در دست محكم يارانت، جاويد گوهرآسا نظمت خواهد درخشيد پرتوي شگرفين در خواهد پاشيد برجانهاي ملل- رفيق استالين سرودهي احسان طبري در سوگ رهبر اتحاد شوروي(1)
تو بهادر بودي، زمان ميدانت آفريدي نظمي، كان بُد همسانت
درسپردي آخر به همرزمانت آن نظم بيخلل- رفيق استالين
درسپردي آخر به همرزمانت آن نظم بيخلل- رفيق استالين
در دست محكم يارانت، جاويد گوهرآسا نظمت خواهد درخشيد
پرتوي شگرفين در خواهد پاشيد برجانهاي ملل- رفيق استالين
پرتوي شگرفين در خواهد پاشيد برجانهاي ملل- رفيق استالين
سرودهي احسان طبري در سوگ رهبر اتحاد شوروي(1)
آخرين سخن سرهنگ قبل از آنكه به قاتلانش بگويد «مرا نكشيد من معمر قذافي هستم» پيامي صوتي بود خطاب به جهان غرب: «من رهبر جنبش تسخير والاستريت هستم! من همان هستم كه اين نهضت را راه انداختم تا شهرهايتان را ناامن كنم، همانطور كه شما نبرد ليبي را راه انداختيد تا شهرهاي مرا ناامن كنيد!»
پيام سرهنگ اما مانند همه پيامهايش در چهل سال گذشته به سُخره گرفته شد و او را ديوانهاي بيش نخواندند، اما بيچاره سرهنگ؛ اين تنها او بود كه به سخره گرفته ميشد در حالي كه اگر او به جنون شهره بود پس خيل عظيم روشنفكراني را كه در والاستريت قدم ميزنند و خود را رهبر انقلاب ضدسرمايهداري ميدانند، چه بايد ناميد؟
يكي از آنها پروفسور اسلاوي ژيژك فيلسوف تراز روزگار ماست. يكي از همان شومنهايي كه نقش روشنفكران معاصر را بازي ميكنند. اسلاوي ژيژك هم همچون معمر قذافي از شورش عليه وال استريت به هيجان آمد و به خيابان سرمايهداري شتافت و صلاي جهان بهتري را سر داد كه نه كاپيتاليست است و نه كمونيست. او هم از راه سوم خبر داد و آمريكا و چين را يكسان زير سوال برد. درست مانند سرهنگ كه چهل سال قبل با شعار راه سوم به قدرت رسيد و در «كتاب سبز»، كمونيسم و كاپيتاليسم را با هم رد كرد.
چه نسبتي است ميان سرهنگ و پروفسور؟ چه رابطهاي است ميان ژنرالها و روشنفكرها؟ معمر قذافي كه امروز چنين خوار و خفيف به قتل ميرسد و جنازهاش سردخانهاي را به تماشاخانه تبديل ميكند و مردمش براي لذت بردن از غريزهي وحشي انتقام، بليت ميگيرند روزي روزگاري خود قهرماني بوده است. روشنفكري سترگ كه ميخواست جامعه بدوي و قبيلهاي ليبي را از مرحلهي ماقبل سرمايهداري به مابعد سوسياليسم ببرد. سرهنگ چنان مترقي و پيشرو بود كه از ناميدن دولت ليبي حتي به نام «جمهوري» پرهيز داشت و رژيم ابداعي خود را «جماهيريه» ميخواند.
رژيمي كه هرگز تعريفش روشن نشد و و بيشباهت به اتحاد شوروي نبود و بناي خود را ظاهراً به جاي پارلمان بر شوراهاي مردمي گذاشته بود. همين رژيم ناشناخته سبب شد هنگامي كه در جريان انقلاب ليبي از سرهنگ بخواهند استعفا دهد، خنديد و گفت از چه استعفا دهم؟ من كه مقامي ندارم و سرهنگ راست ميگفت او نه رهبر، نه رئيسجمهور، نه نخستوزير، نه سلطان و نه هيچ مقام معقول ديگري را در اختيار نداشت؛ او همهي اين مقامات را داشت بيآنكه به اين نامهاي حقير خوانده شود، او سرهنگ بود. معمر قذافي. اما آيا فقط قذافي ديوانه بود؟
تروتسكي شريك شهير لنين در خاطراتش مينويسد: چون موسم تأسيس دولت شوروي رسيد خواستند وزراي دولت را تعيين كنند. لنين گفت: وزير؟! چه نام تهوعآوري، بوي گند بورژوازي ميدهد يك نام پرولتري انتخاب كنيم. و اينگونه شد كه وزرا را كميسر و نخستوزير را سركميسر ناميدند. در جمهوري خلق چين آقاي دنگ شيائوپينگ هنگامي كه مُرد هيچ مقام رسمياي نداشت اما مهمترين مرد چين بود همچون سلف ناصالح خود مائو كه بارها از بالاي سر مقامات رژيمش عليه آنها كودتا كرد و در انقلاب فرهنگي چين نوجوانان را بر پيران حاكم گرداند.
مانند چريك پير فيدل كاسترو كه امروز سلطنت كمونيستي را به اخوي محترمش واگذار كرده اما هنوز مرد مقتدر كوباست. مانند عاليجناب كيم ايل سونگ كه رياست جمهوري مادامالعمر كره شمالي برايش كوچك بود و رئيسجمهور ابدي كره شمالي نام گرفت. همهي اين رهبران البته روشنفكران بزرگي بودند: لنين و تروتسكي و مائو و كاسترو همه روزگاري و شايد هنوز قبلهي آمال روشنفكران جهان سوم بودند. حتي امروز آقاي اسلاوي ژيژك از ضرورت احياي لنين ميگويد و در ستايش خشونت اخلاقي مقاله و رساله مينويسد.
اما سرهنگ معمر قذافي كمونيست نبود. او از نسل افسران متوهم خاورميانه بود كه با وجود همپياله شدن با بلوك شرق، ادعاي عدم تعهد ميكردند و از راه سوم حرف ميزدند. بزرگِ اينان جمال عبدالناصر بود و مقلد او صدام حسين و حافظ اسد و معمرقذافي و علي عبدالله صالح كه امروز يك به يك در بهار عربي به خزان زندگي ميرسند. آنان سوسياليسم و ناسيوناليسم و ميليتاريسم را جمع كرده بودند و در عصر ارتجاع عربي پرچم ترقيخواهي افراشتند و در برابر صهيونيسم و امپرياليسم نداي رهايي دادند و عوام را از چاله به چاه انداختند. ياسر عرفات هم از همين جنس بود و اگر نبود تقدس نبرد با اسرائيل، عرفات اسطوره نميشد و اگر او امروز اين بخت را داشت كه رئيس دولت فلسطين باشد بهار عربي اسطوره عرفات را هم درمينورديد و يا با دار يا در دادگاه يا در جنگ جانش یعنی مقامش را از او سلب ميكردند و خوشمزهتر آنكه در ايران هم در اين سي سال مسعود رجوي هم هر روز بيشتر به اين نسل شبيه شد و چه خوش اقبال بود ملت ايران كه دولتش را نديد تا مجبور شود امروز براي رهايي، بهار ايراني راه بیاندازد. هر چند كه همين امروز كه از دبدبهي دولت و كبكهي حكومت خبري نيست در اتوپياي توتاليتري اشرف برايش سرودهاي آييني ميسازند و او را قهرمان ميخوانند. او هم يكي مثل سرهنگ معمر قذافي بود كه فكر ميكرد با نگارش رسالهي شناخت، گره از كار جهان ميگشايد.هر چند که امروز در مرگ صدام، سکوت و در مرگ قذافی، شادی کند.
سرهنگ البته نسخهي اصيلتري هم داشت و آن بنيانگذاران ايدئولوژي سوسياليسم ملي بود. سالهاست كه جامعهشناسان چپگرا (و مگر جامعهشناس راستگرا هم داريم؟) ما را به اين تئوري فريفتهاند كه فاشيسم و نازيسم ايدئولوژي جناحهاي راست افراطي است و و تو چه ميداني كه راست افراطي چيست؟ راست افراطي همان ناسيونال سوسياليسم است؛ نام اصلي نازيسم كه آميزهاي از جامعهگرايي و مليگرايي است. زمان بسياري لازم بود تا روزي متفكري مهجور و تنها چون فريدريش فون هايك در «راه بردگي» ريشههاي سوسياليستي نازيسم را به ما بياموزد و بنويسد: «از همان ابتدا در آلمان بين سوسياليسم و ناسيوناليسم ارتباط نزديكي برقرار بود. اين نكته مهمي است كه بزرگترين اجداد سوسياليسم ملي از قبيل فيخته، رادبرتوس و لاسال در عين حال پدرخواندههاي سوسياليسم نيز به شمار ميروند» (ص 223).
هايك به درستي اين واقعيت مستور را مكشوف ميكند كه اين سوسياليسم است كه دو جناح دارد: جناح چپ يعني كمونيسم و جناح راست يعني فاشيسم و هر دو عليه آزاديخواهياند و فردباوري و آن را با نامهاي مطعوني مانند ليبراليسم و فردگرايي منكوب ميكنند. از همينجاست كه پاي روشنفكران دست راستي هم به معصيت توتاليتريسم گشوده ميشود. از همين جاست كه نام مارتين هايدگر، كارل اشميت و نيچه هم به خيل نامهاي بزرگي كه در طول تاريخ، توتاليتريسم را توجيه نظري كردهاند افزوده ميشود.
توتاليتريسم در طول تاريخ براي خود تثليثي ساخته است كه «پدر» آن توده مردم، مردمند «پسر» ديكتاتور و «روح القدس» روشنفكران بودهاند.
«پدر» همه توتاليترهاي جهان عامهي مردمند، عوامالناس و تودههاي بيشكلي كه ستايشگر نهان و عيان همه مستبدين تاريخند. ديكتاتورها بر سر دست عوام به قدرت ميرسند. لنين و مائو، هيتلر و موسوليني، صدام و قذافي در آغاز، محبوب ملت خويش بودند. سرهنگ را همان كساني به قدرت رساندند كه امروز براي تماشاي وحشيانهي جنازهي او صف ميكشند. آنان از توهمات روشنفكرانهي ديكتاتورها به وجد ميآيند و هورا ميكشند. عوام به ديكتاتوري راغبترند تا دموكراسي به شرط آنكه ديكتاتوري نرمخو، معيشت انديش و عوامفريب باشد و به جاي خشونت عريان به خشونت نهان بسنده كند. منظور از عوام البته در اينجا طبقه متوسط نيست. دموكراسي و جمهوري، دولت طبقهي متوسط است و تا زماني كه در هر جاي جهان از آلمان پس از جمهوري وايمار تا ليبي دورهي انتقالي طبقهي مستقل متوسط شكل نگيرد، تماشاي خشونت بليت ميخواهد و برايش صف ميكشند و كف ميزنند و بدينسان دموكراسي پا نميگيرد.
عراق و ليبي روي دموكراسي را نخواهند ديد تا زماني كه طبقهي متوسط در آن بر عوام چيره نشوند و آمريكا و ناتو اگرچه ميتوانند ديكتاتوري را در عراق و ليبي ساقط كنند اما نميتوانند دموكراسي را براي ملتهاي آنها به ارمغان آورند چراكه ساخت طبقهي متوسط يك پروژهي نظامي نيست درست برعكس مصر و تونس كه الگوي دموكراسي در جهان عرب خواهند شد. اين البته ارثيهي سرهنگ قذافي و سردار (قادسيه) صدام حسين است كه در نبردي طبقاتي، طبقه متوسط را نابود كردند تا هرگز ملتهايشان روي دموكراسي را نبينند و اگر روزي آنها ديگران را كشتند، ديگران هم ايشان را بكشند تا دور بينهايت خشونت هرگز صلح و آزادي را به ارمغان نياورد.
ديكتاتورها اينگونه «پسران» خلف ملتهاي خويش ميشوند. پسران رشيدي كه بار پدر را بر دوش ميكشند. دولتهايي ميسازند كه آنان را تيمار و بينياز از كار ميسازند. حداقل در خاورميانه ملتها از دولتها انتظار دارند كه پول نفت را بر سر سفرههاي مردمان بياورند. و اين نه يك شعار انتخاباتي كه نوعي مطالبهي مردمي است. دولت در خاورميانه نه پليس جامعه كه سرپرست خانواده است. خانوادهاي به عظمت يك ملت. معمر قذافي ليبي را آباد كرده بود. در آن صحراي پهناور با آن جمعيت اندك و جامعهي ضعيف سطح زندگي مهمتر از عمق آزادي است. ليبي كشوري قبيلهاي و مدرن بود. ساختمانها مدرن و شهرها زيبا بود اما از سازمانهاي مدرن و شهروندان آزاد خبري نبود. مدرنيته در اين كشورها چيزي جز تكنولوژي نيست اما از فرهنگ مدرن خبري نيست و دولتها، پسران خوبي براي ملتها هستند تا زماني كه بتوانند هر چه بيشتر پدران خود را نو نوار كنند.
اما «روحالقدس» در اين تثليث ديكتاتوري كيست؟ روحالقدس همان روشنفكراني هستند كه در گوش ملت و دولت سرود سوسياليسم ميخوانند. «سوسياليسم هيچجا و هيچگاه بدواً جنبشي مربوط به طبقهي كارگر نبوده است… سوسياليسم برساخته يا تعبيري از آن نظريهپردازان است و از پارهاي گرايشهاي انديشه مجرد و انتزاعي برميخيزد كه مدتهاي مديد فقط نزد روشنفكران شناخته شده بود و ايشان تلاشهاي طولاني كردند تا به طبقهي كارگر بپذيرانند كه سوسياليسم را برنامه خويش قرار دهند» (فريدريش فون هايك: خرد در سياست، ص 142 ترجمه عزتالله فولادوند)
رابرت نوزيك البته از فون هايك پيشتازتر است و اصولاً روشنفكري را مفهومي سوسياليستي ميداند و روشنفكران را همان سوسياليستها. هايك مانند نوزيك دردمندانه مينويسد: «بايد قبول كرد كه روي هم رفته امروز هر چه يك روشنفكر نوعي از هوش و درايت و خيرخواهي بيشتري بهره ببرد بيشتر احتمال دارد سوسياليست باشد و در مباحثات عقلي محض عموماً بهتر ميتواند بر اكثر مخالفان در طبقهي خويش چيره شود.» (همان ص 151)
اينگونه است كه روشنفكران يا همان سوسياليستها در هر دو جناح راست و چپ از تار و پود فلسفه و تاريخ و سياست و ادبيات و الهيات ايدئولوژياي خلق ميكنند كه همچون نغمهي قدسي به گوش دولتها و ملتها خوانده ميشود و آنان را در معرض توتاليتريسم قرار ميدهد. روشنفكران جهان سوم يا جهان شرق يا جهان جنوب (هر اصطلاحي كه فراخور زمان ماست) البته در اين كار چيرهدستترند. كافي است به يك نمونهي وطني آنان توجه كنيم: به پرآوازهترين حزب روشنفكري تاريخ معاصر ايران.
هفتاد سال پيش در مهرماه سال 1320 گروهي از روشنفكران چپگرا در تهران حزبي ساختند كه امروزه از آن مردهريگي بيش نمانده است. حزب توده ايران از پس فروپاشي اتحاد جماهير شوروي و كمونيسم جهاني بيش از هر زمان ديگر به سوژهاي تاريخي بدل شده و ديگر موضوع روز نيست، اما همچنان مضمون روزگار ما هست. مضمون عصر ما هست چرا كه ذهن و زبان ايراني به شدت تحت تأثير زبان و ادبيات تودهاي است. بخش عمدهاي از اوتاد روشنفكري ايران يا تودهاي بودند يا ضد تودهاي شدند و در هر صورت تحت تأثير حزب توده بودند. در فاصلهي زماني دهه 20 تا دهه 70 روشنفكري تودهاي گفتمان حاكم بر روشنفكري ايراني بوده است. كافي است به تاريخچهي واژههايي مانند رفيق، برادر، ايدئولوژي، استراتژي، امپرياليسم، كاپيتاليسم، بورژوازي، زحمتكشان و خودي و غيرخودي بنگريم كه همه همزاد حزب تودهاند. حزب توده در واقعيت سياسي ايراني وجود ندارد اما در ذهنيت تاريخي ما هنوز ديده ميشود. در ملت و در دولت، چه برسد به روشنفكران ايران. اما آنچه روشنفكري تودهاي در ايران ساخته، چيست؟
روشنفكري چپ ايران دو نظريهپرداز سترگ داشت. اول تقي اراني و دوم احسان طبري. تقي اراني ماركسيستي مستقل و ملي بود كه پايههاي ماترياليستي ماركسيسم را به خود فهميده بود و متون ماركسيستي را در زادگاه ماركسيسم (آلمان) خوانده بود و به علت رشتهي تخصصي خود يعني علم فيزيك رويكردي علمي به ماركسيسم داشت. ماركسيسم البته بيراههتر از آن است كه اصل آن را هم مايه فخر بدانيم اما ماركسيسم احسان طبري بنا به روحيه ادبي و شاعري او ايدئولوژي وابسته و اشراقي (نه فلسفي) يك روشنفكر جهان سومي بود كه قبلهي آمالش اتحاد شوروي بود.
انورخامهاي معتقد است كه اراني اگر زنده ميماند نهتنها از شوروي كه از ماركسيسم فاصله ميگرفت چنان كه بسياري از روشنفكران اروپاي غربي چنين كردند، اما احسان طبري در طول حيات خود هر روز بيشتر شيفتهي شوروي شد و حتي در نزاع روسيه و چين يا نزاع خروشچف و استالين جانب استالينيسم را فرو نگذارد. طبري درباره نطق خروشچف عليه استالين مينويسد: «ظاهراً سخنانش منطقي به نظر ميرسيد ولي بسياري از مستمعان او اين تز را نوعي خلع سلاح معنوي شوروي ميشمرند.» و حق هم با آنها بود… پس از روي كار آمدن برژنف تز اولويت سياست حفظ دستاوردهاي انقلابي كه در زمان لنين و استالين با پيگيري دنبال شد باز جاي شايسته خود را گرفت و شوروي توانست توازن نيروها را در جهان تغيير دهد.» (از ديدار خويشتن، ص 78)
اينگونه بود كه «تقليد» روش اساسي روشنفكري چپ ايران شد. پيروي از سرمشق حاكم بر جهان تفكر بر روشنفكري چپ ايران هم غلبه كرد. تقي اراني هم اگر زنده بود شايد چيزي جز ماركسيسم را تبليغ نميكرد اما در همان تبليغ سعي ميكرد راه تقليد را نپيمايد همچنان كه برخي از همان گروه 53 نفره او (كه پايهگذار حزب توده هم بودند) در طول زمان به قرائتي بومي و ايراني از سوسياليسم توجه كردند. روشنفكراني مانند مصطفي رحيمي و داريوش آشوري از همين جمعيت بودند كه با شناخت تاریخ ایران، فرهنگ اسلامی و زبان فارسی تجربههای روشنفکری بینظیری از روشنفکر مستقل ایرانی خلق کردند اما روح حاكم بر روشنفكري تودهای ايران تقليد ماند.
روشنفكري چپ ايران به تبع همين تقليد همانند روشنفكري چپ جهان ماركس را از صورت يك فيلسوف به شكل يك ايدئولوگ درآورد و همان گونه كه حزب توده تقي اراني را به شهيد خويش بدل ساخت ماركسيسم هم ماركس را به پيامبر خود فروكاست اما هم ماركس از ماركسيسم بزرگتر بود و هم تقي اراني از حزب توده ارجمندتر. با وجود اين ايدئولوژي براي روشنفكري چپ ايران همان نقش دين را بازي كرد براي روحانيت سنتي ايران. بستهي فروبستهاي كه معجوني از جوابهاي آماده براي سوالهاي از پيش تعيين شده بود. همه پرسشها آشكار فرض ميشد و پاسخها آشكارتر. ايدئولوژي به روشنفكري چپ ايران امكان سنجش ايمان و ارتداد ميداد.
اگر بخواهيم به زبان الهيات سياسي سخن بگوييم مفهوم ارتداد در فقه اسلامي به ماركسيسم ايراني هم تسري يافته بود. بر همين اساس بود كه روشنفكران حزب توده به راحتي انشعابهاي دروني خود را معادل ارتداد از ماركسيسم شورويگرا و استالينيسم ايراني فرض ميكردند. در واقع اين اخلاق هنوز حتي در روشنفكري غيرچپ ايراني هم باقي مانده است، روشنفكراني كه تودهاي نيستند اما هرگونه نقد روشنفكري و چپگرايي و مفاهيمي مانند عدالت اجتماعي را حتي در صورت علمي خود ارتداد و كفر روشنفكري قلمداد ميكنند و به آن برچسب همراهي با ارتجاع و استبداد ميزنند.
حزب توده، حزبي برآمده از روشنفكران بود و بيش از طبقهي كارگر در طبقهي اشراف ريشه داشت و گرچه در طول زمان طبقه متوسط بدنه آن را تسخير كرد اما رهبران اصلي حزب يا شازده بودند يا شيخزاده. اينكه نوادگان شيخ فضلالله نوري و فرمانفرما تودهاي شوند از عجايب روزگار بود. با وجود اين حزب توده ادعاي نمايندگي طبقه كارگر را بر دوش ميكشيد. براي رهايي از اين تناقض طبقاتي سياست حزب آميزهاي از تودهگرايي و نخبهگرايي شد. پوپوليسم روشنفكري اما در جهان غرب پديدهاي غريب نيست. روشنفكران چپ در جهان، پوپوليستهايي حرفهاياند. در دل، عوام را نكوهش ميكنند و بر زبان آنان را برتر از خدا مينشانند. روشنفكران سوسياليست چون جامعهگرا هستند سعي ميكنند به نمايندگي از مفهومي گنگ و ناشناخته به نام «جامعه» فرديت انسانها را مورد خطاب و عتاب قرار دهند. بيان عبارات غلوآميز و غيرقابل اثبات و ابطال در باب ارادهي مردم و خردجمعي كاسبي روشنفكران است.
اين در حالي است كه خرد، هنر و اراده، همه، مفاهيمي فردي و انسانياند نه جمعي و اجتماعي. ابهامي كه در جامعهگرايي و تودهگرايي، سوسياليسم و پوپوليسم وجود دارد اما به روشنفكران اين اجازه را ميدهد كه به نمايندگي از آنچه اكثريت خاموش مينامند، سخن بگويند. گويي روشنفكران زبان اين انسان الكناند. اما طنز ماجرا جايي رخ ميدهد كه توده مردم اين غلوهاي روشنفكرانه را باور كنند ولي زبان را در دهان ديگري بچرخانند، آنگاه صورت ضدعوام روشنفكران جلوهگر ميشود و زبان به طرد و لعن عامه مردم ميگشايند. اما در هر صورت بنيانگذار پوپوليسم روشنفكرانند هر چند كه كارگزار آن ديگرانند.
حزب توده اساس خود را بر تلقي سوسياليستي از دموكراسي قرار داده بود هر چند كه در آغاز اينگونه مينمود كه مشروطهخواه و پارلمانتاريست است و حتي در دولت يكي از رجال مشروطهخواه يعني احمد قوام مشاركت كرد. اما در نهايت اين حزب پايهگذار نقد نظام پارلماني و دموكراسي ليبرال بود. دموكراسي حكومت بدي است اما بهترين حكومت بد تاريخ است. بدتر از آن، البته دموكراسي به روايت اتحاد شوروي بود. همانكه معمر قذافي هم آن را كپي كرد و همان كه در كوبا و كره و چين و روسيه به ديكتاتوريهاي حزبي و فردي و سلطنتهاي كمونيستي منتهي شد. اما پايهگذار نقد دموكراسي در جامعه ايران جامعهاي كه در عهد ماقبل دموكراسي به سر ميبرد روشنفكران تودهاي بودند و رهروان آنها همان كساني هستند كه در شرايط غيردموكراتيك از نقد دموكراسي حرف ميزنند.
روشنفكران چپ، ليبرال دموكراسي را از آن رو نقد ميكردند كه نمايندگان ملت را برتر از ملت مينشاندند و وكلاي مردم را بالاتر از مردم قرار ميدهند اين نقدي درست است اما هرگز آلترناتيوي در برابر اين دموكراسي ناقص و ناتمام نشان ندادند و اين همان چيزي است كه حتي اسلاوي ژيژك امروز در والاستريت آن را تكرار ميكند. آنجا كه ميگويد: «آنها ما را خيالپرداز مينامند… ما خيالپرداز نيستيم ما داريم آنها را از خواب خوششان كه دارد به يك كابوس تبديل ميشود بيدار ميكنيم… ما كمونيست نيستيم… اما پيوند هميشگي ميان سرمايهداري و دموكراسي از بين رفته است… ما ميخواهيم بگوييم آلترناتيو وجود دارد و اينگونه نيست كه ليبرال دموكراسي آلترناتيو نداشته باشد.» هنوز بعد از هفتاد سال روشنفكران چپ در پي آلترناتيو هستند در حالي كه در واقعيت جز ديكتاتوري نساختند.
حزب توده در بتسازي نهاد دولت در تاريخ معاصر ايران نقش مهمي داشت. گرچه هيچگاه به قدرت و دولت نرسيد و دولت نساخت اما ذهنيت ايرانيان از اقتدار نهاد دولت محصول دو نيروي متضاد است اول سلطنت فاشيستي رضاشاه پهلوي و دوم حزب كمونيست توده. هر دو، دولت را غول افسانهاي مقتدري فرض كردند كه به نمايندگي از جامعه، حلال مشكلات ملت است و بايد به اقتدار و اختيار آن افزود. اين دو نيروي متضاد يكي آلمان نازي و ديگري اتحاد شوروي سوسياليستي را دولت عالي و ايدهآل فرض ميكردند. اگر امروزه مردم نهاد دولت را سرپرست خود ميدانند اگر معتقدند آب و نان آنان در يد با كفايت دولت است اگر احزاب همه تلاششان اين است كه ماشين دولت را به دست آورند و دولت خوب را جايگزين دولت بد كنند، اگر مفهوم دولت خوب هرگز روشن نيست، اما ملت را شيفتهي خود ساخته است اينها همه مردهريگ سلطنت پهلوي و حزب توده است كه حتي پس از انقلاب اسلامي در ميان روشنفكران مسلمان و گاه طلبههاي انقلابي نفوذ كرد و معجون سوسياليسم اسلامي را ساخت.
سوسياليسم اسلامي پس از انقلاب ايران در سال 1357 به گفتمان اصلي حاكميت تبديل شد و در برابر انسانگرايي و فردگرايي فقه سنتي قرار گرفت. روشنفكران چپ تئوريهاي لازم براي منكوب ساختن فقه سنتي را در اختيار دولتمردان وقت در دهه 60 قرار دادند و آنان را به سوسياليسم مجهز كردند. دولت به نهاد مقتدر و غالب بر همه نهادهاي مدني تبديل شد و قدرت برنامهريزي براي تعيين جزئيات زندگي فردي و مدني شهروندان را پيدا كرد. دخالت اقتصادي دولت به دخالتهاي فرهنگي و سياسي منتهي شد و پسر خوب ملت در مقام پدر ملت قرار گرفت چون سرپرستي خانواده به او سپرده شده بود.
روشنفكري چپ ايران در جا انداختن توهمي به نام عدالت اجتماعي نقش اصلي داشت. تا قبل از حزب توده نزد متفكران ايراني عدالت چيزي جز برابري حقوقي نبود يعني هر كسي بتواند در شرايط مساوي به رشد كافي برسد. عدالت قرار دادن شي در جايگاه شايستهاش بود و برتر از «جود» بود چراكه «بخشش»، هر چيز را از جاي اصلي خود خارج ميكند اما عدالت آن را به جاي واقعي خود بازميگرداند. اين مفهوم سنتي از عدالت با مفهوم مدرن آن يعني «حق» هم نسبت مستقيم دارد. عدالت نزد متفكران مدرن چيزي جز «انصاف» نيست و بهترين سند انصاف هم حقوق به رسميت شناخته شده در اعلاميه جهاني حقوق بشر است. به اين معنا عدالت به هيچ وجه تضادي با آزادي ندارد. عدالت يعني آزاديهايي كه براي هر انسان به صرف انسان بودن به رسميت شناخته شده است؛ آزادي حيات (امنيت)، عقيده، بيان، رفاه، كار و …
اما حزب توده و روشنفكري چپ ايران عدالت را به تقليد از ماركسيسم مفهومي اجتماعي ساخت و اساس آن را توزيع عادلانه ثروت قرار داد. ثروت را مفهومي اجتماعي فرض كرد كه بايد دوباره در جامعه(؟!) توزيع شود و اينگونه بود كه عدالت در تقابل با آزادي قرار گرفت. عدالت اجتماعي به اين معنا در مقابل عدالت حقوقي است. عدالت اجتماعي گاه به ظلم بالسويه تعبير ميشود و گاه به تبعيض مثبت. اما عدالت اجتماعي همان چيزي است كه در مقابل فهم سنتي و مدرن از عدالت قرار ميگيرد. عدالت اجتماعي همان «جود» و «بخشش» و اعانهي عام است و عدالت اجتماعي كارگزاري ميخواهد به نام دولت كه حق جامعه را از فرد بگيرد و حتي اگر به او ظلم كند چون دولت نماينده جامعه است ظلمش عين عدل است.
روشنفكري چپ ايران خشونت را تقديس كرد. حزب توده هرگز از مبارزه مسلحانه دفاع نكرد اما همواره سازمان نظامي مخفي داشت چه در دوره نهضت ملي و چه در دوره انقلاب اسلامي، چه در دوره خسرو روزبه چه در زمان ناخدا افضلي. تقديس خشونت بود كه محمد مسعود را كشت. تقديس خشونت بود كه نزد چپهاي غيرتودهاي مانند فداييان و مجاهدين ترور را ممكن ساخت. تقديس خشونت بود كه سوسياليستهاي اسلامي را بهرغم نظر فقهاي شيعه به اعدام انقلابي واداشت. مفهوم اعدام انقلابي هرگز در فقه شيعه سابقه نداشت و تحت تأثير مستقيم روشنفكري چپ وارد ادبيات سياسي معاصر ايران شد. و البته هنوز در جهان، روشنفكراني مانند اسلاوي ژيژك خشونت اخلاقي را مجاز ميدانند.
سنگ بناي غربستيزي را در تاريخ معاصر ايران روشنفكران چپ و حزب توده نهادند. حزب توده در جهان دوقطبي و تمثيلي شرق و غرب حامي بلوك شرق بود كه هيچ نسبتي با شرق باستان نداشت. اما گاه اشتراك لفظي رهزن معنا ميشود، از نظر آنان غرب فقط استعمارگر و امپرياليست و خونخوار بود و منظور از غرب، ايالات متحده، آمريكا و بريتانيا و اروپاي باختري بود. اما شرق، بهشت بود: استعمار ستيز و مهربان و غمخوار محرومان. اين شرق با فروپاشي اتحاد شوروي براي هميشه بيمعنا شد اما غربستيزي و شرقستايي براي ما به ارث ماند. هنوز روسيه و چين و پيمان شانگهاي و مناطقي از جنوب كه خوي ضدغرب دارند مانند ونزوئلا و كوبا ملجاء و پناهگاه ستيز با غرب هستند و دژهاي مستحكم مبارزه و مقاومت عليه غرب.
حتي جلال آلاحمد كه از حزب توده بوده چون در ذهن و زبان همچنان تودهاي ماند غربزدگي را مفهومي به درازاي تاريخ تصوير كرد تا ابزاري باشد براي هميشه در دست سياستمداران.
امروزه غربستيزي نظريهاي رسمي است و غربزدگي فحشي ابدي كه در كارخانه ادبيات حزب توده ساخته شده است و به کار اصولگرایان آمده است.
غربستيزي البته محصول يك نظريه چپ ديگر است. غيريت سازي و بيگانهسازي. خودي و غيرخودي كردن براي اولين بار نزد روشنفكران چپ باب شد. آنان كه برحقند و باحقند. آنان كه بر خلقند و با خلقند. روشنفكران خلقي و ضدخلقي. خودي و غيرخودي. جيرهخواره غرب و فرزندان ملت.
تقسيمبندي و فراكسيونسازي و گروهبندي نخبگان و راندن آنان به اتهامات مبهم و كلي كار حزب توده بود. حزب توده بود كه ليبرالها را جاده صافكن امپرياليسم معرفي كرد. حزب توده بود كه مليگرايان را غربگرايان خواند.
احسان طبري داستان اختلافنظر در حزب توده در سال 1357 را چنين مينگارد: «ايرج اسكندري دبير اول نوگزيده حزب [با شعار سرنگوني رژيم شاه] مخالف بود ايرج ميگفت رژيم شاه محكم است و شعار سرنگوني شعاري بلامحتوا است. فوقش چيزي كه ما بايد بطلبيم اجراي قانون اساسي است… آنها در مورد متحدان ما در انقلاب آينده بر آن بودند كه آنها ياران مصدقاند و ما بايد با كمك آنها راه را براي اجراي قانون اساسي در نبردي طولاني بگشاييم…. كيانوري و به دنبال روش او جمعي از ما مواضعي به كلي ديگر داشتيم… ما ياران سابق دكتر محمد مصدق را با خود دكتر مصدق فرق ميگذاشتيم و آنها را مردمي سازشكار، نزديك به آمريكا و طرفدار سرمايهدار ميشمرديم و چشم اميد به روحانيت مبارز و بر رأس آنها آيتالله خميني دوخته بوديم… باري شرارهي انقلاب بالا گرفت و امام بازگشت.» (همان، ص 50-48) حزب توده البته مصدق را هم در گذشته (قبل از كودتاي 28 مرداد) طرفدار آمريكا ميدانست و اينك نوبت مصدق زمان يعني مهندس بازرگان بود كه در معرض دگرسازي حزب توده قرار گيرد.
و سرانجام حزب توده حزبي جهانوطن بلكه بيوطن بود. عاشق شوروي بود و از تعريف و تمجيد شورويها در پوست خود نميگنجيد: «چون نطق خود را به روسي ادا كردم اين امر مايه خرسندي ميخائيل سوسلف (رهبر هيأت نمايندگي شوروي) شد و در لحظات آنتراكت جلسه (بزرگداشت حزب كمونيست جيس) وي به من نزديك گرديد و دست داد و گفت: سخنان شما بسيار مطبوع بود و از برخورد شما با كشورمان متشكرم.» (احسان طبري، همان ص 72)
طبري اين شيداي شوروي در جايي ديگر مينويسد: «در كشور ما تبليغات غربي و ارتجاعي همهاش از آن دم ميزند كه روسها ميخواهند به آبهاي گرم خليجفارس نزديك شوند اينكه خود آمريكاييها در تمام آبهاي داغ و جوشان استوايي تا آبهاي منجمد شمالي و جنوبي شيرجه ميروند گويا به تصويب عرش و ملاء اعلي رسيده است و مجازترين كارهاست ولي واي كه روسها يك گره به آبهاي گرم يا ولرم نزديك شوند. روسها بايد مانند خرس قطبي فقط در غارهاي يخين بخزند… وقاحت بينظيري است ولي متداول است و عيب آن را هم هنوز بسياري نميفهمند.»
با اين نظريهپرداز البته روشن است كه چرا حزب توده در برابر شعار ملي شدن صنعت نفت تنها از شعار ملي شدن صنعت نفت جنوب دفاع ميكرد و ميخواست نفت شمال را به شوروي بدهد. حزب توده البته به دلايل عقيدتي نه امنيتي به اتحاد شوروي وفادار بود چرا كه شرط حضور در كمينترن سوگند وفاداري به دژ كمونيسم در جهان و ساختمان سوسياليسم يعني اتحاد شوروي بود.
تاريخ حزب تودهي ايران تاريخ روشنفكري چپ بلكه روشنفكري ايران است. بديهي است روشنفكران مستقل از محمدعلي فروغي و علياكبر داور و پرويز ناتل خانلري در جبهه راست تا خليل ملكي و مصطفي رحيمي و حتي بيژن جزني در جبهه چپ و علي شريعتي و محمد حنيفنژاد و مهدي بازرگان در جناح مذهبي در رشد فكر و پيشبرد آزادي در ايران نقش غيرقابل انكاري داشتهاند و نميتوان و نبايد تاريخ روشنفكري را به يك چوب راند اما ميتوان نمونهبرداري كرد و اصولاً آسيبشناسي بدون نمونهبرداري بيمعناست.
روشنفكران (چپ) در همه جاي جهان خواسته و ناخواسته «روحالقدس» استبدادهاي مدرن بودهاند و روشنفكران راست در اقليت محض قرار گرفتهاند تا جايي كه گويي چيزي به نام روشنفكري راست وجود ندارد. فون هايك مينويسد: «من هنوز حتي به يك مورد برنخوردهام كه چنين شهرت علمي كاذبي [روشنفكري يا معاملهگران دسته دوم آراء و انديشهها] به دلايل سياسي به محققي محافظهكار تعلق گرفته باشد» (همان، ص 146)
روشنفكران محافظهكار يا روشنفكران راست از نوع فريدريش فون هايك، ميلتون فريدمن، ساموئل هانتينگتون، فريد ذكريا، ريمون آرون و آندره مالرو روشنفكراني هستند كه:
1- اهل تقليد از مد مرسوم جهان مانند ماركسيسم، پست مدرنيسم و حتي ليبراليسم و نئوليبراليسم نيستند. آنان شكاك و منتقد هرگونه ايدئولوژياند و حتي قرائتهاي تماميتخواهانه از ليبراليسم را هم رد ميكنند. از نظر آنان جورج بوش نه نماد ليبراليسم كه مظهر قرائت سوسياليستي از ليبراليسم است. دخالت دولتي مقتدر در مقررات دولتهاي ديگر و نيز باراك اوباما ليبرال نيست سوسياليست است چراكه براي نجات نظام سرمايهداري با حمايت غيرليبرالي از بانكها حقوق افراد را ناديده ميگيرند و از اين حيث شايد تسخير وال استريت هشداري به جا به سوسياليستهاي ليبرالمآب باشد. جالب اينجاست كه ميلتون فريدمن سالها قبل اين ماجرا را پيشبيني كرده بود: «امروزه اتفاق نظر بر اين است كه سوسياليسم، يك شكست و سرمايهداري، يك موفقيت است اما اين گرايش آشكار جامعه روشنفكري … گولزننده است…. اكثريت جامعه روشنفكري به طور خودكار از هرگونه گسترش قدرت دولت حمايت ميكند زيرا چنين تبليغ نميشود كه افزايش قدرت دولت راهي است براي حمايت از افراد در برابر شركتهاي بزرگ بد، كاهش فقر، محافظت از محيطزيست يا ارتقاء برابري… روشنفكران ممكن است شعر را ياد گرفته باشند اما آهنگ را نميتوانند تنظيم كنند. فردگرايي و سرمايهداري رقابتي را تبليغ ميكنند در حالي كه عملاً سوسياليسم را اجرا ميكنند.» و اين اوصاف دقيق باراك اوباماست.
2- «روشنفكران راست»گو منتقد ليبرال دموكراسياند اما همهي ليبرال دموكراسي را نقد ميكنند و نه فقط نظام پارلماني و وكالتي و نمايندگي را. آنان دولتگرا نيستند و افسانه دولت خوب را باور نميكنند آنان معتقدند نبايد نهاد دولت را كوچك كرد، بايد نهاد دولت را حذف كرد و اين كار را با افزايش اختيارات انسان در برابر دولت و افزايش اقتدار دولتهاي كوچك در برابر دولت بزرگ انجام ميدهند به همين دليل روشنفكران راست و ليبرال با دولتهاي امپرياليست مانند ايالات متحده آمريكا كه هر روز بر اقتدار و بودجه خود ميافزايد مخالفند و اشغال عراق و افغانستان را نه برنامهاي ليبرالي كه رسالتي سوسياليستي براي توسعه قدرت امپرياليستي خود ميدانند.
3- «روشنفكران راست»گو نزاع عدالت و آزادي را بيحاصل ميدانند عدالت را همان آزادي و آزادي را همان عدالت ميدانند و سندي براي آزادي جز اعلاميه جهاني حقوق بشر نميشناسند. هيچ چيز آزادي را محدود نميكند جز آزادي و هيچ چيز عدالت را محقق نميكند جز آزادي و آزادي يعني حق استفاده انسان از حق. «روشنفكران راست»گو عدالت توزيعي و عدالت اجتماعي را توزيع عادلانه فقر ميدانند و نهاد مالكيت را استيفاگر حقوق بشر ميدانند.
4- «روشنفكران راست»گو هيچ نوع خشونتي را مجاز نميدانند. نظريهي عدم خشونت يك نظريه اساسي در نظريههاي ليبرالي است.
5 – «روشنفكران راست» گو به هيچ مرزخودي و غيرخودي معتقد نيستند و همه انسانها را دگرانديش ميدانند و به فرقه و قبيله معتقد نيستند.
6- «روشنفكران راست»گو به ارزشهاي ملي احترام ميگذارند اما ارزشهاي فردي را برتر از ارزشهاي اجتماعي ميدانند از نظر آنان جامعه چيزي جز افراد نيست.
7- «روشنفكران راست» گو غربستيز يا غربگرا، شرقستيز يا شرقگرا نيستند نظريههاي خاك و خون و تاريخ را نژادپرستي ميدانند.
8- «روشنفكران راست» گو پوپوليست نيستند. مردم را جانشين خدا نميدانند گرچه مردمسالاري را روش حكمراني ميدانند اما در ستايش مردم دروغ نميگويند. نخبهگرا هستند اما نخبهسالار نيستند.
9- «روشنفكران راست» گو ايدئولوژيك نيستند براي همه چيز جواب از پيش تعيين شده ندارند. آنان دانش را به جاي ايدئولوژي قرار ميدهند.
10- «روشنفكران راست» گو انسانگرا هستند آنان انسان را مالك جان و جسم و مال و عقيده خود ميدانند و جامعه يا دولت را در برابر فرد، نهاد مصنوعي و انسان را تنها موجود طبيعي حيات مدني ميدانند.
بر اين اساس آيا در ايران امروز ما «روشنفكري راست» گو مييابيد؟
آيا كسي را ميشناسيد كه با جرأت و جسارت بگويد من يك «روشنفكر راست» هستم و از طعنه و كنايه روشنفكران چپ نهراسد؟
گمان نميكنم. چراكه 70 سال تاريخ حزب توده چنان روشنفكري ايراني را با روشنفكري چپگرا برابر ساخته است كه گويي همه ما يك ذهنيت تودهاي پشت فرديت واقعي خود پنهان ساختهايم. ناخودآگاه تودهاي ما، روشنفكري ايراني را از آزاديخواهي و راستگويي بازداشته است. اين روياي فريدريش فون هايك بود: «سند عمدهاي كه يك آزاديخواه حقيقي بايد از كاميابي سوسياليستها بگيرد اين است كه آنچه سبب جلب پشتيباني روشنفكران و در نتيجه موجد نفوذشان در افكار عمومي شد شجاعتشان در طرفداري از يك ناكجاآباد يا مدينه فاضله بود… آينده آزادي تاريك خواهد بود مگر آنكه موفق شويم شالودهريزي فلسفي جامعهي آزاد را به مسألهاي زنده در عالم فكر تبديل كنيم و اجراي آن را به صورت كاري در آوريم كه قوه ابتكار و تخيل زندهترين ذهنها را در بوته آزمايش بگذارد.
اگر بتوانيم دوباره آن ايماني را به قدرت انديشه بازيابيم كه نشانه آزاديخواهي در بهترين دوران آن بود، در نبرد شكست نخواهيم خورد. تجديد حيات آزاديخواهي در جهان انديشه و روشنفكري در بسياري از بخشهاي جهان آغاز شده است ولي آيا به موقع به فرياد خواهد رسيد؟» (خرد در سياست ترجمه عزتالله فولادوند، ص 165)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر