۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

انتخابات سلاطين اسماعيل نوری‌علا

انتخابات سلاطين
اسماعيل نوری‌علا

برای روشن کردن مطلبی که می خواهم در مورد شرايط سیاسی امروز کشورمان مطرح کنم ناچارم گريزی به داستان «خلافت اسلامی» و مسئله «مشروعيت حکومت» بزنم و نشان دهم که چرا آنچه در امروز ما می گذرد ناشی از قانون مندی های جامعه شناختی عامی است که از مطالعهء موقعيت های تاريخ گذشتگان استخراج می شوند.*
***
ميراث پيامبر اسلام، پس از آن که او ديده از جهان فرو بست، کتاب منتسب به آسمان (و البته بعداً مدون شده بصورت «قرآن»)، و شرح رفتارها و گفتارهای خود او (که بعداً بصورت مجموعه «احاديث نبوی» در آمد)، و همچنين رابطه هائی بود که در طول زندگی با اطرافيان اش داشت يا بوجود آورده بود. اما در حالی که «کتاب و سنت» جان نداشتند تا جانشين او را تعيين کنند، رابطه های او با اطرافيان و دوستان و دشمنان اش «جاندار» بودند و می توانستند «بحران جانشينی» پيش آمده با مرگ او را بصورتی کم تشنج حل کنند. اطرافيان او «جانشين پيامبر» را «خليفه» خواندند چرا که، در واژگان «قرآنی»، الله به هنگام طرد «آدم» از بهشت او را خليفه خود خوانده بود، به معنی جانشين. و «خلفای چهارگانه نخست پيامبر» نيز بر اساس رابطه هائی که با او داشتند به قدرت رسيدند.
ابوبکر «يار غار» و پدر همسر محبوب پیامبر بود. عمر و عثمان نيز با او رابطه نسبی داشتند و مشار و مشيرش محسوب می شدند. و علی ابن ابيطالب نيز پسر عمو و دامادش بود. اين چهار تن را «خلفای راشدين» می خوانند.
اما، در يک برگشت ورق تاريخ، خلافت از حلقه وابستگان نزديک پيامبر بيرون رفت و پنجمين خليفهء اسلام معاويه شد؛ از خاندان بنی اميه يا اموی، که تا فتح مکه به دست مسلمانان در آخرين سال زندگی پيامبر، رقيب و دشمن اصلی خاندان او محسوب می شدند و تنها در آن شکست اسلام را پذيرفتند و بخشی از آن ها به اشرافيت تشکيل شده در مدينه پيوستند.
معاويه، پس از کم و بيش سه دهه خاموشی و قناعت کردن به فرمانداری شام و نشسته در دمشق، با جنگ و حاکميت و حيله، خلافت را از چنگ علی ابن ابيطالب بيرون کشيد و پسران او را نيز وادار به بيعت با خود کرد. در آخر عمر نيز خلافت را در خانواده خود موروثی کرد؛ کاری که در راه اش خون ها ريخته و کربلاهای بسيار ساخته شد.
بهر حال، نکته در اين بود که اين «خلافت»، جز زور و سرکوب و رشوه و فريب، منشاء ديگری برای «مشروعيت» (يا مطابق «شرع» بودن و ريشه در رسالت آسمانی پيامبر داشتن) خود نمی يافت و عاقبت هم همين «بحران مشروعيت» آن را از پای درافکند.
جابجائی قدرت هم بر اساس همين «ادعای مشروعيت داشتن» انجام شد و با متلاشی شدن خلافت اموی، فرزندان عباس، عموی پيامبر، به خلافت رسيدند که خون او را در رگ ها داشتند و همين را برای مشروعيت خلافت خود کافی می دانستند. البته در برابر آن ها فرزندان علی ابن ابيطالب ـ پسر عمو و داماد پيامبر ـ نيز بودند که با تکيه بر همين «مشروعيت ناشی از پيوند خونی خود با پيامبر» ادعای خلافت داشتند و در اين راه، نسل اندر نسل، به دست خلفای عباسی سرکوب شدند.
بهر حال نکته در اين است که بر اساس همين «همخونی»، خلفای عباسی مدعی مشروعيت بودند، خود را «صاحب امر (حکومت)» و «اميرالمؤمنين» می خواندند، و همهأ نيروهای سياسی و اجتماعی را در مسند خود «متمرکز» کرده بودند. خلافت برای کمتر از دويست سال معادل اين تمرکز قدرت استبدادی و چون و چرا ناپذير بود.
اما نکته در اين است که گردآوری هر پديده ای، چه مادی باشد و چه معنوی، نيازمند داشتن امکان نگاهداری آن «مجموعه گردآوری شده» نيز هست. تمرکز، توانائی حفظ تمرکز را نيز ضروری می کند. از حرمسرا گرفته تا گنجينه، و از خانه و قصر گرفته تا قلمرو حکومت و سروری، اين ها همه نيروئی را برای «حفظ و نگاهداری» می طلبند. اين نيرو همواره از دل «تشکيلات نظامی جوامع» بيرون آمده است. نظاميان عهد عباسی نيز حقوق بگير خليفه بودند و او و «دارائی» هايش را از شر دشمنان و حاسدان مصون نگاه می داشتند.
اما خودی های مدعی نيز هميشه وجود داشتند و خلفای عباسی، از ترس همين «خودی» ها، کوشيدند تا سرداران لشگر خود را از ميان نظاميان شمشير زن ترک قلمروهای فتح شده شان انتخاب کنند و آن ها را بجان مسلمانان ديگر بياندازند. بزودی نگاهبانی دربار خليفه و قدرت متمرکز او کلاً به سرداران ترک غيرخودی واگذار شد.
اما روشن است که اين «رابطه» نمی تواند همواره به شکل رابطهء تخطی ناپذير «خادم و مخدوم» باقی بماند و در اغلب اوقات، رفته رفته، جای طرفين رابطه با هم عوض می شود. وقتی «آمر» و «امير» وسيله ای برای کنترل «مأمور» نداشته باشد، اين يکی ـ با قدرت نظامی که دارد ـ جانشين «آمر» می شود و «رئيس» را به انقياد خود در می آورد.
در سومين قرن از خلافت عباسی نيز همين روند «معکوس شدن رابطه» کامل شد. سرداران ترک مهار قدرت واقعی را در دست داشتند و خليفه ای که خون پيامبر در رگ هايش جاری بود در مقابل شان عروسکی بيش بشمار نمی رفت. و در همين روند بود که واژهء «سلطان» در برابر واژهء «خليفه» به کار گرفته شد. «سلطان ها» همان سرداران نظامی مقتدری بودند که، بخصوص در دو سدهء آخر خلافت عباسی، هم بر خليفه و هم بر مردم، سلطه و تسلط داشتند. تا روزگاری هلاکو خان مغول بغداد را تصرف کند، خليفه را در نمد بپيچد، و خلافت و سلطنت را يکجا پايان بخشد.
اما شگفت اين که، در سراسر دوران حاکميت سلاطين، آن ها هرگز به از ميان برداشتن دستگاه خلافت اقدام نکردند. يعنی سلطان محمدها، و سلطان محمودها، و سلطان سنجرها و همهء سلطان های ديگر، که هر يک بر بخشی از قلمروی خلافت اسلامی «سلطنت» می کردند، خليفه را همچنان در بغداد نگاه داشته و معاش و مشروب و حرم اش را تأمين می کردند.
چرا؟ برای اين که خليفه بصورتی «مشروع» جانشين پيامبر محسوب می شد و آن ها، اگرچه سلطه داشتند، اما، بدون تأييد خليفه، سلطنت شان «مشروع» نبود. بدينسان، خليفه تبديل به مـُهری شده بود که زير «فرمان» ها زده می  شد و نياز به مشروعيت سلاطين را تأمين می کرد. مثلاً، سلطان محمود غزنوی، اين قاهرترين سردار زمانهء خود، اگرچه به سبک ساسانيان تاجگذاری کرد و تا قلب هندوستان را از آن خود ساخت اما همواره احترام خليفهء نشسته در بغداد را داشت و مشروعيت سلطنت خود را از فرمان و تأييدات او می گرفت.
***
به زمانهء خودمان برگرديم. خمينی، بنيانگذار حکومت اسلامی، هرگز ميل خود را به احياء «خلافت اسلامی» (در شکل اوليهء خلافت عباسی) پنهان نمی کرد و در تئوری بافی های ديوانه وار خويش اين خلافت را با «دموکراسی» و «مشروعيت اخذ شده از مردم» در آميخته و ملغمهء عجيب «جمهوری اسلامی» را اختراع کرده بود. او، بعنوان «ولی فقيه»، همچون پيامبر، همهء قدرت ها را در خود متمرکز کرد و در عين تظاهر به «ميزان رأی مردم است» حتی «يک کلمه بيشتر و يک کلمه کمتر» از خواست خود را تحمل نکرد. او در بازی زمانه تجسم پيامبر نوين مسلمانان شيعه شد.
با مرگ او نيز طبيعی بود که جانشينی وی به اطرافيان منتسب به او برسد. عده ای پسرش  «احمد آقا» را پيشنهاد کردند اما توافقی در اين مورد حاصل نشد. در آن ميانه تنها يک چهره بود که، پس از دفع شر رقبائی همچون بهشتی، می توانست نقشی تعيين کننده را بازی کند. او که هاشمی رفسنجانی نام داشت دست به بازی پيچيده ای زد و، از دل آن بازی، «سيد» (داری خون پيامبر) و روحانی دست چندمی به نام خامنه ای به مقام «ولی فقيه» (آن هم از نوع «مطلقه» اش) رسيد در حالی که رفسنجانی، بعنوان رئيس جمهور، قدرتی بسيار بيش از او داشت. روحانی مذکور را «فقيه» می خواندند اما مجموع فقها و مجتهدين برای او چنين مرتبتی قائل نبودند. و همين ضعف ها بود که در مرگ خمينی او را در ديدهء رفسنجانی و احمد خمينی نامزد مناسب و بی دردسری کرد: او را آن بالا می نشانيم و خود ـ از زير ـ کار ها را صورت می دهيم!
خامنه ای اما، محيلانه و مظلوم نما، بجای دخالت در کار رئيس جمهور، وقت خود را صرف معاشرت و معامله با نظاميان سپاهی کرد. در اين روند برخی شان در سقوط هواپيماها مردند و برخی در حوادثی ديگر از ميان رفتند؛ و آن ها که باقی ماندند دانستند که اگر هوای «خليفه» ای که اکنون «ولی فقيه» خوانده می شد را داشته باشند نان شان در روغن خواهد بود.
پس از هشت سال جنگ و ويرانی و سازندگی، دوران رياست رفسنجانی به سر آمد و کوشش او برای ماندن در رياست جمهوری قانوناً ناممکن شد و او جای خود را به خاتمی (که نامزد اصلاح طلبان ضد او بود) داده و به رياست مجمع تشخيص مصلحت نظام تن در داد؛ با اين اميد که اين منصب بتواند بر خليفه و رئيس جمهور و مجلس و شورای نگهبان يکجا فرمان براند.
اما اين خاتمی که جانشين او شده بود درست همان آدمی بود که به درد قدرت گرفتن خامنه ای می خورد، چرا که هم برای سرگرم کردن مردم ايران و دنيا «تبسم فريبنده» داشت و هم در وجودش استخوانی يافت نمی شد. در نتيجه، در هشت سال پس از هاشمی، که دوران قدرت ظاهری اصلاح طلبان مخالف هاشمی بود، خامنه ای توانست، با استفاده از شکاف بين رفسنجانی و اصلاح طلبان، و بقول خود خاتمی، کابينه ای مجزا بوجود آورد و به کمک اين «دولت موازی» و «سرداران سپاه وفادار به خليفه» روز به روز بر قدرت خويش بيافزايد؛ بطوری که در پی هشت سال رياست خاتمی، از او شنيدند که گفت «رئيس جمهور تدارکچی رهبر است و بس!»
انتخابات 1384 اوج قدرت «خليفه» بود . او، به کمک «سرداران سپاه»اش، و علی رغم کوشش سرشناسان ديوانسالاری کشور که اصلاح طلبان دوران خاتمی بودند، احمدی نژاد را همچون يک نوکر خانه زاد از صندوق شعبده خويش بيرون آورد و جانشين رفسنجانی و خاتمی کرد. در يک منظر نمادين، تا آن زمان رؤسای جمهور، که منتخب مردم محسوب می شدند، دست خامنه ای را نبوسيده بودند و احمدی نژاد چنين کرد.
اما برکشيدن احمدی نژاد آغاز روند پيدايش «سلاطين» نيز بود. دستگاه ديوانسالاری، خانه به خانه، يا وزارتخانه به وزارتخانه، به تصرف سرداران در آمد. مجلس پر از آنان شد. ثروت های دولتی (يا، در واقع، ملی)، به فرمان خليفه، به سرداران بخشيده شدند. فرزند خليفه، «آقا مجتبی»، در سودای جانشينی پدر و موروثی کردن خلافت، پيوندهاي خود را با سرداران محکم کرد؛ و چون مقطع انتخابات 1388 فرا رسيد، اين سلاطين بودند که پيروزی ديگربارهء نوکر خانه زاد خليفه را تضمين کردند و لشگر به خيابان فرستادند و جنبش سبز مردم را از دم تيغ گذراندند. آنگاه، در چهار سال پس از انتخابات 88، از يکسو با پر و بال دادن به رئيس جمهور از حرمت و عظمت خليفه کاستند و، از سوی ديگر، همهء کشور را به تسلط خود در آوردند ـ از فرودگاه تا گمرک، از نفت تا مواد مخدر. و سپس کمر به تضعيف رییس جمهور متوهم بستند.
و اکنون، در مقطع انتخابات 1392، از نگاه من، احمدی نژاد بايد با يک جراحی ماهرانه حذف شود و خليفه هم ديگر عروسکی بيش نيست، با شورای نگهبان اش که خود به نوکری سلاطين سپاه فرو کاسته شده و تنها صلاحيت آنانی را تأئيد می کند که سلاطين می خواهند.
توجه کنيد که قصد من از نوشتن اين مطالب تبرئهء خامنه ای يا شورای تهوع آور نگهبان او نيست. خامنه ای مسلماً جنايتکار کم نظيری در تاريخ ما است که در جهنم تاريخ کشورمان مخلد خواهد شد. اما واقعيت کارکرد اين جنايتکار نبايد باعث شود که ما واقعيتی بزرگ تر را ناديده بگيريم. اکنون، نه خامنه ای و نه شورای نگهبان اش، که سرداران سلطان شدهء سپاه اند که بر کشورمان حکومت دارند و در مورد آينده آن تصميم می گيرند.
پس، اگر دنبال تشخيص «منافعی» باشيم نيز نمی توانيم اين منافع را با صفت «ملی» مشخص کنيم. هيچ منفعت ملی در ميانه نيست و، همانطور که رفسنجانی هشتاد ساله می گويد، حيات و ممات کشور به دست اين سلاطين افتاده است.
اما، در بازگشت به آن داستان تاريخی، توجه کنيم که «خليفهء عروسکی» هنوز هم کارکردی مهم دارد چرا که اين سرداران امروز نيز، نظير سلاطين عهد عباسی، برای بقای بلند مدت خود محتاج مشروعيتی برگرفته شده از خليفه اند و بهمين دليل چنان عمل می کنند که تو گوئی همهء تصميمات را خامنه ای می گيرد و او فعال مايشاء مملکت است. حال آن که حتی «آقا مجتبی» نيز می تواند گروگانی در دست سلاطين محسوب شود و خليفه هم اگر از فرمان سلاطين اش سرپيچی کند، در شبی که هوا سرد است و او فراموش کرده تا پنجرهء اطاق خواب اش را ببندد، سينه پهلو می کند و می ميرد.
***
اما در اين داستان، که نه چندان تازه و غافلگير کننده است، يک نکتهء بسيار پيچيده و مبهم نيز وجود دارد و آن اين که هنوز هيچ روشن نيست رفسنجانی چرا، در آخرين لحظات مهلت نامزد شدن، برای نام نويسی به وزارت کشور رفت، در حالي که پيش از آن نامزدی اش را به موافقت رهبر موکول کرده و، به اصطلاح، توپ را به زمين او انداخته، و از رهبر هم در علن خبری نشده بود. او براستی آمده بود تا چه کند و چه به دست آورد؟
برخی می گويند که او خواسته است با «پرونده ای مورد تأييد مردم» به آخر خط حيات سياسی خود برسد و، بقول بنی صدر، در اين معامله جز فايده نيز نصيب اش نشده است. بعبارت ديگر، داستان موسوی و کروبی پيش چشم او بوده است و ديده که آن ها، به طرفة العينی، محبوب خاص و عام شده اند؛ چرا که علی الظاهر در برابر خليفه ايستادند و از نوکران او کتک خوردند. رد صلاحيت برای هاشمی مدال تقديری است که از مردم می گيرد.
اما، چرا رفسنجانی در «آخرين لحظه» به وزارت کشور رفت ـ يعنی درست وقتی که شنيد مشائی و احمدی نژاد برای اسم نويسی رفته اند؟ براستی بين کانديدا شدن رفسنجانی و مشائی چه رابطه ای وجود دارد؟
پاسخ اين پرسش را آينده خواهد داد؛ وقتی که انتخابات انجام شده و آب ها از آسياب افتاده باشند. اما تا آن زمان می توان در جستجوی پاسخ هائی برای پرسش هائی بی شمار بود. مثلاً:
آيا «سلاطين سپاه» از مشائی و نفوذش در اقشار فرودست سپاه در هراس بودند و، در يک معامله با رفسنجانی، موجبات حذف برگشت ناپذير مشائی را فراهم کردند؟
آيا آن ها بيشتر نگران مشائی بودند تا هاشمی؟
آيا بين منافع هاشمی و آنان تضادی واقعی وجود دارد؟
و آيا رفسنجانی نيامد تا راه بيرون راندن مشائی را هموار کند و آنگاه، خود در هيبت مخالف همآورد «خليفهء عروسکی»، با ذخيره ای از محبوبيتی نامنتظره و تطهير کنندهء گذشته ای خونين، به جايگاه اش برگردد؛ با اين اطمينان که سلاطين قدر قدرت سپاه، او و خانواده اش را از ايذاء مشائی و دار و دسته اش مصون خواهند داشت؟
يا آيا اقدام هاشمی به نمايندگی از «اشرافيت سه دهه ای آقازادگان حاکم بر ايران» بود ـ آن ها که «خليفه» را در چنگ «سلاطين» اسير می يافتند و آخرين تلاش خود را بصورت کنار راندن خاتمی و به جلو کشيدن رفسنجانی کردند تا شايد از قدرت روزافزون سلاطين بکاهند و زورشان نرسيد؟
***
من برای اين پرسش ها پاسخی ندارم اما می دانم که چندين پرسش پاسخ نگرفته ديگر هم وجود دارند:
- آيا، در اين ميانه نقش رقابت دو نيروی امپرياليستی معاصر، آمريکا و اروپا از يکسو، و چين و روسيه، از سوی ديگر، در کشورمان چيست؟ مسلم است که رفسنجانی کانديدای مورد علاقه کاخ سفيد بود و می شد ديد که بقدرت رسيدن او درهای مملکت را به سوی غربی ها می گشايد. پس آيا همين نشانهء آن نيست که سلاطين سپاه پاسداران آشکارا بصورت حافظان منافع چين و روسيه در ايران عمل می کنند و می کوشند تا عناصر غيرنظامی دست نشاندهء خود را بقدرت برسانند؟ آيا آنان در سوريه نيز به وکالت از اين دو نيرو نيست که در کنار بشارالاسد ايستاده اند؟
و بالاخره تکليف ماجرای غنی سازی اورانيوم چه می شود؟ اگر «پاسداران» بازوی چين و روسيه اند چرا بايد به ديوانسالاران و دانشگاهيان ناراضی اجازه دهند که با گشايش درها بسوی غرب راه را بر کسانی هموار کنند که آماده اند غنی سازی را متوقف سازند؟
مگر نه اين که، در واقع، اين انديشهء سلاطين سپاه است که روند تلاش برای دستيابی به بمب اتم را به پيش می راند و خامنه ای نيز، در قلمروی سلطه آن ها و بنا بر تربيت ضد غربی خويش، بقای سلاطين سپاه و، در نتيجه، بقای خويشتن را در اين دستيابی می بيند؟
و آيا از اين پس صف بندی سلاطين سپاه در برابر اسرائيلی های نگران از پيدايش ايران اتمی شکل عريان تری بخود نخواهد گرفت؟
آيا خليفه و سلاطين اش، اين دست نشاندگان چين و روسيه، می فهمند که چگونه مشغول پيچيدن نسخهء ويرانی و تجزيهء کشوری هستند که بر آن حکم می رانند؟
***
و  يک پرسش آخر اين که آيا، با حذف کامل اصلاح طلبان ِ ديوانسالار و بازاری و دانشگاهی، هنوز «در داخل کشور» نيروئی وجود دارد که بتواند آب رفته را به جوی برگرداند؟
و اگر چنين نيست، چه نيروئی جز نيروی «سکولار دموکرات های خارج کشور» می تواند بديلی را در برابر حکومت نظامی ـ اسلامی سلاطين جديد بنشاند؟
آری، تا 24 خرداد پيش رو، در سپهر سياسی ما، ده ها پرسش بی پاسخ در پروازند و اپوزيسيون انحلال طلب نيز ناگزير است عاقبت از «تفسير اخبار» دست بردارد و به «تأثيرگذاری بر اخبار» بيانديشد و در اين راستا بکوشد.
و، در اين ميان، آنان که هنوز به خواستاری انجام «انتخابات آزاد» به دست حکومت اسلامی ِ سلاطين ِ نظامی می انديشند، رفته رفته، به مضحکه ای که بعنوان استراتژی انتخاب کرده اند پی می برند و ناچارند که يا با دفاع از «فدراليسم قومی» به روند تجزيهء کشور بپيوندند و يا پا در قلمروی آلترناتيوسازان سکولار دموکرات و انحلال طلب بگذارند.
يعنی، هر لحظه که می گذرد فضا برای شعبده بازان سياسی تنگ تر می شود.

--------------------------------------------------------
* من مضمون «خليفه و سلطان» را، چند سال پيش، در سرآغاز دورهء دوم رياست جمهوری احمدی نژاد، از زاويه ای ديگر در يکی از مقالاتم شرح داده ام. مقالهء حاضر می تواند تکمله ای بر آن نوشته باشد. نگاه کنيد به آن مقاله، مورخ 20 شهريور 1388، در سايت شخصی من.

هیچ نظری موجود نیست: