۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

مادر و چشمان پر از اندوهش

مادر و چشمان پر از اندوهش
مختار شلالوند

«روله تو برو، فرار کن»
لحظات دیدار و وداع شادی و غم خاص خودش را دارد. وصل همچو جدائی تلخ و دلتنگ نیست به آغوش کشیدن و بوسیدن است ، گاهی فریاد شادی بر آوردن و اشک شوق ریختن هم بهمراه دارد، دیدار من با مادرم اما هیچگاه چنین نبود چه رسد به وداع و آغاز جدائی.
...
بعد از حدود ده سال دوری به قصد دیدار وی به قبرس رفتم، جائی که می‌توانست بدون ویزا سفر کند و نیز می‌توانستم جهت اخذ ویزای محل سکونتم برای وی اقدام کنم.
هنگام ورود به محوطه ترمینال خانم جوانی را دیدم که نام مرا روی تکه کاغذی نوشته، درست مقابل درب خروجی ترانزیت ایستاده بود، در ابتدا یکه خوردم چون چنین تصوری را نداشتم لحظاتی مردد ایستادم و اطراف را نگریستم و عاقبت به‌سمت وی رفتم تابلو را برداشت و با هم به سمت ماشین راه افتادیم.
وی مرا به هتلی که باید می‌رفتم برد. از ایشان خواهش کردم مادرم را نیز که فردای آن روز به قبرس می رسید از فرودگاه بیاورد.
مادر سواد خواندن نداشت، نشانی های او را دادم با این تصور که همان مادر روزگار وصل بود غافل از اینکه ده سال از آن تاریخ می‌گذشت. برف روزگار بر او با ریده و پاک تکیده شده بود.
روز بعد، ایشان به داخل ترانزیت رفته و مادر را که در صف ویزا بوده پرسان پرسان یافته و برایش ویزا گرفته و پول آن را نیز پرداخته بود.
آن خانم جوان از آلمان شرقی بود زنی درد آشنا و با حکایت ما آشنائی داشت هنوز چهره مهربانش را بیاد دارم. مادر را به محل قرار که پارکینک هتلی دیگر بود و فاصله چندانی با هتل خودم نداشت آورد و مرا برای دیدار با او که درون ماشین نشسته بود راهنمائی کرد.
 به طرف ماشین رفتم و پیرزن سیاه پوشی را دیدم که دستانش را به طرز غریبی چون بال زدن پرندگان بالا و پائین می‌کرد، و از پشت پنجره ماشین مرا می‌خواند، خوب مرا شناخته بود، من اما به چشمان خود باور نداشتم، داغ فراق چه کارها که نکرده بود ...
فقط چشمانش و اندوهی که او را تکیده بود برایم آشنا بود، شادی دیدار در دلم واگشت و واژگون شد.
خم شدم و او را درآغوش کشیدم هیچ حرفی برای گفتن نداشتم زبانم در دهان نمی‌چرخید و او نیز همچو من خاموش بود، صدای تپش قلبش را می‌شنیدم و تب چهره‌اش که سینه ام را داغ می کرد.
آوردگاه های بدون رستم و کربلاهای بدون حسین
در آن لحظات، در آن سکوت پر از حرف و شلوغ، که تلاطم سال های جدال و دلهره و دلواپسی را با خود داشت، دلم می‌خواست تمام تلخی و اندوه سال های دوری را از شانه هایش بر گیرم، او شاید به تلخی و تنهائی روز برگشت می‌اندیشید و با صدائی گرفته، مویه کرد «نِه مَه چِم، ما مَه گَردِت، هُمال وَزور و دُشمِه شادِ وَ مِه، کسی نِیرِم» (دیگه برنمی گردم، مرا با خودت ببر، هُمال به زور و دشمن شاد شده‌ام ، دیگر کسی را ندارم، دیگه برنمی گردم)
شرم امانم را بریده بود. گفتم دایه «تمام شد» کلامی که خودم نیز باور نداشتم، مگر نه اینکه ده روز بعد به همان برزخی بر می‌گردد که نه زیستن است و نه مرگ؟ باز بی اعتنائی خویشان و ستم ظالمان، باز تحقیر و توهین و رویاروئی روزمره با قومی که غیر از دشنه و تیغ زبانی ندارند. مگر یادم می‌رود بی کسی‌های پشت میله‌ها و درهای بسته را
مگر یادم می‌رود رنج پدران و مادران بی‌پناه را در آوردگاه های بدون رستم و کربلاهای بدون حسین و جماعتی که تیغ خصم را تیز می‌کردند...
در یک آن نگاهم به چشمان نمناک راننده افتاد که با اشاره دست خدا حافظی کرد.
کاش چنین نمی‌بود و دنیای بهتر و روزگار برقراری بود و انسانیت در چاه ویل زندانی نبود تا خوبی رشد می کرد و رنج ها را پایانی بود و خاطرات شیرین رقم می‌خورد اما افسوس که در اقتدار زور و تزویر، چنین نیست، با شنیدن کلمه انسانیت دهان سرکوب شده‌مان آب می افتد اما چیزی غیر از خاطرات تلخ بیادمان نمی‌آورد.

شادی دیدار و اشک شوق
دیار بعدی به‌فاصله کوتاهی در لندن بود، هواپیما حدود چهار ساعت تاخیر داشت.
ماشین ام را در پارکنگ فرودگاه پارک کرده دستگیره قفل را پائین فشار دادم و در را بستم، با عجله به طرف ترمینال رفتم و منتظر ماندم، خانواده‌های ایرانی گروه گروه با چمدان های پر از سوغات می‌رسیدند، خانم‌ها روسری ها را برداشته و خوش خوش می‌آمدند، سیاسی‌نما‌های بقول صمد «چوخ بختیاری» هم سلانه سلامه از راه می‌رسیدند. کسانیکه علاوه بر پاسپورت ایرانی، پاسپورت پناهنده سیاسی را هم داشتند. بگذریم،

چشمانش دیگر آن چشمان روشن نبودند
مسافر من هم از دور پیدایش شد حالا دیگر او را می‌شناختم با آن روسری و مانتوی سیاه، شکسته و تکیده...
گاری حامل چمدان و ساک کوچکش را هُل می داد، سرش بالا و پریشان خیال بدنبال آشنایش بود اگر چه دیدار مادر همیشه شادی آور است ولی من دلم گرفته و به زمان و به زمین و زور مدارانش ناسزا می گفتم. در میان ازدحام به پیشواز رفتم و او را در آغوش گرفتم باز هم لحظاتی سکوت سرش را بروی سینه‌ام می‌فشرد و می‌گفت «روله نفسم» همش تکرار می‌کرد، پرسید پس دخترت کجاست- من اما به چهره اش می‌نگریستم و پی نشانیها بودم، چشمانش دیگر آن چشمان پر فروغ نبود، از بیداد ایام و مویه های مدام، جلای خود را باخته و خسته می‌نمود ولی هنوز همان عطر آشنایی‌را داشت که از بچگی در ذهنم مانده بود. گاری را گرفتم و حرکت کردیم با تحکم گفت «همه این تون آوارگی و بدبختی‌ها را بخاطر تو می‌کِشم و تو سر همه ما را بُریدی» و با زبانی نیشدار گفت: همه رفتند و ما را تنها گذاشتند ، خدا هم به فریادمان نرسید.
به پارکینگ رسیدیم. حالا هر کار می کردم کلید ماشینم را پیدا نمی‌کردم. همه جیب‌هایم را گشتم نبود که نبود. درون ماشین را نگاه کردم دیدم ای وای کلید درون سویچ مانده و ماشین روشن و بآرامی کار می‌کند. گیج شده بودم. دویدم از مسئول پارکینگ فرودگاه کمک خواستم که گفت مشکل خود شماست باید با کلید ساز حل کنی، با شنیدن اینکه ماشین یک‌ساعتی است که روشن است خودش کلید ساز را خبر کرد، بعد از چند دقیقه سر و کله دو تا پلیس هم پیدا شد که با کلید ساز آمدند ظاهراً آنها را نیز خودش خبر کرده بود، با اشاره به ماشین به سئوالاتشان پاسخ می‌دادم...
ناگه مادر جلو آمد و بین من و پلیس‌ها قرار گرفت رو به من و پشت به آنها سرش را نزدیک آورد و آهسته گفت: «روله تو برو! فرار کن! من می‌ مانم تو برو»،
با لرزش صدایش مرا بخود آورد، خدایا اینجا هم کابوس دست از سر او برنمی‌دارد و او هم قدم واپس نمی‌نهد.
با شنیدن فرار کن، دنیایم تیره شد، او را بخود فشردم و گفتم دایه اینا برای دستگیر کردن کسی نیامدند. کمیته‌چی نیستند. کلید سازند. نگران نباش ولی او در چنان وحشتی بخود می لرزید که من نمی‌دانستم چکار کنم، مات و مبهوت شده بودم.
کلید ساز کارش تمام شده بود، از آنها تشکر می‌کردم که یکی از پلیس ها با لحن دوستانه‌ای گفت: حالشون خوبه؟ گفتم راستش نه، خیلی خسته است هواپیما ۴ ساعت تاخیر داشت و کمی هم ترسیده، نگفتم چرا و از چه ترسیده.
حدود ۸ شب شده بود تازه رسیدیم به خانه.
وان حمام را پر آب گرم و کف صابون کردم و کمکش کردم تا بلکه کوفتگی ساعتها بیخوابی را از تن بشوید لباسی تازه و بعد لقمه نانی و شکوه و شکایت از جفای روزگار که تمامی ندارد. از مهربانی‌ها و بی وفائی‌ های خویش و بیگانه ...
از همسایگان، از مزارستان های جوان و پیرهای دق مرگ شده...
می گفت فلانی را کشتند، دیگری تا همین اواخر، آواره ولایت‌ها شد، از دخترانش هم کسی در خانه نمانده یکی را «آسمو کیاوه» (اشاره به خدا) برد و دیگری شو کرد، من مانده‌ام و ورطه هائی که دچارم شده...
...
حالا دیگه او در کنارم است، پیش خودم، زال رنج دیده ام گوئی بچه شده بودم و مادر پیرانه سر دو باره برایم قصه می‌گفت، قصه‌هائی که با گذشته خیلی تفاوت کرده بودند...
به‌قصد دستشوئی بلند شد که ناگه صدای سقوط وی را در میان پله ها شنیدم، چون گویچه میان پله ها در غلتیده بود، سراسیمه خود را به وی رساندم کنار آخرین پله درست مقابل درب ورودی افتاده بود، پرسیدم چی شد؟ چی شد دایه؟ حالت خوبه؟ با خونسردی جواب داد «روله خوبم هیچیم نیست» و درجا بلند شد و ایستاد، باورم نمی‌شد، دستش را گرفتم تمام پله ها را باهم بالا آمدیم، خیالم راحت شد که جائیش نشکسته...
حدود ساعت ۵ صبح بود بیدار شده بودم ولی او هنوز نخوابیده بود توی رختخواب کنار من نشسته و مرا می‌پایید. پرسیدم مادر جون چرا نمی‌خوابی؟ گفت: «روله خُو نیرم»(خوابم نمی آید) ترقوه‌ام کمی درد دارد، دستم را گرفت و روی ترقوه‌اش قرار داد، سخت ورم کرده بود. خدایا چرا این جمعه لعنتی تمامی ندارد، چرا این همه از در و دیوار بلا می بارد، جای درنگ نبود راهی بیمارستان شدیم.
با دیدن عکس ها دکتر گفت: ترقوه‌اش شکسته، مقداری قرص مسکن دادند و بانداژ سه گوش بزرگی که دستش را حمایل گردنش می‌کرد و گفت برای شکستگی ترقوه بیش از این نمیشه کاری کرد.
مسکن ها کار خود را کرده، فردای آن روز بانداژ مزاحم را کنار نهاده، سر و روی شسته، سر بند خود را بسته، دو حلقه گیس پیچ دارش از کناره های گوشش آویزان بود. گیسوانی که هر تار مویش از غم و خاطره‌ای حکایت می‌کرد. گیسوانی که هنوز تک و توک تارهای سیاه در آن برق می‌زد...



هیچ نظری موجود نیست: