روزنامه کیهان/15 اسفند 1357)
برای مشاهده ی تصویر روزنامه در ابعاد بزرگتر ، اینجا را کلیک کنید
دوشنبه ، 14 اسفند 1357 ، میلیونها ایرانی ، در آئین بزرگداشت مردی شرکت میکردند که نام و یادش سالها در محاق مانده بود . پیروزی انقلاب ، خاطره ی این مرد را آزاد کرد . 14 اسفند 1357 ، مراسم سالمرگ دکتر محمد مصدق در احمد آباد ، به صحنه ی پرشوری از فراخوانی حافظه ی تاریخی ایرانیان بدل شد ، تا آزادانه درودهای گرم خود را نثار مردی سازند که همواره اسباب وحشت حکومت های خودکامه می توانست باشد . اما افسوس که این شاید اولین و آخرین بار بود ، تا استبداد چنان خود را بازیابد ، که بار دیگر خط باطلی بر داوری مردم کشد .
خبر این مراسم تاریخی را از روزنامه ی کیهان 15 اسفند آن سال باز می خوانیم (گرایشات چپ گرایانه ی حاکم بر تحریریه ی کیهان ، در تنظیم خبر نقش داشته است ) و سپس بخش هایی از سخنرانی تاریخی آیت الله طالقانی را در این مراسم مرور می کنیم ؛ آنجایی که از انحرافات در نهضت ملی آن زمان می گوید و به انتقاد از آیت الله کاشانی و فدائیان اسلام می پردازد :
« میلیونها نفر دیروز در سراسر ایران ، برای بزرگداشت دکتر محمد مصدق ، رهبر مبارزات ضد استعماری اجتماع کردند . پرشکوه ترین مراسم در تهران ، بر مزار مصدق برگزار شد . خبرنگاران کیهان از مراسم دیروز ، گزارش زیر را تهیه کرده اند :
احمدآبادی ها بهت زده بودند ، از پیرترین تا جوان ترین شان باور نمی کردند که جاده ی ممنوعه ی احمدآباد ، این چنین از سیاهی جمعیت موج بزند . هرجا چشم می انداختند ، تصویرهای « آقا » بود که بر دست های زن و مرد بسوی قلعه آمد . و درهای قلعه که تا پیش از این بروی همه بسته بود ، با آغوش باز ، همه را در خود جای می داد . پیرمردی که اشک گونه هایش را خیس کرده بود ، با صدایی بغض کرده گفت : « نمی دانستیم که موجود اینچنین عزیزی را در میان خود داریم »
دیروز همه ی راهها به احمدآباد ختم می شد . هزارن نفر ، آنان که عشق به آزادی و آزادیخواهی دارند ، آفتاب کم رمق 14 اسفند که طلوع کرد ، شال و کلاه کردند و راهی آرامگاه ابدی بزرگ رهبر نهضت ملی ایران شدند . از دانشگاه که بسوی میدان آزادی راه می افتادی ، حضور مصدق را در فضای شهر حس میکردی . تصویرهای گوناگون پیرمرد ، در و دیوار شهر را پر کرده بود و بر شیشه ی اتوموبیل ها ، همراه تو می آمد . آنچنان که اگر هم نمی دانستی که 14 اسفند سالگرد مرگ مصدق است ، می فهمیدی که روز باید روز مصدق باشد .
و براستی دیروز ، روز مصدق بود از میدان آزادی که گذشتیم و راه احمدآباد را در جاده قزوین پیش گرفتیم در انبوه اتوموبیل های کوچک و بزرگ غرق شدیم . در راه اینجا و آنجا ، پاسداران مسلح که کنترل رفت و آمد را بر عهده داشتند ، ایستاده بودند و پشت بلندگوهای دستی شان فقط می گفتند : « احمد آباد … مستقیم … » هر چه بیشتر پیش می رفتیم ، عاشقان مصدق را بیشتر می دیدیم . و در تقاطع اتوبان قزوین با جاده ی قزوین ، آنجا که راه بندانی بود به مراتب بزرگتر از راه بندان های بزرگ تهران ، دانستیم که باید در احمد آباد خیلی خبرها باشد .
جاده ی قزوین را که یکطرفه شده بود ، آهسته و آرام پیمودیم . در راه هر جا که آبادی یی بود ، مردم به کنار جاده آمده بودند و انبوه ماشین ها را تماشا میکردند و بچه ها که از مدرسه زودتر تعطیل بودند ، مشت های گره کرده شان را بلند کرده بودند و فریاد می زدند : « مصدق … مصدق … روح تو شاد باشد »
ساعت به یازده رسیده بود که جاده ی باریک احمدآباد نمودار شد . جاده ی ممنوعه ای که سالیان سال ، حتی عبور احمدآبادی ها را هم از آن زیر نظر داشتند . و دیروز برای احمدآباد و احمدآبادی ها روز دیگری بود . حاشیه ی جاده ی ممنوعه را اتومبیل ها پارک کرده بود و سیل جمعیت بود که پیاده راه قلعه را در پیش گرفته و با شعارها و درودهای گوناگون در ستایش از رهبر نهضت ضد امپریالیستی ایران ، بسوی روستای فراموش شده در حرکت بود . جمعیت آنقدر زیاد بود که حتی راه رفتن در جاده را نیز دشوار می ساخت . پس برای رسیدن به آرامگاه رهبر بزرگ ، باید راهی دیگر می یافتند . جمعیت به بیابان زد ، به زمین های شخم خورده ی کشاورزان و هر جای دیگر که می توانست شوق دیدار خانه ی ابدی مصدق را زودتر برآورده کند ، از دور که چشم می انداختی ، جمعیت چون سپاهی در پیش بود ، سپاهی که می آمد تا به پیشاهنگ آزادی بپیوندد .
احمدآباد هرگز چنین جمعیتی به خود ندیده بود . دیروز روستایی که سالهای سال در پس هاله ای از فراموشی پنهان شده بود ، تولدی دیگر یافت . کانون آزادی و آزادیخواهی شد و همه ی تاریکی های گذشته را که دیوها بر سرش انداخته بودند ، با خنجر مبارزه درید .
به قلعه رسیدیم . میان جمعیت بودیم و چشم به پشت بام های کاهگلی داشتیم و احمد آبادی های بهت زده که جمعیت ما را با خود به قلعه برد .یادمان آمد که حدود دو ماه پیش که با دلهره از هجوم دژخیمان ، خودمان را به قلعه ی احدآباد رساندیم ، درها بسته بود و سکوت بر روستا حکمفرما . آنروز حرفهای زیادی با پیشکار « آقا » زدیم و چه دشوار توانستیم راضی اش کنیم تا درهای قلعه را برویمان بگشاید تا بر بالین رهبر بزرگ برویم و از آرامگاهش برای مردم بنویسیم و دیروز سیل جمعیت بود که ما را با خود به درون قلعه آورده بود .
در میان باغی نه چندان بزرگ ، ساختمانی دو طبقه با سقفی شیروانی افتاده است که در یکی از اتاقهای طبقه ی اول آن ، مصدق آریمده . اما تصویر بزرگی که از مصدق بر بام ساختمان خودنمایی می کرد . و عکس های دیگری که دیوارهای کاهگلی باغ را پوشانده بود . این را در ذهن تداعی می کرد که مصدق زنده است . و راستی هم مگر می توان گفت چنین رهبرانی از میان ما رفته اند . آنگاه که رزمندگان و مبارزین راه آزادی صدایشان از بلندگو ها پخش شد و بارزات مصدق را در استعمار زدایی و آزادی ایران بر زبان آوردند ، دیدیم که راه مصدق همچنان هم ادامه دارد و راه امروز ما همان امتداد راه مصدق است .
از بالا که نگاه میکردی ، جای خالی در باغ نمی دیدی . پشت دیوارهای باغ هم لبریز از جمعیت بود . گاه و بیگاه طنین فریاد « درود بر مصدق …» آسمان را می لرزاند .
جاده ی ممنوعه همچنان از جمعیت موج می زد . سیل مشتاقان قطع شدنی نبود . جمعیت دسته دسته به در قلعه می رسند ، اما افسوس که دیوارهایش نمی توانست همه ی مشتاقان « آقا » را در خود بگیرد . آنها که زود آمده بودند ، کم کم جای خود را به تازه واردها دادند تا همه بتوانند تبعیدگاه روزهای آخر عمر رهبر بزرگ را از نزدیک ببینند و بدانند که چگونه دیو استبداد می خواست مردی آزاده را در چهار دیواری این باغ به بند کشد .
احمد آباد دیروز غروب دیگری داشت حتی خورشید هم نمی خواست که از جمع آزادیخواهان بیرون رود . آخرین طلیعه هایش بر تصویر مصدق افتاده بود و فضای باغ را رونق می بخشید . از در قلعه بیرون زدیم ، هنوز جمعیت می خواست که وارد شود . جمعیتی که راهی شهر بود ، عکس های مصدق را با خود می برد . در جاده اتوموبیل ها صف کشیده بودند و آرام رو به شهر می رفتند ، انگار که نمی توانستند از رهبر بزرگ دل بکنند . افسوس سالهای از دست رفته را می خوردند سالهایی که استبداد می خواست کاری کند که مصدق را برای همیشه از خاطرشان ببرد . اما به این دلخوش بودند که امسال و سالهای دیگر ، همه ی سالهای از دست رفته را جبران خواهند کرد .
سر برگرداندم تا آخرین نگاه را به احمدآباد بیاندازم . جمعیت هنوز موج می زد . یادم آمد که در چارگوشه ی ایران ، امروز همه یاد مصدق را گرامی داشته اند اولین نفتکش بزرگ پس از ماهها قطع صدور نفت ایران ، امروز به احترام مبارزات او در راه ملی کردن نفت ، آبهای ایران را ترک کرده است . یادش جاویدان باد که همواره نامش پشت جهانخواران را به لرزه می اندازد .
=====================================================
اما سخنران اصلی مراسم بزرگداشت مصدق در احمدآباد ، کسی جز آیت الله سید محمود طالقانی نبود . سرفصل های مهم سخنان طالقانی در این مراسم را ، در ادامه خواهید خواند :
- امروز ، روز خاطره انگیزی است برای ملت ما . همه در پیرامون تربت شخصیتی مبارز و تاریخی جمع شده ایم . نام مرحوم دکتر محمد مصدق برای همه ی ملت ایران و برای تاریخ ما و نهضت ما ، خاطره انگیز است . به همان اندازه برای دشمنان ما ، دشمنان داخلی و خارجی ، استعمار خارجی و عوامل استعمار داخلی ، وحشت آور و نگران آور است . دکتر مصدق 12 سال پیش در حال تبعید و در میان این قلعه و بیابان چشم از جهان دوخت . ولی مزار او و نام او برای دشمنان ملت وحشت انگیز بود . همه ی راهها را بروی ما و ملت ، در این گوشه ی بیابان می بستند . چرا ؟! مگر دکتر مصدق چه بود ؟
این نام و این مزار ، همیشه مورد توجه مردم ایران و دنیای آزاد و آزادیخواه بوده است و خواهد بود . امروز که ما در اطراف مزار او جمع شده ایم ، بیش از اجتماع ظاهری ما ، باید مرکز اجتماع فکری ، اندیشه ای و انقلابی ملت ما باشد .
- بعد چه شد ؟ از کجا ضربه شروع شد ؟ پیش از ضربه ی خارجی ، ضربه از درون خود خوردیم . اینها فقط برای تذکر و بیان واقعیاتی است که موضع و موقع خود را درک کنیم . این به روحیات و نفسیات انسان بازمی گردد … عوامل استبداد و استعمار داخلی و جاسوسان اطراف این قدرت ها شروع به تفحص کردند و نقطه ضعف ها را یافتند . به فدائیان اسلام گفتند که شما بودید که این نهضت را پیش بردید . فدائیان می گفتند که ما حکومت تامه ی اسلامی می خواهیم . به آنها می گفتند دکتر مصدق بی دین است یا به دین توجهی ندارد و خواسته های شما را نمی خواهد انجام دهد . آنها به دکتر مصدق می گفتند که فدائیان ، جوانانی پرشور و تروریست هستند ، باید از آنها بپرهیزید . و من که خود در این میان می خواستم بین این دو تفاهم ایجاد کنم ، دیدم نمی شود . امروز صحبت می کردم ، اما فردا می دیدم که دوباره چهره ها عوض شده ؛ باز خصومت و توطئه . مرحوم دکتر مصدق می گفت : من نه مرد مدعی حکومت اسلامی هستم ، و نه می خواهم همیشه حاکم و نخست وزیر شما باشم . مجال دهید و بگذارید که قضیه ی نفت را حل کنم .
فدائیان اسلام می گفتند ما سهم بزرگی داریم و باید خواسته های ما را انجام دهی و بدین ترتیب این جناح را جدا کردند نتوانستیم آن ترکیب وحدت و نیروی انقلابی مسلحانه را دوباره التیام دهیم . آنها به سویی رفتند . دوباره آمدند سراغ مرحوم آیت الله کاشانی باز از راه نفسیات که این نهضت از آن توست . دکتر مصدق چه کاره است ؟ تمام دنیا به دست توست و جاسوسانی که ما از نزدیک می شناختیم ، دور آن پیرمرد را گرفتند و او را از مصدق جدا کردند . یادم هست روزی که در بین مردم گفتگو بود که مرحوم آیت الله کاشانی از زاهدی حمایت می کند و توطئه ای در کار است ، به تنهایی به منزل ایشان ، واقع در پل چوبی رفتم . تنها بود . در اتاقی به انتظارش نشستم . وقتی آمد ، ظرف خربزه ای در دست داشت . به عنوان تعارف جلوی من گرفت تا خربزه ای بریدم . گفتم : حضرت آیت الله ، دارند زیر پایت پوست خربزه می گذارند . مواظب باش ! گفت : نه اینطور نیست ، حواسم جمع است . گفتم : من شما را مرد مبارز و پاکی می دانم . مبارزات شما در عراق علیه انگلستان فراموش ناشدنی است . شما این مزایا و سوابق را دارید . درست متوجه و هوشیار باشید که تفرقه ایجاد نشود . گفت که خاطرتان جمع باشد .
- در زمان دکتر مصدق چه شد ؟ یک قسمت را گفتم ، خصلت ها ، نفسیات و روحیات ، و قسمتی دیگر را هم متاسفانه گروهها . گروههای راست و چپ . هر دوی اینها در مقابل نهضت ایستادگی کردند . « چپ نما » یا چپ و راستها یا « راست نماها » . همان وقتی که ملت ایران یکپارچه فریاد می زد « ما باید به سرنوشت خود دست یابیم . نفت باید بروی استعمار بسته شود که این پایگاههای اقتصادی ، پایگاه استعمار و ظلم و کوبیدن ملت ماست . » دیدید که چه شعارها پیش آمد ؟ نه روسیه و نه دیگران از ما حمایت نکردند . ما حمایت آنها را نمی خواهیم . همه ی آنها با ما دشمنی کردند. همه ی آنها تحریم کردند . توده ای های نفتی درست شدند … من به توده ای های اصیل جسارت نمی کنم … با عده ای جوانان ناپخته ی آلت دست شان و شعار پشت سر شعار . چه شعارهایی مصدق را متهم کردند که طرفدار آمریکا و امپریالیسم است . او را متهم کردند که اهل سازش است . آیا این اتهامات به مصدق ، به این شخصیتی که در تاریخ امتحان خود را داده و 50-60 سال در مبارزه بوده است ، می چسبد ؟ فراخور مصدق و نهضت ملی بود ؟
ارسال شده در بازخوانی تاریخی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر