باتلاق سبز
آرزو آزادی
آرزو آزادی
حرفهايم از سر انگشتانم جاری ميشوند.
نگاهم که مسافتهايی چند قرنی با نگاه راهزنان نور فاصله دارد به اين حجم سبز و لزجی که همه مان به گونه ای در آن غوطه وريم عادت نميکند.
آن صدای دلخراشی که ميگويد: اين سبز خداست، کمال تمام پاکيها و نور، و اين لجن سبز را با دستان لرزان و نحيف خود بر صورت و چشمانش ميمالد،
به گمانم نه کدورت سبز را ديدو نه لزج و متعفن بودن آن را حس کرد.
چقدر خرافات کار آدم را راحت ميکند!
در استشمام بوی جورابهای عرق کرده ، کپک آفتابه ها و تعفن کاسه های مستراح ، آميخته با بوی گلاب از روی گلدسته ها و مناره های خون آلود، و بوی خرما و پودر نارگيل از سطح فرشهای چرک از دروغ و خيانتهای تسبيحی
....
نه...اين سبز خرافه ها خفه ام ميکند آخر.
صدای محزون آنان که به نجات از سوی لجن سبز اطمينان دارند و ايمانشان به کمک سبزی ست، به دست تمامی دولتهای دمکراتيک که شرافت سياستمدارانشان با هيچ نوع خمير دندانی از روی دندانهای برّان، خون آلود و متعفن به اجساد پيکرهای انسانی در طول تاريخ آلوده ست ، پاک نميشود.
چيزی که هست تمامی ما ، در اين باتلاقها و خزينه های سبز ميروئيم، آنان که باورش دارند و به آن قانعند خوشبختی کِرم واری دارند که خصيصه اغلب ماست، دون و طبيعی.
اما اگر خوب نگاه کنی خط خروج خون آلود اقليتی را ميبينی که تن به سکونت سبز ندادند و در انديشه آبهای روان بودند.
با سر انگشتانم که حزنم را قلم ميزنند لکه سبزی را که روی پلکهای خسته ام پرتاب شده پاک ميکنم و به آبهای دور فکر ميکنم.
و به آن لحظه ابدی تنفس آبهای زلال در باد مطلوبی که آواز پرندگان آزاد را با خود مياورد.
6 اسفند 1390
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر