در
يكي از شبهاي سال 1346، خسرو طبق معمول سري به منزل ما زد تا گل بگوييم و
گل بشنويم. چند ساعتي با هم بوديم. از همهجا صحبت كرديم؛ از
مبارزات نفت از توطئههايي كه ارتجاع و چپنماها عليه حكومت ضد
امپرياليستي مصدق اجرا ميكردند، از كودتاي ضد خلقي 28 مرداد سال 1332 و
عواملي كه صحنهساز وقوع كودتا و آنها كه مجري آن بودند و بالاخره از
عمويش، اولين شهيد خانواده گلسرخي كه از مبارزان جنگل و از ياران وفادار
ميرزا كوچك جنگلي بود. از اختناق حاكم به كشور و از تارهايي كه رژيم به وسيله آنها ما را به سرمايهداري جهاني وابسته كرده بود سخن گفتيم.
خسرو به طور مختصر ميدانست كه من در مبارزات مردم وطنم عليه امپرياليسم و رژيم وابسته سهم كوچكي دارم. چه زماني كه آزاديخواهي آزاد بود و چه روزهايي كه شكنجه، زندان و تبعيد براي مبارزان در پي داشت، من خود را در كنار زحمتكشان ميدانستم... آن شب من، به خسرو گفتم در اين فكرم كه از چه راهي ميتوان سكوت 14ساله را درهم شكست، شايد شيوه مبارزه مسلحانه عليه رژيم بتواند بيشتر كارساز باشد.
روزها ميگذشت. اختناق هر روز دامنهاش گسترش بيشتري پيدا ميكرد. اغلب با خسرو گپ داشتيم و هركدام در فكر راهي براي ادامه مبارزه بوديم.
درگيري نابرابري كه بين قهرمانان جان بر كف سياهكل با ماموران دژخيم و وابسته كه به طور مسلحانه روي داد، يادمان هست؟
آن روز ساعت 11 به محل كارش در روزنامه كيهان رفته بودم. خسرو به محض آنكه مرا ديد سر از پا نميشناخت. با چهره بياندازه شاد و خندان گفت... هماكنون از رشت خبر درگيري مسلحانهاي كه ابعادش بسيار وسيع هم هست، رسيد و نماينده روزنامه را در رشت خواستيم تا به فوريت براي دادن گزارش كتبي خود را به تهران برساند. بعد از اين واقعه بود كه خسرو مانند عاشقي كه پس از سالها در پي گشتن به دنبال معشوق او را پيدا كرده است، چنان تحت تاثير واقعه سياهكل قرار گرفت كه وصفنشدني بود و از آن به بعد همه اشعار، نقدها، تفسيرها و خلاصه همه نوشتهها و تمامي وجود خود را در خدمت انقلابيون اصيل مبارزات مسلحانه بر ضد رژيم وابسته گذاشته بود. روز 14 فروردين 1352 به اتفاق خسرو، همسرش و دامون براي هواخوري و تفريح سالم و بازي كودكانه به خاطر دامون (كه به تازگي جشن تولد شروع سومين سالش را گرفته بوديم) به پارك نياوران رفتيم و تا پاسي از شب با هم بوديم و اين آخرين اجتماع خانوادگي بود. روز 18 فروردين يكي از دوستان از روزنامه كيهان با تلفن به من اطلاع داد كه ماموران ساواك خسرو را با خود بردهاند و از همان روز دوقلوهاي عصر تهران و ساير رنگيننامهها قضايا را پيگيري و با عكس و تفصيلات چاپ كردند.
درصدد يافتن راهي برآمدم تا وسيله ملاقات با خسرو را فراهم كنم، چون همسرش را نيز در 24 فروردين دستگير كرده بودند. تنها به وسيله مادرش ميشد از او خبري به دست آورد. از اين رو مادر خسرو كه در شهرستان بود به تهران آمد و پس از تلاش فراوان بالاخره موفق به ملاقات با خسرو شد. بعد از چندبار ملاقات، ديگر موفق به ديدن او نشد، تا آنكه قبل از دادگاه بدوي مجددا اجازه داده شد او را در زندان قزلقلعه ملاقات كند.
نام قزلقلعه براي هر مبارز دوران سياه آريامهري يادآور فجايع و جنايات بيشماري است و قزلقلعه از سال 1332 به بعد برايم يادآور دردها و رنجها و رياست اسمي سروان جناب بود كه ظاهرا رييس زندان قزلقلعه بود اما در مقابل سركار ساقي اختياري نداشت و همه شكنجهها به وسيله سركار ساقي و آدمهايش انجام ميگرفت. آن موقع قزلقلعه در ميان بياباني واقع بود و جز صداي شكنجهشوندگان در زندان و بيابانهاي اطراف آن، هيچ صدايي شنيده نميشد.
لحظه ملاقات كه دقيقا نميدانستيم آخرين ملاقات (بين ما) خواهد بود من نيز به اتفاق مادرش به زندان قزلقلعه رفتيم. قزلقلعه ديگر آن زندان سالهاي گذشته نبود بلكه مانند «سركار ساقي» شير بييال و دم و اشكم شده بود. به هر حال ما را به يك اتاق كوچك نوساز راهنمايي كردند. وقتي چشم خسرو به من افتاد گفت... تو چرا آمدي؟ ... كه ماموران معمولا در چنين لحظاتي بيشتر دقيق ميشوند تا ببينند بين ملاقاتكنندگان و ملاقاتشونده چه ايما و اشارات و نيز سخناني رد و بدل ميشود تا روي آن بعدا كار بشود. خسرو درست گفته بود. بلافاصله مساله به من تداعي شد كه به تمامي دختران و پسران جوان فاميل كه به نحوي از انحا با ماموران درگير ميشدند گفته بودم، در موقع گرفتاري حتيالامكان از اظهار آشنايي خود با من با افراد مختلف خودداري كنند ولي شوق ديدار اين پسر خوب فاميل قرار و مدارهايي را كه با هم گذاشته بوديم به فراموشي سپرد، چون زندگي بين من و خسرو ديگر صرفا رابطه فاميلي نبود و به مرحله رفاقت رسيده بود. با تمام اين احوال فهميدم كار خلافي كردم كه زود يكديگر را يافتيم... مادرش به خسرو حرفهايي زد و نصايحي كرد و با شور و شوق او را بوييد و بوسيد. خسرو گفت ميخواهم دامون را ببينم كه دو نفر از ماموران بلافاصله گفتند دامون را هم براي ديدنت ميآوريم. معناي حرف اين ماموران را فقط آنهايي كه مرتبا با آنها سروكار دارند، ميفهمند و به همين ترتيب بود كه خسرو به حرفهاي آنها توجهي نكرد و نيز وقتي كه خواستيم چيزي را كه موجب دستگيري خسرو شده بود بياهميت جلوه دهيم، ماموران ساواك نيز همصدايي كردند. خسرو تبسمي كرد و گفت: «همهچيز را در دادگاه خواهم گفت و روشن خواهد شد.» ملاقات تمام شد، از او جدا شديم و ديگر نتوانستيم او را ببينيم.
موقعي كه از قزلقلعه خارج شديم رو كردم به برادرش كه در بيرون منتظر ما بود. گفتم: «كار خسرو تمام است.» مطلب را در جمع فاميل هم تكرار كردم. وقتي علت را سوال كردند مختصرا توضيح دادم در دادگاههاي نظامي متهمان دو نوع دفاع ميكنند؛ يكي دفاع حقوقي است كه متهم ميخواهد سروته اتهامش را به هم آورد و احيانا به چند سال محكوم ميشود و خاتمه مييابد دوم دفاع ايدئولوژيك است كه متهم دفاع سياسي از نظريه و تز خود ميكند و به نظر من خسرو در نظر دارد در دادگاه دفاع ايدئولوژيك كند. اين موضوع موقعي به اثبات رسيد كه خسرو توسط مادرش برايم پيام داد بالاخره حاضر شده از وكيل تسخيري استفاده كند. پس از بستن قرارداد من با وكيل و انجام «پروندهخواني» وكيل سعي كرد به ما بگويد... در دادگاههاي نظامي وكلا نيستند كه نقش تعيينكننده در راي صادره از طرف دادگاهها را دارند بلكه اين متهمان هستند كه با دفاع حقوقي يا ايدئولوژيك نظر اعضاي دادگاه را به خود جلب ميكنند و بالاخره پس از چند جلسه وكيل به من پيشنهاد كرد كه «... خسرو حاضر به هيچ نوع «همكاري» با ما نيست و ميترسم جانش را در اين راه بگذارد. بنابراين شما ملاقاتي با مشاراليه بنماييد ترتيب ملاقات با من تا شايد ايشان از تصميمي كه گرفته است منصرف گردد و با من و دادگاه «همكاري» نمايد...» البته اين آقاي وكيل از ترس اينكه خسرو «جانش» را از دست بدهد «ناراحت» نبود ولي من معناي كلماتي را كه با افسردگي بيان ميكرد، ميفهميدم خصوصا جمله «همكاري» را كه در جواب اين آقاي وكيل گفتم... اكنون او مانند فرماندهي است كه در جبهه و در مصاف با دشمن طرح جنگي ميريزد بنابراين خود خسرو تصميم گرفته است با دشمن از روبهرو بجنگد و اين اوست كه در ميدان جنگ است نه من و او خود بهتر از هر كس ميداند با دشمن جبار چگونه بايد مصاف کند... و پس از خاتمه دادگاه تجديدنظر بود كه آقاي وكيل مثل هميشه جز تاسف چيز ديگري نداشت تحويل دهد كه از قبل ميدانستم.
همه شاهد بوديم كه شهادت خسرو چه چيزي را ثابت كرد، از كودك دبستاني كه از معلمش تقاضا كرد تكهاي از پيراهن خسرو را به او بدهند، تا مبارزان غربتنشيني كه هرجا مينشستند از ايثار آن قهرمان سخن ميگفتند، اما درسي كه خسرو و يار همرزمش دانشيان به همه آموختند سنت تسليم نشدن در برابر رژيمهاي وابسته و پيكار به خاطر رهايي زحمتكشان تحت ستم بود. حماسه خسرو و دانشيان، حماسه انسانهاي متعهد در برابر تاريخ بود و اين حماسه با «حماسه» كاذبي كه حزب توده به نام خسرو در اروپا و سپس در ايران به چاپ رساند فاصله بسيار داشت.
راه خسرو و دانشيان را گرامي بداريم و پويندگان راهشان باشيم.
عموي خسرو گلسرخي
خسرو به طور مختصر ميدانست كه من در مبارزات مردم وطنم عليه امپرياليسم و رژيم وابسته سهم كوچكي دارم. چه زماني كه آزاديخواهي آزاد بود و چه روزهايي كه شكنجه، زندان و تبعيد براي مبارزان در پي داشت، من خود را در كنار زحمتكشان ميدانستم... آن شب من، به خسرو گفتم در اين فكرم كه از چه راهي ميتوان سكوت 14ساله را درهم شكست، شايد شيوه مبارزه مسلحانه عليه رژيم بتواند بيشتر كارساز باشد.
روزها ميگذشت. اختناق هر روز دامنهاش گسترش بيشتري پيدا ميكرد. اغلب با خسرو گپ داشتيم و هركدام در فكر راهي براي ادامه مبارزه بوديم.
درگيري نابرابري كه بين قهرمانان جان بر كف سياهكل با ماموران دژخيم و وابسته كه به طور مسلحانه روي داد، يادمان هست؟
آن روز ساعت 11 به محل كارش در روزنامه كيهان رفته بودم. خسرو به محض آنكه مرا ديد سر از پا نميشناخت. با چهره بياندازه شاد و خندان گفت... هماكنون از رشت خبر درگيري مسلحانهاي كه ابعادش بسيار وسيع هم هست، رسيد و نماينده روزنامه را در رشت خواستيم تا به فوريت براي دادن گزارش كتبي خود را به تهران برساند. بعد از اين واقعه بود كه خسرو مانند عاشقي كه پس از سالها در پي گشتن به دنبال معشوق او را پيدا كرده است، چنان تحت تاثير واقعه سياهكل قرار گرفت كه وصفنشدني بود و از آن به بعد همه اشعار، نقدها، تفسيرها و خلاصه همه نوشتهها و تمامي وجود خود را در خدمت انقلابيون اصيل مبارزات مسلحانه بر ضد رژيم وابسته گذاشته بود. روز 14 فروردين 1352 به اتفاق خسرو، همسرش و دامون براي هواخوري و تفريح سالم و بازي كودكانه به خاطر دامون (كه به تازگي جشن تولد شروع سومين سالش را گرفته بوديم) به پارك نياوران رفتيم و تا پاسي از شب با هم بوديم و اين آخرين اجتماع خانوادگي بود. روز 18 فروردين يكي از دوستان از روزنامه كيهان با تلفن به من اطلاع داد كه ماموران ساواك خسرو را با خود بردهاند و از همان روز دوقلوهاي عصر تهران و ساير رنگيننامهها قضايا را پيگيري و با عكس و تفصيلات چاپ كردند.
درصدد يافتن راهي برآمدم تا وسيله ملاقات با خسرو را فراهم كنم، چون همسرش را نيز در 24 فروردين دستگير كرده بودند. تنها به وسيله مادرش ميشد از او خبري به دست آورد. از اين رو مادر خسرو كه در شهرستان بود به تهران آمد و پس از تلاش فراوان بالاخره موفق به ملاقات با خسرو شد. بعد از چندبار ملاقات، ديگر موفق به ديدن او نشد، تا آنكه قبل از دادگاه بدوي مجددا اجازه داده شد او را در زندان قزلقلعه ملاقات كند.
نام قزلقلعه براي هر مبارز دوران سياه آريامهري يادآور فجايع و جنايات بيشماري است و قزلقلعه از سال 1332 به بعد برايم يادآور دردها و رنجها و رياست اسمي سروان جناب بود كه ظاهرا رييس زندان قزلقلعه بود اما در مقابل سركار ساقي اختياري نداشت و همه شكنجهها به وسيله سركار ساقي و آدمهايش انجام ميگرفت. آن موقع قزلقلعه در ميان بياباني واقع بود و جز صداي شكنجهشوندگان در زندان و بيابانهاي اطراف آن، هيچ صدايي شنيده نميشد.
لحظه ملاقات كه دقيقا نميدانستيم آخرين ملاقات (بين ما) خواهد بود من نيز به اتفاق مادرش به زندان قزلقلعه رفتيم. قزلقلعه ديگر آن زندان سالهاي گذشته نبود بلكه مانند «سركار ساقي» شير بييال و دم و اشكم شده بود. به هر حال ما را به يك اتاق كوچك نوساز راهنمايي كردند. وقتي چشم خسرو به من افتاد گفت... تو چرا آمدي؟ ... كه ماموران معمولا در چنين لحظاتي بيشتر دقيق ميشوند تا ببينند بين ملاقاتكنندگان و ملاقاتشونده چه ايما و اشارات و نيز سخناني رد و بدل ميشود تا روي آن بعدا كار بشود. خسرو درست گفته بود. بلافاصله مساله به من تداعي شد كه به تمامي دختران و پسران جوان فاميل كه به نحوي از انحا با ماموران درگير ميشدند گفته بودم، در موقع گرفتاري حتيالامكان از اظهار آشنايي خود با من با افراد مختلف خودداري كنند ولي شوق ديدار اين پسر خوب فاميل قرار و مدارهايي را كه با هم گذاشته بوديم به فراموشي سپرد، چون زندگي بين من و خسرو ديگر صرفا رابطه فاميلي نبود و به مرحله رفاقت رسيده بود. با تمام اين احوال فهميدم كار خلافي كردم كه زود يكديگر را يافتيم... مادرش به خسرو حرفهايي زد و نصايحي كرد و با شور و شوق او را بوييد و بوسيد. خسرو گفت ميخواهم دامون را ببينم كه دو نفر از ماموران بلافاصله گفتند دامون را هم براي ديدنت ميآوريم. معناي حرف اين ماموران را فقط آنهايي كه مرتبا با آنها سروكار دارند، ميفهمند و به همين ترتيب بود كه خسرو به حرفهاي آنها توجهي نكرد و نيز وقتي كه خواستيم چيزي را كه موجب دستگيري خسرو شده بود بياهميت جلوه دهيم، ماموران ساواك نيز همصدايي كردند. خسرو تبسمي كرد و گفت: «همهچيز را در دادگاه خواهم گفت و روشن خواهد شد.» ملاقات تمام شد، از او جدا شديم و ديگر نتوانستيم او را ببينيم.
موقعي كه از قزلقلعه خارج شديم رو كردم به برادرش كه در بيرون منتظر ما بود. گفتم: «كار خسرو تمام است.» مطلب را در جمع فاميل هم تكرار كردم. وقتي علت را سوال كردند مختصرا توضيح دادم در دادگاههاي نظامي متهمان دو نوع دفاع ميكنند؛ يكي دفاع حقوقي است كه متهم ميخواهد سروته اتهامش را به هم آورد و احيانا به چند سال محكوم ميشود و خاتمه مييابد دوم دفاع ايدئولوژيك است كه متهم دفاع سياسي از نظريه و تز خود ميكند و به نظر من خسرو در نظر دارد در دادگاه دفاع ايدئولوژيك كند. اين موضوع موقعي به اثبات رسيد كه خسرو توسط مادرش برايم پيام داد بالاخره حاضر شده از وكيل تسخيري استفاده كند. پس از بستن قرارداد من با وكيل و انجام «پروندهخواني» وكيل سعي كرد به ما بگويد... در دادگاههاي نظامي وكلا نيستند كه نقش تعيينكننده در راي صادره از طرف دادگاهها را دارند بلكه اين متهمان هستند كه با دفاع حقوقي يا ايدئولوژيك نظر اعضاي دادگاه را به خود جلب ميكنند و بالاخره پس از چند جلسه وكيل به من پيشنهاد كرد كه «... خسرو حاضر به هيچ نوع «همكاري» با ما نيست و ميترسم جانش را در اين راه بگذارد. بنابراين شما ملاقاتي با مشاراليه بنماييد ترتيب ملاقات با من تا شايد ايشان از تصميمي كه گرفته است منصرف گردد و با من و دادگاه «همكاري» نمايد...» البته اين آقاي وكيل از ترس اينكه خسرو «جانش» را از دست بدهد «ناراحت» نبود ولي من معناي كلماتي را كه با افسردگي بيان ميكرد، ميفهميدم خصوصا جمله «همكاري» را كه در جواب اين آقاي وكيل گفتم... اكنون او مانند فرماندهي است كه در جبهه و در مصاف با دشمن طرح جنگي ميريزد بنابراين خود خسرو تصميم گرفته است با دشمن از روبهرو بجنگد و اين اوست كه در ميدان جنگ است نه من و او خود بهتر از هر كس ميداند با دشمن جبار چگونه بايد مصاف کند... و پس از خاتمه دادگاه تجديدنظر بود كه آقاي وكيل مثل هميشه جز تاسف چيز ديگري نداشت تحويل دهد كه از قبل ميدانستم.
همه شاهد بوديم كه شهادت خسرو چه چيزي را ثابت كرد، از كودك دبستاني كه از معلمش تقاضا كرد تكهاي از پيراهن خسرو را به او بدهند، تا مبارزان غربتنشيني كه هرجا مينشستند از ايثار آن قهرمان سخن ميگفتند، اما درسي كه خسرو و يار همرزمش دانشيان به همه آموختند سنت تسليم نشدن در برابر رژيمهاي وابسته و پيكار به خاطر رهايي زحمتكشان تحت ستم بود. حماسه خسرو و دانشيان، حماسه انسانهاي متعهد در برابر تاريخ بود و اين حماسه با «حماسه» كاذبي كه حزب توده به نام خسرو در اروپا و سپس در ايران به چاپ رساند فاصله بسيار داشت.
راه خسرو و دانشيان را گرامي بداريم و پويندگان راهشان باشيم.
عموي خسرو گلسرخي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر