۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

"غزل زمانه " سعيد سلطانپور " از کشتارگاه بهار ۵١ – تابستان"





نغمه در نغمه ی خون غلغله زد، تندر شد
شد زمين رنگ دگر، رنگ زمان دیگر شد
چشم هر اختر پوینده که در خون می گشت
برق خشمی زد و بر گرده ی شب خنجر شد:
- شب خودکامه که در بزم گزندش، گل خون
زیر رگبار جنون جوش زد و پر پر شد
بوسه بر زخم پدر زد لب خونين پسر
آتش سينه ی گل، داغ دل مادر شد–
روی شبگيرگران، ماشه ی خورشيد چکيد
کوهی از آتش و خون موج زد و سنگر شد
آن که چون غنچه ورق در ورق خون می بست
شعله زد در شفق خون، شرف خاور شد
آن دلاور که قفس با گل خون می آراست
لبش آتشزنه آمد، سخنش آذر شد
آتش سينه ی سوزان نوآراستگان
تاول تجربه آورد، تب باور شد
وه که آن دلبر دلباخته، آن فتنه ی سرخ
رهروان را ره شبگير زد و رهبر شد
شاخه ی عشق که در باغ زمستان می سوخت
آتش قهقه در گل زد و بارآور شد
عاقبت آتش هنگامه به ميدان افکند
آن همه خرمن خونشعله که خاکستر شد

هیچ نظری موجود نیست: