۱۳۹۳ شهریور ۱, شنبه

روایت دردهای من... قسمت پانزدهم
رضا گوران

درطی سالهایی که مرا در دخمه اشرف در زندان انفرادی بدون هیچگونه امکاناتی نگه داشته بودند جسته و گریخته خبرهایی در رابطه با اقداماتی که بظاهر سازمان برعلیه رژیم صورت می داد از طریق زندانبانان شفاهی چیزهایی می شنیدیم از جمله اینکه  در بهار سال 1377 یک بار یک هواپیمای جنگی از روی قرارگاه اشرف در سطح پایین به پرواز درآمده بود در حین عبور کل مجموعه ساختمانها به لرزه در آمدند و لحظاتی بعد مجید عالمیان سر رسید و گفت: نترس هواپیمای خودی بود که دارند تمرین می کنند.....  در اواخر تابستان بود که یک مرتبه مختار جنت با نقل و شیرینی سر رسید و با خنده و سر خوشی تمام اطلاع داد و گفت: اسدالله لاجوردی جنایتکار مجاهد کش رئیس زندان اوین به سزای اعمال ننگینش رسید و به درک واصل شده و در بازار تهران به دست مجاهدان مجازات شده و به این زودی سازمان رژیم را سرنگون می کند و تو را با اتوبوس به زندان اوین منتقل می کنیم!!
مانده بودم که در جواب حماقت او چی بگویم در واکنش به حرف او گفتم ما هم دعا می کنیم رژیم سرنگون بشود و مردم ایران از دست مشتی ملای جنایتکار نجات پیدا کنند بگذار ما هم تا ابد از این زندان به آن زندان دست به دست و منتقل بشویم و شکنجه گردیم، نمیدانم اصلا معنای حرفم را فهمید یا خیر. خیلی برایم عجیب بود که شکنجه گری در مورد همکارش اینطور حرف بزند و از آزادی مردم ایران سخن بگوید. مدتی بعد و اگر اشتباه نکنم دریک عصر پاییزی صدای یکی دو تا انفجار شدید قرارگاه اشرف را به لرزه در آورد ؛ مجید عالمیان و علی خلخالی خبر آوردند: که رژیم از سر استیصال و درماندگی  قرارگاه اشرف را مورد هدف چند موشک زمین به زمین قرار داده ولی هیچگونه خسارات جانی و مالی به سازمان و اعضای آن وارد نشده و یکی از موشک ها در نزدیکی روستایی به نام "السیف" فرود آمده  ولی به روستانشینان آسیبی نرسانده .                                                                                    
در ابتدای سال 1378همین صحنه در مورد اعدام جلاد صیاد شیرازی اتفاق افتاد. او بسزای اعمالش رسید اما باز جای تعجب بود که زندانبانان امروزی لحظه ای به کار خودشان نگاه نمی کردند و بخود نمی آمدند. واقعا از همین جا می شد فهمید که فقط جنگ آنها جنگ قدرت است و فرقی با هم ندارند.
از ابتدای بازداشت و زندانی شدنم بیش از 25 ماه گذشته بود(فراموش نکنید در آن زمان جوانی روستایی بودم که به چنین مصیبتی گرفتار شده بودم) و از زمانی که وارد خاک عراق شده بودم نزدیک به 30 ماه می گذشت و من همچنان در سلول انفرادی بدون کوچکترین رحمی و با بی شرافتی، نامردی و نامروتی  نگه داشته بودند و در آن مدت سلول انفرادی به خاطر نداشتن حداقل امکانات بهداشتی تفریحی و سرگرمی و بدتر از همه خنجر و خیانت دوست!!روح  مرا می سائید و روانم را می خراشید وعمر مرا تباه می کرد و بر باد می داد؛ رنج ها و دردهای غیر قابل توصیف در طی مراحل مختلف بازجوئی و استنطاق ، توهین و تهدید و به کار بردن الفاظ رکیک و فحاشی، هتک حیثیت و حرمت، گرما و سرما، گرسنگی و تشنگی، شب نخوابی ووو........... تحمل می کردم و در این راستا اشکهایم خشک شد و خون گریستم با تپش شدید قلب گر گرفته و با صورت و لب های مشت خورده و تورم وسیاه و کبود شده شب را به روز رساندم  به امید آن بودم که 2 سال زندان قرارگاه اشرف به اتمام برسد قیافه وخزعبلات آنان را نه ببینیم و نه بشنوم و  بعد از فروختن و تحویل دهی من همچون دیگر هم میهنانم به استخبارات عراق و به زندان ابوغریب بند «امانت المجاهدین» فرستاده شوم تا اگر زنده ماندم 8 سال زندان آنجا  را هم  تحمل وبه اتمام برسانم، و سپس طبق گفته مسعود رجوی تحویل جمهوری اسلامی داده شوم.  در مدتی که در زندان مجاهدین گرفتارم کرده بودند برای رهایی نه کوچکترین اعتراضی کرده بودم و نه حتی نامه ی  نوشته بودم و نه هیچ چیز دیگر؛ بیش از 24 ماه گذشته بود و من همچنان در زندان انفرادی روزگار را سپری می کردم چند بار از زندانبانان سوال کرده و پرسیدم پس چرا مرا تحویل ابوغریب نمی دهید؟! هیچ کس حاضر نشد جوابی قانع کنند و منطقی بدهد و فقط هر بار در مقابل سوال من گفته می شد خواسته ات رابه بالا گزارش می کنیم ولی هیچ خبری ازآن بالا ی لعنتی نبود و نشد.
ملاقات با سید محمد سادات در بندی (کاک عادل) رئیس زندان رجوی!
یک روز از مجید عالمیان درخواست خودکار و یک برگه کاغذ کردم و برای اولین بار تقاضا نامه ی به این مضمون نوشتم: با سلام  مسئول محترم زندان کاک عادل درخواست دارم با شما ملاقات حضوری کوتاه مدتی داشته باشم.  زندانی علی بخش آفریدند.
بعد از یک هفته زندانبانان سراغم آمدند چشم بند زدند و بعد از عبور از در و دیوارهای متعدد به اتاقی بردند گویا اتاق کار رئیس زندان سید محمد سادات دربندی(کاک عادل) بود در مدت بازداشتی بارها و بارها خودش غذا برایم آورده بود و گاهی اوقات  برادر یونس اسم مستعار (احمد حنیف نژاد) است که برادرمحمد حنیف نژاد بنیاد گذار سازمان مجاهدین خلق ایران است، او را همراهی می کرد که احمد در جلوی درب هوا خوری نگهبانی می داد و عادل درب و یا دریچه کوچک تعبیه شده روی درب را باز می کرد وبعد از سلام علیک غذا را به من تحویل می داد، ولی آن روز در دفتر کارش با روی باز و چهره ی خندان و بشاش برای اولین بار در مدت زندانی شدنم رو در روی او روی صندلی قرارگرفتم، کاک عادل در حالی که تقاضا نامه ی من در جلوی دستش روی میزکارش گذاشته بود با اشاره به آن گفت: شما درخواست کرده بودی با من ملاقات داشته باشی بفرما. ج – ببخشید وقت شما را گرفتم مجبور شدم شما را به زحمت بندازم تا حالا نزدیک به 25 ماه است در زندان انفرادی هستم وشما ها را به زحمت انداخته ام در این مدت شما نه کوچکترین توهینی به من کردید و نه از طرف شما مورد بد رفتاری و پرخاشگری و آزار و اذیت قرار گرفتم و ای کاش شما را اینجا نمی دیدم. عادل: من دارم وظیفه ام را انجام می دهم و این خود مبارزه بر علیه رژیم جنایتکار آخوندی است ووو....ج – بله ولی به نظرم تیپ شما با اینجا همخوانی ندارد و مدتهاست شما را در اینجا می بینم خیلی آرام و متین هستید.
عادل: خوب مشکل شما چیه؟! ج – کاک عادل یادت است شما یک بار درتابستان سال 76 آمده بودید بازدید وملاقات افراد جدیدالورود در ورودی؟ من اولین بار شما را از نزدیک در آنجا دیدم و ملاقات کردم بین همان بچه های جدید بودم، عادل: خوب تو چطوریادت مانده و مرا شناختی؟!! ج – خوب هنوزشرایط  دشواروسخت زندان نتوانسته کاملا مرا روانی کند؛ کسی را یک بار ببینم تصویر چهراش را برای همیشه در ذهنم باقی می مونه، شما در آنجا روایات خاطراتت را از هواپیما ربائی را بیان کردید و گفتید با شهید موسی خیابانی هواپیمای مسافربری شاه را از دوبی دزدید ه بودید و به همین عراق و بغداد هدایت و نشانده بودید حتی گفتید مایعات درون پاکت های آبمیوه را با سرنگ خالی کردید و به جای آن بنزین جاسازی کرده بودید و بنزین را با خودتون همراه یک قوطی یا ظرفی که رنگ خاکی، نظامی داشته ولی خالی بوده  به داخل هواپیما برده بودید وبه عنوان بمب به سر نشینان هواپیما نشان داده بودید و اینکه اگر کسی مقاومت کند و به خواسته شما توجه نکنند هواپیما را به آتش می کشیدید و آن را در آسمان منفجر می کردید ؛ خلبان و مسافران را وادار و مجبور به تسلیم کرده بودید.
 علت و دلیل اقدامات شما هم آن بوده که چند تا از همان مسافران هواپیما از هم قطاران شما و از اعضای بالای سازمان بودند که توسط ساواک دستگیر شده بودند وجانشان در خطر شکنجه و مرگ قرار گرفته بود و می خواستند آنها را به تهران وبه زندان و زیر شکنجه منتقل کنند ولی شما با ربودن هواپیما و مسافران جان آنها را نجات داده بودید درست می گویم؟! عادل رنگ چهره اش سرخ بود سرخ تر شد و تشویق کرد بیشترصحبت کنم از اینکه دقیق آنچه او روزی برای افراد جدیدالورود باز گو کرده بود تا در آنها بدمد و انگیزه مبارزه در وجودشان مشتعل و بوجود بیاورد و آنها بفهمند اعضاء و هواداران  سازمان آن روزگار چطورو چگونه از خود مایه گذشته اند و از خود چه رشادت ها و دلاوری های تاریخی و مثل زدنی  به جا گذاشته اند، حالا می دید و می شنوید که یکی از آن شنوندگان و افراد جدیدالورود آن روز، خاطرات و روایات را برای او مو به مو تشریح می کرد لذت خاص خودش را می برد. آن رشادت و مبارزه  قهرمانانه وانقلابی کجا و این زندان بان بودن کجا؟ چطور رجوی همه افراد مبارز وانقلابی را که روزی هر کدام از آنان برای خود قهرمانی دلاور و بی باک بوده با آن رده بندی  و سمت های مضحک و چندش آور مانند بازجو، شکنجه گر، رئیس زندان و زندان بان بودن خرد وخمیر وتحقیر می کرد.
کاک عادل بخاطر همین ها بود که شما را شناختم و برای شما درخواست نوشتم تا کمکم کنید چون شما با برادر مسعود دوست قدیمی و صمیمی هستید و مطمئنم می توانید درخواست مرا با ایشان در جریان بگذارید تا هر چه زودتر مرا تحویل ابوغریب بدهید. عادل: مبارزه با رژیم ضد بشری سخت است وطاقت فرسا شرایط و عوامل گوناگون و بالا و پایین خاص خودش را دارد در مبارزه و جنگیدن با ملاها  باید با سعه صدر استقامت، صبر و حوصله و برد باری طی طریق کرد وپیش رفت و......... من درخواست شما را گزارش می کنم. ج- از اینکه وقت شما را گرفتم عذر می خواهم و امیدوارم  هر چه زودتر مشکل مرا حل و فصل کنید و شماهم درکار و مبارزتان موفق و همیشه تندرست و سلامت باشد.
برای رهایی لب هایم را دوختم و اعتصاب غذا کردم:
  تقریبا بیش از یک ماه گذشت و هیچ خبری نه از بالا و نه از پایین نشد تا اینکه مجبور و وادارم کردند طرحی بریزم و اقدامی کنم،  شلوارم را پاره کردم  وبه زندانبانان گفتم نیاز به سوزن و نخ دارم  چون شلوارم پاره شده و آن را نیز نشان دادم تا باور کنند، تا گزارش به بالا کرده بودند واجازه دریافت کرده بودند سوزن و نخ به من تحویل بدهند یک هفته طول کشید به محض اینکه سوزن و نخ سیاه به دستم رسید با سه بخیه لب هایم را به هم دوختم ؛ زندانبانان در واکنش به اقدامم  چهار نفره به داخل انفرادی ریختند اتاقی که بجز چهار دیوار و یک سقف به یمن انقلاب ایدئولوژیک چیزی دیگر در آن یافت نمی شد را بازرسی  کردند موکت کف اتاق وموکت روی سکو همراه پتو در هم و بر هم کردند و به داخل گرد و خاک کف اتاق در گوشه ای پرت کردند و همه جا را زیر رو کردند بازرسی بدنی شدم  ولی این بار به خاطر دوختن لبهایم نتوانستند درون دهانم و زیر زبانم را همچون دفعات قبل تفتیش کنند، نخ و سوزن را با خود بردند به همان صورت سه روز با لب های دوخته شده ماندم تا اینکه از عطش و گر درونم به زیر دوش حمام پناه بردم و در آنجا بخیه های لبم باز شدند و دیگر نتوانستم مجددا لب هایم را بدوزم،  هر روز زندانبانان طبق معمول غذا را می آوردند پشت درب روی موکت می گذاشتند ودر وعده بعدی  ظرف غذای مصرف  نشده را با خود می بردند و غذای جدید آن وعده را می گذاشتند به مرور زمان ازگرسنگی درونم داغ کرد ومعده ام گر گرفت وشدیدا مرا اذیت می کرد و می خواستم به زمین گاز بگیرم .
 در آن سه روز به خاطر اینکه لب هایم را به هم دوخته بودم تحت فشارشدید روحی و روانی قرار گرفته بودم وخیلی اذیت شدم و از اینکه نخ ها باز شده بودند کمی راحت شدم در این راستا یک بار کاک عادل و یکی دو بار هم مجید عالمیان دریچه کوچک وسط درب زندان را باز کرده وخیلی آرام و متین و با مهربانی گفتند: بهتر است غذا بخورید و این کار اشتباهی است که با غذا نخوردن بخواهید آزاد شوید ووو ......... با سکوت کردن جوابشان را داده بودم،  به این صورت 8 روز بجز آب هیچ غذایی نخوردم و در اعتصاب غذا به سر بردم  تا اینکه زندانبانان آمدند چشم بند زدند و مرا کشان کشان با خود به اتاق بازجوئی حسن محصل بردند به محض دیدن من قه قه خندید و گفت؟ یادت است به من می گفتی هر چه از دستت بر می آید دریغ نکن دیدی حالت را جا آوردم؟ با زبانی خشک که به زور در درون دهانم می چرخید چند با تکرار کردم و گفتم «هر چه از دستت می آید دریغ نکن» نفسش بالا نیامد و خفه شد.
  کمی  بعد دوباره شروع کرد و گفت: مادر قحبه حالا «بابی ساندز شدی»؟ بچه های سازمان یا درعملیاتها دارند شهید می شند و یا بارها در سراسر قاره اروپا و آمریکاه جلوی چشم جهانیان و میلیونها انسان بر علیه رژیم خونخوار در خیابانها ی پاریس، ژنو، واشنگتن  اعتصاب غذا کرده و می کنند کسی ککش نگزیده انگار نه انگار؛ ما تجربه شاه و شیخ را پشت سر خود گذرانده ایم  با حرکات دست و پا اشاره می کرد و می گفت: تو حالا در گوشه ی در "اینجا" نه کسی تو را  می بینه و نه مطلع می شه چه غلطی می کنی؟ اعتصاب غذا کردی؟ به جهنم به درک به ... که بمیری همین حالا می ندازمت توی سپتیک اشرف تا  استخونهایت هم ذوب و در فاضلاب حل شی! هیچ کس هم با خبر نمی شه حالا تو با این کارهات می خوای وقت و انرژی ما را بگیری تا از سازمان باج خواهی کنی ؟!! تو کور خوندی رامبو، پهلون کرمانشاهی؛ کرد خر؛ احمق؛ اون رهبرتون قاسملوی خائن 12 هزار نیروی سر تا پا  مسلح آموزش دیده و آماده داشت برادر گفت نیروها را در اختیار من بگذار تا برم تهران را تسخیر کنم و رژیم را سرنگون سازم و هر چه آخوند مفت خور ارتجاعی است را بکشم و به درک واصل کنم  ولی گوش نکرد حالا من هم به توی کله شق می گم برو غذا بخور و تا حالا کسی نتونسته از سازمان باج خواهی کنه تو که عددی نیستی، با خنده و تمسخر مشمئز کننده ی گفت: ببینم کجای دهانت را دوختی؟ خواستی از رامبو بازی دست بکشی و حالا رول بابی ساندز را بازی کنی آخه تو چقدر کله خر هستی بشر احمقی بازی در می آری! همینجا بکشمت تا هم از دستت راحت شم و قیافه نحس و گرازی تو را نبینم هم سازمان از شر توی کله خر خلاص شه؟!
ج - چرا اینقدر توهین و تحقیر می کنید مگر خود شما روز اول نگفتید 2 سال زندان اشرف و8 سال هم زندان ابوغریب عراق؟ خوب حالا از 2 سال گذشته و مرا تحویل زندان ابوغریب بدهید. محصل: حساب نیست! ج- چرا حساب نیست؟ محصل: به خاطر اینکه من می گم! شماره کنتور که نمی ندازه؟! از اول شروع می کنیم!  ببین ما تو را ول نمی کنیم! برید مزدور رژیم بشید و بیایی توی مرزها جلوی راه و تردد رزمندگان سازمان را بگیری و نگذاری تیمهای عملیاتی وارد ایران بشوند و خمینی را سرنگون کنند!!  فقط من جنس تو را می شناسم و می دانم چه ناشاخول کله شقی هستی؟! ج – شما خیلی ظالم هستید و دارید برای من طرح و نقشه می کشید که چی بشود؟ من غلط بکنم، بمیرم هم چنین کارهای که شما می گید  و در سر می پرورانید انجام نمی دهم.
 محصل: بگذار یک موضوعی را برایت روشن و مشخص کنم، روشن و صریح بهت میگم سازمان به این نتیجه رسیده که تو را بکشیم؛ تو کرد هستی و کردها وحشی و جنگجو هستن؛ عکس و مشخصات تو را در صفحه اول نشریه مجاهد چاپ می کنیم و اعلام می کنیم که رژیم جنایتکار و خونریزآخوندی  تورا در مرز ترور کرده زمانی فامیلها و اقوام و دوستانت مطلع و با خبر شوند تو به جهنم واصل شدی وحشی می شوند و به پاسگاه و پایگاه پاسداران و بسیجی ها حمله ور می شوند و رژیم تعدادی از آنها را قتل عام می کنه و می کشه و تعدادی هم فلنگ را می بندد و فرار می کنند وبه سازمان می پیوندند در اینجا کلی به جیب سازمان ریخته می شه، هم از دست توی کله شق ناشاخول خلاص شدیم در حالی که با دست چپ درب جیب راست شلوارش را باز کرده بود و انگشتان دست راستش را کمی لول و خم کرده بود مثل اینکه  چیزی به جیبش بریزد و گفت: این به جیب مقاومت و سازمان ریخته می شه و دوباره همان حرکات و ادعا را برای جیب دیگری  در آورد و گفت: آنهایی هم که به سازمان پناه آوردند، قدر دان زحمات ما می شند  باز توی جیب سازمان ریخته می شه، همه و همه به جیب مقاومت و سازمان ریخته می شه. وقتی در آن زمان نیروهای رژیم در روستا  تو را دستگیر کرده بودن و سر کلاشینکف ها از هرپشت بام خونه و سوراخ و پنجره ای به بیرون نشونه روی شده بود و یا بعد از دستگیری داشتند تو را به دادگاه می بردند  درجلوی درب دادگاه رژیم خونخوار آن همه فامیل و دوست و اقوام به پشتیبانی و کمک به تو تجمع کرده بودن که تو را به هر قیمت از دست پاسداران نجات بدهند عصبانی شده بودن و اعتراض به دستگیری تو داشتند. حالا وای به روزی خبر کشته شدنت به گوش آنها  برسه واویلا می شه بدتر جری تر و غیرتمند تر می شند و با آخوندها و مزدورانش تسویه حساب خونی خوبی می کنن مگرنه؟
 هر کدام از جملات که با نظم و تن صدا بالا و پایین می کرد پیروزمندانه با خنده آب و تابش می داد. ما مجاهدین انقلاب کرده چیزی برای خودمون نمی خواهیم بجز سازمانمان و رهبری پاک بازمان، قه قه می خندید. داشتم می گفتم مگر تو همانی نبودی به رهبریت فحاشی می کردید و شعار مرگ بر رجوی سر می دادید آن سناریو چیده  شده  رول فیلم بازی کردن چه بود و این حرف های حالا چیه؟؟ ولی آن را خوردم و حال صحبت کردن و جر و بحث  کردن با او را نداشتم. 
 قهقه و چهچه می زد فکر می کرد با آن چرندیات و هذیان گوئی  پیروز میدان است  احساس می کردم شیطان مجسم همین حسن محصل و همراهان و رهبر است . گرسنگی و تشنگی خیلی عذابم میداد. در صحبتهایی که حسن محصل میکرد اشاره میکرد که اطلاعات زیادی از خانواده و اقوامم از طریق اکبر آماهی بدست آورده، برای آنها خیلی نگران بودم بویژه برای خواهرانم، آنها هم متوجه این نقطه ضعف من شده بودند، حین بازجویی همه اینها جلوی چشمم رژه میرفت به این فکر میکردم که نباید خودم را مفت و مجانی به کشتن بدهم، برای چی بخاطر چی. لحظه ای به خودم گفتم  باید از آن به بعد نه به خاطر خود بلکه به خاطر خانواده، قوم و خویش و فامیل های نزدیک و دور و دوستان هر طور شده زنده بمانم تا حداقل آسیبی به آنها نرسد. من که سود و خیری برای کسی نداشتم حداقل شر نرسانم.
منتقل شدن به زندان انفرادی دیگری:
بعد از شنیدن توهین و فحاشی و تهدیدات، مرا مرخص کرد و به سلول برگرداندند؛ چند روز همراه غذا سوپ هم برایم می آوردند  کمی حالم بهتر شده بود. دو و یا سه هفته بعد عادل با خنده رویی و با مهربانی گفت امروز جابجا می شوی و عصر مرا همراه پتوی قرمز و یقلوی غذا و با چشم بند بعد از گذر از چند درب  و دیوار به ساختمانی بردند  و درسلول انفرادی جدیدی منتقل کردند که  مشخصات زندان انفرادی شبیه همان انفرادی قرمز رنگی بود که درروزگاری نه چندان دور گرما زده شده بودم و با کمک سرنگ  درآنجا بهبود نسبی پیدا کرده بودم در آن برهه مرا در یکی از سلولهای آن ساختمان بازداشت کرده بودند. به خاطر نور وجهت تابش آفتاب فروزان متوجه شدم درقسمت و سمت غرب ساختمان قرار دارم ولی این بار باز از روی تابش خورشید متوجه شدم در قسمت و سمت شرق ساختمان قرار دارم با تمرکز کردن و سپردن گوش به صداها ی درون ساختمان در گاه و بیگاه و بخصوص در هنگام وعده های غذایی به زندانیان متوجه شدم و  فهمیدم کل ساختمان زندان پرازافراد بازداشتی است. نزدیک به یک ماه در آن سلول مرا نگه داشتند روی دیوارها اسم افراد زیادی نوشته شده بود ولی زندانبانان با ماژیک  و خود کار روی آنها را خط کشیده بودند تا معلوم و مشخص نگردد اسم و مشخصات ازآن کیست؟ ولی از سر بیکاری و خسته شدن از دست قدم زدن در سلول چند اسم مشخص به نامهای  مجید، فرهاد جواهر یار، حسین  و کریم را پیدا کردم. یک روز زندانبانان مجید عالمیان و علی خلخالی و نریمان عزتی  وارد اتاق شدند و گفتند باید تو را از اینجا ببریم چشم بند را زدند و بعد از عبور از کریدور ساختمان زندان از زیر چشم بند مشاهده کردم که  از داخل و درابتدای ساختمان دفتر کار زندانبانان واقع شده است که جلوی آن پنجره و درب شیشه ای به هم چسبیده رو به روی کریدور که محوطه ی کوچک و باز قرار داشت و در آنجا مختار جنت روی صندلی پشت میز نشسته و مشغول نوشتن بود...
 مرا  چند مرتبه از پیاده روی به پیاده روی دیگر و درب و دیوارهای مختلف چرخاندند و به ساختمانی بردند و در یک اتاق نسبتا بزرگ بازداشت کردند که تقریبا بین 6 تا 8 متر طول اتاق بود و عرض آن نیز به 6 متر می رسید سقف آن 5 متر بود؛ 2 تا پنجره  رو به سمت شرق داشت و درارتفاع یک متری ازکف اتاق در دیوارقرارداشتند، کولر گازی هم خوب کار می کرد و هوای داخل اتاق خنک بود، دیوارها با رنگ سفید نقاشی شده بودند کف اتاق هم با یک موکت نسبتا مناسب و تمیز پوشانده بودند و سه تخت خواب فلزی نظامی همراه تشک در کنارهم قرار داشتند ولی من بخاطر قد بلندم از آنها استفاده نکردم  و در کف اتاق روی موکت استراحت می کردم. اتاق از هر لحاظ مناسب و تمیز و خنک بود.
در روز دوم درحال قدم زدن بودم روی تاقچه پشت چهار چوب پنجره اسم افرادی که هر کدام مدتی در آنجا بازداشت بودند با خط ریزوبعضی کنده کاری شده به چشم می خورد. فرهاد ، شهاب اختیاری، حمید مرسلی، مجید، احمد، علی. جلوی سلول هوا خوری قرار داشت که ارتفاع دیوارهای بلوکی آن به بیش از 6 متر می رسید و با پلاستر تگرگی سفید رنگ آن را نقاشی کرده بودند و روی دیوارها با نبشی آهنی و سیم خاردارهای حلقوی متعدد پوشانده بودند، هر روز عصرها که هوا کمی خنک می شد به مدت 2 و گاهی اوقات 3 ساعت درب را باز می گذاشتند که به هوا خوری بروم در آن زمان به علت ندیدن آفتاب طی بیش از دو سال چشمم اذیت می شد و هر زمان به هوا خوری پا می نهادم نا خود آگاه از چشمانم آب سرازیر می شد ولی به مرور زمان به حالت نسبتا عادی برگشت و بهتر شد.
جمع کردن سه دوست در یک اتاق:
  یک هفته ازآوردنم به زندان جدید گذشته بود یک روز درب انفرادی باز شد و یک  پیرمرد  موی سر و ریش سفید نحیف و ژولیده و درهم  که نای حرکت نداشت وارد اتاق شد لحظه اول متوجه نشدم و نشناختم  یک مرتبه دیدم دوست دانا  ومهربان و فداکارم  کمال است که به آن ریخت و قیافه و حال افتاده اول متعجب شدم و باورم نشد زندانی تازه وارد کمال است سپس در حالت ناباورانه ای از جایم بلند شدم و به استقبالش رفتم همدیگررا در آغوش گرفتیم و همدیگر را بوسیدیم و مثل دوتا بچه زار زار گریستیم  او را پیش من آورده بودند و چند روز بعد علی را هم به ما محلق کردند بعد از رو بوسی و همدیگر را بغل و در آغوش کشیدن این بار سه نفره با هم گریستیم. به مرور زمان و با شرح حال  و بیان بلاها و مصاعب بی رحمانه و بی دریغ شکنجه گران سازمان برای همدیگر بیشترغمگین ترو افسرده تر شدیم و بجز اظهار همدردی و متاسف بودن برای مخمصه و گرفتاری که در آن غوطه ور بودیم و از سر بدبختی و ناچاری دست پا می زدیم هیچ اقدام و کاری دیگر نمی شد کرد و درآن راستا با کسب اطلاعات و تجارب بدست آمده  بیشتر آب دیده تر و پخته تر شده بودیم.
 در صحبت هایی که داشتیم نتیجه گرفتیم نباید فریب شعر و شعار توخالی و دور از واقعیت سازمانی که دیگربه انحراف کشیده شده و مزدور بیگانه شده را می خوردیم که اینچنین ما را گرفتار مخمصه ی دهشتناک و جانکاه کرده  و اگردر ابتدای مسیر مبارزه مقداری  تامل و تفکر کرده بودیم متوجه می شدیم... دیگر درد دلمان باز شده بود و از آنچه در این سالیان بر سرمان آمده بود میگفتیم بلایی که همچنان ادامه داشت، ظلم بسیار  بزرگ و غیر قابل قبول در حق و حقوق ما مرتکب شده بودند و قابل صرف نظر کردن و بخشش نبوده و نیست و هنوز که هنوز است و تا عمر داریم نه از یادمان خواهد رفت و نه فراموش خواهیم کرد، در آن روزگار از ترس اینکه مبادا مسئولین زندان و شکنجه گران میکروفون مخفی در اتاق زندان کار گذاشته باشند و یا از گوشه ی استراق سمع کرده باشند با پچ پچ با هم صحبت می کردیم و بیشترین بحث و فحص و صحبت را به زمانی موکول کرده بودیم که به هواخوری می رفتیم. 
من از بیگانگان هرگز ننالم    که با ما هر چه کرد آن آشنا کرد.
 بعد ازگذشت تقریبا 28 ماه  رنج و زجر و شکنج  ناعادلانه، غیر انسانی؛ غیر اخلاقی و.... به مخاطره انداختن وضعیت سلامتی و روحی ، ما دوستان گرد هم آمدیم و در یک اتاق جمع کردند، اگر بخواهم از بلاها و شکنجه ها، ووو.... بنویسم به قولی  هفتاد من مثنوی می طلبد فقط و فقط  باید به نسل جدید و نسلهای پیش رو گزارش کنم که هر آنچه بر من اسیر بی گناه و بی پناه و با دست باز بی دریغ و بی مهابا روا داشته بودند بر دوستان نیز کمتر از من که نبوده باشد بلکه و شاید در بعضی از موارد بدتر از من بخصوص بر کمال بدبخت روا داشتند، چرا که بیشترین جرم او بعد ازنوشتن درخواست خروج از سازمان در ابتدای ورودی و یا پذیرش  دست نکشیدن از اعتقادات قلبی رادیکالی خود و هواداری از چریکهای فدائی خلق  و مجاهد نشدن بود.
راستی  سر گذشت کمال و علی به کجا ختم شد؟!
علی بخش آفریدنده(رضا گوران)
شنبه 1 شهریور 1393- 23 اوت 2014


هیچ نظری موجود نیست: