۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

سلام . من برگشتم چهارشنبه شب برگشتيم.

سلام . من برگشتم
چهارشنبه شب برگشتيم.
من و 5 تا از ديگر دوستان
خيلي سخت بود كه تنها و با همان 5 نفر از اوين خارج شوم اما چاره نبود.
شايد باور نكنيد كه بيش از حد گيج و منگ شده ام. قبل از زندان گيج نبودم اما حالا پس از اين پانزده ماه كه خيلي سخت گذشت به من اكنون خنگ و گيج و حيران هستم و نميدانم چكار كنم
 عزيزانم را آنجا گذاشتم و خودم آمدم بيرون...خيلي قسي القلب شده ام
چطور توانستم ناهيد خانم  آن فرشتهء مهربان و دوست داشتني( خانم كفايت ملك محمدي )را تنها بگذارم تا در زندان بماند؟
من بقيه را  گذاشتم در زندان بمانند و نتوانستم كاري مفيد برايشان انجام دهم.
الان خانم كبري بنازادهء مهربان و عزيز كه مادر صدايش ميكنند در ورامين در آن شرايط دشوار فضاي زندان قرچك و با آن آب و هواي بد دارد چكار ميكند؟
 الان در اوين سيمين خانم ( مطهره بهرامي) با آن حال بيمار كه حتي نميتواند با تعادل راه برود و دائم سرگيجه دارد و موقع بالا پايين رفتن از پله ها همه ميترسيم كه مبادا بيفتد پايين، او چه ميكند؟ ريحانه دباغ عروس سيمين خانم هم حتما دل و پهلويش را گرفته  و از درد بخود ميپيچد و قدر  گنجشك ناهار و شام ميخورد
  هر لحظه چشمم به ساعت است و در ذهنم تصور ميكنم كه خب... الان بچه ها دارند ورزش ميكنند... الان دارند كار ميكنند...الان دارند  ناهار ميخورند... الان دارند كتاب ميخوانند... نماز ميخوانند... و يا دارند راديو هفت را ميبينند و بعد ساعت خاموشي
 بياد نوشين نازنينم مي افتم. نوشين خادم كه آنهمه  با محبت و ارزشمند و با شخصيت و فرهيخته است اما نگران درد شديد گردن و كتفش هستم كه خيلي عذابش ميدهد
و به صديقه جان مي انديشم. صديقه مرادي عزيز. از خودم ميپرسم كه آيا يكدانه فرزند نوجوانش ميتواند هر هفته به قرچك برود و مادرش را ببيند؟ خوبست كه الان مدرسه ها تعطيل است ولي يكماه ديگر چه؟
 به اقيانوس شعر و آرامش مي انديشم. مهوش شهرياري. آخرين دوشنبه در اوين شب شعر داشتيم و چه لذتي بردم از آن اشعار زيباي خانم مهوش و فاران حسامي عزيز
به ياد همه مي افتم. به ياد بسمه... به ياد همه شان هستم. خانم فريباي خوب و صبور و نازنين. فريبا كمال آبادي عزيز كه هميشه با طمانينه و مهرباني سنگ صبور و يار و مددرسان دوستان در گرفتاريهاي فكريست درحاليكه اگر من مانند او به بيست سال زندان محكوم بودم ديگر حوصلهء همدلي با كسي را نداشتم ... فريبا!...فريبا جان تو بي همتايي ولي آرزو دارم هرچه زودتر ترا هم آزاد كنند و به آغوش همسر و فرزندانت برگردانند
و چشمهء جوشان مهر و سخاوت و اميد. هانيهء دوست داشتني. هانيه صانع فرشي كه درد و بيماري را با شكيبايي تحمل ميكني و هرگزتلخي اخم و چهرهء عبوس و بداخلاق بخود نميگيري . با آن طنين خنده هايت كه يك دنيا شور و انرژي و شادماني را به دل محزون بچه هاي بند منتقل ميكني
به ياد آن  دلهاي پرعطوفتي مي افتم كه همچون يك جان در دو بدن مثل شاخه اي كه دو غنچه دارد شكفته و گاه پژمرده ميشوند بهنگام هر شادي و غم و درد، شبنم مددزاده و مريم اكبري دو دوست جدايي ناپذير و همراه و همدل و خيلي با ذوق و هنرمند

و ديگران...همه و همه...
و چقدر خوشحالم براي پسر كوچولوي معصومه جان. اين پسر كه فقط نه سالش است ماه رمضان را روزه گرفت و دعا كرد  كه مادرش براي هميشه برود خانه و پيشش بماند و ديگر تنهايش نگذارد. معصومه ياوري عزيزم. به رفيق خوبم، دختر نويسنده و خوش قريحه ات نيز سلام برسان. معصومه جان. از همهء محبتها و پرستاريهايت وقت بيماري ام از تو ممنونم
چقدر خاطره دارم...چهار تا دفتر خاطرات...آيا ميتوانم چاپش كنم؟ لااقل بخشي را در وبلاگم بگذارم؟...نميدانم....بايستي ببينم از نظر خود دوستان يا مسوولين زندان سد قانوني وجود نداشته باشد بعد
 من امروز و فردا و پس فردا...حالا حالا هنوز گيج خواهم بود. چون نميدانم بايستي چه كنم؟ دلم نميخواهد به زندان برگردم اما نميتوانم ساكت هم بنشينم
اگرچه كه مثل قديمها سخت نميگذرد. ولي از نظر هوا و مساحت آنجا كه هواخوري خيلي كوچكست  و يا بخاطر فشارهاي فكري و يا... بنوعي مريضي ها درمان نميشوند و بيشتر هم ميگردند. بيماريهاي مزمن و گاه عصبي 
بدتر از همه اينكه بهداري آنجا امكانات ندارد  و مجبورند زندانيها را اعزام كنند بيمارستان كه همين امر  طول ميكشد و دردسر دارد و كلي دوندگي خانواده
........
دلم براي س.پ خيلي عزيزم و براي همهء دوستان خيلي خيلي تنگ شده. هميشه شبها مينشستم به بيرون و به همه فكر ميكردم. دلم براي ماه و ستاره ها و آسمان تنگ ميشد. ماه را نميشد ديد و گاه از لاي ميله هاي بالاي سمت انباري يا دستشويي  ميشد يك وجب آسمان را ديد اما فقط چند دقيقه ماه داشتيم. زود ميرفت .
ميرفت آنطرفتر كه ما نميديديمش
 خيلي حيفم مي آمد كه آسمان نداريم
گاهي هم يعني خيلي وقتها هم غصه ميخوردم. ميدانيد چرا؟
لازمست اين را به ... بگويم. او باورم ميكند و ميتواند دليلش را و راه چاره را پيدا كند. براي ... تعريف خواهم كرد تا كمك كند
بهرحال تلخيها و شيريني هاي بسياري را دراين پانزده ماه ( بلكه در مجموع اين پنج سال از سال 87 تاكنون) چشيدم كه تصور ميكنم تا آخر عمرم نتوانم همه را تشريح كنم
از همهء كساني كه در اوين با آنها آشنا شدم از همگي ممنونم
كمي حالم بهتر شود وبلاگم را رسيدگي خواهم كرد.

هیچ نظری موجود نیست: