خدمت ولی عصر و حجت زمان، حضرت بقيه الله، قائم منتظر، خلف صالح، امام وقت، صاحب الامر، محمد بن الحسن ابوالقاسم صاحب الزمان، قائم و غايب و مهدی موعود، ولیعصر نرسيده به بلوار کشاورز و اسامی ديگر که از اينترنت کپی کردم و برای بستن دهان مخالفان اينجا آوردم.
آقام. در رنجنامهی قبلی، من برای اختصار مهدی جان نوشتم و هرکس رسيد به من يک سرکوفتی زد و از روی رنجنامه من چه تقليدها کردند و طنزها نوشتند و دست ها انداختند که چرا نام مبارک آن حضرت را "آقا" نوشتم و "مهدیجان" گفتم که الذين الحسود والذين النياسود.
پس اين قولنجنامه را در دنبال آن رنجنامه مينويسم که از نيش کنايه مردم قولنج کردم و افتادم و اگر جرثقيل يازهرا نبود هنوز پخش زمين ميهن اسلامی بودم.
باری آميتی عزيز. خودمونيم. دوست ندارم آقا مهدی خطابت کنم و رسمی برخورد کنم که صميميت ما از بين برود. رسانههای بيگانه هرچه ميخواهند بگويند، به جان عزيز خودت، به آن امام رضائی که قسمش دادم، که ضريحش را دودستی گرفتم و تکان دادم و انگار يک قدری لق شد، به آن شاهچراغی که قفلش را شکستم، هر روز دارم خودم را سرزنش ميکنم که چرا ارتشی شدم؟ چرا لباس نظامی پوشيدهام؟ خوب البته لباس شخصی اين سايز گير نمیآمد. اما بهرحال من که دل تيراندازی و جگر ِ کشتن و عرضهی گوش تا گوش سر بريدن و پاره کردن شکم و چنگ انداختن و درآوردن دل و قلوهی قربانی را ندارم، چرا آمدم به اين حرفه؟ چرا به جای نظاميگری مثلاً نرفتم دندانپزشک بشوم؟
|
نه نه. آن را هم نميتوانم. من نميتوانم دندان کسی را بکشم. اگر او بگويد "آخ"، من چه خواهم کرد؟ نه. من بايد شغلی ميگرفتم که يک قطره خون هم توی آن نباشد. باور کن کتاب فروشی هم نميتوانم بکنم. فکرش را بکن ناگهان يک مشتری کتابخوان وارد شود و بگويد "سه قطره خون" صادق هدايت را داريد؟ من همانجا پس ميفتم. تازه يک مشکل ديگری هم با دندانپزشکی دارم. من آنجا بايستم و يکنفر دهانش را باز کند؟ نعوذبالله!
نه آميتی عزيز. من اگر دلاک حمام هم ميشدم، و مشتریهايم زير کيسه کشيدن يا موقع مشت و مال، قالب تهی ميکردند، نميتوانستم زياد تحمل کنم. با اينکه خون هم نميامد. ولی حمام ميشد مردهشورخانه. اهل کار اداری و پشت ميز نشينی هم نيستم. ميزش هم گير نميآيد البته. برای دلاکی اقلاً ميشد چهارتا لنگ را بهم دوخت.
اينها را ميگويم برای اينکه بدانی چقدر از شغل خودم ناراضی هستم. چند بار از رهبر معظم خواستهام يک شغل دور از خون و خونريزی به من بدهند. خدمتشان عرض کردهام که از کشت و کشتار بيزارم اما انگار باور مبارکشان نميشود.
آميتی عزيز. ديروز صبح که کلهپزی سر خيابانمان را خورده بودم و عازم پادگان بودم فکر ميکردم که چرا بعضی افراد مثل من اينقدر حساس هستند. به محض اينکه خبر ناگواری ميشنوم بلافاصله اشتهايم بند ميآيد. چند روز پيش که يک منقل کباب کوبيده را گذاشته بودم لای نصف نانوائی، وقتی باجناقم تلفنی خبر داد که عموی بزرگ خانمش (که عموی خانم بنده هم ميشود) سکته کرده، گوجهها را نتوانستم تا آخر بخورم.
ميتی جان. عمر کوتاه و وقت تنگ است. اگر بين صبحانه و ناهار فرصتی باشد، اگر بين ناهار و شام، دقيقهای باشد، در اين تنگی مجال و در روزگاری که باقی اوقات بازيافتی عمر را بايد به پس دادن بلعات و لقمات گذراند، و من تمام ساعات عمر روزانه را به غذا و خلا، ميگذرانم، آيا فرصتی برای انديشيدن و تفکر باقی ميماند؟
ميتی جان. هفتهی پيش خواب ديدم من و رهبر يک جفت چکمهی شريکی داريم، يک لنگهاش به پای من، يک لنگهاش به پای ايشان. بعد ايشان هردو لنگه را بلند کردند کوبيدند توی سر من. آنوقت آقا مجتبی را صدا زدند آمد چکمهها را دادند پوشيد و رفت. صبحش خدمت رهبر معظم شرفياب شدم با شرمندگی و احتياط – حسب الوظيفه که بايد فرمانده کل قوا را در جريان خواب و بيداری خود بگذارم – با رعايت سلسله مراتب - خواب چکمه را اول برای سردار مجتبی بعد برای رهبر معظم تعريف کردم. ظاهراً مقام رهبری از خواب من خوششان آمده بود. تبسمی به رضايت فرموده و فقط فرمودند "چکمه نبوده. پوتين بوده"!
ميتی جان. ملت ما اهل اغراق است. تا به حال آيا پاهای هزارپا را شمردهايد؟ لابد در چاهی که تشريف داريد، گاهی هزارپائی يافت ميشود. من شمردهام. يعنی دادهام سربازانم شمرده اند. هفده هجده تا پا در يک طرف دارد، در آن طرف هم در همين حدود، بيست، بيست و يککی. اما ملت ايران به اين ميگويد عقرب. ببخشيد هزارپا! کشتهها را هم همينطور ميشمرد. اغراق ميکند. چرا راه دور برويم. پريشب در سيراب شيردون فروشی بوديم. شکنبه زياد نداشت. سه چهارتا داشت که دل و رودهاش را درآورده بود، به درد بخور نبود. شکنبه را بايد با محتوياتش يکجا خورد، مثل دلمه! مجبور شديم يک دوجين هزارلا سفارش بدهيم. خوب. من لاهايش را شمردم. هزارلا نبود. اما ملت ايران اهل اغراق است. کشتهها را هم همينطور ميشمارد.
آقای من. ديشب خوابت را ديدم. وقتی در خواب هستم تنها وقتی است که نه مشغول خوردن هستم نه در حال پس دادن. هردو-ش وقت ميبرد. عمر ميبرد. خواب ديدم برای رسيدن به حضورت و آمدن به خدمتت در آسمان پرواز ميکنم اما نميدانستم چرا بين زمين و هوا گير کرده بودم و بال بال ميزدم. سرم پائين پاهايم بالا. صبح دادم تعبير کردند معلوم شد بين زمين و هوا نبوده بلکه به سويت که ميآمدهام، وسطهای راه شکمم به ديواره چاه گير کرده بوده و نه راه پس نه راه پيش. قبلش بايد خالی ميکردم.
آقام. مهدی جان. خطبهی رفسنجانی را شنيدی؟ ميدانی که بستگان او هم در تظاهرات بودند؟ عيالش هم گفته مردم بريزند به خيابان؟ پريشب بيت رفسنجانی را در خواب ديدم. يک مصراعش اينطرف، يک مصراعش آنطرف. بيت نبود لامصب بحرطويل بود. ميخواستم عکسالعمل نشان بدهم که خودت دستم را گرفتی. گفتی جان بشار اسد کوتاه بيا. چقدر من اين بشار اسد را دوست دارم ولی قدش از مجتبای ما خيلی بلندتر است. يامهدی، کاری بکن!
آميتی جان. من ديگر بايد بروم. اين وسط فرصتی پيش آمد برا ی عرض ادب چند خطی نوشتم. از چاه بيرون آمدی به مام سر بزن. راستی خدا رفتگان همه را بيامرزد دو شب پيش آقای کروبی آمد به خوابم! گفت چطوری چارگوش؟ (منظورش اندام مربعی من است وگرنه دوتا گوش بيشتر ندارم.) من هم گفتم ننجونت چطوره؟ (آخر او ننجونش را هم در مناظرات تلويزيونی وارد کرد. نميدانم چند سالش بايد باشد.) گفت با نهضت سبز چکار ميکنی؟ گفتم به قول ننجونم: "حالا که رسيد به سبزه – هرچی بکشيم ميارزه"!
مهدی جان. آقام. اين قولنجنامه را مثل رنجنامه با اينترنت ميدهم. چکنم. من مثل رهبر معظم نمازجمعه ندارم که از آن طريق مصدع شوم. راستی چه خطبه ای خواند رهبر معظم! خصوصاً بغض آخرش. رفسنجانی هم يک جای خطبه اش بغض کرد. رسم خطبه است گمانم. مهدی جان. من هم مثل مقام معظم رهبری جسم ناقصی دارم، اما ميدانم باور نميکنی. برای همين نميخواستم بگويم. الآن هم فقط به خاطر بغضش گفتم!
برايت آرزوی موفقيت در ظهور دارم. اگر زمان دقيقش را بدانم خودم ميآيم لب چاه. فعلاً.
قربانت مموش جان تا بعد - نوکرت: چارگوش تو. فی فی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر