اخبار
رنجنامۀ زندانی سياسی هادی عابدی با خدا در زندان قرون وسطايی رژيم ولی فقيه
رنجنامۀ زندانی سياسی هادی عابدی باخدا که در دهۀ 60 بر اثر شليگ گلولۀ پاسداران به نخاعش فلج می باشد و همچنين تعدادی از اندامهای او از کار افتاده است و در شرايط وخيم جسمی در زندان لاکان رشت زندانی است جهت انتشار در اختيار "فعالين حقوق بشر و دمکراسی در ايران " قرار گرفته است. متن رنجنامه به قرار زير می باشد:
اينجانب هادی عابدی با خدا فرزند محمد رسول در تاريخ 24 خرداد 1360 در شهرستان فومن يکی از شهرهای گيلان مورد اصابت گلوله سپاه پاسداران قرار گرفتم و از ناحيه نخاع آسيب ديدم که نتيجه آن از کمر به پايين فلج شدم ( فرد ضارب من علی رضا دقيقی نام دارد) . در همان روز برادرم هرمز عابدی با خدا را دستگير کردند و در 10 مرداد 1360 اعدام کردند . بعد از چند بار عمل جراحی از جمله خونريزی داخلی و بيرون آوردن گلوله از نخاع و گرفتن زخم های بستر و در حال درمان آبان سال 1361 به اتفاق کل خانواده که شامل مادر پيرم هم بود در تهران توسط نيروهای امنيتی رژيم بازداشت و به زندان اوين انتقال يافتيم . و بلافاصله تحت بازجويی های خشن قرار گرفتيم ما را در مقابل مادرمان می زدند البته با کابل و مادرم را در مقابل ما. با آنکه شرايط جسمی مرا می دانستند باز مورد شکنجه های روحی و جسمی قرار می دادند .بعد از سه ماه به دادگاه دو دقيقه ای برده شديم و حتی اجازه دفاع هم نداشتم و بعد از چند روز منو به چهار سال حبس و شانزده سال حبس تعليقی محکوم کردند . اين حکم هيچ وقت به من کتبا اعلام نشد . به مادرم هشت ماه حکم دادند. در نتيجه يک سال در اوين و يک سال در قزلحصار در بدترين شرايط آن سالها بويژه در قزلحصار در بند هشت بودم که سلولهای فشرده آن معروف بود. طی اين دو سال بيماريهايی گرفتم از جمله بيماری کليه و زخم بستر که بعد از آزادی پنج بار عمل جراحی کردم . شرايطم به قدری ناجور بود که رژيم مجبور شد بعد از دو سال منو آزاد کند.
در سال 1366 در مهرماه به اتفاق همسرم که حامله بود جهت خروح از کشور برای معالجه ، مجددا در شهر سلماس توسط اطلاعات رژيم دستگير شدم ( همسرم از هواداران مجاهدين بود که به خاطر اين او را در سال 1363 از شغل آموزگاری اخراج کردند ) و او نيز حدود 3 سال در زندان بسر برده . بعد از اينکه به مرکز اطلاعات سلماس ما را بردند ، بلافاصله ما را زير شکنجه بردند . با آنکه فهميده بودند که همسرم حامله است به شکمش لگد می زدند و بعد از 23 سال از اين جريان آثار آن لگد زدن ها و همچنين فشارهای روحی که به همسرم می دادند را می توان در فرزندم ديد. فشارهای عصبی روی فرزندم همچنان مشاهده می شود و از آن رنج می برد . و خلاصه بعد از شش ماه آزاد شديم . و از آن به بعد هر از چند بار بويژه شهريور1367 باز ما را اطلاعات فومن خواست و بعد از 24 ساعت بازجويی آزاد شديم . خلاصه در سال چند بار ما را خواستند .تا اينکه در ديماه سال 1387 بعد از گرفتن پاسپورت جهت ديدن فاميلها و دوستانم به شهر اشرف رفتم و بعد از يک هفته ماندن در آنجا به ايران برگشتم . در تاريخ 20 اسفند 1387 اطلاعات رشت به منزلمان ريختند و تمامی وسايل شخصی خودم از جمله دو عدد کيس که مربوط به کارم می شد و سی دی و نوار ، رسيور ماهواره ، پاسپورت همراه من و همسرم به مرکز اطلاعات رشت واقع در ميدان نيروی دريايی رشت برده شديم. و بلافاصله تحت فشار شديد روحی و تهديدات بازجوها قرار گرفتيم .دو ساعت بعد کيس شرکتی را که قبلا من در آن کار می کردم را هم آورده بودند . بعد از شش ساعت بازجويی بدون وقفه چون چيزی نداشتند فقط رفتن به اشرف مهم بود آن هم چون قانونی و با پاسپورت و ويزای معتبر رفته بودم چيز ديگری نداشتند . ديگر فقط به تهديد بسنده می کردند که تو ديگر حق کار کردن نداری .
( کار من تيزرسازی کليپ سازی و تدوين فيلم ها بود ) در نتيجه ما را موقت آزاد کردند بعد از چند روز تمامی دوستانم که در آن شرکت ساختمانی فعاليت اقتصادی داشتند و چون اکثرا از زندانيان دهه شصت بودند يکی يکی برای بازجويی به اداره اطلاعات رشت برده شدند. سؤالات که از آنها می شد : آيا می دانستيد که من به اشرف رفته ام يا نه ... که اکثرا اظهار بی اطلاعی می کردند .
بعد از نوروز 1388 مجددا دوستانم را برای بازجويی خواستند . محور سئوالها امضايی بود که برای از ليست خارج کردن سازمان مجاهدين از وزارت خارجه امريکا بود. و از آنها می خواستند که در دادگاه عليه من شهادت بدهند که آنها را اغفال کرده و از امکانات شرکت جهت سازمان استفاده کرده است که هيچ کدام قبول نکردند و حتی از آنها خواسته بودند که من از آنها امضا جهت شرکت گرفته ولی در جهت سازمان استفاده کرده ام که باز موفق نشدند . اين بازجويی ها تا اواسط ارديبهشت 88 ادامه داشت که بعد مجددا بازجويی از من شروع شد که دو روز پشت سر هم از ساعت 9 صبح تا ساعت 6 عصر ادامه داشت از من مصاحبه می خواستند و می گفتند که بايد امضاها را قبول کنی که هيچکدام را قبول نکردم البته فشار روحی سختی بر من آورده بودند تا اينکه به من دو روز فرصت دادند تا تمامی چيزهايی را که از من خواسته بودند را قبول کنم اين دو روز يکماه طول کشيد . تا به بازپرسی شعبه 1 دادگاه انقلاب رشت احضار شدم .
بازپرس مذکور فردی بود به نام مبراری که بسيار بد دهن و بی تربيت بود. و من چون جواب توهين هايش را می دادم. مرا روانه زندان لاکان کرد و 3 روز در بازداشت بسر بردم که با وثيقه آزاد شدم.در تيرماه 1388 به دادگاه برده شدم و با آنکه تمامی جرايمی که به من زده بودند را رد کرده بودم به جزء رفتن به اشرف را فقط قبول کردم و با آنکه قاضی که مرا محاکمه می کرد و اسمش بابائی بود و وضعيت جسمی مرا می دانست 2 سال حبس تعزيزی برای من صادر کرد که تجديد نظر هم حکم را تاييد کرد.
سرانجام در تاريخ 18 آبان 1388 جهت گذارندن حکم به زندان لاکان رشت که يک زندان عادی است منتقل شدم. همان ابتدا مرا به بهداری جهت تعويض سونداژ بردند که پزشک زندان با معاينه کردم من تشخيص داد که بايد در بند بهداری بستری بشوم.
و اما بند بهداری يک سالن مخروبه که با رنگ سعی شده پوشانده شود که دارای 7 تخت که با تخته های فيبری 1.5 متری از هم تفکيک شده است که يک تخت برای اتاقک تزريق و پانسمان و يک تخت هم برای بيماران اورژانسی در اتاقی که من بودم درست روبروی من اين تخت بود و تمامی زندانيان بدحال که زمان مشخصی نداشت اول بايد من رؤيت می کردم و اين خيلی آزاردهنده بود. اکثر آنها به علت چاقوکشی ، خودزنی ، ريختن آب جوش به همديگر ،در حد سنکوب کردن به علت نرسيد مواد مخدر می آوردند در اتاق من بقيه تخت ها مال بيماران اعصاب و روان بود يک درب هم اين سالن را به دو اتاق و حياط هواخوری جدا می کرد که در يک اتاق بيماران حاد روانی نگهداری می شدند و در يک اتاق بيماران خاص واگيردار مثل سل ، هپاتيت ، ايدز نگهداری می شدند. کل زندانيان لاکان در زمستان 88 حدود 2هزار نفر می شدند که اين بهداری به هيچ عنوان جوابگوی آنها نبود. حتی چند نفرشان به علت نبود امکانات فوت کردند حتی يکی از آنها به نام حسن صادقی به علت اسهال شديد فوت کرد.
يکی از چيزهايی که خيلی عادی است فراوان بودن مواد مخدر در داخل بندهاست . از مواد سنتی گرفته تا مواد صنعتی براحتی در دسترس همه است البته کمی گران تر از بيرون. ضمنا خود بهداری زندان نيز به زندانيان معتاد شربت متادون می فروشد. خلاصه اگر هم يک بيمار معتاد بخواهد ترک کند نمی تواند. هفتاد در صد معتادان را جوانان 18-28 سال تشکيل ی دهند. امکانات بهداری کاملا محدود است . طوری که بيشتر وسايل دارويی را بايد زندانی همچون من از بيرون تهيه کند.
بيماران اعصاب و روان که همگی حکم قصاص دارند. بيشتر مواقع فرياد می زنند و فحاشی می کنند. و دقيقا غير قابل تحمل است و کار نيروهای ويژه هم آمدن به بهداری و ضرب و شتم اين بيماران است. نهايتا با آمپول های خواب آور قوی آنها را می خوابانند. چون بلااستثناء تمامی اين بيماران پابند دارند و به تخت آنها بسته است. بارها زنجير پاره کرده خودشان را به پنجره رسانده شيشه شکسته يا خودزنی می کنند يا به ديگران آسيب می رسانند چند نفرشان سالها در آن بهداری با پابند زندگی تلخی را می گذرانند .
يک داستان راجع به بستن زنجير به پاهايم : يک روز تعطيل افسر نگهبان بهداری وقتی ديد من پابند ندارم به يگان ويژه گفت پای من هم را ببنديد. من اعتراض کردم و به او توضيح دادم که وضعيت و بيماری من فرق می کند پاهايم حرکت ندارد . ضمنا خطرناک يا بيماری روانی نيستم . در جواب گفت به من ربط نداره و چون مقاومت منو ديد از يگان ويژه کمک گرفت و به زور شش نفر دست و پايم را رفتند و پاهايم را زنجير کردد که 24 ساعت نتوانستم نه بخوابم و نه تکان بخورم چون پوست پاهايم بسيار نازک و بلافاصله با اجسام سفت تماس برقرار کند خم می شود. تا اينکه دکتر زندان آمد و خود به ان مسئله اعتراض کرد تا پاهايم را باز کردند و ديگر نبستند . و اما حمام بدون دوش ، دستشويی بسيار کثيف و جالبتر از اين که حمام و دستشويی در اتاق بيماران و اگيردار قرار دارد. ظرف های غذای بيماران نيز در حمام در يک تشت شسته می شود . من يک بار به اين مسئله اعتراض کردم .گفتند خودت ظرف خودت را بشور چون ديگران اعتراضی ندارند . راست می گفتند به يک بيمار روانی هر چه می دادی می خورد. برايش مهم نبود.
در سه ماه اول زندان فقط يکبار رفتم حمام آنهم با ويلچر خيلی سريع خودم را صابون زدم و اومدم بيرون و يک هفته تمام درد کليه داشتم و نهايتا به اين نتيجه رسيدم که بهترين جای زندان برای من همين تخت اتاق اورژانس است که اگر دو تا لگد حسابی بهش بزنی از وسط دو نصف می شود. و بهترين ياران زندان همين بيماران روانی هستند که بعدها با من دوست شده بودند. فقط من می توانستم آنها را بدون آمپول ساکت کنم .
من کم کم اوضاع زخم بستر ، عفونت کليه و مثانه روز به روز بدتر بدتر می شد. حتی دو با ادرارم برمی گشت به مثانه جوری اگر کمی غفلت می کردند کليه هام می ترکيد و اينها باعث می شد که مرتبا تب و لرز می کردم . نهايتا پزشک زندان تصميم گرفت منو به پزشکی قانونی بفرستد و نظر پزشکی قانونی اين بود که در صورت امکانات پزشکی در حد بيمارستانهای مجهز می توانم تحمل حبس کنم. که اين موضوع باعث خنديدن پرسنل بهداری شده بود که می گفتند خود پزشکی قانونی خبر اينجا را دارد حال چرا اين نظر را داده نمی دانيم؟
در همين ايام بود که يک سری قاضی همراه با دادستان انقلاب اسلامی رشت به بهداری زندان آمدند که دکتر وضعيت مرا توضيح داد. ولی قاضی به دادستان گفت که اين در رابطه با مجاهدين اينجاست. و می تواند راحت 10 سال در اين تخت حبس بکشد . از آنجا رفتند .
و هر روز اوضاع من وخيم تر می شد تا اينکه به من اعلام کردند که 3ماه مرخصی استعلاجی داری که بلافاصله از زندان به بيمارستان انتقال پيدا کردم من ده روز را در بيمارستان گيل رشت بستری بودم . ولی چون هزينه بيمارستان بالا بود نتوانستم ادامه معالجه بدهم. لذا به منزل آمدم
در ادامه معالجه در بيرون مجددا به زندان برگردانده شدم . دوباره همان بهداری با همان وضع و حتی بدتر از قبل بهداشت بسيار اسفناک بود. وضع غذا خيلی ناجورشده بود .
يک ماه را گذراندم . پزشک زندان نامه نوشت و اعلام کرد وضعيت خطرناکی را من می گذرانم که با نامه نگاری زياد خلاصه 5 روز مرخصی به من دادند که رفتم بيمارستان آريای رشت بستری شدم که دکتر ارولوژ وضعيت مرا وخيم اعلام کرد بعد از چند روز دادگاه انقلاب از پزشکی قانونی خواسته بود بيايند بيمارستان ببينند اصلا من بيمار هستم يا نه . چون از 5 روز مرخصی من گذشته بود و پزشکی قانونی آمدند بيمارستان و کل مدارک های پزشکی از آزمايشات عکس ها که در بيمارستان گرفته بود و خود آنها نيز مرا مورد معاينه قرار دادند و بعد طی نامه ای به دادگاه اعلام کردند که اين بيمار يعنی من نمی توانم ادامه حبس بکشم زيرا در اين مدت که در زندان بوده بيماريهای جدی گرفته حتی بايد در بيمارستانی مجهزتر بستری شود.بعد از يازده روز از بيمارستان به منزل برای ادامه معالجه انتقال پيدا کردم و بعد به تهران در بيمارستان لبافی نژاد و جهت معالجات تخصصی اعزام شدم . بعد از يکسری آزمايشات و سونوگرافی نهايتا کليه چپ در حال از کار افتادن است و حتی عصب های تحريک کننده مثانه هم از کار افتاده است که مستلزم يک جراحی سنگين توسط پزشک مغز و اعصاب برای پيوند عصب های از کار افتاده است تا بتواند دستگاه تحريک کننده مثانه را نصب کنند. اين در حالی است که دادگاه انقلاب رشت عليرغم نظريه پزشکی قانونی که خود زير مجموعه قوه قضاييه رژيم می باشد از اين دادگاه خواسته که مرا مجددا تحت معاينه قرار دهند چون به بيمارستان و دکترهای آن اعتماد دارند.
من از تمامی مجامع حقوق بشری بين المللی می خواهم که اول برای جوانان وطنم که به خاطر بيماری اعتياد در زندانها دارند از بين می روند و دوم مرا که به جرم سياسی در زندان عادی و در ميان زندانيان خطرناک و با کمترين امکانات پزشکی بسر می برم و با داشتن بيماريهای جديدی که در همين مدت در زندان گرفته ام از جمله خشکی پاها و کمر که قادر نيستم حتی به کمک برس و عصا چند قدم راه بروم و از دست دادن يک کليه و از دست دادن عصب های مثانه که بايد تا ابد از سونداژ استفاده کنم که فقط با هزينه بسيار بالا آنهم احتمال بازگشت است. و باز هم می خواهند مرا به در آن زندان نگه دارند.
لذا از کميساريای حقوق بشر ملل متحد می خواهم که به کمکم بشتابند تا مرا با اين وضع در آن زندان قرون وسطايی نگه ندارند.
هادی عابدی با خدا
گزارش فوق به سازمانهای زير ارسال گرديد:
کميساريای عالی حقوق بشر
کمسيون حقوق بشر اتحاديه اروپا
سازمان عفو بين الملل
http://hrdai.net
info@hrdai.net
http://hrdai.blogspot.com
pejvak_zendanyan10@yahoo.com
pejvakzendanyan@gmail.com
Tel.:0031620720193
استفاده از گزارشهای فعالين حقوق بشر و دمکراسی در ايران تنها با ذکر منبع مجاز است
19اسفند
رنجنامۀ زندانی سياسی هادی عابدی با خدا در زندان قرون وسطايی رژيم ولی فقيه
رنجنامۀ زندانی سياسی هادی عابدی باخدا که در دهۀ 60 بر اثر شليگ گلولۀ پاسداران به نخاعش فلج می باشد و همچنين تعدادی از اندامهای او از کار افتاده است و در شرايط وخيم جسمی در زندان لاکان رشت زندانی است جهت انتشار در اختيار "فعالين حقوق بشر و دمکراسی در ايران " قرار گرفته است. متن رنجنامه به قرار زير می باشد:
اينجانب هادی عابدی با خدا فرزند محمد رسول در تاريخ 24 خرداد 1360 در شهرستان فومن يکی از شهرهای گيلان مورد اصابت گلوله سپاه پاسداران قرار گرفتم و از ناحيه نخاع آسيب ديدم که نتيجه آن از کمر به پايين فلج شدم ( فرد ضارب من علی رضا دقيقی نام دارد) . در همان روز برادرم هرمز عابدی با خدا را دستگير کردند و در 10 مرداد 1360 اعدام کردند . بعد از چند بار عمل جراحی از جمله خونريزی داخلی و بيرون آوردن گلوله از نخاع و گرفتن زخم های بستر و در حال درمان آبان سال 1361 به اتفاق کل خانواده که شامل مادر پيرم هم بود در تهران توسط نيروهای امنيتی رژيم بازداشت و به زندان اوين انتقال يافتيم . و بلافاصله تحت بازجويی های خشن قرار گرفتيم ما را در مقابل مادرمان می زدند البته با کابل و مادرم را در مقابل ما. با آنکه شرايط جسمی مرا می دانستند باز مورد شکنجه های روحی و جسمی قرار می دادند .بعد از سه ماه به دادگاه دو دقيقه ای برده شديم و حتی اجازه دفاع هم نداشتم و بعد از چند روز منو به چهار سال حبس و شانزده سال حبس تعليقی محکوم کردند . اين حکم هيچ وقت به من کتبا اعلام نشد . به مادرم هشت ماه حکم دادند. در نتيجه يک سال در اوين و يک سال در قزلحصار در بدترين شرايط آن سالها بويژه در قزلحصار در بند هشت بودم که سلولهای فشرده آن معروف بود. طی اين دو سال بيماريهايی گرفتم از جمله بيماری کليه و زخم بستر که بعد از آزادی پنج بار عمل جراحی کردم . شرايطم به قدری ناجور بود که رژيم مجبور شد بعد از دو سال منو آزاد کند.
در سال 1366 در مهرماه به اتفاق همسرم که حامله بود جهت خروح از کشور برای معالجه ، مجددا در شهر سلماس توسط اطلاعات رژيم دستگير شدم ( همسرم از هواداران مجاهدين بود که به خاطر اين او را در سال 1363 از شغل آموزگاری اخراج کردند ) و او نيز حدود 3 سال در زندان بسر برده . بعد از اينکه به مرکز اطلاعات سلماس ما را بردند ، بلافاصله ما را زير شکنجه بردند . با آنکه فهميده بودند که همسرم حامله است به شکمش لگد می زدند و بعد از 23 سال از اين جريان آثار آن لگد زدن ها و همچنين فشارهای روحی که به همسرم می دادند را می توان در فرزندم ديد. فشارهای عصبی روی فرزندم همچنان مشاهده می شود و از آن رنج می برد . و خلاصه بعد از شش ماه آزاد شديم . و از آن به بعد هر از چند بار بويژه شهريور1367 باز ما را اطلاعات فومن خواست و بعد از 24 ساعت بازجويی آزاد شديم . خلاصه در سال چند بار ما را خواستند .تا اينکه در ديماه سال 1387 بعد از گرفتن پاسپورت جهت ديدن فاميلها و دوستانم به شهر اشرف رفتم و بعد از يک هفته ماندن در آنجا به ايران برگشتم . در تاريخ 20 اسفند 1387 اطلاعات رشت به منزلمان ريختند و تمامی وسايل شخصی خودم از جمله دو عدد کيس که مربوط به کارم می شد و سی دی و نوار ، رسيور ماهواره ، پاسپورت همراه من و همسرم به مرکز اطلاعات رشت واقع در ميدان نيروی دريايی رشت برده شديم. و بلافاصله تحت فشار شديد روحی و تهديدات بازجوها قرار گرفتيم .دو ساعت بعد کيس شرکتی را که قبلا من در آن کار می کردم را هم آورده بودند . بعد از شش ساعت بازجويی بدون وقفه چون چيزی نداشتند فقط رفتن به اشرف مهم بود آن هم چون قانونی و با پاسپورت و ويزای معتبر رفته بودم چيز ديگری نداشتند . ديگر فقط به تهديد بسنده می کردند که تو ديگر حق کار کردن نداری .
( کار من تيزرسازی کليپ سازی و تدوين فيلم ها بود ) در نتيجه ما را موقت آزاد کردند بعد از چند روز تمامی دوستانم که در آن شرکت ساختمانی فعاليت اقتصادی داشتند و چون اکثرا از زندانيان دهه شصت بودند يکی يکی برای بازجويی به اداره اطلاعات رشت برده شدند. سؤالات که از آنها می شد : آيا می دانستيد که من به اشرف رفته ام يا نه ... که اکثرا اظهار بی اطلاعی می کردند .
بعد از نوروز 1388 مجددا دوستانم را برای بازجويی خواستند . محور سئوالها امضايی بود که برای از ليست خارج کردن سازمان مجاهدين از وزارت خارجه امريکا بود. و از آنها می خواستند که در دادگاه عليه من شهادت بدهند که آنها را اغفال کرده و از امکانات شرکت جهت سازمان استفاده کرده است که هيچ کدام قبول نکردند و حتی از آنها خواسته بودند که من از آنها امضا جهت شرکت گرفته ولی در جهت سازمان استفاده کرده ام که باز موفق نشدند . اين بازجويی ها تا اواسط ارديبهشت 88 ادامه داشت که بعد مجددا بازجويی از من شروع شد که دو روز پشت سر هم از ساعت 9 صبح تا ساعت 6 عصر ادامه داشت از من مصاحبه می خواستند و می گفتند که بايد امضاها را قبول کنی که هيچکدام را قبول نکردم البته فشار روحی سختی بر من آورده بودند تا اينکه به من دو روز فرصت دادند تا تمامی چيزهايی را که از من خواسته بودند را قبول کنم اين دو روز يکماه طول کشيد . تا به بازپرسی شعبه 1 دادگاه انقلاب رشت احضار شدم .
بازپرس مذکور فردی بود به نام مبراری که بسيار بد دهن و بی تربيت بود. و من چون جواب توهين هايش را می دادم. مرا روانه زندان لاکان کرد و 3 روز در بازداشت بسر بردم که با وثيقه آزاد شدم.در تيرماه 1388 به دادگاه برده شدم و با آنکه تمامی جرايمی که به من زده بودند را رد کرده بودم به جزء رفتن به اشرف را فقط قبول کردم و با آنکه قاضی که مرا محاکمه می کرد و اسمش بابائی بود و وضعيت جسمی مرا می دانست 2 سال حبس تعزيزی برای من صادر کرد که تجديد نظر هم حکم را تاييد کرد.
سرانجام در تاريخ 18 آبان 1388 جهت گذارندن حکم به زندان لاکان رشت که يک زندان عادی است منتقل شدم. همان ابتدا مرا به بهداری جهت تعويض سونداژ بردند که پزشک زندان با معاينه کردم من تشخيص داد که بايد در بند بهداری بستری بشوم.
و اما بند بهداری يک سالن مخروبه که با رنگ سعی شده پوشانده شود که دارای 7 تخت که با تخته های فيبری 1.5 متری از هم تفکيک شده است که يک تخت برای اتاقک تزريق و پانسمان و يک تخت هم برای بيماران اورژانسی در اتاقی که من بودم درست روبروی من اين تخت بود و تمامی زندانيان بدحال که زمان مشخصی نداشت اول بايد من رؤيت می کردم و اين خيلی آزاردهنده بود. اکثر آنها به علت چاقوکشی ، خودزنی ، ريختن آب جوش به همديگر ،در حد سنکوب کردن به علت نرسيد مواد مخدر می آوردند در اتاق من بقيه تخت ها مال بيماران اعصاب و روان بود يک درب هم اين سالن را به دو اتاق و حياط هواخوری جدا می کرد که در يک اتاق بيماران حاد روانی نگهداری می شدند و در يک اتاق بيماران خاص واگيردار مثل سل ، هپاتيت ، ايدز نگهداری می شدند. کل زندانيان لاکان در زمستان 88 حدود 2هزار نفر می شدند که اين بهداری به هيچ عنوان جوابگوی آنها نبود. حتی چند نفرشان به علت نبود امکانات فوت کردند حتی يکی از آنها به نام حسن صادقی به علت اسهال شديد فوت کرد.
يکی از چيزهايی که خيلی عادی است فراوان بودن مواد مخدر در داخل بندهاست . از مواد سنتی گرفته تا مواد صنعتی براحتی در دسترس همه است البته کمی گران تر از بيرون. ضمنا خود بهداری زندان نيز به زندانيان معتاد شربت متادون می فروشد. خلاصه اگر هم يک بيمار معتاد بخواهد ترک کند نمی تواند. هفتاد در صد معتادان را جوانان 18-28 سال تشکيل ی دهند. امکانات بهداری کاملا محدود است . طوری که بيشتر وسايل دارويی را بايد زندانی همچون من از بيرون تهيه کند.
بيماران اعصاب و روان که همگی حکم قصاص دارند. بيشتر مواقع فرياد می زنند و فحاشی می کنند. و دقيقا غير قابل تحمل است و کار نيروهای ويژه هم آمدن به بهداری و ضرب و شتم اين بيماران است. نهايتا با آمپول های خواب آور قوی آنها را می خوابانند. چون بلااستثناء تمامی اين بيماران پابند دارند و به تخت آنها بسته است. بارها زنجير پاره کرده خودشان را به پنجره رسانده شيشه شکسته يا خودزنی می کنند يا به ديگران آسيب می رسانند چند نفرشان سالها در آن بهداری با پابند زندگی تلخی را می گذرانند .
يک داستان راجع به بستن زنجير به پاهايم : يک روز تعطيل افسر نگهبان بهداری وقتی ديد من پابند ندارم به يگان ويژه گفت پای من هم را ببنديد. من اعتراض کردم و به او توضيح دادم که وضعيت و بيماری من فرق می کند پاهايم حرکت ندارد . ضمنا خطرناک يا بيماری روانی نيستم . در جواب گفت به من ربط نداره و چون مقاومت منو ديد از يگان ويژه کمک گرفت و به زور شش نفر دست و پايم را رفتند و پاهايم را زنجير کردد که 24 ساعت نتوانستم نه بخوابم و نه تکان بخورم چون پوست پاهايم بسيار نازک و بلافاصله با اجسام سفت تماس برقرار کند خم می شود. تا اينکه دکتر زندان آمد و خود به ان مسئله اعتراض کرد تا پاهايم را باز کردند و ديگر نبستند . و اما حمام بدون دوش ، دستشويی بسيار کثيف و جالبتر از اين که حمام و دستشويی در اتاق بيماران و اگيردار قرار دارد. ظرف های غذای بيماران نيز در حمام در يک تشت شسته می شود . من يک بار به اين مسئله اعتراض کردم .گفتند خودت ظرف خودت را بشور چون ديگران اعتراضی ندارند . راست می گفتند به يک بيمار روانی هر چه می دادی می خورد. برايش مهم نبود.
در سه ماه اول زندان فقط يکبار رفتم حمام آنهم با ويلچر خيلی سريع خودم را صابون زدم و اومدم بيرون و يک هفته تمام درد کليه داشتم و نهايتا به اين نتيجه رسيدم که بهترين جای زندان برای من همين تخت اتاق اورژانس است که اگر دو تا لگد حسابی بهش بزنی از وسط دو نصف می شود. و بهترين ياران زندان همين بيماران روانی هستند که بعدها با من دوست شده بودند. فقط من می توانستم آنها را بدون آمپول ساکت کنم .
من کم کم اوضاع زخم بستر ، عفونت کليه و مثانه روز به روز بدتر بدتر می شد. حتی دو با ادرارم برمی گشت به مثانه جوری اگر کمی غفلت می کردند کليه هام می ترکيد و اينها باعث می شد که مرتبا تب و لرز می کردم . نهايتا پزشک زندان تصميم گرفت منو به پزشکی قانونی بفرستد و نظر پزشکی قانونی اين بود که در صورت امکانات پزشکی در حد بيمارستانهای مجهز می توانم تحمل حبس کنم. که اين موضوع باعث خنديدن پرسنل بهداری شده بود که می گفتند خود پزشکی قانونی خبر اينجا را دارد حال چرا اين نظر را داده نمی دانيم؟
در همين ايام بود که يک سری قاضی همراه با دادستان انقلاب اسلامی رشت به بهداری زندان آمدند که دکتر وضعيت مرا توضيح داد. ولی قاضی به دادستان گفت که اين در رابطه با مجاهدين اينجاست. و می تواند راحت 10 سال در اين تخت حبس بکشد . از آنجا رفتند .
و هر روز اوضاع من وخيم تر می شد تا اينکه به من اعلام کردند که 3ماه مرخصی استعلاجی داری که بلافاصله از زندان به بيمارستان انتقال پيدا کردم من ده روز را در بيمارستان گيل رشت بستری بودم . ولی چون هزينه بيمارستان بالا بود نتوانستم ادامه معالجه بدهم. لذا به منزل آمدم
در ادامه معالجه در بيرون مجددا به زندان برگردانده شدم . دوباره همان بهداری با همان وضع و حتی بدتر از قبل بهداشت بسيار اسفناک بود. وضع غذا خيلی ناجورشده بود .
يک ماه را گذراندم . پزشک زندان نامه نوشت و اعلام کرد وضعيت خطرناکی را من می گذرانم که با نامه نگاری زياد خلاصه 5 روز مرخصی به من دادند که رفتم بيمارستان آريای رشت بستری شدم که دکتر ارولوژ وضعيت مرا وخيم اعلام کرد بعد از چند روز دادگاه انقلاب از پزشکی قانونی خواسته بود بيايند بيمارستان ببينند اصلا من بيمار هستم يا نه . چون از 5 روز مرخصی من گذشته بود و پزشکی قانونی آمدند بيمارستان و کل مدارک های پزشکی از آزمايشات عکس ها که در بيمارستان گرفته بود و خود آنها نيز مرا مورد معاينه قرار دادند و بعد طی نامه ای به دادگاه اعلام کردند که اين بيمار يعنی من نمی توانم ادامه حبس بکشم زيرا در اين مدت که در زندان بوده بيماريهای جدی گرفته حتی بايد در بيمارستانی مجهزتر بستری شود.بعد از يازده روز از بيمارستان به منزل برای ادامه معالجه انتقال پيدا کردم و بعد به تهران در بيمارستان لبافی نژاد و جهت معالجات تخصصی اعزام شدم . بعد از يکسری آزمايشات و سونوگرافی نهايتا کليه چپ در حال از کار افتادن است و حتی عصب های تحريک کننده مثانه هم از کار افتاده است که مستلزم يک جراحی سنگين توسط پزشک مغز و اعصاب برای پيوند عصب های از کار افتاده است تا بتواند دستگاه تحريک کننده مثانه را نصب کنند. اين در حالی است که دادگاه انقلاب رشت عليرغم نظريه پزشکی قانونی که خود زير مجموعه قوه قضاييه رژيم می باشد از اين دادگاه خواسته که مرا مجددا تحت معاينه قرار دهند چون به بيمارستان و دکترهای آن اعتماد دارند.
من از تمامی مجامع حقوق بشری بين المللی می خواهم که اول برای جوانان وطنم که به خاطر بيماری اعتياد در زندانها دارند از بين می روند و دوم مرا که به جرم سياسی در زندان عادی و در ميان زندانيان خطرناک و با کمترين امکانات پزشکی بسر می برم و با داشتن بيماريهای جديدی که در همين مدت در زندان گرفته ام از جمله خشکی پاها و کمر که قادر نيستم حتی به کمک برس و عصا چند قدم راه بروم و از دست دادن يک کليه و از دست دادن عصب های مثانه که بايد تا ابد از سونداژ استفاده کنم که فقط با هزينه بسيار بالا آنهم احتمال بازگشت است. و باز هم می خواهند مرا به در آن زندان نگه دارند.
لذا از کميساريای حقوق بشر ملل متحد می خواهم که به کمکم بشتابند تا مرا با اين وضع در آن زندان قرون وسطايی نگه ندارند.
هادی عابدی با خدا
گزارش فوق به سازمانهای زير ارسال گرديد:
کميساريای عالی حقوق بشر
کمسيون حقوق بشر اتحاديه اروپا
سازمان عفو بين الملل
http://hrdai.net
info@hrdai.net
http://hrdai.blogspot.com
pejvak_zendanyan10@yahoo.com
pejvakzendanyan@gmail.com
Tel.:0031620720193
استفاده از گزارشهای فعالين حقوق بشر و دمکراسی در ايران تنها با ذکر منبع مجاز است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر