۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

در باره ستار کیانی روايت يک فرار

بیست و دو سالی ست که از اعدام ستار می‌گذرد اما من همچنان به نبودش عادت نکرده‌ام. شاید هم هرگز عادت نکنم.هنوز هم وقتی‌ شبها سر بر بالین میگذارم به خودم می‌گویم: مادرم حق داشت که میگفت: " اندوه از دست دادن عزیزان هرگز رهایت نمیکند". برادر بزرگم نصیر را به خاطر نمی آورم. تازه به دنیا آمده بودم که رژیم شاه او را اعدام کرده بود. لالایی دوران کودکیم داستان دلاوریهای نصیر ۲۱ ساله بود، که در جنگ با اهریمن کشته شده بود. بزرگتر که شدم خیلی وقتها با هق هق گریه مادرم که سعی‌ در فرو خوردنش داشت بیدار میشدم، دلیل رنجش را به درستی نمیدانستم، اما آنچه بود تلخکامی بی پایانی بود که سراسر وجودش را گرفته بود. سال ۶۷ وقتی‌ ستار را اعدام کردند در نامه ای‌ برایش نوشتم: "اکنون علت دردی را که از بدو تولدم در چهره داشتی، احساس میکنم." از او یاد گرفته بودم به شیوه سنتی‌ عزاداری کنم و اسمی از عزیز ازدست رفته نیاورم. اما نمی‌دانستم با غم درونم چه کنم. تا به کی‌ و کجا آنرا با خود یدک کشم. مرگ ستار خواب آرام را از من ربوده بود. خلاء بزرگی در زندگیم ایجاد شده بود که با هیچ چیز پر نمیشد.

کم کم با خواندن نوشته ها و خاطرات زندانیان دلم می خواست از عزاداری در خلوت خویش بیرون آیم و همراه با تمامی بازماندگان قربانیان این جنایت، این درد مشترک را فریاد زنم. در همصدایی با آنان و با پرده برداشتن از ظلمی که بر آنان رفته است، این جانیان را رسوا کرده تا دیگر نتوانند هر بار با نامی‌ دیگر و سلاحی دیگر به میدان آیند و عشق و آزادی و اندیشه را سلاخی کنند.

متاسفانه در یادنامه ستار مندرج در نشریه "نبرد" و سایت سازمان فداییان خلق هیچ اشاره ای به فرار قهرمانانه اش از زندان نشده است. تراژدی واپسین سالهای زندگی او و رنجی که پس از دستگیری دوباره اش بر او رفته بود مسکوت ماند.

نوشتن این وقایع نه تنها پرده از جنایات جمهوری اسلامی بر میدارد بلکه در شکافتن، شگردها، انگیزه‌ها و ریشه‌های اصلی‌ این تفکر ضد بشری تجربه ارزشمندی برای نسل بعدی خواهد بود. افزون بر این، با افکندن نور بر زندگی و مبارزه انسانهایی چون ستار، که از خانواده، کسی جز هم بندی و رفیق، از محل زندگی، مکانی جز خانه تیمی و از نزدیکان، کسانی جز همه مردم زحمتکش و شریف را نمی شناختند، انسان را سرودی دوباره خواهد بود.

نوشته ای که پیش رو دارید بر اساس دستنوشته ها و مطلبی که سعید عزیز در سال ۶۷ در مراسم بزرگداشت ستار نوشته و خوانده بود و مطالب جمع آوری شده از گفتگو با دوست عزیز و گرامی‌ رضا رئیس دانا، از جان بدر بردگان فاجعه ۶۷، هم بندی وا پسین ماهای زندگی ستار در اوین و محمود عزیز‌ که با او در زندان خوی هم بند بوده تهیه شده است. بدلایل امنیتی برخی از اسامی مستعار می باشد.

ساسان کیانی

sasankiani@hotmail.de

در باره ستار کیانی

*************************************************************************************

روايت يک فرار

سعید


شب پنجشنبه ۱۶خرداد ۶۴ تلفن زنگ زد، گوشي را برداشتم، صداي آنور سيم را که شنيدم، خشکم زد، قدري منگ شده بودم، باور کردني نبود.
" حالت خوبه؟ خانه هستيد؟ ميخواستم سري بزنم."
يعني از کجا زنگ ميزنه؟ اين همه مدت کجا غيبش زده بود؟ هشت ماه از آخرين ديدارمان ميگذشت. از آن بعد از ظهر باراني مهرماه ۶۳ ديگر نديده بودمش. توي آن پيکان قهوه اي رنگ با شيشه هاي بخار گرفته ، تازه انداخته بود توي سيمتري که ماشين گشت ثاراله از کنارمان سبقت گرفت. رنگ سرخ چراغ عقبش چشمک زنان روي شيشه ماشين که قطرات باران سبکبال رويش بازي مي کردند پخش ميشد. يک قدري ترس توي وجودم دويده بود. او را نميدانم، ولي انگار حالم را فهميد، همانطوري که دنده عوض ميکرد
گفت: "ميداني، هوا که سرد ميشه يک طوري احساس امنييت ميکنم. نه اينکه توي ماشين را راحت نميشه ديد خيالم يک خورده آسوده است که الکي توي خيابان گير نمي افتم."
آخر براي آدمي مثل ستار وسط آنهمه گشت هاي رنگ وارنگ پليس و بگير بگير و تواب ها، قضيه آنقدر جدي بود که هر وقت که تو خيابان مي آمد بايد فکر ميکرد که برگشتي در کار نيست.
آنروز، نهار را توي چلوکبابي هفت حوض، خورديم . قرار بود سه شنبه طرفهاي غروب زنگ بزند که اگه اوضاع و احوال آرام بود بيايد خانه. حدودهاي آخر هفته بود، فکر مي کنم، پنج شنبه بود که از قضيه ضربه به سازمان فدائيان خلق، با خبر شدم.
* * *
تلفن را که گذاشتم تازه يادم آمد چه گفته ام و چه شنيده ام. تنم لمس شده بود، انگار از کار افتاده بود. قلبم آنچنان مي طپيد که قفسه سينه ام درد گرفته بود. حوادث توي مغزم مي دويدند و قاطي هم مي شدند. بيهوده سعي ميکردم يک جوري جواب سوالهايم را پيدا کنم. توي مغزم همه چيز آنقدر تند مي دويد که قدرت مرورش را نداشتم.
زنگ در به صدا درآمد. در خانه را که باز کردم. چونان سايه اي توي خانه لغزيد و بي حرکت ايستاد، درست روبرويم، دستم بي اختيار جلو رفت دستانش را محکم فشردم. خودش بود. سايه ها توي تاريک و روشن راهرو روي صورت رنگ پريده اش عميق شيار مي کشيدند. چشمهايش بي قرار توي چشمخانه بازي ميکردند و سخت مي درخشيدند. در آغوشش کشيدم.
گفت: "من از زندان مي آيم. از دستشان فرار کردم."
انگار که برق گرفته بودم، فقط پريدم دوباره بغلش کردم و کشيدمش توي اتاق، زبانم بند آمده بود و مغزم ديگر قفل کرده بود.
کلمات بيهوده توي مغزم ميگشتند و دوباره گم مي شدند. بغل ديوار روي زمين خودم را ولو کردم، نمي نشست، توي اتاق راه مي رفت، صورت رنگ پريده اش بد جوري توي ذوق مي زد. تمام تنش را انگار چيزي آنچنان بهم مي فشرد که فکر ميکردي نفس هم نميکشد. چاي هنوز حاضر نبود و صداي غل غل يکنواخت سماور کسالت بدي توي اتاق پخش ميکرد. انگار روي سرت وزنه گذاشته باشند و نرم نرم فشارش را بيشتر کنند.
از بيرون صداي بلندگوي مسجد مي آمد، دعا مي خواندند. پشتم را روي ديوار سر دادم، پيراهن سرمه اي مهتاب با آن گلهاي سفيدش چشمم را ميزد. تازه بچه را خوابانده بود آمد و سلام کرد رنگ به صورت نداشت، حتما دستهايش هم مثل هميشه از زور هيجان يخ کرده بود. يکهو گفت:
پس چي شد؟
ستار پرسيد:" وضعيت خانه چطور است؟ تو اين مدت خبري نشده؟"
گفتم : نه، خبري نشده بود.
چاي را که خورديم آسوده تر شد.
رنگ و روي ستار کم کم داشت سر جا مي آمد فقط همديگر را نگاه ميکرديم، گاهگاهي ميگفت:
عجب،
توي چشمهايش دوباره خنده مي دويد. نشست. پشتش را به ديوار تکيه داد و کونه پاي چپش را گذاشت روي انگشت پاي راستش. پاهايش که سوار هم شدند مثل هميشه، گفت:
" يک دو پکي از آن سيگارت را بذار براي ما."
مهتاب گفت شام ميخوري؟
خنديد و گفت: "نه بابا امروز غذاي حسابي خورده ام، سيرم."
رو بهم کرد و گفت: "محمود را تا کي ميديدي؟ "
گفتم : تا يکي دو هفته بعد از ضربه مي ديدمش، که غيبش زد. ذخيره ها را ديگر نرفتم.
گفت: "خوب کاري کردي. شانس آوردم. همش فکر ميکردم شايد حداقل اينجا نسوخته باشد. با خودم گفتم زنگ ميزنم، شانس آخر است، امتحان ميکنم، اگه شما هم نباشيد، حتما مادر بزرگ هست، که خوشبختانه گرفت. تا حالا فکر ميکنم همه چيز درست پيش رفته فقط اگر يکي از اين بچه ها را نگيرندش. فقط اميدوارم حرفهايم را قبول کرده باشد و اشتباه نکند ولي خوب آدم تيزي است."
از حرفهايش سر در نياوردم.
تا دم دم هاي صبح حرف ميزديم. يعني ستار حرف ميزد و ما سرا پا گوش.
"با دوتا از بچه ها جلسه داشتيم، ما رسيده بوديم منتظر يکي‌ ديگر از بچه هابوديم. از توي راه چند باري زنگ زد و گفت منتظرم باشين دارم ميام، نيم ساعتي طول کشيد، راستش نگران شديم که باز زنگ زد و گفت توي ترافيک موندم دارم ميام. چند دقيقه بعد زنگ در را زدند، در را باز کرديم که بيايد تو که به جاي او پاسدا رها با لباس شخصي ريختن تو. پريدم طرف پنجره خودمو پرت کنم بيرون که ريختن رو سرم و با کتک بردندم. چشمامونو بستن و با آمبولانس بردنمون. از توي راهروها با فحش و کتک ردمون کردند و هر کدام را توي سلولي مجزا انداختند. توي سلول فهميدم توي کميته مشترک هستم."
دفعه سومش بود که به کميته مشترک مي بردندش. وجب به وجبش را مي شناخت. بارها توي راهروهايش با چشم بسته اينور و آنور کشيده بودنش. به غير از زمان شاه و ايندفعه، يکبار هم سال ۶۰ گرفته بودندش. با تيزهوشيش توانسته بود هويتش را بپوشاند. خودش را آقا مجتبي معرفي کرده بود، که از دست پدر و مادرش که توي ده ميخواسته اند زنش بدهند در رفته به تهران آمده بود، که هم گشتي بزند و هم آنها را از زن پيدا کردن منصرف کند. سه ماه توي سلول زير تيغ، نمايش بازي کرده بود. چيزي ازش نگرفته بودند، شناسايي هم نشد. آخر سر از زنداني و بازجو ونگهبان همه وهمه براي آقا مجتبي ساده دل و دهاتي که توي شهر بدبياري آورده بود و نماز و دعايش هم قطع نميشد دل مي سوزاندند. آقا مجتبي بالاخره بعد از سه ماه از زندان آزاد شد.
يک ساعتي توي سلول بوده که ميبرندش بازجويي.
ستار ميگفت:
" براي بازجويي که مي بردنم، مي دانستم قضيه تمام است، ولي باز يک احتمال مي دادم، احتمالي که تا آخرين لحظه حتي بدترين و سخت ترين لحظه ها مي شود رويش حساب کرد. شايد بشود سياهشان کرد. به خودم مي گفتم زير همه چيز ميزني. توي اتاق روي صندلي نشاندنم، جابجا نشده بودم که صداي بازجو توي اتاق منعکس شد."
اسمت چيه؟
محسن صادقي
آقاي صادقي شغلت جيه؟
ويزيتور شرکت مواد غذايي.
عيالواري؟
گفتم : بله
چند تا بچه داري؟
گفتم : يکي،
بچه ات چند سالش هست؟
گفتم : دو سالش
چندتايي دندان دارد؟
دوباره اين دو لعنتي سر زبانم آمد، دوتا.
فقط خنديد.
گفت: ستار ايندفعه ديگر بازي تمام است، آقا مجتبي بازي هم فايده اي ندارد.
"از کار خودم خنده ام گرفته بود، حالا ديگر جنگ اصلي شروع مي شد. انگار فرمان آماده باش توي بدنم صادر شده بود، تمام عضلاتم، پوستم و اعصابم، تمام وجودم را نيرويي گرفته بود. انگار بافتهايم شکل عوض ميکردند، تمام وجودم مملو از مقاومت شده بود. براي جنگ با شلاق آماده مي شد. اول قضيه مثل نمايش هميشگي بود. گفتند: همه چيز لو رفته و من هم بهتر است براي راحت تر شدن کارم همه چيز را بگويم."
در مورد شکنجه خيلي حرف نمي زد، روي اين قضيه مکث نمي کرد، وقتي ازش ميپرسيديم زود از روش مي گذشت. بعدها که کف پاهاشو ديديم فهميديم که چه کشيده، کف پاهاش آش و لاش بود، کلي گوشت اضافه آورده بود. يک ماهي زير شکنجه بوده و برنامه آويزان کردن را مدام برايش پياده کرده بودند.
تا اينکه با آن نفر روبرويش مي کنند. او هم آنچه را که گفته بود برايش ميگويد. بعد هم مي گويد که با بچه هاي خارج در تماس است . به آنها گفته که خودش و ستار سالم هستند. و دستگير نشده اند. ظاهرا رفقاي خارج اصرار داشته اند که با خود ستار حرف بزنند. از اين زمان بود که فشار روي ستار براي تلفن کردن بالا گرفته بود.
ستار مي گفت:
"اصرار آنها روي تلفن کردن باعث شده بود که فکرهايي توي ذهنم بيايد. ابعاد ضربه را نميدانستم تا کجا رفته بود. ولي يک چيز برايم مشخص شده بود، آنهم اينکه پليس هنوز خيلي ها را دستگير نکرده و برايشان تله ميگذارد. فاجعه اي در حال شکل گرفتن بود که ميتوانست به قيمت سنگين تري براي تشکيلات تمام شود. اين فکر روزهاي متوالي در سرم مي گشت. ذهنم را مشغول کرده بود. تمام روز فکر ميکردم. قضيه تلفن به خارج ابعاد وحشتناکي گرفته بود. با توجه به اينکه اون رفيقمون مدام با خارج از کشور در تماس بود، براي من تنها دو راه وجود داشت، اگر تلفن نميکردم، براي بچه ها مشخص مي شد که من نيز دستگير شده ام، چيزي که در آن وضعيت بنظرشان خيلي غريب نمي آمد و سر نخ واحدهاي بي ارتباط از طريق او توي دست رژيم مي افتاد. راه دوم اين بود که منهم تلفن کنم و قضيه را تا آنجايي که مي توانم مهار کنم. با خودم فکر کردم اگر اين کار را نکنم وضع فقط ميتواند بدتر شود اما اگر درست حرکت کنم، شانسي هست تا باقيمانده نيروها توي دست رژيم نيفتد. پس از روزها فکر کردن، بالاخره راه دوم را انتخاب کردم. مي دانستم بازي خطرناکي است که ميتواند به قيمت حيثيتم تمام شود."
تمام اضطراب
آن لحظه ها به ما نيز منتقل شده بود، سرا پا گوش بوديم.
ادامه داد:
"راه دوم را انتخاب کردم. بالاخره قبول کردم و تلفن زدم، و روز به روز توي قالب بريده حلول کردم. صحبت پاي تلفن ميرفت که به دادن قرار بکشد. بچه هاي خارج از کشور اصرار داشتند که من از کشور خارج شوم ولي من هر بار به بهانه اي به تعوبقش مي انداختم. سعي ميکردم با مختصر اشاره اي يا با لحنم يک طوري قضيه را براي بچه ها زير سوال ببرم ولي عکس العمل آنها جوري بود که انگار اصلا قضيه را متوجه نمي شدند.
مضمون صحبتهاي تلفني قبلا با بازجو هما هنگ ميشد. جا براي مانور دادن خيلي تنگ بود. اصرار بچه هاي خارج براي دادن قرار بيشتر ميشد، زمان هم تنگ بود، بايد نقش ستار تواب را براي بازجو جا مي انداختم و جلب اعتماد مي کردم، در غير اينصورت کار مشکل مي شد. تمام روز را توي انفرادي به مسئله فکر ميکردم. به هر حال فشار از هر دو طرف براي گرفتن قرار بالا گرفته بود. توضيحات من در نگرفتن قرار به بهانه کسب اعتماد خارج و جا افتادن طرح نتيجه اي نداشت و بچه ها هم که اصلا اين قضيه را که من از زندان زنگ ميزنم نتوانستند حدس بزنند.
بعدها فهميدم که مي خواستند توي تشکيلات نفوذ کنند. برنامه شان اين بود که نفوذي هاي آموزش ديده شان را از طريق زندان به تشکيلات بيرون وصل کنند.
اينرا که فهميدم عزمم جزم تر شد. تمام سعي ام اين بود که کنترل امور را در دست خودم بگيرم. وضعيت خيلي پيچيده شده بود برنامه ها را بازجو طرح ريزي ميکرد. بازجو قانع شده بود که براي نفوذ در تشکيلات در اولين قرار دستگيري در کار نباشد، تنها وحشت من از تعقيب بود که تمام ذهنم را به خود مشغول کرده بود. با يک اشتباه مي توانست همه چيز بر باد برود. قرار بايد پايين شهر اجرا مي شد."

او حرف مي زد و من خودم را در تمام لحظه هاي زندان با او مي ديدم. ترس و هيجان و اضطراب با هم قاطي شده بودند، دهانم خشک شده بود. دو تا سيگار آتش زدم، سيگار را گرفت، اما همچنان حرف ميزد.
* * *
"سر قرار اضطراب داشتم. منطقه را سه چهار تا موتوري ويک ماشين شخصي زير نظر داشتند.
بالاخره ديدمش، علامت قرار، خودش بود. ضربان قلبم تند شده بود و درست توي همان لحظه آخر هيجان و دلواپسي شديدي توي دلم ريخته بود. با خودم گفتم، دوست من اگر قضيه نگيرد جاي تو هم توي دلغوذ آباد بغل دست ماست.
باهاش دست دادم، اسمش رحمان بود، توي تلفن گفته بودند. گفتم بريم توي ماشين من . چيزي نگفت. راه افتاد. ماشين بيست متري پايين تر بود، توي ماشين که نشستيم، رحمان گفت:" رفيق به نظر من منطقه نا امن مي آيد تو چي فکر ميکني؟"
دلم ريخت. همش مي ترسيدم شک کند و همه چيز خراب شود، گفتم منظورت چيه؟ درست يکي شان را نشان داد که با موتورش ورميرفت و گفت: فکر مي کنم اين پسره حزب الهييه، به علامت قرار من يک جوري آشنا نگاه مي کرد ولي فوري نگاهش را دزديد. الان هم الکي معطل است، بايد خودمان را چک کنيم. عدم اطمينان را توي چشمانش مي ديدم. تصميم گرفته بودم تا موقعي که بايد از تور فرار مي کرديم کلمه اي راجع به قضايا باهاش حرف نزنم. تحت هيچ شرايطي، مگر آن موقع که مطمئن باشم که ميتوانيم فرار کنيم. رحمان آخرين شانس بود. رويش ميشد حساب کرد. آدم تيزي بود. فقط بايد کاري ميکردم که شک نکند.
از بهبودي توي ستار خان پيچيدم. همينطور که توي فکر بودم بي اراده گفتم از کدام طرف بروم؟ انگاري خواست بگويد چرا از من مي پرسي، گفت بريم سمت پايين. از روابط پرسيدم، درست همانطوري که با بازجو قرار گذاشته بوديم. نه کلمه اي بيش و نه کلمه اي کم. اگر توي ماشين ضبط صوت کار گذاشته باشند حرف نمي شود زد. در مورد روابط و وضعيتشان حرف زد. بخشي شان را نمي شناختم، با خودم فکر ميکردم، پس هنوز دستگير نشده اند. برگشتم توي صورتش نگاه کردم، با آن چشمهاي آبي و پيشاني بلند و بيني کشيده اش. خيلي مهربان نگاه نمي کرد، ولي چه اهميتي داشت؟ رفيق نازنيني ست، حس مي کردم دوستش دارم. روزهاي سختي را با هم در پيش داشتيم بي آنکه بداند. دوباره نگاهش کردم، حواسش جاي ديگري بود، از زبلي اش هم خيلي خوشم آمده بود، همين خيلي اميدوارم ميکرد.
رحمان گفت رفيق مطمئني خودت را چک کرده اي؟ گفتم معلوم است. من از خودم مطمئنم که توي تور نيستم، شايد تو تعقيب ميشده اي. از توي آينه دوتا موتورسوار را ميديدم، پشت سر ما مي آمدند. گفتم شايد اشتباه ميکني، با تعجب از بي خيالي من، گفت: نه رفيق اين همان است که به پاکت توي دست من وصورتم ذل زده بود اشتباه نمي کنم، فقط بگو بايد چکار کنم؟
موتورها پشت ماشين را ول نمي کردند ومي آمدند. با پنجاه متر فاصله. فکر ميکردم چطور ميتوانم از دستشان چند لحظه اي غيب شوم تا اقلا رحمان را يک جائي بيرون بياندازم . شايد بي پد رها تمام مدت مرا به بازي گرفته بودند و اصلا برنامه دستگيري داشتند. گاز دادم توي دولت آباد، پشت ساختمانهاي نوساز، هوا تاريک شده بود، سر پيچ خياباني ترمز زدم، رحمان مثل برق از ماشين پريد بيرون و سريع خودش را پشت شمشادهاي حاشيه خيابان پرت کرد. راه افتاده بودم، سر پيچ خيابان چراغ موتو رها را که پيچيدند ديدم. با سرعت گاز دادم، جوري که فکر کنند قصد فرار دارم، آنها نيز با سرعت پشتم مي آمدند، خوشبختانه همشون پشتم بودند، از رحمان خيالم راحت شد. با سرعت رفتم سر قرار بازجو، عصباني رفتم تو دلش، اين چه وضعي است که درآورده ايد؟ طرف فهميد که داريم تعقيب ميشيم، همه کا رها را خراب کرديد. بعد از کلي داد و بيداد و بحث و مجادله بازجو قبول کرد که در قرار بعدي مراقبت را کم کنند. احساس ميکردم اطمينانش به من بيشتر شده، و اين بزرگترين خوشحاليم بود. با خودم ميگفتم تا پايان کار چند قدمي بيشتر نمانده. آه اگر اين چند روز هم مي‌گذشت.
بازجو گفت: خبر سلامتي ام را به رحمان بدهم و خيالش را راحت کنم که سالمم."
اينطور که ستار مي گفت، بازجوها قبلا قرار ديگري به او داده بودند. رفيق دختري که ظاهرا از خارج ميآمده است.
ستار ميگفت، که قرار بوده مدارکي هم با خودش بياورد. اين قرار چند روز قبل از قرار با رحمان بوده. شايد دو سه روز قبل، او ميگفت، فکرهايش را کرده بود که توي همون يکي‌ دو روز قضيه را خاتمه دهد، نگران بوده که کنترل کارها از دستش خارج شود واحساس خطر ميکرده. بازجو گفته بود که ستار روز بعد از قرار رحمان بايد رفيق دختر را ببيند و مدارک (اسناد پلنوم سازمان) را هر جوري شده از او بگيرد. تصميم گرفته بود هر طوري که شده روز قرار با رحمان قال قضيه را بکند.
ستار مي دانست، قرار بعدي آخرين قرار با رحمان است. احساس ميکرده ضربه نزديک است و هر طوري شده بايد طرح فرار را اجرا کند.
برنامه بازجوها در قرار بعدي وصل رحمان به عنصر نفوذي پليس بوده.
مي گفت: سر قرار رفيق دختر ريسک کردم، سرم را از ماشين بيرون آوردم، و فقط يک جمله اضافه تر از آنچه بايد مي گفتم، اضافه گفتم. به او گفتم روز پنجشنبه عصر ( روز قرار با رحمان) بنشيند‌ توي خانه ائي که شماره اش را داشتم، و منتظر تلفن من بماند، مدارک را هم با خود داشته باشد.

* * *
"ساعت پنج روز پنج شنبه، ۱۶ خرداد رفتم سر قرار رحمان، قبل از رفتن سر قرار، بازجو برايم غذا آورد، اجازه داده بود وقتي‌ سر قرار ميروم روزه‌ام را بشکنم. لبهاي ترک خورده و خشک توي ذوق ميزد.
تنها آرزويم اين بود که رحمان سر قرار بيايد، شش ماه براي اين روز زحمت کشيده بودم و توي مغزم بار ها همه چيز را مرور کرده بودم. ديگر از حيثيت خودم ترسي نداشتم، ترسم از جان بچه‌هايي بود که داشتند آرام آرام توي تور مي خزيدند و با کمترين اشتباهي‌، کوچکترين خطايي توي تور مرگ اسير ميشدند.
رحمان سر قرار آمد.
قبلا از بازجو پرسيده بودم که آيا مي توانيم از ماشين پياده بشويم و راه برويم؟ ميخواستم از دست اين ضبط صوت لعنتي توي ماشين خلاص بشوم. پياده قدرت عمل بيشتري داشتيم.
بازجو که اطمينانش جلب شده بود، گفت آره، مساله اي نيست.
کلي با رفيق توي خيابان راه رفتيم، بهش گفتم چک کن ببين تعقيب ميشيم، گفت: نمي شويم.
خودم هم آثاري نمي ديدم، ظاهراً به قولشان عمل کرده بودند.
ماشين را توي ميدان خراسان پارک کرده بودم، يک ساعتي‌ توي کوچه پس کوچه‌هاي ميدان خراسان تا بازار، پياده ضد تعقيب زديم، تکه اي از راه را سوار اتوبوس شديم، باز ازش پرسيدم تعقيب نمي شيم؟ حساسيتم قدري تحريکش کرده بود، ديگر کفرش در آمده بود ولي‌ بروز نميداد. سر کوچه تنگي رسيديم، براي آخرين بار ازش پرسيدم، فکر ميکني‌ سالميم؟
گفت: از آنچه که مي بينم صد در صد.
توي کوچه تاريک و خلوت گوشه ديوار بهش گفتم: الان مي‌خوام يک چيزي بهت بگم که ديوانه ات ميکنه. خودت را کنترل کن و خوب گوش بده. من از زندان سر قرار مي‌‌آيم. انگار رحمان را برق گرفت. نشست، بدنش مي لرزيد و رنگ به صورت نداشت. همه چيز را به او گفتم. گفتم شب خانه آشنايت نرو. مثل اينکه قرار بوده رفقاي خارج همان شب خانه آشنايش زنگ بزنند.
خانه توي تور پليس بوده، بچه‌هايتان را هم خبر کن، به خارج هم زنگ بزن و همه چيز را بگو. "
پيراهنش را با رحمان عوض ميکند و از هم جدا ميشوند. بعد خودش هم به رفيق دختر زنگ زده بود و به او گفته بود که از آن خانه برود و مدارک را هم نابود کند.

* * *
دم دمه هاي صبح بود. از شدت ترس و هيجان بدنم منقبض شده بود. ستار همچنان حرف مي زد. هوا که روشن شد او شماره تلفني به من داد و گفت برو از بيرون به اين شماره زنگ بزن و يک جوري بهشون حالي کن که توي تورند. تاکيد کن. حواست باشه دو دقيقه بيشتر طول نکشه.
رفتم چندين کيلومتر دورتر از خانه در کابين تلفن عمومي و با ترس و لرز شماره را گرفتم، خانم مسني گوشي را برداشت. گفتم وضع خونه خرابه از اونجا برين، به هيچکس راه ندين مي دونين که...، يادتون نره. سريع گوشي را گذاشتم.
قلبم داشت از جا کنده ميشد. توي راه خانه همه اش به ستار فکر ميکردم، به شهامت او، به اينکه در اين مدت چها کشيده.
وقتي آمدم خانه ستار پرسيد: "چي شد ؟ خونه بودن؟"
گفتم: آره .
عصر که شد بهم گفت:" برو دوباره زنگ بزن ، نگرانم ."
رفتم دوباره زنگ زدم باز همون خانم مسن گوشي را برداشت گفت نگران نباش همه چي خوبه.
شب که شد گفت بايد بروم خونه يکي از بچه ها بهشون خبر بدم، حتما اونا هم تو تورن، اگه نيومدم زود از خونه برين.
بهش گفتم: من باهات ميام.
گفت: "نه، بهتره تنها برم."
بد جوري بهم بر خورده بود. فکر ميکرد رسالت تمام اين جنبش رو دوش خودش تنهاست، و اصلا ما رو آدم به حساب نمي آورد.
اصرار کردم، من پاس ميدم ، دو نفري بهتره
گفت: نه
جلوش وايستادم و گفتم: نمي ذارم تنها بري.
بغلم کرد، زد به پشتم و گفت: "باشه، بريم."
مهتاب گفت:" ستار مگه نگفتي مبارزه يه کار تيمي هست."
لبخندي زد و ما رفتيم.
احساس خوبي داشتم. ستار ديگر تنها نبود.
سر کوچه اي رسيديم، به من گفت: "همينجا وايستا و پاس بده من از ديوار ميرم بالا"
از ديوار پريد بالا رفت توي تراس نيم ساعتي طول کشيد، خوشحال برگشت و گفت:
"از اينم خيالم راحت شد."
شب دوم ما از خانه رفتيم، ستار اصلا به خانه مطمئن نبود. چند شبي‌ را نزد يکي از آشنايانم گذرانديم. وقتي‌ ديديم خبري نشد، دوباره برگشتيم به خانه. هفته اول با دلهره و نگراني گذشت. با صداي ترمز هر ماشين يا موتوري قلبمون مي‌ريخت و مي‌‌گفتيم کار تمام شد. ستار همش ميگفت:" کاش مي‌تونستم سيانور گير بيارم." گفتم: نه ستار بهش فکر هم نکن. خنديد و گفت: " سيانور يک بار مي‌کشه، شکنجه ات هم نميده. ناجي هميشگيه."
ستار شش ماهي پيش ما بود. شبهاي اول چنان مضطرب بود که مثلا يک شب وقتي ساعت دو نيمه شب آژير حمله هوايي به صدا درآمد، من بچه را بغل کردم و مهتاب دويد به طرف اتاق ستار. "ستار بدو آمدند"، ستار به طرف پنجره دويد، که از حياط خانه فرار کند، مهتاب دستش را گرفت، "از اين ور، زير پله، پناهگاهمون زير پله هست." وقتي زير پله نشسته بوديم ساعتها به اين اشتباه ستار مي خنديديم.
گفت: "دفعه ديگه اينکار را با من نکنيد ها، اگه رفته بودم چي؟ بمبارون چبه، يک شب اومديم مثلا راحت بخوابيم ".
و بعد اين شعر را خواند:

هميشه تشنه نهر آب بيند گرسنه نان سنگک خواب بيند
برهنه خرقه ي سنجاب بيند مقصر خواب بيند تازيانه
شتر در خواب بيند پنبه دانه گهي قپ قپ خورد گه دانه دانه

هفته اول که گذشت، ستار دوباره روي فرم اومد. "اينطوري نميشه من بايد بتونم بيرون برم."
با حياط خانه و آب دادن به گلها شروع کرد. هر روز يکي‌ از کلاه‌هاي پناه را به منظور درست کردن کلاهي اندازه سر خودش خراب ميکرد. نميخواست با سر لخت تو حياط بره، ميگفت ممکنه از پنجره اي کسي ما رو زير نظر داشته باشه و او را از روي مدل طاسي اش بشناسدش.
مخفي‌ گاه روزهاي اولش وقتي‌ کسي‌ وارد خانه ميشد کمد لباس پناه بود تا اينکه ترتيب اون هم داده شد و شکست. نگه داشتن ستار در خانه تقريبا امکان پذير نبود.از آنجا که نمي دانستيم تکليفمان چه خواهد بود و کي و چگونه موفق به خروج از کشور خواهيم شد، مسئله تغيير قيافه ستار اصلي ترين مسئله مان شد.
کلا ه گيس ايده مهتاب بود. با گذاشتن کلاه گيس يکي از مهمترين نشانه هاي ظاهري ستار پوشانده ميشد. پس از تحقيقات مهتاب فهميديم قيمت کلاه گيس خوب و درست حسابي خيلي‌ بالاست و با وضعيت مالي ما امکان پذير نبود. تصميم گرفتيم با برادر ستار، ساسان که شرکت ساختماني داشت و وضع مالي اش هم بد نبود تماس بگيريم و او را در جريان بگذاريم. ستار اول موافق نبود، نميخواست به هيچ وجه مشکلي‌ براي کسي‌ درست کند. هيچکس از خانواده ها يمان از بودن ستار در خانه ما خبر نداشتند. وقتي افراد خانواده براي ديدار مي آمدند ستار ساعتها در انباري ما مخفي بود. ولي‌ بالاخره قبول کرد.
ما با ساسان تماس گرفتيم و جريان را برايش گفتيم و بالاخره با پولي که ساسان براي ستار تهيه کرد موفق شديم پروژه کلاه گيس را عملي کنيم . که خود داستان مفصلي است.
اواسط شهريور ۶۴ ساسان براي ديدن ستار به تهران آمد. ستار که به دلايل امنيتي و کار تشکيلاتي بندرت با خانواده اش تماس داشت به شدت احساس دلتنگي ميکرد و وقتي ساسان با ماشين شخصي به تهران آمده بود، ديگر همه چيز فراهم بود، کلاه گيس، ماشين و...
ستار شبانه همراه ساسان براي ديدار خانواده و مادرش راهي شيراز شد. يک شب را در شيراز با خانواده اش بود و روز بعد دوباره به تهران برگشتند.
ما که ديگر خيالمان راحت شده بود و ترسمان ريخته بود، کم کم جريان فرار ستار را با بچه هايي که هنوز دستگير نشده بودند و با ما ارتباط داشتند مطرح کرديم تا از اين طريق امکانات ديگري براي شرايط ضروري ايجاد کنيم.
کم کم دوباره نشست هاي شبانه با دو سه تايي از رفقايي که هنوز بودند شروع شد. ستار هميشه مطالب جالب و تازه اي براي بحث داشت. هر شب زير نور چراغ خواب تا ساعت ۳-۴ شب بيدار بوديم. حضور ستار در خانه ما باعث شده بود که دوستان با بي ميلي از خانه ما بروند.
ستار از اوّل معتقد بود که ما بايد هر چه زودتر از ايران برويم، او از طريق يک رابطه عادي که در ميدان بازار ميوه ميشناخت توانسته بود امکاني پيدا کند تا ما را از ايران خارج کنند. فرد مزبور براي هر کدام از ما ۶۰ هزار تومان مي‌خواست، که قرار بر اين بود نفري ۲۰ هزار تومان آن‌ را براي تدارک سفر از پيش بپردازيم و بقيه را در مرحله بعدي. ستار اين پول را از طريق برادرش تهيه کرد. وما نيز با فروش بخشي از وسايل مان، پول پيش را به فرد مزبور پرداختيم. يک ماهي‌ گذشت از قاچاقچي خبري نشد، در همان روزها روزنامه خبر دستگيري باند قاچاقچيي را منتشر کردند، که ستار احتمال مي داد آنها باشند که دستگير شده اند.
ما که به سختي آن پول را تهيه کرده بوديم، با نااميدي تقريبا قيد خروج را زديم. چند روزي گذشت و ستار گفت بايد دنبال رابطه ديگري باشيم. بعد از تحقيقات فراوان، ما از طريق آشنايي امکان ديگري پيدا کرديم، که آشناي ما به آنها خيلي‌ مطمئن بود، ولي‌ او نيز از هر کدام ما ۸۰ هزار تومان مي‌خواست.
يک ماهي‌ طول کشيد که ما پيش پرداخت پول را تهيه کرديم، درست زماني‌ که ما پول را پرداخت کرديم، ستار از طريق آشنا يش با خبر شد که سرو کله فرد قبلي‌ نيز پيدا شده است. آنها حاضر نبودند پول ما را پس بدهند، ولي آمادگي خود را براي بردن ما اعلام کردند.
ستار مي گفت:" بهتر است که من با اينها بروم و شما با آنها."
يکي‌ به دليل پول و ديگري اين که معتقد بود اينها با آن‌ خانواده اي‌ که ميشناخت (ميوه فروش) آشنا هستند و او را با ماشين خودشان تا سر مرز خواهند برد و لازم نيست اين مسير را با اتوبوس برود.
ستار معتقد بود که صد در صد رژيم عکس او را براي شناسايي به همه جا داده و احتمال دستگيريش در گشتهاي بين راه خيلي زياد است. دليل سومش اين بود که اگر تنها دستگير شود بهتر است و نمي خواست از طريق خودش ضربه اي‌ متوجه ما شود. در هر حال قرار بر اين شد ما از طريق دو قاچاقچي خارج شويم.
ستار آن روزها به شدت ورزش ميکرد ساعتها در اتاق طناب ميزد، نرمش ميکرد و با خنده ميگفت،
"ما تو زندان که هستيم بايد خودمونو براي بيرون آماده کنيم، بيرون که هستيم براي زندان. اين بدن بايد بتونه زير اون شلاقها تاب بياره. اين تو بميري ديگه از اون تو بميريها نيست، من کاري باهاشون کردم که اگر دستگير بشوم به اين راحتي‌ دست از سرم برنميدارند و به راحتي‌ هم اعدامم نمي کنند."
( که متاسفانه همينطور هم شد)
به هر حال روز موعود فرا رسيد ، روز ۲۴ آبان، ستار بيقرار بود و ما هم پکر. خوشحال بوديم از اينکه کارها رديف شده و نگران از اينکه نميدانستيم چه‌ در انتظارمان هست. ستار توي راهرو قدم ميزد. اصلا سر حال نبود. مهتاب را صدا کرد. ظاهراً توصيه‌هاي آخر را ميکرد. بعدها مهتاب برايم تعريف کرد، که او ميگفت:
"اگه اونجا رسيديم و همو ديديم که هيچي‌ اما اگه همو نديدم، يعني‌ اگه منو گرفتن حتما بچه‌ها رو پيدا کنين. هر چي‌ بوده براشون تعريف کنيد. بگين مسائل زيادي براي گفتن دارم، ولي متاسفانه شرايط جوري نبود که بتوانم آنها را بنويسم. به همه سلام برسونيد، هر کي‌ که منو ميشناسه. کاش بتونيم سالم برسيم. در ضمن به تک تک افراد خانواده سلام برسون و بگو خيلي‌ دلم مي‌خواست همه رو ببينم، ولي‌ نشد. ميدوني، خيلي دلم ميخواست روزي بتونم تمام محبت هاي تو و سعيد را جبران کنم."
مهتاب ميگفت انگار داشت وصيت ميکرد. نذاشتم ادامه بده، دلهره عجيبي‌ داشت.
لحظه خداحافظي، همديگر را بغل کرديم و بوسيديم. هيچکدام مان نميخواست خانه را ترک کند، ولي‌ بايد مي‌رفتيم.
از در خانه که بيرون آمديم، او به چپ پيچيد و ما به راست. براي آخرين بار برگشتم و از پشت به او نگاه کردم. با قدمهاي کوتاه و تند دور ميشد. با اين نگاه بي آنکه دانسته باشم او را براي هميشه به خاطراتم سپردم. ستار رفت و براي هميشه در کنج خاطراتم خانه کرد.
تمام طول راه ستار از جلو چشمانم دور نمي شد. ياد حرفها و خاطرات زندانش مي افتادم که مي گفت:

"اول قضيه مثل نمايش هميشگي بود. گفتند: "همه چيز لو رفته و من هم بهتر است براي راحت تر شدن کارم همه چيز را بگويم. بعدش نوبت تلخي شلاق رسيد وصداي تازيانه دوباره توي گوشم پيچيد. صداي نفرت آور هميشگي اش. اول زوزه اش را مي شنوي و بعد لبه تيز و برنده اش را که سمج کف پايت را مي شکافد. زماني ميرسد که ديگر حتي زوزه اش را هم نمي شنوي. کوبش مشمئز کننده و دردآورش را روي گوشت له شده بدنت، از لابلاي نسوجت ميشنوي. براي زنداني روي تخت شلاق، ديگر بيروني وجود ندارد. مغز است که فرمانهايش کلافه ات ميکند، يادها و خاطره هايت توي آنهمه درد زنده مي شود و وجودت پر مي شود از آنچه نبايد بر زبان بيايد.
آنجا بود که خاطره اولين شلاق دستگيري اول توي سرم دوباره جان گرفت. حسيني مي کوبيد و پاسبانهايش مي خنديدند. طاقتم طاق شده بود. فقط يک لحظه، اگر براي يک لحظه هم که شده از دست اين جانور راحت ميشدم چقدر قضيه راحت تر ميشد. گفتم: قرار را ميدهم. پاهايم گر گرفته بود. گفتم قرار توي شکاف فلان تير برق چوبي توي فلان خيابان است. پاهايم را توي کيسه کردند و رويش دمپايي پوشاندند. با ماشين ساواک رفتيم. حسيني خودش پياده شد و رفت که قرار را پيدا کند. وقتي که برگشت از غيض داشت مي ترکيد. با همان حالت و لهجه اش گفت:
" ستار تو که تر زدي، اينجا همه تيرهايش سيماني است."
کيف ميکردم، ديگر چه فرقي ميکرد که سيماني باشند يا چوبي، مهم اين بود که نيم ساعتي استراحت کرده بودم. اينبار منتهي ديگر استراحتي در کار نبود."
خاطره ها در تمام طول راه در من تکرار مي شد. صداي ستار، طنين کلامش لحظه اي رهايم نمي کرد.

* * *

بعد از ۴ روز به ترکيه رسيدم. طبق قرارم با ستار، هر روز مي‌رفتم جايي‌ که قرار گذشته بوديم (در ترکيه). ولي‌ او هرگز نيامد.
فصل دلتنگي‌ و بي پناهي ما شروع شده بود. به مهتاب که هنوز ايران بود زنگ زدم.
گفتم: ستار نيامده، تو ازش خبر داري؟ تماس نگرفته؟
مهتاب گفت: نه، من بايد چکار کنم؟
گفتم: خودم هم نميدانم.
مهتاب يک ماه بعد از ما بليط داشت. ستار هم تاريخ خروجش را ميدانست. فکر ميکردم، اگر ايران باشد و مشکلي برايش پيش نيامده باشد، حتما با مهتاب تماس ميگرفت.
يک ماه گذشت مهتاب نيز به ترکيه آمد. اما هنوز خبري از ستار نبود. ما از نگراني و دلهره رمقي نداشتيم. هر روز گروه جديدي از پناهنده‌ها به ترکيه مي آمدند و ما دائم از افراد جديد سراغش را ميگرفتيم. به همه مشخصاتش را داده بوديم. شايد ترکيه رسيده ولي‌ ما را گم کرده. اما نه، هيچ خبري از او نبود.

اواسط دي ماه ۶۴ از طريق خانواده خبردار شديم که افرادي به نام قاچاقچي به خانه پدر و مادر مهتاب و همچنين به خانه برادر ستار رفته اند و گفته اند که ستار سر مرز دستگير شده و شما بايد به آنجا بياييد و با آوردن شناسنامه اي‌‌ او را آزاد کنيد. از شيوه برخورد آنها و شواهد ديگري خانواده حدس زده بودند که آنها از افراد رژيم بوده و براي جاسوسي به آنجا رفته بوده اند.
ما هنوز ترکيه بوديم. قاچاقچي بعد از حدود دو ماه، حوالي ۴ بهمن، بالاخره پاسپورتي براي من تهيه کرد که توانستيم ۵ بهمن به آلمان پرواز کنيم.
در آلمان ما را به کمپ پناهندگي فرستادند. آنجا کار ما اين شده بود که هر گروه جديدي از راه مي رسيد، نشانيهاي ستار را بدهيم و سراغش را بگيريم. ولي هيچکس او را نديده بود.
چند روز بعد در منزاي برلين سراغ بچه هاي فدائيان خلق ( منشعبين ۱۶ آذر) رفتم و ماجراي ستار را برايشان گفتم. قرار بر اين شد که همه چيز را بنويسم و به آنها بدهم. چند روزي‌ بعد قراري به من دادند که با رفيقي که از پاريس مي آمد ملاقات کنم وهمه ماجراها را شرح دهم.
براي ديدار با او به ايستگاه قطار رفتم. رفيق آمد، اسمش سهراب(1) بود. از ايستگاه قطار تا دم خانه اي که ميخواستيم برويم نيم ساعتي طول کشيد. از ماشين پياده شدم، سرم قدري گيج ميرفت، پس گردنم هم درد گرفته بود، آخر از اول تا آخر راه مي بايستي سرم پايين مي بود. توي خانه توي اتاق تنها نشسته بودم، خودشان ربع ساعتي با هم کار داشتند. بعد از آن رفيق پيش من آمد. يادم است که روبرويم نشسته بود و من داشتم برايش تعريف ميکردم.
" شب پنجشنبه ۱۶خرداد ۶۴ تلفن زنگ زد، ادامه دادم................ ما مرتب همديگر را مي ديديم، آخرين بار که از هم جدا شديم، قرار گذاشتيم که او زنگ بزند که اگر اوضاع و احوال آرام بود بيايد خانه. ولي تماس نگرفت و از آن به بعد ديگر نديدمش .
اينجا که رسيدم، رفيق پرسيد:
" يادت ميآيد چه روزي قرار بود زنگ بزند؟"
يخ سيبيلش تازه داشت از هم باز ميشد و قطره هاي آب شفاف و روشن روي تارهاي ضخيم سيبل روشنش مي غلتيدند و از نوک سبيلش آويزان مي شدند. قطره ها توي نور چراغ برق ميزدند. حرف که مي زد، احساس ميکردم الان است که يکي از قطره ها از سبيلش بپرد روي صفحه ياداشتي که جلوي پاش پهن بود و ولو شود. مهلتش ندادم ادامه دهد. از قطره آبي که آن پايين روي سبيلش بازي ميکرد مي ترسيدم. با خودم گفتم اين دفعه که دهان باز کند حتما مي افتد.
گفتم: بله درست يادم هست، قرار بود سه شنبه طرفهاي غروب زنگ بزند که اگه اوضاع و احوال آرام بود بيايد خانه. آخر هفته بود، حدودهاي پنج شنبه، که از قضيه ضربه با خبر شدم.
دائم وسط حرفم ميپريد.
" رفيق دقيقا چه روزي بود که ستار زنگ زد؟"
هنوز قطره ها آن وسط آويزان بودند. خودش هم قضيه را جدي نميگرفت و پاک بين زمين و هوا ولشان کرده بود.
سريع گفتم: بله دقيقا شانزدهم خرداد بود. يادداشت کرد.
"چه ساعتي بود؟"
ـ حدود هشت شب.
" کي به خانه رسيد؟"
يک دور رفتم که مرور کنم. اينکه ساعت هشت زنگ زده را که مطمئن بودم. يعني ساعت که نگاه نکرده بودم، همين را ميدانم که بچه را خوابانده بوديم و هوا هم تازه تاريک شده بود. توي ذهنم کند و کاو ميکردم. مکثم خيلي به مذاقش خوش نيامد.
دوباره گفت:
" چه ساعتي بود؟"
ـ حدود نه شب. شايد هم يک ربع به نه. اصلا به ساعت نگاه نکرده بودم. يعني حواسم سر جا نبود. همين قدر ميدانستم که يک ساعتي طول کشيده بود.
علامت سوال و علامت تعجبي را که رفيق پشت سر هم روي کاغذ کشيده بود، نگاه کردم و بعد قطره آبي را که روي کاغذ چکيد.
حواسش يکهو پرت شد به قطره آبي که حالا روي کاغذ داشت پخش ميشد. با پشت دست سبيلش را پاک کرد. "اين برلين شما هم عجب سرده ها"
سيگار کج و معوجي پيچياندم و آتش زدم. يک نخ توتون با پک اول رفت توي دهانم. لبم سوخت و دهانم را تلخ کرد، همانقدر تلخ عين همان شب. چاي را که خوردم آسوده تر شدم.
"رفيق ستار در مورد دستگيري شان چه ميگفت؟ قضيه چطوري بوده؟ جزئيات منظورم است."
رفيق با قلمش بازي ميکرد، کوتاه و مقطع حرف ميزد و طولاني و عميق نگاه ميکرد.
ـ والا کليتش همان است که برايتان نوشته بودم. زنگ در پايين را زده بودند، اينها از بالا در را باز کرده بودند که او بيايد تو که به جاي او پاسدارها با لباس شخصي ميريزند تو.
ستارنزديک پنجره بوده خيز که برميدارد خودش را پرت کند، ميريزند سرش و با کتک ميبرندش. همه شان را چشم بسته با آمبولانس ميبرند بند ۳۰۰۰. از توي راهروها با فحش و کتک ردشان کرده بودند و هر کدام را توي سلولي مجزا انداخته بودند. ميگفت توي سلول فهميدم که توي کميته مشترک هستم. ميداني رفيق، دفعه سومش بود که به کميته مشترک مي بردندش. وجب به وجبش را مي شناخت. بارها توي راهروهايش با چشم بسته اينور و آنور کشيده بودندش. به غير از زمان شاه و ايندفعه يکبار هم سال ۶۰ گرفته بودندش.
حرفم را بريد.
" خوب برگرديم سر کارمان ستار در مورد جريانات داخل زندان و قضيه تلفن و اينجور مسائل برايت چيزي نگفت؟"
ـ چرا، در اين مورد خيلي صحبت کرديم. يعني در واقع اون صحبت ميکرد و من گوش ميدادم. ستار يک ماهي زير شکنجه بوده و برنامه آويزان کردن را مدام برايش پياده کرده بودند.
دوباره حرفم را بريد.
"در مورد شکنجه اش چه چيزهايي ميگفت؟"
گفتم: چيزهاي معمولي. اينکه شلاق خورده بود، همين که الان گفتم، بارها آويزانش کرده بودن. خودش خيلي روي اين قضيه مکث نمي کرد. بيشتر همان شب اول. البته کف پاهاشو را که ديدم خودم فهميدم که چه کشيده، کف پاهاش آش و لاش بود و کلي گوشت اضافه آورده بودند.
ادامه دادم، بعد از آن، تقريبا توي ماه دوم بود که با آن دوست روبرويش مي کنند. او هم آنچه را که گفته بود برايش ميگويد. بعد هم مي گويد که با شما تماس گرفته و گفته که خودش و ستار سالم هستند و دستگير نشده اند.
"تاريخ اين اتفاق کي بود؟ متاسفانه رفيق تاريخها را دقيق نمي گويي و اين ايجاد ابهام مي کند."
توي چشمهايش نگاه ميکردم، نگاهش همانطور صاف و آرام بود. توي تنم يکهو گر گرفت. انگار جرقه اي را که توي نگاهم زد، ديد.
گفتم: رفيق عزيز، من اين ماجرا را شنيده ام، متاسفانه نمي شد يادداشت بنويسم. حدودش را ميدانم.
در ثاني تاريخ تلفن ها را خود شما که بايد بهتر بدانيد. چون با خودتان صحبت کرده اند.
گوشه لبش قدري کج شده بود و چين هاي پيشانيش که انگار توي پوست حک شده بودند، عميق تر شد.
"خوب ادامه بده رفيق."
دستم رفت طرف کيسه توتون ، کاغذي درآوردم و شروع کردم به پيچاندن سيگار وادامه دادم:
از اين زمان بود که فشار روي ستار براي تلفن کردن بالا گرفته بود. ظاهرا آنها اصرار داشته اند که خود ستار حرف بزند. که شما از آزاد بودنش مطمئن شويد.
رفيق معذرت خواست و اتاق را ترک کرد. گفت زود برميگردد.
بهتر شد، اين کاغذ لامصب هم که همش چسبش خراب مي شد و نمي چسپيد. نه که حواسم جمع نبود، تازه کار هم بودم چهار پنج کاغذي حرام کردم، از توش يک سيگار هم درنيامد.
حرفهايش يک قدري کلافه ام کرده بود، ياد آن شب افتادم. چه شب درازي. ستار همانجور آرام حرف ميزد:
"اصرار آنها روي تلفن کردن باعث شده بود که فکرهايي توي ذهنم بيايد. ابعاد ضربه را نميدانستم تا کجا رفته بود. ولي يک چيز برايم مشخص شده بود، آنهم اينکه پليس هنوز خيلي ها را دستگير نکرده و برايشان تله ميگذارد. فاجعه اي در حال شکل گرفتن بود که ميتوانست به قيمت سنگين تري براي تشکيلات تمام شود. اين فکر روزهاي متوالي در سرم مي گشت. ذهنم را مشغول کرده بود. تمام روز فکر ميکردم. قضيه تلفن به خارج ابعاد وحشتناکي گرفته بود. با توجه به اينکه اون رفيقمون مدام با خارج از کشور در تماس بود، براي من تنها دو راه وجود داشت، اگر تلفن نميکردم، براي بچه ها مشخص مي شد که من نيز دستگير شده ام، چيزي که در آن وضعيت بنظرشان خيلي غريب نمي آمد و سر نخ واحدهاي بي ارتباط از طريق او توي دست رژيم مي افتاد. راه دوم اين بود که منهم تلفن کنم و قضيه را تا آنجايي که مي توانم مهار کنم. با خودم فکر کردم اگر اين کار را نکنم وضع فقط ميتواند بدتر شود اما اگر درست حرکت کنم، شانسي هست تا باقيمانده نيروها توي دست رژيم نيفتد. پس از روزها فکر کردن، بالاخره راه دوم را انتخاب کردم.
مي دانستم بازي خطرناکي است که ميتواند به قيمت حيثيتم تمام شود، به قيمت حيثيتم تمام شود، ..........."

رفيق ديگر نمي نوشت.
همه چيز را تا به آخر برايش گفتم. باري از دوشم برداشته شده بود. انگار باري بود که روي دوش ستار هم سنگيني‌ کرده بود.
بعد از مکثي طولاني‌، روي کاغذش را دوباره مروري کرد و پرسيد، "الان از ستار خبري داري؟"
توي دلم گفتم چه خوب بود که اين را اول ميپرسيدي.
گفتم ديگر هيچي‌.
ازش پرسيدم، راستي رفيق از رحمان خبري داريد؟
" بله مثل اينکه دستگير شده."
اين خبر مانند پتکي بر سرم کوبيده شد. با خودم گفتم پس تمام تلاشهاي ستار بيهوده بود.
"گفت: رفيق فکر مي‌کنم ديگر هر دو ما خسته ايم. فقط بگو از چه کساني‌ ميتوانيم اطلاعات دقيقتري از خودت داشته باشيم. خودت ميدوني‌ که...."
سري تکان دادم، چندتايي اسم رديف کردم.
" گفت: اگر يک عکسي‌ هم داشته باشي‌ خيلي‌ خوب ميشود."
سري تکان دادم، عکسي‌ از جيبم بيرون کشيدم و دادم به دستش.

از رفيق خداحافظي کردم و راهي ايستگاه قطار شدم . سرم بشدت درد ميکرد و چهره ستار از ذهنم نميرفت، قيافه اش توي آن روز تابستان ۶۳ يکهو توي نظرم آمد.
يک نسخه راه کارگر را آورده بودم، که صفحه اولش عکس عليرضا شکوهي بود. ستار نشريه را گرفت و آرام نگاه کرد. اشک توي چشم هايش حلقه زد. چهره دوست خاطرات سالها را در مخيله اش زنده کرده بود. سکوت طولاني بود. شايد توي فکر روزهاي تلخ و شيرين، روزهاي مبارزه مشترک، خاطرات کوچک و بزرگ رفته بود. شايد ياد روزهاي زندان، روزهاي آزادي و قيام و مبارزه در سنگر راه کارگر، افتاده بود. ياد روزهايي که تشکيلات نوپايشان مردمي را به خيابان کشيد تا براي آزادي فرياد بزنند. شايد ياد روزهاي کار شبانه روزي شان، توي اين کنج و آن گوشه تا پيامشان را به گوش مردمي که دوستشان مي داشتند برسانند. شايد ياد روزهاي تلخ سرکوب و از دست دادن ياران افتاده بود. و يا شايد به جدل هاي سودائي شان. چرا که هر يک بر باوري بودند واز اعماق قلب به درستي اش باور داشتند.
شايد هم به روزهاي تلخي که با مغز خسته، بدن کوفته و فلج به بن بست فکر ميکردند و يا شايد روزي که از سازمانش که عاشقش بود اخراج شد. شايد به تمام اينها فکر ميکرد و براي تمام اينها اشک ميريخت.
بالاي عکس نوشته بود:
"عليرضا مردي که به تماشاچي نيازي نداشت."
ستار مي گريست و مي دانست که بي تماشاگر مردن يعني چه. مرگ را که نزديکت، شانه به شانه ات احساس کني، ديگر برايت غريبه نيست، همراهي است که مي شناسي اش و ميداني چه تلخ است تنها به کامش رفتن. ستار مردي از اين تبار بود.
با اندوهي عميق به کمپ برگشتم ، مهتاب منتظرم بيدار نشسته بود.

* * *
اواخر فروردين ۶۵ نامه اي از مادرم دريافت کرديم، که در نامه نوشته بود، تعجب نکنيد، چند روز پيش ستار زنگ زد و گفت:" از سفر به خارج منصرف شده است و اينجاست."
باورمان نمي شد. هنوز هم فکر ميکرديم شايد واقعا نتوانسته خارج شود. اما باز از خود ميپرسيديم، اگر اتفاقي برايش نيافتاده بود، پس چرا با مهتاب که يک ماه بعد از ما هنوز آنجا بود و يا با بچه ها تماس نگرفته بود؟
گرچه تقريبا مطمئن بوديم که او را ديگر هرگز نخواهيم ديد اما هيچکدام از ما نمي خواست باور کند. اين کلنجار ياس و اميد را پاياني نبود. تا اينکه شهريور ۶۵ آن خبر تلخ را از طريق خانواده مطلع شديم. ستار در اوين بود و براي اولين بار به خانواده اش اجازه ملاقات داده بودند. از آن تاريخ به بعد با رها خانواده اش براي ملاقات او به زندان رفته بودند. ستار به آنها گفته بود که در مرز ترکيه، بوسيله پليس ترکيه دستگير و به ايران پس داده شده است، و از آنجا هم او را به اوين منتقل کرده بودند.

تابستان ۶۷ ملاقاتها قطع ميشود و خانواده او که براي ملاقات به تهران رفته بودند نيز دست از پا درازتر به شيراز برميگردند.
روزهاي دل نگراني و فاجعه.
پاييز ۶۷ خون آشامان جمهوري مرگ از آن طرف سيم تلفن خبر اعدام او را همرا با تهديد به سکوت و عدم برگزاري مراسم عزاداري به خانواده اش ميدهند.
پس از کشتار آن‌ سال با بچه‌ها بزرگداشتي براي ستار گرفتيم. جاي خالي‌ همه رفقايش در اين بزرگداشت حکايت از بيداد آن تابستان داشت. آنها در خاوران کنار هم آرميده بودند. و ما بازماندگان در چنبره وضعيتي بي‌ اميد به تمام معنا فلج شده بوديم، زنده به گوران افسردگي هميشگي‌. باور اين فاجعه ممکن نبود.
پاييز آن‌ سال، بر خلاف پاييز سالهاي پيش که سرشار از زيباترين رنگهاي طبيعت بود و باد در ميان درختان، نغمه عشق و زندگي مي سرود. خزاني به تمام معنا بود، حزن آور و پيام آور يخبندان زمستان. نور از طلايي خورشيد گرفت و گرد زردش را بر رخمان پاشيد. بي مهريش سرخي عشق را شعله اي جانسوز کرد و بر جانمان افکند.
* * *
سال ۱۹۸۹ پس از کنگره سازمان فداييان خلق ( منشعبين ۱۶ آذر) در آلمان، رفيقي هيجان زده سراغمان آمد و گفت:" باورتان نميشود کي را ديدم."
ما که گذشته کوتاهي‌ با هم داشتيم، نتوانستيم دليل هيجان او را حدس بزنيم.
گفت: "رحمان، رحمان زنده است. من او را در کنگره ديدم. از ستار حرف ميزد. جريان فرار ستار را همانطور که شما گفتيد در کنگره مطرح کرد. من هم فورا سراغش رفتم و از شما برايش گفتم. بسيار مشتاق ديداري با شماست."
ما که تا آن‌ زمان فکر ميکرديم او نيز از بين رفته، از خوشحالي سر از پا نمي شناختيم. فوري قرار گذشتيم.
رحمان، يادگار ستار، جان بدر برده اي از آن طوفان ويرانگر.
رحمان راز تفتيش و تازيانه بر پيکر زنداني مصلوب بود. او صداي کوبش ضربه هاي مرس از آنسوي ديوار بود. او فرياد برآمده از گلوي بريده زنداني در بند، براي رسوايي جنايتکاران بود. او صداي پاهاي در زنجير بود. او شکوه حرمت وفاداري، پيام ايستادگي و زيبايي غرور انسان بود.
رحمان، پيام ستار براي پيروزي و حقانيت مبارزه و رسوايي و به تمسخر گرفتن تلاشهاي مذبوحانه فريبکاران جنايت پيشه جمهوري اسلامي بود، که با همه نيروي اهريمني خود نتوانستند عشق را در سياه چالها و در پس ديوارهاي بلند زندانهايشان محبوس کنند.
او با مشخصاتي که ستار داده بود کاملا همخواني داشت. اندوه نبودن ستار در چهره او نيز هويدا بود.
جمله اش را اينطور شروع کرد:
" پيراهنمان را عوض کرديم و از هم جدا شديم. هميشه عذاب وجدان داشتم که چرا او را با خود نبردم. او را که ۸ ماهي‌ زندان بود و شايد جائي‌ نداشت. آخر‌ من از شنيدن حرفهاي او مانند برق گرفته‌ها بودم.
وقتي‌ شنيدم آن شب، پيش شما آمده بوده، دلم مي خواست حتما شما را ببينم."
رحمان هم همه چيز را برايمان تعريف کرد.
او مي گفت:" ما چهار نفر بوديم که ارتباطمان قطع شده بود. يکي از بچه هاي ما (رضا) با بچه هاي خارج تماس داشت. قرار بود از طرف بچه هاي خارج ارتباط من با جلال که به خيال آنها آزاد بوده برقرار شود تا همه ما دوباره به سازمان وصل شويم
ابتدا يک فرد آذري زبان باهام تماس گرفت. او را نمي شناختم. بعد از سلام و احوالپرسي گفت:
جلال مي خواست تو را ببيند.
منهم سلام و احوالپرسي کردم و از آنجايي که خيلي ها را گرفته بودند خيلي حواسم جمع بود همه چيز را با شک وترديد نگاه ميکردم. او محلي را تعيين کرد. ولي من گفتم: نه به جلال بگوييد به شيريني فروشي که شيرني عروسي محمود را گرفتيم بيايد تا آنجا همديگر را ببينيم. پرسيد کجا؟ گفتم: جلال خودش ميداند. و او قبول کرد."
طبق گفته رحمان آنها مدتي تماس نمي گيرند. پس از چندي همان آقاي آذري زبان دوباره با او تماس مي گيرد و مي گويد جلال مريض است و يکي ديگر از بچه ها بنام صمد سر قرار مي آيد (به گفته رحمان، او صمد را نمي شناخته) و بعد محل قرار را به او مي دهند که ستار سر قرار او مي رود.
رحمان نيز همه چيزهايي را که ستار برايمان تعريف کرده بود تعريف کرد. با هيجان از آن روز و قرار اولش با ستار ميگفت:
"از پشت شمشادها وقتي‌ موتورها و ماشين هايي که با سرعت پشتش ميرفتند را ديدم، به خودم گفتم جان سالم بدر نخواهد برد."
از روز قرار دوم شان ميگفت.
"هي‌ مي‌رفتيم باز ميپرسيد چک ميکني‌؟ تعقيب که نيستيم؟"
مي‌فهميدم مضطربه ولي‌ نمي‌فهميدم چرا. روز اول خيلي‌ خونسرد بود ولي‌ اون روز نه. آخر سر بهم گفت: "مي‌خوام يه چيز خيلي‌ مهمي‌ بهت بگم بايد حواستو خوب جمع کني‌."
گفتم: باشه. به همه چي‌ فکر مي‌کردم جز به اين که از زندان داره مياد.
يکهو گفت:" من از زندان ميام سر قرارت."
نفهميدم با من چي‌ شد. خيس عرق شده بودم. زانوهام شل شده بود. نشستم. فکر مي‌کردم برق منو گرفته.
بهم گفت: "خيلي‌ وقت نداريم، خوب گوش کن.........
رحمان مي گفت: او و بقيه بچه هاي آن‌ واحد توانسته بودند فرار کنند. ستار موفق شده بود رحمان و واحدهايي را که در تور پليس بودند و خودشان خبر نداشتند نجات دهد.
وقتي‌ داستان خروج ستار و دستگيري دوباره و اعدام او را براي رحمان گفتيم، غم بزرگي‌ تمامي‌ وجودش را گرفت. همه ماها که رفقايمان را از دست داده بوديم خود را گناهکار احساس ميکرديم. چرا نتوانستيم جلو اين جنايت را بگيريم. خاطرات دوست ما را به رحمان نزديک ميکرد. دوستش داشتيم و از بودنش از صميم قلب خوشحال.
تنها خبر خوش آن‌ سال رحمان بود.

* * *
سالها گذشت تا اينکه ما از طريق دوست عزيزي اطلاع يافتيم که رضا رئيس دانا، از بازماندگان تابستان ۶۷ که با ستار هم بند بوده در کانادا زندگي‌ مي‌کند. گويي عزيز گم شده يي‌‌ را يافتيم. حتما رضا خيلي‌ در مورد ستار ميداند. رضا تا روزي که ستار را مي برند با او بوده است.
با رضا تماس گرفتيم. گويي ديداري بود. چه غنيمت بزرگي‌. صدايش گرم و صميمي‌ بود. وقتي‌ شروع به حرف زدن کرد، طنين اندوهي را که تلاش در پنهان کردنش داشت مي شنيدي. گويي گذشت زمان از رنجش نکاسته بود. مطالب زيادي براي گفتن داشت. گفتگوي تلفني با همه ما وقت زيادي از او مي گرفت
و متاسفانه نميتوانست به اين زودي‌ها هم به آلمان بيايد. همه ما ميخواستيم همه چيز را از زبان رضا بشنويم. رضا گفت موقعي‌‌ که ستار را مي‌بردند، عکسي‌ از برادر زاده اش داشت که به من داده و الان پيش من است. خيلي دلمان ميخواست ديداري با او داشته باشيم، تا بتوانيم بطور مفصل صحبت کنيم. چند روز بعد ساسان به سوي رضا پرواز کرد. شايد بهتر است بگوييم پر گشود‌. با سفارش ما که همه مشتاق شنيدن همه ماجرا بوديم. ساسان گفتگويش را با رضا رئيس دانا ضبط کرد و برايمان آورد.
متن گفتگو از اين قرار است:
"من ۸ ارد يبهشت سال ۱۳۶۴ د ستگير شد م، يک سال زير بازجويي بودم، اوايل سال ۱۳۶۵ به بند عمو مي رفتم، ا طا قها ي د ر بسته اي بو د ند که به بند آموزشگاه اوين معروف است .
در واقع آسايشگاه، انفر ادي و آمو زشگاه، اطا قهاي در بسته بودند. تقر يباٌ سه هفته در بند عمومي بودم که مرا به کميته مشتر ک معروف به توحيد انتقال دادند.
بعد از مدتي متوجه شدم که من و عده اي از رفقاي قديمي از تشکيلاتهاي مختلف چپ ،از جمله هيبت الله معيني و حسين صدرايي از فدائيان، محمدعلي پرتويي از سهند، مصطفي حقيقت از اتحاديه کمونيستها ، من از راه کارگر و تعدادي ديگر از رفقا را براي يک مصاحبهُ عمومي به آنجا انتقال داده بودند.
در شرايطي سخت و با چشمبند. آنها سعي مي کردند که ما با هم تماس نداشته باشيم . هدف آنها اين بود که يک مصاحبه تلوزيوني از تعدادي از افراد جريانهاي سياسي ترتيب دهند.
آنها سعي ميکردند که همه چيز را خيلي عادي جلوه دهند. هدف آنها کار کردن روي افراد بود. در اين رابطه يک روز در جلسه اي بازجوها گفتند که ما ميخواهيم يک فيلم ويدويي از يکي از رهبران شما، به نام ستار کياني به تو نشان دهيم.
يکي از بازجوها از من سؤال کرد آيا تو او را مي شناسي؟ جواب دادم نه، زيرا من اسم واقعي او را هيچگاه نشنيده بودم. اوگفت که ستار يکي از رهبران و جزهيئت تحريريۀ راه کارگر بوده و ميخواهيم مصاحبه او را به تو نشان دهيم.
فيلم را ديدم. او خودش را معرفي کرد. چهره اش که نشان ميداد چقدر عذاب و رنج کشيده است. هنوز در خاطرم بجا مانده. او بيوگرافي خودش را که کي و چگونه به مبارزه پيوسته و کجا ها بوده در فيلم ويدويي مطرح کرد و غير از بيوگرافي خودش چيز ديگري بيان نکرد. ستار هيچ صحبتي از روابطش نکرد و فقط از شخص خودش مي گفت. مطمئناً اگر آنها چيز ديگري از او داشتند، در جهت خرابي‌ اش و براي اثبات خودشان به من نشان ميدادند. ولي‌ اينطور نبود. او فقط از خودش حرف ميزد.
بازجوها قصد داشتند که در ارتباط با ستار مسائل اخلاقي مطرح کنند. پس از نمايش آن فيلم، براي اثبات ادعا شان، موضوع خانمي را مطرح کردند که در ارتباط با ستار بوده. او (خانمي که در ارتباط با ستار بود) در آن فيلم ويدوئي، بطور ضمني، نه به طور آشکار و واضح صحبت ميکرد. او گفت که ستار کياني هم با او ارتباط داشته.
بازجوها ميدانستند ما تازه از انفرادي به بند عمومي منتقل شده ايم. آنها قصدشان اين بود که وقتي ما به بند برميگرديم، در بند اعلام کنيم که ستار مصاحبۀ ويدويي کرده. اين از جمله شگردهائي بود که آنها بکار مي‌بردند. فرستادن خبرهاي منفي‌ از طريق خود زندانيان در بندها. زيرا در آن مقطع زماني مصاحبه هاي تلويزيوني همه جا پخش نمي شد. و اين حداقل استفاده آنها از اينطريق بود. و حداکثر استفاده، تضعيف روحيـۀ زنداني ها و راحت تن دادن آنان به مصاحبۀ تلويزيوني بود. اما هيچکدام از رفقا اين جريان را نپذيرفتند و آنها هم به هدف خود نرسيدند. ولي به هد ف خود، براي بردن اطلاعات منفي در مورد ستار به داخل بند، از طرف من، رسيدند.
اولين باري بود که اسم ستار کياني رامي شنيدم و اين اسم براي من که او را نمي شناختم طنين رزمندگي داشت، بدليل سابقه نام ستار که در حافظه جمعي، تداعي ستار خان مبارز دوره مشروطيت است و از آنجا که بازجوها گفتند او يکي از رهبران راه کارگر بوده، برايم خيلي جالب بود و نام او در ذهنم نقش بست.
زماني که رژيم موفق به انجام مصاحبه نشد، همه ما را به اوين بازگرداندند. مرا دوباره به اطاقهاي در بسته زمان قرنطينه و از آنجا به سالن ۳ بند افرادي که نماز نمي خواندند انتقال دادند.
وقتي که من و يکي ديگر از رفقا به اطاق ۶۲ بند ۳ رفتيم، متوجه شديم که فضا و جو آنجا خيلي با اطاقهاي قرنطينه فرق دارد. خيلي تميزتر و مرتب تر است. آسايش زيادي حاکم بر آنجا است و مشخص بود که نظم و رفاه سازماندهي شده اي دارد.
از زندانيان قديمي هدايت الله معلم از توده يهاي خيلي قديمي، تا کساني که ملي کش بودند، همه در اطاق بودند.
بطور طبيعي وقتي که وارد شديم سؤال و جوابها شروع شدند. کم کم صحبت ازمسائل دوران بازجوئي مطرح شد. در صحبتهايي که من ميکردم، يکي از موارد، مصاحبه ستار بود. وقتي در اين مورد صحبت ميکردم، اعضاء فداييان که آنجا بودند، از جمله، کامبيز گلچوبيان، کاظم خوشابي و خسرو رحيم زادگان درحين شنيدن صحبتهاي من هيچ موضع گيري خاصي در قبال ستار نميکردند ولي ميپرسيدند چه ميگفت؟ و من جواب ميدادم که او بيوگرافي خودش را ميگفت. اين موضوع به اينجا ختم پيدا کرد. تا اينکه درهاي اطاقها باز شدند و بند حالت عمومي پيدا کرد.
تا زماني که من ستار را ببينم، مدت زماني گذشت. در اين زمان، فضايي عمومي که در بند وجود داشت، مبني بر همکاري ستار با رژيم بود. ولي ما که در بند سر موضعي ها بوديم و در بين مان تواب وجود نداشت، قضاوتمان فقط بر اساس شنيده هايمان بود. ستار هم در آنموقع در سا لن ۴ بود. سا لنهاي ۴ و ۶ در آن موقع بند توابين بود، که البته خيلي از آنها تواب نبودند و در کشتار ۱۳۶۷ هم از بين رفتند .
بعدها آشکار شد، علت آنکه ستار را به بند ديگري انتقال نميدادند، اين بود که او هم از طرف بازجوها و هم از طرف زندانيان تواب تحت فشار باشد و همينطور براي فشار بيشتر، رابطه اش را نيز با بچه هاي سر موضعي قطع کرده بودند.
مدت زماني گذشت. حدود يک سال قبل از اعدامها. ازسا لن ۳ آموزشگاه اوين افرادي را که به حبس ابد محکوم شده بودند به يکي از ۴ تا بند قديمي ۳۲۵ که در آن زمان، بند زنان بود، انتقال دادند. قبل از آن خانم ها را به جاي ديگري منتقل کرده بودند.
آنجا، در آن بند، همه ما، ابدي ها بوديم. از جمله عليرضا تشيد، من، صدرايها (علي و حسين ) و مجموعه اي از بچه هاي رزمندگان، پيکار و توده ايها. بخشي هم هنوز حکم نگرفته بودند. بعد از مدتي حدود دو تا سه ماه، يعني هشت ماه قبل از اعدامها، ( اواخر سال ۱۳۶۶ ) محکومين بيست سال به بالا را از همه بندهاي ديگر جمع کرده بودند و به اين بند آوردند. اوايل سال ۱۳۶۷ بود که در بند ما ازدهام زياد شده بود. ستار نيز همراه ديگر زندانيان به اين بند انتقال داده شده بود.
بخاطر دارم وقتي که ستار آمده بود، زندانيان ورود او را به هم اطلاع مي دادند و کساني که او را مي شناختند او را به من نشان دادند. او تنها قد م مي زد و خيلي ناراحت بود. تنها غذا مي خورد و حا لت بايکوت داشت. ما زاندانياني که حبس ابد داشتيم و از سالن ۳ پيوسته با هم منتقل شده بوديم اطلا عات دقيقي در مورد او نداشتيم. نهايتا من بودم که مصاحبه او را ديده بودم و بازجوها از طريق من به بقيه نيز الغا کرده بودند که ستار مصاحبه کرده. در حقيقت يک فاکت هم من برده بودم براي خراب کردن ستار . ولي خوشبختانه، من اين را تأ کيد ميکردم، که ستار در مصاحبه اش چيزي جز بيوگرافي خودش نگفته است.
رژيم موفق شده بود فضا و جو زندان را بر عليه ستار خراب کند. نه تنها ازطريق پخش خبر مصاحبه، بلکه روزها او را براي ساعتهاي زيادي مي بردند پشت در اطاقهاي بازجويي در راهروها و دوباره برمي گرداندند و با اين کار مي خواستند اينطور وانمود کنند که ستار براي همکاري با آنها ميرود. اينها جوسازيهاي عامدانه رژيم عليه ستار بود .
روز دوم يا سوم بود. ستار خيلي درهم و ناراحت در بند قدم ميزد و هر از چند وقتي آهي مي کشيد. وضعيت خوبي نداشت. تنها بود و سفره تنها داشت. بطرفش رفتم. خودم را معرفي کردم و گفتم من مصاحبه شما را ديده ام، در مصاحبه ات هم که چيزي نگفتي، جريان چيست؟ ستار بلافاصله مثل اينکه به دنبال کسي ميگشت که با او صحبت کند، گفت:" من از زندان فرار کردم، ولي در ترکيه خيلي بد شانسي آوردم و دراتوبوس دستگير شدم و مرا بازگرداندند." ادامه داد:"اگر که اين انفاق نمي افتاد و من موفق مي شدم از ترکيه هم خارج شوم بعدأ من يک قهرمان بودم. مثل دزرژنسکي، يکي از کادرهاي بلشويک که مرتب از زندان فرار ميکرد." او ميگفت: "بخاطر اين بد شانسي، آلان سه سال است که اين وضعيت برايم بوجود آمده است."
خيلي برايم جالب شده بود. او مطالب شنيدني زيادي داشت که تا به حال ناگفته مانده بود. کنجکاو شدم.
از او پرسيدم، چرا اين مطالب را تا به حال نگفته اي؟
جواب داد:" آخه کجا بگويم؟ به کي بگويم؟ من تا به حال جايي نبوده ام که بتوانم با کسي صحبت کنم. موضوع برايم جالب ترشد و کنجکاوتر شدم که حرفهايش را بشنوم. داستانش خيلي طولاني بود. برايش وقت زيادي گذاشتيم . او همه جزئيات را برايم تعريف کرد.
بخش کوچکي از حرفهاي او به جدايي از راه کارگر و پيوستن به فدائيان تعلق داشت. و بعد فرار اول، فرار دوم و غيره. همه مرتبطين به راه کارگر از فرار اول ستار از زندان اطلاع داشتند. زماني که من هنوز دستگير نشده بودم، تشکيلات جزوه اي به ما داده بود. از يکي از رفقا، که سه ماه در زندان جمهوري اسلامي بوده و از زندان فرار کرده بود. او در آن جزوه تجربيات خودش را کاملا نوشته بود. در نوشته اش، با توجه به سابقه و تجربه دستگيريش در زمان شاه، شيوه دستگيريها و بازجويهاي رژيم اسلامي را نوشته وتحليل کرده بود. وقتي که برايم تعريف مي کرد برايم مشخص شد که ستار همان رفيقي بوده که از زندان فرار کرده بود. آن فرار اولش بود.و اين اکنون دستگيري بعد از فرار دوم ميباشد. طبيعتأ فرار بار دوم به آسا ني بار اول نبوده، زيرا که هويتش ديگر براي بازجوها رو شده بوده و بازجوها با حساسيت بيشتر و کينه اي خاص با او برخورد مي کردند.
وقتي که همه چيز در مورد فرارش را برايم تعريف کرد، متوجه شدم، که او روي اين مسئله نه تنها فکر بلکه خيلي هم کار کرده بوده است. برايم مشخص شد که او دلايل مشخص و محکمي براي فرارش داشته و بعد ازتصميم نهايي و سبک وسنگين کردن آن و عواقبش، آنرا عملي نموده است.
فکر مي کنم که روي هم رفته سه قرار داشته. اولين قرارش با رابطه خارج از زندان خيلي سخت و کاملا تحت کنترل بوده و در قرار دوم کمي نرمتر. او خيلي کامل و دقيق برايم همه جزئيات را مي گفت. حتي مي گفت که کجاها رفته بودند و پليس به چه شکل عمل مي کرده اما در آن زمان براي من موضوعيتي نداشت که به همه جزئيات توجه کنم. ولي کار ستار برايم خيلي شگفت انگيزبود. که چگونه کسي که يکبار از زندان فرار کرده و هويتش براي بازجوها رو شده دوباره از زندان فرار مي کند، آن هم در زندانهاي جمهوري اسلامي. در مراحل بعدي طرح براي فرار، طوري برخورد مي کند، که تيم تعقيب و مراقبت پليس در خارج از زندان را تابع خود مي کند. بعد از قرار اول، وقتي که متوجه تعقيب و مراقبت شديد پليس ميشود، پرخاشگرانه و از موضع بالا به پليس مي گويد، شما اينطور پيشبرد کار را غيرممکن ميکنيد و سعي مي کند به شکل سيستماتيک ومرحله اي اعتماد آنها را جلب کند. او خودش را از يک طرف به رابطه تشکيلاتي در بيرون از زندان نزديک و ازطرف ديگر پليس را از اين رابطه دور کند. بالاخره ستار در اين کار موفق مي شود. ميگفت، در آخرين قرار با رابطه اش، به او مي گويد، چک کن ببين تعقيب نميشويم، مرتب از او ميخواسته که چک کند که آيا محيط پاک است يا نه. آنها از آنجا مي روند به محله مولوي که بتوانند وارد بازارچه شوند. در هر صورت او در مرحلة آخر مي پرسد، مطمئن هستي که ما را تعقيب نمي کنند، او جواب ميدهد آري مطمئنم. ستار مي گويد، خوب گوش کن، من از زندان مي آيم. او از شنيدن اين موضوع خشکش ميزند. ستار همه چيز را برايش ميگويد. و به او ميگويد از اينجا تو با خودت و من با خودم هستم. به بچه ها خبر بده...... اگر که موفق شديم که همد يگر را خواهيم ديد.
بعد از ان، هر دو سريع از هم جدا مي شوند.
او ميگفت، از آنجا سعي کرده بود که امکاناتش را فعال کند و در يک پروسه شش ماهه، با برنامه ريزي و آماده سازي، تغير قيافه و گذاشتن کلاه گيس موفق به خارج شدن از کشور مي شود.
متأسفانه اينجور که خودش مي گفت، سر مرز بدشانسي آورده بود. ستار مي گفت که من سر مرز براي رفتن مقداري عجله کردم. مدارکم هنوز کا مل نشده بود. وقتي که در ترکيه در اتوبوس بوده، از بدشانسي پليس راه ترکيه براي کنترل وارد اتوبوس مي شود. پليس به ستار پيله مي کند و مدارکش را براي کنترل از او مي خواهد. بعد هم از او مي خواهد که او از اتوبوس پياده شود. در همين کش و قوسها کلاهگيسش مي افتد. پليس ها فرياد ميزنند: چريک، چريک و از آنجا با شرايط سختي او را مي بردند. مگفت پشتش را نگاه مي کرده و مي خواسته باز هم فرار کند. ولي مسئله کلاهگيس و اينکه اين چريک مي باشد، باعث شده بود که خيلي سخت بگيرند و با مراقبت شديد او را ببرند.
شايد اگر کلاهگيسش نمي افتاد و يا اگر کلاهگيس نداشت، مي توانست دوباره فرارکند. او را آورده بودند پاسگاه سر مرز تحويل داده بودند. از آنجا او را به ماکو، از ماکو به زندان شهرباني و از آنجا به اوين. وقتي که او را به اوين برگردانده بودند، ديگر پروسه اذيت کردن و خراب کردن او بود.
ستار مي گفت که بازجوها، بعد از برگشتنش، به او مي گفتند، ستار، تو فکر مي کني، قهرماني؟
تو خائني، براي آنها تو يک خائني و بيرون هم تو نشريه چاب کرده اند که تو خائني. اين هم نشريه اش، (نشريه اي هم به او نشان داده بودند). اين هم از وضعيت داخل زندانت. تو ديگر قهرمان نيستي.
همانطور که گفته بودم، بازجوها سعي ميکردند به طرق گوناگون او را خراب کنند.
مثلأ از طريق من گوشه اي را الغا کنند که مصاحبه کرده و يا مثلا اينکه او را صبح ببرند و بعد از ظهرساعت ۵ بياورند. گاها نه غذايي و نه چيزي. اينطور الغا کرده بودند، که ستار مي آيد و همکاري ميکند. در صورتي که در واقعييت همه اينها، بوجود آوردن فضاي بد عليه او و پوشاندن مسئله فرار او و غيبت شش ماهه اش در زندان بود.
چون آنهايي که همکاري مي کردند، ساعات اداري مي رفتند و بعد از ساعات اداري برمي گشتند. در نتيجه آنها با ايجاد چنين فضايي در بند سالن چهار اينطور الغا کرده بودند که ستار مي آيد و با ما همکاري مي کند. در صورتي که هيچکس چيز مستندي عليه او نداشت.
وقتي که ستار همۀ اينها را برايم تعريف کرد، از او خواستم که آنها را براي بچه هاي فدائي تعريف کنم و او موافقت کرد. من با آنها که در آنجا حاضر بودند صحبت کردم و مسئله فرار ستار را توضيح دادم و همچنين فشار و جوسازي بر عليه او را که به علت فرارش از زندان بوده.
ستار دو جلسه رفت و با بچه هاي فدائي صحبت کرد. بعد از آن و با دانستن واقعيت وضعيت او، ستار ديگر زندگي معمولي خود را در زندان شروع کرد.
وقتي که ستار آمده بود عليرضا تشيد را به انفرادي تنبيهي برده بودند و وقتي که عليرضا را برگرداندند من در فرصتي به او گفتم، که ستار اينجا ست و مسائلي که در موردش مي گويند صحت ندارد .
ستار گاهي سرش را تکان ميداد و مي خنديد و مي گفت:
" ببين من مي توانستم يک قهرمان شوم، اگر من موفق به فرار شده بودم و دستگير نمي شدم، بعدأ همه مرا قهرمان ميدانستند و ستار، ستار مي گفتند. ولي حال که من دستگير شده ام و در برنامه فرار خودم شکست خورده ام، در حقيقت در اين قسمتي که فقط مسئلۀ خودم بوده و هزينه اش را هم خودم دارم مي پردازم، شما نمي خواهيد بپذيريد که من بايد اين هزينه ها را مي دادم." اين انتظاري بود که ستار داشت.
ولي در هر صورت فضايي که برايش ساخته بودند شکست و مسئله براي همه افراد قديمي بند و بچه هاي فدائيان ديگر حل شد.
يکي از مسائلي که ستار درارتباط با خودش بعنوان يک مورد منفي مطرح مي کرد، جابجايي اش از راه کارگر به فدائيان بود. ستار مي گفت:" عجله کردم، من بايد به طريقي در راه کار گر مي ماندم."
بعد از آن زندگي معمولي او شروع شد، ستار و من و عليرضا تشيد و مجيد سيمياريي، يکي ديگر از اعضاء راه کارگر، با هم بوديم و ستار دوباره داشت روي ساختار حاکميت کار ميکرد. وهر فاکتي از روزنامه ها و يا هر جاي ديگري ديده بود ياداشت کرده و ليستي برداشته بود. او توصيه هاي عالي ميداد. هميشه مي گفت، رضا انديشه کن، انديشه کن و واقعأ خودش هميشه انديشه مي کرد.
ستار در زندان هميشه يک حالت جهشي داشت. مثل اينکه زير پايش فنري باشد، انگار که روح سرکشش نمي توانست در جسمش جاي بگيرد. و بعد از آنکه آن ابهامات هم حل شده بود، انرژي ديگري گرفته بود. چرا که مسئلۀ زندان اصلأ برايش مطرح نبود و در واقع زندان روي کولش نبود، بلکه اين ستار بود که سوار زندان و مناسبات زندان بود. جايي که براي مبارزه تلا ش ميکرد. انگار که زندگي معمولي مبارزاتي اوست. همينکه حرکت هايش سمت و سويي در اينجهت داشت، احساس خوشبختي ميکرد و صحبتهاي جالب و نشاط انگيزي مي کرد.
يادش گرامي باد و ياد تمام رفقايي که من در اينجا از آنها نام برده ام گرامي باد. اميدوارم که روزي همۀ اين مسائل با تمام ابعادش روشن شود.
نه تنها رفيق ستار بلکه رفقاي ديگري هم بودند که کارهاي عظيمي در دوران بازجويي انجام دادند که متأ سفانه کتمان و يا واژگونه جلوه داده شد. که آنها بالاخره روزي مطرح خواهند شد. اعتقاد دارم که همه آنها در قلب توده هاي مرد م جاي دارند و اميدوارم که من توانسته باشم ناقل واقعيتها باشم."

* * *
چند روزي منگ حرفهاي رضا بودم. روي تنم درد شلاقهايي را که خورده اند احساس ميکنم. از ستمي که بر آنها رفته، جانم آتش ميگيرد. بغض گلويم را مي فشارد و احساس خفگي ميکنم. غمگين مي شوم و اشک مي ريزم. اشک ميريزم براي همه آنان که نيستند تا از ظلمي که برشان رفت لب به سخن بگشايند.
احساس غرور مي‌کنم، از دلاوريها، تيز هوشي ها و از خود گذشتگي‌هاي تک تکشان. دلتنگ مي شوم و افسوس مي خورم که ديگر در کنار ما نيستند. اما اين را بدرستي ميدانم، که جايگاه رفيع تک تک آنان در آسمان بلند مبارزات مردم ما همچون ستاره ايي درخشان است.

چند روزي گذشت ساسان بهم زنگ زد و گفت، سالها پيش، فردي وقتي اسم ستار را در ليست اعدامي ها مي بيند به يکي از آشنايان ما که در اروپا زندگي ميکند و هم فاميلي ماست، گفته بود، که او در زندان سر مرز ترکيه، با ستار هم زنداني بوده است. راستش آن زمان نمي توانستم، از نظر روحي آمادگي نداشتم که با او تماس بگيرم، اما الان خيلي دلم ميخواهد همه چيز را در مورد ستار بدانم. دلم مي خواهد همه آدمهايي را که در آنزمان با او بوده اند ببينم و بدانم که بر او چه گذشته بوده.
ميخواهم به ديدار او بروم. ساسان از طريق آشنايشان آدرس او را گير آورده و به ديدارش رفت.

* * *
متن سخنان محمود از اينقرار است:
"پا يئز سا ل ۱۳۶۴ همراه دو نفر از دو ستان قصد خروج از مرز (ما کو ) به طر ف ترکيه را داشتيم همينطور با توجه به کنترول هاي شديدي که در راه با آن مصادف مي شديم، مو فق به رسيدن به ماکو شديم. از شانس بد، در يکي از کنتر ل ها در مسير راه ترکيه، به راننده ماشين يا به عبارتي ديگر به راهنماي ما ( قاچاقچي) مشکوک شدند.
راننده ماشين که با خودش طلا هم قاچاق ميکرد اوضاع را بسيار خطري ديد و با پا گذاشتن روي گاز به سرعت از گشتي هاي جاده فاصله گرفت و ما را در گوشه اي از جاده پياده کرد و به امان خدا گذاشت.
حدود يک هفته اي در کوهاي مرزي به سر آورديم و موفق به خروج از مرز نشده و ناکام و نا اميد به ما کو برگشتيم. در آنجا دستگير و بعد از بازجوهاي آنچناني که حدود سه روز طول کشيد ما را روانه خوي کردند.
در زندان شهرباني خوي زاندانيان را به دو گروه تقسيم کرده بودند: گروه خروج غير قانوني از مرز و گروه مجرمان عمومي. حدود يک هفته اي در زندان شهربا ني خوي بوديم که فرد جديدي را به گروه ما آوردند. نامش عبد الله بود. سرو صورتش خيلي کبود و سياه و ورم کرده بود. معلوم بود که حسابي حالش را جا آورده اند. از برآمدگيهاي کبود شده سرش ، جاي با طوم و قنداغ تفنگ پيدا بود. عصر همان روز بعد از خوردن شام همه زنداني هاي مرزي در يک اطاق بزرگ که به اسم مسجد معروف بود جمع شده بوديم و هر کسي آهنگي مي خواند. دوست تازه رسيده مان عبدالله آرام بود و در گوشه اي نشسته و بصورت پاسيو مراسم را همراهي ميکرد.
بالاخره نوبت آواز خواندن من شد و من هم با نشاط آهنگ دايه، دايه را خواندم و در بخشي از شعرم اسم لنين را به زبان آوردم ( عزم تو عزم لنينه). پس از پايان آهنگ و سرود خواني سراغم آمد، نمي دانم همان شب يا اينکه فرداي آنروز بود،
گفت: دوست غزيز بايد کمي مواظب خودتان و حرفهايتان باشيد، در يک محل اينجوري آدمهاي متفاوتي هستند و شما هم که همه را خوب نمي شناسي ممکن است برايت دردسر درست شود. از شعرها و صحبتهاي اينجوري در جاهاي ناشناس مانند اينجا بايد خودداري کرد.
صحبتش برايم خيلي جالب و دلنشين بود، از همان لحظه متوجه شدم که اين يک زنداني عادي نيست.
حدود يک هفته اي با هم بوديم، يکي از دوستان همسفر من که همشهري او بود، او را مي شناخت و به دفعات متعددي آنها با هم صحبت مي کردند و در هواخوري زندان با هم قدم ميزدند.
ولي من متوجه شده بودم و احساس ميکردم که عبدالله از اين آشنايي با همشهريش چندان خوشحال نيست ولي بالاخره در آن فضاي بسته زندان و محيط کوچک با همديگر رابطه داشتيم.
يکي دو روزي گذشت عبدالله از ماجراي بدشانسي و دستگيريش در ترکيه برايمان تعريف کرد و همينطور از بدشانسي هاي مداومش صحبت ميکرد و خودش هم خنده اش ميگرفت و قاه قاه ميخنديد.
تعريف ميکرد توي اتوبوس از وان به طرف استانبول با خيال راحت نشسته بودم، چندتا از کنترل هاي بين راه را هم رد کرده بودم، يک مرتبه در کنترل مجدد، پليس راه ترکيه اتوبوس را نگه داشت و پليس وارد اتوبوس شد و مستقيم بسوي راهنماي من که چندين صندلي با من فاصله داشت رفت. او را از اتوبوس پياده کردند، او هم در حين پياده شدن از اتوبوس سرش را برگرداند و با اشاره مرا به پليس راه نشان داد، و بدين ترتيب من گرفتار پليس ترکيه شدم.
دو بار سعي کردم از دستشان فرار کنم و تا حدودي هم موفق شدم ولي با سماجت و تعقيب شديد دوباره دستگيرم کردند و بالاخره به مرز ايران تحويلم دادند.
آخرين بار هنگام تحويل از کميته ماکو به زندان شهرباني توانستم مجددأ از دستشان فرار کنم ولي با بدشانسي هنگام پرش از جوي آب سر خوردم و در جوي آب افتادم و از اينجا بود که ماجرا تمام شد و ديگر شانسي براي فرار نبود.
با توجه به آنکه عبدالله چندين بار شکست خورده بود و نتوانسته بود از دست پليس فرار کند ولي باز هم فکر فرار از سرش بيرون نمي رفت .
او هميشه همچون شاهيني که در قفس بود آرام نداشت. يک روز که از هواخوري برميگشت، گفت فرصت طلايي را از دست دادم و چنين فرصتي ديگر پيدا نخواهم کرد. و از اين موضوع تا عمر دارم پشيمان خواهم بود.
ازش پرسيدم آخه مگه چي شده؟
افسوس، افسوس من رفته بودم لباسهايم را روي بند آويزان کنم، سرباز نگهبان را ديدم که رويش آنور بود و مرا نمي ديد، فرصتي بود که از يک نردبان بالا روم و از ديوار بپرم. ولي با کمي تأخير و کوتاهي فرصت از دست رفت.
بالاخره روز وداع سررسيد. عموي رحيم ، دوست همسفر من و همشهري عبدالله سرو کله اش پيدا شد و ما را با ضمانت آزاد کرد. بعد از اينکه از زندان شهرباني بيرون آمديم رحيم همشهري عبدالله به عمويش گفت که ستار کياني هم در اينجا زندان مي باشد ولي به اسم ديگري ( عبدالله).
عمويش با تعجب و چشمهاي از حدقه بيرون زده ، انگار خشکش زد. پس از چند لحظه اي مکث و سکوت و تکان دادن سرش با حالت تعجب و تأييد گفت، او ديگر از اينجا سالم در نميره. اگر هويتش معلوم شود کارش تمام است، آخر توي تمام ايران در به در دنبالش هستند.
بالاخره من بعد از وداع با دوست عزيزمان عبدالله ( ستار کياني) و آزاد شدن از زندان شهرباني خوي فهميدم که با چه کسي در زندان بوده ام.
سالها گذشت و من بعد از سعي دوم موفق به خروج از کشور شدم و باز هم به اسم ستار بر خورد کردم. البته اين بار، نه در زندان شهرباني خوي بلکه در ليست اعداميهاي تابستان ۱۳۶۷
و به خودم گفتم : آره او حق داشت که ميگفت اگر هويتش معلوم شود کارش تمام است".

سعيد
27.12.2009

(1) نام اصلي سهراب، محمد اعظمي است.

هیچ نظری موجود نیست: