چهارشنبه 15 آذر 1391
افولِ ايرانيت و سنگسار حقيقت، ريشههای تفرقهگرايی در ايران (بخش دوم)، محمد جلالی چيمه (م. سحر)
سید روح الله الموسوی الخمینی
در بخش پیشین توضیح دادم که چگونه: «حاکمان جدید، ارزشهای ملی و بنیادینِ تاریخ و فرهنگ ایران را به «شیعهگری» و آنهم به گزارش و قرائت خاصی از «تشیعِ صنفی ملایان» (بدعت ولایت فقیه)، تنزل داده و باتکیه بر ماشین هیولایی دولتِ تمام خواه و به پشتوانِ زور عریان ونیروی ویرانگر حاکمیت دینی و بهره ور از قساوت بیحد و مرز پلیسی نظامی، به صاف کردن و آسفالت هویت و فرهنگ و مدنیت ایرانیان پرداخته و کشور ما را به اعماقِ مغاک ِتک صدایی شیعی سوق داده و به مسیر دردناک زوال وانحطاط بیبازگشت هدایت کردهاند.»
اسلام در برابر ایران
در چنین زمانهای ست که جامعهء ایرانی و کشور ما دچار بحران پیوند، همدلی، و وفاق اجتماعی شده است. این بحران خطیر و بیسابقه، نتیجهء گریزناپذیر تزلزلی ست که در بنیانهای تاریخی ایران وقوع یافته است. زیرا با قدرت یافتن اهل دین، ستون اصلی خیمهء همبستگی ملی را که همواره تکیه برایرانیت ایرانیان داشت و براحساس دیرین و ریشه دارِ «تعلق به سرزمین تاریخی» استوار بود، به نام اسلام و زیرضربات بیوقفه سی و چهار سالهء یک حاکمیت ایدئولوژیک جهان وطن و عاری از عِرق ملی، برکندهاند تا «اسلام عزیز» (۱) یعنی اسلامیسم سیاسی صنف ملایان را که به ابزار قدرت و سُلطه بدل ساخته و آنرا «ولایت مطلقهء فقیه» مینامند با بهره گیری ازکاراترین و مدرنترین شیوههای قتال و فریب و تزویر به خرج ملت ایران جایگزین آن کنند.
آنچه به نام «انقلاب اسلامی» بر ایران تسلط یافت، همچنانکه پیش ازین اشاره کردهام، فاجعهای شوم، بدعتی نا به هنگام و نابود کننده و ناروا و دشمنکام در تاریخ سرزمین ما بود.
این بدعت ویرانگر و بیاصل و نسَب، (یعنی حاکمیت و قیمومت سیاسی فقیهان بر مردم ایران)، برای نخستین بار ساختاراسلام شیعی را نه به عنوان دین سنتی، بل به عنوان یک برنامه سیاسی ناشناخته، وروگشایی ناشده، جانشین ساختار تنومند وبنیادین حکومتی میکرد که اگرچه به یمن انقلاب مشروطیت، درهای مدرنیت رابر ایرانیان گشوده واندیشهء آزادی و قانونمداری رادر فضای فرهنگی و ذهنیت ایرانیان وارد کرده بود، بااینهمه ریشه درتاریخ بیست و پنج سدهای سنّت پادشاهی ایران و در ناخودآگاه جمعی همهء ایرانیان داشت و تسلسل تاریخی و مدنی مردم ایران را درتنوعات و رنگارنگیهای ملی و قومی و فرهنگی آنان نمایندگی میکرد، چرا که همواره مردم ایران برخوردار از گذشتهای مشترک بودهاند و کما بیش به یک واحد تاریخی و تمدنی و فرهنگی و ملی به نام ایران تعلق خاطر داشتهاند.
این نکته در سراسر آثار مهم ادبیات ایران مشهود است، چنان که اگر حتی شاهنامه وگرشاسپنامه و ویس و رامین را که از شاهدان معتبر این سخناند نادیده انگاریم، آثار پر ارج نظامی گنجهای این حقیقت را به زبانی زیبا و رسا آواز خواهد داد:
همه عالم تن است و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجل
چون که ایران دل زمین باشد
دل زتن به بود، یقین باشد !
ایران و ایدهء ایران و مفهوم ایران همواره بر همهء ادیانی که در این سرزمین گذری یا اقامتی داشتهاند مقدم بوده است.
بارها شده است که دینها از این سرزمین عبور کرده و تغییر یافته یا کمرنگ شده یا در غبار فراموشی نهان شده یا خاطراتی از خود را در اسطورهها به یادگار نهاده یا به ادیان تازه تری بدل شدهاند، اما خوشبختانه ایران که نزد بزرگان اندیشه در جهان، مُبدع و بنیانگذار نخستین امپراطوری بزرگ در جهان شناخته میشود، حد اقل از بیست و پنج قرن پیش تا کنون، به عنوان یک کشور و همچون یک مفهوم دولتمدار، هرگز از میان نرفته و به کشوردیگری بدل نشده بوده است.
بدین گونه، حُکم تاریخ، به «تقدم وجودِ ایران» در برابر «وجودِ ادیان»، (خاصه اسلام و به ویژه شیعهگری) صحه نهاده است.
ازین رو، اگر آئین مهر و کیشِ مزدیسنایی، دوشادوش با ایران حیات داشته و اگر تاریخ ، به تقدم ایران بر زروانیت و مانویت گواهی میدهد، بینیاز از هرگونه گواه دیگری، آفتاب درخشندهء فلات ایران با قاطعیت اعلام میدارد:
اسلام نبود که ایران بود.
مهد دینهای عدیده ست این زمین
دین برای ماست، نی ما بهر دین(۲)
م. س
قانون اساسی یا سنگ ِمحک
پیدایی مشروطه پیوندگاه گذشتهء ایران با تجدد و قانونمداری مدرن بود که در پرتو آن، حق حاکمیت ملی ایرانیان و رعایت حقوق وآزادی شهروندان، از نگاه قانون به رسمیت شناخته میشد و اینها همه د ستاورد و حاصل دگرگونیهای پر عظمت ِجهانِ نو و متأثر از انقلابهای فکری و علمی و فرهنگی و سیاسی مغرب زمین درسه چهار سدهء اخیر وبه ویژه مرهون دوران روشنگری اروپا و انقلاب کبیر فرانسه بود که بهرمندی و برکت خود را ـ به همت والای روشنفکران آرمانخواه و هوشمند و تجدد طلب (منورالفکران آن روزگار) ایران ـ تا حد ممکن به ایرانیان نیز ارزانی میکرد.
بنابر این سلطنت مشروطه ـ برخلاف تبلیغات جهان وطنان اسلامیست یا استالینیستهای ایرانی در طی سالهای ۵۰ تنها بیانگر استبداد و «ستمشاهی» نبود، بلکه پادشاهی در ایران یک میراث مدنی وتاریخی نیز بود که هویت وتسلسل و تداوم سرگذشت و سرنوشت ایرانیان دراو تبلور مییافت . (۳)
این میراث که مثل هویت و مثل تقدیری گریز ناپذیر ملی، به سابقه و فرهنگ وتمدن و روحیات و آرمانهای تاریخی ایرانیان بافته شده بود، در دوران مشروطیت به یُمن روشن بینی و آگاهی مشروطه خواهان و در پرتو شجاعت فکریِ مردان بزرگ و اندیشمند این عصر با دستاوردهای دموکراتیکِ مدرن ترکیب گشت و مشروطه سلطنتی یعنی حق حاکمیت ملی ، همراه با آزادی و قانون به ایرانیان هدیه شد.
بنا بر این ایرانِ پس از مشروطیت ـ تا آنجا که از کشوری مسلمان نشین، نیمه مستعمره و شرقی، انتظار میرفت ـ کمابیش تجربهء تحولات مدرن را از سر گذرانده بود و تاریخ معاصر ایرانیان برشانههای انقلاب آزادیخواهانه و قانون طلبانهء ۱۹۰۶ این کشور استوار بود:
اگرچه استبداد فردی شاه، پس از ۲۸ مرداد ۳۲، بخش مهمی ازدستاوردهای سیاسی و دموکراتیک مشروطه ایران را تعطیل کرده بود، با اینهمه باید به نکتهء اساسی زیر باور داشت:
این حقیقت که کشوری و ملتی به قانون و آزادی دست یافته بوده باشد، یک امر است واین واقعیت که آزادی کسب شدهاش به تمام و کمال اجرا نشود یا در برابر اجرای آن سنگ اندازی شود، امری ست دیگر.
ازلحظهای که مردم ایران به ارادهء خود، استبداد قاجاری را پشت سر نهادند و با گرفتن امضاء پادشاه در تأیید فرمان مشروطیت به حق حاکمیت خویش دست یافتند، از آن پس دیگر هر روز وهر ماه یا هرسالی که استبداد بر ایران حُکمروایی کرده است، خودکامگی او غیر قانونی بوده و جنبهء عارضی داشته است و نه گوهرین.
ازین رو پادشاهانی که خودرأیی و خودسری پیشه کردهاند، بنا بر قانون، خاطی محسوب شده و به همان اندازه که به استبداد میگرویدهاند از مشروعیت ملی و مردمی خود میکاستهاند و حیثیت و مقبولیت ملّی خود را ضربه پذیرتر میساختهاند زیرا روش آنان، تخطی از میثاق ملی و معارضه باحقوق اساسی ملّت تلقی میشده است.
بدین گونه، حکمرانِ خودکامه از نظر تاریخی و اجتماعی و فرهنگی گرفتار بحران مشروعیت و بحران هویت سیاسی میشده است:
اگر ذهنیت اجتماعی و فرهنگی و حافظهء تاریخی ملت ما، در داوری خود، برخی روشهای رضاشاه یا محمدرضا شاه را دیکتاتوری ارزیابی کرده است، سنگ محک او قانون اساسی مشروطیت و گرامی ترین اصل آن یعنی «حق حاکمیت ملی» بوده است.
و اگر محمد علیشاه قاجار، در دشمنی خود با مجلس ملی و با حقوق اساسی مردم بهای سنگین پرداخت و کیفر سخت دید، بر همین روال، پایان ناخوش سلسلهء پهلوی نیز بی ارتباط با این گونه قانون شکنیها نبود.
مردم ایران از مشروطیت به این سو،مرجعی وحربهای داشتند که با آن میتوانستند به دیکتاتورها بگویند نه!
و حتی اگر در متوقف کردن شیوههای استبدادی (در کوتاه مدت) توفیقی نمییافتند، همواره در انتظار روزی میماندند که سرانجام، پادشاهِ خود رأی، دست ازقا نون شکنی بردارد و حقوق کسب شده و زیرپانهاده شدهء مردم را محترم شمارد.
همین قانون اساسی مشروطیت بود که سر انجام محمد رضا شاه را ناگزیر کرد که «صدای انقلاب مردم» را بشنود!
اگرچه دیرشده بود و زهر کشندهای که از همان آغاز کار، از سوی نیروهای واپس گرایندهء داخلی (که علاوه بر «رحمت الهی» به نظارتِ رأفت اثر قدرتهای جهانی نیز تکیه داشتند) به کام «انقلاب مردم» ریخته شد، کار خود را کرده بود و قربانی خود را از پای افکنده بود.
حال، خود مقایسه کنید معنای گوهرین قانون اساسی مشروطیت ایران را با آنچه که ملایان در سال ۵۷ و ۵۸ به نام «قانون اساسی جمهوری اسلامی» بر ملت ایران تحمیل کردهاند.
من قصد مقایسه این دو پدیدهء قیاس ناپذیر را ندارم، که یکی روبه آینده و آزادی انسان ایرانی داشت و دومی ایدآل خود را در گذشتهای چهارده قرنه، آن هم در سرزمینی بیگانه (صحرای حجاز) و درمیان عِظامِ پوسیدهء قبایل منقرض شده مییافت و برای انقیاد و اسارت ملتی آزاد زنجیر میبافت.
اما حقیقتی را که میخواهم به صدای بلند بگویم آن است که: محمدرضا شاه اگر به استبداد گرایید و قانون اساسی مشروطیت را زیر پا نهاد و حق حاکمیت ملی را از مردم سلب کرد، به همان نسبت، از مقبولیت و مشروعیت ملی خود نیز کاست و به دردناک ترین و خسرانبارترین وجهی ثمرهء تلخ و زهربار آن را هم دید و به مردم ایران هم چشانید.
اما سید روح الله الموسوی و سید علی الخامنهای مو به مو «قانون اساسی» خود را اجرا میکنند آنها به این «قانون» من درآوردی وعصرِ حجری کاملاً پایبندند و ملت ایران هیچ محَک و معیار رهایی بخش و آزادیخواهانهء معطوف و مبتنی بر قانون اساسی نظام اسلامی ۳۴ سالهء ایران ندارد که با تکیه بر آن به خمینی یا به خامنهای بگوید که : «شما با این روحش، حقوق اساسی مرا و حق حاکمیتِ مرا که قانون اساسی ضامن آن بوده است زیر پا نهادهاید!»
ـ چرا؟
زیرا اصولا در «قانون ولایت فقیه» که به گوهربا ایران و ایرانیت بیگانه است ، حق حاکمیت ملی وجود خارجی ندارد.
! زیرا طبق نص صریح این قانون، امرِ ولایت (یعنی حق حاکمیت) از آن فقیه است و نه از مردم ایران
ذات نایافته از هستی بخش
کی تواند که شود هستی بخش؟
بنا بر این، مطالبهء حق از سوی ملت ایران، آنهم بر مبنای دستور العملی که ملایان به نام «قانون اساسی» نظام اسلامی بر ملت ایران تحمیل کرده و به دستآویز آن ، انسانیت را در کشور ما به وادی ذلّت و خفت بُرده اند، از بنیاد منتفی ست.
و چنانچه این به اصطلاح «قانون» مو به مو و به تمام و کمال نیز اجرا بشود ـ که کمابیش اجراء میشود ـ همواره ملت ایران درمقام صغار و محجور درانقیاد ملایان و نظام استبداد دینی باقی خواهد ماند زیرا همچنان، حق حاکمیت ملی او در صندوق ارزشهای غارت شده و کلید آن در دست و بسته در دستار فقیه خواهد بود و همچون ارث پدر، جزء اموال شخصی وی و شرکا وهمدستانِ روحانی و نظامیان سرکوبگر و غلامان خونریز او محسوب خواهد شد!
این مضمون به درازا کشید، اما بدون این مقایسه نمیشد درخشندگی گوهری را که مردم ایران ـ با همه کم و کسریهایش ـ با مرارت و رنج بسیار، درعصر مشروطیت به گردن تاریخ کشور خود آویخته بودند، به آنان یادآوری کرد، و قدر و ارزش آنچه را که راهزنان تاریخی به نام دین ودر پناه شرع از او ربودهاند، در برابر دیدگان آنان نهاد!
آنچه ربودند و آنچه آوردند
ایران به یُمن مبارزات و تلاشهای بینظیر و درخشان فکری وعملی ِ اندیشمندان وکوششگران عصر مشروطه و در تقابل فکری و پیکار نظری و سیاسی با روحانیتِ زیاده خواهِ متحجرِ سنت گرا (به نمایندگی شیخ فضل الله نوری) به این دستاوردِ بسیار اساسی ومهم یعنی به قانون و مجلس ملی و به حق حاکمیت ملی ـ هرچند به دشواری و افتان و خیزان ـ دست یافته بود و آنرا در تاریخ خود و در فرهنگ سیاسی و اجتماعی و در خودآگاه و ناخودآگاه جمعی خود، همچون دستاوردی خدشه ناپذیر به ثبت رسانده بود و ضرورت حضور آن را به وجدان سیاسی خود راه داده و به میراث ملی خود بدل کرده بود .
باری به نام انقلاب اسلامی و به بهانهء مبارزه با استبداد شاه ودرنقابِ مزورانهء آزادیخواهی ممزوج با اسلام پناهی، برنامهء دیگری در دستور کار آوردند.
طبق این برنامه، مبارزات قانون طلبانه و آزادی خواهانهء ایرانیان در دوران مشروطیت باطل انگاشته وارزشهای نهفته درآرمانِآزادی و قانون و تجدد به تسخر گرفته میشدند و نمایندگان فکری و سیاسی مشروطه به نام غرب زده وعوامل استعمار یا ماسون و یهودی و بابی وبهایی و انواع واقسام اتهامات دیگر لجن مال میشدند. (۴)
شیخ فضل الله نوری در کالبدِ خمینی جان یافته و به نام «آزادی»، اسلام را بهانه و ابزار مبارزه با استبداد پهلوی دوم قرار داده بود تا انتقام مشروعهء ممدعلیشاهی را از آرمانهایی که همچنان به میراث اصیل مشروطیت متّکی و چشم به راه فرصتِ مساعد بودند بستاند. (۵)
آرمانهایی که پس ازاُفت و خیزهای هفتاد ساله، همچنان در وجود بسیاری از ایرانیان زنده مانده و در جستجوی اصلاحِ مسیر و تداوم راه، به دنبال تعالی وتثبیت ارزشهای کمال نایافته و سرخوردهء پیشین بودند. ازین رو در دل گروههای اجتماعی و فکری گوناگونی که به انقلاب اخیر امید بسته بودند تابشی و تپشی داشتند.
اما با دریغ بسیار باید گفت که به دلیل کوته نگری و حافظهء معلول ِبسیاری از رجال سیاسی عصر، این آرمانها به چنگ اسارتی خسرانبار درافتادند، زیرا به واسطهء اعتمادِ ناسنجیده و شتابناک بسیاری از مدعیان مبارزه و تسلیم رایگان و خفّت آورِ آنان در برابر روحانیت شیعه، به دام فریبی تاریخی و تلخ درغلطیدند
فریبی که متأسفانه ناشی ازسنخیت مرامی بسیاری از آنان با اسلامیسم جهان وطن بود، زیرا کعبهء آمال بسیاری از آنان همچون اسلام گرایان، بیرون از سرزمین ایران بود، افزون بر آنکه کینهء مشترکی به تاریخ پادشاهی ایران، خاصه به سلطنت پهلوی میورزیدند و همین کینهء مشترک بود که وجود نادرهمجوش آنان را درآن لحظات پرمخاطرهء تاریخی به یکدیگر جوش میداد . (۶)
اینان غافل از آن بودند که «اسلام عزیز خمینی» گُرگی بود در پوست میش و عجوزه استبداد مطلقهای بود که چهره به سرخاب آزادیخواهی زینت داده بود و با بیرق افراشتهء ضد دیکتاتوری شاه به میدان میآمد تا جای سلطان مستبد را با شیخِ هزار بار مستبدتر وهولناک تر و واپس مانده تر از اوعوض کند و این حقیقت از حافظهء خِرَد باختگان سیاسی و رجال خام طمعِ دوران اخیر مستور ماند و جز معدودی اندک شمار صدای پای دوزخ افروزنی را نشنیدند که تبرها در عبا نهان کرده و الله اکبر گویان برای کوفتن به ریشه ایرانیتِ ایرانیان میآمدند.
گویی دیدگان حقیقت نگر کُنشگران فکری و فرهنگی و سیاسی کشور، یکباره به چشم بندِ جادویی ی کینه یا به سِحرِ موهوماتِ مرامی از کار افتاده و این واقعیت تلخ از نظر آنان محو ومستور بود.
نمیدیدند که: مُدّعی رهبری انقلاب، آمده است تا با آزاد ساختن نیرو و انرژی هولناکی که درعوام الناس مُتدیّن و خواص متوهّمِ ایرانی متمرکز بود ، به تردستی تمام ، اوهام هزاران سالهء آنان را جان بخشد، هیجانات آنان را به غلیان درآورد وعواطفِ دینی را چونان ابزاری در تسخیر روح مردم به کار اندازد تا همهء آنچه (یعنی میراث ارجمند دوران مشروطیت) را که ملت ایران طی تلاشهای یکصد و پنجاه سالهء خود با زحمت بسیار به دست آورده بود، به حیلهگری خاص خویش از آنان باز پس گیرد.
ودریغا بر مردم پوشیده بود که متاع و تحفهای که راهزنِ تاریخی آنان در آستین دارد و وعدهء آنرا در بوق و کرنای تقدس و الهیات و خرافه وروحانیت و کرامات و خرق عادات میدمد، در مقابل آنچه که از ملت ایران باز پس خواهد گرفت ، جز فراگستردنِ دوبارهء بساطِ برچیده شدهء مشروعهء شیخ فضل اللهی، چیز دیگری نیست.
آنچه که خمینی در ازای غارت میراث مشروطه به ایرانیان وعده می داد ، سفرهء خون آلودی بود که آنرا به خدعهء دین درپیچیده بود، و در صندوق تقیه و تزویر دینی نهان کرده بود و سودای آن داشت تا در فرصت مناسب ، چنین نطع مکر و غدر خون آلوده ای را برسر نعش آزادی و قانون بگستراند و سرانجام چنین کرد.
دریغا که ندانستند یا نخواستند بدانند که او بر آنست تا داشتههای مردم را از آنان واستاند اما آنچه وعده میکند، «اسلام عزیزی» ست که هرگز در ایران بر او تعرضی نرفته بوده است.
واقعیت آن است که با مصادرهء قدرت سیاسی از سوی ملایان، دعویهای اسلامپناهی و اسلام خواهی آنان، متاع تازهای برای ایرانیان نمی آورد.
زیرا هرگز کسی اسلام را از آنان دریغ نداشته و هرگز کسی با خدا و پیغمبر آنان دشمنی نکرده بود و اَحدی در برابر نماز و روزه و روضه و زیارات و عبادات و اعیاد و عزاداریهایی ـ که اگربرای مردم آب نداشت ، همواره برای ملایان نان داشت ـ مانعی ایجاد نمیکرد، سهل است ملایان همواره ـ در قیاس باسایر اصناف و طبقات اجتماعی ـ به تمام و کمال از احترامات فائقه حکومت و از امتیازات گوناگونی هم برخوردار بودند و راه آخرت، فارغ از بیم عسس و محتسب و راهدارِ راهزن و دژخیم ِ شلاق زن و اسیدپاش و سنگ پران، به سوی بهشت مؤمنان و جهنم گناهکاران گشوده بود.
«اسلام عزیز» خمینی در دوران محمدرضا شاه نه تنها در خطر نبود بلکه آبرومندترین لحظههای عمر دراز خود را در کشور ما سپری میکرد.
این یک حقیقت است که طی هزار و چهارصد سالی که از ورودِ دین عرب بر ایران گذشته ، هرگز زبان مخالفان و منتقدان و تسخر زنان بر ضد اسلام و به طور کلی در ضدیت با ادیان اینگونه تیز و بازگشوده نبوده است و البته می باید این واقعیتِ« اسفناک» ـ برای برخی ـ یا « فرخنده» ـ برای برخی دیگرـ را سوغات «امام»ی شمرد که به خیال امامانهء خودش آمده بود :«تا معنویت ایرانیان را بالا ببرد!» [نقل از خمینی].
در آن روزگاران دین و ایمان دینی مؤمنان ایرانی سر جای خودش بود و هیچ شبروِ کافرکیشی در کشور ما بر کاروانِ تدیّن شبیخون نزده بود و مراجع شیعی در منتهای حیثیتِ روحانی و اجتماعی خود آبرویی داشتند و اینگونه که امروز میبینیم آلودهء متاع دنیاوی نبوده و از آن بدتر دست و دستار به خونِ مردم بی گناه (از کودک و زن گرفته تا جوان و پیر) ایران نیاغشته و مقامات معنوی خود را به قساوت و بیداد و غارت و قتل نیالوده بودند.
باری، در آن ایام ، امر دین در جامعهء ایران، به روال عادی و در جایگاه طبیعی خود جریان داشت.
آنچه زیر نام دفاع از «اسلام عزیز» در سال ۵۶ـ ۵۷ به رهبری سید روح الله الموسوی، «دین بهانه کرد!» و پای از گلیم عقل و انسانیت فراتر نهاد وعَلَم آشوب برداشت، چیز دیگری جز آزمندی و خودکامگی و نخوتِ لجام گسیختهء گروهی از روحانیون ناآرامِ خرد ستیز آزمند و جاه طلب ِ شیعی نبود که طی رؤیا پردازی های دور و دراز خویش ، خلعت وزارت و صدارت برتن خود میبریدند و از سودای قدرت، سر مست بودند و درآرزوی گستراندنِ استبداد سیاه و چشم دریدهء دینی، سر و دستار نمیدانستند تا کدام اندازند.
این گروه از روحانیون که از سالها پیش در جستجوی موقعیت مناسبی بودند تا رؤیاهای شکست خورده و خیالات خفت آورِ شیخ فضل اللهی را به بهای نابودی ایران واقعیت دوباره بخشند، سرانجام ، سر از کنام و بیغولههای خود به درآوردند و از اوضاع بحرانی جامعه و از فرصت مساعدی که بازیهای رذیلانهء قدرتهای بزرگ و آزمند جهانی در اختیار آنان مینهاد، نهایت بهرهها بردند و چنین بود که به قول بهار: «بهر دزدی ّ وطن، دین بهانه شد ! »
و البته که دین، از بهترین و کارسازترین حربهها بود تا بدین وسیله ، معنا و مفهوم ِدوستی ی وطن را که آن سالها در صندوق خانهء ایدئولوژیهای جهان وطن اسلامیستی و انترناسیونالیسم استالینیستی بایگانی شده و در سفینههای گَرد گرفتهء روزگاران پیشین مطرود و رنجور ومهجور افتاده و گرفتار ضعف و فتور بود، به طور کامل ازمیان بردارند و چنین کردند.
بدینگونه «اسلام عزیز» خمینی برای نابود کردن ایران و دستبُرد به هویت ایرانیان و تباه کردنِ احساسِ تعلّق ایرانیان به کشورِ خود ، دست به کار شد.
باری زمانه بر وفقِ مرادِ دشمنان آزادی و دشمنانِ ایران، بود و گردش، به کام کسانی داشت که این سوی مرزها، درجامهء اهل دین، به مناصب کشوری و لشگری دست مییافتند و به نام حکومت فقه و سیادت شرع برای نخستین بار بر تخت سلطنت کهنسال ایران تکیه میزدند و از پی آن ، درآن سوی مرزها نیزـ برای زمانی درازـ منافع سیاسی و اقتصادی و ژئوپولیتیکی غیر قابل تصور سرشاری عایدِ هنگامه گردانانِ اصلی، یعنی قدرتهای بزرگ و کارساز جهانی میشد.
شالِ سبز اسلام سیاسی، هم به قامت ناساز بیاندام «امّتِ مسلمانی» که قراربود روی استخوانهای «ملّت ایران» ساخته شود، برازندگی و تناسب داشت و هم به گِردِ اردوگاه سرخی که با کشور ما هم مرز و همسایه بود، حصاری حصین میساخت و دیوار یأجوج و مأجوج در برابر نفوذ کمونیسمی برمی افراشت که حالت احتضارش هنوز بر جهانیان نامکشوف بود.
به واقع چنین هدفی و چنین انگیزههای شومی به چندین «هنر» آراسته بود
چه خوش بود که برآید به یک کرشمه سه کار:
کار اصلی حفظ «منافع عالی و اعلای» قدرتهای بزرگ جهان برای دههها (وشاید سدهها) ی آتی بود.
کار فرعی برکشیدن اسلام سیاسی و قدرت یافتن ملایان بود که با کار اصلی پیوند مستقیم داشت.
و کار سوم فروکوفتن ایران بود، به چنان زمین کوفتنی که ایرانیان برای زمانی دراز هوس ِ برخاستن نکنند.
و این وضعیت جهنمی و این بن بست ِ غم انگیزی که ملت ایران ۳۴ سال است تا در آن گرفتار آمده، به خوبی نمایانگر توفیقی ست که «اهل کرشمه» در کارِ سوّم خود حاصل کردهاند.
به هرحال با دعوی اسلام پناهی و به اهتزاز درآوردن بیرق « اسلام عزیز» نه تنها هیچ «اسلام عزیزی» برای مردم ایران نمی آوردند ( زیرا چنان که گفته شد کسی اسلام عزیزی را از آنان نگرفته بود تا دوباره به آنان بازپس دهد) ، سهل است دار و ندار ایرانیان که عبارت از حق حاکمیت ملی و وجود حکومتی سکولار و قانون سالار، همراه با همهء آزادی های عرفی بود را نیز از آنان می گرفتند و به این نیز بسنده نمی کردند و پیش تر می راندند تا بدانجا که ایرانیان را ازمقام انسان شهروند، به مرتبهء دیوانگان و ایتام فرو می کاستند و موقعیت انسانی و اجتماعی و شهروندی آنان را تا حد صغار و محجورین تنزل می دادند و انسان های آزاد کشور ما یعنی ملت ایران (که به «امت امام» بدل شده بودند) را مستحقِ حصانت و قیمومت یک، یا چند ملای نادانِ دستاربند می شمردند و نام این حصانت و قیمومت ِراهزنانهء ضد انسانی و ضد ایرانی را «ولایت فقیه» می نهادند.
بدین گونه، اندیشههای جناح سنت گرای شکست خوردهای که هفتاد سال پیش از این به نام مشروعه وبه نام «کیان اسلام عزیز» در دفاع از استبداد ممدعلیشاهی و در برابر آزادیخواهان و قانون مداران صدر مشروطه قد برافراشته و برای غُرّش توپهای لیاخوف روسی ـ که مجلس نو بنیاد ملی ایران را نشانه میگرفت ـ آیت الکُرسی خوانده و اسفند دود کرده بود، در سال ۱۳۵۷ بر ایران غالب شد و بساط سلطهء شیخ فضل اللهی را به نام فقیه بر استخوان آرزوهای آزادیخواهانهء ایرانیان فراگسترد.
آری چنین برنامهء طراحی و تدارک دیده شدهای برآن بود تا مُهرِ بُطلان برهمهء دستاوردهای حق طلبانه و قانونمدارانهء ایرانیان زند، و چنین کرد !
زیرا ناکجاآبادی که کوشندگان آن در خیالاتِ خود میپروردند، حدود چهارده قرن پیش ازین در گوشهای از صحرای برهوت عربستان، زیر ریگزارهای تاریخ گم شده بود و به جز خیالی و اوهامی و به غیرِ خاکستری و زنگاری که ذهنهای عتیقه پرست ِدین زدگان مکلای کم سوادِ پرمُدّعا و ملایان وامانده و قشری را مُسخّرِ خود داشت، اثری ازآثار آن جابلقا و جابلسای افسانهای واساطیری، در مدارخِرَدِ انسانِ امروزی پرسه نمیزد و نشانه و تصویر روشنی درآینهء ضمیراهلِ عقل و فهم از خود بروز نمیداد.
تنها قشریت پروردگان وهویت باختگان فکری ، مسحور چنین هدفی شده بودند، بیآنکه از ماهیت محتوا و مظروف تحفهء مسمومی که ملایان، در طبقی سر پوشیده نهاده وبرای آنان آورده بودند، مطلع باشند.
! زیرا زمانه، زمانهء بحران ایدئولوژیک و بحران اندیشهء سیاسی و بحران عقل در ایران بود
اسرارِصندوقِ سربسته
چنین برنامه و چنین هدفی مطلقاً بیرون از ذهن کهنه اندیش مُبدع و محرک اصلیاش (که همانا ملایی مطلقاً غریبه با تاریخ ایران و بیگانه با بنیادهای تمدنی وفرهنگ ملی کشور ما بود)، برای احدی ازایرانیان آشکار نبود و اَحدی از مدّعیانِ سیاست نمیدانست یا چنانچه میدانست، خود را به نادانستن میزد و به وِرد «انشاالله که گربه است!» دل خوش میداشت و اذعان نمیکرد که : دعویهای ویرانگر و بنیان کن سید روح الله الموسوی :
صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی!
آنچه که قرار بود تا به نام «اسلام عزیز»، درجایگاه یک نظام سیاسی، بنیانهای تاریخی ایران را وارون سازد و در لباسِ فقیه شیعی بر تخت سلطانی (۷) تکیه زند، هیولای شترگاوپلنگی بود که هیچ پیشینهء تاریخی نداشت و هرگز نشانهای و نمونهای و مُدلی و صورت مثالینی ازآن درتاریخ ایران عرضه نشده بود و از آنجا که تنها دستمایه اوراق وسرگرمی اذهان تعدادی از حوزه نشینان کهنه اندیش قم یا نجف و معدودی از ملان یا مکلایان اسلامیست یا گروهی از بازماندگان عوامل تروریستی «فدائیان اسلام» بود، جایی در ذهنیت و فرهنگ ملی ایرانیان نداشت و ازهیچ توجیه سیاسی، اجتماعی، فرهنگی برخوردار نبود و حتی در میان مراجع موجه دینی نیز فاقد توافقِ نظری و مشروعیت مذهبی بود.
در تشیع اثنی عشری حکومت حق امام غایب بود و نه فقیه!
زیرا امام غایب، هرگز بر طبق هیچ سند شرعی یا غیر شرعی این حق را به اَحدی از مُدّعیان نمایندگیِ خود تفویض نکرده بود.
یعنی شرعاً و سنتاً «کار مسیح به مسیح و کار سزار به سزار» واگذار شده بود و ازین نظر، تشیع در ایران زمینههای لازم و مکفی برای پذیرش یک حکومت سکولار وعُرفی را در خود فراهم داشت و رهبران مشروطیت ازهمین همرایی و همآوایی گوهرینِ آئینِ تشیع، با سکولاریسم، بهرهء فراوان برده بودند و رساله ای که آیت الله نائینی دراثبات این حقیقت نوشت، و نظریهء مستدلی که در این زمینه (در کتاب «تنبیه الامه و تنزیه المله») (۸) طرح کرد، نقطهء پایانی بود که یک مرجع و مقام شامخ شرعی درعالم تشیع، بر آزمندیها و قدرت طلبیهای برخی ملایان قشری و مستبد، از نوع شیخ فضل الله نوری و سید روح الله خمینی مینهاد! و این حقیقت نیز پوشیده ماند.
«اسلام عزیزخمینیستی» یک پدیدهء فرامرزی، فراوطنی، فاقدِ تاریخ و فاقدِ عنصرِ ایرانیت بود، که از ابتدا برحیله و مُصادره وغصبِ نظری و ایمانی اتکاء داشت.
خمینیسم با تصرف عدوانیِ «حق امام غایب در امرحُکمگزاریِ مؤمنان»، به گوهرِ تشیع در ایران ضربهء جبران ناپذیر زد و این مذهب کهن را که روزگاری به وحدت ایران کمک رسانیده بود، ازمحتوی تهی ساخت وخلاف منافع علی ایران و ملت ایران،به نفع حاکمیتِ استبدادِ صنفی ی ملایان از آن بهره گرفت.(۹)
به هرتقدیر، چنین «اسلامی» (اسلام عزیز خمینیستی)، نه تنها ایران رادرکُلیّتِ تمدنیاش و درتداومِ تاریخی و تسلسل زمانی و «کرونولوژیک« اش به رسمیت نمیشناخت، بلکه به کُل باآن بیگانه بود وهیچ جایی در هیچ کُنج و گوشهای ازآرمانهای موهوم و غبارآلود و بید زدهء خود برای ایران، همچون یک کشور و همچون یک ایده و همچون یک سرنوشت جمعی وهمچون سرزمینی تاریخی که درآن یک حیات مداوم و بیگسست ملی جریان دارد، نگاه نداشته بود.
صفحه ضمیر خمینیسم و اصولاً اسلام سیاسی به طور کُلّی از چنین نگرش و چنین تصوری و چنین ایدههایی از ایران پاک بود. (۱۰)
باقاطعیت میتوان گفت که اثری ازآثار چنین حقایقی هرگز به روانِ حجره نشین او راه نیافته واز ذهن و ضمیر سنت گرا، واپس مانده و هورقلیایی او نگذشته بود.
آن «هیچّی» معروف وی در هواپیمای آمادهء پرواز، (درفرودگاه پاریس) اشارتی روشن به بیگانگی وی با سرنوشت تاریخی ایران بود و دردا و ندامتا که به یُمن کوته نگری ی بسیاری از سیاست پیشگان وبه واسطهء جهان بینیهای خُردنگری که ذهنیت بسیاری از روشنفکران زمانه را تسخیر کرده بود، این بانگ رسوای شوم از سوی ملت ایران، ناشنیده ودرک ناشده باقی ماند.
باری رهبری که قرار بود در جای پادشاه ایران بنشیند و تمدن دوسه هزار سالهای را نمایندگی کند، باهویت فرهنگی و سرگذشت تاریخی ایرانیان که سرچشمه هویت ملی آنان است، به تمام و کمال بیگانه و حتی دشمن بود، زیرا او یک ملای اسلامیست بود واسلامیسم جهان وطن است و بر جامعهء مؤمنان (امت اسلامی) متکی ست و وجود ملت و حیات تاریخی و سرزمینی و قومی و فرهنگی او را درابعاد گوناگون آن به رسمیت نمیشناسد.
دربهترین حالت این جملهء قرآنی اساس اندیشه و نظرگاه اسلامیستها در بارهء انسانهایی ست که دعوی ادارهء امورآنان را دارند ، یا مدعی زمامداری فرمانفرماییِ آنان میشوند.
«انّ اکَرمَکُم عِند الله اتقیکُم» یا «اِنّما اَلمؤمنونَ اِخوَه». (۱۱)
: در این دو عبارت قرآنی ملت و شهروندِ آزاد، جایی ندارد
زیرا نه برادر است و نه نزد الله از کرامت خاصی برخوردار مگر آنکه از «مؤمنون» ویا از«باتقوی ترینان» بوده باشد.
پیداست که مقصوداز «مؤمن» همانا «مؤمن» به اسلام است وغرض از «مُتّقی» کسی ست که از دیدگاه اسلام به فضیلت تقوای دینی مجهز است و اوست که برادر شمرده میشود و در نزد الله «اکرم» (صاحب کرامت برتر) خواهد بود و اوست که واحد و سلول و پود و تار ی برای بافت ِ «جامعهء اسلامی» (امّت) محسوب شده و «خودی» شمرده می شود. و صد البته مقصود از اسلام نیز نه هر اسلامی ، بل برآمده از آن گونه تعبیر و تفسیری ست که «اولیاء امر» یعنی مدعیان قدرت دینی به مؤمنان زیر سلطهء خود دیکته وبه آنان تحمیل میکنند. بدینگونه مُهر تأیید «خودیت» و «ناخودیت» در جامعه مؤمنان همواره در صندوق خانهء «اولیاء امر» و «متولیان دین» نهفته است . و پیداست در جامعه ای که عضویت و رسمیت حضور انسان شهروند و موجودیت اجتماعی او منوط به تأیید گردانندگان اموردینی (که اینک به نام خدا، درجای گردانندگان امورسیاسی و اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی و نظامی نشسته اند) باشد ، اصولا حقوق شهروندی معنا ندارد و اصولا در چنین جامعه ای موجودیت انسانی آدمی به رسمیت شناخته نخواهد شد. زیرا انسان پیش از آن که مؤمن به این دین یا آن دین باشد انسان است و از همهء حقوق طبیعی خود برخوردار. حال آن که در جامعه ای که اهل دین بر او تسلط یابند و خود را امام یا خلیفه یا مقام ولایت امر امت بنامند:
آنکه از این امت و این قوم نیست
در جهان، انسان ِ هذاالیوم نیست (۱۲)
م.س
باری چنین بود و بر اساس تفسیر و تعبیر ویژهء خویش از تعلیمات قرانی و اسلامی بود که پایه گذار نظام غیر ایرانی سی و چهار سالهء، ازهمان آغاز با اندیشههای میهن پرستانه وملّی گرایانهءایرانیان عناد آغاز کرد و کینه ها ورزید و به نام شیعه و غیر شیعه و مؤمن و نامؤمن و حزب الله و غیر حزب الله و خودی و غیر خودی حق ایرانیت را از ایرانیان سلب کرد.
او همچنانکه خود میگوید و نمونههایی از اظهارات او را در این زمینه، درهمینجا خواهید خواند، برای ایران نیامده بود، بلکه برای اسلام آمده بود و اسلام یک دین جهانی بود و دایرهء مسلمین به ایران محدودنمی شد و به دهها کشور می رسید ، حال آن که ایران وطن ایرانیان و تاریخ ایران تاریخ سرگذشت پدران و مادران مردم ایران بود و سرنوشت او به سرنوشت فرزندان این ملت گره خورده بود .
به هر حال، این ملای آزمند ِ کین ورزِ قدرت طلب، به ایران مهری نداشت و شهروند ایرانی نمیخواست و از انسانهای وطن دوست و علاقمند به سرنوشت ایران ونگرانِ آیندهء ایران بیزاربود.
او به«مؤمن» و به«حزب الله» و به موجودات از خود بیگانه و سِحر شده (اَلیِنه) و آمادهء شهادت نیازمند بود تا هدفها و انگیزههای غیر ایرانی و حتی غیر انسانی (جنگ افروزیها و صدور تروریسم اسلامی) او را به قیمت نابودی ایران واقعیت بخشند.
نیازی به هوشیاری وعقلِ خارق العادهء سیاسیون و مردم درس خوانده و روشنفکر روزگار نبود تا بفهمند چنانچه این فریبکار «امام از ماه رسیده» بر کشور تسلط یابد، همه تلاشهای دشوار و پرشور صد و بیست سی ساله ای که پای رهروان رادمرد و آزاده و اندیشمند این کشور را پرآبله و ملت ایران را وارد مرحلهء «دولت ملت» کرده و کمابیش مسیر سنگلاخِ اخذ مدرنیته را برا آنان هموار ساخته بود، برباد خواهد شد و با چیرگی یافتن اسلام خمینیستی بر حکومت ، ایرانیان از مقام شهروندی و از جایگاه عضویت در ملت ایران خلع خواهند شد تا بنا بر معیارهای «مسلمانشناسی» و به یُمن درجه یا چوب خط «مؤمن سنج و متقی یابِ» ملایانی که با همدستی مردم ناداشت و نادان، همه کارهء کشور خواهند بود، عضوی از «امّت» ِ صغار و محجور در مدینهء رذیله «ولایی» ِ آینده ، به حساب آیند یا به حساب نیایند.
مدعیان سیاست و آگاهی و عقل، در سالهای ۵۶ ـ۵۷ حتی سخن فرزانه و آزادهء بزرگی چون دهخدا را هم به یاد نمیآوردند که میگفت:
«ای ایرانی به یاد آر که ما با تحمل رنج بسیار این غول تاریکی و وحشت را درشیشه کردهایم، هان تا به نادانی یا از سرِاهمال درِ شیشه را نگشایی،مباد تا به پیمودن راه طی کرده ناگزیر شوی!» (نقل به مضمون)
هیچ هوشِ بالاتر از متوسطی لازم نبود تا در پرتو آن، عمق این فاجعهای که برملت ایران و بر سرنوشت تاریخی ایرانیان میرفت بر اهل درک، مستور نماند، با اینهمه مستور ماند.
لزومی نداشت که سیاستمداران ایران چرچیل و تالیران باشند تا بفهمند که ازین پس، در ناکجا آبادی که خمینی قصد بنیان نهادن آن بر سرزمین ایرانیان را دارد، همهء مسلمانان جهان یعنی بیش از یک میلیارد نفوس (چنانچه امامت و روش اورا در سیاست بپذیرند) بالقوه میتوانند شهروند باشند اما ایرانیانِ آزاده و آزاد اندیش ، در کشور خود یتیم ، بیگانه و غریب خواهند بود و چنانچه تن به صغارت و محجوری ندهند و اربابی و سروری و فرمانرواییِ جهالت بنیادِ ملایان را نپذیرند، تلف خواهند شد یا ناگزیر از هجرت خواهند بود، همچنان که این روزها ترک دیار کردگانِ ایرانی به حدود پنج ملیون تن رسیدهاند.
اما دیدیم که گویا هوش و درایت غالب مدعیان سیاست و کافّهء رجال عصر، متأسفانه پایینتر ازمتوسط و کمتر از زیر متوسط بوده است (۱۳)
و به زبان بهار:
چه زحمت ها کشید این ملت زار
دریغ از راه دور و رنج بسیار!
به هر تقدیر در اینجا مقصودمن از بیان این حقیقت تلخ و دردنا ک ، نه نمک ریختن بر زخمها که یادآوری و تأکید بر تضاد و تقابل خمینیگری با ایرانیت و با میهندوستی و با سعادت ملی ایرانیان بود .
وهم اکنون نیزبرآنم که هرگونه همسویی و همراهی با میراثداران خمینیسم با منافع عالی ملت ایران و اصولا با ایرانیت در تضاد آشتی ناپذیر است و ایرانیانی که به هردلیلی ، که گوشه دلی برای خمینی گری نگاه داشته اند به همان نسبت منافع عالی ملت ایران و ایرانیت خود را به رب النوعِ جهل فروخته اند یا در محرابِ خیانت قربانی کرده اند.
به گوشهای از سخنان او که نفرت از ایران گرایی در آنها موج میزند بنگریم تا سخنان پیشین را گزافه نانیم :
نمونههای بسیار میتوان آورد اما همین چند جملهء زیر برای دانستن و وحشت کردن هر انسانی که به میهن خود و به سرنوشت ملی و به منافع عالی کشور و به سعادت نسلهای آینده ء این آب و خاک بیاندیشد کفایت میکند:
ــ ملی گرایی خلاف اسلام و دستور خداست:
ملی گرایی بر خلاف اسلام است و بر خلاف قرآن مجید است (۱۴)
ــ کسانی که میخواهند ملیت را احیا کنند مقابل اسلام ایستادهاند.
آنهائی که میگویند ما ملیت را میخواهیم احیا بکنیم آنها مقابل اسلام ایستادهاند. افراد ملی به درد ما نمیخورند افراد مُسلِم به درد ما میخورند. (۱۵)
ــ من مکرر عرض میکنم که این ملی گرائی اساسِ بدبختی مسلمین است. (۱۶)
ــ اینهائی که با اسم ملیت و گروه گرائی و ملی گرائی بین مسلمین تفرقه میاندازند،
اینها لشکرهای شیطان و کمک کارهای به قدرتهای بزرگ و مخالفین با قرآن کریم هستند. (۱۷)
ــ ما چقدر سیلی از این ملیت خوردیم.
من نمیخواهم بگویم که در زمان ملیت، در زمان آن کسی که اینهمه از آن تعریف میکنند (مصدق) ، چه سیلی به ما زد آن آدم . (۱۸)
وبدین گونه طرح ریزان و کارگزاران «انقلاب اسلامی»، ملت ایران رابه نام حکومت اسلام با چشمهای بسته به مغاک تُهی و خلاءهولناک و ناکرانمند وناشناخته و درهم آشفته و « کائوتیک » سرنگون میکردند.
آنچه که درآن روزهای نخستین «انقلاب» از زبان «رهبرانقلاب» عرضه میشد ترکیبی بود از خیالپردازیهای متّکی به ارجاعات اسطورهای دینی، درتنیده به گفتاری که در سُنُت تقیه و در فرهنگ خُدعه و نیز درفریب و در دروغ ِ تقدس یافته و حیله های شرعی ریشه داشتند و درغباری از ابهام ودر هالهای از اوهام عرضه میشدند وبه جادوی مفاهیم وآیات واحادیث یا به عبارات بیمغز و بیمحتوای عربی ( که همواره به نام روایات و منقولات همراه با زنگ و پیچ و تاب لحن و حالت کلام خاصی بر زبان ملایان جاری میشوند تا عوام الناس را مسحور و مرعوب سازند) قداست میپذیرفتند و جاذبه مییافتند تا اغراض وانگیزههای قدرت طلبانه وضدایرانی رهبر و همدستان او را از معتقدان ایرانی پوشیده دارند و هدف و مقصد نهایی خود را از انسانهایی پنهان سازند که به دلایل دینی واعتقادی وبه واسطهء وجود خرافات ریشه دار، همهء امید واعتماد خود را خالصانه و ساده اندیشانه به پای «رهبر» میفشاندند.
رهبری که در تنها کشور شیعه، عنوان قدسی مآب «امام» رانیزـ طرّارانه و خُدعه ورزانه ـ به مدد خرافه و جهل و نیز به یاری ماکیاولیسم مبتذل سیاستباز و فرصت طلب ، از دوازده تن، معصومان اساطیری سرقت کرده و به خود اختصاص داده بود.
[وی و پرورش یافتگانِ مکتبِ وی پس از تسلط بر ایران و چیرگی بر سرنوشت ملّت ما نشان دادند که در «صنعتِ مُصادره» استادند و دراین زمینه هیچ کم نمی آورند. ] (۱۹)
پیداست که بعدها، یعنی هنگامی که تناقض وعدهها و کِردهها، با وی درمیان نهاده شد، جناب «رهبر» ِتقدس یافته ودرجای معصومین شیعه نشسته، با اتکاء به دستور«لاحیاء فی الدین»(٢٠)، پیمانها وگفتههای پیشین خود را «مکر» نامید وآیهء «مکروا ومکرالله، والله خیرالماکرین» (٢۱) رااز قرآن درتوجیه پیمان شکنیهای خود برای «امّت مسحور و راه زده» قرائت کرد و خدا را بزرگ ترین مکّاران خواند و بدینگونه، آب پاکی بر دستِ متوهّمان روشنفکر و تاریک فکرانِ عارف و عامی ی روزگار ریخت.
واقعیت آن بود که هرکسی نقش خویش را در وعدههای رنگین و «قدسی» ی «امامِ خود» میدید و نزدِ اَحدی آشکار نبود که به راستی در ذهن این «مسافرِازماه رسیده» چه میگذرد و چه آیندهء سعادتمند یا شومی برای ایرانیان هدیه آورده است؟
همگان غافل ازسرابی که چشمهاشان راخیره کرده وعقلِ تاریخی و درایتِ سیاسیشان رامُختل ساخته بود، براین تصوّر وتوَهّم بودند که گویی وی همان «خواجهء خضر» است که در جامهء یک روحانی، از نجف به پاریس وازپاریس به ایران آورده شده تا عطش «آزادی خواهی» یا «دینخواهی» یا «سوسیالیسم طلبی» (روسی یا چینی) یا «آرزوی جامعه توحیدی» یا «تب عدل علوی» یا «افسانهء زُهدِ عمّاری وانصافِ ابوذری» آنان رااز کوزهء «آب حیات» ی که درسبد سبز جادویی خود دارد فرو بنشاند.
همگان درآن روزهایی که قوای عاقلهء ملّی دراسارت یک هذیان جمعی فرومی غلطید، برآن بودند که بیشک خمینی همان را میطلبد که سالهای درازیست تا خودِ آنان از خدا میخواستهاند یا از«نقش نیروهای مولّده» و «تحوّلِ تاریخ» انتظار میداشته و حضور آنرا به قدوم فرخنده پیِ «انقلاب» احاله میکردهاند یا از «نقش کارسازِ جبر تاریخ» و «مبارزه طبقاتی» و اعجاز «شیوههای نوین تولیدی» متوقع بودهاند !
براساس چنین باورهای هذیان آلودی بود که گروههایی از آنان واژهء قرآنی «مستضعفان» را درمعنای کارگران و زحمتکشان به کار میبردند و «توحیداسلامی» رابا «جامعه اشتراکی فاقد طبقات» یکی میشمردند یا عوالمِ وَهم آلود و تصورات سُکرآورِ «خداپرستانه» ی خود را با «سوسیالیسم» ی که گویا بر لوحهء تقدیر« طبقات فرودست» حک شده بوده است، آشتی میدادند و چون معتقدان به تناسخ، روح حضرت هوشی مین یا مائو یا فیدل کاسترو یا قهرمانِ آهنین مُشتِ خود، یوسف استالین را در کالبدِ سید روح الله الموسوی تجسم یافته میدیدند !
باری جامعهء ایران درچنین وضعیت فکری و آشفتگی روحی و پراکندگی سیاسی غرق بود که «امام» با «اسلام عزیز» ش از «ماه» آمد (آورده شد) و سرانجام از سبدِ شوم و پُرآفتِ هولناکی که درکف داشت روگشایی کرد :
تا بداند کافر و گبر و یهود
کاندر آن صندوق جز لعنت نبود
مولوی
این واقعهء هولناکِ تاریخی و این راهزنی ایمانی و سیاسی که از سوی یک روحانی و به مددِ نهادِ روحانیت شیعه به وقوع پیوست و تداوم آن به حکومتِ سیاهِ فقها و ملایان انجامید، واین درخت تلخ سرشت که به نام حکومت دینی در ایران نشانده شد، نتایج ویرانگر فراوانی داشت وثمرات تلخبار و زهرآگینِ بیشماری به بار آورد که آثارآن در پیکر مسموم و تبدار جامعه امروزایران آشکاراست و در مسیر انحطاطی که عنان گسسته به پیش میراند، میهن ما را به احتضاری دردناک و اسفبار فروافکنده است.
دراینجا ، ازین بیش، جایی برای تازه کردن بیشماران داغها و زمینهای برای توصیف جانسوز ویرانیها و فرصتی برای شرح جراحت ها نیست.
اما سخنی هست که از بیان آن نمی توان چشم پوشید ، هرچند به سادگی بر قلم جاری نمی شود و به زبان نمی گردد زیرا چنان از همه سو ، در پوشیده داشتنش کوشیده اند که گویی به مُحرّمات پیوسته ودرنهانخانه تابوها مأوا کرده است.
به نظرمی رسد که یک اجماع عمومی ، بس فراگیرتر از محدودهء حاکمان بیدادگر، بر آن است تا بویی ازآن واقعیت دردناک و خفتبار به مشام آدمیتِ معاصر نرسد و به ویژه ، سخت مراقب آنند تا نسل های نو رسیده که در سالهای خدعه و فریب، پا به جهان ننهاده یا هنوز کودک بودند، حقیقتِ تلخ را درنیابند .
به ویژه آن که نسل نو یعنی ایرانیانی که طی سالهای اخیر پا به میدانِ جامعه نهاده اند، پروردهء فضای آموزشی و فرهنگی ی دست سازِ حاکمانند و ذهنیت آنان زیر بمباران بی وقفه و سرسام آور تبلیغات سیاسی و ایدئولوژیک حکومت ملایان شکل یافته، ازین رو برای پذیرش همه گونه جعل وقایع و کتمان حقایق آمادگی دارند و ذهن و ضمیر آنان، به سائقهء غریزهء حفظ حیات یا در طلب اندکی آرامش هم که شده ، به طور خود آگاه یا ناخودآگاه ،واپس راندن خاطره های تلخ و دردناکِ پدران و مادران خود را به یادآوری آنچه به نام «انقلاب اسلامی » بر ایشان و بر نسل پیش تر از ایشان رفته است مُرجّح می شمارد و صد البته آنها که از حفظ وضعیت موجود بهره می برند ، نیز به انواع شیوه های نظری و تلقینی ، وجود چنین خصلتی را در روحیات نسل های جوان تر تأیید و تشویق می کنند.
مقصودم ازوجود یک اجماع فراگیر در پنهان داشتن حقیقت ، اشاره به یکی از بسیاران «ثمراتِ» مرگ آور و زهرباری ست که نهادِ روحانیت شیعه درجایگاه «ربایندهء حق حاکمیت مردم» و درمقامِ مُدّعی حکومت، برای ملت ما به ارمغان آورده است.
مقصودم اشاره به نکته ای ست که با بهره وری از یک « مثال مجازی» ، آنرا«سنگسار حقیقت» می نامم و در توضیح آن می کوشم:
[ادامه مقاله را با کليک اينجا بخوانيد]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر