۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

من بهترین سالهای عمرم را در زندانهای جمهوری اسلامی بسر بردم

پیاده کردن متن : عاطفه اقبال

من اسمم شیوا محبوبی است. وقتی 16 سالم بود بدست رژیم جمهوری اسلامی ایران دستگیر شدم. سال 1363 بود که منو دستگیر کردند و بمدت سه سال ونیم در زندان بودم. در زندانها مختلفی بودم در زندان رضائیه، سقز، سنندج ،اوین ، تبریز و ... بودم . داشتم با چند تایی از دوستام در رابطه با سن 18 سالگی حرف میزدم که 18 سالگی چقدر مهمه مخصوصا در کشورهای خارج از ایران که دوستام می گفتند که جشن گرفتیم و اینکارها رو کردیم در جشن هیجده سالگیمون. و از من پرسیدند که تو هیجده سالگیتو چه کردی؟ من یک لحظه موندم که چی بگم ؟ بعد هم فکر کردم و گفتم من در هیجده سالگیم در زندان بودم! بعد رفتم به اون سالها . من هجده سالگیم رو در زندان اوین بودم. دقیقا در بند 29 با شانزده نفر دیگه در یک اطاق بودیم و مجبور بودیم به علت کمبود جا کتابی بخوابیم. غذا انقدر کم میدادند که همیشه گرسنه بودیم. برای دستشویی رفتن هزار تا تحقیر و کتک می خوردیم. ... برگشتم یک کمی عقبتر. یادم افتاد که فقط هجده سالگی نبود از خیلی وقت قبل بود که من هیچ خاطره ی درست و حسابی ندارم.
وقتی که شانزده سالم بود و منو اولین روز دستگیر کردند و در یک سلول خیلی کوچک انداختند تا روز بعدش نذاشتند برم دستشویی.... بعد هم روز بعد که منو بردند و شلاق زدند...همین حالا هم وقتی چشمامو می بندم دردش رو حس میکنم. دردی که در قلب و روح من مونده هنوز هست و خواهد بود برای همیشه . مطمئن هستم که برای همه ی کسانی که زندانی بودند به همین شکله . هر لحظه که فکر میکنی به او شرایط انگار همون موقع است. ولی یک چیز دیگه هم هست اینکه در زندان فقط شکنجه خودت نیست که زجرت میده. خیلی سالها گذشته ولی هنوز که هنوزه قیافه ی دختری که آوردند در سلول من و از بوی تعفنش نمی تونستی نفس بکشی. انقدر شکنجه کرده بودنش و بهش تجاوز کرده بودند که دیگه خودشو نمیشناخت. خانواده اش هیچی نداشتند....هنوز یادمه که هم بندی ای که در زندان کرمانشاه با من بود و میدیدم هر چند وقت یک بار شست پاش عفونت می کنه و می افته . برام سئوال بود که چرا؟ میدونید چرا ؟ بازجوش بهش گفته بود که کاری می کنم که هرگز یادت نره. وقتی تحت شکنجه بود با سوزن سرنگ از چندین جا کرده بودند زیر ناخن شستش برای مدتها... هنوز قیافه ی دختر جوان و زیبایی و باهوشی رو یادمه که تو زندان رضائیه انقدر شکنجه اش کرده بودند که دیوانه شده بود و صدای حبوانات را از خودش در میاورد. و بخاطر این با اینکه حکمش تموم شده بود آزادش نمی کردند. .... قیافه ی بهترین دوستم جلوی چشممه که جلوی من مرد بدون اینکه بتونم کاری براش بکنم . هنوز که هنوزه صورتش که غرق خون بود جلوی چشممه . کاری نمیتونستم بکنم. تجربه ای نداشتم. 17 سالم بود. هنوز همه ی این خاطرات جلوی چشمهامه. وقتی که آزاد شدم به خودم قول دادم که تا وقتی که زنده ام نمی گذارم هیچ نوجوان دیگه ای مثل من بهترین سالهای زندگیشو در این شرایط با ترس و وحشت و شکنجه سپری بشه. خاطراتی که همه ی زندگیم با من همراهه ولی همیشه خودمو تسکین دادم که این ترس و وحشت رو به خشم تبدیل کنم و بشم صدای دوستای دوازده، سیزده، چهارده ساله ام که هم کلاسی بودیم که شکنجه شون کردند،اعدامشون کردند، بهشون تجاوز کردند و بعد یک بسته شیرینی پاسداری که بهشون تجاوز کرده بود آورد داد دست مادرشون و گفت که دخترتو عقد کردم! آره میخوام صدای اونا باشم. بودم و خواهم بود و هرگز نخواهم گذاشت که صدای اونا خاموش بشه. روزی که این جنایتکاران را محاکمه کنند. همه ی اینها سندی است علیه اونها.

هیچ نظری موجود نیست: