دکتر سید حسین نصر: مرحوم پدرم عضو تشکیلات فراماسونری بود و تا جایی که میدانم مرتبه بالایی نیز در این تشکیلات داشت
کی از مسائل دیگری که در این کتاب مطرح شده است، نسبت خانوادگی شما با فراماسونری است. نویسنده کتاب، مرحوم والد ارجمندتان ولیالله خان و خود شما را جزو این تشکیلات دانسته است و اگر برایش مقدر بود، فرزندتان ولیرضا را نیز جزو فراماسونری دستهبندی میکرد!
بنده در جاهای دیگر هم در مورد این مسأله صحبت کردهام، خدمت شما هم میگویم. مرحوم پدرم عضو تشکیلات فراماسونری بود و تا جایی که میدانم مرتبه بالایی نیز در این تشکیلات داشت. من جایی ندیدهام، اما از دوستان پدرم شنیدهام که ایشان رتبه 33 را در فراماسونری داشت. تلاش پدرم در این تشکیلات بیشتر معطوف به علاقه مطالعاتی درباره تاریخ قرن هجدهم و دوران روشنگری اروپا و همچنین علوم جدیدی که در اروپا تدریس میشد، بود. این نکته را هم نباید فراموش کرد که در اواخر دوره قاجاریه عده زیادی از رجال معروف آن زمان از جمله مستوفیالممالک، صمصامالسلطنه، ذکاءالملک، فرمانفرما و برخی از علمای بنام و بسیاری دیگر مانند پدر من عضو فراماسونری بودند.
نکته دیگر آن است که رابطهای بین فراماسونری و تصوف توسط صفاعلیشاه در خانقاه صفی علی شاه به وجود آمده بود. البته نه خود طریقه بلکه شعبهای از این طریقه که پدرم با آنها ارتباط داشت. بعد از روی کار آمدن رضاشاه و قدغن شدن لژهای فراماسونری، پدرم رسماً استعفا داد و دیگر هیچگاه با فراماسونری ارتباط نداشت تا روزی که فوت کرد. وقتی من در سال 1337 خورشیدی به ایران آمدم، دوستان قدیمی پدرم که هنوز در قید حیات بودند، به من پیشنهاد دادند که عضو فراماسونری شوم. من این پیشنهاد را قاطعانه رد کردم و گفتم که اصلاً اهل این نوع کارها نیستم، چرا که در بدو ورودم به ایران هم از لحاظ نظری و هم به نحو عملی اشتغال به عرفان و تصوف داشتم و این اشتغال فقط به خواندن یا نوشتن کتاب خلاصه نمیشد. بدین سبب از لحاظ معنوی نیز به هیچوجه حاضر به پذیرفتن این پیشنهاد نبودم. از آنرو که سنتگرا هستم، تجددیابی فراماسونرها را که از قرن هجدهم شروع شد، گناه بزرگی میدانستم. همه ما از رنه گنون گرفته تا خود من درباره این موضوع نوشتهایم و معتقدیم انحرافی که فراماسونها قبل از پیروزی انقلاب فرانسه در قرن هجدهم در تشکیلاتی که در قرون وسطا جنبه عرفانی و باطنی داشت، به وقوع پیوست، سهم بزرگی در از بین بردن دیانت در مغربزمین داشت. همانطور که میدانید، در اروپا کسی که کاتولیک بود، نمیتوانست فراماسون شود. البته این داستان مفصلی است که وارد آن نمیشوم. اما بنده همیشه از سنن ادیان بزرگ طرفداری کردهام و با وجود مزایای سیاسی زیادی که میتوانست این تشکیلات برای من داشته باشد، هیچ وقت کوچکترین تمایلی به این که به تشکیلات فراماسونری وارد شوم، نداشتهام. در هیچکجا نیز هیچ مدرک و سندی در مورد عضویت من در تشکیلات فراماسونری دیده نمیشود.
شاید برای شما جالب توجه باشد بدانید وقتی که مرحوم اسماعیل رانین برای نوشتن کتاب چند جلدی خود درباره تاریخ فراماسونری به دانشگاه تهران میآمد و از کتابخانه دانشکده ادبیات استفاده میکرد، روزی سخن ما به بحث درباره این مکتب کشیده شد و او از اطلاعاتی که بنده درباره فراماسونری داشتم، بسیار تعجب کرده بود. او نمیدانست که کسی در ایران، تا این مقدار پیرامون این موضوع مطالعه کرده باشد. البته تمامی مطالعات من درباره فراماسونری مربوط به جیمز اندسون، لردهای انگلیسی و فرانسوی مؤسس فراماسونری جدید و مسائل قرن هجدهم نظیر انقلاب فرانسه و همچنین تحولات نهادهای ماسونیک آن دوران میشود. به عبارت بهتر روی جریانهای فتوت قرون وسطا و نهضت جوانمردی بنایان و معماران نیز کار کرده بودم که بخش مهمی از تاریخ اندیشه غرب بود. به جز آن من هیچ آگاهیای از جزئیات تشکیلات فراماسونری در ایران نداشتم و هیچ علاقهای هم نداشتم که آن را پیگیری کنم و همانطور که گفتم، هیچ سابقهای هم در این زمینه ندارم. در هیچیک از کتابهایی که راجع به فراماسونری در ایران نوشته شده و اسنادی که به دست آمده، نامی از بنده نبوده است. من به طور بنیادین با ورود فراماسونری به دنیای اسلامی چه در ایران، چه در ترکیه و چه در هند مخالف بوده و هستم. فراماسونرها گروههایی هستند که نقش مهمی در تضعیف نهادهای اسلامی داشتند. همین آتاتورک که نظام ترکیه را لائیسیته کرد، از اعضای فراماسونری بود. عصمت اینونو و اکثر آنهایی که مملکت عثمانی را از بین بردند و مدرنیسم غربی را در ترکیه تأسیس کردند، فراماسون بودند. در ایران گرچه این جریان به این شدت شایع نبود، خیلیها فراماسون بودند. حتی همانطور که گفتم، بین علما نیز عدهای بودند که فراماسون بودند.
بنده در جاهای دیگر هم در مورد این مسأله صحبت کردهام، خدمت شما هم میگویم. مرحوم پدرم عضو تشکیلات فراماسونری بود و تا جایی که میدانم مرتبه بالایی نیز در این تشکیلات داشت. من جایی ندیدهام، اما از دوستان پدرم شنیدهام که ایشان رتبه 33 را در فراماسونری داشت. تلاش پدرم در این تشکیلات بیشتر معطوف به علاقه مطالعاتی درباره تاریخ قرن هجدهم و دوران روشنگری اروپا و همچنین علوم جدیدی که در اروپا تدریس میشد، بود. این نکته را هم نباید فراموش کرد که در اواخر دوره قاجاریه عده زیادی از رجال معروف آن زمان از جمله مستوفیالممالک، صمصامالسلطنه، ذکاءالملک، فرمانفرما و برخی از علمای بنام و بسیاری دیگر مانند پدر من عضو فراماسونری بودند.
نکته دیگر آن است که رابطهای بین فراماسونری و تصوف توسط صفاعلیشاه در خانقاه صفی علی شاه به وجود آمده بود. البته نه خود طریقه بلکه شعبهای از این طریقه که پدرم با آنها ارتباط داشت. بعد از روی کار آمدن رضاشاه و قدغن شدن لژهای فراماسونری، پدرم رسماً استعفا داد و دیگر هیچگاه با فراماسونری ارتباط نداشت تا روزی که فوت کرد. وقتی من در سال 1337 خورشیدی به ایران آمدم، دوستان قدیمی پدرم که هنوز در قید حیات بودند، به من پیشنهاد دادند که عضو فراماسونری شوم. من این پیشنهاد را قاطعانه رد کردم و گفتم که اصلاً اهل این نوع کارها نیستم، چرا که در بدو ورودم به ایران هم از لحاظ نظری و هم به نحو عملی اشتغال به عرفان و تصوف داشتم و این اشتغال فقط به خواندن یا نوشتن کتاب خلاصه نمیشد. بدین سبب از لحاظ معنوی نیز به هیچوجه حاضر به پذیرفتن این پیشنهاد نبودم. از آنرو که سنتگرا هستم، تجددیابی فراماسونرها را که از قرن هجدهم شروع شد، گناه بزرگی میدانستم. همه ما از رنه گنون گرفته تا خود من درباره این موضوع نوشتهایم و معتقدیم انحرافی که فراماسونها قبل از پیروزی انقلاب فرانسه در قرن هجدهم در تشکیلاتی که در قرون وسطا جنبه عرفانی و باطنی داشت، به وقوع پیوست، سهم بزرگی در از بین بردن دیانت در مغربزمین داشت. همانطور که میدانید، در اروپا کسی که کاتولیک بود، نمیتوانست فراماسون شود. البته این داستان مفصلی است که وارد آن نمیشوم. اما بنده همیشه از سنن ادیان بزرگ طرفداری کردهام و با وجود مزایای سیاسی زیادی که میتوانست این تشکیلات برای من داشته باشد، هیچ وقت کوچکترین تمایلی به این که به تشکیلات فراماسونری وارد شوم، نداشتهام. در هیچکجا نیز هیچ مدرک و سندی در مورد عضویت من در تشکیلات فراماسونری دیده نمیشود.
شاید برای شما جالب توجه باشد بدانید وقتی که مرحوم اسماعیل رانین برای نوشتن کتاب چند جلدی خود درباره تاریخ فراماسونری به دانشگاه تهران میآمد و از کتابخانه دانشکده ادبیات استفاده میکرد، روزی سخن ما به بحث درباره این مکتب کشیده شد و او از اطلاعاتی که بنده درباره فراماسونری داشتم، بسیار تعجب کرده بود. او نمیدانست که کسی در ایران، تا این مقدار پیرامون این موضوع مطالعه کرده باشد. البته تمامی مطالعات من درباره فراماسونری مربوط به جیمز اندسون، لردهای انگلیسی و فرانسوی مؤسس فراماسونری جدید و مسائل قرن هجدهم نظیر انقلاب فرانسه و همچنین تحولات نهادهای ماسونیک آن دوران میشود. به عبارت بهتر روی جریانهای فتوت قرون وسطا و نهضت جوانمردی بنایان و معماران نیز کار کرده بودم که بخش مهمی از تاریخ اندیشه غرب بود. به جز آن من هیچ آگاهیای از جزئیات تشکیلات فراماسونری در ایران نداشتم و هیچ علاقهای هم نداشتم که آن را پیگیری کنم و همانطور که گفتم، هیچ سابقهای هم در این زمینه ندارم. در هیچیک از کتابهایی که راجع به فراماسونری در ایران نوشته شده و اسنادی که به دست آمده، نامی از بنده نبوده است. من به طور بنیادین با ورود فراماسونری به دنیای اسلامی چه در ایران، چه در ترکیه و چه در هند مخالف بوده و هستم. فراماسونرها گروههایی هستند که نقش مهمی در تضعیف نهادهای اسلامی داشتند. همین آتاتورک که نظام ترکیه را لائیسیته کرد، از اعضای فراماسونری بود. عصمت اینونو و اکثر آنهایی که مملکت عثمانی را از بین بردند و مدرنیسم غربی را در ترکیه تأسیس کردند، فراماسون بودند. در ایران گرچه این جریان به این شدت شایع نبود، خیلیها فراماسون بودند. حتی همانطور که گفتم، بین علما نیز عدهای بودند که فراماسون بودند.
ابایی از انتقاد از سیاستهای امریکا درباره ممالک اسلامی و مخصوصاً ایران ندارم
آیا شما در دوران دانشجوییتان در ایالات متحده دستیار هنری کسینجر بودهاید؟ در کتاب ادعا شده است که شما از این طریق با مقامات سیاسی و امنیتی امریکا تماس پیدا کردهاید. این مسأله مورد تایید شما است؟
هنگامی که من دانشجوی دوره دکترا در دانشگاه هاروارد بودم، به علل مادی تابستانها کارهای مختلفی میکردم. یک سال به اداره مربوطه دانشگاه تقاضای کار برای تابستان دادم. چند روز بعد به من خبر دادند که یک برنامه تابستانی در دانشگاه هاروارد برای دعوت افراد از کشورهای مختلف برای سخنرانی و گفتوگو وجود دارد که توسط یکی از استادان رشته علوم سیاسی به نام پروفسور هنری کسینجر اداره میشود. آنها به دنبال استخدام فردی مانند شما که دانشجوی دوره دکترا باشد، هستند. بنده هم برای نخستین بار با هنری کسینجر ملاقات کردم و او، مرا به عنوان دستیار خود در این برنامه دو تابستان پشت سر هم برگزید. کار من ملاقات با افراد مدعو و کمک به آنان بود و البته هر روز کسینجر را میدیدم. در همین برنامه بود که یک سال مرحوم جلال آل احمد شرکت کرد. با کمک بنده، جلال آل احمد مقاله «غربزدگی» خود را تهیه کرد که بعداً به صورت کتاب معروفی درآمد. آل احمد خیلی کم انگلیسی میدانست و من مقاله غربزدگی او را به انگلیسی ترجمه کردم و ایشان از روی متن با اشکال فراوان سخنرانی خود را به زبان انگلیسی انجام داد. پس از تابستان دوم من دیگر کسینجر را ندیدم و در آن وقت او فقط یک استاد دانشگاه بود و ظاهراً ارتباطی با محافل سیاسی ایالات متحده نداشت. وقتی در ایران بودم، او رئیس شورای امنیت ملی و سپس وزیر خارجه ایالات متحده شد و چند بار به ایران آمد. مخصوصاً با او ملاقات و صحبت نکردم چون نمیخواستم سوء تعبیر شود که بنده رابطهای با مقامات سیاسی امریکا داشتم. در عرض 50 سال اخیر تنها باری که با کسینجر صحبت کردم، چند سال پیش به صورت اتفاقی در پاریس بود. در تالار ورودی هتلی او را پس از سالها دیدم و با او سلام و احوالپرسی کردم. اول مرا نشناخت ولی بعد از چند لحظه تابستانهای هاروارد را به خاطر آورد. به هر حال دستیاری او کوچکترین رابطه با مواضع بنده نسبت به مقامات سیاسی نداشت و بنده در ایران همیشه از مقامات امریکایی مگر در امور آموزشی و فرهنگی فاصله میگرفتم. حتی الان که در امریکا هستم، از انتقاد از سیاستهای این کشور درباره ممالک اسلامی و مخصوصاً ایران ابا ندارم و هر وقت کسی به علت تخصصی که بنده از دیدگاه آنان درباره دنیای اسلامی و ایران دارم سؤال میکند، میگویم تحت هیچ شرایط به ایران حمله نکنید.
هنگامی که من دانشجوی دوره دکترا در دانشگاه هاروارد بودم، به علل مادی تابستانها کارهای مختلفی میکردم. یک سال به اداره مربوطه دانشگاه تقاضای کار برای تابستان دادم. چند روز بعد به من خبر دادند که یک برنامه تابستانی در دانشگاه هاروارد برای دعوت افراد از کشورهای مختلف برای سخنرانی و گفتوگو وجود دارد که توسط یکی از استادان رشته علوم سیاسی به نام پروفسور هنری کسینجر اداره میشود. آنها به دنبال استخدام فردی مانند شما که دانشجوی دوره دکترا باشد، هستند. بنده هم برای نخستین بار با هنری کسینجر ملاقات کردم و او، مرا به عنوان دستیار خود در این برنامه دو تابستان پشت سر هم برگزید. کار من ملاقات با افراد مدعو و کمک به آنان بود و البته هر روز کسینجر را میدیدم. در همین برنامه بود که یک سال مرحوم جلال آل احمد شرکت کرد. با کمک بنده، جلال آل احمد مقاله «غربزدگی» خود را تهیه کرد که بعداً به صورت کتاب معروفی درآمد. آل احمد خیلی کم انگلیسی میدانست و من مقاله غربزدگی او را به انگلیسی ترجمه کردم و ایشان از روی متن با اشکال فراوان سخنرانی خود را به زبان انگلیسی انجام داد. پس از تابستان دوم من دیگر کسینجر را ندیدم و در آن وقت او فقط یک استاد دانشگاه بود و ظاهراً ارتباطی با محافل سیاسی ایالات متحده نداشت. وقتی در ایران بودم، او رئیس شورای امنیت ملی و سپس وزیر خارجه ایالات متحده شد و چند بار به ایران آمد. مخصوصاً با او ملاقات و صحبت نکردم چون نمیخواستم سوء تعبیر شود که بنده رابطهای با مقامات سیاسی امریکا داشتم. در عرض 50 سال اخیر تنها باری که با کسینجر صحبت کردم، چند سال پیش به صورت اتفاقی در پاریس بود. در تالار ورودی هتلی او را پس از سالها دیدم و با او سلام و احوالپرسی کردم. اول مرا نشناخت ولی بعد از چند لحظه تابستانهای هاروارد را به خاطر آورد. به هر حال دستیاری او کوچکترین رابطه با مواضع بنده نسبت به مقامات سیاسی نداشت و بنده در ایران همیشه از مقامات امریکایی مگر در امور آموزشی و فرهنگی فاصله میگرفتم. حتی الان که در امریکا هستم، از انتقاد از سیاستهای این کشور درباره ممالک اسلامی و مخصوصاً ایران ابا ندارم و هر وقت کسی به علت تخصصی که بنده از دیدگاه آنان درباره دنیای اسلامی و ایران دارم سؤال میکند، میگویم تحت هیچ شرایط به ایران حمله نکنید.
جناب آقای دکتر! شبهه دیگری که در مورد شما ترویج شده است، حول محور ارتباط شما با دربار بوده است. مصداق آن را نیز پذیرش سریع شما در هیات علمی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران میدانند و میپرسند که چرا شما وقتی در سال 1337 و پس از پایان تحصیلاتتان از ایالات متحده به ایران آمدید، به سرعت جذب دانشگاه تهران شدید؟ آنها این اتهام را مطرح میکنند که دربار استخدام شما را به دانشگاه تهران دستور داده است.
اولاً که بنده در آن وقت هیچ ارتباطی با دربار نداشتم. پسرعموی من دکتر تقی نصر، وزیر دارایی در کابینه سپهبد رزمآرا بود و قرار بود نخست وزیر شود. به خاطر جریانات مربوط به ملی شدن صنعت نفت و تا حدی با حمایت از مصدقالسلطنه، بدون اجازه شاه از کابینه استعفا داد. به همین خاطر هم مدتی خانواده ما مغضوب دربار بود و نام خانوادگی نصر در ایران حساسیتبرانگیز شده بود. من وقتی به ایران آمدم، 25 ساله بودم و اگر کسی در آن زمان به من کمک کرده باشد، تنها مرحوم پدرم و اسم او بود. او یکی از استادان برجسته بود که سالها رئیس دانشکده ادبیات، حقوق، طب و همچنین رئیس دانشسرای عالی بود. به همین خاطر گروه زیادی از استادان دهه 30 دانشگاه تهران، از شاگردان مرحوم پدرم بودند. مرحوم دکتر علی اکبر سیاسی، رئیس دانشکده ادبیات، رئیس دفتر پدرم در وزارت معارف دوره رضاشاه بود. من آن موقع هیچ ارتباطی با دربار نداشتم. از سوی دیگر تصور کنید که جوانی به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران مراجعه کند که از دانشگاه هاروارد در رشته فلسفه و تاریخ علوم درجه دکترا داشته باشد و در آن زمان دانشکده به دنبال کسی باشد که توانایی تدریس تاریخ علوم را داشته باشد. طبعاً استادان مربوطه به جلب این متخصص جوان به دانشکده علاقهمند میشوند. قبل از آمدن من، مرحوم دکتر هشترودی که ریاضیدان و آدم بسیار باسوادی بود، تاریخ علوم را درس میداد. ورود من به دانشکده ادبیات، اعضای هیات علمی را خیلی خوشحال کرد. زیرا من نخستین کسی بودم که در آن سن جوانی وارد دانشگاه تهران میشدم. در حالی که از دانشگاه هاروارد دکترا داشتم و چنین شخصی سابقاً وجود نداشت. بدین خاطر در دانشگاه، همه از آمدن بنده استقبال کردند. هیچ زد و بندی نیز در کار نبود. علاوه بر این، من پیش از آن نیز در دانشگاه هاروارد تدریس میکردم و دانشگاه هاروارد و ام.آی.تی قصد داشتند مرا به عنوان استادیار بپذیرند. من تاکنون دو بار استاد دانشگاه هاروارد بودهام و چندین بار نامه دعوت برای من ارسال شده بود که از ایران بروم و آنجا تدریس کنم. ممکن است شخصی به دیگری بگوید من از شکل راه رفتنت خوشم نمیآید، ولی اتهام بیسوادی به کسی زدن دلیل کافی میخواهد. ممکن است که بنده در طول عمرم به خیلی چیزها متهم شده باشم، ولی تاکنون هیچ گاه به بیسوادی متهم نشده بودم.
اولاً که بنده در آن وقت هیچ ارتباطی با دربار نداشتم. پسرعموی من دکتر تقی نصر، وزیر دارایی در کابینه سپهبد رزمآرا بود و قرار بود نخست وزیر شود. به خاطر جریانات مربوط به ملی شدن صنعت نفت و تا حدی با حمایت از مصدقالسلطنه، بدون اجازه شاه از کابینه استعفا داد. به همین خاطر هم مدتی خانواده ما مغضوب دربار بود و نام خانوادگی نصر در ایران حساسیتبرانگیز شده بود. من وقتی به ایران آمدم، 25 ساله بودم و اگر کسی در آن زمان به من کمک کرده باشد، تنها مرحوم پدرم و اسم او بود. او یکی از استادان برجسته بود که سالها رئیس دانشکده ادبیات، حقوق، طب و همچنین رئیس دانشسرای عالی بود. به همین خاطر گروه زیادی از استادان دهه 30 دانشگاه تهران، از شاگردان مرحوم پدرم بودند. مرحوم دکتر علی اکبر سیاسی، رئیس دانشکده ادبیات، رئیس دفتر پدرم در وزارت معارف دوره رضاشاه بود. من آن موقع هیچ ارتباطی با دربار نداشتم. از سوی دیگر تصور کنید که جوانی به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران مراجعه کند که از دانشگاه هاروارد در رشته فلسفه و تاریخ علوم درجه دکترا داشته باشد و در آن زمان دانشکده به دنبال کسی باشد که توانایی تدریس تاریخ علوم را داشته باشد. طبعاً استادان مربوطه به جلب این متخصص جوان به دانشکده علاقهمند میشوند. قبل از آمدن من، مرحوم دکتر هشترودی که ریاضیدان و آدم بسیار باسوادی بود، تاریخ علوم را درس میداد. ورود من به دانشکده ادبیات، اعضای هیات علمی را خیلی خوشحال کرد. زیرا من نخستین کسی بودم که در آن سن جوانی وارد دانشگاه تهران میشدم. در حالی که از دانشگاه هاروارد دکترا داشتم و چنین شخصی سابقاً وجود نداشت. بدین خاطر در دانشگاه، همه از آمدن بنده استقبال کردند. هیچ زد و بندی نیز در کار نبود. علاوه بر این، من پیش از آن نیز در دانشگاه هاروارد تدریس میکردم و دانشگاه هاروارد و ام.آی.تی قصد داشتند مرا به عنوان استادیار بپذیرند. من تاکنون دو بار استاد دانشگاه هاروارد بودهام و چندین بار نامه دعوت برای من ارسال شده بود که از ایران بروم و آنجا تدریس کنم. ممکن است شخصی به دیگری بگوید من از شکل راه رفتنت خوشم نمیآید، ولی اتهام بیسوادی به کسی زدن دلیل کافی میخواهد. ممکن است که بنده در طول عمرم به خیلی چیزها متهم شده باشم، ولی تاکنون هیچ گاه به بیسوادی متهم نشده بودم.
علما برای پذیرفتن مشاغل حکومتی به من اصرار میکردند
مسأله دیگری که مدعیان مطرح میکنند، پذیرش ریاست دفتر مخصوص فرح است. البته من نمیخواهم وارد این موضوع شوم، چون به طور تفصیلی با یکدیگر گفتوگو داشتهایم. ولی سؤالم به سبب طرح این موضوع در کتاب فوقالذکر است که چرا پس از وقایع 17 شهریورماه و به راه افتادن تظاهرات میلیونی و همچنین شلوغیها و اعتراضات، باز هم دکتر نصر میپذیرد که وارد کار حکومتی شود و ریاست دفتر فرح را بپذیرد؟ به این مسأله هم اشارهای داشته باشید.
اولاً زمانی که بنده ریاست دفتر ملکه را پذیرفتم، هنوز این اعتراضات چندان شروع نشده بود و ابتدای شلوغیها بود. من این مطلب را بارها برای خود شما شرح دادهام و در اینجا نیز به طور خلاصه تکرار میکنم. از سال 37 وقتی که از دانشگاه هاروارد به تهران آمدم تا سال 57 که نتوانستم در ایران بمانم و به امریکا بازگشتم، مدت 20 سال در ایران بودم و در عرض این مدت هیچ گاه وارد سیاست نشدم. اسناد زیادی موجود است که بارها پیشنهاد وزارت به بنده شده بود. از دوره دکتر امینی که من 29 سال بیشتر نداشتم تا دوره حسنعلی منصور که پیشنهاد شرکت در کانون مترقی و وزارت به من شد تا حتی در دوره هویدا پیشنهادات مختلفی در مورد پذیرش وزارت و سفارت به من میشد، اما من هیچ گاه این پستها را نپذیرفتم. حتی به خاطرم میآید که در برههای از زمان به خاطر آشناییام با زبان عربی، اصرار زیادی داشتند که سفیر ایران در عربستان یا مصر شوم، ولی من هیچ گاه به دنبال کار سیاسی نرفتم و تمام وقتم را صرف کارهای علمی کردم. ریاست دانشکده ادبیات و معاونت دانشگاه تهران و ریاست دانشگاه آریامهر را نیز به دلیل لطفی که استادان به من داشتند و علاقه خودم به کارهای آموزشی و پژوهشی متقبل شدم، نه به علت وارد شدن به فعالیتهای سیاسی. چنان که گفتم، وقتی که من ریاست دفتر مخصوص ملکه را برعهده گرفتم، هنوز راهپیماییهای بزرگی مانند راهپیمایی روز عاشورا شکل نگرفته بود. البته اعتراضاتی در گوشه و کنار ایران رخ داده بود. به هر ترتیب برای تبیین این ماجرا و درک صحیح از ماوقع باید به وضع آن دوره در ایران بازگشت، نه این که وقت خود را تلف کرد و تاریخ را دوباره و به گونهای بازنویسی کرد که انگار حوادث طبق آنچه فلان نویسنده میخواهد و منطبق بر نحوه تفکرش است، اتفاق افتاده. تاریخ واقعی همان چیزی است که بوده و اتفاق افتاده است. در آن زمان و در آغاز شلوغیها، هنوز هیچ کس دقیقاً نمیدانست که معترضان به شاه چه کسانی هستند. چپی هستند یا راستی؟ رادیکال هستند یا محافظهکار؟ ترس خیلی از علما این بود که کمونیستها ایران را در اختیار بگیرند و حکومت کمونیستی که در آن زمان در مسکو مستقر بود، عنان این اعتراضات را در دست داشته باشد. بین عدهای از بزرگان دینی این ترس و واهمه وجود داشت که نکند ایران به دست مارکسیستها بیفتد. همان طور که میدانید، در آن زمان مجاهدین خلق بسیار قوی بودند و ترورهای گستردهای انجام میدادند. بحثهای بین مرحوم مطهری و شریعتی نیز از سر گرفته شده بود و شبنامههای زیادی نوشته میشد. اتفاقات بسیار زیادی نیز افتاده بود که خودتان میدانید و نگرانیهای آن وقت را نیز باید در نظر بگیرید. در آن شرایطبرخی از آقایان علما ترس زیادی از این وضعیت داشتند و طرفدار این نظریه بودند که تنها پلی که میتواند رابطه را بین جریانهای اسلامی و دیدگاههای حکومتی حفظ کند تا جلوی خطر استیلای کمونیسم گرفته شود، بنده هستم. از آن سو ملکه نیز از سالها پیش و به دلیل همکاریهای فرهنگی نظیر کار روی معماری سنتی، بازسازی بافت شهر اصفهان و تاسیس انجمن شاهنشاهی فلسفه ایران مرا میشناخت. وی در شرایط حساسی پیشنهاد ریاست دفتر مخصوص خود را به من کرد. من میدانستم که این کار نه تنها خطرناک و مشکل است که برای من هیچ سود دنیوی نیز ندارد. شما ممکن است در ذهن خود تصور کنید که گاهی انسان دنبال منافع شخصی است و میخواهد ترقی کند و این مسأله قابل قبول است، ولی در آن زمان من هیچ احتیاجی به ترقی این چنینی نداشتم. اگر میخواستم از جنبه سیاسی ترقی کنم، سالها قبل وقتی مملکت امن و امان بود، وزیر شده بودم. من به هیچ وجه دنبال کارهای سیاسی نبودم و اگر میخواستم کارهای خود را کرده و دغدغههای خودم را دنبال کنم، اشتهار، امکان و تجربه کافی داشتم و احتیاجی به پذیرفتن این گونه سمتها نبود.
اولاً زمانی که بنده ریاست دفتر ملکه را پذیرفتم، هنوز این اعتراضات چندان شروع نشده بود و ابتدای شلوغیها بود. من این مطلب را بارها برای خود شما شرح دادهام و در اینجا نیز به طور خلاصه تکرار میکنم. از سال 37 وقتی که از دانشگاه هاروارد به تهران آمدم تا سال 57 که نتوانستم در ایران بمانم و به امریکا بازگشتم، مدت 20 سال در ایران بودم و در عرض این مدت هیچ گاه وارد سیاست نشدم. اسناد زیادی موجود است که بارها پیشنهاد وزارت به بنده شده بود. از دوره دکتر امینی که من 29 سال بیشتر نداشتم تا دوره حسنعلی منصور که پیشنهاد شرکت در کانون مترقی و وزارت به من شد تا حتی در دوره هویدا پیشنهادات مختلفی در مورد پذیرش وزارت و سفارت به من میشد، اما من هیچ گاه این پستها را نپذیرفتم. حتی به خاطرم میآید که در برههای از زمان به خاطر آشناییام با زبان عربی، اصرار زیادی داشتند که سفیر ایران در عربستان یا مصر شوم، ولی من هیچ گاه به دنبال کار سیاسی نرفتم و تمام وقتم را صرف کارهای علمی کردم. ریاست دانشکده ادبیات و معاونت دانشگاه تهران و ریاست دانشگاه آریامهر را نیز به دلیل لطفی که استادان به من داشتند و علاقه خودم به کارهای آموزشی و پژوهشی متقبل شدم، نه به علت وارد شدن به فعالیتهای سیاسی. چنان که گفتم، وقتی که من ریاست دفتر مخصوص ملکه را برعهده گرفتم، هنوز راهپیماییهای بزرگی مانند راهپیمایی روز عاشورا شکل نگرفته بود. البته اعتراضاتی در گوشه و کنار ایران رخ داده بود. به هر ترتیب برای تبیین این ماجرا و درک صحیح از ماوقع باید به وضع آن دوره در ایران بازگشت، نه این که وقت خود را تلف کرد و تاریخ را دوباره و به گونهای بازنویسی کرد که انگار حوادث طبق آنچه فلان نویسنده میخواهد و منطبق بر نحوه تفکرش است، اتفاق افتاده. تاریخ واقعی همان چیزی است که بوده و اتفاق افتاده است. در آن زمان و در آغاز شلوغیها، هنوز هیچ کس دقیقاً نمیدانست که معترضان به شاه چه کسانی هستند. چپی هستند یا راستی؟ رادیکال هستند یا محافظهکار؟ ترس خیلی از علما این بود که کمونیستها ایران را در اختیار بگیرند و حکومت کمونیستی که در آن زمان در مسکو مستقر بود، عنان این اعتراضات را در دست داشته باشد. بین عدهای از بزرگان دینی این ترس و واهمه وجود داشت که نکند ایران به دست مارکسیستها بیفتد. همان طور که میدانید، در آن زمان مجاهدین خلق بسیار قوی بودند و ترورهای گستردهای انجام میدادند. بحثهای بین مرحوم مطهری و شریعتی نیز از سر گرفته شده بود و شبنامههای زیادی نوشته میشد. اتفاقات بسیار زیادی نیز افتاده بود که خودتان میدانید و نگرانیهای آن وقت را نیز باید در نظر بگیرید. در آن شرایطبرخی از آقایان علما ترس زیادی از این وضعیت داشتند و طرفدار این نظریه بودند که تنها پلی که میتواند رابطه را بین جریانهای اسلامی و دیدگاههای حکومتی حفظ کند تا جلوی خطر استیلای کمونیسم گرفته شود، بنده هستم. از آن سو ملکه نیز از سالها پیش و به دلیل همکاریهای فرهنگی نظیر کار روی معماری سنتی، بازسازی بافت شهر اصفهان و تاسیس انجمن شاهنشاهی فلسفه ایران مرا میشناخت. وی در شرایط حساسی پیشنهاد ریاست دفتر مخصوص خود را به من کرد. من میدانستم که این کار نه تنها خطرناک و مشکل است که برای من هیچ سود دنیوی نیز ندارد. شما ممکن است در ذهن خود تصور کنید که گاهی انسان دنبال منافع شخصی است و میخواهد ترقی کند و این مسأله قابل قبول است، ولی در آن زمان من هیچ احتیاجی به ترقی این چنینی نداشتم. اگر میخواستم از جنبه سیاسی ترقی کنم، سالها قبل وقتی مملکت امن و امان بود، وزیر شده بودم. من به هیچ وجه دنبال کارهای سیاسی نبودم و اگر میخواستم کارهای خود را کرده و دغدغههای خودم را دنبال کنم، اشتهار، امکان و تجربه کافی داشتم و احتیاجی به پذیرفتن این گونه سمتها نبود.
ریاست دفتر ملکه را در آن زمان یک وظیفه ملی و حتی دینی دانستم / مرحوم مطهری مانند برادر من بود
پس چرا قبول مسئولیت کردید؟
چون این کار را در آن زمان یک وظیفه ملی و حتی دینی دانستم و شاید هم اشتباه کردم. حتماً اشتباه کردم وگرنه این گونه چوب آن را نمیخوردم. ولی از سوی دیگر آمدن من به ایالات متحده، امکانات نوینی برای فعالیت در زمینه اسلامشناسی و معرفی اسلام به غرب و حتی ممالک دیگر اسلامی به بنده داد که در صورت ماندن در ایران وجود نمیداشت. خیلی از متفکران و رهبران مسلمانان امریکا و چند کشور دیگر هنوز که هنوز است، احساس خوشحالی میکنند که من به غرب آمدم. ولی به رغم این مسأله، تاوان دوری از ایران برای بنده بسیار سنگین بوده است. اما برگردیم به پرسش شما! تنی چند از آقایان علمای بنام آن زمان در مورد پذیرفتن این نوع مشاغل به من اصرار میکردند. (شبکه ایران: گفته می شود دکتر نصر در این خصوص دست نوشته ای هم از مرحوم آیت الله العظمی گلپایگانی دارد) اسم آنها را نمیخواهم ببرم و فقط یکی را نام میبرم که آن هم مرحوم مطهری است. ایشان دوست بسیار نزدیک من بود. البته اکنون همه این دوستی نزدیک بین ما را انکار میکنند ولی مرحوم مطهری مانند برادر من بود. ما با هم مقاله مینوشتیم و بحثهای فلسفی زیادی میکردیم. از این طرف گروهی از خدا بی خبر ایشان را ترور کردند و از سوی دیگر بعضی در مورد زندگینامه من غرضورزانه و نادرست قلم میزنند. واقعاً وضعیت اسفناکی است!
چون این کار را در آن زمان یک وظیفه ملی و حتی دینی دانستم و شاید هم اشتباه کردم. حتماً اشتباه کردم وگرنه این گونه چوب آن را نمیخوردم. ولی از سوی دیگر آمدن من به ایالات متحده، امکانات نوینی برای فعالیت در زمینه اسلامشناسی و معرفی اسلام به غرب و حتی ممالک دیگر اسلامی به بنده داد که در صورت ماندن در ایران وجود نمیداشت. خیلی از متفکران و رهبران مسلمانان امریکا و چند کشور دیگر هنوز که هنوز است، احساس خوشحالی میکنند که من به غرب آمدم. ولی به رغم این مسأله، تاوان دوری از ایران برای بنده بسیار سنگین بوده است. اما برگردیم به پرسش شما! تنی چند از آقایان علمای بنام آن زمان در مورد پذیرفتن این نوع مشاغل به من اصرار میکردند. (شبکه ایران: گفته می شود دکتر نصر در این خصوص دست نوشته ای هم از مرحوم آیت الله العظمی گلپایگانی دارد) اسم آنها را نمیخواهم ببرم و فقط یکی را نام میبرم که آن هم مرحوم مطهری است. ایشان دوست بسیار نزدیک من بود. البته اکنون همه این دوستی نزدیک بین ما را انکار میکنند ولی مرحوم مطهری مانند برادر من بود. ما با هم مقاله مینوشتیم و بحثهای فلسفی زیادی میکردیم. از این طرف گروهی از خدا بی خبر ایشان را ترور کردند و از سوی دیگر بعضی در مورد زندگینامه من غرضورزانه و نادرست قلم میزنند. واقعاً وضعیت اسفناکی است!
اما برخی از افراد نظیر فرزند ارشد مرحوم مطهری میگویند که ارتباط شما با مرتضی مطهری از وقتی که ریاست دفتر مخصوص فرح پهلوی را پذیرفتید، قطع شد. آیا این نکته را تایید میکنید؟
شاید ایشان وارد نباشند چون این چنین نبود. من چند بار با مرحوم مطهری به صورت تلفنی صحبت کردم و فقط از آبان ماه سال 57 که آقای مطهری «ناپدید» شد و به قول معروف به زیر زمین رفتند، با ایشان دیگر تماس نداشتم.
شاید ایشان وارد نباشند چون این چنین نبود. من چند بار با مرحوم مطهری به صورت تلفنی صحبت کردم و فقط از آبان ماه سال 57 که آقای مطهری «ناپدید» شد و به قول معروف به زیر زمین رفتند، با ایشان دیگر تماس نداشتم.
یعنی در بهار و تابستان سال 57 با مرحوم مطهری در ارتباط بودید؟
بله! در تابستان ما دائماً با هم تماس داشتیم. حتی بعد از انقلاب هم میخواستیم چند مرتبه با هم صحبت کنیم و ایشان نیز پیام فرستاده بودند که به این امر علاقهمند هستند ولی متاسفانه امکان آن حاصل نشد و بعد هم که ایشان توسط گروه فرقان ترور شدند.
بله! در تابستان ما دائماً با هم تماس داشتیم. حتی بعد از انقلاب هم میخواستیم چند مرتبه با هم صحبت کنیم و ایشان نیز پیام فرستاده بودند که به این امر علاقهمند هستند ولی متاسفانه امکان آن حاصل نشد و بعد هم که ایشان توسط گروه فرقان ترور شدند.
بیست سال شاگرد خصوصی علامه طباطبائی بودم
برای من هم واقعاً تعجبآور است که عدهای میخواهند دوستی و همکاری شما را با مرتضی مطهری و حتی علامه طباطبایی انکار کنند. چه این که نویسنده کتابی که اخیراً در قم منتشر شده است، معتقد است که شما آنقدرها هم با علامه طباطبایی صمیمی و نزدیک نبودهاید که به ایشان پیشنهاد نگارش کتاب «بدایهالحکمه» را بدهید.
خوب شد که شما این مطلب را بیان کردید؛ همین الان که دارم با شما مصاحبه میکنم، اصل کتاب «قرآن در اسلام» به خط علامه طباطبایی در دفتر من و همین جا در کشوی میز من قرار دارد. من این کتاب را نگه داشتهام تا به امید خدا وقتی به ایران آمدم، آن را خود تقدیم گنجینه قرآن آستان قدس رضوی کنم تا این یادگاری از ایشان در کشور باقی بماند. البته اصل کتاب «شیعه در اسلام» هم که نوشتن آن را از ایشان درخواست کرده بودم و بعداً آن را به انگلیسی ترجمه و در انتشارات دانشگاه ایالتی نیویورک چاپ کردم، در کتابخانه من موجود بود که بعد از پیروزی انقلاب و تعرض به خانه من و بردن کتابخانهام از بین رفت و اینک از سرنوشت آن خبر ندارم. خوشبختانه کتاب «قرآن در اسلام» را در پوشهای قرار داده بودم و به برادرم قرض داده بودم تا آن را ببیند. به همین خاطر از خطر تعرض مصون ماند و از بین نرفت. در مورد دو کتاب «بدایهالحکمه» و «نهایهالحکمه» هم هر کسی هر چه میخواهد بگوید، ولی خداوند شاهد حقیقت امر است. اکنون آقای ذوالمجد طباطبایی هم فوت کرده است و یکی دو نفر دیگر هم که از این موضوع اطلاع داشتند، فکر نکنم که اکنون در قید حیات باشند. من چند سال بود که به علامه برای نوشتن یک کتاب مقدماتی در فلسفه اسلامی که بتواند جای شرح منظومه سبزواری را به عنوان کتاب اولیه تدریس فلسفه اسلامی بگیرد، اصرار میکردم. البته نمیگویم که من تنها بودم و شاید دیگران هم بر این قضیه اصرار داشتند. من احترام بسیار زیادی برای شاگردان ایشان قائل بودم. مانند آقایان آملیها و همچنین مصباح یزدی که از دانشمندان بزرگ مملکت ما هستند و من به آنها افتخار میکنم. آنها از شاگردان برجسته علامه طباطبایی بودند و ممکن است که آنها یا دیگران هم درباره نوشتن این کتاب با علامه صحبت کرده باشند ولی من دائماً به علامه راجع به این موضوع غر میزدم. من 20 سال نزد علامه درس میخواندم. در جلسات ایشان با کربن، مترجم اصلی حرفهای ایشان و کربن بودم. نیز با همدیگر به دماوند و درکه میرفتیم و یک تابستان در درکه بود که من نزد ایشان درس خصوصی راجع به اشعار حافظ داشتم. در فضاهایی با ایشان حافظ خواندم که منجر به تجربهای معنوی در سطحی بالا برای من شد. به طوری که از در و دیوار صدای عرفانی میآمد و از برکت تعالیم ایشان، قدرت مشاهده و درک عوالم بالا نیز دست داد. حالا اگر کسی میخواهد همه این بیست سال تلمذ نزد ایشان را انکار کند و رابطه حقیر را با چند کتاب مهم ایشان نادیده بگیرد حرفی نیست، ولی کسی نمیتواند انکار کند که اصل کتاب «قرآن در اسلام» یعنی کتابی که خود علامه طباطبایی با خط خود نوشتهاند، اکنون نزد بنده است. چگونه میتواند این کتاب نزد من باشد اگر رابطهای با علامه نداشتهام؟ نمیدانم آقای مناقبی اکنون در قید حیات هستند یا نه؟ نمیدانم پسر مرحوم علامه که بارها ایشان را دیده بودم میدانند بنده چقدر به مرحوم علامه نزدیک بودم؟ البته همه اینهایی که گفتم حقایقی است که فکر نمیکردم باید روزی راجع به آن توضیح دهم. ولی حالا باید بپرسم چه کسی بود که برای بار اول علامه را در دنیای غرب و بسیاری ممالک اسلامی همانند اندونزی مطرح کرد؟ چه کسی نخستین ترجمه کتابی از علامه را به انگلیسی انجام داد؟ ترجمه شیعه در اسلام که اینچنین کتاب معروفی است و پس از گذشت بیش از 40 سال هنوز کتاب درسی در بسیاری از دانشگاههای غرب است توسط چه کسی صورت گرفت؟
خوب شد که شما این مطلب را بیان کردید؛ همین الان که دارم با شما مصاحبه میکنم، اصل کتاب «قرآن در اسلام» به خط علامه طباطبایی در دفتر من و همین جا در کشوی میز من قرار دارد. من این کتاب را نگه داشتهام تا به امید خدا وقتی به ایران آمدم، آن را خود تقدیم گنجینه قرآن آستان قدس رضوی کنم تا این یادگاری از ایشان در کشور باقی بماند. البته اصل کتاب «شیعه در اسلام» هم که نوشتن آن را از ایشان درخواست کرده بودم و بعداً آن را به انگلیسی ترجمه و در انتشارات دانشگاه ایالتی نیویورک چاپ کردم، در کتابخانه من موجود بود که بعد از پیروزی انقلاب و تعرض به خانه من و بردن کتابخانهام از بین رفت و اینک از سرنوشت آن خبر ندارم. خوشبختانه کتاب «قرآن در اسلام» را در پوشهای قرار داده بودم و به برادرم قرض داده بودم تا آن را ببیند. به همین خاطر از خطر تعرض مصون ماند و از بین نرفت. در مورد دو کتاب «بدایهالحکمه» و «نهایهالحکمه» هم هر کسی هر چه میخواهد بگوید، ولی خداوند شاهد حقیقت امر است. اکنون آقای ذوالمجد طباطبایی هم فوت کرده است و یکی دو نفر دیگر هم که از این موضوع اطلاع داشتند، فکر نکنم که اکنون در قید حیات باشند. من چند سال بود که به علامه برای نوشتن یک کتاب مقدماتی در فلسفه اسلامی که بتواند جای شرح منظومه سبزواری را به عنوان کتاب اولیه تدریس فلسفه اسلامی بگیرد، اصرار میکردم. البته نمیگویم که من تنها بودم و شاید دیگران هم بر این قضیه اصرار داشتند. من احترام بسیار زیادی برای شاگردان ایشان قائل بودم. مانند آقایان آملیها و همچنین مصباح یزدی که از دانشمندان بزرگ مملکت ما هستند و من به آنها افتخار میکنم. آنها از شاگردان برجسته علامه طباطبایی بودند و ممکن است که آنها یا دیگران هم درباره نوشتن این کتاب با علامه صحبت کرده باشند ولی من دائماً به علامه راجع به این موضوع غر میزدم. من 20 سال نزد علامه درس میخواندم. در جلسات ایشان با کربن، مترجم اصلی حرفهای ایشان و کربن بودم. نیز با همدیگر به دماوند و درکه میرفتیم و یک تابستان در درکه بود که من نزد ایشان درس خصوصی راجع به اشعار حافظ داشتم. در فضاهایی با ایشان حافظ خواندم که منجر به تجربهای معنوی در سطحی بالا برای من شد. به طوری که از در و دیوار صدای عرفانی میآمد و از برکت تعالیم ایشان، قدرت مشاهده و درک عوالم بالا نیز دست داد. حالا اگر کسی میخواهد همه این بیست سال تلمذ نزد ایشان را انکار کند و رابطه حقیر را با چند کتاب مهم ایشان نادیده بگیرد حرفی نیست، ولی کسی نمیتواند انکار کند که اصل کتاب «قرآن در اسلام» یعنی کتابی که خود علامه طباطبایی با خط خود نوشتهاند، اکنون نزد بنده است. چگونه میتواند این کتاب نزد من باشد اگر رابطهای با علامه نداشتهام؟ نمیدانم آقای مناقبی اکنون در قید حیات هستند یا نه؟ نمیدانم پسر مرحوم علامه که بارها ایشان را دیده بودم میدانند بنده چقدر به مرحوم علامه نزدیک بودم؟ البته همه اینهایی که گفتم حقایقی است که فکر نمیکردم باید روزی راجع به آن توضیح دهم. ولی حالا باید بپرسم چه کسی بود که برای بار اول علامه را در دنیای غرب و بسیاری ممالک اسلامی همانند اندونزی مطرح کرد؟ چه کسی نخستین ترجمه کتابی از علامه را به انگلیسی انجام داد؟ ترجمه شیعه در اسلام که اینچنین کتاب معروفی است و پس از گذشت بیش از 40 سال هنوز کتاب درسی در بسیاری از دانشگاههای غرب است توسط چه کسی صورت گرفت؟
توسط شما صورت گرفت.
شاید ندانید من روی ترجمه این کتاب زحمت زیادی کشیدم، همینطور که از ایشان خواهش کردم که این کتاب را بنویسد. به هر حال اگر بخواهم به تکتک مسائل مطرح شده پاسخ دهم، زمان بسیاری خواهد برد. راستش دلم میسوزد، نه از این بابت که کسی به شخص من اهانت کند، این اصلاً برایم مهم نیست. ولی گاهی کسی نماینده یک روند فکری است. من نمیخواهم این روند خدشهدار شود. من همیشه نماینده سنن اصیل عقلانی، فلسفی، عرفانی و دینی خودمان بودهام و عمری صرف این کار کردهام و دهها کتاب و صدها مقاله در این زمینهها نوشتهام. اینکه اکنون کسی بخواهد با مغلطه و هجوگویی ثمره این زحمات علمی را از بین ببرد، جای تاسف دارد. البته نه برای بنده، بلکه برای درک جنبهای از فرهنگ کشورمان.
شاید ندانید من روی ترجمه این کتاب زحمت زیادی کشیدم، همینطور که از ایشان خواهش کردم که این کتاب را بنویسد. به هر حال اگر بخواهم به تکتک مسائل مطرح شده پاسخ دهم، زمان بسیاری خواهد برد. راستش دلم میسوزد، نه از این بابت که کسی به شخص من اهانت کند، این اصلاً برایم مهم نیست. ولی گاهی کسی نماینده یک روند فکری است. من نمیخواهم این روند خدشهدار شود. من همیشه نماینده سنن اصیل عقلانی، فلسفی، عرفانی و دینی خودمان بودهام و عمری صرف این کار کردهام و دهها کتاب و صدها مقاله در این زمینهها نوشتهام. اینکه اکنون کسی بخواهد با مغلطه و هجوگویی ثمره این زحمات علمی را از بین ببرد، جای تاسف دارد. البته نه برای بنده، بلکه برای درک جنبهای از فرهنگ کشورمان.
در ایام شلوغیهای انقلاب، صدها نفر را نجات دادم / وقتی رئیس دفتر ملکه بودم نیز پایبندیام به دیانت اسلامی و مذهب جعفری هیچ تغییری نکرد
در کتاب مذکور مطالب عجیب دیگری نیز مطرح شده است. از جمله اینکه پس از مرگ شاه، سرپرست فرزندان وی در ایالات متحده میشوید. این مسائل را تایید میکنید؟
ببینید! من انکار نمیکنم که وقتی انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، من در امریکا وضع مالی بسیار بدی داشتم و در ایران نیز همه اموالم از بین رفته بود. من سرپرست بچههای شاه نبودم ولی در آن دوره مدتی به پسر شاه در ویلیامز کالج که دانشکده کوچکی نزدیک بوستون است درس زبان و ادبیات فارسی میدادم. من هیچگاه این مطلب را انکار نکردهام. ولی حرفههای دیگری که بعضیها میزنند حرفهای واقعاً عجیب و غریب است. این نکته را نیز باید اضافه کنم که من هیچگاه روند فکریام عوض نشده است.وقتی که رئیس دفتر ملکه بودم نیز پایبندیام به دیانت اسلامی و مذهب جعفری هیچ تغییری نکرد. من تنها در پی آن بودم که در هر کجا که ممکن است اصول اسلامی آن رعایت شود. چیزی که بعضیها در ایران به آن توجه نمیکنند، این است که در آن ایام شلوغیها که منجر به انقلاب شد، شاید صدها نفر توسط من نجات داده شدند. شاید این افراد یادشان رفته و یا اصلاً ندانند که در تمام شلوغیها و تیراندازیها چه کسی بود که دائماً طرفدار این مسأله بود که صلح و آرامش برقرار باشد و کسی کشته نشود! بعد از انقلاب اسلامی هم وقتی فهمیدم که باقیمانده خانواده شاه علاقهای به فرهنگ ایران و اسلام ندارند، به کلی خودم را از آنها کنار کشیدم.
ببینید! من انکار نمیکنم که وقتی انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، من در امریکا وضع مالی بسیار بدی داشتم و در ایران نیز همه اموالم از بین رفته بود. من سرپرست بچههای شاه نبودم ولی در آن دوره مدتی به پسر شاه در ویلیامز کالج که دانشکده کوچکی نزدیک بوستون است درس زبان و ادبیات فارسی میدادم. من هیچگاه این مطلب را انکار نکردهام. ولی حرفههای دیگری که بعضیها میزنند حرفهای واقعاً عجیب و غریب است. این نکته را نیز باید اضافه کنم که من هیچگاه روند فکریام عوض نشده است.وقتی که رئیس دفتر ملکه بودم نیز پایبندیام به دیانت اسلامی و مذهب جعفری هیچ تغییری نکرد. من تنها در پی آن بودم که در هر کجا که ممکن است اصول اسلامی آن رعایت شود. چیزی که بعضیها در ایران به آن توجه نمیکنند، این است که در آن ایام شلوغیها که منجر به انقلاب شد، شاید صدها نفر توسط من نجات داده شدند. شاید این افراد یادشان رفته و یا اصلاً ندانند که در تمام شلوغیها و تیراندازیها چه کسی بود که دائماً طرفدار این مسأله بود که صلح و آرامش برقرار باشد و کسی کشته نشود! بعد از انقلاب اسلامی هم وقتی فهمیدم که باقیمانده خانواده شاه علاقهای به فرهنگ ایران و اسلام ندارند، به کلی خودم را از آنها کنار کشیدم.
سالیان خیلی درازی است که با خانواده شاه هیچ ارتباطی ندارم
یعنی آقای دکتر! الآن هیچ ارتباطی با همسر و فرزندان شاه ندارید؟
به هیچ وجه! سالیان خیلی درازی است که من با آنها هیچ ارتباطی ندارم.
به هیچ وجه! سالیان خیلی درازی است که من با آنها هیچ ارتباطی ندارم.
در تمام عمر هیچگاه عضو هیچ حزب سیاسی نشدهام
یکی از مسائل دیگری که درکتاب فوقالذکر به آن اشاره شده است، عضویت شما در حزب رستاخیز بوده است. آقا شما در این حزب فعال بودهاید؟
بنده در تمام عمر هیچگاه عضو هیچ حزب سیاسی نشدهام. وقتی حزب رستاخیز تاسیس شد، گفته شد که هر کس نمیخواهد عضو این حزب شود، از ایران مهاجرت کند. البته بنده مهاجرت نکردم ولی اصلاً در سرشت بنده نیست که در فعالیتهای سیاسی و حزبی شرکت کنم و سخنرانیهای عامیانه کنم. تنها فعالیت و یا رابطهای که میتوان گفت به نحو غیرمستقیم با حزب رستاخیز داشتم، این بود که گاهگاهی چندنفر از دوستان که در حزب فعال بودند، جلساتی درباره سیاستهای آینده آموزشی و فرهنگی تشکیل میدادند و بعضی اوقات مرا نیز دعوت میکردند تا نظریات خودم را بدهم. من هم چندبار شرکت کردم و نظریات خود را برای حفظ فرهنگ ملی خودمان و تقویت آموزش عالی بیان کردم. ضمناً از پذیرش هرگونه مسئولیت حزبی که چندین بار پیشنهاد شد نیز امتناع ورزیدم.
بنده در تمام عمر هیچگاه عضو هیچ حزب سیاسی نشدهام. وقتی حزب رستاخیز تاسیس شد، گفته شد که هر کس نمیخواهد عضو این حزب شود، از ایران مهاجرت کند. البته بنده مهاجرت نکردم ولی اصلاً در سرشت بنده نیست که در فعالیتهای سیاسی و حزبی شرکت کنم و سخنرانیهای عامیانه کنم. تنها فعالیت و یا رابطهای که میتوان گفت به نحو غیرمستقیم با حزب رستاخیز داشتم، این بود که گاهگاهی چندنفر از دوستان که در حزب فعال بودند، جلساتی درباره سیاستهای آینده آموزشی و فرهنگی تشکیل میدادند و بعضی اوقات مرا نیز دعوت میکردند تا نظریات خودم را بدهم. من هم چندبار شرکت کردم و نظریات خود را برای حفظ فرهنگ ملی خودمان و تقویت آموزش عالی بیان کردم. ضمناً از پذیرش هرگونه مسئولیت حزبی که چندین بار پیشنهاد شد نیز امتناع ورزیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر