۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

ميرحسين موسوی: محیل و قدرت پرست، يا ساده و گيج؟

اسماعيل نوری علا

جمعه 24 ارديبهشت 1389 ــ 14 مه 2010


مدت ها است که قصد داشته ام دربارهء چند و چون شيوهء رهبری کردن آقای ميرحسين موسوی، مطلبی بنويسم اما فکر کرده ام که بهر حال اکنون که به ضرب و زور انواع تبليغ ها و سناريوها ـ که در موردشان توضيح خواهم داد ـ ايشان را دنيا بعنوان رهبر جنبش سبز می شناسد بهتر آن است که کناری ايستاده و به تماشای عاقبت کار اين رهبری مشغول باشم. اما گمان من آن است که، از 22 بهمن سال گذشته ببعد، رهبری و فرماندهی ايشان به پايان خود رسيده و حاصل کار آن هم فرستادن خردگريزانهء لشگريان خود به خانه ها و تنها ماندن با دشمن غداری است که در تنهاخوری و تنهاکشی همتا ندارد. می دانم که اين مطالب در لحظاتی نوشته می شود که حکومت اسلامی، در هراس وحشی و سبع خود، بجائی رسيده است که حتی آماده می شود تا رئيس مجمع تشخيص مصلحت خويش را، با زن و فرزندانش، يکجا ببلعد و لذا، خطر اينکه تصور کند با از ميان برداشتن مهندس موسوی ريشه های اميد را از دل جوانان ايران برخواهند کند نيز بسيار است. اما گمان من آن است که او خود در آفرينش وضعيت فعلی دخيل است و بايد يا خود را کاملاً کنار بکشد و يا در رفتار و گفتار و رهنمودهای خود تجديد نظر کند. والا، هنگامی که يک رهبر پيروان ِ (راستين و مصلحتی) اش را به خانه هاشان بر می گرداند تا مبادا ذهن شان آلودهء تبليغات «بيگانگان» شده و به سوی دادن «شعارهای ساختارشکن» متمايل شوند، در واقع، علاوه بر اينکه جان پيروانش را به خطر انداخته، خود را نيز از مصونيت ناشی از پشتيبانی مردمی به خيابان آمده محروم ساخته است. آنگاه مصائبی که احتمالاً بر او خواهد رفت (با فرض اينکه صورت مسئله همين ها باشد که می گويند) حداکثر دستمايهء تراژدی غم آور و خود ساخته ای می شوند که داستانش فقط به درد تعزيه های شورانگيز اما خردگريز ِ کربلائی می خورد و دردی را از مردم ستمديدهء ما درمان نمی کند. 1 مجلهء تايم آمريکا، در شمارهء دهم ماه مه خود، در پی ِ يک نظرخواهی عمومی برای انتخاب چهره های برجستهء سال 2009 در چهار رشتهء رهبران، هنرمندان، متفکران و قهرمانان، آقای مهندس ميرحسين موسوی را بعنوان سومين «قهرمان» سال 2009 انتخاب کرده است. بدين سان، چه بخواهيم و چه نه، و عليرغم اينکه اين گزينش تا چه حد بواقعيت نزديک باشد، در جمع بندی سال 2009 ايشان بعنوان يک قهرمان و رهبر جنبشی سياسی (موسوم به «جنبش سبز») معرفی شده است. پس، هر کس حق دارد در چند و چون اين «رهبری قهرمانانه» نظر کند و سود و زيان آنچه را که اين رهبر انجام داد با معيارهای خود بسنجد. قصد من هم در مقاله اين هفته انجام يک چنين کاری است. من در اينجا به سياست های پشت پردهء اين انتخاب ها هم کاری ندارم و می پذيرم که واقعيت همين است که مجلهء تايم نظرخواهی کرده و خوانندگانش هم به آقای موسوی رأی داده اند. نيز از اين می گذرم که سايت های اصلاح طلبان در طول مدت رأی گيری از خوانندگان خود می خواستند که مرتباً به روی سايت رأی گيری رفته و نام آقای موسوی را وارد کنند، و در اين راستا تا آنجا پيش رفتند که راه و رسم رأی دادن تکراری را هم به هواخواهان خود آموزش دادند: «برای خود اسم های مختلفی انتخاب کنيد و با يک اسم چند رأی ندهيد، از کامپيوترهای مختلف استفاده کنيد تا معلوم نشود يک نفر دارد چند رأی می دهد، و...». به شرح تفصيلی تنافر اعتراضات پس از 22 خرداد برای رسيدن به انتخابات صحيح در کشور خودمان، و تقلب در رأی دادن در اقتراح مجلهء تايم، نيز نمی پردازم و فقط يادآور می شوم که، بنظر من، تقلب در انتخابات در هر شکل اش تقلب است، چه در انتخابات رياست جمهوری ايران باشد و چه در انتخاب چهرهء قهرمان سال 2009 از جانب مجلهء «تايم». از سوی ديگر، از ته دل می گويم که بسيار متأسفم از اينکه ناچارم به هر کس که اين روزها ظاهراً برای ايران افتخاری می آفريند به ديدهء ترديد بنگرم. زمانی بود که بردن جايزهء صلح نوبل و شير طلائی ونيز و کرهء طلائی فستيوال کان، و کانديدای گرفتن جايزه اسکار شدن، و انتخاب شدن از جانب مجلهء تايم ـ بعنوان قهرمان سال ـ ارزش و اهميتی داشت و برندگان و برگزيده شدگان را متعهد می کرد که از آن پس مواظب رفتار و گفتار خود باشند و در اندازه های آدمی اجتماعی ـ تاريخی که از آنان ساخته شده حرکت کنند. افسوس که می بينم امروز، وقتی نوبت به ما ايرانی ها می رسد، برندهء جايزه نوبل مان جز تبليغ برای اسلام ناشناسی که گويا «مثل اسلام اينها نيست» و «سخت با دموکراسی و حقوق بشر هماهنگی دارد» رسالتی برای خود قائل نيست، و برندهء ايرانی جايزهء فستيوال کان هم دل با احمدی نژاد دارد اما رأی اش را به رفسنجانی می دهد. از خود می پرسم که آيا براستی ارزش اين جايزه ها و القاب هميشه در همين حد بوده و ما نمی دانستيم يا ظهور بی مثال حکومت گروگانگير و دو دوزه باز ولی فقيه در سرزمين نفت و گاز خيز ايران موجب شده که همهء اين جوايز ـ هر يک بصورتی ـ «سياست زده» شوند و غرب بازرگانی که، بقول لنين، طناب دارش را هم خودش می فروشد، دست به حراج سياسی همهء اين حيثيت ها زده است؟ 2 تا از جريان انتخاب قهرمانان سال 2009 مجلهء تايم دور نشده ايم اين را هم گفته باشم که معلوم نيست به چه دليل و سابقه و نسبتی، مجلهء «تايم» از خانم شهرهء آغداشلو، هنرپيشه تئاتر، سينما و مجری برنامه های تلويزيونی گوناگون و نامزد جايزهء اسکار زن نقش دوم و برندهء جوايزی چند در امر مربوط به هنرپيشگی، خواسته است تا معرف آقای موسوی به جهانيان باشد؛ شايد گردانندگان اين مجله خواسته اند بگويند که در بين اين همه استادان دانشگاهی متخصص فن کج دار و مريز، و سياستمداران اصلاح طلب، و متفکران حوزهء نوانديشی دينی ايرانی، هيچ شخص شايسته تری برای معرفی آقای مهندس موسوی يافت نمی شود. يا شايد هم خواسته اند صحنهء سياسی کشورمان را به صحنهء يک تئاتر يا سينما تشبيه کنند که هنرپيشگان متنی از پيش تهيه شده را می خوانند و، به همين دليل، از يک هنرپيشهء کانديدای اسکار خواسته اند که هنرپيشه ای هنوز جايزه نگرفته را معرفی کند. نمی دانم، هرچه هست اين انتخاب بنظرم عجيب می آيد. اما عجيب تر از اين موضوع نوع معرفی خانم آغداشلو است. ايشان (که چند سال پيش تصميم گرفتند تا از اردوگاه مخالفان حکومت اسلامی، نخست به اردوگاه آشتی جويان با حکومت ولی فقيه مهاجرت کرده و خواستار بازگشت به ايران و بازی در فيلم های ايرانی شده و حتی چادر سر کردن را هم بعنوان احترام به سنتی ملی بلامانع اعلام داشتند و پس از همين انتخابا تقلبی هم در تلويزيون به تفسير سياسی پرداخته و انتخاب آقای احمدی نژاد را غيرتقلبی دانستند، و سپس با ظهور جنبش سبز سر از اعتصاب غذای آقای گنجی در نيويورک در آورده و سبز سبز شدند) در مقاله ای که به اسم شان در نشريهء «تايم» منتشر شده برای «مهندس» سنگ تمام گذاشته و ايشان را بعنوان «قهرمان ايجاد اميد به تغيير در نزد ايرانيان» به خوانندگان اين نشريه معرفی کرده و جايگاهی همچون جايگاه مارتين لوتر کينگ، رهبر مقتول جنبش سياهپوستان آمريکا برای بدست آوردن حقوق مدنی، را برای ايشان دست و پا کرده اند. در اين مقاله، خانم آغداشلو ابتدا از خودشان آغاز کرده و توضيح داده اند که 31 سال پيش، در قامت هنرپيشه ای 26 ساله، و بی آنکه اميدی به بازگشت داشته باشند، مجبور به ترک کشورشان شده و، همچون ميليون ها جوان ايرانی ديگر آن سال ها، در طی دوران طولانی انتظاری 31 ساله، در آرزوی آزادی و دموکراسی برای کشورشان سوخته اند. تا اينکه در سال گذشته آقای ميرحسين موسوی 68 ساله، درست مثل مارتين لوتر کينگ، و در کلام ايشان «همراه با جنبش سبز خودشان!» دريافته اند که وقت ترميم عهدهای شکسته شدهء انقلاب اسلامی فرا رسيده و بايد، از طريق مبارزاتی بدون خشونت، ايران را در مسير درست اش قرار داده و کاری کرد که دولت هايش (توجه کنيد که منظور حکومت نيست) نه به مدد گلوله که از طريق صندوق رأی انتخاب شوند. ايشان آنگاه اشاره ای به خطراتی که جان آقای موسوی و صدها هزار عضو جنبش سبز را تهديد می کند داشته و، در عين حال، عليرغم اين خطرات، يقين خود را به آزادی نهائی ايران اعلام داشته اند. من اين نمونه را آوردم تا نشان دهم که شبکهء اصلاح طلبی در خارج کشور تا کجا تار و پودش را بافته و چه چهره هائی را به خدمت خود گرفته است، آنگونه که اکنون وقتی می شنوم که يکی از هموطنانم نامزد دريافت جايزه ای و عنوانی معتبر شده، پس از لحظه ای شادمانی و سرور به اين فکر می افتم که نکند اين هموطن من هم در جائی از اين مسير سی سالهء پر از عشق و نفرت نسبت به حکومت اسلامی عاقبت به شبکهء اصلاح طلبان مذهبی پيوسته باشد؟! 3 اکنون همگان می دانيم که اصلاح طلبان مذهبی، دوازده ـ سيزده سال است کوشيده اند تا تنور اميد مردم به اصلاح پذيری حکومت ولايت فقيه در ايران را روشن نگاه دارند و حتی امروز هم که اين حکومت ديو سيرت چهرهء واقعی اش را عريان تر از هميشه به تماشا گذاشته و خود اصلاح طلبان را آماج خشم خود قرار داده نيز دست از تبليغ اين اميد بی معنا برنداشته اند. خوشبختانه اما، هستند کسانی که هيچگاه و يا اخيراً اميدی به اصلاح طلبان مذهبی (که اکنون زير علم مهندس موسوی و پرچم «جمهوری اسلامی، نه يک کلمه کمتر و نه يک کلمه بيشتر»، و خواستاری «بازگشت به دوران طلائی امام روشن ضميری که سی و يک سال پيش خانم آغذاشلو از دست اش به غرب پناه برد» سينه می زنند) نداشته و آنها را ـ عطف به سابقه شان از يکسو، و شعار و کارکرد امروزشان، از سوی ديگر ـ خطرناک تر از اوباش حکومت فعلی ـ که بصورتی اميدوار کننده بر سر شاخه نشسته و بن می برد ـ می دانم. اما، با همهء اين آگاهی ها و تصميم گيری ها، فکر می کنم آنچه که در سحرگاهان يکشنبهء گذشته در پشت ديوارهای اوين رخ داد و با پرسش غمزده ای از جانب قهرمان سال 2009 مجلهء تايم، (مبنی بر اينکه «اين بود عدل اسلامی؟») خاتمه يافت، هر کس را وا می دارد تا از خود بپرسد که چرا وقتی کسی توانائی رهبری ِ جنبشی را، که ظاهراً به اسم او براه افتاده، ندارد اصلاً داخل اين بازی می شود و ديگران هم اين همه وقت و انرژی و پول و تلاش و عرق و خون و عصب را به پای او می ريزند؟ نه اينکه در روزهای آخر ماه خرداد سال گذشته حکومت ملايان جرأت نداشت که دست به ترکيب پنج جان شيفته ای بزند که در سحرگاه يکشنبهء پيش به چوبهء اعدام سپرده شدند؟ و اگر اکنون جرأت چنين جسارتی را می يابد نبايد آن را به حساب فرماندهی گذاشت که سپاه خود را پيش از پايان جنگ مرخص کرده است؟ براستی دست آورد رهبری های داهيانهء اين «قهرمان آفرينندهء اميد در دل های جوانان» در طول کمتر از يکسال گذشته چه بوده است جز بر جای نهادن شماری جوان جان باخته، شماری شکنجه ديده و دل شکسته، و شماری تجاوز شده و به روان پريشی دچار آمده؟ و اکنون، پنجهء جوانی که بر متن آسمان ايران همچون پرچم اندوهناک شکست تن به باد شگفت زده سپرده اند؟ مگر نه اين است که وقتی کسی رهبری جنبشی را به دست می گيرد، بصورتی ناگزير پذيرفته است که مسئووليت هر قطره خونی که در آن جنبش به زمين بريزد با او نيز هست و او، تنها با اثبات درست بودن رهنمودهايش، می تواند نشان دهد که آن خون به هدر نرفته است؟ «رهبر بودن» که فقط دست خانم «روشنفکر چادر چاقچوری ِ» خود را گرفتن و به ديد و بازيد با اصلاح طلبان از زندان رها شده و خانواده های عزادار مذهبی رفتن نيست. اظهار تأسف کردن و سر به حسرت تکان دادن هم نيست. آنها که می گويند خون نداها و سهراب ها برای پس گرفتن رأی و به قدرت رساندن مهندس موسوی ريخته شده بايد نشان دهند که ايشان در قبال اين هديه ها و فديه ها چه کرده است؛ و آيا فقط همين اعلاميه دادن ها و اخطار کردن ها برای رهبر شدن و قهرمان آرزوهای ملت، در خواستاری آزادی و دموکراسی در ايران، گشتن کافی است؟ آن هم برای مردی که در اولين اعلاميه هايش کفن پوشيده و غسل شهادت کرده و آماده روياروئی شدن با دشمن شده بود؟ 4 در واقع، شايد بتوان گفت که مهندس موسوی بی رغبت ترين و اتفاقی ترين و نابجاترين «رهبری» است که، در لحظه سرآمدن تحمل يک ملت، از راه رسيده و با رفتار و گفتار خود چنان کرده است که يک جنبش ميليونی در فاصلهء هفت ـ هشت ماه به سکوت و سکون برسد؛ «رهبری» که اول و آخر داستان زندگی اش هيچ با هم نمی خواند، «قهرمانی» که با حدوث انقلاب اسلامی قلمويش را کنار می گذارد و آتليه اش را تعطيل می کند، لباس چريکی می پوشد، نخست وزير سال های خونبار عهد خمينی می شود، سپس بيست سال تمام را در مجمع تشخيص مصلحت نظام جا خوش می کند و نظام هم بر پايهء «تشخيص» های او و همگنانش رشد کرده و فربه می شود، اما در سی ام سال حکومتی که او خود از پايه های اصلی اش بوده است يکباره، گوئی که خواب نما شده باشد، در فرصتی انتخاباتی، اعتراض کنان از کنج عافيت بدر می آيد و خود را نامزد رياست جمهوری حکومت اسلامی می کند ـ آن هم با اين وعدهء بزرگ که آمده است آزادی و دموکراسی مطلوب خانم آغداشلو را بر ايران مستولی کرده و دست لشگر اشرار و اوباش مدرسهء حقانی و انجمن حجتيه و مرکز مصباحيه را از امور مملکت کوتاه کند. و چون نتايج انتخابات اعلام می شود و مردم به اعتراض به کوچه و خيابان می ريزند و بی مشورت او نامش را صدا می کنند، با احتياط و تلواسه اين رهبری را با دست پس می زند و با پا پيش می کشد و طی يازده ماه به نعل و به ميخ زدن راهکارش آن می شود که جنبشيان بايد حزبی تشکيل دهند که وزارت کشور رژيم آن را ثبت کرده و به رسميت بشناسد. و بابت اين خدمات بعنوان يکی از چند قهرمان سال 2009 هم شناخته شود. براستی که اگر آنچه پيش آمده جزئی از يک سناريوی گسترده تر نباشد که طی آن، حکومت اسلامی (با راهنمائی های بگيريم روس ها و بعضی از کشورهای اروپایی) هر از چندگاه يکبار آشوب هائی را می آفريند تا ناراضیان دگرگونی خواه و رهبران بالقوهء جنبش های ضد حکومتی را شناسائی و معدوم کند، بايد گفت که عمل مهندس موسوی، از فردای صبح اعلام نتايج انتخابات رياست جمهوری، حکم پا نهادن در مسيری را داشته که او ذره ای توانائی و استعداد راهپيمائی در آن را دارا نبوده است. البته او نيز می توانست، مثل کانديدائی ديگر، ژنرال محسن رضائی!، دمش را لای کولش بگذارد، به فرهنگستان هنرش برگردد، تن به آنچه پيش آمده بدهد و از جبين گره بگشايد. اما او، به دلايلی که چندان بر ما روشن نيستند، راه ديگری بر می گزيند که داستان غمبار يازده ماههء اخير را رقم زده است. اگرچه مهندس موسوی بارها گفته است که من رهبر مردم نيستم بلکه دنباله رو و يا همسفر آنها بشمار می روم، اما اين موضع گيری سخن از قضيه ای دو سويه می گويد. از يکسو ـ در ظاهر تعارف مآبانه اش ـ سخن مهندس موسوی عين حقيقت است و، از سوی ديگر، می تواند نشان از فرصت طلبی خطرناکی دهد که چون به نتيجهء مطلوب نرسد عدهء زيادی را با خود بکام مرگ و ادبار می کشاند. بله، اين درست است که مردم بدون اجازهء کانديداهای شکست خورده به خيابان ريختند و رأی خود را مطالبه کردند، اما آن کس هم که به پشت گرمی مردم شير می شود و انتخابات را تقلبی می خواند بايد دقيقاً بداند که می خواهد با اين نفتی که بر آتش خشم مردم می ريزد چه می کند. آيا از اين شعله برای سوزاندن پايه های بيداد سود می جويد و يا ـ جا خورده از حرارت و گستردگی آتش ـ بنا بر خاموش کردن آن می گذارد؟ بنظر من، آنچه قهرمان مجلهء تايم در اين يازده ماهه انجام داده نتيجه ای جز پائين کشيدن تدريجی فتيلهء تظاهرات، و رام و آرام کردن حق طلبی ها (البته با ژست «عاقلانه کردن خواست ها» و جلوگيری کردن از گسترش تقاضاهای به راستی عدالت خواهانه و به قول ايشان خطرناک و «ساختارشکن») نداشته است. 5 اما همهء ماجرا را شخص مهندس موسوی نمی توانسته رقم زند و چنين کلاف سر در گم و معمائی را بوجود آورد. در واقع، اکنون بر همگان آشکار است که وضعيت مهندس موسوی را کارکرد «خارج کشور» (چه ايرانی و چه غيرايرانی) نيز دو چندان مغشوش کرده است. در اين مورد می توان به شرح و بسط بسيار و آوردن شواهد متعدد پرداخت، اما من تنها به ذکر يکی دو نکتهء مهمتر اکتفا می کنم. اگرچه ولی فقيه، به سبک عقب ماندهء خود، ماجراهای پس از انتخاباتی قلابی اش را «فتنهء دشمن ساخته» می خواند و به روی خود نمی آورد که هيچ نيروی توطئه گری نمی تواند مردمی مرفه و شاد و راضی را عليه حکومت شان بشوراند و به خيابان آورد تا آن حکومت مجبور شود به زور تير و تفنگ و باطوم و موتور سوار و لباس شخصی و کهريزک و تجاوز آنها را به خانه برگرداند، اما نفرت ما از خامنه ای ـ اين آخوند، بقول حافظ، «معتبر شده» ـ نبايد چشم هامان را بر اين واقعيت ببندد که کل ماجرای شرکت در انتخابات و، در پيش و پس آن، کشاندن مردم به خيابان ها محصول کوششی وسيع از جانب اصلاح طلبان مذهبی و حاميان بين المللی شان بوده است برای اينکه آرايشگران هميشگی چهرهء حکومت اسلامی ديگر باره بقدرت رسند و از اين حکومت تصوير معقول تری که به درد فروش به افکار عمومی غرب بخورد ارائه دهند اما ولی فقيه و پاسدارانش، مغرور به توانائی خود در سرکوب مخالفان، اين بار تن به چنين طرح فريبنده ای نداده و تصميم به يکسره کردن کار گرفته و برای سرکوب مخالفان واقعی خود از نمايش گستردهء اصلاح طلبان بهترين سود را برده اند. حال، حاصل اين بازی پيچيده چه باشد، چندان معلوم نيست. البته اين هم هنوز روشن نيست که جايگاه مهندس موسوی در اين سناريوی به تفصيل طراحی شده چه بوده و آيا او از نقش خود در آن آگاهی داشته است، و يا نمی ديده و نمی فهميده که چرا و چگونه عزيز کردهء راديو و تلويزيون های غرب شده و آنها همهء امکاناتشان را در اختيار اصلاح طلبان مذهبی که او را کانديدای تخت سلطنت خود می ديدند گذاشته اند؟ نيز معلوم نيست که چرا هنگامی که با غوغاسالاری اصلاح طلبان خارج کشور مواجه شد و ديد که از هر سوراخی نماينده ای و سخنگوئی از جانب او به ميدان آمده و دستورالعمل های منتسب به او را به مردم ابلاغ می کند، با شهامت و راستگوئی تمام از همکاری با آنان تبری نجست و گذاشت تا بازی قدرتی که جان مردمان در آن ارزشی ندارد ادامه يابد و در بلند مدت، همراه با شکست اصلاح طلبان، جنبش نيز رو به نابودی برود؟ آيا همين که بگويد من نماينده ای در خارج ندارم کافی بود؟ آن هم وقتی که هر روز يکی از اصلاح طلبان در سيمنار و کنفرانسی از جانب او سخن می گفت و تلويزيون های مختلف دنيا هم همهء آنان را بعنوان سخنگويان اش معرفی می کردند؟ بله، مهندس موسوی در اين يازده ماهه چهره ای معمائی بوده است اما در واقع بايد بياد داشته باشيم که معمائی بودن هميشه ناشی از زرنگی و اهل کلک بودن نيست. گاه بی خبری و ساده لوحی نيز می تواند از آدمی که به وسط يک بازی پيچيده پرتاب می شود شخصيتی معمائی بسازد. در مورد مهندس موسوی می توان از هر دوی اين منظرها نگاه و قضاوت کرد و تصميم گرفت که آيا او براستی انسانی محيل و بی رحم و قدرت پرست است که جان آدمی برايش ارزشی ندارد و يا آنچنان آدم ساده و گيجی است که نادانسته در اطراف خود توفان می آفريند و خود را مسئوول آن نمی بيند. 6 نيز فراموش نکنيم که هر آدم معمولی هم ممکن است در شرايطی معمائی خود به يک معما تبديل شود. و در اين زمينه کل شرايطی که مهندس موسوی، پس از بيست سال زندگی بی سر و صدا، در آن رخ کرده و به «رهبری» در رسانه های فرنگی رسيده نيز بشدت معمائی است. بيائيد از خود بپرسيم که در شناخت و پذيرش يک رهبر چه معيارهائی را می توان بکار برد تا به مواضع شگفت آور برخی مدعيان سکولاريسم در ايران که، در عين اظهار انزجار از جنايات خمينی، اعلاميه می دهند و مهندس موسوی را همچون رهبر بلامنازع جنبش سبز می ستايند پی ببريم. برای پاسخ به چنين پرسشی می توانيم، مثلاً، مهندس موسوی را با شاهزاده رضا پهلوی مقايسه کنيم. اين هر دو مردانی سياسی اند که در اندازه های رهبری سياسی عمل می کنند. در اين ميان، ادعای رهبری رضا پهلوی اغلب به دليل «سابقه» اش مورد ترديد قرار می گيرد و گفته می شود که او مطرح است چون فرزند پادشاهی سرنگون شده بوسيلهء يک انقلاب و خيانت دوستان و خنجر از پشت زدن پشتيبانان غربی اش بوده است. يعنی اگر او فرزند آن پادشاه نبود، چهره ای بود از بيشمارانی که در سراسر جهان پراکنده اند. اما همين فرزند آن پادشاه بودن اغلب تبديل به نوعی نقطهء ضعف می شود، بی آنکه او اين فرزند بودن را خود انتخاب کرده باشد و يا، چون فرزند خامنه ای، در زمان قدرت پدر دست به دزدی و جنايت آلوده کرده باشد. گذشتهء او چندان ربطی به خود او ندارد اما اغلب سياسيون ظاهراً سکولار و مخالف حکومت مذهبی ولايت فقيه ما همواره خواستار آنند که او پدران خود را طرد و لعن کند و از آنان انتقاد بعمل آورد. حال اگر اين رويه و واکنش منتقدان را اصل و الگو قرار دهيم و با اين عينک به مهندس موسوی بنگريم می بينيم که او نيز «فرزند معنوی» قدرتمند ديگری به نام «خمينی» است، در زمان فرمانفرمائی آن پدر معنوی نخست وزير بوده و بر دستگاهی نظارت کرده که هزاران جوان ايرانی دگرانديش را کشته، بعنوان مبارزه با بی حجابی به دست و صورت زنان تيغ کشيده و به دختران باکرهء زندانی قبل از تيرباران شان تجاوز کرده است. از آن پس هم هيچگاه رشته های ارتباط اش با حکومت پدر و جانشين او قطع نشده و همواره صندلی خاص و بی سر و صدائی در «مجمع تشخيص مصلحت» نظام ولی فقيه داشته است. آنگاه، پس از سی سال خاموشی، يکباره به صحنهء سياست علنی برگشته و مدعی آن شده است که می خواهد «الهام بخش جوانان آزاديخواه و دموکرات منش» ايران بشود. و يکباره فرياد اصلاح طلبان مذهبی و جوانان در غرب به دنيا آمده و فريب شان را خورده، همراه با زهازه گفتن سکولارهای «معتدل!» از همه جا بلند شده که مژده دهيد! «رستگارگر» و «نجات دهنده» پيدا شد! آيا جای حيرت و تعجب نيست که همان مبارزانی که از رضا پهلوی طلب طرد رژيمی را می کنند که در آن نقشی جز فرزندی شاهش را نداشته، هيچ کدام از مهندس موسوی نمی خواهند که لااقل گذشته اش را نفی کند و کارهای پدر معنوی اش را مورد انتقاد قرار دهد؟ کار حتی شگفت آورتر هم می شود وقتی که خود او نيز سرفرازانه می گويد که قصد دارد کشور را به «دوران طلائی» پدرش برگرداند! نه، اين ديگر معمای مهندس موسوی نيست، و از نظر منی که هيچ گرايشی به پادشاهی ندارم اما رضا پهلوی را موظف به پاسخگوئی در مورد گذشتگانش نمی بينم، واکنشی اين چنين غافلگير کننده تنها پيچيدگی شگرف و بی منطق طرفداران ضد پادشاهی طرفدار موسوی را می رساند. من البته اين معما را به مردم بجان آمدهء وطن مان نسبت نمی دهم. آنها حکم غريقی را دارند که در دريای پر آشوب به هر تخته پاره ای چنگ می زند و می آويزد. امروز اين تخته پاره مهندس موسوی نام دارد و روزی هم ممکن است نامش رضا پهلوی شود. اما نمی توانم اين واقعيت را ناديده بگيرم که بخشی از معمای مهندس ميرحسين موسوی را رفتار معمائی اصلاح طلبان مذهبی می آفريند که هرچه از مبداء 22 خرداد سال پيش دورتر شده ايم بيشتر ماهيت فريبکار و دروغزن خود را نشان داده و ثابت کرده اند که حاضرند در مسير «بازگشت به قدرت» همهء زيبائی ها و راستی های اخلاقی را فدا کنند، دروغ بگويند، توطئه بچينند، به مردم آدرس عوضی بدهند و يقيناً، وقتش هم که شد، با درو کنندگان ساقه های جوان کشتگاه خرم کشورمان بر سر ميز مذاکره بنشينند و به توافق برسند تا حکومت اسلامی شان همچنان برقرار بماند و اروپائی ها و روس ها هم به کام دل شان برسند. 7 می ماند يک پرسش اساسی و اصلی: آيا راست اين نيست که اينگونه «معما» ها از درون خط مشی «فشار از پائين و چانه زنی در بالا» سر بر می کشند؟ فشار از پائين را می توان به همه گونه ای تعبير کرد. اما از نظر اصلاح طلبان مسلماً اين که صد تائی آدم در خيابان ها کشته شوند، يا در زندان ها در معرض شکنجه و تجاوز قرار گيرند، و يا در صبحگاه يکشنبه ای از بهاری تازه رسيده به بالای دار بروند ـ اگر موجب کشاندن مردم به نفع آنها به خيابان شود و دست شان را برای چانه زنی در بالا قوی کند ـ مجموعاً ضرری است که ارزش اش را دارد؛ آری، «ضرر ارزشمند!» ی است (همچون همان «رحمت الهی بودن جنگ» برای خمينی) که در آن نداها و سهراب ها به کام مرگ فرو می روند و نسل جوان و تحصيل کردهء ايران، گروها گروه، به سودای خروج از جهنم حکومت اسلامی، به کوه و دشت می زند. گويا در اين گونهء کثيف از سياست مداری است که می توان رقص پيکرهء فرزاد کمانگر را بر بالای دار اتفاقی مفيد ارزيابی کرد، اگر اين حادثهء دل شکن مردم را به نفع اصلاح طلب ها و عليه دولت جنايتکار بشوراند و، در غياب هر تمايل «ساختارشکن»، جاده صاف کن چانه زنی در بالا شود.

هیچ نظری موجود نیست: