۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

در سوگ آزیتا میزبان



تن زیر توسط یکی از نزدیکان خانواده آزیتا میزبان نوشته شده که در وبلاگ شخصی اش منتشر شده است.

دوشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۹ - ۲۶ ژوييه ۲۰۱۰

در سوگ آزیتا میزبان
سید مهدی موسوی

متن زیر توسط یکی از نزدیکان خانواده آزیتا میزبان نوشته شده که در وبلاگ شخصی اش منتشر شده است.

و تواصوا بالصّبر

همین چند سال قبل بود که «آزیتا» خواهر «الهام میزبان» آمد توی دانشگاه فردوسی مشهد تا برایش انتخاب رشته کنم. همین چند سال قبل بود که این کار را کردم و «بیرجند» قبول شد. همین تازگی ها بود که دیدمش و گفتم پس شیرینی مهندسی اش را کی به من می دهد؟! دخترم چقدر بزرگ شده بود... برای خودش خانمی شده بود...
دارم این سطرها را با گریه می نویسم...

قرار بود در این پست برای «مهلای سلیمانی» عزیزم بنویسم و برای این روزها که سالگرد به قتل رسیدن برادر عزیزش «مهریار» است. قرار بود که برای مهلا بنویسم که روزهای بد دارد تمام می شود که قوی باشد که ما همه در کنار همیم و خدا با ماست و بعد از این شب های صبر و صبر، روزهای خوشی نزدیک است...

ساعت سه و نیم صبح امروز است. الهام به من زنگ می زند که فلان آمپول را برایش پیدا کنم و بفرستم. می گوید وگرنه آزیتا می میرد. می گوید در دولت عدالت و مهرورزی، جز در پایتخت، یک آمپول لعنتی هیچ کجا گیر نمی آید که خواهرش را نجات دهد. بهش قول می دهم و منتظر می شوم صبح شود تا از ناصرخسرو برایش آمپول گیر بیاورم... بهش قول می دهم و دقایقی قبل، همسرش «احسان» زنگ می زند که: دکتر دیگه آمپول لازم نیست... آزیتا رفت...
دارم این سطرها را با گریه می نویسم و چشمان غرق اشکم مونیتور را نمی بیند...

مگر این شانه های کوچک چقدر توان تحمّل دارند خدا؟؟؟ یک روز با رذالت ِ کثافتی، کتاب های این بچّه ها در نمایشگاه توقیف می شود و تمام امیدهایشان نابود... یک روز باران تهمت و دروغ در مورد خودشان و کتاب هایشان در اینترنت باریدن می گیرد... یک روز در خیابان ها به جرم سکوت و پرسیدن از حقیقت کتک می خورند... و امروز عزیزانشان را هم از پیششان می بری تا آنها که رفته اند خوشبخت و خوشحال باشند و ما که مانده ایم دوووور و غمگین... خدایا این چه سال لعنتی بود که تمام نمی شود؟؟

با شاملو می خوانم:
سال بد
سال باد
سال اشک
سال شک
سال روزهای دراز و استقامت های کم...

به اینجایش که می رسم اشک امانم نمی دهد... به اینجایش که می رسم یادم می رود که من پدر همه ی این بچه ها هستم و باید قوی باشم و آرامشان کنم و به آنها امید بدهم و پناه گریه هایشان باشم و... به اینجایش که می رسد هق هق امانم را می برد...

الهام! مهلا!
و تمام بچه ها و بزرگانی که در این روزهای لعنتی غمگینید! نه در آینده روزهای بهتری هست نه در گذشته چیز خوبی بوده... اما یادتان باشد که در این روزهای گند کثیف ، ما همدیگر را داریم وتا لحظه ی آخر در کنار هم خواهیم بود... در دردهای زیاد و شادی های اندک... یادتان باشد اگر دور و کم پیداییم اما پشت این سیم ها و کیلومترها چشم هایی هستند که با شادی شما خوشحال می شوند و با غم های شما می گریند...
قوی باشید...


هیچ نظری موجود نیست: