اصلان اصلانیان، شاعر، نویسنده و از اعضای باسابقه کانون نویسندگان ایران، دوشنبه ۲۸ آبان ماه ۱۳۹۷ در تنهایی و در سکوت خبری درگذشت. او را با شعر «شبنورد» (با صدای محمدرضا شجریان و با آهنگسازی محمدرضا لطفی در آلبوم چاووش ۲) میشناسند. او این شعر را به یاد امیر پرویز پویان سروده است. اصلانیان مدتی را هم همراه باسعید سلطانپور در زندان شاه گذراند.
« با اصلان در سال ۵۳ همبند بودم. نامش را به عنوان شاعر، یک بار در جُنگی دیده بودم. گویا در جُنگ “چاپار” که تنها دو شماره از آن به کوشش احمدرضا دریایی در آمده بود. چند شعر این دو شمارهی “چاپار” را خسرو گلسرخی و من به احمدرضا داده بودیم. احتمال میدهم خسرو آن شعر را از او گرفته باشد چون نخستین بار این نام را از دهان خسرو شنیده بودم. به او گفتم ارمنیست؟ یادم نیست چه پاسخ داد. در زندان، اصلا رفتار روشنفکرانه نداشت اما احتمالاً با پروندهی اهل تئاتر (سعید سلطانپور، ناصر رحمانینژاد) دستگیر شده بود. در آنجا بیشتر با سعید میگشت. انسانی مهربان وُ خاکی وُ مردمی بود. در حیاط زندان، گهگاه با هم قدم میزدیم اما یادم نمیآید از شعر با هم حرف زده باشیم. از کارش با کامیون، در بیرون میگفت و از فرهنگ رانندههای کامیون حرف میزد وُ می خندید. آنجا بود دانستم که چرا چهرهی روشنفکرانه! ندارد.»
کانون نویسندگان ایران با انتشار بیانیهای به مناسبت درگذشت اصلان اصلانیان، از او به عنوان شاعر و نویسندهای آزاداندیش و روشنفکری آرمانخواه یاد کرده است.
نخستین بار فرج سرکوهی خبر درگذشت اصلانیان را بازتاب داد. او نوشته است:
«اصلان اصلانیان را از نزدیک نمیشناختم. با زندگی و شعرها و ترانههای او نیز آشنائی چندانی ندارم اما نه فقط من، که به گمانم انبوهی از مردمان، دورانی پرشور و زیبا را از جمله با شعری از او زیستهایم. نسلهای جوانتر ما، که فضای انقلاب و زیبائی انفجار آرزومندیهای بزرگ جشن مردمان را نزیستهاند، نسلهای جوانتر ما که ستم، تبعیض، استبداد، سرکوب و سانسور و زندان و شکنجه و قتل و اعدام، بحران، فقر و بیکاری، شکاف روزافزون فقر و ثروت، رانتخواری، فساد نهادینه شده، دروغ و.. جمهوری اسلامی تجربه زیسته آنها را شکل داده است، به حق، تصویری متفاوت با تصویر ما از انقلاب در ذهن دارند. حق دارند که شوق و شور آزادی و رهائی را که در جان و دل ما شعله میکشید و تب و تابهای انسانی روزهای انقلاب را حس نکنند.»
سه شعر از اصلان اصلانیان را میخوانید:
قوقولی قوقو، گشاده شد دل هوش
برای نیمای بزرگ
آمیزهای ز نُزهت صبح و شمیمِ کار
شالودهی تفاهم از خوابرستگان
با تاجی از شقایق، چشمانی از عقیق
آوازهخوانِ خیزشِ خیل خجستگان.
با گردنی چون شعله
سر میکشد به هر جا
چونان،
سردار پُر مهابتِ دوران باستان.
همواره روی قلهی بیداری
خواناست
با سینهی سپر
تیراژهی صداش
آذینهای به سینهی سیماییِ سحر
دُم بال او
با رنگهای نیلی و سبز و بنفش و سرخ
باغ نگاه را
میآکند به زیور زیبایی
پاهای او به رنگ تیر خون
منقارِ لعلفام
و قامتی که طعنه به طاووس میزند
از او حکایتیست، به رعنایی.
او دشمن شب است و فلق را
آواز میکند
با بانگ او صدای سحرخیزات
در کوچههای شهر
ره باز میکند
آواز ماندگار
صوت هزار دانهی مروارید
در کاسه بلور،
شور بهار و شوق شکفتن
ابریشم نسیم و گل مهتاب
و نزهت گلاب،
اینها صدای توست؛
اما،
آواز تو،
آواز تو قناری غمگینیست
در سلهزارهای اسارت
آواز تو روایت تاریخ است
تاریخ ظلم و یورش و غارت؛
بغض بزرگ شرق میانه
در انفجار حنجره ات شعله میکشد.
*****
وقتی تمام حنجرهها را
با خاک و خون و خنجر
ساروج بستهاند،
با «دشتی»ات بمان
تا صبحدم بخوان
وقتی «سپیده» سرزد از آفاق دستها
آنگاه با «همایون»
راز و نیاز کن
و صبح «شور» فضا را آواز کن.
من عاشقم
من بیرق بهارم
محبوب روزگارم
من گنج رنج و کارم
هرچی بخواهی دارم.
من تحفهی بهشتم
هیچ کی نگفته زشتم
همرازِ آدمیزاد
همزادِ سرنوشتم
من گرمی نهانم
پیدا به هر مکانم
جان میدهم برایت
من جلوهی جهانم.
بارون منو میشوره
آفتاب منو میجوره
مهتاب به من میخنده!
کارم ببین چه جوره؟
سرمست و بیقرارم
پُر نقش و پرنگارم
طاووسِ مست باغم
زیباترین نگارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر