۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

نيما يوشيج با" صداي شاملو"




با صداي شاملو










آی آدمها






آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید



یک نفر در آب دارد می سپارد جان



یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند



روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید



آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن



آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید



که گرفتستید دست ناتوانی را



تا توانایی بهتر را پدید آرید



آن زمان که تنگ می بندید



بر کمرهاتان کمربند



در چه هنگامی بگویم من



یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان



آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید



نان به سفره جامه تان بر تن



یک نفر در آب می خواند شما را



موج سنگین را به دست خسته می کوبد



باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده



سایه هاتان را ز راه دور دیده



آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون



می کند زین آبها بیرون گاه سر گه پا



آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید



موج می کوبد به روی ساحل خاموش



پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده.



بس مدهوشمی رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید:



"آی آدمها.."



و صدای باد هر دم دلگزات



ردر صدای باد بانگ او رساتر



از میان آبهای دور یا نزدیک



باز در گوش این نداها



"آی آدمها..."












هست شب






هست شب یک شبِ دم کرده و خاک



رنگِ رخ باخته است.



باد، نو باوه ی ابر،



از بر کوهسوی من تاخته است.



*






هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،



هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.



*



با تنش گرم، بیابان دراز



مرده را ماند در گورش تنگ



با دل سوخته ی من ماند



به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!



هست شب. آری، شب.












مهتاب









می تراود مهتاب



می درخشد شب تاب



نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک



غم این خفته چند



خواب در چشم ترم می شکند.






نگران با من استاده سحر.



صبح میخواهد از من کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر



.در جگر لیکن خاری



از ره این سفرم می شکند.






نازک آرای تن ساق گلی



که به جان اش کشت



مو به جان دادم اش آب.



ای دریغا! به برم می شکند.






دست ها می سایم



تا داری بگشایم.



بر عبث می پایم



که به در کس آید.



در و دیوار به هم ریخته شان



بر سرم می شکند.






می تراود مهتاب



می درخشد شب تاب



مانده پای آبله از راه دراز



بر دم دهکده مردی تنه



اکوله بارش بر دوش



دست او بر در، می گوید با خود:



غم این خفته چند



خواب در چشم ترم می شکند.

هیچ نظری موجود نیست: