۱۳۹۰ بهمن ۲۲, شنبه

تحصیلکرده ای از جنس جنایت"، مسعود نقره کار

" بخش ششم"
سعید محسنی نائینی (1)، تحصیلکرده ی دانشگاه سوربن پاریس با نام خدمتی " استاد"، متخصص و مدرس شکنجه های ساده ( معمولی) ، سفید( روانی) و سیاه ( شکنجه تا حد مرگ) بود ، او از جنس جنایت ، و عین جنایت بود. قوی هیکل با استخوان بندی ای درشت، قدبلند و چهار شانه که شکم و پهلو داشت، با صورتی گرد و آبله رو، آبله حتی توی چشم های ریزاش دیده می شد، صدای اش زنگ عجیبی داشت ، مثل کشیدن دو تکه ی آهن روی هم، رعشه به جان آدم می انداخت. مو هایی نرم و بلند که معمولا" بالا می زد ، ریش اش را می ترا شید، کم حرف بود و آدم عمل ، ازکسی که سؤال می کرد بیزار بود. خودش بارها گفته بود که نماز هم نمی خواند . او پرورش دهنده ی زبده ترین شکنجه گران ایران بود. یکی از این شکنجه گران که سنی هم نداشت " حسین مصلح" نام داشت . حسین مصلح چنان سریع با انواع شکنجه و کلام اش قربانی را گیج و " فقل" می کرد ، و چنان قربانی را به رعب و وحشت می کشاند که کمتر قربانی ای تاب تحمل می داشت . از اساتید شکنجه گری بود این جوان کم سن و سال. بعدها به سپاه قدس پیوست.
سعید محسنی نائینی سابقه همکاری با گروه های مختلف آزادی بخش در منظقه را هم یدک می کشید . " نام فوق سری " یا رمزش 617599-110-110 بود. در این رمز 110 به حروف ابجد یعنی علی ، و وقتی این اعداد در رمزی دو بار تکرار شود به این معنی ست که دارنده این رمز از ابواب جمعی مسؤلان وزارت اطلاعات است ، 99 هم به معنی تائید شده توسط قوه قضائیه . چنین شخصی مجوز رسمی قوه قضائیه ، وزارت اطلاعات و فرماندهی سپاه را دارد و می تواند به هر جلسه ای وارد شود، اظهار نظر کند و تعلیمات بدهد، و پرسنل قوه قضائیه ، نیرو های انتظامی و سپاه و ارتش و وزارت اطلاعات در هر مرتبه و موقعیتی باید از او حمایت کنند و هر گونه امکانات و تسهیلاتی که او در خواست می کند در اختیارش قرار دهند، هر گونه کوتاهی و تعلل در این کار مورد پیگرد قانونی قرار خواهد گرفت.( سعید امامی و مصطفی کاظمی هم همین نام فوق سری و رمز را داشتند).
نخستین دیدار
ساعت حدود 6 صبح بود. وارد زندان " هتل" اصفهان شدم ، یکی از سه زندان اصفهان که به قتلگاه معروف بود(2). مسؤل حفاظت ،عبدالعلی مسلم ، صدایم زد و گفت حاکم شرع منتظرت هست و با شما کار دارد. حاکم شرع نشسته بود و صبحانه می خورد. سایر حکام شرع و افراد دیگری هم بودند، مثل علی فلاحیان و..... ،چای برایم ریخت و بعد کاغذی جلویم گذاشت و خواست بخوانم و امضا کنم. نامه ای بود از طرف شورای عالی قضایی، وظیفه تعیین می کرد که همه نوع اختیارات برای آقای سعید محسنی نائینی مهیا شود و بنده به عنوان نماینده حاکم شرع در اختیار ایشان قرار بگیرم تا هر چه خواست مهیا کنم. حاکم شرع خواست من پشت نامه بنویسم که این مسؤلیت را قبول می کنم . نپذیرفتم. از دفتر حاکم شرع کاغذ و مهر حاکم شرع را آوردم و گفتم اگر شما بنویسی و مهر کنی می پذیرم ، و او که من قبول اش داشتم پذیرفت و اینکار را کرد، و بعد گفت:"... سعید محسنی الان در نماز خانه است ، برو پیش او و بگو که در اختیار او هستی ، حواست باشد که آدم ناراحتی ست " . وتاکید کرد وقتی با او هستم می توانم سلاح حمل کنم . من قبول نکردم . من هرگز سلاح به دست نگرفته بودم .
به نماز خانه رفتم. نماز خانه ای مستطیلی شکل که موکتی سبز رنگ داشت.گوشه ای از نماز خانه دو جعبه ی بیسکویت مینو بود در یکی مهر و تسبیح ، و در دیگری نخ و سوزن و قرقره بود. ورودی نماز خانه از یکی از ضلع های طولانی باز می شد و او در سمت راست در توی عرض بالایی مستطیل نشسته بود. کاپشن امریکایی اش را تا کرده کنارش گذاشته بود. پای چپ اش را ستون کرده بود و دست چپ اش را روی پای چپ اش گذاشته بود. مقداری فشنگ جلوش ریخته بود و داشت هفت تیر " برِتا" ی اش را پر می کرد. سلام کردم، جواب نداد پرسید:
" تو حاکم شرعی؟ "

گفتم نه, من نماینده حاکم شرع هستم و حکم دارم در اختیار شما باشم تا هر چه بخواهید مهیا کنم. گفت: " من با حاکم شرع کار دارم". این را با عصبانیت گفت. رنگ پریده و زرد شده بود. با دست چپ پاکت سیگارش را در آورد ، نخی سیگار برداشت. کبریت زیر پای راست گذاشت ، کبریت و بعد سیگارش را گیراند. سیگارش را توی کف دست چپ اش که روی پا گذاشته بود تکاند، کف دستی که پر از زخم و تاول بود. همین موقع دست چپ اش شزوع به لرزش کرد. با دست راست مچ دست چپ اش را گرفت و گفت: " آروم باش حیوون ، آروم باش". و باز رو به من که کنارش نشسته بودم کرد و پرسید: " ... گفتتی چکاره هستی؟"
گفتم :" نماینده حاکم شرع هستم"
گفت: " برو مسؤل زندان را بگو بیاد اینجا کارش دارم ، همین الان"
رفتم و از نگهبان خواستم مسؤل زتدان که " جواد صاحب الامر" (3) بود را صدا کند. بیرون نمازخانه منتظرجوادشدم.جواد آمد، مسؤل زندانی که خودش کبکبه و دبدبه ای داشت ، پر قدرت و با ابهت بود. تا من را دید گفت: "... منو از این آدم دور کن ، من از اون می ترسم". وارد نمازخانه شدیم. سعید رو به جواد کرد و با تحکم گفت :"... الان ساعت 8 هست ، برو هرکسی که در اینجا کار می کنه رو برای ساعت یازده جمع کن اینجا ، همه باید بیان، همه، اگر کسی دیربیاد یاغیبت کنه شلاق اش را خودت می خوری " و رو به من کرد و گفت:" برید می خوام استراحت کنم".
حدود ساعت 11 به نماز خانه برگشتم، حمام کرده و سر حال به نظر می رسید. سیگار می کشید. شکنجه گر ها و بازجوها و زندانبان ها پشت در نمازخانه منتظر بودند. گفتم:" بچه ها منتظرند ، بیایند داخل؟ ". نگاهی به ساعت اش کرد و گفت: " هنوز 3 دقیقه مانده ، نه، سر ساعت بیان". جوادهم وارد نماز خانه شد. با اشاره دست به جواد فهماند که بگوید جماعت بیایند داخل نماز خانه . همه چهار زانو و با فاصله از او نشستند. رو به من کرد و گفت :" گفتی اسمت چیه؟" گفتم :" یادم نمی آید که قبلا" گفته باشم " . یکی از بازجو ها، مصطفی جباری گفت: " آقا ... پیر ماست". سعید رو کرد به طرف جباری و گفت: " کی از تو پرسید؟ اسم خودت چیه؟ ". مصطفی پاسخ داد : " مصطفی جباری" و سعید با تحکم به او گفت: " فعلا" بیرون" و از نمازخانه بیرون اش کرد.
با نگاهی تیز و قیافه ای جدی و صدایی ترسناک و تا حدی کتابی رو به حاضرین، شروع کرد :
" این هایی که می گویم تعلیم هستند .من حرف می زنم و شما باید یاد بگیرید. سؤال نکنید ، سؤال کنید سرو کارتون با تخت و شلاق خواهد بود.وقتی سؤال می کنم باید فوری جواب بدهید. کار ما با آدم هست، متوجه شدید؟ کار ما با آدم هست، آدمی که دشمن ماست، به او نباید فرصت داد، فقط باید بزنید، باید از فکر و کار و راه رفتن بیاندازیدش، هیچ فرصتی به او نباید بدهید.، به محض ورود باید شروع کنید. ببندینش به تخت ، با همان لباس و کفش ، از روی کفش بزنند. دو نفر ،یکی زیر و کف کفش ، و یکی هم روی کفش باید بزند، هر دو طرف را بزنید.البته در شروع درد زیادی حس نخواهد کرد.مهم نیست. نیم ساعت بزنید، حرف های مهم اش را یادداشت کنید.، بعد بیاندازیدش توی مجردی، نیم ساعت بعد بیاوریدش و دو باره شروع کنید به زدن. حالا پاها توی کفش ورم کرده و درد شروع می شود. بزنیدش، این کار را تکرار کنید، دیگر نمی تواند راه برود ، حرف خواهد زد ، حرف خواهد زد، پاها هم دیگر از بین رفتنی هستند، توی کفش تاول می زنند ورم می کنند، عفونت می کنند و فاسد می شوند. کارش به بریدن و قطع پا می رسد.حجم پا از کفش بیشتر می شود و کلافه اش می کند. اگر حرف زد کفش را ببرید."
بعد از صحبت های اش همانجا توی نمازخانه ، و خرخر کنان خوابید. بازجوها و شکنجه گرها جرات نمی کردند برای نماز خواندن به نمازخانه بیایند . 5 بعد از ظهر دو باره شروع کرد و گفت: " ما تا 9 شب کار داریم ، اگر می خواهید غذا بخورید یا نماز بخوانید بروید و دیگر هم بر نگردید" . و بعد شروع کرد به سوال کردن :
"..کدام یک از شما اعدام انقلابی کرده ، دار زده یا تیرباران کرده؟ ". چهارنفر بلند شدند و گفتند آن ها اینکارها را کرده اند. پرسید:" کی خلاصی زده است؟ " . گفتند او الان اینجا نیست. رو به جواد صاحب الامرکرد و گفت : " برو همین الان بیارش ، زود برگردی ها". و جواد رفت و با تیر خلاص زن برگشت.
سعید با صدایی بلند و چشم هایی که می خواستند از حدقه بیرون بزنند، شروع کرد :
" ... ما اعدام می کنیم، با گلوله و طناب، ما زیر شکنجه می کشیم، ما کشتار می کنیم، ما برای هدفمان این کار را می کنیم، ما آهسته آهسته زیر شکنجه می کشیم، اگر لازم باشد آتش می زنیم، سم خور می کنیم ، سر می بریم ، می کشیم حتی با خانواده های شان.، ترور می کنیم ، حتی اگر هوادار ما باشند اما در خدمت نباشند باید بمیرند.ما با بمب کشتار جمعی خواهیم کرد، ما باید یادبگیریم دشمن را بکشیم، یورش ببریم، سرش را ببریم، زنده به گورش کنیم، خانه اش را منفجر کنیم، با زن و بچه اش ، ما باید مخالفان خود را در میان مردم بکشیم، و بین مردم شکنجه کنیم. این راه بقا و ماندگاری حکومت است..."
***********
زیرنویس:
* سلسله مطالبی که ششمین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق دستگاه قضایی حکومت اسلامی در شکنجه گاه ها و زندان های این حکومت است. او به عنوان شاهد تجاوزبه دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه واعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی از گوشه هایی از جنایت های پنهان مانده ی جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده بر می دارد.
1- با توجه به اینکه در زندان ها حکومت اسلامی، شاغلین در زندان ها از نام های متعدد و مستعار استفاده می کردند ( و می کنند)، این نام و فامیل ، و دیگر نام ها و فامیلی ها می تواند واقعی( و حقیقی ) نباشند.
2- اصفهان سه زندان مهم داشت، زندان سید علی خان ، زندان دستگرد ( شهربانی) و زندانی که هتل خوانده می شد. این "هتل " قتلگاه بود . 90 در صد کسانی که به این زندان آورده می شدند جان شان را ازدست می دادند.
3- جواد صاحب الامر ، اسم واقعی اش سید جواد یزدانی است ، فرزند عباس از اهالی نجف آباد. او مدتی مسؤل زندان دستگرد بود. در حال حاضر از کارشناسان سپاه قدس است.
********
بخش اول :

"ترانه فقط ۱۶ سال و سه ماه داشت"

بخش دوم:
"امریکای جنوبی لانه قاتلان وشکنجه گران رژیم"
بخش سوم:
" پرده بکارت پاداش بازجوها و شکنجه گرها بود"
بخش چهارم:

"استشهادی‌های رژيم آماده انفجار در اروپا و آمريکا"

بخش پنجم:
"قتل های زنجیه ای با قتل طرفداران منتظری در سپاه آغاز شد"

هیچ نظری موجود نیست: