برای تولد شیوا که امشب در اوین بیست و هشت ساله شد
ژوئن 10, 2013
ساعت نواخت و هشت سال گذشت
بیست سالت بود، نشسته بودی آنجا روی صندلی چیزی ته چشمانت میدرخشید،
این را تمام این سالها به خاطر سپرده ام، گاهی که خستگی را میشد دید و باز این تو بودی که میخواندی، چنین بیدار و دریاوار…
این را بعد شاید بالای وبلاگت نوشته بودی، ولی نه! سهم تو این نیست، آسمانی که آویختن پرده از تو بگیرد آسمانت نیست.
کتاب گرفته بودم برایت، نبودی که بگیری، رفته ای آنجا پشت آن زمختی آجرها روی چوب و سنگ مینویسی، از لحظه هایی که مثل نقره تمیز بودند.
نیستی و نیست کسی که فلانی باشد و شاید همین باشد زندگی
که تو آن سوتر واژه را با لبخند، با امید و لحظه را با بردباری باران در آمیخته ایرفیق! تولدت مبارک
بیست سالت بود، نشسته بودی آنجا روی صندلی چیزی ته چشمانت میدرخشید،
این را تمام این سالها به خاطر سپرده ام، گاهی که خستگی را میشد دید و باز این تو بودی که میخواندی، چنین بیدار و دریاوار…
این را بعد شاید بالای وبلاگت نوشته بودی، ولی نه! سهم تو این نیست، آسمانی که آویختن پرده از تو بگیرد آسمانت نیست.
کتاب گرفته بودم برایت، نبودی که بگیری، رفته ای آنجا پشت آن زمختی آجرها روی چوب و سنگ مینویسی، از لحظه هایی که مثل نقره تمیز بودند.
نیستی و نیست کسی که فلانی باشد و شاید همین باشد زندگی
که تو آن سوتر واژه را با لبخند، با امید و لحظه را با بردباری باران در آمیخته ایرفیق! تولدت مبارک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر