۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

نگرانى هاى من !احمد شاملو شاعر بزرگ معاصر ايران


ناشر : مركز پژوهش و تحليل مسائل ايران

مقدمه

احمد شاملو شاعر بزرگ معاصر ايران در ماه آوريل 1990 (1369) در آمريكا ميهمان مركز پژوهش و تحليل مسائل ايران (سيرا) بود و در هشتمين كنفرانس اين مركز در دانشگاه كاليفرنيا، بركلى سخنرانى كرد. كتابى كه در دست داريد متن كامل اين سخنرانى است.
سخنرانى شاملو به دلايل متعدد بحث هاى زيادى را برانگيخت. بويژه آنكه نسخه هاى دستكارى شده يا ناكاملى از آن نيز در جرايد چاپ و يا در راديوها و تلويزيون ها پخش گرديد. به همين دليل و به منظور جلوگيرى از هرگونه پيشداورى و همچنين كمك به ايجاد زمينه عينى براى بحث منطقى حول مسائل طرح شده از سوى شاملو، سيرا تصميم گرفت كه متن كامل اين سخنرانى را در اختيار دوستداران ادب و فرهنگ ايران قرار دهد.

چكيده بحث شاملو را مى توان در اين جملات از گفته هاى خود او بيان كرد:

1 – «يكى از شگردهاى مشترك همه جباران تاريخ تحريف تاريخ است؛ و در نتيجه، متأسفانه چيزى كه ما امروز به نام تاريخ در اختيار داريم جز مشتى دروغ و ياوه نيست كه چاپلوسان و متملقان دربارى دوره هاى مختلف به هم بسته اند. و اين تحريف حقايق … به حدى است كه مى تواند با حسن نيت ترين اشخاص را هم به اشتباه اندازد.»

به زبان ديگر، شاملو در اين بحث خود از ما مى خواهد كه به تاريخ گذشته خود برخوردى نقادانه داشته باشيم؛ با هر نوع سانسور عقايد و اختناق مقابله كنيم؛ از تعصب ورزيدن به باورهاى عصر خود و اعتقادات شخصى خويش دورى جوئيم؛ هر ايده و نظرى را با محك تعقل و منطق بسنجيم؛ دربرخورد به نظرات ديگران آزادمنش و حقيقت جو باشيم؛ از كيش شخصيت بپرهيزيم؛ خود را با اسلوب تفكر علمى و دانش فرهنگى هرچه مسلح تر سازيم؛ و از هر شكل برخورد تنگ نظرانه و غير دمكراتيك كه در اين شرايط به تفرقه و پراكندگى نيروهاى ما مى انجامد بپرهيزيم.
بدون ترديد هيچ ذهن آگاه و مسئولى نمى تواند با اين اصول، كه بردركى عمقيق و انتقادى از گذشته استوراند، مخالفت داشته باشد. پس چگونه است كه سخنرانى شاملو چنين موجى از بحث و انتقاد را برانگيخته است؟
قبل از هر چيز بايد بگوئيم كه صِرف ِبرانگيخته شدن چنين بحث هائى خود گوياى اين حقيقت است كه شاملو در سخنرانى خود به مسائلى برخورد كرده كه عميقاً گريبانگير فرهنگ سياسى ماست. از اين رو ما اين انگيخته شدن را بسيار مثبت ارزيابى مى كنيم و اميدواريم كه اين انگيختگى در كانال هاى صحيح و منطقى جريان يابد و ما را به ارزيابى هاى مثبت تر و مفيدتر، و در جهت يگانگى و يكپارچگى هر چه بيشتر، رهنمون شود.
اما تا آنجا كه به دلايل اين انگيختگى مربوط مى شود، ما اين ها را به دو گروه تقسيم مى كنيم:
شاملو براى روشن تر كردن بحث خود از چند مثال يا نمونه مشخص تاريخى استفاده مى كند: داستان برديا، داستان انوشروان، نهضت تصوف، و اسطوره ضحاك و كاوه در شاهنامه فردوسى. او درباره اين نمونه آخر، كه ظاهراً بيش از نمونه هاى ديگر بحث انگيز بوده است، چنين مى گويد:

2 – «… دولت ها و سانسورشان به نام اخلاق، به نام بدآموزى، به نام پيشگيرى از تخريب انديشه و به هزار نام و هزار بهانه ديگر سعى مى كنند توده مردم را از مواجهه با ج«حقايق و واقعيات»ج مانع شوند… جاماج سلامت فكرى جامعه فقط در برخورد با انديشه هاى مخالف محفوظ مى ماند… سلامت فكرى جامعه تنها در گرو… واكسيناسيون برضد خرافات و جاهليت است كه عوارضش دست با نخستين تب تعصب آشكار مى شود.»

3 – «ما در عصرى زندگى مى كنيم كه جهان به اردوگاه هاى متعددى تقسيم شده است. در هر اردوئى بتى بالا برده اند و هر اردوئى به پرستش بتى واداشته شده … اشاره من به بيمارى كيش شخصيت است كه اكثر ما گرفتار آنيم… همين بت پرستى شرم آور عصر جديد… شده است نقطه افتراق و عامل پراكندگى مجموعه ئى از حسن نيت ها تا هر كدام به دست خودمان گرد خودمان حصارهاى تعصب را بالا ببريم و خودمان را درون آن زندانى كنيم… انسان خِردگراى صاحب فرهنگ چرا بايد نسبت به افكار و باورهاى خود تعصب بورزد؟»

4 – «ايمان بى مطالعه سد راه تعالى بشرى است. فقط فريب و دروغ است كه از اتباع خود ايمان مطلق مى طلبد… انسان متعهِد حقيقت جو هيچ دگمى، هيچ فرمولى، هيچ آيه اى را نمى پذيرد مگر اينكه نخست در آن تعقل كند، آن را در كارگاه عقل و منطق بسنجد، و هنگامى به آن معتقد شود كه حقايقش را با دلايل متقن علمى دريابد.»

5 – «پذيرفتن احكام و تعصب ورزيدن برسر آن ها توهين به شرف انسان بودن است… جنگ و جدل هاى عقيدتى برسر اين راه مى افتد كه هيچ يك از طرفين دعوا طالب رسيدن به حقيقت نيست و تنها مى خواهد عقيده سخيفش را به كرسى بنشاند.»

6 – «بر اعماق اجتماع حرجى نيست اگر چنين و چنان بينديشد يا چنين و چنان عمل كند. اما بر قشر دانش آموخته نگران سرنوشت خود و جامعه، بر صاحبان مغزهاى قادر به تفكر حرج است … پس بر شما است به جاى جامعه ئى كه امكان تفكر منطقى از آن سلب شده است عميقاً منطقى فكر كنيد.»

7 – «نتيجه اين تعصب ورزيدن و لجاج بخرج دادن چيزى جز شاخه شاخه شدن نيست، چيزى جز تجزيه شدن، خرد شدن، تفكيك شدن، هسته هاى پراكنده ناتوان ساختن و از واقعيت ها پرت ماندن نيست.»

8 – «حقيقت جز با اصطكاك دمكراتيك افكار آشكار نمى شود، و ما بناگزير بايد مردمى باشيم كه جز به حقيقت سرفرود نياوريم و جز براى آنچه حقيقى و منطقى است تقدسى قائل نشويم حتى اگر از آسمان نازل شده باشد. وطن ما فردا به افرادى با روحياتى با اين دست نياز خواهد داشت تا نيروها بتوانند يك كاسه بمانند.»

1 – وجود برخى تعصبات و پيشداورى هاى ريشه دار تاريخى، كه اين سخنرانى تنها زمينه اى براى بروز آنها شده است. نمونه اينگونه پيشداورى ها را در بحث هائى كه هدف خود را نسبت دادن سخنران به اين يا آن جريان، يا رد يا قبول مطلق بحث ها بدون مراجعه به استدلال منطقى و اسناد و مدارك تاريخى قرار داده اند، مى توان مشاهده كرد. ولى اين دقيقاً همان اسلوبى است كه شاملو در بحث خود ما را نسبت به آن هشدار و زنهارباش مى دهد. طبيعى است كه اين شيوه برخورد نه مى تواند سازنده باشد و نه ما را به حقيقتى تازه رهنمون شود. 2 – تداخل چارچوب و اصول بحث شاملو با محتواى نمونه هاى تاريخى مورد استفاده او . اينطور بنظر مى رسد كه در اين مورد، اسلوب و اصول بحث تحت الشعاع محتواى نمونه هاى تاريخى و مثال ها قرار گرفته اند و در نتيجه، مخالفت با نمونه ها با مخالفت با اصول بحث يكى گرفته شده است.

«شاهنامه فردوسى اگر در زمان خود او – حدود هزار سال پيش از اين – مبارزه براى آزادى ايران عرب زده خليفه زده تركان سلجوقى را ترغيب مى كرده امروز بايد با آگاهى بدان برخورد شود نه با چشم بسته … پذيرفتن دربست ِسخنى كه فردوسى از سرگريزى عنوان كرده به صورت آيه مْنَزَلَ، گناه بى دقتى ما است نه گناه او كه منافع طبقاتى يا معتقدات خودش را دنبال مى كرده.»

در اينجا نيز مى توان با شاملو در مورد اين اصل كلى كه هيچ نظرى را نبايد «با چشم بسته»، بطور «دربست» و «ناآگاهانه» پذيرفت موافقت كرد. اما موافقت با اين اصل ضرورتاً بمعناى موافقت با تعبير شاملو از انگيزه هاى طبقاتى فردوسى و نقش تاريخى شاهنامه نيست. زيرا مقولاتى از اين قبيل تنها از طريق پژوهش و بررسى تاريخى قابل رد و اثبات اند و نه از راه بحث و جدل هاى متعصبانه. بديهى است كه رد مثال يا نمونه هيچ گاه نمى تواند به معناى رد اصول بحث باشد.
در عين حال، ضمن قبول اصول كلى بحث، مى توان پرسيد كه آيا شاملو نمونه هاى مناسبى را براى اثبات بحث خود برگزيده است؟ آيا داستان برديا و اسطوره ضحاك داراى محتواى تاريخى يكسان اند؟ آيا مى توان شخصيت هاى سمبليك اسطوره اى را با شخصيت هاى معين تاريخى مقايسه كرد؟ آيا اسناد و مدارك تاريخى تازه اى در مورد فردوسى، شاهنامه، و به ويژه داستان كاوه و ضحاك بدست آمده اند كه ارزيابى مجدد از آن ها را ضرورى مى سازند؟ آيا بهتر نبود شاملو براى روشن تر كردن بحث خود از نمونه هاى بسيار زنده تر امروز، كه صدها بار گوياتر از اين مثال هاى تاريخى گذشته اند، استفاده مى كرد؟
اين ها و بسيارى سؤالات منطقى ديگر از اين قبيل مى توانند براى هر ذهن حقيقت جوئى مطرح باشند. و طبيعتاً يافتن پاسخ براى آنها نيز مستلزم تتبع، تفحص و مطالعه علمى است. همانطور كه خود شاملو نيز مى گويد:

«من موضوع قضاوت نادرست درباره نهضت تصوف يا اسطوره ضحاك را به عنوان دو نمونه تاريخى مطرح كردم تا به شما دوستان عزيز نشان بدهم كه حقيقت چقدر آسيب پذير است…»

و دقيقاً در جهت دفاع از همين «حقيقت آسيب پذير» است كه هر يك از ما موظفيم به مسائل مطرح شده در اين سخنرانى با ديدى علمى، منطقى و دور از هرگونه تعصب و جزم گرائى برخورد نمائيم تا شايد بتوانيم، بقول شاملو، حقايق تاريخى را بيابيم، نور معرفت بر آنها بپاشيم و «غَث و سَمين» آنها را از هم تميز دهيم.


سخنرانى احمد شاملو

در هشتمين كنفرانس مركز پژوهش و تحليل مسائل ايران
(اوريل 1990 – بركلى، كاليفرنيا)

دوستان بسيار عزيز،
حضور يافتن در جمع شما و سخن گفتن با شما و سخن شنيدن از شما هميشه براى من فرصتى است سخت مغتنم و تجربه ئى است بسيار كارساز. اما معمولاً دور هم كه جمع مى شويم تنها از مسائل سياسى حرف مى زنيم، يا بهتر گفته باشم مى كوشيم به بحث پيرامون حوادث درون مرزى بپردازيم و آنچه را كه در كشورمان مى گذرد با نقطه نظرهاى اساسى خود به محك بزنيم و غيره و غيره … و اين ديگر رفته رفته بصورت يك رسم و عادت درآمده و كم وبيش نوعى سنت شده. من امشب خيال دارم اين رسم را بشكنم و صحبت را از جاهاى ديگر شروع كنم و به جاى ديگرى برسانم. مى خواهم درباب نگرانى هاى خودم از آينده سخن بگويم. مى توانم تمام حرف هايم را در تنها يك سؤال كوتاه مختصر كنم، اما براى رسيدن به آن سؤال ناگزيرم ابتدا مقدماتى بچينم و زمينه ئى آماده كنم.
براى اين زمينه سازى فكر مى كنم به جاى هر كار بهتر باشد حقيقتى تاريخى را بعنوان نمونه پيش بكشم، بشكافمش، ارائه اش بدهم، و بعد، از نتيجه ئى كه بدست خواهد آمد استفاده كنم و به طرح سؤال مورد نظر بپردازم.
دوازده سال پيش، در جشن مهرگان، در نيويورك، ديدم كه دوستان ما مناسبت اين جشن را «پيروزى كاوه بر ضحاك» ذكر مى كنند. البته اين موضوع نه تازگى دارد نه شگفتى، چون تحقيق بسيارى از دوستان در هر جاى جهان كه هستند همين اشتباه لپى را مرتكب مى شوند. من اين موضوع را بعنوان همان نمونه تاريخى كه گفتم مطرح مى كنم و در دو بخش به تحليل و تجزيه اش مى پردازم تا ببينيم به كجا خواهيم رسيد.
اول موضع جشن مهرگان :
مهر ، در اصل، در فارسى باستان، ميترا يا درست تر تلفظ كنم ميثره بوده . و مهر يا ميترا يا ميثره همان آفتاب است. مهرگان هم كه به فارسى باستان ميثرگانه تلفظ مى شده از لحاظ دستورى يعن «منسوب به مهر».
درباب خود ميثره يا مهر يا آفتاب بايد عرض كنم كه يكى از خدايان اساطيرى ايرانيان بوده و يكى از عميق ترين مظاهر تجلى انديشه ئ ايرانى است كه در آن انديشه خدا و تصور خدا براى نخستين بار در قالب انسان به زمين مى آيد و درست كه دقت كنيد مى بينيد الگوئى است كه بعدها مسيح را از روى آن مى سازند اينجا لازم است در حاشيه مطلب نكته ئى را متذكر بشوم كه اميدوارم سرسرى گرفته نشود:
اهيمت اسطوره مسيح در اين است كه مسيح (به اعتقاد مسيحيان البته) پسر خدا شمرده مى شود – يعنى بخشى از الوهيت. اين الوهيت مى آيد به زمين. آن هم در هيأت يك انسان خاكى. با انسان و بخاطر انسان تلاش مى كند، با انسان و بخاطر انسان درد مى كشد و سرانجام خودش را بخاطر نجات انسان فدا مى كند… ما با مسيحيت مسخره ئى كه پاپ ها و كشيش ها و واتيكان سرهم بسته اند نداريم اما در تحليل فلسفى اسطوره مسيح به اين استنباط بسيار بسيار زيبا مى رسيم كه انسان و خدا به خاطر يكديگر درد مى كشند، تحمل شكنجه مى كنند و سرانجام براى خاطر يكديگر فدا مى شوند. اسطوره ئى كه سخت زيبا و شكوهمند و پر معنى است.
بارى، هم موضوع فرود آمدن خدا به زمين، هم تجسد پيدا كردن خدا در يك قالب دردپذير ساخته شده از گوشت و پوست و استخوان، و هم موضع بازگشت مجدد مسيح به آسمان، همگى از روى الگوى مهر يا ميثره ساخته شده. در آئين مهر و براساس معتقدات ميترائى ها، ميثره پس از آنكه به صورت انسانى به زمين مى آيد و براى بارور كردن خاك و بركت دادن به زمين گاوى را قربانى مى كند دوباره به آسمان برمى گردد. اين از مهر، كه مهرگان منسوب به اوست.
اما مهرگان، در حقيقيت و در اساس مهم ترين روز و مبدأ سال خريفى يعنى سال پائيزى بوده است. و اينجا باز ناگزير بايد به حاشيه بروم و عرض كنم كه نياكان ما به جاى يك سال شمسى دو نيم سال داشته اند كه عبارت بوده از سال خريفى يا پائيزى و سال ربيعى يا بهارى، كه بحثش بسيار مفصل است و از صحبت امشب ما خارج، اما مى توانم خيلى فشرده و كلى عرض كنم كه همين نكته ظاهراً به اين كوچكى در شمار اسناد معتبرى است كه ثابت مى كند اقوام آريائى از شمالى ترين نقاط كره زمين به سرزمين هاى مختلف و از آن جمله ايران كوچيده اند زيرا ابتدا سالشان به دو قسمت، يكى تابستانى دوماهه و ديگر زمستانى ده ماهه، تقسيم مى شده كه اين، چنان كه مى دانيم موضوعى است مربوط به نواحى نزديك به قطب. بعدها هر چه اين اقوام از لحاظ جغرافيائى پائين تر آمده اند طول دوره تابستان شان بيشتر و طول دوره زمستان شان كم تر شده و اصلاحاتى در تقويم خود بعمل آورده اند كه دست آخر به تقسيم سال به دو دوره تقريباً شش ماهه انجاميده كه بخش بهاريش با نوروز آغاز مى شده و بخش پائيزيش با مهرگان، و اين هر دو روز را جشن مى گرفته اند.
روز جشن مهرگان مصادف مى شده است با ماه بغياديش، يعنى ماه بغ يا ميثره.
خود اين كلمه بغ به فارسى باستان به معنى مطلق خدايان بوده و بعدها فقط به ميترا يا مهر اطلاق كرده اند. بُخ هم كه تصحيفى از بغ است در زبان روسى به معنى خدااست. ضمناً براى آگاهى تان عرض كرده باشم كه ماه بغياديش معادل ماه بابلى ِ شَمَش بوده كه همان شمس يا آفتاب است. معادل ارمنى كهن آن هم مِهگان است كه باز تصحيفى است از مهرگان يا ميثرگانه، ماه سغدى آن هم فغكان بوده كه باز قغ همان بغ به معنى خدا يا مهر باشد و سلاطين چين را هم از همين ريشه فغفور يا بغپور مى خوانده اند كه معنيش مى شود پسر خدا يا پسر آفتاب. و بالاخره زردشتيان هم اين ماه را مهر مى نامند كه ما نيز امروز به كار مى بريم.
اين ها البته نكاتى است مربوط به گاهشعارى كه با علوم ديگر از قبيل زبانشناسى و نژادشناسى و غيره ظاهراً ريشه هاى مشترك پيدا مى كند و به وسيله يكديگر تأييد مى شوند. (اين كه گفتم ظاهراً، به دليل آن است كه من در اين رشته ها بيسواد صرفم.)
در هر حال، چنان كه مى بينيم، مهرگان از اين نظر هيچ ربطى با اسطوره ضحاك و فريدون و قيام كاوه و اين مسائل پيدا نمى كند. جشنى بوده است مربوط به نيم سال دوم كه با همان اهميت نوروز برپا مى داشته اند و از 16 ماه مهر (يا مهرگان روز) تا 21 مهر (يا رام روز) به مدت شش روز ادامه مى يافته. البته ممكن است سرنگون شدن ضحاك با چنين روزى تصادف كرده باشد ولى چنين تصادفى نمى تواند باعث شود كه علت وجودى جشنى تغيير كند. مثلاً اگر ناصرالدين شاه را در روزجمعه ئى كشته باشند مدعى شويم كه جمعه ها را بدين مناسبت تعطيل مى كنيم كه روز كشته شدن اوست.
پيشتر به اين نكته اشاره كردم كه مسيحيت تمامى آداب و آئين هاى مهرپرستى را عيناً تقليد كرده كه از آن جمله است آئين غسل تعميد و تقديس نان و شراب. اين را هم اضافه كنم كه به اعتقاد كسانى، جشن هاى 25 دسامبر كه بعدها به عنوان سالگرد مسيح جشن گرفته شده ريشه هايش به همين جشن مهرگان مى رسد. و حالا كه صحبت ميلاد مسيح به ميان آمد اين نكته را هم به طور اخترگذرى بگويم كه خود ايرانيان ميترائى اين روز مهرگان را در عين حال روز تولد مشيا و مشيانه هم مى دانسته اند كه همان آدم و حواى اسطوره هاى سامى است، و اين نكته در بُندِهِشْ (از كتب مهمى كه از اعصار دور براى ما باقى مانده) آمده است. البته اينجا مطالب بسيار ديگرى هم هست كه من ناگزيرم بگذارم و بگذرم، مثلاً اين نكته كه آيا اصولاً مسيا يا مسايا (مسيح و مسيحا) همان مشيا هست يا نيست. و نكات ديگرى از اين قبيل.
و اما برويم بر سر موضوع دوم، يعنى قضيه حضرت ضحاك:
دوستان خوب من! كشور ما به راستى كشور عجيبى است. در اين كشور سرداران فكورى پديد آمده اند كه حيرت انگيزترين جنبش هاى فكرى و اجتماعى را برانگيخته به ثمر نشانده و گاه تا پيروزى كامل به پيش برده اند. روشنفكران انقلابى بسيارى در مقاطع عجيبى از تاريخ مملكت ما ظهور كرده اند كه مطالعه دستاوردهاى تاريخى شان بس كه عظيم است باورنكردنى مى نمايد.
البته يكى از شگردهاى مشترك همه جباران تحريف تاريخ است؛ و در نتيجه، متأسفانه چيزى كه ما امروز به نام تاريخ در اختيار داريم جز مشتى دروغ و ياوه نيست كه چاپلوسان و متعلقان دربارى دوره هاى مختلف به هم بسته اند؛ و اين تحريف حقايق و سفيد را سياه و سياه را سفيد جلوه دادن به حدى است كه مى تواند با حسن نيت ترين اشخاص را هم به اشتباه اندازد.
نمونه بسيار جالبى از اين تحريفات تاريخى، همين ماجراى فريدون و كاوه و ضحاك است.
پيش از آنكه به اين مسأله بپردازم بايد يك نكته را تذكاراً بگويم درباب اسطوره و تاريخ : نكته قابل مطالعه ئى است اين، سرشار از شواهد و امثله بسيار، اما من ناگزير به سرعت از آن مى گذرم و همين قدر اشاره مى كنم كه اسطوره يا ميت يك جور افسانه است كه مى تواند صرفاًزاده تخيلات انسان هاى گذشته باشد بر بستر آرزوها و خواست هاشان، و مى تواند در عالم واقعيت پشتوانه ئى از حقايق تاريخى داشته باشد، يعنى افسانه ئى باشد بى منطق و كودكانه كه تاروپودش از حادثه ئى تاريخى سرچشمه گرفته و آنگاه در فضاى ذهنى ملتى شاخ و برگ گسترده صورتى ديگر يافته، مثل تاريخچه زندگى ابراهيم بن ادهم تبديل شده. در اين صورت مى توان با جست وجوى در منابع مختلف، آن حقايق تاريخى را يافت و نور معرفت برآن پاشيد و غَث ّ و سَمينش را تفكيك كرد و به كُنه آن پى برد؛ كه باز يكى از نمونه هاى بارز آن همين اسطوره ضحاك است.
در تاريخ ايران باستان از مردى نام برده شده است به اسم گِئومات و مشهور به غاصب.
مى دانيم كه پس از مرگ كوروش پسرش كبوجيه با توافق سرداران و درباريان و روحانيان و اشراف به سلطنت رسيد و براى چپاول مصريان به آنجا لشگر كشيد، چون جنگ و جهانگشائى كه نخست با غارت اموال ملل مغلوب و پس از آن با دريافت سالانه باج و خراج از ايشان ملازمه داشته در آن روزگار براى سرداران سپاه كه تنها از طبقه اشراف انتخاب مى شدند نوعى كار توليدى بسيار ثمربخش به حساب مى آمده. (البته اگر بتوان غارت و باج خورى را «كار توليدى» گفت !)
بگذاريد يك حكم كلى صادر كنم و آب پاكى را رو دستتان بريزم: همه خودكامه هاى روزگار ديوانه بوده اند. دانش روانشناسى به راحتى مى تواند اين نكته را ثابت كند. و اگر بخواهم به حكم خود شمول بيشترى بدهم بايد آنرا به اين صورت اصلاح كنم كه : خودكامه هاى تاريخ از دَم يك چيزى شان مى شده : همه شان از دَم مَشَنگ بوده اند و در بيشترشان مشنگى تا حدوصول به مقام عالى ديوانه زنجيرى پيش مى رفته. يعنى دور و برى ها، غلام هاى جان نثار و چاكران خانه زاد آن قدر دوروبرشان موس موس كرده اند و دُمب شان را توى بشقاب گذاشته اند و بعضى جاهاشان را ليس كشيده اند و نابغه عظيم الشأن و داهى كبير و رهبر خردمند چَپانِ شان كرده اند كه يواش يواش امر به خود حريفان مشتبه شده و آخر سرى ها ديگر يكهو يابو ورشان داشته است؛ آن يكى ناگهان به سرش زده كه من پسر آفتابم، آن يكى ديگر مدعى شده كه من بنده پسر شخص خدا هستم، اسكندر ادعا كرد نطفه مارى است كه شب ها به بستر مامانش مى خزيده و نادرشاه كه از همان اول بالاخانه را اجاره داده بود پدرش را از ياد برد و مدعى شد كه پسر شمشير و نوه شمشير و نبيره شمشير و نديده شمشير است. فقط ميان اين مجانين تاريخى حساب كبوجيه بينوا از الباقى جدا است. اين آقا از آن نوع مَلَنگ هائى بود كه براى گرد و خاك كردن لزومى نداشت دور و برى ها پارچه سرخ جلوى پوزه اش تكان بدهند يا خار زير دمبش بگذارند. چون به قول معروف خودمان از همان اوال بلوغ ماده اش مستعد بود و بى دمبك مى رقصيد. اين مردك خل وضع (كه اشراف هم تنها به همين دليل او را به تخت نشانده بودند كه افسارش تو چنگ خودشان باشد) پس از رسيدن به مصر و پيروزى برآن و جنايات بيشمارى كه در آن نواحى كرد به كلى زنجيرى شد. غش و ضعف و صرع وحالتى شبيه به هارى به اش دست داد و به روزى افتاد كه مصريان قلباً معتقد شدند كه اين بيمارى كيفرى است كه خدايان مصر به مكافات اعمال جنايتكارانه اش براو نازل كرده اند.
كبوجيه برادرى داشت بنام بَرديا. برديا طبعاً از حالات جنون آميز اخوى خبر داشت و مى دانست كه لابد امروز به فردا است كه كار جنون حضرتش به تماشا بكشد و تاج و تخت از دستش برود. از طرفى هم چون افكارى درسر داشت و چندبار نهضت هائى به راه انداخته بود اشراف به خونش تشنه بودند و مى دانست كه به فرض كنار گذاشته شدن كبوجيه به هيچ بهائى نخواهند گذاشت او به جايش بنشيند. اين بود كه پيشدستى كرد و در غياب كبوجيه و ارتش به تخت نشست. وقتى خبر قيام برديا به مصر رسيد داريوش و ديگر سران ارتش سرِكبوجيه را زير آب كردند و به ايران تاختند تا به قوه قهريه دست برديا را كوتاه كنند.
تاريخ قلابى و دستكارى شده ئى كه امروز در اختيار ما است ماجرا را به اين صورت نقل مى كند كه :

«كبوجيه پيش از عزيمت بسوى مصر يكى از محارمش را كه پرك ساسْ پِس نام داشت مأموريت داد كه پنهانى و به طورى كه هيچ كس نفهمد برديا را سر به نيست كند تا مبادا در غياب او هواى سلطنت به سرش بزند. اين مأموريت انجام گرفت اما دست برقضا مُغى به نام گئومات كه شباهت عجيبى هم به بردياى مقتول داشت از اين راز آگاه شد و چون مى دانست جز خود او كسى از قتل برديا خبر ندارد گفت من برديا هستم و بر تخت نشست.»

تاريخ ساختگى موجود دنباله ماجرا را بدين شكل تحريف مى كند:

«هنگامى كه در مصر خبر به گوش كبوجيه رسيد، خواه بدين سبب كه فردى به دروغ خود را برديا خوانده و خواه به تصور اين كه فريبش داده برديا را نكشته اند سخت به خشم آمد (و اين جا دو روايت هست :) يكى آن كه از فرط خشمِ جنون آميز دست به خودكشى زد، يكى اين كه بى درنگ به پشت اسب جست تا به ايران بتازد. و براثر اين حركت ناگهانى خنجرى كه بر كمر داشت به شكمش فرورفت و از زخم آن بمرد.»

كه اين روايت اخير يكسره مجهول است. حجارى هاى تخت جمشيد نشان مى دهد كه حتى سربازان عادى هم خنجر بدون نيام بركمر نمى زده اند چه رسد به پادشاه.
در هر حال، بنا بر قول تاريخ ِمجهول :

«پرك ساس پس راز ِبه قتل رسيدن برديا را با سران ارتش درميان نهاد. آنان شتابان خود را به ايران رساندند و دريافتند كسى كه خود را برديا ناميده مغى است به نام گئوماته كه برادرش رئيس كاخ هاى سلطنتى است. پس با قرار قبلى در ساعت معينى به قصر حمله بردند و او را كشتند و با هم قرار گذاشتند صبح روز ديگر جائى جمع شوند و هر كه اسبش زودتر از اسب ديگران شيهه كشيد پادشاه شود. مهتر داريوش زرنگى كرد و شب قبل در محل موعود وسائل معارفه اسب داريوش و ماديانى را فراهم آورد، و روز بعد، اسب داريوش به مجرد رسيدن بدان محل به ياد كامكارى شب پيش شيهه كشيد و به همت آن چارپاى حَشَرى، سلطنت (كه صد البته وديعه ئى الهى است) به داريوش تعلق گرفت.»

خوب، تاريخ اين جور مى گويد. اما اين تاريخ ساختگى است، فريب و دروغ شاخدار است، تحريف ريشخندآميز حقيقت است. پس ببينيم حقيقت واقع چه بوده.
نخست بگويم كه: – چه لازم بود كه داريوش و همدستانش كبوجيه را بكشند؟

ديگر بگويم كه : – چرا پس از كشتن برديا پاى گئومات دروغين را به ميان كشيدند؟
بررسى واقعيت ماجرا بهتر مى تواند اين نكات را روشن كند:

ما براى پى بردن به واقعيت امر يك سند معتبر تاريخى در دست داريم. اين سند عبارت است از كتيبه بيستون كه بعدها به فرمان همين داريوش برسنگ كنده شده، گيرم از آنجا كه معمولاً دروغگو كم حافظه مى شود همان چيزهائى كه براى تحريف تاريخ براين كتيبه نقرشده است مشت اين شيادى تاريخى را باز مى كند.
من عجالتاً يكى از جمله هاى اين كتيبه را براى شما مى خوانم:

1) جنون كبوجيه به حدى رسيده بود كه ديگر مى بايست درباره اش فكرى اساسى كنند.

2) تنها با سربه نيست كردن كبوجيه بود كه مى توانستند قتل برديا را به گردن او بيندازند و خود از قرارگرفتن در معرض اين اتهام بگريزند.

3) چنان كه خواهيم ديد با كشتن كبوجيه قتل برديا بى دردسرتر مى شد.

1) چون پس از كبوجيه سلطنت حقاً به برديا مى رسيد، و آنان اولاً مخالف سرسخت اعمال و اقدامات او بودند و درثانى با قتل برديا متهم به شاهكشى مى شدند كه عواقبش روشن بود. اين بود كه برديا را به نام گئومات كشتند.

2) نفوذ اجتماعى برديا بيش از آن بوده كه توده هاى مردم قتلش را برتابند.

«من، داريوش، مرتع ها و كشتزارها و اموال منقول و بردگان را به مردم سلحشور بازگرداندم… من در پارس و ماد و ديگر سرزمين ها آنچه را كه گرفته شده بود بازپس گرفتم.»

عجبا، آقاى داريوش، اين مردم سلحشور كه در كتيبه ات بِشان اشاره كرده اى غير از همان سران و سرداران ارتشند كه از طبقه اشراف انتخاب مى شدند؟

– كسى مرتع ها و كشتزارها و اموال منقول و بردگان آنها را از دستشان گرفته بود كه تو دوباره به آنها بازگرداندى؟
كليد مسأله در هيمن جا است.

حقيقت اين است كه اصلاً گئوماته نامى در ميان نبود و آن كه به دست داريوش و همپالكى هايش به قتل رسيده خود برديا بوده است.

– برديا از غيبت كبوجيه و اشراف توطئه چى دربارى استفاده مى كند و قدرت را به دست مى گيرد و بى درنگ دست به دگرگون كردن ساختار جامعه مى زند – دگرگونى هائى تا حد انقلاب. آن چنان كه از نوشته هرودوت برمى آيد در مدت هفت تا هشت ماه سلطنت خود كارهاى نيك فراوان انجام مى دهد به طورى كه در سراسر آسياى صغير مرگش فاجعه ملى شمرده مى شود و برايش عزاى عمومى اعلام مى كنند. هرودوت در فهرست اقدامات او معافيت مردم از خدمت اجبارى نظامى و بخشش سه سال ماليات را نام برده است اما كتيبه بيستون كه به فرمان داريوش نقر شده نشان مى دهد كه موضوع بسيار عميق تر از اين حرف ها بوده:
سنگ نبشته بيستون از مرتع ها و زمين هاى كشاورزى و اموال منقول نام مى برد كه داريوش آنها را به اشراف و مردم سلحشور (يعنى سران ارتش) بازگردانده.

– معلوم مى شود برديا اموال منقول و غيرمنقول خانواده هاى اشرافى را مصادره كرده به دهقانان و كشاورزان بخشيده بوده.
سنگ نبشته سخن از بردگانى به ميان آورده كه داريوش آنها را به مردم سلحشور برگردانده.

– معلوم مى شود كه برديا برده دارى يا حداقل كار برده وار را يكسره ملغى كرده بوده.
يك مورخ روشن بين در رساله خود نوشته است :

«در اين جريان كار به صمادره اموال و مراتع و سوزاندن معابد و بخشودن ماليات ها و الغاى بيگارى (كار برده وار) كشيد (و همه اينها، دست كم) نشانه وجود بحران در روابط اجتماعى اقتصادى جامعه هخامنشى است.»

دياكونف نيز مى نويسد:

«پس از پايان كار گئوماتا (و به عقيده من شخص برديا) داريوش با قيام ها و مخالفت هاى زيادى روبه رو شد. هدف اين قيام ها احياى نظامات زمان برديا بود كه داريوش همه را ملغى كرده بود. و دست كم سه تا از اين قيام ها به صورت يك نهضت خلق ِبه تمام معنى درآمد. اين سه عبارت بودند از قيام فرادا، قيام فرورتيش فرائورت، و قيام وَهيزداتَه پارسى، داريوش در برابر اين قيام ها روشى سخت و خونين پيش گرفت، چنان كه در بابل مثلاً به يك آن سه هزارتن از رهبران و سركردگان جنبش را به دار آويخت.»

ببينيد خود داريوش در سنگ نبشته كذائى درباره پايان كار فرورتيش چه مى گويد:

«او را زنجير كرده پيش من آوردند. من به دست خويش گوش ها و بينى او را بريدم و چشمانش را از كاسه برآوردم. او را همچنان در غل و زنجير در دربار من برپا نگه داشتند و مردم سلحشور همگى او را ديدند. پس از آن فرمان دادم تا او را در اكباتانه برنيزه نشاندند. نيز مردانى را كه هواخواه او بودند در اكباتانه در درون دژ بردارآويختم.»

اصولاً خود اين انتقامجوئى ديوانه وار و درنده خوئى باور نكردنى به قدر كافى لو دهنده هست و به خوبى مى تواند از عمق و گسترش نهضت فرورتيش خبر دهد.
واژگوهه نشان دادن تاريخ سابقه بسيار دارد. ماجراى انوشيروان را همه مى دانند و مكرر نمى كنم. اين حرامزاده آدمخوار با روحانيان مواضعه كرده كه اگر او را به جاى برادرانش به سلطنت رسانند ريشه مزدكيان را براندازد. نوشته اند كه تنها در يك روز به قولى يكصد وسى هزار مزدكى را در سراسر كشور به تزوير گرفتار كردند و از سرتاكمر، واژگونه در چاله هاى آهك كاشتند. اين عمل چنان نفرتى به وجود آورد كه دستگاه تبليغاتى رژيم براى زدودن آثار آن به كار افتاد تا با نمايشات خر رنگ كنى از قبيل زنجير عدل و غيره و غيره از آن ديو خونخوار فرشته اى بسازند. و ساختندهم. و چنان ساختند كه توانستند شايد براى هميشه تاريخ را فريب بدهند، چنان كه امروز هم وقتى نام انوشيروان را مى شنويم خواه و ناخواه كلمه عادل به ذهن مان متبادر مى شود.

زنده ست نام فرخ نوشيروان به عدل
گرچه بسى گذشت كه نوشيروان نماند.

بيچاره سعدى !
بارى، اين ماجراى داريوش و برديا را داشته باشيد تا به اش برگرديم.
حالا ببينيم قضيه ضحاك چيست :
آقاى حصورى، يكى از دوستان من كه محققى گرانمايه است در مقاله ئى راجع به اسطوره ضحاك مى نويسد:
جمشيد جامعه را به طبقات تقسيم كرد: طبقه روحانى، طبقه نجبا، طبقه سپاهى، طبقه پيشه ور و كشاورز و غيره… بعد ضحاك مى آيد روى كار. بعد از ضحاك، فريدون كه با قيام كاوه آهنگر به سلطنت دست پيدا مى كند مى بينيم اولين كارى كه انجام مى دهد بازگرداندن جامعه است به همان طبقات دوره جمشيد. به قول فردوسى، فريدون به مجرد رسيدن به سلطنت چارچى در شهرها مى اندازد كه :

سپاهى نبايد كه با پيشه ور
به يك روى جويند هردو هنر
يكى كاروَرز و دگر گُرزدار
سزاوار هر دو پديد است كار
چو اين كار آن جويد آن كار اين
پرآشوب گردد سراسر زمين!

اين به ما نشان مى دهد كه ضحاك در دوره سلطنت خودش كه درست وسط دوره هاى سلطنت جمشيد و فريدون قرار داشته طبقات را در جامعه به هم ريخته بوده. البته ما از تقسيمبندى طبقاتى جامعه به هم ريخته بوده.البته ما از تقسيم بندى طبقاتى جامعه در دو وسه هزارسال پيش چيزهائى مى دانيم. اين طبقه بندى نه فقط از مختصات جامعه كهن ايرانى بوده، اوستاى جديد هم كه متنش در دست است وجود اين طبقات را تأييد مى كند.
پيداست كه اسطوره ضحاك، بدين صورتى كه به ما رسيده، پرداخته ذهن مردمى است كه از منافع نظام طبقاتى برخوردار بوده اند. آخر مردم طبقه ئى كه قاعده هرم جامعه را تشكيل مى دهند چرا بايد آرزو كنند فريدونى بيايد و بار ديگر آنها را به اعماق براند، يا چرا بايد از بازگشت نظام طبقاتى قند تو دلشان آب بشود؟

پس از دو ال خارج نيست :

يا پردازندگان اسطوره كسانى از طبقه مرفه بوده اند (كه اين بسيار بعيد به نظر مى رسد)،يا ضبط كننده اسطوره (خواه فردوسى ، خواه مصنف خداينامك به مأخذ شاهنامه بوده) كلك زده اسطوره ئى را كه بازگو كننده آرزوها طبقات محروم بوده به صورتى كه در شاهنامه مى بينيم درآورده و از اين طريق، صادقانه از منافع خود و طبقه اش طرفدارى كرده. طبيعى است كه در نظر فردى برخوردار از منافع نظام طبقاتى، ضحاك بايد محكوم بشود و رسالت انقلابى كاوه پيشه ور بدبخت فاقد حقوق اجتماعى بايد در آستانه پيروزى به آخر برسد و تنها چرمپاره آهنگريش براى تحميق توده ها، به نشان پيوستگى خلل ناپذير شاه و مردم به صورت دفش سلطنتى درآيد و فريدون كه بازگراداننده جامعه به نظام پيشين است و طبقات را از آميختگى با يكديگر باز مى دارد بايد مورد احترام و تكريم قرار بگيرد.
حضرت فردوسى در بخش پارشاهى ضحاك از اقدامات اجتماعى او چيزى بر زبان نياورده به همين اكتفا كرده است كه او را پيشاپيش محكوم كند، و در واقع بدون اينكه موضوع را بگويد و حرف دلش را رو دايره بريزد حق ضحاك بينوا را گداشته كف دستش دو تا مار روى شانه هايش رويانده كه ناچار است براى آرام كرده شان مغز سر انسان بر آنها ضماد كند. حالا شما برويد درباره اين گرفتارى مسخره از فردوسى بپرسيد چرا مى بايست براى تهيه اين ضماد كسانى را سر ببرند؟ چرا از سر مردگان استفاده نمى كردند؟ به هر حال براى دست يافتن به مغز سر آدم زنده هم اول بايد او را بكشند، مگر نه؟ خوب، قلم دست دشمن است ديگر. شما اگر فقط به خوذاندن بش پادشاهى ضحاك شاهنامه اكتفا كنيد مطلقاً چيزى از اصل قضيه دستگيرتان نمى شود همين قدر مى بينيد بابائى آمده به تخت نشسته كه مارهائى روى شانه هايش است و چون ناچار است از مغز سر جوانان به آنها خوراك بدهد تا راحتش بگذارند مردم به ستوه مى آيند وانقلاب مى كنند و دمار از روزگارش برمى آورند و فريدون را به تخت مى نشانند، و قهرمان اصلى انقلاب هم آهنگرى است كه چرمپاره آهنگريش را توك چوب مى كند. البته فكر نكنيد فردوسى عليه الحمه نمى دانسته براى انقلاب كردن لازم نيست حتماً يكى چيزى را توك چوب كند، منتها اين چرمپاره را براى بعد كه بايد به نشانه همبستگى طبقاتى غارت كنندگان و غارت شوندگان درفش كاويانى علم بشود لازم دارد!
اما وقتى به بخش پادشاهى فريدون رسيديد، آن هم به شرطى كه سرسرى از روى مطلب نگذريد ، تازه شست تان خبردار مى شود كه اولاً مارهاى روى شانه ضحاك بيجاره بهانه بوده و چيزى كه فردوسى از شما قايم كرده و در جاى خود صدايش را درنياورده انقلاب طبقاتى او بوده، ثانياً با كمال حيرت در مى يابيد آهنگر قهرمان دروه ضحاك جاهلى بى سر و پا و خائن به منافع طبقات محروم از آب درآمده!
اين نكته را كنار مى گذاريم كه قيام مردم بر عليه ضحاك عملاً قيام توده هاى آزاد شده از قيد و بندهاى جامعه اشراقى است بر ضد منافع خويش و در حقيقت كودتائى است كه اشراف خلع يد شده به راه انداخته اند از طريق تحريك اجامر و اوباش بر عليه ضحاك كه آنها را خاكستر نشين كرده. سؤال اين است كه خوب، پس از پيروزى قيام چرا سلطنت به فريدون تفويض مى شود؟ فقط به يك دليل: فريدون از خانواده سلطنتى است و بقول فردوسى فر شاهنشهى دارد، يعنى خون سلطنتى (كه اين بنده مطلقاً از فرمول شيميائى چنين خونى اطلاع ندارد)تو رگ هايش جارى است!
اين به اصطلاح فرشاهنشهى موضوعى است كه فردوسى مدام رويش تكيه مى كند. تعصب او در اين عقيده كه مردم عادى شايسته رسيدن به مقام رهبرى جامعه نيستند شايد از داستان انوشيروان بهتر آشكار باشد:
قباد هنگام عبور از اصفهان شبى را با دختر دهقانى به سر مى برد و سال ها بعد خبر پيدا مى كند كه همخوابه يك شبه شاهنشاه برايش يك پسر كاكل زرى به دنيا آورده كه بعدها انوشيروان نام مى گيرد و به سلطنت مى رسد. خوب، اين كه نمى شود. مگر ممكن است يك چنان پادشاه جمچاهى همين جورى از يك زن هشت من نه شاهى طبقه بقال چقال به دنيا آمده باشد؟ اين است كه قبلاً به ترتيبى نژاد دختر مورد تحقيق قرار مى گيرد و بى درنگ كاشف به عمل مى آيد كه نخير، هيچ جاى نگرانى نيست، دختره از تخم تركه جمشيد است و خون شاهان در رگ هايش جارى است!
در ميان همه تاجداران شاهنامه فردوسى، ضحاك تنها كسى است كه نمى تواند بگويد:
منم شاه با فره ايزدى
همم شهريارى، همم موبدى
و اين خود ثابت مى كند كه ضحاك از دودمان شاهى و حتى اشراف دربارى نيست بلكه فردى است عادى كه از ميان توده مردم برخاسته.
آقاى حصورى بسيار دقيق به اين نكته اشاره مى كند. مى گويد:
«از آنجا كه اين دوره به كلى از جنبه هاى الهى كه به دوره هاى ديگر داده اند جدا است بايد پذيرفت كه دوره اى انسانى است … اين ضحاك در نظر پردازنده اسطوره چنان ناپاك جلوه كرده است كه ديگر به لقب ايرانى آژدهاك (يا اژدها) و به اسم ايرانيش بيوراسپ توجهى نكرده او را يكباره غير ايرانى و بخصوص تازى خوانده و به خيال خود اين ننگ را از دامن ايرانيان سترده است كه خدا نخواسته يكى از آنها بر عليه امر مقدسى چون نظام طبقاتى قد علم كند!»
وقتى كه رد اسطوره ضحاك فردوسى درست همان گئومات غاصبى است كه داريوش از برديا ساخته بود. اگر شما به آنچه ابوريحان بيرونى درباره ضحاك نوشته نگاه كنيد از شباهت مطالب او با مطالب سنگ نبشته بيستون حيرت مى كنيد. يك نكته بسيار بسيار مهم متن ابوريحان اصطلاح «اشتراك در كدخدائى » است در دوره ضحاك، و اين دقيقاً همان تهمت شرم آورى است كه به مزدك بامدادان نيز وارد آورده اند. توجه كنيد به نزديك شدن معتقدات مزدكى و ضحاى! – مزدك هرگونه مالكيت خصوصى بيش از حد نياز را طرد و مالكيت اشتراكى را تبليغ مى كرد. براى اشراف، زنان در شمار اموال خصوصى بودند نه بمعنى نيمى از جامعه انسانى. اين بود كه در كمال حرامزادگى حكم مزدك را تعميم دادند و او را متهم كردن زنان نيز در تعلق تمامى مردان خواسته است. آن «اشتراك در كدخدائى» كه بيرونى به ضحاك نسبت داده همان تهمت شرم آورى است كه بعدها به آئين مزدك نيز بسته شد، زيرا كدخدائى به معنى دامادى و شوهرى است، مقابل كدبانوئى. حالا ديگر بماند كه بيرونى راجع به دوره ئى اظهارات تاريخى مى كند كه اسطوره است و لزوماً صورت تاريخ ندارد!
آقاى حصورى مقاله اش را با اين جمله ادامه مى دهد:
«احقاق حق ضحاك كه به گناه حفظ منافع مردم ماردوش و جادو از آب درآمده نبايد ما را از دنبال كردن داستان جمشيد باز دارد: مى بينيم كه فريدون دوباره قالب قديمى شاهان كهن ايرانى را پيدا مى كند و به تلاطم دوره ضحاك خاتمه مى دهد و جامعه را به همان راهى مى برد كه جمشيد مى برد.»
***
مى بينيد دوستان كه حكومت ضحاك افسانه اى يا بردياى تاريخى را ما به غلط ، به اشتباه، مظهرى از حاكميت استبدادى و خودكامگى و ظلم و جور و بيداد فردى تلقى كرده ايم. به عبارت ديگر شايد تنها شخصيت باستانى خود را كه كارنامه اش به شهادت كتيبه بيستون و حتى مداركى كه از خود شاهنامه استخراج مى توان كرد سرشار از اقدامات انقلابى توده ئى است بر اثر تبليغات سوئى كه فردوسى بر اساس منافع طبقاتى و معتقدات شخصى خود براى او كرده به بدترين وجهى لجن مال مى كنيم و آنگاه كاوه را مظهر انقلاب توده ئى به حساب مى آوريم در حالى كه كاوه را در تحليل نهائى عنصرى ضد مردمى است.
به اين ترتيب پذيرفتن در بست سخنى كه فردوسى از سر گربزى عنوان كرده به صورت يك آيه منزل، گناه بى دقتى ما است نه گناه او كه منافع طبقاتى يا معتقدات خودش را در نظر داشته.
سياست رژيم ها در جهان سوم، ارتجاعى و استثمارى است. هر رژيم با بلندگوهاى تبليغاتيش از يك سو فقط آنچه را كه خود مى خواهد يا به سود خود مى بيند تبليغ مى كند و از سوى ديگر با سانسور و اختناق از انتشار هر فكر و انديشه ئى كه با سياست نفع پرستانه خود در تضاد ببيند مانع مى شود. مى بينيند كه تا كنون هيچ محققى به شما نگفته است كه شاهنامه فردوسى، اگر در زمان خود او حدود هزار سال پيش از اين – مبارزه براى آزادى ايران عرب زده خليفه زده تركان سلجوقى زده را ترغيب مى كرده امروز بايد با آگاهى بدان برخورد شود نه با چشم بسته. بلندگوهاى رژيم سابق از شاهنامه به عنوان «حماسه ملى ايران» نام مى برد حال آنكه در آن از ملت ايران خبرى نيست و اگر هست همه جا مفاهيم وطن و ملت را در كلمه شاه متجلى مى كند. خوب، اگر جز اين بود كه از ابتداى تأسيس رائيو در ايران هر روز صبح به ضرب دمبك زورخانه توى اعصاب مردم فرويش نمى كردند. آخر امروزه روز فر شاهنشهى چه صيغه اى است؟ و تازه به ما چه كه فردوسى جز سلطنت مطلقه نمى توانسته نظام سياسى ديگرى را بشناسد؟
در ايران اگر شما برمى داشتيد كتاب يا مقاله يا رساله ئى تأليف مى كريد و در آن مى نوشتيد كه در شاهنامه فقط ضحا است كه فر شاهنشهى ندارد پس از توده مردم برخاسته، و اين آدم به فلان و بهمان دليل محدوديت هاى اجتماعى را از ميان برداشته و دست به اصلاحات عميق اجتماعى زده پس حكومتش به خلاف نظرفردوسى حكومت انصاف و خرد بوده، و كاوه نامى بر او قيام كرده اما يكى از تخم و تركه جمشيد را به جاى او نشانده پس در واقع آنچه به قيام كاوه تعبير مى شود كودتائى ضد انقلابى براى بازگرداندن اوضاع به روال استثمارى گذشته بوده، اگر چوب به آستين تان نمى كردند اين قدر هست كه دست كم به ماحصل تتبعات شما در اين زمينه اجازه انتشار نمى دادند و اگر هم به نحوى از دستشان در مى رفت به هزار وسيله مى كوبيدندتان. چنان كه بر سر برداشت هاى من از حافظ، استادان شاخ پشمى فرهنگستانى رژيم در كمال وقاحت رأى صادر فرمودند كه مرا بايد به محاكمه كشيد، و بعد هم كه اوضاع عوض شد بكلى جلوى انتشارش را گرفتند.
خوب. پس حقايق و واقعيات وجود دارند و آنجا هستند: توى شاهنامه، توى سنگ نبشته بيستون، توى ديوان حافظ، توى كتاب هائى كه خواندن شان را كفر و الحاد به قلم داده اند، توى فيلمى كه سانسور اجازه ديدنش را نمى دهد و توى هر چيزى كه دولت ها و سانسورشان به نام اخلاق ، به نام بدآموزى، به نام پيشگرى از تخريب انديشه و به هزار نام و هزار بهانه ديگر سعى مى كنند توده مردم را از مواجهه با آن مانع شوند. در هر گوشه دنيا، هر رژيم حاكمى كه چيزى را ممنوع الانتشار به قلم داده من به خودم حق مى دهم كه فكر مى كنم در كار آن رژيم كلكى هست و چيزى را مى خواهد از من پنهان كند.
پاره ئى از نظام ها اعمال سانسور را با اين عبارت توجيه مى كنند كه:«ما نمى گذاريم ميكرب وارد بدن مان بشود و سلامت فكر و ما و مردم را مختل كند.» آنها خودشان هم مى دانند كه مهمل مى گويند. سلامت فكر جامعه فقط در برخورد با انديشهآ مخالف محفوظ مى ماند. تو فقط هنگامى مى توانى بدانى درست مى انديشى كه من منطقت را با انديشه نادرستى تحريك كنم . من فقط هنگامى مى توانم عقيده سخيفم را اصلاح كنم كه تو اجازه سخن كفتن داشته باشى. حرف مزخرف خريدار ندارد، پس تو كه پوزه بند به دهان من مى زنى از درستى انديشه من، از نفود انديشه من مى ترسى. مردم را فريب داده اى و نمى خواهى فريب آشكار شود. نگران سلامت فكرى جامعه هستيد؟ پس چرا مانع انديشه آزادش مى شويد؟ سلامت فكرى جامعه تنها در گرو همين واكسناسيون بر ضد خرافات و جاهليت است كه عوارضش درست با نخستين تب تعصب آشكار مى شود. براى سلامت عقل فقط آزادى انديشه لازم است. آنها كه از شگفتگى فكر و تعقل زيان مى بينند جلو انديشه هاى روشنگر ديوار مى كشند و مى كوشند توده هاى مردم احكام فريبكارانه بسته بندى شده آنان را به جاى هر سخن بحث انگيزى بپذيرند و انديشه هاى خود را بر اساس همان احكام قالبى كه برايشان مفيد تشخيص داده شده زيزسازى كنند. توده ئى كه بدين سان قدرت خلاقه فكرى خود را از دستداده باشد براى راه جستن به حقايق و شناخت قدرت اجتماعى خويش و پيدا كردن شعور و حتى براى بتوجه يافت به حقوق انسانى خود محتاج به فعاليت فكرى انديشمندان به جامعه خويش است زير كشف حقيقتى كه اينچنين در اعماق فريب و خدعه مدفون شده باشد رياضتى عاشقانه مى طلبد و به طور قطع مى بايد با آزاد انديشى و فقدان تعصب جاهلانه پشتيبانى بشود كه اين هم ناگزير در خصلت توده گرفتار چنان شرايطى نخواهد بود.
اين ماجراى ضحاك با برديا يك نمونه بود براى نشان دادن اين اصل كه حقيقت چقدر آسيب پذير است ، و در عين حال، زدودن غبار فريب از رخساره خقيقت چقدر مشكل است. چه بسا در همين تالار كسانى باشند با چنان تعصبى نسبت به فردوسى، كه مايل باشند به دليل اين حرف ها خرخره مرا بجوند و زبانم را از پس گردنم بيرون بكشند، فقط به اين جهت كه دروغ هزارساله امروز جزو معتقداتشان شده و دست كشيدن از آن برايشان غير مقدور است.
پيشينيان ما گفته اند «آفتاب زير ابر نمى ماند و حقيقت سرانجام روزى گفته خواهد شد.» اين حكم شايد روزگارى قابليت قبول داشته و پذيرفتنى بوده اما در عصر ماكه كوچكترين خطائى مى تواند به فاجعه ئى عظيم مبدل شود به هيچ روى فرصت آن نيست كهدست روى دست بگذاريم و بنشينيم و صبر پيش گيريم كه روزى روزگارى حقيقت با ما ب سر لصف بيايد و كوشه ابروئى نشان مان بدهد.
امروز هر يك از ما كه اينجا نشسته ايم بايد خود را به چنان دستمايه ئى از تفكر منطقى مسلح كنيم كه بتوانيم حقيقت را بو بكشيم و پنهانگاهش را بى درنگ بيابيم.
ما در عصرى زندگى مى كنيم كه جهان به اردوگاه هاى متعديدى تقسيم شده است. ر هر اردوئى بتى بالا برده اند و هر اردوئى به پرستش بتى واداشته شده. اميدوارم دوستان، كه نه خودتان را به كوچه على چپ بزنيد ، نه سخن مرا به كونه ئى جز آنچه هست تعبير و تفسر كنيد. اشاره من مطلقاً به بت سازى و بت پرستى نوبالغان نيست كه مثلاً مايكل جكسن قرتى يا محمد على كلى، كتك خور حرفه اى براى شان بصورت خدا در مى آيد. اشاره من به بيمارى كودكانه تر، اسف انگيزتر و بسيار خجلت آورتر كيش شخصيت است كه اكثر ما گرفتار آنيم. مائى كه كلى هم ادعامان مى شود، افاده ها طبق طبق ، و مثلاً خودمان را مسلح به چنان افكار و انديشه هاى متعالى مى دانيم كه نجات دهنده بشريت از يوغ بردگى جديد است. بله، مستقيماً به هدف مى زنم و كيش شخصيت را مى گويم. همين بت پرستى شرم آور عصر جديد را مى گويم كه مبتلا به همه ما است و شده است نقطه افتراق و عامل پراكندگى مجموعه ئى از حسن نيت ها تا هركدام به دست خودمان گرد خودمان حصارهاى تعصب را بالا ببرين و خودمان را درون آن زندانى كنيم. انسان به برگزيدگان بشريت احترام مى گذارد و از مشعل انديشه هاى آنان روشنائى مى گيرد اما درست از آن لحظه كه از برگزيدگان زمينى و اجتماعى خود شروعبه ساخت بت آسمانى قابل پرستش مى كند نه فقط به آن فرد برگزيده توهين روا مى دارد بلكه على رغم نيات آن فرد برگزيده ، برخلاف تعاليم آن آموزگار خردمند كه خواسته است او را از اعماق تعصب و نادانى بيرون كشد بار ديگر به اعماق سياهى و سفاهت و ابتذال و تعصب جاهلانه سرنگون مى شود. زيرا شخصيت پرستى لامحاله تعصب خشك مغزانه و قضاوت دگماتيك را به دنبال مى كشد، و اين متأسفانه بيمارى خوف انگيزى است كه فرد مبتلاى به آن با دست خود تيشه به ريشه خود مى زند.
انسان خردگرى صاحب فرهنگ چرا بايد نسبت به افكار و باورهاى خود تعصب بورزد؟ تعصب ورزيدن كار آدم جاهل بى تعقل فاقد فرهنگ است: چيزى را كه نمى تواند درباره اش به طور منطقى فكر كند به صورت يك اعتقاد دربست پيش ساخته مى پذيرد و در موردش هم تعصب نشان مى دهد. چوبى را نشانش بدهد بگو تو را اين آفريده، بايد روزى سه بار دورش شلنگ تخته بزنى هر بار سيزده دفعه بگوئى من دوغم. كارش تمام است. برو چند سال ديگر برگرد به اش بگو خانه خراب! اين حركات كه مى كنى و اسن مزخرفاتى كه به عنوان عبادت بلغور مى كنى معنى ندارد!

– مى دانيد چه پيش مى آيد؟ – مى گيرد پاى همان چوبى كه مى پرستد درازت مى كند به عنوان كافر حربى سرت را گوش تا گوش مى برد!

– اين را به اش مى گوئيم تعصب. حالا بفرمائى به اين بنده شرمنده بگوئيد چرا تعصب نشان دادن آن بابا جاهلانه است، تعصب نشان دادن ما كه خودمان را صاحب درايت هم فرض مى كنيم عاقلانهأ
تبليغات رژيم ها هم درست از همين خاصيت تعصب ورزى توده ها است كه بهره بردارى مى كنند. دست كه براى ما ايرانى ها اين گرفتارى بسيار محسوس است. از نهضت عظيم تصوف كه چشم بپوشيم و دلايل نضج و نفوذ آن را استثنا كنيم، به علل متعددى كه يك خفقان سنتى دو هزار و پانصد ساله را بر قلمرو موسوم به ايران تحميل كرده است انديشمندان وطن ما

– كه از قضا تعدادشان چندان هم كم نبوده – هرگز به درستى نتوانسته اند پاك و ناپاك و شايست و ناشايست و درست و نادرست افكار و عقايد را چنان كه بايد با جامعه در ميان نهند.
توده كه غافل و نادان و بى سواد ماند و تعصب جاهلانه كورش كرد، انديشه و فرهنگ هم از پويائى مى افتد و در لاك خودش محبوس مى شود و در نتيجه ، تبليغاتچى هاى حرفه اى مى توانند هر انديشه ئى را بر زمينه تعصب عامه قابل پذيرش كنند. وقتى لقب جبار آدمخوارى مثل شاه صفى را بگذارند ظل الله ، ياروئى كه همه فكر و ذكرش الله است چه كند؟
نمونه هم مى دهم:

يكى از پرشكوه ترين مبارزاتى كه طى آن ملتى توانسته است تمام فرهنگ خود را به ميدان بياورد و به پشتوانه آن ملتى توانسته است تمام فرهنگ خود را به ميدان بياورد به پشتوانه ان پوزه اشغالگران را به خاك بمالد نهضت تصوف در ايران بوده است.
همه ميدانيم كه ايرانيان فريب در باغ سبزى را خوردند كه اعراب با شعار مساوات و عدل و انصاف به آنها نشان داده بود. بحران هاى اجتماعى ايران هم به اين فريب خوارگى تحرك بيشترى بخشيد تا آنجا كه مى توان گفت دفاعى از كشور صورت نگرفت و دروازه ها از درون به روى مهاجمان گشوده شد. اما اعراب با ورود به ايران شعارهاى خود را فراموش كردند و روشى با ايرانيان در پيش گرفتند كه فى الواقع رفتار فاتح با مغلوب و خواجه با برده بود. كار عرب صحرا گرد در ايران بجائى رسيد ك وقتى پياده بود ايرانى حق نداشت سوار مركب بماند. وقاحتش به آنجا رسيد كه بگويد اگر سگ و خوك و ايرانى از جلو نمازانه بگذرد نماز عرب باطل است!
عرب بيابانگرد بى فرهنگ به ملتى كه فرهنگى عميق داشت و به مظاهر هنرى خود به شدت دلبسته بود گفت موسيقى حرام است، شعر مجگروه است، رقص معصيت است، هنرهاى تجسمى (نقاشى و حجارى و چهره سزى و پيگرتراشى ) كفر محض است. اما ايرانى با همه فرهنگش به پاخاست و در برابر اين تحريم ايستاد و به جنگ آن رفت و بر بنياد همان دينى كه هر گونه تجلى ذوق و فرهنگ و هنر را به آن صورت فجيع منع كرده بود نهضت تصوف را تراشيد و عاشقانه ترين شعر زمينى را و موسيقى را و رقص را در قالب قول و سماع به خانقاه ها برد. زيباترين معمارى را به عنوان معمارى اسلامى ارائه داد و گنبدهائى بالاى اين مسجد و آن مزار به وجود آورد كه رنگ در آنها مويسقى منجمد است و طرح ها و نقش هاى آن به قيقت تجلى عقده ممنوعه و سركوفته رقص. اين نهضت نه فقط فرهنگ ايرانى را نجات بخشيد بلكه تمامى احساسات ملى و ضد عربى ايرانيان را هم از طريق عناصر و اشكال نمادين همچون متلكى به خورجين هنر اسلامى چپاند نقوش هنرهاى اسلامى ايران از اين لحاظ به راستى قابل مطالعه است: مثلاً طرح موسوم به بته جقه همان سرو است. سروى كه از فراسوهاى آئين زرتشت مى آيد و براى ايرانيان درخت مقدس بوده، و نشانه جاودانگى و سرسبزى و ابدى، كه لابد رديف هاى آن را در كنده كارى هاى تخت جمشدى ديده ايد. قوس ها و دواير طرح معروف به اسليمى نيز، اگر از من بپرسيد مى گويم همان انار ميوه مقدس زرتشتى – است كه استيليزه شده و گلشن به شعله هاى آتش مى ماند كه يادآور آتشكده ها است و سرش به تاج كيانى مى ماند.
بگذاريد حقيقت تلخ ترى را به تان بگويم:

اين دستگاه پيچيده ئى كه مغز ما است اگر «نياموزد» اگر «ياد نگيرد و تمرين نگند» به دو پول سياه نمى ارزد. اگر آدميزاد تو جنگل با گرگ ها بزرگ بشود نه مغزش به دادش خواهد رسيد و نه حتى قوه ناطقه اش را خواهد توانست كشف كند. با جاهاى ديگر دنيا كارى ندارم، در ايران خودمان توده ملت مادر تمام طول تاريخش امكان تعقل، امكان تفكر ، امكان به كار گرفتن اين چيزى را كه به اش مغز مى گويند نداشته. البته اين كه در تاريخ ملتى نواقغى چون خوارزمى و خيام و حافظ و بيرونى و ابن سينا به ظهور برسند مطلبى ديگر است. اولاً كه خوارزمى و خيام و امثالهم نمى توانسته اند انقلابى اجتماعى را زح بريزند يا به پيش برانند و دانش شان هم چيزى نبوده است كه به كار توده آيد، و همان بهتر! تاره غولى چونه حافظ هم كه به اعتقاد من تاج سر همه شاعران همه زبان ها در همه زمان ها سات وقتى در دسترس توده قرار گرفت سرنوشتش چه خواهد بود جزاين كه با ديوانش فال بگيرند؟
من نمى گويم توده ملت ما قاصر است يا مقصر، ولى تاريخ ما نشان مى دهد كه اين توده حافظه تاريخى ندارد، حافظه دست جمعى ندارد، هيچ كاه از تجربيات عينى اجتماعيش چيزى نياموخته و هيچ گاه از آن بهره ئى نگرفته است و در نتيجه هرجا كارد به استخوانش رسيده به پهلو غلطيده، از ابتذالى به ابتذال ديگر و اين حركت عرضى را حركتى در جهت پيشرفت انگاشته خودش را فريفته . من متخصص انقلاب نيستم ولى هيچ وفت چشمم از انقلاب خود انگيخته آب نخورده. انقلاب خود انگيخته مثل ارتش بى فرمانده در بيشتر به درد شكست خوردن و براى اشعال شدن گزك به دست دشمن دادن مى خورد تا شكست دادن و دماد از روزگار دشمن در آوردن . ملتى كه حافظه تاريخى ندارد انقلابش به هر اندازه هم كه از لحاظ مقطعى «شكوهمند» توصيف شود در نهايت به آن صورتى در مى آيد كه عرض شد . يعنى در نهايت امر چيزى اردجاعى از آب در مى آيد. روحانيان زردشتى كه تسمه از گرده اش كشيده اند فريب عرب هار مى ورد. دروازه ها را به روى شان باز مكند، و دويست سال بعد كه از فشار عرب به ستوه آمد و نهضت تصوف را براه انداخت دوباره فيلش ياد هندوستان مى كند و عناصر زردشتى را كه با آن خشونت دور انداخته پيش مى كشد و از شباهت جقه انار به تاج كيانى براى سوزاندن دماغ عرب ها طرح اسليمى مى آفريند هنرش پيش مى رود ولى جامعه در عمل واپسگرائى ميكند. شاه اسمعيل به دلايل سياسى مى افتد وسط كه مملكت را شيعه كند (كارى كه فرض كنيم از لحاظ سياسى بسيار وب است زيرا كشور را از اضمحلال نجات مى دهد) ولى اين كار به بهاى سنگينى تمامى مى شود: به قيمت از دست رفتن فرهنگ و هنر و دانش در ايران، و از آن جمله به بهاى جان حدود نيم ميليون نفر آدميزادى كه حاضر به قبول مذهب ديگرى نيستند و نمى خواهند دست از سنيگرى بردارند و توى اذانشان بگويند على ولى الله. اما همين توده كه از ترس شمشير شيعه شد يا تظاهر به شيعه گرى كرد چندى بعد به كلى موضوع را از ياد مى برد و چناتن تعصبى جانشين حافظه تاريخيش مى شود كه بيا و تماشا كن! حتى قبول مى شود. به شاهش كه ضمناً رياست مذهبى هم دارد و لقب خودش را گذاشته كلب آستان على مى گويد مرشد كل و در ركابش براى اعتلاى دين شمشير مى زند و جهانگيرى مى گذرد و براى دست يافته به زن شرعى پادشاه فلان كشور خاك آن كشور به توبره مى كند!
برگرديم به مطلب مان:
بارى ، نقاشى و رقص و موسيقى و شعر دست به دست هم داد و درست از قلب مراكز اسلامى ، از ميان خانقاه ها به تپش در آمد و غريو اين فرهنگ سرشار از زيبائى حتى در قصور خلفاى ظاهراً مسلمان هم طنين افكند. تا اينجا رهبرى مقاومت و مبارزه با متفكران و آزاد انديشان بود و على رغم دربار خلفا كه با شدت وحدت به صوفى كشى و قلع و قمع صوفيان سركش پرداخته بود تصوف تا آنجا نفوذ پيدا كرد كه خانقاه ها عملاً به صورت مراكز اصلى مذهبى درآمد.
متأسفانه اينجا مجال آن نيست كه نشان بدهم اسلام عربى چه بوده و اسلامى كه تصوف ايرانى از آن ساخت چه . اما مى توانم نكته كوتاهى از معتقدات يكى از سران صوفيه را نقل كنم، كه مشت نمونه خروار است:
«صوفيان گرد آمده بودند در خانقاه، و از بيرون بانگ اذان برخاست كه «الله اكبر» (بزرگ است خدا». شيخ سرى جنبانيد و گفت :

- و انا اكبر منه. (من از خدا بزرگ ترم!)»
اما كار تصوف به كجا كشيد؟- هيچ. پس از آن كه نقش سياسى اجتماعى خودش را به انجام رساند پادشاهان ايران آن را از درونمايه فرهنگى و مليش خالى كردند و به صورت پفيوزى و مفتخورى و درويش مسلكى درش آوردند و ازش آلت معطله ساختند تا بى مزاحم تر بتوانند به نوكرى و سرسپردگى دربار خلفاى عرب افتخار كنند و خون وطنواهان و استقلال طلبان را بريزند.
البته اين طرحى اجمالى و فشرده بوده كه دادم و بعيد نيست پاره ئى برداشت هايم ناردست هم باشد. اين طرح را دادم تا بتوانم بگويم كه آن نهضت عظيم چه بود و چه شد. اما بعد ها كه مورخان مغرض قلم به مزد اقتضاى سياست هاى روز گفتند تصوف از همان اول چيزى جز مفتخورى و گدامنشى و درويش مسلكى نبوده، ما اين حكم را مثل وحى منزل پذيرفتيم .
اگر گفته اند انوشيروان آدمكش دو دوزه باز فرصت طلب مظهر عدل و انصاف بوده، اين حم را هم مانند وحى منزل پذيرفته ايم و اگر فردوسى اشتباه كرده يا ريگى به كفش داشته و اسطوره ضحاك را به آن صورت جازده، حتى طبقه تحصيل كرده و مشتاق حقيقت ما نيز حكم او را مثل وحى منزل پذيرفته اند.
من موضوع قضاوت نادرست درباره نهضت تصوف يا اسطوره ضحاك را به عنوان دو نمونه تاريخى مطرح كردم تا به شما دوستان عزيز نشان بدهم كه حقيقت چقدر آسيب پذير است. اين نمونه ها را آوردم تا آگاه باشيد چه حرامزادگانى بر سر راه قضاوت ها و برداشت ها ما نشته اند كه ى توانند به افسونى دوشاب را دوغ و سفيد را سلاه جلوه دهند و بوقلمون رنگ كرده را جاى قنارى به ما قالب كنند. اين نمونه ها را آوردم تا آنچنان كه در ابتداى صحبتم گفتم زمينه اى باشد براى آن كه به نگرانى هايم بپردازم، نگرانى هاى جانگزائى كه از فردا، از آينده ، روحم را مى تراشد و اره به استخوان هايم مى كشد. حالا كه اين زمينه را به وجود آوردم مى توانم به شما بگويم كه در شرايط درون مرزى تعصب اگر براى روشنفكران جامعه كوچكترين امكان عمل كردن به رسالت اجتماعى وانسانى وجود ندارد، از شما كه طبقه تحصيل كرده و آگاه جامعه هستيد و اين بختيارى را هم داشته ايد كه چندگاهى دور از دسترس اختناق به خودآموزى بپردازيد هرگز پذيرفته نيست كه هر حكمى و هر ايسمى را وحى منزل تلقى كنيد و نسنجيده و انديشه ناكرده هر حكم پيش ساخته ئى را بپذيريد. اين امكان براى شما وجود دارد كه چندصباحى از نعمت آزادانه انديشيدن برخوردار باشيد، پس از اين امكان تا آنجا كه فرصت داريد سود بجوئيد. اگر از يك دانشجوى دانشگاه هاى ايران اين سخن پذيرفتنى باشد كه در شرايط ناساز مجبور به قبول احكامى مى شود كه ظاهر شسته روفته ئى داشته و وسيله ئى براى سنجيدن لنگى هاى اين احكام دراختيارش نبوده، بارى چنين سخنى از هيچ يك شما پذيرفتنى نيست.
براى شما مجال بحث و جدل هست. شما به اين بحث و جدل ها، به بده بستان هاى فكرى، محتاجيد، موظفيد، ناچاريد، زيرا حيات فرداى ما به آن بستگى دارد. زيرا فردا دوباره اگر تو اشتباه كنى سلامت و هستى مرا به خطر مى اندازى و اگر من به غلط بروم تو را به بيراهه مى كشم. خطر كم دانستن از خطر هيچ ندانستن بيشتر است. واقعاً راست گفته اند قديمى ها ما كه «نيمه حكيم بلاى جان است نيمه فقيه بلاى ايمان». ناآگاهى توده خود خطرى بالقوه هست، چون ناگهان مى جنبد و بى فكر و بى هدف دست به عمل مى زند؛ اما اگر تو نتوانى درست انديشه كنى آن خطر بالقوه به فاجعه ئى مبدل مى شود.
شما بايد در هرلحظه خودتان را به محاكمه بكشيد كه آيا واقعاً آنچه مى گويم و مى كنم درست است؟ آيا مى توانم بى هيچ نگرانى و دغدغه ئى ادعا كنم كه اگر از شرافت انسانى خود بخواهم ضامن صحت انديشه ها و برداشت هاى من بشود بى لحظه ئى ترديد اين ضمانت را خواهد پذيرفت؟ شما حق نداريد كم بدانيد، حق نداريد بلغزيد، حق نداريد اشتباه كنيد، زيرا فقط ديوانه ها مى توانند توهمات شان را حقيقت صرف تلقى كنند و از احتمال اشتباه هم كك شان نگزد.
حرف آخرم را بگويم: شما حق نداريد به هيچ يك از احكام و آيه هائى كه از گذشته به امروز رسيده و چشم بسته آنها را پذيرفته ايد ايمان داشته باشيد. ايمان بى مطالعه سد راه تعالى بشرى است. فقط فريب و دروغ است كه از اتباع خود ايمان مطلق مى طلبد و به آنها تلقين مى كند كه اگر شك آورديد روى تان سياه مى شود؛ چرا كه تنها و تنها شك است كه آدمى را به حقيقت مى رساند. انسان متعهد حقيقت جو هيچ دگمى، هيچ فرمولى، هيچ آيه اى را نمى پذيرد مگر اين كه نخست در آن تعقل كند، آن را در كارگاه عقل و منطق بسنجد، و هنگامى به آن معتقد شود كه حقانيتش را با دلايل متقن علمى و منطقى دريابد. وقتى منطق ديالتيكى مرا مجاب كرده باشد كه آب دو رودخانه نمى تواند مرا به يك سان تركند، من حق دارم به تجربه هاى تاريخى نيز شك كنم؛ مگر اين كه شرايط پيروزى فلان تجربه تاريخى سرموئى با شرايط جامعه من تفاوت نكند. – كوتاه ترين فاصله ميان دونقطه خط راست است بى گمان، اما در هندسه بما آموخته اند كه همين نكته از آفتاب روشن تر هم تا به طور علمى اثبات نشود قابل اعتنا نمى تواند بود. و ما در همان حال به مهملاتى ايمان مى آوريم كه تنها اگر ذره ئى به چشم عقل در آن نگاه كنيم از سفاهت خود به خنده مى افتيم.
يك نگاهى به اديان موجود جهان بيندازيد:
اعتقاد و ايمان دينى و مذهبى، از بت پرستى بگيريم بيائيم تا دين موسى و بوديسم و آئين زردشت و مسيحيت و چه و چه، معمولاً مثل يك صندوقچه دربسته به طور ارثى از والدين به فرزند منتقل مى شود. به احتمال قريب به يقين، همه ما كه زير اين سقف جمع شده ايم، اگر اهل مذهبيم به مذهبى هستيم كه والدين ما داشته اند. البته اين جا صحبت از مذهب است نه دين. دين، تنه اصلى و نخستين است. در مقاطعى از تاريخ، دين، به دلايل مختلف گرفتار انشعاب مى شود و مذاهب شاخه وار از آن مى رويد و جداسرى پيش مى گيرد. گويا دين اسلا هفتاد و چند شاخه يا مذهب داشته كه امروز به حدود صدوسى وچهل رسيده. هر مذهبى هم طبعاً براى خودش يك جامعه روحانيت دارد. افراد جامعه روحانيت هرمذهبى هم لامحاله معتقدند كه تنها مذهب ايشان برحق است و مذاهب ديگر و اديان ديگر كفرند و غلط زيادى مى كنند. – اين هم قبول، چون اگر چنين اعتقادى نداشته باشند كه بايد بروند دين ديگرى اختيار كنند.
حالا ما يك لحظه مذاهب موجود جهان را روى زمين در دعواى كفر و دين باقى بگذاريم خودمان اوج بگيريم و از بيرون، از آن بالا، به شان نگاهى بيندازيم:
مسيحى (با كاتوليك و پروتستان و انجيلى و كواكر و گريگورى و ارتودكس آن كارى نداريم، چون اينها از مقوله جنگ داخلى است)، مسلمان (با سنى و شيعه و حنفى و حنبلى و مذاهب ديگر اسلام هم كارى نداريم)، بودائى (با شينتو و كنفسيوسى و دائوئى اين هم كارى نداريم) برهمائى، زردشتى، مهرى، مانوى، بت پرست، آفتاب پرست، آتش پرست، شيطان پرست، گاوپرست، يهودى… و همه با اين اعتقاد كه فقط مذهب من برحق است.
خوب ما كه رفته ايم از بالا نگاه مى كنيم براى مان يك سئوال مطرح مى شود:
بالاخره همه اينها كه نمى توانند مذهب برحق باشند. عقل حكم مى كند كه فقط يكى از اين همه برحق باشد. منظور من البته فقط يك مثال است و در مثل مناقشه نيست. و من هم در مقامى نيستم كه به حق و ناحق بودن اين مذهب و آن مذهب حكم يا رد حكم كنم. اما اين را مى توانم بگويم كه من به صرف ادعاى آن كاهن بودائى به برحق بودن بوديسم، محال است ايمان بياورم، چرا؟ تنها به اين دليل بسيار ساده كه او مذهبش را از طريق بررسى مذاهب ديگر انتخاب نكرده بلكه مذهبش به اش ارث رسيده و آن را بدون منطق و بدون حق انتخاب پذيرفته است، پس هيچ جهتى ندارد ادعايش درست باشد. بودائيگريش را ارث برده و به اين دليل بسيار سست مى گويد دين بودا برحق است؛ پس اگر در يك خانواده بت پرست متولد مى شد و بت پرستى را به ارث مى برد مى گفت بت پرستى برحق است. حتى اگر يك لحظه هم قبول كنيم كه واقعاً بوديسم دين برحقى است، باز حرف آن بابا ياوه است.
انسان ذى شعور فقط به چيزى اعتقاد نشان مى دهد كه خودش با تجربه منطقى خودش به آن دست يافته باشد. با تجربه عينى، علمى، عملى، قياسى، فلسفى، و با دخالت دادن همه شرايط زمانى و مكانى.
انسان يك موجود متفكر منطقى است و لاجرم بايد مغرورتر از آن باشد كه احكام بسته بندى شده را بى دخالت مستقيم تعقل خود بپذيرد. پذيرفتن احكام و تعصب ورزيدن بر سر آنها توهين به شرف انسان بودن است. متأسفانه بايد قبول كرد كه ما بسيارى چيزها را پذيرفته ايم فقط به اين جهت كه يك لحظه نرفته ايم از بيرون، از آن بالا به آنها نگاهى بيندازيم.
جنگ و جدل هاى عقيدتى فقط بر سر اين راه مى افتد كه هيچ يك از طرفين دعوا طالب رسيدن به حقيقت نيست و تنها مى خواهد عقيده سخيفش را به كرسى بنشاند. و چنين جنگ و مرافعه ئى درست به همين سبب حقير و بى ارزش و اعتبار و خاله زنكى، وهن آميز و درنهايت امر مأيوس كننده است.

– داريم تلفنى با ولايت صحبت مى كنيم. طرف مى گويد هشت صبح است و من مى گويم هشت شب است و هردو هم راست مى گوئيم. اما دعوامان مى شود، چرا كه يكديگر را به دروغگوئى متهم مى كنيم.او از پنجره بيرون را نگاه مى كند و بر سر من فرياد مى زند:

– با اين آفتابى كه مى درخشد چه طور به خودت اجازه مى دهى مرا دست بيندازى و دروغى به اين بى مزگى بگوئى؟
من هم از پنجره بيرون را نگاه مى كنم و دادم درمى آيد كه:

– يا للعجب! ببين حرامزاده چه جورى دارد مرا ريشخند مى كند!
و جنگ حيدرى نعمتى شروع مى شود درصورتى كه هيچ كداممان دروغگو نيستيم فقط كوتاه بينيم، فقط شرايط يكديگر را درك نمى كنيم، دانش و تيزبينى نداريم و شرايط زمانى و مكانى را در استنتاجات و برداشت هاى سطحى ئى كه داريم دخالت نمى دهيم.
آيا اين توهين به منزلت انسان نيست كه اين چيز شگفت انگيز، اين اسباب موسوم به مغز و سيستم فكرى فقط و فقط بر عرصه خاك در تملك اوست، و آن وقت گوسفندوار به دنبال احكام غالباً بيمارگونه ئى مى افتد و اين مفكره زيباى غرورآفرين را بلااستفاده مى گذارد و ازش آلت معطله مى سازد؟
* * *
كوتاه كنم:
بر اعماق اجتماع حرجى نيست اگر چنين و چنان بينديشد يا چنين و چنان عمل كند، اما بر قشر دانش آموخته نگران سرنوشت خود و جامعه، بر صاحبان مغزهاى قادر به تفكر، حرج است. بر آن دانشجوى محروم از آزادى كه امكان بحث و جست وجو به اش نمى دهند حرجى نيست، اما بر شما كه از امكان تفحص و مباحثه و بده بستان فكرى برخورداريد حرج هست. به ويژه كه شما كناره جوئى نمى كنيد، به من چه نمى گوئيد، مردمى كوشائيد و مسئوليت مى پذيريد. پس برشما است به جاى جامعه ئى كه امكان تفكر منطقى از آن سلب شده است عميقا منطقى فكر كنيد. خب: پرسش نگران كننده من اين است:
- شما جوان ها كه مردمى شريفيد، از سرشتى ويژه ايد، در بند نام و نان نيستيد، تنها سود و سلامت جامعه را مى خواهيد و جان در سر عقيده مى كنيد كجاى كاريد؟ چه برنامه ئى در دست داريد؟ چه مى خواهيد بكنيد؟
كسى به اين پرسش دردناك من پاسخى نداده است، شما به خودتان چه جوابى مى دهيد؟ – اگر دل كوچك تان نمى شكند من خود بگويم. گمان كنم جواب اين باشد كه:
- چو فردا شود فكر فردا كنيم.
فقط براى تان متأسفم!
از اين سئوال هم مى گذرم و سئوال ديگرى، سئوال نرم ترى مطرح مى كنم:
- فردا چه مى بايد بكنيد؟ آيا شما از خود چيزى ساخته ايد كه فردا به كارى بيايد؟ با نظرى انتقادى در خود نگاه كرده ايد كه ببينيد زيرسازى فرهنگى تان در چه حال است؟
بسيارى از فرزندان ملت ما كه در خارج از كشور تحصيل مى كنند هنگام خروج از ايران به دو دليل كاملاً روشن زير ساخت فكرى سالم ندارند. نخست به اين دليل كه اصولاً در سنينى نيستند كه مسائل فرهنگى و هويت ملى براى شان مطرح بوده باشد يا از شرايط اجتماعى وطنمان آگاهى هاى لازم به دست آورده باشند، و دوم به اين دليل كه اگر هم به اين مسائل توجهى نشان مى داده اند فضاى سياسى كشور فضائى نبوده است كه در آن آزادانه توانسته باشند راجع به اين مسائل انديشه و بررسى كنند. يكى اين كه امكان دستيابى به منابع چنين تحقيقات و تتبعات كارسازى درميان نبوده، ديگر اين كه آمارها و اطلاعاتى كه در دسترس گذاشته مى شود قابل اعتماد نيست. به قولى دروغ بر سه نوع است: كوچيك و بزرگ و آمار. حتى جامعه شناسان ما از حقايق جامعه مان آگاهى هاى درستى ندارند. -پس كاملاً طبيعى است كه غالب جوانان ما هنگام خروج از كشور مانند تركه نازكى كه از درختى بچينند هيچ ريشه ئى با خود نداشته باشند. اگر منى در اين سن وسال ناگزير به جلاى وطن شود، به هرحال ريشه هايش را با خود مى آورد، اما دانشجوى جوان يك قلمه بيش نيست؛ نهال نازكى است كه تازه از درخت بريده در اين خاك غربت نشا كرده اند و ناگزير ريشه ئى كه مى گيرد از اين آب وخاك است. گيرم ريشه مى كند اما در خاكى كه از او نيست. و فردا كه به وطن برگردد ريشه ئى با خود مى برد كه بدلى و قلابى است، با جغرافياى فرهنگى ما بيگانه است و با آن نمى خواند.
من از ته قلب اميدوارم در اين قضاوت خود يكصدوهشتاد درجه به خطا رفته باشم اما تا آنجا كه با اجتماعات دانشجوئى خارج كشور تماس داشته ام و به چشم ديده ام در ايشان چندان دغدغه ئى نسبت به اين موضوع بسيار بسيار حساس احساس نكرده ام.
دوستان بسيارى را ديده ام كه ظاهراً محيط ايرانى دارند، البته به خيال خودشان. يعنى قرمه سبزى مى خورند، با دمبك رِنگِ روحوضى مى زنند، رقص باباكرم را به رقص هاى كاباره ئى ترجيح مى دهند، يا اگر اعتقادات مذهبى دارند نماز مى خوانند و روزه مى گيرند، نسبت به چگونگى ذبح گوشتى كه مى خورند حساسيت فراوان نشان مى دهند و پاره ئى از آنها اصلاً خوردن گوشت را كنارمى گذارند و اگر نشود چادر به سر كنند با چارقد مى سازند. با مادرزن و برادرزن و خواهرزن و زن برادرشان زير يك سقف زندگى مى كنند و بر اين گمان باطلند كه چون سفره غذا را روى زمين مى گسترند فرهنگ ملى شان را حفظ كرده اند و ايرانى باقى مانده اند. عادت را با فرهنگ اشتباه مى كنند و خود را فريب مى دهند، چون يادشان رفته است كه آقازاده شان حتى زبان مادريش را بلد نيست و از فارسى احتمالاً فقط كلمه پدرسويست بيگانه است و در آنجا هم كه وطن اوست بيگانه.
رسيدن به درجه تخصص در فلان يا بهمان رشته به هيچ وجه مفهومش صاحب فرهنگ شدن و هويت فرهنگى يافتن نيست، و سئوال آزاردهنده ئى كه مدام براى من مطرح مى شود اين است كه فردا وطن ما به فردفرد اين جوانان تحصيل كرده نياز خواهد داشت، آيا فردا كه اين جوانان به وطن مراجعت كنند تنها ليسانس و دكترا و فوق دكترا يا گواهينامه فلان يا بهمان رشته علمى كه به دست آورده اند براى پاسخگوئى به آن همه نيازهائى كه داريم كافى خواهدبود؟
به آخر حرف هايم رسيده ام، پرچانگى من هم خسته تان كرده است، اما بگذاريد دوستان يك بار ديگر به مطلبى كه پيش از اين گفتم برگردم:
انسان از يك فضاى مختنق كه رهامى شود با اولين احساسى كه از آزادى فكر و عقيده به او دست مى دهد به هيجان درمى آيد، و اين امرى بسيارطبيعى است. احساس اين كه انسان مى تواند بدون وحشت از تعقيب مأموران دستگاه تفتيش عقايد، با اعتماد و استقلال و اختيار تام و تمام براى خودش عقيده و نظريه ئى برگزيند احساسى سخت شورانگيز است. اين احساس اما گاه مى تواند باعث لغزش شود. اين احساس اما گاه سبب مى شود كه ما بدون تفكر و تعمق نخستين عقيده ئى را كه بر سر راه مان قرارگرفت بپذيريم؛ يعنى به طرزى مطلق و مجرد، و فارغ از اين انديشه كه اين عقيده در شرايط اقليمى و فرهنگى ايران كاربردى هم دارد يا نه. من بايد اين احتمال را قبول كنم كه فلان يا بهمان عقيده را دركمال حسن نيت و منتها با چشم بسته پذيرفته ام، پس نبايد نسبت به آن تعصب خشك نشان دهم. بايد اين احتمال را بپذيرم كه شايد ديگران نيز در شرايطى مشابه من به اعتقاداتى دست يافته اند پس عاقلانه نيست كه با آنها جداسرى و دشمنى ساز كنم زيرا نتيجه اين تعصب ورزيدن و لجاج بخرج دادن چيزى جز شاخه شاخه شدن نيست، چيزى جز تجزيه شدن، خردشدن، تفكيك شدن، ضربه پذير شدن، هسته هاى پراكنده ناتوان ساختن و از واقعيت ها پرت ماندن نيست.
«هركه از ما نيست برماست» شعار احمقانه ئى بود كه صلادهندگانش را هم خوردند. ما حق نداريم چنين طرز تفكرى داشته باشيم. ما حق نداريم از تئورى هاى مان دگم بسازيم و به آيه هاى كتاب سياسى مان ايمان مذهبى پيدا كنيم و تعصب جاهلانه بورزيم. بر ما فرض است كه چيزى را كه درست انگاشته ايم در محيطى كاملاً دموكراتيك، در فضائى آزاد از تعصبات شرم آور قشرى، در جوّى سرشار از فرزانگى كه در آن تنها عقل و منطق و استدلال محترم باشد با چيزهائى كه ديگران درست انگاشته اند به محك بزنيم تا اگر ما در اشتباه افتاده ايم ديگران چراغ راه مان شوند و اگر ديگران به راه خطا مى روند ما از لغزش شان مانع شويم.
ما به جهات بى شمار به ايجاد يك چنين فضاى آزادى براى بده بستان فكرى و تفاهم متقابل نيازمنديم:

وطن ما فردا به افرادى با روحياتى از اين دست نياز خواهد داشت تا نيروها يك كاسه بماند. و سئوال من اين است:
- آيا از خودتان براى فرداى وطن فردِ كارآيندى مى سازيد؟
اما اين سئوالى است كه پاسخش فقط بايد خود شما را مجاب كند.
1- هيچ كس نمى تواند ادعا كند كه من درست مى انديشم و ديگران غلطند. صِرفِ داشتن چنين اعتقاد خودبينانه ئى دليل حماقت محض است. 2- اگر احتمال صحت و حقانيت انديشه ئى برود آن انديشه لزوماً بايد تبليغ بشود. منفرد و منزوى كردن چنان انديشه ئى بدون شك جنايت است. 3- فردفرد ما بايد بكوشيم مردمى منطقى باشيم، و چنين خصلتى جز از طريق بحث و گفت و شنود با صاحبان عقايد ديگر محال است فراچنگ آيد.

4- معتقدات دگماتيكى كه در باور انسان متحجر شده است تنها از طريق تبادل انديشه و برخورد افكار مى تواند به دور افكنده شود. آن كه از برخورد فكرى با ديگران طفره مى رود متعصب است و تعصب جز جهالت و نادانى هيچ مفهوم ديگرى ندارد. 5- حقيقت جز با اصطكاك دموكراتيك افكار آشكار نمى شود، و ما بناگزير بايد مردمى باشيم كه جز به حقيقت سر فرود نياريم و جز براى آنچه حقيقى و منطقى است تقدسى قائل نشويم حتى اگر از آسمان نازل شده باشد.

متشكرم.

هیچ نظری موجود نیست: