مسلم منصوری:
(١)
” من خويشاوند نزديک هر ا نسانی هستم که خنجری در آستين پنهان نمی کند نه ابرو به هم می کشد نه لبخندش ترفند تجاوز به حق و نان و سايبان ديگران است. نه ايرانی را به انيرانی ترجيح ميدهم نه انيرانی را به ايرانی. من يک لر بلوچ کرد فارسم، يک فارسی زبان ترک. يک افريقايی اروپايی استراليايی آمريکايی آسيايی ام، يک سياه پوست زردپوست سرخ پوست سفيدم که نه تنها با خودم وديگران کمترين مشکلی ندارم، بلکه بدون حضور ديگران وحشت مرگ را زير پوستم احساس می کنم. من انسانی هستم در جمع انسانهای ديگر بر سياره ی مقدس زمين، که بدون ديگران معنايی ندارم “
آثار احمد شاملو تبيينی است از دو وضعيت: وضيعت جاری و حاکم بر زندگی انسان و نيز مناسباتی که بر پایه نياز واقعی انسان بنا خواهد شد .
در روند جاری هر چند بيل و کلنگ انسان تبدیل به کاميپوترشده، اما در این روند خود انسان نفله و درمانده تر شده است. چرا که رابطه انسان با انسان بر پایه ی استثمار و دلال منشی بنا نهاده شده و تا امروز همين مناسبات تعيين کننده ی نوع روابط جوامع بشری بوده و به این جهت انسان روند انحطاطی پيموده است.
به بيان دیگر از آن هنگام که تنظيم رابطه انسان با انسان بر معيار سود صورت گرفت، تاریخ بشری در بستر تباهی جاری شد. از آن نقطه تا کنون و تا هنگامی که روند کنونی تاریخ بشری تغييری نکند و تاریخ جوامع انسانی در بستر نيازهای واقعی انسان و نفی مناسبات طبقاتی صورت بندی خود را نيابد، تا آن هنگام نسلهای انسانی تلف شدگان نظام طبقاتی هستند. وقتی از شاملو پرسيده می شود جهان امروز را چگونه می بيند، می گوید:
” جهان امروز همانی است که در ماقبل تاريخ بوده، فقط بشر گرفتار طی کردن يک روند شده، می گويم گرفتار چون اين روند روند دلچسبی نبوده، همان حلقه هايی که مارکس به درستی عنوان کرده بشر پشت سر گذاشته و امروز بيش از هر زمان ديگر خسته تر، مستأصل تر، نااميدتر همراه با اعمال شاقه محکوم به زندگی است. آن انقلاب رهائی بخش جهانی که صد سالی دلخوش کنک اکثر ما بود در آخرين لحظه مثل حباب ترکيد و ره به دهی نبرد. از ابتدا هم معلوم بود که ره به دهی نمی برد فقط توانست خشونتی را جانشين خشونتی ديگر کند …”
و در جواب این سئوال که ازاو می پرسم از دردهای آدمهای این سوی جهان بگویيد و اميدهایش به آینده می گوید:
” دردها دردهای مزمن قرنهاست. لاجرم اميدها ريخت خنده آوری پيدا کرده است. تصور کنيد اميد فسيل شده چه جور چيزی می تواند باشد…”
چرا که اميد تکيه گاهی استوار می جست / و هر حصار اين شهر خشتی پوسيده بود .
” زمان سلطان محمود می کشتند که شيعه است، زمان شاه سليمان می کشتند که سنی است، زمان ناصرالدين شاه می کشتند که بابی است، زمان محمدعلی شاه می کشتند که مشروطه طلب است، زمان رضاخان می کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است، زمان کره اش می کشتند که خرابکار است، امروز تو دهنش می زنند که منافق است و فردا وارونه بر خرش می نشانند و شمع آجينش می کنند که لامذهب است. اگر اسم و اتهامش را در نظر نگيريم چيزی عوض نمی شود: تو آلمان هيتلری می کشند که طرفدار يهودی هاست، حالا تو اسراييل می کشند که طرفدار فلسطينی هاست، عربها می کشند که جاسوس صهيونيست هاست، صهيو نيست ها می کشند که فاشيست است، فاشيست ها می کشند که کمونيست است، کمونيست ها می کشند که آنارشيست است. روسها می کشند که پدر سوخته از چين طرفداری می کند، چينی ها می کشند که حرامزاده سنگ روسيه را به سينه می زند، و می کشند و می کشند و می کشند … و چه قصاب خانه ايست اين دنيای بشريت!
… و بايد بگويم که متاسفانه درست در چنين شرايطی است که روشنفکر می بايد به پا خيزد و حضور خود را اعلام کند و ناگزير در چنين شرايطی، روشنفکری که بخواهد به رسالت وجدانی خود عمل کند بايد ابتدا پيه شهادت را به تن خود بمالد .”
شاملو وقتی از وضعيت موجود صحبت می کند، روندی که انسان بدان گرفتار شده، قد و قواره ایی که در آن گير کرده و تبدیل شده به برده سرمایه و زاده می شود تا سود سرمایه افزون شود، به شدت تلخ و تنهاست. آثارش درد و رنج را برمی تابانند.
کوچ غريب را بياد آر/ ازغربتی به غربت ديگر
……
دربدر تر از باد زيستم / در سرزمينی که گياهی در آن نمی رويد.
……
آدمها و بويناکی دنيايشان / يک سر/ دوزخی است در کتابی / که من آن را / لغت به لغت/ از بر کرده ام
……
دوردست اميدی نمی آموخت./ دانستم که بشارتی نيست: / اين بيکرانه / زندانی چندان عظيم بود / که روح / از شرم ناتوانی / در اشک / پنهان می شد.
……
بگذار بر زمين خود بايستم / بر خاکی از براده ی الماس و رعشه ی درد. / بگذار سرزمينم را در زير پای خودم احساس کنم و صدای رويش خود را بشنوم: / رُپ رُپه ی طبل های خون را / در چيتگر / و نعره ی ببر های عاشق را در ديلمان.
……
که ايم و کجاييم و چه می گوييم و در چکاريم؟ / پاسخی کو؟ / به انتظار پاسخی / عصب می کشيم / و به لطمه ی پژواکی / کوه وار/ در هم می شکنيم.
از کارکرد آثار هنری و فرهنگی در جامعه می پرسم، می گوید:
” سالهاست که هند و پاکستان بر سر يک مسجد به سوی يکديگر تير و تفنگ می اندازند. در ترکيه تظاهرات می کنند که روسری داشته باشند، در ايران شلاق می خورند که حجاب را رعايت نکرده اند. حرفهای آخوندی را که ما اينجا بالا می آوريم در الجزاير اين گونه مزخرفات راعده ای بصورت نوار ويدوئی مخفيانه دست به دست می کنند …
اين سيستم ها همديگر را باز توليد می کنند. شاه خمينی را توليد می کند خمينی شاه را. چيزهايی را که جامعه داشت سال ۵٧ از آن عبور ميکرد، با واپسگرايی اين حکومت جامعه دوباره بسوی آن غلتيد. حالا بر فرض هم سيستم حکومتی شبيه نظام گذشته جايگزين اين حکومت شود، چند سال بعد شايد دوباره بنيادگرايی در جامعه راه پيدا کند. البته طبيعی است که اشکال آن تغيير می کند ولی کثافتش دست نمی خورد. اين حد و اندازه ای است که در آن گير کرده ايم. در چار چوب اين متراژها آثار فرهنگی و هنری ره به جايی نمی برد مگر اينکه اثری دگرگونی و تغيير بنيادی جامعه را دنبال کند و معمولا چنين اثری امکان پخش و نشر ندارد.”
به فضای جاری و حاکم بر عرصه روشنفکری و هنری که می رسد و اینکه مقوله روشنفکری و هنری در شکل بندی رسمی و جاری اش نه تنها بار مسئوليتی را در تغيير وضع موجود به دوش نمی کشد بلکه بيشتر وسيله ای شده در دست عده ای تا به مردم تهی دست فخر بفروشند، عنوان می کند:
” در دنيايی که اداره و هدايتش به دست اوباش و ديوانگان افتاده، هنر چيزی است در حد تنقلات و از آن اميد نجات بخشيدن را نمی توان داشت. هر چند که آرمان هنر چيزی جز نجات جهان از طريق تغيير بنيادين آن نيست .”
هر چند شرایط حاکم فرصت زندگی را ازجامعه انسانی دزدیده و انسان بجای زندگی و رابطه اش با طبيعت و هستی، در روابط دلالی به تباهی کشيده می شود، با این وجود شاملو روند جاری را یک ترم موقت می داند. حال ممکن است این ترم چند قرن دیگر طول بکشد، زمان ندارد. آنچه مشخص است روند کنونی نمی تواند ماندگاری داشته باشد چون اصالتی ندارد، همه ی این رنج و درد خود گویای این است که روند جاری بر اساس نياز واقعی انسان حرکت نمی کند و به انسان جواب نداده است. با اینکه اکنون حاکميت از آن سرمایه است، اما خواسته های واقعی انسان جایی دارد زمزمه می شود، و آینده از آن این زمزمه است. اصالت از آن نياز واقعی انسان است که بر پایه ی عشق انسان به انسان استوار است و جهان تنها از طریق عشق انسان به انسان است که نجات پيدا می کند.
زنان و مردان سوزان/ هنوز/ دردناکترين ترانه هاشان را نخوانده اند …
شاملو در بستر خواسته ها و نيازهای واقعی انسان به ضرورت مبارزه برای تغيير وضعيت موجود می رسد و انسان در بستر مبارزه برای رهایی انسان از قيد و بند خرافات و مناسبات طبقاتی معنا و هویت پيدا می کند.
اگر نصف قلبم در اينجاست، دکتر/ نصف ديگر در يونان / هر روز تير باران می شود./ نصف ديگرش نز ديک رود زرد است / در چين …
……
مبارزانی هستند به رنگ خون اسپانيا / مبارزانی هستند به رنگ فجر يونان/ نان، خون، آسمان، و دستيابی به آرزو/ برای جمله ی آنها که از بدی متنفرند.
……
بهتان مگوی / که آفتاب را با ظلمت نبردی در ميان نيست./ آفتاب از حضور ظلمت دلتنگ نيست / با ظلمت در جنگ نيست./ ظلمت را به نبرد آهنگ نيست، / چندان که آفتاب تيغ برکشد / او را مجال درنگ نيست./ همين بس که ياريش مدهی/ سواری اش مدهی.
……
رضاخان! / شرف يک پادشاه بی همه چيز است./ و آنکس که برای يک قبا بر تن و سه قبا در صندوق/ و آنکس که برای يک لقمه در دهان و سه نان در کف / و آنکس که برای يک خانه در شهر و سه خانه در ده؟ با قبا و نان و خانه يک تاريخ چنان کند که تو کردی، / رضاخان/ نامش نيست انسان / نه نامش نيست انسان، انسان نيست / من
نمی دانم چيست / به جز يک سلطان!
شاملو در بيمارستان ایران مهر بستری بود، از او خواستم به خانه که آمد شعر{آخر بازی} را بخواند برای ضبط در فيلم. گفت این شعر در وصف خمينی است:
تورا چه سود/ فخر به فلک برفروختن/ هنگامی که/ هر غبار راه لعنت شده نفرينت می کند؟ / تو را چه سود از باغ و درخت/ که با ياس ها / با داس سخن گفته ای. / آنجا که قدم بر نهاده باشی / گياه از رستن تن می زند / چرا که تو/ تقوای خاک و آب را / هرگز باور نداشتی./ فغان! که سرگذشت ما / سرودِ بی اعتقاد سربازان تو بود / که از فتح قلعه ی روسپيان/ باز می آمدند./ باش تا نفرين دوزخ از تو چه بسازد، / که مادران سياه پوش/ داغداران زيباترين فرزندان آفتاب و باد / هنوز از سجاده ها / سر بر نگرفته اند!
شاملو به این نقطه که می رسد، جایی که انسان به خاطر انسان درد می کشد، جایی که از عشقهای راستين صحبت می کند کلمات در او بيقرارند، کلمات در او انتظار می کشند، و انسان را چنان زیبا تصویر می کند که چون قویی مغرور در زلالی خویش می نگرد. از همين رو برای مسعود احمد زاده ها، حنيف نژادها، بيژن جزنی ها، سعيد سلطانپور ها… زیباترین سرودها را می خواند زیرا که مردگان این سال عاشق ترین زنده گان بودند.
. نه به هيأ ت گياهی نه به هياً تِ پروانه ئی نه به هيأ ت سنگی نه به هيأ ت برکه ای / من به هيأ ت ما زاده شدم / به هيأ ت پر شکوه انسان / تا در بهار گياه به تماشای رنگين کمان پروانه بنشينم / غرور کوه را دريابم و هيبت دريا را بشنوم / تا شريطه ی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خويش / معنا دهم / که کارستانی از اين دست / از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار/ بيرون است.
شاملو وقتی از وضعيتی صحبت می کند که انسان برای رهایی انسان می جنگد؛ دیگر موجودیت انسانی خود را تنها نمی بيند، جایگاه و هویت تاریخی خود را می یابد و خود را همسو می بيند با تمامی انسانهایی که در طول تاریخ برای انسان مبارزه کرده اند. از او می پرسم از چه کسانی تآثير گرفته اید؟ می گوید:
” اينها همسايه ديروز و پريروز نيستند. غالباً همسايه ی قرنها قرن اند. يکی در قرن ١٨ بوده يکی قراراست در قرن ٢١ بيايد و نمی شود اينها را بصورت تک چهره جدا از هم ديد. مجموعه اينها ست که دريافتی به ما می دهد از انسانيت و ميشود الگوی حياتی ما.”
چرا که مبارزه برای رهایی انسان، بيش از هر چيز انسان خودش را نجات می دهد. اگر انسان نخواهد خودش را نجات بدهد یا به ابزار جنایت تبدیل می شود یا سرمایه را بندگی می کند، چون انسان فقط در یک روابط انسانی انرژی خود را برای زندگی کردن و عشق ورزیدن آزاد می کند و توان آن را می باید تا با هم نوع خود رابطه انسانی برقرار کند. تا زمانی که جوامع بشری فاقد چنين رابطه ای است و سود و پول معيار رابطه ها را تعيين می کند، راهی جز مبارزه برای تغيير این وضعيت نمی ماند و مبارزه اساس انسان بودن انسان می شود و انسان در بستر مبارزه برای خواسته های انسانی هویت و معنا می یابد. از این روست که شاملو نمی تواند از عشق حرف بزند اما با مناسباتی که عشق را به تخریب می کشانند کاری نداشته باشد. شاملو نمی تواند از آزادی صحبت کند اما در مقابل کسانی که آزادی را به بند کشيده اند ایستادگی نکند. شاملو قبل از آنکه از عشق حرف بزند با عواملی که عشق را به تخریب می کشد به مبارزه
بر می خيزد. شعر های عاشقانه او بيش از آنکه رنگ و بوی رمانتيک داشته باشند، پس آن قوی ترین حس اجتماعی و اعتراض نهفته است، چرا که می داند عشق او و آیدا زمانی کامل می شود که این عشق تعميم پيدا کند به عشق به همه انسانها و شاملو به عشق عمومی می رسد.آثار او سراینده خواسته ها و آزادی انسان است و اعتراضی است به وهنی که بر انسان می رود.
خش خش بی خاوشين برگ از نسيم / در زمينه و / ور بی واو و رای غوکی بی جفت / از برکه ی همسايه / چه شبی چه شبی! / شرمساری را به آفتاب پرده در واگذار/ که هنوز از ظلمات خجلت پوش / نفسی باقی است./
ديو عربده در خواب است. / حالی سکوت را بنگر./ آه / چه زلالی! / چه فرصتی! / چه شبی!
وقتی نسيم وزیدن می گيرد، برگهای درخت به هم می خورد، صدای خش خشی بلند ميشود.{ خ و ش } را از خش خش حذف کنيد هيچ صدایی نمی ماند. سکون و خفقان مطلق. در چنين زمينه ای فقط یک غوک است که ور می زند.
می دانيم در فرهنگ مردم غوک بار نحس را با خود دارد { آنهم از برکه ی همسایه}و چه وری{ ور بی واو و رای } به این ميماند که به کسی بگویید حرفش اصلاً حرف نيست. این غوک همان تک صدایی استبداد است. یادآور جامعه ای است که فقط صدای حاکمان در آن پخش و شنيده می شود. و شاملو سریع می گوید چه شبی، می دانیم که شب از لحاظ کيفی آبستن حوادث و زایش است. هر چند در این زمينه فقط صدای حاکمان پخش می شود و هنوز از ظلمات خجلت پوش نفسی باقی است اما شرمساری را به آفتاب پرده در واگذار، این وضعيت را به انقلاب حواله ميکند.
–
ديو عربده در خواب است./ …
فرصتی دست داده است. چشمه یا برکه ای به زلالی برسد، ته آن هر چيز ناخالص مشخص و به خوبی دیده می شود. تفکر آخوندی که در طی سالهای دراز در پشت سنت و فرهنگ و اخلاقيات خودش را پوشانده بود و حجم کثافت و تباهی آن بخوبی برای همگان پيدا نبود، با کسب قدرت سياسی در حاکميت، اکنون ماهيت تباهی زای آن بدرستی نمایان شده است.
(2)
تازه ماجرای دوم خرداد راه افتاده بود با هياهوی کر کننده. بسياری از کارشناسان اجتماعی، پاسداران سياسی، استادان، روشنفکران، هنرمندان … صف کشيده بودند تا خود را با بند تنبان خاتمی دار بزنند. چند هفته ای بيشتر از این ماجرا نمی گذشت، به شاملو گفتم فکر می کنيد کتابهایتان در این شرایط چاپ بشوند، گفت:
” هزار سال سياه هم نمی خواهم چاپ بشوند. تا اينها زنده اند، برايم فرق نمی کند چه چيزی چاپ بشود يا نشود. به آزادی چقدر توهين می شود که آن را به اين جانوران نسبت می دهند و می خواهند در بساط اين شارلاتان ها جايش بدهند. آزادی برای اين حکومت همانقدر کشنده است که سم های خطرناک برای بدن انسان. اين حکومت مانند ماشينی است که از کار افتاده وهيچ چيز اين ماشين بهم نمی خورد. اين است که هر شگردی هم بکار ببرند نمی توانند اين ماشين جنايت را به حرکت وادارند فقط با اين شگردها می خواهند مدتی جامعه را سرگرم کرده و انقلاب ديگری را به تعويق اندازند.”
گفتم اما گروهی از روشنفکران و هنرمندان پشت این قضيه قرار گرفتند و هوراکش این ماجرا شده اند گفت:
” اين چيز عجيبی نيست. روشنفکران برای اولين بار نيست که پشت حکومتها پنهان می شوند و سر از آخور حکومت در می آورند. چيزی که عجيب است در اينجا هميشه مردم عادی از به اصطلاح روشنفکر و هنرمندش جلوتر بوده اند. جامعه سالهاست که از اين دستگاه متنفر است. اين تحليل های کارشناسان و روشنفکران است که سعی می کنند به اين جانوران هويت ديگری بدهند، اگر روحانيت را در طول تاريخ آن ببينيد، انواع و اقسام کثافت ها در دستگاهش يافت می شود، فقط دموکراسی و افتخارات دموکراتيک را کم داشته که آنهم روشنفکران و کارشناسان اجتماعی دو دستی دارند می گذارند توی کاسه اش .”
یادم است روزنامه جامعه تازه شروع بکار کرده بود و بعنوان اولين روزنامه ی به اصطلاح جامعه مدنی توسط بسياری مورد استقبال واقع شده بود. این روزنامه خيلی تلاش کرد که بتواند با شاملو مصاحبه کند و شاملو نپذیرفت با روزنامه جامعه مصاحبه کند. گفت:
” آخرين باری که با من تماس گرفتند، به آنها گفتم با شما مصاحبه کنم چه بگويم، بگويم که شما بيشرف تر از روزنامه کيهان هستيد. چون لااقل آن يکی فريبم نمی دهد و موضعش را پنهان نمی کند.”
زمانی که برنامه هویت از تلویزیون جمهوری اسلامی پخش می شد، دو بخش ار برنامه به فحاشی و دروغپردازی درباره شاملو پرداخته بود. رادیو بی بی سی- بخش فارسی با شاملو تماس گرفته بود تا راجع به این برنامه مصاحبه کند. شاملو قبول نکرده بود با این رادیو مصاحبه کند. گفتم چرا با رادیو بی بی سی مصاحبه نکردید؟ گفت:
” اين راديو خودش هم چيزی است شبيه به برنامه هويت که امثال آيت الله بهبود پهلوی {مسعود بهنود} مشتري های ثابت آن هستند. بروم با اين راديو در باره چه چيز صحبت کنم. تازه يکی به آدم فحش می دهد و می گويد مادرقحبه، حالا آدم برود ثابت کند مادرش قحبه نبوده.”
شاملو با اینکه در سالهای اخير با بيماری ميگرن، کمر درد و پا درد ، در گیربود و وقتی حالش را جویا می شدی می گفت افتضاح تر از این نمی شود، با اینحال هيچگاه هوشياری ذهنی خود را نسبت به شرایط جامعه از دست نداد. می گفت:
” رژيم هر سناريويی که می نويسد عده ای که ادعاشان هم زياد است و افاده ها طبق طبق، بازيگرسناريو های رژيم می شوند. به قول کافکا: اينها اين واقعيت را درک نمی کنند که جهان وقتی تغيير شکل می دهد که چيزی در آن بميرد و چيز ديگری زاده شود. چيزی از پا در آيد و چيز ديگری قد علم کند. البته برای اين جماعت فقط اين نيست که اين واقعيت را درک نکنند، بلکه نفعشان در اين است که این موضوع را ناديده بگيرند.”
چندی بعد از دوم خرداد ٧۶، خبرنگار روزنامه ليبراسيون فرانسه، به انگيزه مصاحبه با شاملو به تهران آمده بود. فردای آن گفت و گو به دیدن شاملو رفتم. اواسط مصاحبه خبرنگار ليبراسيون می گوید نمی تواند این مصاحبه را چاپ کند، برایش گرفتاری درست می شود. شاملو می گوید، من اینجا زندگی می کنم آن وقت برای شما گرفتاری درست
می شود؟ خبرنگار می گوید چند سال پيش مطلبی عليه جمهوری اسلامی در ليبراسيون نوشته و تا چند سال بعد نتوانسته ویزای ایران را بگيرد و چون یک خبر نگار است باید بتواند رفت و آمد داشته باشد، بدین گونه گفت و گو به اتمام
می رسد. شاملو گفت:
” البته اين بيشتر بهانه بود. او از طرف آن روزنامه آمده بود تا از من نيز راجع به اين نمايش مسخره { دوم خرداد} تاييديه بگيرد ولی روند مصاحبه به گونه ای شد که ديد حرفهای من بکار روزنامه شان نمی آيد، پس بهتر ديد بساطش را جای ديگری پهن کند.”
دردوره رفسنجانی نيز حکومت با ایجاد رابطه با روشنفکران و نویسندگان و تطميع آنها روی آورد، شاملو نویسندگان را از نزدیکی با آدمکشان بر حذر داشت و عنوان کرد:
” بوی گند اين لقمه هم اکنون به مشام می رسد، شعر دولتی يا رسمی … من اصلا نه مشتری اش هستم و نه آن را می خوانم. شعری که در روزنامه ها و بلندگو های رژيم ها چاپ شود برای من اصلا شعر نيست. بنده هنر بدون تعهد را دو پول ارزش نمی گذارم. هنرمند هميشه بر قدرت است نه با قدرت، حالا اگر يکی می خواهد برود با قدرت باشد، بگذار برود خودش را با بند تنبان فلان رئيس جمهور دار بزند. اصلآ برايم مهم نيست نه زنده بودنش برايم مهم است نه مردنش. گفتند شهريار مرد گفتم اصلا بيخودی به دنيا آمده بود. يک آقايی که دست به قصيده ساختنش
خيلی عالی است و ظرافتی درکارهايش است، وقتی مسئوليت سرش نمی شود، خطرناک تر است .هنر که می تواند چيز مفيدی را زيباتر عرضه کند و به آن قدرت نفاذ بيشتری بدهد بايد از خنثی بودن شرم کند.فضيلت هنرمند است که در اين جهان بيمار به دنبال درمان باشد نه تسکين، به دنبال تفهيم باشد نه تزئين، طبيب غمخوار باشد نه دلقک بيعار .”
از اینکه اثر نمی تواند از مأثر جدا باشد و اگر آثار فرهنگی و هنری و اساسا اندیشه ای، بهای آن توسط مأثر در عمل
پر داخت نشود، در حد نظرات بی خاصيت باقی می ماند و ره به دهی نمی برد، از کافکا گفت که وقتی گوستاویانوش خبر دستگيری مهاتما گاندی را به کافکا می دهد، کافکا می گوید:
” حالا ديگر روشن است حزب مهاتما گاندی پيروز خواهد شد. زندانی کردن گاندی ، حزب او را به تحرک بيشتر وا خواهد داشت. بدون شهيد هر نهضتی به سطح بی قدر انجمنهای عادی تنزل خواهد کرد. بدون پرداخت بها، سيلابی که به حرکت در آمده و جان گرفته است به مردابی تبديل می شود که همه آرمانها را می گنداند. موجوديت هر فکری و
اصولا موجوديت هر آنچه در زندگی ارزشی ورای فرد را دارد، به از خود گذشتگی فرد نياز دارد.”
با شکست جنبش مردم و کودتای ننگين ٢٨ مرداد و شکست انقلاب ۵٧ و به یغما بردن و به لمپنيسم کشاندن آن توسط خمينی، شاملو در برابر سرخوردگی ها و روحيه تسليم طلبی ميگوید:
” سالهای اختناق و وهن و تحقير بر ما گذشت. جسم و جان ما طی اين سالهای سياه فرسود اما اعتقاد ما به ارزشهای والای انسان نگذاشت که از پا درآييم. پير شديم و در هم شکستيم اما زانو نزديم و سر تسليم فرود نياورديم. تاريک ترين لحظات شوربختی و نوميدی را از سر گذرانديم اما به ابليس آری نگفتيم، چرا که ما برای خود چيزی
نمی خواستيم. به دوباره ديدن آفتاب نيز اميدی نداشتيم. آفتاب ما از درون به جانمان می تابيد. گرم اين غرور بوديم که اگر در تنهايی و يأس می ميريم، باری، بار امانت که نزد ماست و نمی بايد بر خاک راه افکنده شود را به خاک نمی اندازيم. ديروز چنين بود و امروز نيز لامحاله چنين خواهد بود. نه جهان به آخر رسيده است و نه قرار است که سلطنت جابرانه ابليس برای ابد بر پهنه زمين مستقر بماند.”
بعداز سرکوب و کشتار آزادیخواهان از سوی جمهوری اسلامی در سال ۶٠ و تسلط ارتجاع بر جامعه، شاملو در شعر حکایت این موضوع رابه خوبی تصویر می کند:
مطرب درآمد / با چکاوک سرزنده ای بر دسته ی سازش./ مهمانان سرخوشی / به پای کوبی برخاستند./ از چشم
ينگه ی مغموم/ آنگاه / ياد سوزان عشقی ممنوع را / قطره ئی / به زير غلتيد. / عروس را بازوی آز با خود برد./ سرخوشان خسته پراکندند./ مطرب بازگشت/ با ساز و / آخرين زخمه ها در سرش/ شاباش کلان در کلاه اش. / تالار آشوب تهی ماند / با سفره ی چيل و/ کرسی باژگون و/ سکوب خاموش نوازندگان / و چکاوکی مرده / بر فرش سرد آجرش.
فقط از چشم ینگه ی مغموم است که از این همه شيادی مطرب [ رهبر ] که عروس را [انقلاب را] با خود برد قطره ئی به زیر می غلتید.
اما در این سو، فضای جاری بر عرصه ادبی و هنری را می بينيم که چگونه طيفی از به اصطلاح روشنفکران و هنرمندان به بارگاه دارالخلا فه تهران سر فرود آورده اند، یا به کشف و شگردهای تکنيکی و مضامين انتزاعی و بی ربط با دنيای پيرامون سرگرم هستند یا نقش پا اندازان مباحث تئوریسين های رژیم و نظام سرمایه را به عهده گرفته اند.
بعد از مرگ شاملو به ویژه در خارج ار کشور دیدیم که چگونه یک مشت رجاله های سياسی و فر هنگی و آدمهای
بی مقدار به صف شدند تا از اعتبار شاملو برای آلوده دامنی و بی اعتباری خود وام بگيرند و پاسداران سياسی رژیم تا دلالان ادبی و سياسی ، روضه خوانی و تملق گویی برای شاملو به راه انداختند و چنان حرمت شکنی کردند که خواستند از شاملو نيز به نفع دوم خردادیها بهره بگيرند. یکی در نامه اش به حجاریان با افتخار می نویسد سر سفره عيد در منزل برادرش عکس شاملو را کنار عکس حجاریان { از پایه گذاران اداره آدمکشی رژیم} گذاشته است.
هر چند رد پای شاملو در مبارزه و اعتراض او به وضع موجود و اشتياق سوزان او به آزادی، آنقدر روشن و استوار است که این رجاله ها نمی توا نند گردی بر آن بنشانند. شاملو هيچ گاه برادری از آن دست نداشته که به طاعون آری بگوید:
که دسته ی شلاق دژخيم تان را می تراشيد / از استخوان برادرتان / و رشته ی تازيانه جلادتان را می بافيد / از گيسوان خواهرتان …
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر