روایت یک اعدام
شرایط به قدری سخت شده بود که بعضی وقت ها با حسرت میگفتم خوش به حال بچه هایی که اعدام شدند. ما ماندیم با طنابی که هر لحظه به دور گردنمان احساسش میکردیم. آن شرایط سخت روی ما و خانوادههایمان تاثیر خیلی بدی گذاشتهبود. هر لحظه زندگیمان با فکر به مرگ می گذشت. بعد از اعدام دوستانمان تصمیم گرفتیم که مبارزهای را برای زندگی شروع کنیم و صدای مظلومیتمان را به تمام دنیا برسانیم. اولین حرکت این مبارزه را با اعتصاب غذای ۲۶روزه شروع کردیم.
آبانماه سال ۹۱ در یک روز سرد پائیزی، ساعت ۹ صبح از خواب بیدارم کردند. به من و نه نفر دیگر که همگیمان حکم اعدام داشتیم، گفتند به سنندج منتقل میشوید. طبق روال معمول کسی که حکم اعدامش قطعی باشد، فقط برای اجرای حکم جابهجایش میکنند. سایه اعدام را بالای سرم احساس میکردم. تمام سالن جمع شده بودند. یک سری گریه میکردند، بعضی هم توی فکر بودند. بعد از خداحافظی از زندانیان داخل سالن برای حفظ روحیه به همدیگر گفتیم که شاید راست بگویند و می خواهند ما را به سنندج انتقال بدهند. اما نگاههای تحقیرآمیز ماموران چیز دیگری میگفت. ما ده نفر را دستبند، پابند و چشم بند زدند و با توهین و هل دادن داخل اتوبوس انداختند. بهنام پرسید: «ما رو کجا میبرید؟»
آبانماه سال ۹۱ در یک روز سرد پائیزی، ساعت ۹ صبح از خواب بیدارم کردند. به من و نه نفر دیگر که همگیمان حکم اعدام داشتیم، گفتند به سنندج منتقل میشوید. طبق روال معمول کسی که حکم اعدامش قطعی باشد، فقط برای اجرای حکم جابهجایش میکنند. سایه اعدام را بالای سرم احساس میکردم. تمام سالن جمع شده بودند. یک سری گریه میکردند، بعضی هم توی فکر بودند. بعد از خداحافظی از زندانیان داخل سالن برای حفظ روحیه به همدیگر گفتیم که شاید راست بگویند و می خواهند ما را به سنندج انتقال بدهند. اما نگاههای تحقیرآمیز ماموران چیز دیگری میگفت. ما ده نفر را دستبند، پابند و چشم بند زدند و با توهین و هل دادن داخل اتوبوس انداختند. بهنام پرسید: «ما رو کجا میبرید؟»
یکی از مامورها در پاسخ به او گفت: «فردا حکم شما رو اجرا میکنند.» مطمئن شدم که به اینها هیچ اعتمادی نیست. سعی کردم به خاطرات خوب فکر کنم تا روحیهام را از دست ندهم اما با قرارداشتن در یک قدمی مرگ خیلی سخت بود که به شادی و زندگی فکر کنم. بچه های دیگر هم شروع کردند به دعا خواندن تا اینکه از قزلحصار سر در آوردیم. ما را از خودرو پیاده کردند. وسایلمان را روی زمین ریختند. باران میآمد. زمین گِل و لای بود. دستبندهای فلزیمان را با دستبندهای پلاستیکی عوض کردند. آنها را بقدری محکم بستند که از دست بعضی از بچه ها خون می آمد. چشم بند ها را برداشتند. اطراف ما پر از لباس شخصی بود که با تنفر به ما نگاه می کردند. ما را داخل یک اتاق بردند. روی دیوارهای اتاق پر از خاطرات کسانی بود که پیش از ما برای اجرای حکم به آنجا آورده شده بودند. کسانی که دیگر زنده نبودند و تک تکشان را اعدام کرده بودند. یکی از جمله های روی دیوار این بود « ما زاینده فقریم، اسیر سکوت». یکی از بچه های ما هم روی همان دیوار نوشت « چقدر زندگی کردن مهم نیست چطور زندگی کردن مهمه». من هم بعداً روی آن دیوار نوشتم « بی گناهم همیشه محکوم.» برای آرامش پیدا کردن و دور شدن ذهنمان از اعدام، وضو گرفتیم و شروع به خواندن نماز کردیم. چندتا از بچه ها قرآن خواستند اما برایشان نیاوردند. از یکدیگر حلالیت طلبیدیم و نشستیم و دست به دعا شدیم. با خودم فکر کردم یعنی “دیگه من نمی تونم دخترم رو ببینم؟” دختری که بدنیا آمدنش را ندیده بودم. تصویرش را توی ذهنم می ساختم. نگاه مهنا خیلی قشنگ و مظلومانه بود. هنوز هم همینطور هست. احساس می کنم تمام دنیا مال من است وقتی با عشق نگاهم می کند. خیلی دوستش دارم. ماهی خانم صدایش می زنم. گاهی نیز به او فندقی بابایی می گویم. او هم مرا خیلی دوست دارد. چشمهای قشنگش به عروسک می مانند. عاشق پدرش است.
میان تصاویر زیبای دخترم که خیلی زود هم دور می شدند از خدا خواستم تا به خانوادهام صبر بدهد. کاش حداقل میگذاشتند با دخترم، همسرم، مادرم و پدرم خداحافظی میکردم. منتظر رسیدن مرگ بودم. در باز شد و تپش قلبها بیشتر. کابوس اعدام داشت به حقیقت می پیوست. ما را از هم جدا کردند. روحیههایمان تخریب شدهبود و دلهرههایمان بیشتر و بیشتر. هر لحظه که می گذشت منتظر دیدن طناب دار بودیم. زمان کندتر از تمام عمرم می گذشت. شب قبل از تلویزیون درباره بچهها مستندی پخش شده بود. نظر همه این بود که آن فیلم می تواند نشانه ی اجرای حکم باشد. هوشیار دیگر آن شب نخوابید. تا صبح مشغول خواندن نماز بود و دعا می کرد. رفتارش خیلی عجیب شدهبود. صبحانه نخورد. گفت «حال عجیبی دارم. میرم دوش می گیرم».
آن روز نتوانست با مادرش هم حرف بزند. من برای ملاقات پیش رئیس واحد رفتم. رفتارش خیلی مشکوک شده بود. گفت : “می خوام برای هفدهم بهتون ملاقات بدم”. ۴۵ روز به همین شکل گذشت. یعنی هر روز فکر می کردیم فردا حتما اعدام می شویم. اما کسی سراغ ما نمی آمد. ۴۵ بار سراغ مرگ رفتیم. ۴۵ بار با زندگی و با همدیگر خداحافظی کردیم. چه کسی حال یک محکوم به اعدام را درک می کند؟ چه کسی می تواند بفهمد ۴۵ بار مردن یعنی چی؟ چه کسی می تواند درک کند ۴۵ شب سر به بالش گذاشتن با این خیال که شب آخر است یعنی چی؟ تازه داشتیم امیدوار می شدیم که اعدامی در کار نیست و می توانیم به زندگی هم فکر کنیم که باز اسامی ما را برای انتقال به رجایی شهر خواندند. دوباره کابوس مرگ. دوباره رد شدن تصویر یک طناب با انسانی آویزان از آن در ذهن. یکی فریاد زد: “هوشیار محمدی بیات بیاد اینور”. حتی نگذاشتند که با او خداحافظی کنیم. من را بردند به قرنطینه واحد ۳. جمشید و جهانگیر را هم دیدم که آنجا هستند. لختمان کردند. لباسهای نازک آبی را به ما دادند که برای اعدام بود. صدای کمال هم به گوشم رسید. تصویر سازی صحنه و لحظه ی اعدام یک ثانیه رهایم نمی کرد. ٣ روز گذشت. باز ٣ بار اعدام شدم. باز ٣ بار مردم. دیگر بهم ریخته بودم. مغزم درست کار نمی کرد. پرش افکار و توهم اینکه مرده ام یا زنده رهایم نمی کرد. محکم و بی وقفه به در کوبیدم و فریاد زدم: “یکی بیاد جواب منو بده. چرا ما اینجائیم؟ خانوادم نگران هستند. حداقل بگذارید یک تماس با آنها بگیرم”. هیچ کس جواب نداد. به فریادهایم با قدرت تمام ادامه دادم تا اینکه رئیس واحد آمد. گفت: “چیه؟” گفتم: “تلفن میخوام”. گفت: “ممنوعه”. تا جملهاش تمام شد دوباره محکم به در کوبیدم. بالاخره موفق شدم اجازه تماس بگیرم. خواهرم به محض شنیدن صدایم با گریه گفت: “تو زنده ای؟ نماینده مجلس سنندج، سالار محمدی زنگ زده گفته ده نفرتون رو اعدام کردن”. مجلس ختم گرفته بودند. به داداشم زنگ زدم. جلوی در زندان بود. گفتم: “چه خبر از اون شش نفر؟” گریه کرد و گفت :”اعدامشون کردن. جنازه ها شونم نمیدن”. دست و پای خودم را گم کرده بودم. گریه کردم، فریاد زدم. هرچه از دهانم بیرون آمد، همانجا بلند گفتم. بچه هایی که سه سال و نیم در یک سلول با من زندگی کرده بودند، دیگر در این دنیا نبودند. باور نمیکردم. کاملا روحیهام را از دست داده بودم. نگذاشته بودند هیچ کدامشان با خانواده هایشان خداحافظی کنند. حتی از تحویل دادن جنازههایشان سرباززده بودند. اصغر پدر نداشت. مادرش او را بزرگ کردهبود. حالا بچه های اصغر هم یتیم و بی پدر شده بودند.
مادر بهنام که فراموشی گرفته بود. مادر کیوان یک پسرش را تازه کشته بودند و حالا کیوان را هم اعدام کردهبودند. بهرام که زیر ۱۸ سال داشت و بچه کوچک مادرش بود با بی رحمی او را از مادرش گرفته بودند. محمد ظاهر، مادر پیر و بیمارش هنوز چشم به در بود و انتظار آمدنش را میکشید. اعدام، لحظه به لحظه دنبال من و خانواده ام بود. خانواده ام با من بارها اعدام شدند. اگر یک روز زنگ نمی زدیم خانوادههایمان فورا به جلوی زندان میآمدند چون فکر میکردند حتما اعداممان کردهاند و آنها باید جنازهها را تحویل بگیرند. وقتی وسایل بچه ها را می دیدم دوباره خاطراتشان برایم زنده می شد. یک سری از وسایلشان را بخشیدم. بعضی از وسایل را ماموران زندان دزدیده بودند. تعدادی از آنها را هم به خانوادههایشان رساندم. آری، به این میگویند ظلم، ستم و بی داد. نام دیگری نمیتواند داشته باشد. حتی نگذاشتند با دوستانمان خداحافظی کنیم. شرایط به قدری سخت شده بود که بعضی وقت ها با حسرت میگفتم خوش به حال بچه هایی که اعدام شدند. ما ماندیم با طنابی که هر لحظه به دور گردنمان احساسش میکردیم. آن شرایط سخت روی ما و خانوادههایمان تاثیر خیلی بدی گذاشتهبود. هر لحظه زندگیمان با فکر به مرگ می گذشت. بعد از اعدام دوستانمان تصمیم گرفتیم که مبارزهای را برای زندگی شروع کنیم و صدای مظلومیتمان را به تمام دنیا برسانیم. اولین حرکت این مبارزه را با اعتصاب غذای ۲۶روزه شروع کردیم. تا حدی به بعضی از اهدافمان رسیدیم. در این مبارزه همپیمان شدیم که از مال و جانمان مایه بگذاریم تا به نتیجه برسیم یا حداقل صدایمان را به دنیا برسانیم. حالا حدود یک سال از اعدام آنها میگذرد و خیلی وقتها خوابشان را میبینیم. اضطراب و دلهرهی اعدام، توی خواب و بیداری، کابوسی شده که دارد خانوادهها را هم به طور فرسایشی از بین می برد. هیچ کس نیست بگوید به چه جرمی؟ آیا داشتن رای و عقیده جرم است؟ گاهی با بعضی از بچه هایی که حکم اعدام شان شکسته حرف میزنم. نظرات مختلفی دارند. بعضی ها می گویند دوباره باید زندگی کرد ولی ضربهای که قبلا خوردهای هیچ وقت برای خودت و خانواده ات قابل جبران نیست. حدود ۵ سال است با کابوس اعدام زندگی میکنم. سخت است. خیلی سخت اما به قول یکی از بچه های محکوم به اعدام، «طنابی که صدای مظلومیتها را میرساند باید بوسید.» امید که صدای مظلومیتمان، شنونده ای در آن دورها، دورتر از میله های سلولمان و دیوارهای بلند زندانمان داشته باشد. در پس این امیدواری همیشه سوالی تکرار میشود که «آیا فریادرسی جز خدا هست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر