۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

جمعه 15 مرداد 1389 ــ 6 اگوست 2010

اپوزيسيون زير يک سقف؟

نام جمعه گردی دو هفته پيش من «نيروی جانشين کجاست؟» بود. از واکنش های مختلفی که نسبت به آن صورت گرفت، و بخصوص تماس هائی که با خود من گرفته شد، دريافتم که اکنون فکر کردن به ايجاد يک نيروی جانشين ذهن همهء دست اندرکاران سياسی را بخود مشغول کرده و شخصيت ها و گروه ها، هر يک به فراخور حال خود، به جستجو برای يافتن راه چاره ای در مورد اين مسئله مشغولند.

در واقع، شايد نخستين فکری که به ذهن آدم رزمنده در صفوف اپوزيسيون می رسد آن باشد که بايد وسيله ای فراهم کنيم تا چهره ها و شخصيت های شناخته شدهء سياسی اپوزيسيون زير يک سقف جمع شده، اختلافات و تشابهات شان را با يکديگر در ميان گذاشته و، از دل اين «گفتگوی ملی»، به وفاقی سراسری برسند که از خاک حاصلخيز آن نيروئی که بتواند تا حد ممکن و مقدور خود را بصورت يک جانشين عملی در انظار بين المللی مطرح کند بوجود آيد.

اکنون آشکار است که اين «صورت مسئله» تنها به يک گروه خاص تعلق ندارد و من سخن دربارهء آن را از گروه های مختلفی شنيده ام و حتی شاهد آن بوده ام که کسانی، يا گروه هائی، قدم های ابتدائی را هم برداشته و در راستای ايجاد يک «گرد همآئی فراگير» اقداماتی کرده اند. اما گفتهء شاعر بزرگ کشورمان ياد باد که: «عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها..!» پس، اجازه دهيد ـ بدون داشتن ادعائی در زمينهء دستيابی به «پاسخ مسئله»، و بر بنياد همين نگاه ها و شنيدن ها، نکاتی را در مورد خود «صورت مسئله» با خوانندگانم در ميان بگذارم تا روشن شود که ـ لااقل از نظر من ـ مهالک و سختی های «حل مسئله» کجا است، تا، پس از شناخت آنها، شايد بتوان در رفع آنها نيز اقداماتی صورت داد.

اما برای برداشتن همين قدم هم نيازمند گزينش مفروضاتی مؤيد برداشت های فوق هستيم. مثلاً، اگر يکی از پاسخ های ما به «صورت مسئله» آن باشد که «جمع کردن اپوزيسيون در زير يک سقف ممکن نيست» آنگاه فکر کردن به يافتن «پاسخ مسئله» از همان ابتدا بيهوده و پوچ می شود و پرداختن به آن حاصلی جز اتلاف عمر عزيز ندارد. چرا که، در پی پذيرش چنين پاسخی، هر کس، به تفاريق، راه و روش خود را اختيار خواهد کرد. بعضی ها بغض خواهند کرد، بعضی ها خواهند گفت «برگرديم به زندگی خودمان و بی خيال ايران شويم»، بعضی ها به کار و شغل شان می چسبند و سعی می کنند چشم انداز وطنی آزاد را که می توان بدان بازگشت و در دامانش به آسودگی زيست فراموش کنند، بعضی ها هم به مذهب خوشباشی خواهند پيوست و حکيمانه خواهند گفت: «خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است!» پس حاصل پاسخ منفی دادن به اين صورت مسئله چيزی نيست فراموش کردن ايران و ايرانیان مانده در وطن و تنها رخت خويش را از چنگ سيل نجات دادن.

بدينسان، برای ادامهء فکر کردن در اين مورد، چاره ای نداريم که نيمهء پر ليوان را اختيار کنيم و به اين فرض بياويزيم که «جمع کردن اپوزيسيون در زير يک سقف ممکن است». در اين مورد در حال حاضر سخنان تأييد آميزی از اينگونه که می آيد از در و ديوار شنيده می شوند: «نيروها و شخصيت های مختلف اپوزيسيون همگی بر اين امر اتفاق نظر دارند که بدون پيدايش يک نيروی جانشين، حکومت اسلامی حالا حالاها بر کشورمان سايه افکن خواهد بود». يا «مگر از راست ترین تا چپ ترین نیروها و از محافظه کارترین تا تندرو ترین آنها، و ـ مثلاً ـ از شاهزادهء پهلوی گرفته تا آقای بنی صدر و رهبران سازمان های قومی، همگی بر ضرورت اتحاد و اتفاق پا فشاری نمی کنند؟ پس تعلل از چيست و احتياط از چه رو است؟» يا «مگر بیشتر نزدیک به اتفاق اهالی اپوزيسيون بر اين نظر اتفاق ندارند که حکومت آيندهء ايران بايد سکولار و دموکراتيک و تکثرگرا، و بر اساس اعلاميه حقوق بشر ساخته شود؟ و مگر همين اصول مهم نمی توانند نخ هائی باشند که دانه های متفرق را بصورت گردن بندی منسجم در آورند؟» پس، می توان نتيجه گرفت که زمينهء وصول به پاسخی مثبت در مورد امکان تجمع اپوزيسيون در زير يک سقف، بصورتی واقعی وجود دارد.

اما قبل از آنکه در اين راه پيش تر رويم لازم است که تکليف خود را با جريانات داخل کشور و بخصوص چهره های مرکزی بخش مذهبی جنبش سبز (يعنی آقايان موسوی، کروبی، خاتمی و احياناً خانم رهنورد) روشن کنيم. پرسش آن است که «اپوزيسيون خارج کشور خود را در رابطه با اين چهره ها چگونه تعريف می کند؟» بد نيست در اين مورد نيز اندکی تأمل کنيم:

بخش مهمی از اين اپوزيسيون معتقد است که جنبش سبز محتاج رهبری در داخل کشور است و ما نبايد در خارج کشور انرژی خود را صرف ايجاد نيروی جانشينی مستقل کنيم و حداکثر دهش ما به جنبش عبارت از «پشتيبانی از رهبری داخل کشور» است و مردم ايران هم حاضر به پذيرش يک آلترناتيو خارج کشوری نخواهند بود. در اين شکی نيست که اين يک گفتمان مهم در اپوزيسيون است که نمی توان بدان بی اعتناء بود اما، ذر زمينهء بحثی که ما در اينجا دنبال می کنيم اين پاسخ چيزی نيست جز نسخهء بدل همان پاسخ منفی که در بالا ذکر آن آمد. در اينجا تنها تفاوت آن است که بجای گفتن اينکه «جمع کردن اپوزيسيون در زير يک سقف ممکن نيست» می گوئيم «جمع کردن اپوزيسيون در زير يک سقف بايد برای حمايت از رهبری داخل کشور باشد و نه ايجاد نيروئی جانشين».

از نظر من، بهتر آن است که، لااقل در اين بحث معين، اين بخش از اپوزيسيون را ادامهء تفکر اصلاح طلبی داخل کشور بدانيم حتی اگر با گذشتهء اصلاحات مشکل داشته باشد. بهر حال اين يک واقعيت است که اينگونه موضع گيری، در بنياد خود، هم حکومت اسلامی را اصلاح پذير می داند و هم معتقد است که هم اکنون نيروی چنين اصلاحی در حول محور آنان که نام بردم بوجود آمده است و ما فقط بايد آن را «تقويت کنيم».

البته، برای جلوگيری از طولانی شدن بحث، از ورود مفصل به اين مبحث که چند و چون اين «تقويت کردن» چيست خودداری می کنم و فقط بيادتان می آورم که اين بهترين راه برای خروج از صحنهء مبارزه و بازگشت به خلوت خانه های خويش است. کدام يک از اين نيروهای «تقويت کننده» را ديده ايد که حتی در حد نامه نوشتن به مقامات سياسی کشور محل اقامت خود قدمی بردارد؟ ما «لابی» های رژيم را ديده ايم که چگونه در سر هر پيچی مشغول «تقويت ِ» آن هستند، به ملاقات سناتورها و مقامات سياسی می روند، در راديو و تلويزيون ها حاضر می شوند و، با پولی که در اختيار دارند، تقويت رژيم را تبديل به «شغلی تمام وقت» برای خود کرده اند. اما «اپوزيسيون حمايت کننده» چه محرک و مشوقی دارد و در اين راستا چه می کند؟ جز اينکه حداکثر در مواقعی خاص، در گروهای صد تا هزار نفری به خيابان های دنيا می ريزد تا، تازه، جنگ بر سر آوردن يا نياوردن پرچم شير و خورشيد باستانی ايران را آغاز کند.

می خواهم بگويم که «جمع شدن بمنظور حمايت از داخل کشور» برای صورت مسئله ای که مورد نظر اين مقاله است «پاسخ» محسوب نمی شود، هرچند که به جای خود خدمتی با ارزش است؛ چنانکه در طول مبارزات انتخاباتی سال گذشته و تظاهرات پس از آن چنين بوده است؛ اما با اين ملاحظه که اينگونه حمايت ها همواره چشم به داخل کشور دارند و با زير و بم آن تب می کنند و يخ می زنند. يعنی از خودشان موتور حرکت و نقشهء راهی ندارند و، در نتيجه، در لحظات فروکش کردن شعلهء مبارزه در ايران، اين گونه حمايت هم رقيق و ناچيز می شود.

در عين حال، بايد توجه داشت که کار جمع کردن اپوزيسيون در زير يک سقف نمی تواند، و نبايد، به «موسوی ستيزی» بکشد و يا در راه پيشرفت جريانات داخل کشور مانع ايجاد کند. با توجه به اينکه هر قدمی برای آزاد سازی فضای سياسی در ايران به نفع مردم است، مخالفت با جريانات علنی داخل کشور حرکتی خلاف منافع مردم است. اما، اپوزيسيون نمی تواند دست روی دست بگذارد و منتظر شود تا ببيند که آقای موسوی دارد چه می کند. آمديم و، بر خلاف نظر خيلی ها، آقای موسوی و کل رهبری مذهبی داخل کشور موفق نشد تا در ديوار ستبر رژيم رخنه ای ايجاد کند. آمديم و کار داخل کشوری ها به نوعی سازش رسيد، آقای موسوی رئيس جمهور شد و در راه فعال کردن اصول مغفول قانون اساسی کوشيد، به اين امید ـ به زعم من ـ واهی که نوعی حکومت اسلامی ديگر را بر کشور غالب کند، لابد به سبک همان «مدینه النبی» که آقای خاتمی ـ با استفاده از صنعت «تجهل العارف» ـ آن را با «جامعهء مدنی» يکی گرفتار بود. آيا چنين وضعيتی برای نيروهای سکولاری که روند بر فراز شدن و سقوط دولت خاتمی و اصلاح طلبان را ديده اند غايت آرزو است؟ آيا پس از سی و يک سال نبايد پذيرفت که مشکل کشور ما وجود يک حکومت ايدئولوژيک است که توان آن را دارد که در شرايط مختلف برای تنازع بقای خود دست بهر «خدعه» ای بزند؟ آيا با بقدرت رسيدن موسوی و اصلاح طلبان و برقراری حکومتی از نوع خاتمی اهداف اپوزيسيون خارج کشور متحقق می شود؟ البته چه خوب است اگر آقای موسوی گورباچف ايران باشد و، بيرون آمده از دل سيستم، بتواند پايه های سيستم را سست کند. اما بدون وجود يک نيروی منسجم جانشين که از دل رژيم بيرون نيامده باشد چه اميدی می توان به آينده ای دموکراتيک برای ايران داشت؟ و آيا گورباچفيسم ايرانی هم مآلاً به کودتا يا حملهء نظامی نخواهد انجاميد؟

بدين سان، اشتباه محض است اگر فکر کنيم که «تقويت مداران» فرقی با «کناره گيران» و «فلج کنندگان» دارند. آنها همگی ـ در عمل ـ در اردوگاه خاکستری رنگی می گنجند که نمی خواهد بگذارد که «اپوزيسيون خارج کشور زير يک سقف جمع شود تا نيروئی جانشين را بوجود آورد».

می ماند آن بخش از اپوزيسيون که غايت مبارزه را در انحلال کامل حکومت مذهبی ـ ايدئولوژيک می بيند و، در عين احترام گذاشتن به هر نوع مبارزه ای در داخل کشور، اعتقاد دارد که حمايت خارج کشوری های مخالف رژيم از آقای موسوی و ديگران (آن هم در مقياسی راهبردی) نه تنها دردی را دوا نمی کند که حتی می تواند به حال اين مبارزان داخل کشور مضر هم باشد. شما تصورش را بکنيد که روزی در خبرها بخوانيم که آقايان رضا پهلوی و بنی صدر از آقای موسوی حمايت کرده اند! اين حمايت به هيچ دردی نمی خورد جز اينکه گزکی به دست حکومت بدهد تا آقای موسوی را به اتهام خيانت به محاکمه بکشد. حال آنکه وجود يک نيروی مستقل و جانشين که اصلاحات را کافی نمی داند و خواستار انحلال کل حکومت اسلامی (و از جمله حکومت بازگشت کننده به دوران عصر طلائی امام) است مسلماً دست آقای موسوی را هم در مذاکرات خود با حاکمان بازتر می کند، چرا که او، با نشان دادن اين «نيروی سوم» و تهديدهای بالقوهء آن، می تواند با دست پرتری بر سر ميز مذاکره بنشيند؛ حتی و هرچند که هدف اين نيروی سوم تقويت آقای موسوی و جريان اصلاح طلبی نبوده و بصورت جدی در پی آن باشد که کل حکومت مذهبی را در ايران ملغی کند.

حال، با کنار نهادن نيروهای مخالف حکومت اما موافق حمايت از آقای موسوی (که مسلماً خودشان هم رغبتی برای نشستن با ديگر نيروها در زير يک سقف ندارند مگر آنکه بيانديشند که می توانند با کنار آنها نشستن از ميان آنها به نفع اهداف خود يار گيری کنند و يا، در يک فاز بالاتر، از پيدايش آلترناتيوی در مقابل رهبری اصلاح طلبان جلوگيری نمايد) وقت آن می رسد که به «شرط ويژه» ای هم بپردازم که بنظر من در راه اتحاد اپوزيسيون سنگ می اندازد.

اين شرط ويژه وجوب «متعهد بودن به مبارزهء بدون خشونت» برای شرکت در اتحادها است، حال آنکه نحوهء مبارزه با يک رژيم استبدادی را خود آن رژيم تعيين می کند و نه مردمی که از سر ناچاری و استيصال به مبارزه با آن برخاسته اند.

اين روزها، در اغلب اعلاميه ها و دعوت ها و گردهمائی ها می بينيم که اينگونه سخنان به انحاء مختلف تکرار می شوند: ما معتقد به مبارزات بی خشونتيم؛ ما کسانی را که به اين اصل معتقد نيستند در صفوف خود راه نمی دهيم؛ ما در مقابل خشونت حکومت دست به خشونت نمی زنيم؛ شرط ما برای همکاری با ديگران (و بخصوص اقوام تحت ستم ايرانی) بدون خشونت بودن مبارزات آنها است.

من خود به مبارزهء خشونت آميز، بعنوان يک استراتژی سياسی، اعتقادی ندارم، هرچند که آن را بصورت يک فاز ممکن تاکتيکی می بينم. با اين همه معتقدم که اگر گروهی از ايرانيان بوسيلهء حکومت در موقعيتی قرار گيرند که ناچار شوند از خود دفاع کنند و اين دفاع اشکال خشونت آميز بخود بگيرد نمی توان آن گروه را، به اين دليل، از شرکت در همايشی فراگير در زير چتر اپوزيسيون محروم ساخت. هم اکنون در مناطق پيرامونی کشورمان (که صفويه قادر به شيعه کردن آنها نشد و آنان به مذهب آباء و اجدادی خود ـ تسنن ـ باقی ماندند) شاهد بيداد حکومت «فرقهء شيعهء ولايت فقيهی» و، در نتيجه، برافروخته شدن شعله های خشم و خشونت ناشی از آن هستيم. اگر ما علت های واقعی را بروی خود نياوريم، و با اين گروه های دردمند و ستمديده با همدردی و فهم سخن نگوئيم، و آنها را صرفاً بجرم «خشونت طلبی» از صفوف خود برانيم، در واقع، آيا نکوشيده ايم تا آنان را بسوی تجزيه طلبی برانيم و در مبارزه ای که برای جان و مال و شرف و ناموس و اعتقادات خود دارند تنهايشان بگذاريم؟

من اين روزها می بينم که شرط «اعتقاد به مبارزهء بی خشونت» بصورت يک فيلتر درآمده و بسياری از نيرو های بخصوص قومی ايران را از شرکت در بحث های زمينه ساز اتحاد معاف کرده و آنها را منزوی و بيگانه می کند. حال آنکه اگر قرار است حمايتی از جانب خارج کشوری ها بشود بايد حمايت از ستمديدگانی باشد که از دست حکومت مذهبی ايران به ستوه آمده اند. تنها با چنين حمايتی است که جلب قلوب ممکن شده و در سايهء آن از ميزان خشونتی که می تواند سير صعودی بپيمايد جلوگيری خواهد شد.

در عين حال، در اين زمينه عامل مهم ديگری هم در کار است. هم اکنون لايحه ای در کنگرهء آمريکا در دست بررسی است که بر اساس آن دولت آمريکا موظف به کمک به گروه های اپوزيسيون ايرانی خارج کشور می شود. بی آنکه بخواهم وارد بحث درست يا غلط بودن اين کمک گرفتن شوم، می خواهم نظر شما را به اين جلب کنم که در لايحهء مزبور يکی از شرايط کمک به گروه ها اعتقاد و پايبندی آنها به مبارزهء بدون خشونت است و همين امر موجب آن شده که کسانی، به سودای دريافت اينگونه کمک ها، شرط عدم خشونت را در اعلاميه ها و اساسنامه های خود بگنجانند، بی آنکه متوجه عواقب وخيم اين کار که متوجه يکپارچگی کشور است بشوند، حتی اگر در کنار اين شرط مرتباً از ضرورت يکپارچه بودن ايران سخن برانند و شعار دهند. بهر حال، من اعتقاد دارم که گذاشتن اينگونه پيش شرط ها غير واقعی در راه پيوستن بخشی ديگر از اپوزيسيون (و بخصوص گروه های قومی ايران) به اتحاد محتمل اپوزيسيون «انحلال طلب» نقش يک «جلوگير» را بازی می کند.

حال وقت آن رسيده تا اندکی نيز به «ديگر موانع» گرد هم آمدن «بقيه» ی اپوزيسيون بيانديشيم؛ بقيه ای که اگرچه ظواهر امر نشان می دهد که تمايل به نوعی همگرائی در آنها وجود دارد اما هنوز برای تحقق آن به راه حل مؤثری دست نيافته اند.

در اين ميان، بنظر من، مهمترين مانع تحقق اين همگرائی فقدان چهره هائی است که مورد قبول و اعتماد همهء اپوزيسيون انحلال طلب باشند. در اين مورد آوردن چند مثال می تواند روشنگر باشد. مثلاً، آقای رضا پهلوی بارها اعلام کرده اند که آمادهء ايفای نقش رهبری اپوزيسيون هستند. ايشان بارها از همگان برای ايجاد يک وفاق ملی دعوت کرده اند. اما عملاً ديده ايم که اين دعوت هيچگاه پاسخی در خور نگرفته است و حتی مشروطه خواهان طرفدار پادشاهی نيز بيشتر در اردوگاه «حمايت گرايان» قرار دارند تا در اردوگاه «انحلال طلبان». شورای ملی مقاومت و خانم رجوی هم بارها همگان را به اتحاد دعوت کرده و پاسخی دريافت نداشته اند. بنظر من، اگر آقای بنی صدر هم در اين مورد اقدامی کنند با همين بی رغبتی روبرو خواهند شد. اتحاد جمهوری خواهان نيز که در آغاز کار خود صدها نفر را جذب کرده بود اينک با کنگره های کم شرکت کننده مواجه است. اين از جناح راست سپهر سياسی خارج کشور. در جناح چپ هم بنظ نمی رسد که ـ مثلاً ـ حزب کمونیست کارگری بتواند حتی از فروپاشی درونی نيروهای داخل جلوگيری کند، چه رسد به ايجاد زمينه ای برای وحدت اپوزيسيون.

من از همهء اين مثال ها نتيجه می گيرم که مهمترين مانع راه ما فقدان «دعوت کنندهء مورد پذيرش همهء مدعوين» است.

علت اين امر هم، از نظر من روشن است: هيچ يک از «دعوت کنندگان بالقوه» حاضر نيست از خواسته های قابل انصراف خود صرفنظر کند. اگر بپذيريم که همهء خواسته های ما در مرحلهء کنونی نسبت به خواست از ميان رفتن حکومت ايدئولوژيکـ مذهبی کنونی و برقراری يک حکومت ملی در سايه قرار دارند و نمی توان در مورد آن کوتاه آمد، می بينيم که ـ مثلاً ـ آقای بنی صدر همچنان اهل «انقلاب اسلامی» است و اوضاع را با زبان اسلامی تفسير می کند و خود را همچنان نخستين رئيس جمهور ايران (و نه حکومت اسلامی) می داند. آقای رضا پهلوی هنوز يک گزينه برای بازگشت پادشاهی به ايران است. مجاهدين (که هنوز سازمانی سياسی ـ نظامی ـ مذهبی بشمار می روند) همچنان بازوی نظامی «شورای ملی مقاومت» محسوب می شوند و تصميمات آن را به محوريت خود مشروط می کنند؛ و اردوگاه پر تفرقهء مليون ما نيز همچنان به حل و فصل مسئلهء کودتای بيست و هشتم مرداد و جلوگيری از بازگشت پادشاهی به ايران مشغول است. و ديگران هم به همين ترتيب. همچنانکه می بينيد همهء بهانه های دوری گزينی از يکديگر، در موقعيت کنونی، فرضی و خيالی و پر از انرژی منفی حذف کننده اند.

توجه کنيم که اگر قرار است اتفاق و اتحاد از راه پذيرش اصولی تخطی ناپذير اما کنار آمدن در مورد خواست های غير ضروری و فرعی به دست آيد، آنگاه، در زير سقف اين مذاکره نمی توان نقش سيد کريم يک کلام را بازی کرد. هر کس بايد بگويد که برای تحقق اتحاد چه چيزهائی را به نفع آرمان والاتر جنبش روی ميز می گذارد، يا از فهرست خواسته های خود حذف شان می کند، و يا از ادعاهای خود نسبت به آنها کوتاه می آيد. آنگاه است که جاده برای رسيدن به شهر تفاهم گشوده می شود، سنگ بزرگ از وسط راه برداشته شده و رفت و آمد ممکن می گردد.

من، اگرچه در مجموعهء مذاکرات و مشاهداتی که تا کنون داشته ام، هنوز به يک کانديدای معتبر برای باز کردن و برافراختن چتر گردهم آورندهء اپوزيسيون انحلال طلب بر نخورده ام اما، فکر می کنم، بسياری از شخصيت ها و سازمان های سياسی ما با يک عمل جراحی کوچک قادرند چنين نقشی را بازی کنند، بی آنکه جامعهء ما را به صبری طولانی محکوم سازند؛ صبری که قرار است از دل آن، از اعماق خاک آن، گياهی که شبيه هيچکدام از درختانی که تاکنون در گلشن اپوزيسيون روئيده نباشد سر برآورد.

==============================

ای ـ ميل شخصی اسماعيل نوری علا

esmail@nooriala.com

محل اظهار نظر در مورد اين مقاله:

هیچ نظری موجود نیست: