن که هدفش تنها و تنها رستگاری انسان نباشد، درد و درمان توده ها را نداند و نشناسد يا بر آن باشد که توده ها را برای ربودن کلاهی از نمد قدرت گزک دست خود کند روشنفکر نيست، دزدی است که با چراغ آمده .”

(4)

می دانيم که تفاوت مقوله نقد با افتراء و توهين از کجا تا کجاست. وقتی حرفی و حقيقتی طرح آن دکان بعضی را کساد می کند و چهره بزک شده عده ای را به هم می ریزد و منافع کسانی را که از وضع موجود سود می برند به خطر می اندازد، تيغ های آغشته به افترا و دروغ است که بر سر و رویت می بارد. همه چيزی را به تو نسبت می دهند تا آنچه هستی و آنچه ميگوئی پنهان و مخدوش بماند. شاملودراین مورد می گوید:

” در باره فردوسی من گفتم ارزش های مثبتش را تبليغ کنيم و در باره ی ضد ارزش هايش به توده مردم هشدار بدهيم. مگر بدآموزی توی شاهنامه کم است
زن و اژدها هردو در خاک به / جهان پاک از اين دو ناپاک به!
زنان راستائی سگان راستای / که يک سگ به از صد زن پارسای
شما هر چه دلتان می خواهد بگوييد، من می گويم واقعأ اينها شرم آور است و بايد از ذهن جامعه پاک شود. گيرم وقتی تو ذهن اين پاسداران بی عار و درد فرهنگ ايران زمين متحجر شد ديگر جرأت پدر ديارالبشری نيست که بگويد بالای چشمش ابرو است …

اين نمونه ها را می آورم تا نشان بدهم چه حرامزاده هايی بر سر راه قضاوتهای ما نشسته اند که می توانند به افسونی دوغ را دوشاب و سفيد را سياه جلوه بدهند. اينجا، تو همين دانشگاه { برکلی} اواسط بهار امسال مطالبی (راجع به فردوسی) عنوان کردم که اگر برای خودم آب نشد در عوض نان خشک جماعتی را حسابی کره مال کرد.
من عادتاً علاقه به پاسخگويی ايراد ها ندارم. اگر طرف حق داشته باشد حرفش را می پذيرم و اگر ياوه می گويد که، از قديم نديم ها گفته اند جوابش خاموشی است. اما اينجا قضيه فرق می کند. اينجا کوشش شد تا با جنجال و هياهو و عوامفريبی و عمده کردن پاره ئی جزئيات و نديده گرفتن پاره ئی توضيحات و قاطی کردن مبلغی چرتيات واز گوشتش زدن و به آبش افزودن اصل مطلب را لاپوشانی کنند. اينجا با سر و ته کردن مطالب من يک عده سعی کردن با
بی اعتبار کردن شخصی من که هيچ وقت هيچ ادعايی در هيچ زمينه ای نداشته ام و هرگز هيچ تعارفی را به ريش نگرفته ام خودشان را مطرح کنند. تئوريسين های قشون دربدر خدايگان هم که درست يک وجب مانده به دروازه تمدن بزرگ پسخانه را به پيشخانه دوخت، افتادن ميان، که وسط اين هياهو جل پوسيده بی اعتباری تاريخی شان را از آب بيرون بکشند .
يک عده گريبان لحن سخنرانی را گرفتند، گفتند و نوشتند که بنده برای افاضات خود ” لحن هتاک بی چاک ودهن” بر گزيده ام. اين آقايان ماشاء الله آنقدر کلاسيک و نسخه خطی تشريف دارند که بايد گرفت دادشان دست صحاف باشی بازار بين الحرمين که عوض کت و شلوار و يا قبا و عبا تو يک جلد چرم سوخته قرن دوم و سوم هجری صحافی شان کند. اينها حالی شان نيست که معنی را لحن است که تقويت می کند. اينها نمی دانند يا دانستنش برايشان صرف نمی کند که کلمه برای اين آفريده می شود که مفهوم يا مصداق مورد نظر را به طرف شنونده شليک کند، بخصوص در گفتار .ايراد می کنند که چرا به آخرين جنازه ی قبرستان سلطنت گفته ای “مشنگ ” البته من نمی دانم چراکلمه مشنگ را نمی توان به کار برد. ولی اين را می توانم بگويم که آقا جان، نه خل و چل، نه ديوانه، نه ابله، نه احمق، نه شيرين عقل، هيچ کدام بار مفهومی کلمه مشنگ را ندارند. مشنگ کلمه ئی است که مردم ساخته اند و بارش بسيار سنگين تر از تمام صفاتی است که عرض شد. تو که آقا و باتربيتی و برای مفاهيم مختلف کلمات شسته رفته قاموسی و از آب نگذشته داری چه کلمه ئی را برای رساندن اين مفهوم پيشنهادی می کنی؟ من حتی در شعر هم از اين نوع کلمات به کار می برم. تو برای شخص خودخواهی که سياستش بند تنبانی است (ديديد؟ يک گزگ ديگر!) و محله هايی بنام مفت آباد و حلبی آباد و حصيرآباد و زورآباد و يافت آباد ، که چه کلمه زيبای پرمعنائی است برای
عده ای بی خانمان
که بر حسب اتفاق جائی را برای گل هم کردن سر پناهی به چنگ آورده اند. ملاحظه می کنيد که توده ظاهراً بی سواد ما زبان فارسی را خيلی بهتر از استادان بی ريش يا ريش پشمی دانشکده ادبيات ما می شناسد! باری تو برای آدمی عوضی که در نهايت امر چنين فقر آبادهائی را که همين جور ساعت به ساعت دور و ور پايتختش از عرض و طول رشد می کند نمی بيند و در عوض به خيال خودش دارد مملکت را از دروازه تمدن بزرگ عبور
می دهد چه صفتی پيشنهاد می کنی که من آنرا به جای کلمه مثلاً به قول تو هتاک “مشنگ”بکار ببرم.چنین موجودی اگر مشنگ و حتی مشنگ مادرزاد نيست پس چيست؟ يا آن جوانک که ديدم در اعلاميه ئی نوشته بود:( در اين نه سالی که مسئوليت خطير سلطنت را پذيرفته ام…) يکی را به ده راه نمی دادند، می گفت به کدخدا بگوئيد رختخواب مرا بالای بام پهن کند. خب، اگردروصف چنين کسی نشود گفت بالا خانه اش را اجاره داده با چه جمله ی ديگری ميشود از جلوش درآمد که حضرت عالی نفرمائيد لحن هتاک است.
وقتی زورشان نمی رسد، با انديشه يا پيشنهادی دربيفتد يا آن را منافی دکان و دستگاه خودشان ديدند همه زورشان را جمع می کنند که شخص گوينده را بی اعتبار کنند. اين يکی از خصايص بايد بگويم متآسفانه ملی ماست. وقتی ناندانی شان بسته به اين است که ماست سياه باشد،اگر يکی پيدا شد گفت بابا چشم داريد نگاه کنيد، ماست که سياه نمی شود،می گويند:” حرفش مفت است، چون مادرش صيغه ی قاطرچی امير بهادر بوده ” می گويند :”حرفش چرت است چون پدرش بهار به بهار راه می افتاده به باغچه بيل زنی،پائيز به بعد هم دور کوچه ها سيرابی می فروخته” مزخرف ميگويد چون خودمان در مکتبخانه ديديم ابوالفضل را با عين نوشته بود … اين جوابگوئی نيست، کوشش نادرستی است برای راندن طرف به موضع دفاع از خود، ولاجرم معطل گذاشتن اصل موضوع. می گوئيد چه کنيم؟ دست به ترکيب هيچی نزنيم و به هيچ چيز نظر انتقادی نيندازيم که دل اهل باور نازک و شکننده است و تا گفتی غوره سرديشان می کند؟ “

شاملو کار سترگی کرد و همچون بسياری از هنرمندان و روشنفکران مترقی و آزادیخواه جوهره اعتراضی را در
رگ و پی ادبيات ایران دوانيد. یادش گرامی باد که:

چنان باز نماياند که سکوت به جز بايسته ظلمت نيست،/ و به اقتضای شب است و سياهی ست تنها /
که صداها همه خاموش می شود / و بدين نمط / شب را غايتی نيست / نهايتی نيست / و بدين نمط /
ستم را / واگوينده تر از شب / آيتی نيست.
مسلم منصوری
فوریه/2001
گفته هایی که از شاملو در این مقاله آمده بخش از آن قبلأ منتشر شده، بخش های دیگر از گفت و گوهای است که خودم با شاملو داشتم.

هیچ نظری موجود نیست: