تاریخ و تجربه (قسمت چهارم)
کمال رفعت صفایی
کمال رفعت صفایی
گزارش کمال رفعت صفایی, عضو سابق سازمان مجاهدین
از" شاه بازیِ مذهبیِ" مسعود رجوی
«موسوم به «انقلاب ایدولوژیک
و تاثیرات ویرانگر آن بر جنبش انقلابی ایران بر علیه رژیم جمهوری اسلامی
قست چهارم :
اواسط فروردین سال 64 به عراق اعزام شدم و کار در نشریۀ مجاهد را ادامه دادم. این دومین بار بود که به عراق می رفتم . بار نخست زمانیکه بنا به دستور سازمان و بعنوان یکی از آخرین نفرات بخش حنیف از تهران به کردستان آمدم (آذر ماه 61) پس از 6 ماه استقرار و فعالیت در منطقه برای پرواز به خاک ترکیه از عراق عبور کرده بودم و یک روز در این کشور بودم.
ورود مجدد به عراق اینبار برای استقرار و استمرار انقلاب ایدئولوژیک بود، ترفندی خوشنام که می توانست مسعود رجوی را در جایگاه امامی بی رقیب بیمه کند. تا او نیز انقلاب نوین مردم ایران که نام مستعار خودش بود را بیمه کند. عصر "شارلاتان بازی دموکراتیک" به پایان رسیده بود. دوران " سانترالیسم دموکراتیک" به پایان رسیده بود. دوران "سانترالیسم فوق دموکراتیک" ! که معلوم نبود در تِرم شناسی، میوه کدام درخت است، فرا رسیده بود.
در عراق نیز آرایِشِ رده های تشکیلاتی سازمان تغییر کرده بود. یک سال پیش از شبِ "اقرار معاصی"- " شبی که به طولانی و به عظمت هزار شب بود", سازمان پنج عضو دفتر سیاسی داشت. همچون علی زرکش، عباس داوری، مهدی ابریشمچی، محمود عطائی و محمد حیاتی – یک تن نیز به نام محمد علی جابرزاده بعنوان مشاور دفتر سیاسی معرفی می شد. و هیئت عضو مرکزیت از جمله : احمد حنیف نژاد، مهدی برائی، مهدی افتخاری، مهدی کتیرائی، هادی روشن روان، سید محمد احمدی و بیژن رحیمی. اما ناگهان یک شبه، بر مبنای جهش ماکرومتریکِ مسعود رجوی، به مثابه ولی فقیه (رهبر ایدئولوژیک) دیگران نیز از طریق آویزان شدن به طناب عروج رجوی، بالا و بالا تر رفتند.
در نتیجه اعضای دفتر سیاسی به 19 تن رسید و اعضای مرکزیت به 25 تن. این رقم سه ماه بعد رشد صعودی داشت و علاوه بر اهدای جایگاه های دفتر سیاسی و مرکزیت، معاونین مرکزیت، ونیز رده هائی همچون اعضای اجرائی مرکزیت، معاونین مرکزیت، معاونین مرکزیت اجرائی، مسئول نهاد، مرکزیت نهاد و ... که از ابداعات جدیدی بودند علاوه بر رَده "عضویت" یک رَده دیگر هم بعنوان "همردیف عضویت"، که اینبار برای سمپاتیزان های سازمان در نظز گرفته شده بود همچون نقل و نبات به همه تقسیم می شد.
در حقیقت رجوی می خواست با اینکار تکه ای از شیرینی بزرگ را در دهان تمام افراد بگذارد و بدین ترتیب به صورت موقت هم که شده همه را راضی و خوشنود در کنار خود داشته باشد.
[بگذریم که قریب به نود درصد از این مَناصب فرمایشی به دلیل تو خالی و نمایشی بودنشان حتّی 9 ماه هم دوام نیافتند و چندی بعد رجوی مستأصل از نارضایتی ها و لَنگ زدن های اعضا در مسیر جدیدی که آفرینه ی امراض و خیالبافی هایش بود، مجبور به کَندَن این قُپه ها و ستاره ها شد.]
البته رجوی از مخارج این چنینی، از ابتدا نیز هراسی نداشت، زیرا کسانی که از طرف امام یا شاه منصوب شده باشند به فرمان امام یا شاه نیز برکنار می شوند. از نظر فرقه ی "مسعودیه" فرقه ای بعد از جریان ارتجاعی موسوم به "انقلاب ایدئوولوژیک" بدنیا آمد، دوران رأی و رأی گیری به سر آمده بود و هرکس برای نفی استبداد، استثمار و استعمار باید "خودش را به رهبر ایدئولوژیک" بسپارد، بعد هم "رهبر ایدئولوژیک" را به خدا بسپارد و آنگاه با انرژی صد برابر به انجام وظیفه بپردازد. چرا ؟ چون "خداوند حسابرس" و "رهبر ایدئولوژیک دادرس" با هم یک تیم دونفره هستند. اولی مسئول است و دوّمی تحت مسئول. خودشان دو نفر هم یک سازمان دارند و در رأس هرم، قطعأ در ماوراء مسائل زمینی نقش مغز را ایفا می کند و البته در قاعده ی هِرًم رده های سازمانی به نام "سازمانِ بندگان" که نقش کارافزار را ایفا می کنند....احتیاج دارند.
خودشان عین همین مطلب را گفته و نوشتند : "...در پائین تر از مسئول اوّل و رهبری ایدئولوژیک، همه مشروط هستند و قبل از همه به مسئول بالاتر خودشان مشروط هستند، امّا مسعود در بالا به کی مشروط است؟ فقط به انقلاب. او ایدئولوژیکمان مسئولی جز خدا ندارد. همه در سازمان مسئول دارند. یعنی مشروط هستند، ولی در رأس رهبری اینطور نیست، مریم مسئول ندارد. مسعود هم مسئول مریم نیست. هر دوی اینها مستقیمأ خودشان مسئولند، و به هیچ کس بعنوان مسئول در بالاتر از خودشان پاسخگو نیستند. بعنوان مسئول این ها مسائل را متکی بر ایدئولوژی و اندیشه ی خود باید حل بکنند...." {از کتاب مهدی ابریشمچی درباره ی انقلاب ایدئولوژیک}.
به این ترتیب مشخصات مسعود رجوی، ولی فقیه نوین که در عین حال رهبرِ "انقلاب ایدئولوژیک" مردم ایران نیز هست، توضیح داده می شود :
1 : به هیچ کس مشروط نیست.
2 : مسئولی جز خدا ندارد.
3 : به هیچ کس بعنوان مسئولی بالاتر از خودش پاسخگو نیست.
4 : مسائل را با اتکاء بر ایدئولوژی و اندیشه ی خود حل می کند.
تا این جا یک ولی فقیه "جامع الشرایط" را در پیش رو دارید که تمام عیار آزادیخواه است و تمام عیار برای نفی استثمار کمر بسته است. حال اگر حیرت کنیم که یک "ولی فقیه جامع الشرایط" که از سردابِ نفیِ کارکرد خِرَدِ جمعی و نقد دیالکتیکی و مشترک، تمام تصمیم گیری ها و کارکردهای سازمانی ظهور کرده است، چگونه می تواند آزادیخواه باشد ؟ بنابراین خودش خواهد گفت : مگر از اوّل نگفته بودم که به هیچ کس پاسخگو نیستم ؟ وانگهی اگر هم به اقتضای ضرورتِ جهان معاصر لازم شد به کسی جواب بدهد، سئوال کننده را خودش تعیین می کند، افزون بر آن در مانیفست انقلاب اسلامی ایدئولوژیک خودش هم که صریحأ گفته است که مسئولی جز خدا ندارد. حال اگر مخالفان "کافرند"، نمی توانند امتیازات تکاملی "تمرکز اوتوریته" را در مسعود رجوی دریابند. در "تمرکز اوتوریته"، تمرکز تصمیم گیری و عمل نهفته است. امّا رهبری بر مبنای چه ضرورتی به تمرکز و انحصار قدرت نیازمند است ؟
مهدی ابریشمچی جواب می دهد : "عاجل ترین و پیچیده ترین مسائل انقلاب هر وقت که برسند در خانه ی رهبری سازمان را می زنند و باید جواب داده شود. رهبری مطلقأ هیچ تعیین به سمت پائین را نمی تواند بپذیرد."
فقط در این میان جای پاسخ به این سئوال خالی است که در این دستگاهِ نظری، که عاجل ترین و پیچیده ترین مسائل انقلاب فقط از طریق "وحی" خدا به رهبری نزول می کنند و رهبر مطلقأ هیچگونه احتیاجی در این موارد به پائین تر از خودش ندارد, پس چرا تا به حال یک تنه رژیم ولایت فقیه را سرنگون نکرده و دیگر از جان بقیه چه می خواهد؟
می بینیم که علیرغم تمام این فکاهیات ایدئولوژیک که برای توجیه "انقلاب ایدئولوژیک" بر زبان و قلم مریدان او رانده شد، مسعود رجوی برای کسب قدرت که مقوله ای صرفأ زمینی است به لشکری زمینی احتیاج داشت.
در عراق تغییرات یک شبۀ آرایش جدیدِ رده ها تا آنجا بود که در نخستین برخورد دچار حیرت شدم. به افرادی که بی تجربگی و حل ناشدنی تشکیلاتی شان به عیان قابل مشاهده بود مسئولیت هائی سپرده شده بود که تا پیش از آن مستلزم یک پروسه ی زمانی از کار و تجربه ی سازمانی بود. دو یا سه نوبت به این درهم ریختگی ها که هیچ فکر نمی کردم ربطی به "انقلاب ایدئولوژیک" داشته باشد، اعتراض کردم. فقط در نهاد خودمان به فردی تا پیش از شبِ انقلاب ایدئولوژیک با سازمان پروسه ی قهر و آشتی مداوم داشت، ناگهان دو مَدار از یک عضو سازمان بالا تر قرار گرفته بود. من هنوز نمی دانستم که پیغمبر جدید نیز نیاز به معجزات قابل مشاهده دارد ! و در ثانی در سازمان از بالا کودتا شده است و بعد از هر کودتائی آرایش تشکیلاتی تغییر می کند و ثالثأ، به دلیل ساده که ما اعضای سازمان، برای انجام این کودتا مورد مشورت قرار نگرفته ایم، این کودتا علیه خودمان طرح ریزی و اجرا شده است و رابعأ این کودتا کودتائی بود سازمانی، علیه سازمان خودمان. کودتائی بود تظاهر دوستانه، علیه دوستان خودمان.
زمینه و دلائل ایجاد فضایِ پذیرش انقلاب ایدئولوژیک توسط من
در روزهای نخستِ وقوع انقلاب ایدئولوژیک مسعود رجوی آگاهانه فضا را باز کرده بودند تا پائینی های تشکیلات ضمن تأئید کامل رهبریِ جدید انتقاداتی به هیرراشیِ سابق تشکیلات ابراز نمایند. این "فضای باز" موقتی در واقع حکم "درِ باغ سبز" را داشت. اعضای تشکیلات را به درجات مختلف متوهم کرد. توهمی از آن دست که : از این پس می شود به بالائی ها هم انتقاد کرد. از این پس بالائی ها دیگر آن اوتوریته ی سابق را ندارند.
به عبارت دیگر در آستانه ی کودتا، انتقاد سطحی از اعضای دفتر سیاسی و مرکزیت سازمان، آن روی سکه ی تطهیر مسعود رجوی از خطاها و اشکالات سازمان و تأئید تمام عیار او بود, امّا از آنجا که درسازمان انتقاد کردن از بالائی ها نه به عنوان ضابطه ی تشکیلاتی بلکه بعنوان ترفند دوران بحران بکار گرفته شده بود نمی توانست به یک روند دائم بیانجامد. خاصه آنکه عادت انتقاد از فرد بالاتر در پروسه ی تکوین خود، خطر انتقاد از امام نوین را نیز در خود داشت. بنابراین بسرعت جلوی آن گرفته و تعطیل گردید.
چرا انقلاب ایدئولوژیک را پذیرفتم ؟
علاوه بر تمام زمینه ها که عبارت بود از ضرورت سازمان یابی و مبارزه ی سازمان یافته با رژیم جمهوری اسلامی، ادامه ی راهِ همرزمان که در جهت تحقق آرمان های مردمی، اعتماد تشکیلاتی به دستگاه رهبری سازمان در پذیرش انقلاب ایدئولوژیک و دلایل درون تشکیلاتی نیز به جای خود عمل می کرد.
برای من بدلیل شکاف طبقاتی در بین پائین و بالای سازمان اعضای مرکزیت و دفتر سیاسی به "طبقه ی صالحان" تبدیل شده بودند، افرادی قدرت طلب، منجمد و فاقد خصائص مبارزاتی محسوب می شدند.
بنابراین هنگامی که بنظرم می رسید که طبقه ی صالحان به زیر کشیده خواهد شد، خوشحال بودم و خوشباورانه به مخترع بحران جدید درود می فرستادم. تبِ انتقام گرفتن از بالائی های تشکیلات سبب شد تا هذیان نامه هائی صمیمانه در تأئید مسعود رجوی که به "آقای از همه بالاتر" تبدیل شده بود بنویسم و کودتای "ارتجاعی-اسلامی" او را به مثابه یک انقلاب ایدئولوژیک شناسائی و تبلیغ کنم و از جمله بعنوان عضو سازمان در نشریه ی مجاهد بنویسم : " این انقلاب ایدئولوژیک مه بر پلکان امروزین خود نیروی انقلاب نوین و دمکراتیک خلق ایران را می افزاید و بر پلکان فردائی، خود زمینه ساز آزادی و اقتدار زحمتکشان و بویژه زنان زحمتکش می باشد می باشد". در من این جسارت مبارک زاد را آفرید تا از این پس برای "زندگان " شعر بسرایم. و نیز همچون شاعر چریکی که از پس سالها رزم خونین، لااقل باید در خانه سازمانی خویش اعتماد داشته باشد، خوشخیالانه نوشتم :
این روشنای خاص/ که از صبح چشم های تو جاریست
در آگاه ترین دقایق فردا / به روشنای تمام بدل خواهد شد
و نیز با خوشخیالیِ عرفان زده که محصولِ دوران "تعقل زدائی" است، گسترش انقلاب ایدئولوژیک را در رویاهایم نظاره کرده و نوشتم :
"اینگونه روشنی / از چشم من / در چشم مهمان من خواهد ریخت." و مسعود و مریم را خطاب قرار دادم : "روزی تاریخ/ بر شانه های ما گردد به کام خلق / از قله ی خون / جوشد طلای صبح / ریزد به بام خلق".
غافل از آنکه مسعود رجوی مدت ها بود که شانه هایش را از زیرِ فشار گردونه ی انقلاب رها کرده و دیوان ایدئولوژی ولایت فقیه نوین را پس پُشت گرفته بود. طی این دوران، شعار محوری رهبر ایدئولوژیک در درون تشکیلات جز این نبود که : "همه باید گناهانشان را بالا بیاورند".
نخستین ضربه به گستاخانی که به جای "انقلاب"،"ضد انقلاب" کرده بودند
دو هفته ای از زمان استقرارم در بخش نشریه (در عراق) نگذشته بود که یکی از شب ها، پس از پایان کار نشریه، محمد علی جابر زاده، عضوِ دفتر سیاسی و مسئول بخش، صدایم کرد. در اتاقش، یک دادگاه کوچک که نخستیم پردۀ دادگاه اصلی و بزرگ بعدی بود، تدارک دیده شده بود. خودش پشت میز نشسته بود و دو عضو مرکزیت و یک عضو مرکزیت اجرائی در صندلی های چپ و راست او. جابرزاده به محض دیدن من با اشارۀ دست اجازه داد که روی یکی از صندلی ها که در کنار درِ ورودی قرار داشت بنشینم.
نشستم، شروع کرد و حالیکه سعی داشت اُتوریته اش در حین صحبت با موجودات پائینی خودش خدشه دار نشود، گفت : " تو انقلاب کردی ؟" گفتم : "بله" گفت : "خوب تعریف کن ببینم چطوری انقلاب کردی ؟ "گفتم : "من قبلأ نسبت به روابط و مناسبات تشکیلاتی یک سری انتقاد داشتم که نمی توانستم انها را مطرح کنم ولی حالا که انقلاب ایدئولوژیک شده احساس می کنم که می توانم آنها را مطرح کنم ."
جابرزاده همچون ماهیگیری که اطمینان خاطر فراوانی به استحکامِ دامَش دارد گفت "خوب بگو ببینم چه انتقادی توی گلویت گیر کرده ؟" گفتم : "چرا افرادی که با سازمان پروسه ی قهر و آشتی داشته اند به عنوان مسئولِ اعضای با سابقۀ سازمان قرار گرفته اند – بعنوان مثال (ص) – چرا افرادی که یکی دو سال است که وارد تشکیلات شده اند به محض تبعیت مطلق از بالاتر، در ردیف مسئولین قرار می گیرند". جابرزاده ناگهان فریاد کشید : "گستاخ فکر می کنی این جا کانون نویسندگان است ؟ تو باید پای همان کسی را که می گوئی پروسه قهر و آشتی دارد را ببوسی. تو اصلأ ارزش ایدئولوژیک او را درک نمی کنی ! می فهمی باید پایش را ببوسی !"
گفتم : "می دانم که اینجا کانون نویسندگان نیست ."
جابرزاده گفت : "روشنفکر بازی یک شاهی هم ارزش ندارد ! فکر می کنی که من نمی فهمم که مسائل را پَت و پَهن می کنی ؟"
گفتم : "به هر حال من فکر می کردم که با انقلاب ایدئولوژیک، فضا باز شده و می شود انتقاداتِ ناظر بر روابط تشکیلاتی را مطرح کرد."
جابرزاده گفت: "انتقادات ! تو از انقلاب ایدئولوژیکم هیچ نفهمیده ای. در این انقلاب همه می آیند و اعتراف می کنند که بدهکارند، ولی تو طلب کاری هایت را می شماری ! تو به جای انقلاب ضدِ انقلاب کرده ای ! می فهمی ؟ همه میآیند و در برابر این رهبری استغفار می کنند، همه می آیند و می پردازند تو آمده ای و می خواهی دریافت کنی ؟"
بعد یکی از اعضای مرکزیت حاضر در جلسه گفت : " ما داریم با اقلیت مبارزه می کنیم، آنوقت یک نفر با افکار آنها در بین خودمان خانه کرده است. کمال واقعأ مثل نفوذی اقلیت حرف می زند، یعنی همان حرف های رژیم خمینی را تکرار می کند".
دیگر نتوانستم تحمل کنم. گریه ایم گرفت. گریه کردم. بعد از هشت سال مبارزه ی خونین با رژیم ضدِ خلقی جمهوری اسلامی، حالا از جانب همرزمانم چنین اتهاماتی را دریافت می کردم. اتهاماتی که مثل پتک دست به دست می شد و بر سرم فرود می آمد. تعجب می کردم. شعری که در ستایش انقلاب ایدئولوژیک نوشته بودم چاپ و صفحه بندی شده بود و برای چاپ در نشریه آماده بود. ظاهرأ وظیفه ام را انجام داده بودم. مگر از من بعنوان یک عضو بیش از تأئید انقلاب ایدئولوژیک انتظار دیگری است ؟
بله : در حقیقت ساده ترین و نخستین وظیفه تأئید بود ولی یک عضو سازمان باید فراتر از "تأئیدکنی لفظی" از طریق نفی خودش به اثبات انقلاب ایدئولوژیک و مخترع آن می رسید.
جریان نفی و اثبات از دو صورت خالی نبود, یک عضو سازمان تا داوطلبانه شخصیتِ مبارزاتی و پروسه ی سیاسی خودش را حلق آویز می کرد، اعتراف می کرد که تا به حال در سازمان برای خودش می پلکیده است و کارَکی می کرده است و به جای اینکه باربرِ رهبری باشد، سربارِ رهبری بوده و یا اینکه اعضای دفتر سیاسی و مرکزیت او را به نقطه ای مورد نظرِ نفیِ شخصیت مبارزاتی خویشتن می رساندند.
همچنان در نشست بودم و عضو مرکزیت حمید اسدیان گفت : " خودت را با یکی از روشنفکرها مقایسه کُن " گفتم : "نامی به نظرم نمی رسد". گفت : " نه، خودت را با یکی از روشنفکران مقایسه کن". گفتم : " نمی دانم...." و بعد نام یکی از شاعران را آوردم. حمید اسدیان گفت : "اشتباه می کنی تو رضا براهنی هستی". و یکی دیگر از حاضرین گفت : "حرف های تو علیه کسانی است که در زندان های خمینی مقاومت می کنند، علیه کسانی است که تیرباران شده اند". بعد جابرزاده گفت : "استغفار کن ! همۀ انتقاداتی را که مطرح کردی پس بگیر و استغفار کن!". لحنش تهدیدآمیز بود، می ترسیدم که از سازمان به خاطر هیچ و پوچ اخراج شوم، بنابراین گفتم : "استغفار می کنم". گفت : "خوب صحبت کُن" گفتم : "صحبتی ندارم".
نمی خواستم و نمی توانستم صحبت کنم. مجروح شده بودم. اعصابِ زخمی ام را روی دست داشتم. کسانی را که دوستشان داشتم، کسانی که با هم در زیر یک سقف می خوابیدیم، بر سَرِ یک سُفره می نشستیم و در پروسه ی یک مبارزۀ خونینِ جمعی همۀ آنها را یافته بودم، اکنون رودرروی من ایستاده بودند و به صراحت می گفتند که طرح هر انتقادی به مفهوم خیانت به رنج و شکنجه زندانیان، و به هدر دادن خون شهیدان سازمان، همزبان شدن با رژیم خمینی و هم صف شدن با اضداد سازمان است...
گریه می کردم، جابرزاده از ظرف پرتقالی که روی میز قرار داشت پرتقالی را در بشقاب گذاشت و با یک کارد از طریق عضو مرکزیت به من داد و گفت : "بخور!"، گفتم : " حالا نمی توانم" گفت : "پس صحبت کُن"، گفتم : "دیگر صحبتی ندارم". بعد او رو کرد به عضو مرکزیت و گفت : "مسئولیتش را بگیرید، تا برود و از خودش یک گزارش کامل بنویسد."
من خلع مسئولیت شدم، بدون وظیفۀ تشکیلاتی، تنها وظیفه ام "بالا آوردن" و "انقلاب کردن" بود. نخست باید میکروب های ایدئولوژیک سمپاشی می شدند، فرصت خوبی بود.
رهبر ما از پُشت خاکریزِ استراتژی پرتاب تخم مرغ رنگی به عکس خمینی و ریختن چسب قطره ای در قفل حزب الله، (که کاش به قیام مسلحانه ی توده ای و سرنگونی رژیم ضد بشری منتهی می شد)؛ که "فاز نوینی در تاریخ مبارزۀ مسلحانۀ شهری تمام دنیا (!)بود"، حالا عقب نشینی کرده بود و می رفت تا تشکیلات سازمان را آنچنان زیر و رو کند که دیگر هیچ عضو تشکیلات تا سال ها بعد هم پیدا نشود که از او بپرسد :
-چرا از پروسه ی سقوط ضربه ای و انداختن رژیم به پاره کردن عکس های خمینی و مسدود کردن قفل حزب الله قناعت کردی ؟
- چرا نیروی هزاران هوادارِ سازمان را بر استراتژی پخش عکس های شخص خودت در شهرهای ایران به هدر دادی؟ (همان ها که از مهر سال 62 تا فروردین 63 وظیفه مبارزاتی شان پخش عکس های تو بود و در جریان همین وظیفه ! دستگیر و تیرباران شدند.)
-و نیز هیچکس پیدا نشود که از او بپرسد چرا حتی یکبار هم که شده استراتژی و تاکتیک های سازمان را در سازمان به بحث نقادی و جمعی نگذاشتی ؟
مسعود رجوی با انقلاب ایدئوولوژیک نشان داد که رکورد دارِی در تمام زمینه های انحراف افکار عمومی را نیز دارا است.
دوران خلع مسئولیت و آغاز نفی شخصیت مبارزاتی خویشتن
در بدوِ انقلاب ایدئولوژیک در رابطه با آن بخش از اعضای سازمان که انقلاب نمی کردند، یک یا دو شیوه و گاه تلفیقی از چند شیوه اعمال می شد. این شیوه ها عبارت بودند از :
- خلع رده
-گرفتن مسئولیت تشکیلاتی
-ایزوله کردن فرد (فرد انقلاب نکرده حق نداشت تا اطلاع ثانوی در امور جمعی مثل صبحانه، نهار، شام جمعی، مراسم صبحگاه و شامگاه شرکت کند.
-جدا کردن فرد از هم اتاقی هایش و مستقر کردن او در اتاقی تک نفره و یا در اتاقی که محل کار افرادِ رده پائین بود.
-فرستادن فرد به آشپزخانه، ترابری، صنفی و یا خدمات.
-قطع رابطه ی فرد از همسرش (از دو هفته تا چند ماه)
-قطع رابطه ی مادر با فرزندش ( مسئولین سازمان می گفتند که فرد انقلاب نکرده حق ندارد فرزندش را تربیت کند.)
-کشاندن فرد به جلسات چند نفره که طی آن شخصیت مبارزاتی، سیاسی و بخصوص اخلاقی او بشدت توسط دیگران مورد حمله قرار می گرفت.
عمدتأ تا سه روش از روش های بر شمرده علیه آن افرادی که انقلاب نکرده و دستگاه رهبری می دانست که چندان هم سخت جان نیستند و در هر حال انقلاب خواهند کرد، بکار گرفته می شد.
سایر روش ها بصورت کامل علیه کسانی اعمال می شد که به لحاظ سابقه ی فعالیت های سیاسی در مقایسه با سایرین چیزهای بیشتری در چنته داشتند و دوران اسارت در زندان های رژیم شاه و خمینی را گذرانده و خودشان را کسی می دانستند. به این ترتیب مجموعهی این روش های ارتجاعی و ضد انقلابی که نوعِ روستائی و کوچکِ تجربیات منفی جهان سیاست بود و به موضوع مقاومت انقلابی خلق علیه رژیم ًضد خلقی ولایت فقیه، هیچ ارتباطی نداشت, جایگزین مبارزه با دشمن شد. و مسعود رجوی نه به مثابه ی یک فرد که بعنوان نقطه ی تلاقی و تمرکز شماری از روش های ارتجاعی و ضد انقلابی، ضربه ی جبران ناپذیری به جنبش انقلابی خلق و پیشتازان آن بر علیه رژیم ضد خلقی ولایت فقیه وارد آورد و طی یک دوره، چریک ها و پیشتازانی را که رژیم های شاه و شیخ، حسرت درهم شکستن آنان را بدل داشتند، با سوء استفاده از اعتماد مطلق و بی شائبه شان، در زیر چکمه های خودپرستی و قدرت طلبی خود له کرد.
در دوّمین روز اعلام انقلاب ایدئولوژیک با عنوان شعارهائی چون "پولاد آبدیده می خواهیم"، "می خواهیم از درون انقلاب کنیم" و "آن اشک و آه مردم و آن ناامنی و بمباران و قحطی و مرض و گرسنگی، قبل از همه شما را بایستی تکان بدهد و قبل از همه از شما راه حل می خواهد." زمینهی این یورش خائنانه را به صفوف مبارزین سازمان مجاهدین آماده می نمود.
از ایشان باید پرسید چرا در نخستین روز سال 64 و آنهم 4 سالِ پس از قیام 30 خرداد 60 و آغاز مبارزۀ مسلحانه خطاب به افراد می گوید : "ما پولاد آبدیده می خواهیم" مگر هزاران مجاهد خلق که در جریان درگیری تظامی با نیروهای رژیم و یا در شکنجه گاه ها و میدان های اعدام به شهادت رسیدند، همتایان وهمرزمان زنده ی آنان، (که با ادامه ی کارِ طاقت فرسای شبانه روزی و محرومیت از بسیاری از آزادی های فردی، زندگی خود را وقف مبارزه کرده بودند)، نبودند ؟
این طلبکاری که آن روی سکّۀ فرار از پاسخگوئی بود، دلائلی دارد. طبق پیش بینی مسعود رجوی و استراتژی "منحصر به فرد و بی عیب و نقص او"، همچون رهبر مافوق انقلابی، رژیم باید در 5 مهر سال 60 و یا حداکثر تا پایان سال 60 باید سرنگون می شد، امّا چرا نشد؟ از نظر مسعود رجوی جواب جز این نیست که : ایدئولوژی سازمان که از تمام ایدئولوژی های موجود برتر است، من هم که مدام حلقات مفقوده آن را پیدا کرده و کارسازی نموده ام، استراتژی سازمان نیز که اشکالی ندارد، مناسبات و روابط تشکیلاتی ما هم که در مقایسه با تمام تشکیلات تمام احزاب انقلابی جهان معاصر انقلابی تر، دموکراتیک تر، خالصانه تر و صادقانه تر است. رهبری سازمان هم که خود من باشم در نهایت جدیُت ! و در اوج فداکاری! هوشیاری و صذاقت ! تا به حال انجام وظیفه کرده است ! پس اشکال در کجاست که تا به حال بر رژیم ضد بشری خمینی پیروز نشده ایم ؟ اشکال این است که این ایدئولوژی و استراتژی و تشکیلات بی عیب و نقص را به کسانی سپرده ام که ناخالصی دارند. امّا این کَسان کی هستند ؟ در سازمان مجاهدین چکاره می باشند ؟ (اعضای سازمان هستند و همیشه این خطر هست که بعد از سقوط خمینی خود را شریک قدرت سیاسی بدانند.) البته این تحلیل و پاسخ رجوی به بی لیاقتی ها و بی کفایتی هایش بعدها نیز در سازمان تکرار شد.
چنانکه چندی بعد از عملیات موسوم به فروغ جاویدان در سال 67، که در طی آن 1600 نفر از مجاهدین را با یک طرح خام و خوش خیالانه به طعمهی خمینی کشاند و نابود کرد، خطاب به باقیماندهی افرادی که غالبأ هر یک همسر، برادر یا خواهری را از دست داده بودند و ظاهرأ تنها جرمشان شانس بازگشت از جهنم این عملیات بود، (که رهبری تنها توسط بی سیم و شعارهای "به پیش، به پیش" سهم خود را در آن ادا کرده بود)، گفت : " عدم موفقیت در این عملیات نتیجه ناخالصی ها و وابستگی های فردی شما بوده است. همه باید از خود بپرسند چث شد ؟ و چه عاملی مرا باز داشت که با تمام توان و ایدئولوژی ام به پیش بروم ؟ اگر چنین بود ما اکنون در تهران بودیم..."
رجوی تمام ابزار تبلیغاتی سازمان و مهمتر از آن مُهر انحصاری رده های تشکیلاتی را در اختیار دارد. به راحتی می تواند هوادار را به مرکزیت و مرکزیت را به هوادار تبدیل کند. و با تکیه بر روانشناسیِ وجه شرورِ انسانِ تحقیر شده می داند که برای یک دوره ی کوتاه, رده هائی همچون "عضویت"، "مسئول نهاد"، "معاون مرکزیت" ، مرکزیت"، "دفتر سیاسی" را که زمانی نشانِ صلاحیت واقعی و انقلابی بود، اکنون بعنوان نشانِ وفاداری به شخص خودش می تواند همچون طعامی گوارا در دهانِ گراوندگان به خویش بگذارد.
(ادامه دارد)
نفی شخصیت مبارزاتی خویشتن
بر سر دوراهی : "درهم شکستن و ماندن" و یا "مقاومت واخراج"
منبع: پژواک ایران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر