۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

دريغا تھی از تو ايران زمين


چند اتاق تو در تو و عکس ھايی از او بر ديوار. اتاق ھايی سرد و نمور که تاريخی را به خود ديده اند. اتاق ھايی که ھر گوشه شان تنھا، تنھايی او را به ياد می آورند. ١٠ سال، زمان پير احمد آباد چگونه اين قفس را تحمل کرده ؟ چگونه او را در .کمی نيست. يک عمر است اين زندان تاريک به بند کشيده اند ؟ ده سال از تبعيد مصدق به روستای احمد آباد می گذشت. مردی که زندگی اش را فدای آزادی و استقلال ميھنش کرده بود، دھمين سال تبعيدش را در کنج عزلت و گوشه ی احمد آباد می گذراند. يکی از روزھای آبان ١٣۴۵ بود که به پسرش غلامحسين (که دکتری متخصص بود ) گفت : سقف دھانم تاول زده. فکر می کنم به سبب نوشيدن چای داغ باشد. پس از مشورت غلامحسين با ساير دکتران قرار شد برای تحقيقات بيشتر او را به تھران بياورند. با مجوز سازمان امنيت ملی و شخص شاه، مصدق به تھران آورده شد. پزشکان تاول سقف را مشکوک به سرطان فک تشخيص دادند. قرار شد محل تاول را با اشعه ی کبالت بسوزانند. پس از چند روز عضلات گردن او متورم شد. پزشکان کبالت .را قطع کردند و قرص مسکن تجويز نمودند تصميم گرفتند که او را (پس از تشخيص بيماری، پسران دکتر مصدق (احمد و غلامحسين برای ادامه معالجه به اروپا ببرند. ھنگامی که اين تصميم را با او در ميان گذاشتند به يکباره :بر آشفت و پرخاش کرد چرا به اروپا بروم ؟ پس شما که ادعای طبابت می کنيد و در خارج تحصيل کرده ايد چکاره " ايد ؟ اگر واقعا طبيب ھستيد ھمين جا من را معالجه کنيد. اگر دروغ است و مردم را گول می زنيد آن حرف ديگری است. مگر من با ديگران چه فرقی دارم ؟ مگر ھمه مردم وقتی بيمار "می شوند برای معالجه به اروپا می روند ؟ در مورد آوردن پزشک از خارج ھم سخت مخالفت کرد و گفت : "لعنت خدا بر من و ھر کس ديگر که در اين زمان، خرج چندين خانوار اين ملت فقير را صرف آوردن دکتر از "...خارج کند درد گلو و گردن شدت پيدا کرده بود، به نحوی که به سختی غذا می خورد. در يکی از روزھای سرد اسفند که احمد او را با اتومبيل از بيمارستان به خانه می آورد، خيابان ھای منتھی به خانه را، به خاطر مراسمی بسته بودند و به اتومبيل ھا اجازه ی عبور نمی دادند. احمد ناچار پدر را در آن ھوای سرد و با آن حال نزار پياده به خانه آورد. او که دچار سرما خوردگی شده بود ھمان شب تب کرد. پس از چند روز با مراقبت ھا بھبود يافت و تب قطع شد. ولی دو سه روز بعد به سبب ضعف ناشی از نخوردن غذا بر اثر گلو درد و مصرف قرص ھای مسکن زخم معده اش عود کرد و دچار خونريزی معده شد. تزريق، خود به علت ضعيف شدن کليه ھا که تحمل جذب خون نداشتند موثر نيفتاد. از نيمه شب ١۴ اسفند رو به بيھوشی رفت و سرانجام در سحرگاه ھمان روز در بيمارستان نجميه درگذشت. ھيچ چيز ديگری مھم نبود. مصدق رفته بود. شعله خاموش گشته بود. بزرگمرد ديگر اسير نبود. آزاد ... تصميم گرفته بودم ھر طوری ھست امسال ١۴ اسفند به احمد آباد بروم. گروه ملی مذھبی ھا اعلام کرده بود که در اين روز ساعت ١٠ صبح در احمد آباد جمع می شويم. نه آدرسی. نه وسيله ی عمومی ای. ھيچ. به ھر که و ھر جا که زنگ می زدی يا اصلا خبر نداشتند و يا از مکان آن ابراز بی اطلاعی می کردند. به ھر حال قسمت نبود که در ١۴ اسفند بر مزار !مصدق حاضر شوم و اين شايد از خوش اقبالی من بود صبح روز ١٧ اسفند به قصد زيارت مزار او از خانه خارج شدم. فقط می دانستم که احمد آباد از توابع روستای آبيک است و آبيک ھم در نزديکی قزوين قرار دارد. پرسان پرسان بالاخره نه چيزی که بيان کند اينجا قبر بزرگ مرد تاريخ .به احمد آباد رسيديم. نه تابلويی. نه علامتی ايران است. ھيچ ! ھيچ ! حتی بر سر در خانه ی او ھم تابلويی نبود. عجبا ! از مرده ی او ھم می ھراسند ! از مردی که تمام زندگی اش را وقف ملتش کرد اين گونه تجليل می کنند ! مھم نيست. بگذار نامی از او نبرند. مردان بزرگ ھميشه تنھايند. در اين سرزمين پھناور کوچه بگذار نباشد. ھمين سندی است بر محق بودن او. در اوايل انقلاب نام .ای ھم به نام او نيست خيابان پھلوی و ميدان آن به "مصدق" تغيير يافت. با مرتد خوانده شدن جبھه ملی و اين بيان از استخوان ھای پوسيده آن مرد چه می خواھيد " آيت لله خمينی، نام خيابان و "تاريخی ميدان به وليعصر تغيير پيدا کرد. ملالی نيست. خوشا به حال آنان که بر قلب ھا حکومت می کنند. سرانجام به خانه ی او رسيديم که خوب انتظار نداريد کسی آنجا حاضر باشد !!! با کمک ھم محلی ھا او را پيدا می کنيم و در را برايمان می گشايد. نيم قرن سکوت ! جای جای اين باغ .... گوشه گوشه ی اين بنا بوی مصدق را می دھد. گمان می کنی يکی از ھمان روزھای سرد و خموش است. درختان سر به فلک کشيده که گويی شماتت می کنند. در را که برايت باز می کنند انگاری به يکباره پرتاب می شوی به آن سالھا. در خودت فرو می ريزی. و چقدر اين احساس حقارت لذت بخش است! به قول ويکتور ھوگو بی نھايت کوچک در !مقابل بی نھايت بزرگ چند اتاق تو در تو و عکس ھايی از او بر ديوار. اتاق ھايی سرد و نمور که تاريخی را به خود ديده اند. اتاق ھايی که ھر گوشه شان تنھا، تنھايی او را به ياد می آورند. ١٠ سال، زمان کمی نيست. يک عمر است. پير احمد آباد چگونه اين قفس را تحمل کرده ؟ چگونه او را در اين زندان تاريک به بند کشيده اند ؟ و گفته ھای يکی از ساکنان محل که جگرت را آتش می .زند نمی گذارند اينجا آباد بشه. پارسال يه آقايی اومد گفت اين باغ رو چند ماه بديد دست من، " گلستونش می کنم. بی مروتا نگذاشتند. گفتند نخير نمی شه. ھر کی می خواد واسه اينجا کاری "کنه جلوشو می گيرن نمی " .وقتی از سالگرد ھای مصدق صحبت می کرد شادی را می شد از چشمانش خواند دونيد. او سالی که طالقانی و بنی صدر اومدند اينجا. کيپ تا کيپ تو اين باغ نشسته بودند. ده ميليون نفر بودند. ( سال ۵٧ را می گفت. سال اولی که انقلاب شده بود. قريب يک ميليون نفر به احمد آباد رفتند ) پريروز ھم نمی دونيد اينجا چه خبر بود. ھمه اومده بودند. پاسدارا نمی گذاشتن کسی حتی بشينه. اتوبوسايی رو که از تھران ميومدن از سر ميدون نرسيده به احمد آباد برميگردوندن. ( و اين چه سری است که حتی از جنازه ی پوسيده او ھم وحشت دارند ؟ ".و حتی از نامش ؟ ) خرج اينجا از يه شماره حساب تامين ميشه. مردم کمک می کنن جبھه ملی. حزب ملت ايران. ديوار ھا .درون اتاق غرق گل است. از نھضت آزادی. جاما ترک خورده اند. يادگار زلزله ی چند سال پيش قزوين است. بر سر در ساختمان کناری نوشته اند : "کتابخانه ی معصومه مصدق". گرچه ھيچ کتابی درآن نبود. معصومه نوه ی دکتر مصدق بود که چند سال پيش وقتی به تھران آمد عده ای ناجوانمردانه به او حمله کردند و با چاقو او را کشتند. مصدق تمامی کتاب ھا را در ھمان سال ھا به کتابخانه ی دانشگاه .تھران اھدا کرده بود. به جای کتاب ھا ماشين قديمی او را گذاشته بودند سرايدار در بزرگ آھنی را که می بندد، يک احساس خلا شديد می کنی. چيزی را پشت آن ...در بزرگ جا گذاشته ای گزارش تصويری








ورودی احمد آباد



















اين تابلو ھم در ورودی احمد آباد نصب شده بود. حرفی از مصدق نبود





































باغ خانه ی دکتر مصدق

















قبر دکتر مصدق در زير انبوه گل



هیچ نظری موجود نیست: