فعالان در تبعید : پروین غفارزاده , شاعر جوانی است که به عنوان شاکی در دادگاه خانواده حضور یافت و نهایتا به دلیل هوسبازی قاضی دادگاه به عنوان مجرم سیاسی به اوین منتقل شد
مجموعه چهار قسمتی ” انسانها کاغذ نیستند , مچاله شان نکنیم ” از سری دل نوشته های این شاعر گرانقدر کشور ماست که به نظر می رسد ؛ در حین حوادث هولناک و زندانی شدن وی , میباشد.
قسمت اول نوشته خانم غفارخوانی؛ انسانها کاغذ نیستند مچاله شان نکنیم
مچاله شده روی سکو نشسته بود . طوری در خودم مچاله بودم که در نظر اول تمامش راندیدم بوی انسان فراموش شده تمام مشامم را خفه میکرد . صدای جیغ زنی زیبا با گیسوانی پریشان دخیل بسته به میله ها التماس میکرد بیدارم کرد نه اصلا” جای شلاق جیغش در گوش صورتم لمس می شد که برسرم فریا کرد چیه مگه نیگا داره !؟ بهش گفتم سلام سلام به تو ای زندگی فراموش شده سلام به تو که دنیا برای بستن دروازه های خوشبختی نه زندگی از هیچ چیز برایت دریغ نکرده همه چیز تمام عیار کابوس مرگ وتحقیر انسانیت رابه رخم می کشید یه ضجه ات می کشاند ( انسان رانده شده هبوط شده در زمین) انگار تو ریکاوری بودم نبضم تنفسم شبه بودن این هیولا ا به رنگ میکشید و دوباره این نزول لعنتی را لمس میکرد. چشمانم بازتر شد انگار سرهای بریده شده را در آسمان میرقصانند .
گوشهایم شروع به شنود میکردند سپیده سپیده لامسب چیه چیکار داری خفه شو جون سپیده گفتم خفه شو سپیده جون فقط یه پک گفتم خفه شو ……..خاله سپیده ؟ عوضی من کجا خاله تم خوب بابا نوکرتم ….. پاهایم را از روی آب هائی که تمام راهرو وسلول هار اپر کرده بود گذراندم . گفت برو تو چهار دیواری لختی را که بوی تعفن تمامش بود نشان میداد . سوسکهای سرگردان نوبرانه اردیبهشت نشان از زندگی میداد نشان از ویرگول ها و نقطه های سیاه بی جا که همواره زندگیش را به ناکجا آباد ی بی آبادی می داد و او مانند کودکی سیلی خورده دنبال این مجبور مجبور خودر را از شروع گم کرده بود و چشمان دیگران هم نقطه شروعش را همان مچالگی همان ویرگول بزرگ بی ارزش میدانستند آنجا درون آن قیافه وحشتناک صدایجیغ کودکی که به دنیا تعظیم کرده بود حتی صدای سیلی م امامائی که اورا با سیلی خود خوش آمد گوئی میکرد و به او می گفت سینه ات را از او خالی کن و از دنیا پر کن شاید او در تو بنوازد به یاد نمی آورد لحظه برایش همان نشئگی و خماری بود آینده وجود نداشت و شروعش از دامان مادری معتاد / خانوادهای متلاشی / پدری خود رای / مادری خودخواه / دلی قحطی زده / ایمانی نه مانند حضرت مریم دیگر حتی ………..ادامه دارد
گوشهایم شروع به شنود میکردند سپیده سپیده لامسب چیه چیکار داری خفه شو جون سپیده گفتم خفه شو سپیده جون فقط یه پک گفتم خفه شو ……..خاله سپیده ؟ عوضی من کجا خاله تم خوب بابا نوکرتم ….. پاهایم را از روی آب هائی که تمام راهرو وسلول هار اپر کرده بود گذراندم . گفت برو تو چهار دیواری لختی را که بوی تعفن تمامش بود نشان میداد . سوسکهای سرگردان نوبرانه اردیبهشت نشان از زندگی میداد نشان از ویرگول ها و نقطه های سیاه بی جا که همواره زندگیش را به ناکجا آباد ی بی آبادی می داد و او مانند کودکی سیلی خورده دنبال این مجبور مجبور خودر را از شروع گم کرده بود و چشمان دیگران هم نقطه شروعش را همان مچالگی همان ویرگول بزرگ بی ارزش میدانستند آنجا درون آن قیافه وحشتناک صدایجیغ کودکی که به دنیا تعظیم کرده بود حتی صدای سیلی م امامائی که اورا با سیلی خود خوش آمد گوئی میکرد و به او می گفت سینه ات را از او خالی کن و از دنیا پر کن شاید او در تو بنوازد به یاد نمی آورد لحظه برایش همان نشئگی و خماری بود آینده وجود نداشت و شروعش از دامان مادری معتاد / خانوادهای متلاشی / پدری خود رای / مادری خودخواه / دلی قحطی زده / ایمانی نه مانند حضرت مریم دیگر حتی ………..ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر