می دانيم چهار حرف است
حرف هایش را یک یک ازبریم
آن را می نویسيم
روی کاغذ می نویسيم
روی هوا
ورودی دیوار
چهار حرف است
نه چون سالی با چهار فصل
غول خسته ی زیبائی
با یک فصل:
پائيز خون
پائيز لبخند
غول خسته ی زیبائی که خود دریای آتش است
وما بچ ههای هفت ماهه ی زمان
بيهوده در آتش رؤیای پرومته م یسوزیم
در بار هاش حرف می زنيم
در بار هاش می نویسيم
تومارهائی سرخ
تومارهائی نه با خون
تومارهائی با سرخاب
سنگش را به سينه می زنيم
از خورشيدش می گویيم
از خورشيدهای نيامده اش
از دست بزرگش،
و از خانه ی کوچکش
از کودکان
از کودکانش می گویيم
گل های حسرت جامه و برنج
گل های رؤیای بازی و باغ
گل های مزرعه
گل های کارخانه
گل های مدرسه
گل های دربدری
گل های آفتابگردان فردا
گل هائی که روی الياف سختی
- ساقه هائی که جز با گرسنگی و شلاق نمی برند-
شکسته بسته و پایدار
گردآلود وفصل ناپذیر
در هوای تلخ قد می کشند
هوائی که با طعم خون و دود
روی زبان لایه می بندد
در ریه ها می گردد
ودم کرده و مخفيانه
ترس خورده و ملتهب
چون پروان های تاریک
پروانه ای شرجی زده و سوخته
روی ل بها رها می شود
و مرده و خاموش پيش قد مهایت می افتد
از هوای تلخ می گوئيم
و خروس قندی رؤیاهای خود را ليسه می زنيم
حرف می زنيم
از ش بهای خستگی و بستگيش
از سحرگاهان که بيدار می شود و
می رود
از ساع تهای کند روز
از آستين های چرب
و عضل ههای سوخته
از خفقان
از اعتصاب
از شب
از شبنامه
از برق و
از پياز
و تنها، گاهی
از لبخندی
که چون سایه ای نيمرنگ
بر چخماق خاموش لبانش می گذرد
و نمی خواهيم
نمی خواهيم آتش پنهانش را باور کنيم
حرف می زنيم
از چهار حرف، حرف می زنيم
حرف هایمان پيله ای می شوند
می گویيم پروانه ی "او" خواهيم شد
و در آتش اندوهش خواهيم سوخت
و بيشتر به کرمی کوچک شباهت می بریم
حرف می زنيم
با خشه های حرف، حرف می زنيم
و همچنان که حرف م یزنيم
"او" را از یاد می بریم
کودک را از یاد می بریم
درخت را از یاد می بریم
نگاه و بوسه و لبخند را از یاد می بریم
و کلمه ها، خشه های صدا می شوند
که دیگر آینه های اشياء نيستند
حرف می زنيم
حرف می زنيم
حرف می زنيم
از غول خسته ی زیبائی حرف می زنيم
که چشم از آت شهایش برگرفت هایم
و تنها می دانيم
چهار حرف است
با عشق نان و عشق گل آغاز کردیم
با عشق سهم همگانی آب و درخت
سهم مدرسه
سهم نيمکت های چوبی
سهم دانه
و سهم خاک
سهم کارخانه
و سهم کار
سهم جنگ لها و رودها و معدن ها
سهم بی پایان آزادی
آزادی
آزادی
سهم شادی
و سهم فردا
حرف می زنيم
با خشه های حرف، حرف می زنيم
در خانه ها فریاد می زنيم
در خلوت های نامطمئن فریاد می زنيم
روی مبل ها فریاد می زنيم
کنار کولرها
با یادگار خونين کوره پزخان هها فریاد می زنيم
تکه تکه و بی حزب فریاد می زنيم
می شکنيم و فریاد می زنيم
تجربه های تلخ را قرقره می کنيم و می ریزیم
گلویمان را با فنجانی شير، تازه می کنيم
زخم خود
زخم خود را می بندیم
و روی خون کاروانسرای سنگی
فيله می جویم و عرق می نوشيم
-آ...ه رفيق، چقدر غمگينيم
دندان هایمان چه کند و آرام در گوشت می نشيند
و الکل چه غمناک در گلو می لغزد-
فيله می جویم
زخم می جویم
یادبودهای خونين می جویم
معده های گرسنه و پينه های کار می جویم
حرف می جویم
حرف می جویم
وتنها با چند گلبرگ
و تکه ای از یک جویبار
و پاره ای از آینده ای ناشناخته
- آن که با "او" می رود می شناسد-
که از طبيعت ستيزندگان بی قرار شب:
- دامنه های متوازن خرد و عشق
آميزگان آتشزنه و گلبرگ -
وام گرفت هایم
قدمی به سوی نان و فردا برمی داریم
و در این فاصله های برزخی
دیوانه وار شب را قسمت می کنيم
شب را قسمت می کنيم
حرف می زنيم
و تنها آن که با "او" می رود
می شناسد
سلام ای سازمان فردا
سلام ای سازمان عشق
سلام ای گسترش ميهنی
سلام ای سازمان کارخانه
ای سازمان کشت
سلام ای سازمان "او"
که از صدای شکسته ی مردم
از قلب عاشقان سرخ عدالت
از گلبن های آتش ارانی
از نعره های خونين تابستان
از دهان گل طغيانی شاخه ی ارتش
از دهان خون و دفاعش
از ميان حماسه ی اوراق آتش
از ميان شعل ههای خيابانی شهادت
و جزیره های خون پراکنده
سر خواهی کشيد
سلام ای غول آینده
سلام
و غول خسته ی زیبا
در آتش زمان
می رود و می آید
می آید و می رود
با توفانی که در مش تهایش انباشته است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر