۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

دردنامه کامران آسا خطاب به برادر شهیدش کیانوش آسا: انتساب این جنایت به خارجیان دروغی بزرگ است

کیانوش آسا: انتساب این جنایت به خارجیان دروغی بزرگ است

هرگونه بحث دیه و مواردی از این دست از جانب هر شخصی در هر مقامی، چیزی غیر از ناآگاهی از قداست خون کیانوش و دیگر جوانان این مرز و بوم نبوده و بدون هیچ بخششی منتظر حضور در دادگاهی هستیم که متهمان آن مسببان این جنایت باشند و در آنجا بسیاری از حرفهای گفته نشده را خواهیم گفت


کامران آسا، برادر کیانوش آسا دانشجوی شهید دانشگاه علم‌وصنعت که در جریان اعتراضات مسالمت‌آمیز به نتایج انتخابات ریاست‌جمهوری در 25 خرداد سال 88 به دست حکومت به شهادت رسید، در نامه‌ای خطاب به او به شرح آنچه در بیش از شانزده ماه گذشته بر وی و خانواده‌اش رفته پرداخته و خطاب به برادرش نوشته است: «همواره با تأسی از اعتقاداتت این دولت را هرگز به رسمیت نشناخته و هیچ زمانی و به هیچ شکلی هم به رسمیت نخواهیم شناخت و از هرگونه اداها و ژستهای دلجویانه که به طور مستقیم و غیرمستقیم توسط مقامات این دولت صورت می‌گیرد تبری می‌جوییم»

متن کامل این نامه که نسخه‌ای از آن در اختیار بامدادخبر قرار گرفته به شرح زیر است:

بنام حق و حقیقت

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است

با درود فراوان به آنانکه در هر شرایطی از حقوق و ارزشهای انسانی دفاع می‌کنند و با احترام به لوح حقوق بشر کوروش، میراث و سند افتخار مردم ایران که دفاع از حق و آزادی و برابری انسانها را به جهانیان گوشزد کرده است و کرنش در برابر خون پاک و به ناحق ریخته کیانوش، پرده را کنار میزنم تا احساسم نفسی کشیده و بر چهره برگهای سپید، خط می‌کشم و برای کیانوش آسا یا همان کی (بزرگ)، انوشه (نامیرا)، آسا (آسوده) مینویسم و اکنون و همیشه خود را در آن روزهای ماندگار قرار میدهم. آری این شب و روزها دلم سخت گرفته و بیاد کیانوش میگویم و میگریم.

كیانوش مهربان برادرم! سلام، سلامی به گرمی آتشگاه زرتشت، به بزرگی نام ایران و شرافت و اصالت قوم کرد. دراین روزگار بیپناهی سلام مرا از این خانه دلگیر بپذیر و پناهم باش. می‌خواهم گوشهای از سفره دلی را برایت بگشایم که از کودکی با مهربانیهایت، خو گرفته است.

اكنون كه این مطلب را برایت مینویسم چند روزی بیشتر به 16 آذر 1389، روز دانشجو نمانده است. حدود18 ماه از آن روزها میگذرد، روزهایی که برای همیشه در خاطرمان خواهد ماند. با خود فکر می‌کنم خدایا! این چه روزگاری است؟!

بگذار بگویم که سکوت تنبور و مرگ آرزوهایت که همانا مرگ ما و آرزوهایمان هست را باور ندارم.

آری برادر! می‌خواهم با تو گپ بزنم، از تو بگویم، از خودم، از خانواده و دوستانت، از روزهای سرد و سیاهی که سایه سنگینش را بر زندگی ما گسترده است.

ابتدا در كنار ابهت بیستون - كه با قامتی استوار در همایش ثبت جهانیش حضور یافتی- قلم به دست گرفتم تا برایت بنویسم، بار دیگر در مقبره حضرت داوود از یادگاران دوران مادها و دركنار مزار پدرمان رستم و برادرمان فریدون، یكبار هم در كنار زیارتگاههای حضرت سلطان حقیقت و بابایادگار، یکبار در بلندای توچال، همچنین دركنار رودخانه سیروان و طاق فرهاد، كه در حضور این مکانهای خاطرهانگیز همیشه با گامهای محكم و در حالیکه تنبورت را همراه داشتی، با خانواده، دوستان و یاران دبستانیات درآنجاهایی که تو پا گذاشتی قصد نوشتن کردم. اما قلم یاریم نداد به ناچار در خانه ای که مدتهاست قدمهایت، سکوتش را نشکسته، کنار میز مطالعه و صندلی خالی از وجود پرمهرت درخاموشی شبهای بیقراری با نظارهی تصاویر زیبایت و دستنوشتها، نقاشی،طراحی و کاریکاتورهایت، تقدیرنامه‌های علمی و ورزشی و گوش دادن به صدای حماسی و نوای زلال تنبورت، حبس شده در چهاردیواری، كنار دایه (مادر) رنج کشیده که از بهترین مادران دنیاست، برادر بزرگ و دلشکسته مان عزیز و خواهران دلسوخته مان جماله، غزاله، پرستو و پریسا كه هر یك سعی در پنهان کردن غمها و اشکهایشان را دارند، با یادآوری کوهی از خاطرات با تو سخن می‌گویم، سخنی از سردرد، دردی كه آن دوشنبه زیبا را به غروبی خونین منتهی کرد و دردی كه ذره ذره وجودمان را فرا گرفته است.

برادرم کیانوش! هر چقدر گذشته ام را با تومرور می‌كنم بیشتر حیران هنر، متانت، مهر و صفا، صبوری و مسؤلیتپذیریهایت میشوم و احساس میکنم تو در کنارم هستی. این خاطرات، همه بغضها و غمهای بزرگی هستند که در برابر چشمانم قرار دارند و با یادآوری آنها، زندگیم را در غروب یک روز سرد پاییزی می‌بینم.

كیانوش جان! بسیارزودتر از اینها میخواستم با تو كه در سخت ترین لحظات در كنارم بودی سخن بگویم و از تو بنویسم، اما نگرانی از اینكه مبادا این گفتن و نوشتن‌ها متأثر از فضای سهمگین ماههای آغازین عروجت مرا به سویی بكشاند كه نه تو راضی باشی و نه من، پس خود را بدست زمان یعنی داناترین دانایان سپرده و ازآن پیروی نمودم.

با نظاره بر برگهی گواهی فوتت که مقابل علت مرگ عبارت "خشونت به وسیله دیگران"به چشم میخورد در بهت و عزای این فاجعهی بزرگ بوده و باورم نمیشود دیگر هیچوقت تو را ندیده و درکنارم نخواهی بود و در ذهنم نمیگنجد كه رفتنت بی بازگشت بوده و خانه از وجود پر مهر و محبتت تهی گشته است.

روزها وماهها درگذرند و ما هر روز بدون حضور تو طلوع را به غروب رسانده و در این شرایط غمبارکه روح و جسممان رفته رفته خسته تر میشود، گذشته را برابر چشمانمان تصور میكنیم و در این شرایط اسفناك شیرینی آن خاطرات را در مقابل تلخی این غم بزرگ و جانسوز قرار میدهیم. دوران كودكی آن روزهای خوش وبی همتا، که پویا و سرشار از شادیها، مشتاق آیندهای روشن بودیم، چهار شنبه سوری، تحویل سال نو و نوروزها و جمع شدن اعضای خانواده گرد سفره هفت سین، میهمانی‌ها ،کوهنورِِدیها، ماهیگیریها،خاطرات گردش در طاق بستان، تنبور نوازیهای عرفانیات، پایكوبی در هنگام بازگشت هموطنان ازاسارت، خاطرات قناری بال شكستهای که پرورش دادی تا نعمت آزادی را بچشد، لبخندهای مهربانانهات در بازگشت از دانشگاه، مطالعه مستمر نشریات دانشگاهی و اصلاح طلب، خاطرات آخرین باری كه درخوابگاه مجیدیه در کنار هم بودیم و صدای حزنانگیز كیومرث امیری، این شاعردلسوخته لک زبان کرمانشاه كه اشعارش، تجسم دردهای امروز جامعه است را مشتاقانه با هم گوش دادیم، خاطرات تنبور نوازیهایت که با الهام از سید خلیل عالینژاد آن را شروع کرده و با شور و اشتیاق به تنبور نوازی حماسی آن را ادامه دادی و خاطره آخرین پیامت که در ساعت 12و 45 دقیقه ظهر روز دوشنبه 25 خرداد 88 برای دوستانت فرستادی و این پیام اکنون مهمترین پیام زندگی ماست.

آری نازنین برادرم، از دست رفتن وجود پرخاطرهات، دردناكترین غم زمانه را برایمان به همراه آورد و مسائل بسیاری دست به دست هم دادند تا دیگر از پرتو مهرت بهرهمند نشویم و این رنج بزرگ، روح و جسممان را سخت بفشارد و به جایی برسیم که دیگر امیدمان نه یافتن و یا رهائیت از زندان که روشن شدن چگونگی این ظلم بزرگ رفته بر دودمان ما باشد.

کیانوش جان! بیاد داری در سال 79 كه زندگیمان رو به بهبودی نسبی نهاده بود به یكباره مرگ پدر، سنگینی سختیهای تازهای را بر ما تحمیل كرد. هرچند دایه با مهر مادرانه و صلابت پدرانه جای پدر و مادر را برایمان پر کرده بود تا اینكه توانستیم خود را با آن شرایط وفق داده و برای آرامشی نسبی و زندگی بهتر- كه پدر و پدربزرگمان به دلیل جور برخی نامردمان روزگار خود، هیچگاه به آن نرسیدند- تلاش نمودیم و همه تلخی و تنگناههارا با صبر، تحمل و پشتكار گذراندیم. ما كه از تبار رنج كشیدگان و قافله محرومان اجتماعی بودیم هیچگاه راضی نمیشدیم برای کم شدن مصائبمان در زندگی، اعتقادات خود را کنار گذاشته یا نسبت به آنها بیتفاوت باشیم. سالها در انجمنهای زیست محیطی که جبهه سبز کرمانشاه با مسئولیت برادر بزرگمان عزیز، یکی از آنها بود و دیگر گروههای عامالمنفعه تلاش کردیم و با افتخار، داشتههایمان را صرف این امور نموده و در کنار افراد پاك و مظلوم بودیم، هر چند در این مسیر مشكلات فراوانی داشته و هر از گاهی ریاكاران و جاه طلبان سد راهمان میشدند، ولی با تلاش برای غلبه بر مشكلات، گاه با پیروزی و گاه با شکست حرکت کردیم و پیش رفتیم.

یادش بخیر! آن شب را كه همقسم شدیم تا در برابر مشكلات كوتاه نیامده و در این روزگار نامراد، پشتیبان هم باشیم و در این مسیر کوشا بوده، هدف را گم نكنیم، روز به روز تلاشهایمان را بیشتر کرده، به خود امید دهیم و هرجا كه ناامیدی به سراغمان آمد ازدیگری كمك بگیریم.

مدت زیادی از آن شب نگذشته بود كه تب وتاب انتخابات و حواشی آن، سراسر كشور را فرا گرفت و تلاش و تکاپوهای تو نیز بیشتر و بیشتر شد.چند روز مانده به انتخابات به کرمانشاه آمدی و در کنار هم بودیم. غروب شنبه23خرداد هنگام بازگشت به دانشگاه، دو عکس کوچک را به دایه دادی و گفتی که تا دو هفته دیگر برمیگردی و باید آن عکسها را جهت عضویت در هیئت علمی دانشگاه کرمانشاه تحویل بدهی و به دایه گفتی: برای تعیین محل شغلت از بین صنعت نفت جنوب و پتروشیمی کرمانشاه، آنجا که دایه راضی باشد را انتخاب میکنی. دایه تو را قسم داد: مبادا در تظاهرات شرکت کنی و مشکلی برای پرونده تحصیلیات ایجاد شود و 18 سال زحمت و شب نخوابیدنهایت بینتیجه بماند. او خواست تو را در آغوش بگیرد اما اجازه ندادی و گفتی: زود برمیگردم دایه! به من نگاه کن ببینم گریه میکنی؟! یا میخندی؟! و سپس با اشکهای او و بدرقه خانوادهات، زادگاهت را ترک کردی.

روز یکشنبه 24 خرداد 88 چندین بار با تو تماس داشتیم اما هربار گفتی همراه دوستان دانشجوییات هستی و حالت خوب است. بعدها فهمیدیم که آنروز در تجمع ولیعصر و دیگر تجمع‌های تهران حضور داشتی و شب را در خوابگاه دانشگاه خواجه نصیر کنار دوستانت سپری کرده بودی و با تشریح اوضاع و شرایط از دوستانت خواسته بودی در تجمع مسالمت آمیز فردای آنروز شرکت کنند.

در روز 25 خرداد 88، برای اعتراض به نتایج انتخابات و با امید به بازشماری آراء همراه با بسیاری از مردم، دانشجویان، اساتید دانشگاه و قشر فرهیخته جامعه در راهپیمایی میدان امام حسین تا آزادی حضور داشتی.

در آن هنگام كه ما در پی امور روزمره خود بودیم، در یك حركت ضد انسانی، در اوج مظلومیت مورد اصابت گلوله قرار گرفتی و صدها کیلومتر دور از خانه و زادگاهت در خون خود غلتیدی، من به تعریف و تمجید از حركت آزادیخواهانه ملت و نقد مخالفان آن میپرداختم و بعدها مشخص گردید در آن لحظاتی كه من با شور و خروش وصف ناپذیری در مورد این امور میگفتم همزمان سرنوشت ما در پایتخت با سرب داغ هدف قرار گرفته است.

ای کاش تو هم مانند بسیاری از زخمی شدگان آن روز که اکنون کم و بیش بهبودی یافته اند، امروز در کنارمان بودی. اما افسوس! که تو رفتی و من و یارانت را تنها گذاشتی.

نمیدانیم در چه لحظه، ساعت وروزی قلب نازنینت از تپش باز ایستاده اما مطمئنیم در آن لحظات كه از شدت درد به خود می‌پیچیدی خانواده، دوستان وآرزوهایت را در برابر دیدگانت می‌دیدی، از كارهای نیمه تمام و قولهایی که به دایه داده بودی خداحافظی کردی و غریب ، ناب و اهورایی شدی و به قاتلانت درس ایمان، شهامت و خداپرستی دادی.دفاع از آزادی و حقوق انسانی مجال دفاع از پایان نامه ات را نداد. تردیدی نیست زمان به خون غلتیدنت برج آزادی نظاره گر بوده و قول داده هر چه راكه دیده برای آیندگان تعریف كند.

از غروب شوم آن دوشنبه تا چهار روز بعد دیگر اطلاعی از تو در دست نیست. ظهر روز جمعه 29 خرداد 88، افراد ناشناس! پیکر پاک و خونینت را به پزشکی قانونی تهران تحویل می‌دهند.

کیانوش نازنین! در آن روزهای پر دلهره و اضطراب قصد داشتیم بعد از یافتنت، تو را در آغوشمان بفشاریم و غم و ترس وجودمان را به قلب مهربانت چشانده ونذرهای فراوان دایه، برای بازگشتت را ادا كنیم و برای جشن فارغ التحصیلیات از دوره کارشناسی ارشد برنامهها داشتیم.

در آن روزهای سرد و عذاب آور که من و خواهرمان پرستو در کلان شهر تهران برای یافتنت به هر سو می‌دویدیم، چه بر ما گذشت، چه برخوردهایی با ما کردند، چهها دیدیم و چهها شنیدیم داستان غم انگیز و بلندی است که اگر بتوانم و مرگ مهلتم بدهد روزی آن را به صورت یک رمان خواهم نوشت.

در آخرین روز یافتنت بود که احساس غریبی به من میگفت اتفاقی افتاده است، اما زیر بار سنگین این احساس نمیرفتم. لحظهای كه عكس چهره خونآلودت را دیدیم سعی کردیم در تصویر پیش رویمان نشانهای بیابیم كه ثابت كند متعلق به تو نیست اما موفق نشدیم، هر چند که دیدن تصویر کسی دیگر نیز بدان صورت برایمان دردناک بود. به بقیه دلداری میدادم كه اشتباه نكنید این چهره، فقط شبیه به كیانوش است و مدام میگفتم: باید از پزشكی قانونی رفته و مجدداً در زندانها و بازداشتگاهها در جستجویت باشیم. ناگهان از گوشه دلم صدائی برخاست كه چرا خودت را فریب میدهی؟ این چهره ی به خون خفته، همان كیانوش مهربان، برادرت و تلاشگر راه علم و هنر و موسیقی و عرفان است كه قرار بود چند روزدیگر به زادگاهش بازگردد.حاضر بودیم هر بحرانی را تجربه كنیم ولی تصویرت را در آن چهارشنبه شوم نبینیم. اما به وضوح دیدیم كه با چشمانی بسته و دهانی پر ازخون كه مجال گفتن كلامی را نداشته آرام گرفتهای.

با دیدن تصویرت در روز چهارشنبه سوم تیر 1388 و دریافت مجوز رویت جسد در صبح روز بعد هنگامی كه مأموران بعد از صحبتهای فراوان با ورود من، عزیز و پرستو به سالن تشریح پزشکی قانونی تهران موافقت كردند و تلفنهایمان را گرفتند.....، به بدترین شكل ممكن باترس و اضطرابی شدید كه سراسر وجودم را فرا گرفته بود دست پرستو را گرفته و با ترس به دنبال عزیز می‌رفتم. همینكه وارد سالن تشریح شدیم در چند متری پیکری پوشیده كه تنها چهره اش بیرون بود قرار گرفتیم. سه نفر آنجا ایستاده بودند. برادرمان عزیز جلو رفت و کنار آن سه نفر ایستاد. نمی خواستم جلو بروم اما به خود تكانی دادم و با خود گفتم ما كه هنوز از چیزی مطمئن نشده ایم، قوی باش. به آهستگی و با احتیاط جلو رفتم، اما بر خلاف همه دعاها و آرزوهایم تو را بر روی تخت بیمارستانی آرام دیدم. بعد از آن دیگر نمیدانم چه شد! فقط یادم هست مأمورین هر سه نفرمان را به حیاط پزشكی قانونی منتقل کردند. درآنجا با فریادهایمان خبر این ظلم بزرگ را به آسمان رسانده و فریاد زدیم هر چه داشتیم در آتش خشم و خشونت قانون شکنان سوخت.

دیدیم که چه بی‌رحمانه و ناباورانه از دنیای آرزوهایت تنها دو گلوله آتشین به تو رسیده است. آن روز سرآغازی برای سوختن خاموش نشدنی خانواده‌مان در شعله‌های آتش بود.

وقتی تو را یافتیم، توانی در ما نبود که فارغ التحصیلی‌ات را جشن بگیریم، روح نازنینت پر كشیده بود و چقدرسخت! چقدر عمیق! عكس زیبایت را به قلبمان فشردیم، بوسیدیم و بازبه قلبمان فشردیم. همان زمان در کرمانشاه، خاک خسروان، در خانه کوچک ما غوغائی به پا بود. دایه هر چقدر زنگ میزند جوابی نمیگیرد تا اینكه کسی گوشی را بر میدارد و میگوید: پرستو و کامران و بقیه تلفنهایشان را درخانه ما جا گذاشتهاند. اما دایه باور نمیکند. در این اثنا دایی‌هایمان خانه را مرتب میكنند. اقوام در خانه ازدحام کرده و از میان جمعیت حاضر در آنجا هر کس چیزی میگوید. همه مردد، نگران و منتظر خبری از تو هستند. هر چند من از تهران تأكید كرده بودم كه چیزی به دایه نگویند ولی یکی از بستگان دایه را از ماجرا با خبر میکند. در میان آن شلوغی یکباره دایه فریاد میزند، كیانوش کشته شده است؟! با کلام دایه خانه بر سر اعضاء خانواده و فامیلهایی که آنجا جمع بودند آوار میشود. افسوس! رخ داده بود آنچه که نباید اتفاق میافتاد.

خانهام آتش گرفته است، آتشی جانسوز

هر طرف می‌سوزد این آتش

پرده‌ها و فرش‌ها را، تارشان با پود

........

خانهام آتش گرفته است، آتشی بیرحم

همچنان میسوزد این آتش

نقشهایی را که من بستم به خون دل

بر سر و چشم، در و دیوار

.........

سوزد و سوزد

غنچههایی را که پروردم به دشواری

در دهان گود گلدانها

روزهای سخت بیماری

........

در پناه این مشبک شب

من به هر سو می‌دوم گریان

از این بیداد

میکنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد

دیگر همه چیز تمام شده بود! خانواده و فامیلها در کرمانشاه بدان حال، و ما در تهران برای انتقال تو به کرمانشاه به هر سو می‌دویدیم. به علت برخوردن به تعطیلات آخرهفته، انجام مراحل قانونی تحویل پیكرت ، صبح شنبه 6 تیر 88 انجام شد و غروب دلگیر آنروز با هواپیمای تهران-كرمانشاه برای آخرین بار به زادگاهت بازگشتی.

در فرودگاه بعد از آنکه پیکر پاکت را كه در تابوت بود از هواپیما پایین آوردیم و داخل آمبولانس گذاشتیم خیل عظیم بستگان، دوستان، دانشجویان، همشهریان و دلشكستگانی که از ساعتها پیش در فرودگاه منتظر ورودت بودند هجوم آوردند و ناله‌ها سر دادند، چرا چشمانت را باز نکردی ؟! چرا برنخواستی و به آنها خوش آمد نگفتی؟! چه کسی این توان را از تو گرفته بود؟ ننگ بر او باد.

صبح روز یکشنبه 7 تیر ماه 88 در یک مراسم تشییع بزرگ با حضور نیروهای امنیتی فراوان پیکر پاکت را به خاک سپردیم. حلقههای گلی كه قرار بود برای جشن فارغ التحصیلیات بر گردنت بیاویزیم بر سر مزارت پرپر شدند. تو در آرامگاهی قرار گرفتی که نیمی از آن برای دایه بود و به این شکل (آدمکشان) تو را تا ابد در زیر خاک و ما را تا آخر عمر عزادار کردند.

دکتر اشرفیزاده استادت، اعضای خانواده را جهت حضور در مراسم به دانشگاه علم و صنعت دعوت کرده اما هنگام برگزاری مراسم در دانشگاه، مسؤلان حراست و برخی مدیران آن دانشگاه با توسل به فریب مانع از حضور ما و همکلاسیهایت در کنار هم شدند.

در مراسم تشییع، ختم و چهلم، همکلاسیهای دوران تحصیلت، همشهریان و اقشارمختلف مردم کُرد و غیر کُرد، شیعه، سنی، اهل حق، و دیگر اقلیتهای مذهبی از کرمانشاه و کردستان و شهرهای گوناگون حضور داشتند، پیامهایی از خارج كشور برایمان ارسال شد. فعالان سیاسی و مدنی، انجمنهای غیر دولتی NGO و فعالان محیط زیست، شعرا، نویسندگان، روزنامه نگاران، خبرنگاران، دانشجویان، اساتید دانشگاه، وكلا و مردم لك زبان كرمانشاه و ... حضورداشتند. مردم فارغ از هر گونه عقیده، مرام و مسلک با نشان دادن دو انگشت، مظلومیتت را فریاد زدند. با توجه به شرایط بسیار سخت امنیتی آن روزها، حضور چنان جمعیتی در خاطر مردم کرمانشاه برای همیشه نقش بست.

در مراسم چهلم که هزاران نفر شرکت داشتند در تالار شعارهای الله اکبر، عزا عزاست امروز، برادر شهیدم حقتو پس می‌گیرم ، میکشم میکشم آنکه برادرم کشت و ... بویژه در قسمت زنان با شور و شدت زیادی سرداده شد. شرکت کنندگان در سوگ و عزا و با دلهای شکسته در مراسم شرکت کرده بودند ولی همین مراسم رسمی هم با دستور فرمانده انتظامی کرمانشاه در انتها به خشونت کشیده شد، عزیز و چند نفر دیگر از بستگان بازداشت شدند، اما با تلاش مردم از داخل ماشینهای امنیتی بیرون آورده شدند. تعداد زیادی از حاضرین در پایان مراسم روز چهلم مورد ضرب وشتم قرار گرفته و بازداشت شدند. هر یک از مردم حاضر بر سر مزار عزیزانشان نیز که از مأمورین امنیتی به خاطر این رفتارها انتقاد می‌کردند کتک خوردند. در جریان این هجوم نیروهای انتظامی و لباس شخصی، اسپری فلفل به صورت دایه، پرستو و پریسا و زنانی که صورتهایشان بر اثر شیون زخمی شده بود، پاشیدند. هرچند که یکی از قضات کرمانشاه حکم به تبرئه دستگیرشدگان داد و بیمبالاتی برخی فرماندهان امنیتی حاضر در پایان مراسم چهلم را باعث اتفاقات پیش آمده تشخیص داد، اما هیچوقت نه فرماندهان و نه مأمورین و نه لباس شخصیهایی که این برخوردها را با مردم داشتند بازخواست نشدند.

چند روز بعد از مراسم چهلم و زمانی که حضور فامیلها و بستگان آرام آرام کمتر شد، تازه به خود آمده بودیم که چه بر سرمان آمده است. روز به روز بیشتر اعضاء خانواده را درد و ماتمی وصف ناشدنی فرا می‌گرفت و خانه برای همه‌ی ما به ماتمکده‌ای تبدیل شده بود که وصف آن در قلم و بیان نمی گنجد.

در روزشانزدهم آذركه اعضای خانواده و همشهریان در کرمانشاه در تدارک انجام مراسمی بر سر مزارت بودند، من و بیژن رضایی دوست قدیمیات با مشورت و هماهنگی نگهبانی ورودی دانشگاه علم و صنعت قصد داشتیم تاج گل مزین به چهره نازنینت را در دانشکده مهندسی شیمی قرار بدهیم، اما مأمورین امنیتی حاضر در آنجا مانع شدند. با وجود آنکه به آنها گفتیم که حاضریم به همراه آنها این کار را انجام بدهیم اما نپذیرفتند، تا اینكه بازداشت شدیم و ما را به کلانتری 136« فرجام» در نزدیکی دانشگاه منتقل کردند و از آنجا ما را به پلیس امنیت تحویل دادند. در پلیس امنیت شش ساعت بازجویی مداوم که بسیاری از صحبتها و سؤالها هیچ ربطی به ما نداشت، مانند اینکه: آقای هاشمی با آن قدرتش به این روز افتاده حالا شما دنبال چه چیزی هستید؟! و یا می‌گفتند مملکت مال شیعه‌هاست تلاش بیهوده نکنید به دستتان نمیرسد! از من و بیژن انجام گرفت.

روز بعد در یک بازپرسی سه دقیقه ای به ما گفته شد «در پرونده ی شما نوشته شده سطل آشغال آتیش زدهاید»! و....... با اتهام "اخلال در نظم و امنیت عمومی"، دستور بازداشت و انتقال من به زندان اوین را صادر کرد و غروب به همراه بسیاری دیگر از بازداشتیهای آن روز به بند .... اوین منتقل شدم. در آنجا ابتدا پنج روز در اتاقهای پنج نفری در بسته که بیشتر به انفرادی شباهت ماندگار شدم و سپس به بند عمومی اندرزگاه هفت اوین منتقل شدم و در آنجا در کنار دانشگاهیان، نخبگان و انسانهای فرهیخته‌ای که هر کسی از بودن در کنارشان لذت می‌برد روزهایی را سپری کردم.

در روز14دی ماه88 در جریان انتقال دسته جمعی با گروهی از زندانیان اوین مرا با غل و زنجیر به دست و پایم و درکامیون‌های انتقال اشرار و قاتلان با بدترین نوع برخورد مأمورین به زندان قزلحصار کرج منتقل کردند. در آنجا مرا به یکی از سالن‌هایی با شرایط کاملاً غیربهداشتی و جیره غذایی کم، تحویل دادند. قرار گرفتن در اتاق شش متری کنار ده نفر از فروشندگان و معتادان انواع مواد مخدر و اشرار حرفه ای که صحبتهایشان تنها از جرایم متعددی بود که سالهای متمادی انجام داده بودند، برخوردهای توهین آمیز با الفاظ رکیک از طرف زندانبانان و مخصوصاً زندانیانی که به سرپرستی ما گمارده شده بودند شرایط را برایم بسیار سخت کرده بود و هرگونه دفاع از حق خود در هر زمینهای در نهایت به ضررم تمام میشد. نگهداری در هوای بسیار سرد صبح به گونه ای که توان ایستادن را از ما گرفته بود از جمله شرایطی بود که من در آنجا داشتم. چند شب از شدت سرماخوردگی و نداشتن پتوی قابل استفاده و دارو تا صبح به خود میلرزیدم و هر چقدر اصرار میکردم آب جوش هم به من ندادند. زمانی که درخواست رفتن به بهداری را داشتم در جواب گفتند به علت اینکه هفته گذشته برای بیماری قلبی به بهداری رفتهای، حق رفتن مجدد به بهداری را نداری! حشرات زیادی داخل اتاق وجود داشت که هر اقدامی جهت پاکسازی آنها بینتیجه بود. تخت و امکانات محدود اتاق و سالن زندان نیز برای اشرار سابقهدار و مجرمان حرفهای بود، نه افرادی مثل من که تنها به دلیل نشناختن نام انواع مواد مخدر، مورد غضب آنها بودم. هرچند در روز آزادیم یکی ازهمان زندانیان عروسکی را با نماد F به نشانه ی Freedom به من هدیه داد. بعد از آزادی با انتقالم به بیمارستان و تشخیص پزشک متخصص مبنی بر اینکه بیماریام از نوع تب رودهی زندان است دستور بستری داد، اما بعد از ترخیص از بیمارستان، مدارک پزشکیام توسط کسانی که در تعقیبم بودند ربوده شد. در همهی آن روزهایی که در زندان بودم به غیر از روزهای تعطیل خانواده اکثراً برای پیگیری پرونده در راهروی دادگاهها سرگردان بودند و دكتر صالح نیكبخت که قبلاً وكالت پروندهی تو را به عهده گرفته بود وکالت مرا نیز بر عهده داشت.

کیانوش جان! دانشجویان دانشگاههای علم و صنعت و رازی با تمام محدودیتها برایت عزاداری و راهپیماییهایی برگزار کردند. روز سوم تیر 88 زمانی که در حیاط پزشکی قانونی بودیم تماسهای بسیاری ازسوی دانشگاهیان و همکلاسیهایت در حالیکه گریه می‌کردند با ما گرفته میشد، از سیل تماس‌ها و نوع صحبتهایشان معلوم بود که آنها هم باور نمی کردند خبر صحت داشته باشد. اما پس از کسب اطمینان از شهادتت این خبر در پنجم تیرماه برای اولین بار در رسانه‌ها منتشر شد. پس از آن مراسم سوگواری در دانشگاه علم و صنعت، خوابگاه مجیدیه و دانشگاه رازی آغاز گردید. در روز 6 تیر 88 دانشجویان علم و صنعت برای برگزاری مراسم فردای آنروز برنامهریزی کرده و در کل دانشگاه اعلام کردند به دنبال آن، شب هنگام مدیران دانشگاه، اقدام به پخش تراکت نمودند و فردای آن روز در صحن مسجد دانشگاه مراسمی نمایشی براهانداختند تا سخنران، الفاظی که در شأن برگزار کنندگان آن بود بر زبان آورد. اما دانشجویان در آن مراسم حضور نیافته و در تجمعهای دانشجویی که صدها نفر در آن حضور داشتند با فریادهای الله اکبر- دانشجو میمیرد ذلت نمیپذیرد- کیانوش شهیدم حقتو پس میگیرم و ..... با در دست داشتن تصاویرت و حرکت در صحن دانشگاه جنایت رخ داده را محکوم کردند، آنها در برخی امتحانات حاضر نشدند، اعتصاب غذا کردند، تحصنهایی به راه انداختند و شعرهای یار دبستانی، مرز پرگهر و ...... را سر دادند. پوسترهایی را طراحی کرده بودند و در پارکی که به نام "پارک شهید آسا"، نامگذاری کردند گردهماییها داشته و برایت در 18 اسفند 88 جشن تولد برگزار کردند و خودمان هم جشن تولدت را در شب 29 اسفند 88 و اول نوروز 89 بر مزارت برگزار نمودیم.

دانشجویان هر بار کوشیدند فریاد مظلومیت تو و خانواده ات را به جامعه دانشگاهی ایران و جهانیان برسانند.

در کرمانشاه نیز تحصنهایی توسط دانشجویان رازی صورت گرفت که برخی از برگزار کنندگان این تحصنها را بازداشت کردند.در دانشگاه علم و صنعت مقامی که بیشرمانه حتی در زمان به خون خفتنت نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و در پاسخ به اعتراض همکلاسیها و یاران دبستانیات که سعی کردند با تنها اهرمشان یعنی کف زدن، جلوی سخنان توهین آمیز او را در سالن دانشگاه بگیرند گفت: مگر شهیدتان رقاص بوده که می‌رقصید؟ و .... و همچنین تابلویی که مسؤلان دانشگاه علم و صنعت با مضمون: شهیدسازی از کسانی که خود به قتل رسانده اند و مظلوم نمایی و مراسم سازی برای فریب ساده لوحان، حمایت از عناصر ضد انقلاب، خیانتکاران، قانون شکنان و اسلام ستیزان را که به نمایش گذاشته بودند هرگز فراموش نخواهیم كرد. بدون تردید عکس‌هایت باعث کوری چشمان دروغ‌پردازانی شده که توان دیدن آن را ندارند.

کیانوش عزیز! مطمئن باش که دوستداران و همکلاسی‌هایت همانگونه که تا کنون عمل کرده اند از این پس نیز پاسخ توهین‌هایی را که توسط هر مقامی بر زبان آورده شود خواهند داد.

طی این مدت مشخص شده است که هر نوع مراسم سوگواری برای تو در دانشگاه نیاز به مجوز دارد و مجوز آن هم قطعاً داده نخواهد شد، در حالیکه هر برخوردی با دانشجویانی که برایت سوگواری میکنند از سوی افراد داخل و خارج دانشگاه بلامانع است.

پیام، نامه و بیانیه‌های بسیاری از سوی دانشجویان دانشگاه علم و صنعت، رازی، انجمن اسلامی دانشجویان دانشکده داروسازی دانشگاه تهران، دانشجویان گروه بیوشیمی بالینی دانشگاه تهران و ... به نام بلندت اهدا شده و این گرامیان همواره در کنار ما بوده‌اند. میتوان تو را در نگاه و دل همه این دوستداران یافت که از تو به عنوان افتخار کشورمان ایران یاد کردهاند.

نشریاتی که از نام تو به عنوان شهید یاد کردند توقیف شدند و برخی دانشجویان که قصد حضور بر مزارت داشتند را احضار و با تهدید و پرونده سازی عرصه را برایشان تنگ کردند.

کیانوش گرانقدر! سوگواریها و تجمعهای دانشجویان در سوگ از دست دادنت، باعث شده که تا اوایل آذر 1389 در دو دانشگاه علم و صنعت ایران و رازی کرمانشاه، دهها دانشجو اخراج و یا از تحصیل تعلیق شده و صدها نفر در کمیته‌های انظباطی و نزد نیروهای خارج دانشگاه مورد بازجویی، تذکر و توبیخ قرار گیرند. بسیاری نیز مجبور به سپردن تعهدهایی شدند و برای برخی محدودیتهایی در نظر گرفته شده، ازجمله تعداد زیادی که از ورود به خوابگاه‌ها منع شده‌اند.

کیانوش نازنین! یکسال پس از تو به اندازه‌ی سالها بر ما گذشت. قبل از مراسم سالگرد گروهی از نیروهای امنیتی از تهران به کرمانشاه آمده و نیروهای امنیتی کرمانشاه را تا حدودی کنار زده و به بهانهی واهی اینکه قصد دارند مرا از حضور در میان دانشجویان علم و صنعت در 11 خرداد 89 بازدارند، بدون ارائهی هر گونه حکم قانونی شبانه هنگامی که از خانه‌ی خواهرمان جماله برمیگشتم مرا درخیابان بازداشت کردند اما هدفشان این بود که با این کار دیگران حساب دستشان بیاید.

روز بعد از دستگیری من و این بار با حکم دادستانی به بازرسی خانه می‌پردازند و حین بازرسی و بعد از آنکه عکسهای زنده یادان داریوش و پروانه فروهر در اتاقت را پاره کردند با اشاره به خواهرمان پریسا که اینهم با سواده! عنوان می‌کنند حکم بازداشت او را نیز دارند.

در طول مدت ده روزی که در بازداشتگاه انفرادی اطلاعات کرمانشاه بودم بازجوئیهای مختلفی از من صورت گرفت. یکی از جرم‌هایم قصد نوشتن نامه به آقای لاریجانی! رئیس قوه ی قضاییه بود.

در یكی از شبها پس از آنکه ناگهانی از خواب بیدارم كردند در حالتی خواب‌آلود برگهای را به من دادند امضاءکنم كه آن زمان و پس از آن هر چقدر سعی کردم بفهمم که موضوع آن برگه چه بوده جوابی به من داده نشد.

بعد ازگذشت ده روز به همراه دوستانم حمید و اشكان مصیبیان كه آنها نیز یک روز پس از بازداشت من بازداشت شده بودند به دادگاه برده و از آنجا به زندان دیزل آباد منتقل كردند. تا اینکه بعد از ظهر روز بیست و سوم خرداد یعنی دو روز قبل از سالگرد آزاد شدم.

نیروهای امنیتی با فشارهای مختلف سعی در عدم برگزاری مراسم سالگرد داشتند و به صورت گسترده ای نزد بستگان دور و نزدیک در محل کار و یا سکونتشان رفته و آنها را برای عدم شرکت در مراسم و هرگونه تحرکی تحت فشار قرار داده و تهدید به بازداشت کرده بودند، لباس شخصیها از یک هفته قبل از روز سالگرد مسیرهای ورود و خروج منتهی به منزل ما را در کنترل داشته و با برخی از بستگان و آشنایان برخورد میکردند، خادم مسجد و تالاری که قصد استفاده از آن مکان برای مراسم سالگرد شهادتت را داشتیم تحت فشار قرار دادند تا مراسم هماهنگ شده با مقامات انتظامی استان در هیچ تالاری و به هیچ شکلی برگزار نشود و به ما گفتند: حق ندارید اعلامیه ساده‌ای هم جهت خبررسانی منتشر کنید.

گروهای فشار نیز با ایجاد رعب و وحشت و بااین عنوان كه در صورت برگزاری مراسم در تالار، حمله مسلحانه خواهد شد سعی در ممانعت ارتباط همشهریان با ما را داشتند و پوستر‌های مزین به عکست را پاره کردند.

به ناچار مراسم سالگرد در منزل با تنبور نوازی حقانی و عرفانی توسط سید مهرداد مشعشعی از اساتید تنبور و با همخوانی و همراهی حاضران برگزار شد. در آن روز شاهد بودیم که نیروهای امنیتی انواع دوربین‌ها را در پشت بام ساختمانهای اطراف و پاساژها نصب کرده و از مراسم فیلم میگرفتند. آن روز دو نفر از بستگان بازداشت شدند و کنترل محسوس و نامحسوس برای شناسایی مردمی که برای آمدن بر سر مزارت گردهم آمده بودند با دوربین‌های تصویر برداری صورت میگرفت. در حالیکه آن دوربینها نتوانسته بودند اسیدپاشان تعرض کننده به سنگ مزارت را شناسایی کنند! چه باید کرد زمانی که این درماندگان نمیتوانند بفهمند این نام "کیانوش آسا" است که ماندگار میماند و نه سنگ سفیدی که بر مزار است.

به مؤسسات چاپی که پوسترهایت را چاپ کرده بودند اخطار می‌دادند و حتی یکی از کارکنان آنها را ربوده و بعد از کتک کاری آزاد کردند.

عناصر فرصت طلب از باب آشنایی به میان خانواده وارد شده و سپس اخبار ساختگی خود را انتقال می‌دادند تا از این طریق به منافع مادی و یا کسب موقعیتی برسند.

برخی نیروهای امنیتی و لباس شخصیها از ساز عرفانی تنبور که قدمتی چند هزار ساله نزد ایرانیان و مردم کرمانشاه دارد و سازی آیینی و مذهبی بوده واهمه دارند و به محض اینکه کسی بر سر مزارت تنبور به دست بگیرد آنها واکنش نشان می‌دهند.

اما همشهریان، دانشگاهیان، ایلهای مختلف از جمله ایل بزرگ سنجابی، بستگان و آشنایان، مادران عزادار، فعالان جنبش زنان، شعرا، نویسندگان، هنرمندان، روشنفکران، انجمن‌های غیر دولتی ، کارمندان ادارات، فعالان مدنی و سیاسی، نخبگان، فرهنگیان و بزرگان شهر، جامعه کُرد با شعار: «مژی بو مردن بمره بوژیان» (زندگی نکن برای مردن بمیر برای زندگی )، دلسوختگان از شهرهای مختلف، کردهای اهل حق کرمانشاه و بسیاری از مقامات استان در مراسم سالگرد در کنار ما بودند.

در این مدت چندین بار برادرمان عزیز به مراجع امنیتی احضار گردیده و خواهرمان پرستو بارها تهدید به بازداشت و اخراج از کار شده است. من نیز به دلیل دو بار زندانی شدنم که باعث عدم حضورم درامتحانات پایان ترم شد از دانشگاه عقب افتادم.

در روز 16 شهریورماه 89 در جریان ملاقات با مهندس میرحسین موسوی و دکتر زهرا رهنورد، شش نفر از اعضای خانوادهمان با رفتارهای توهینآمیز و غیر قانونی بازداشت شدیم و بازجویی شفاهی و کتبی از تکتک ما با چشمان بسته به مدت هفت ساعت مداوم صورت گرفت و بازجویان با این عنوان که با بازداشت خانواده از وقوع یک جرم بزرگ جلوگیری کردهاند! بعد از گریههای مداوم دایه هنگامی که میدید بعد از مرگ نازنین فرزندش، دیگر بچههایش نیز گرفتار شدهاند ما را مجبور به نوشتن تعهدهای غیرقانونی نمودند و علاوه بر این در طول یك سال و نیم اخیر تا آذر 89 در هر کجا که ممکن بود به اشکال مختلف تکتک اعضای خانواده مورد تهدید مستقیم و غیرمستقیم نیروهای رسمی و غیررسمی قرار داشتهایم. ولی دراین میان بوده‌اند افراد و شخصیتهای بسیاری از نهادهای رسمی، کارشناسان انتظامی- امنیتی و نیروهای نظامی كه در كنارمان بودند. علیرغم بی توجهی برخی از نشریات محلی به سرنوشت مردم و رسالت خود بودند نشریات محلی مانند هفته نامه ندای جامعه که رسالت خبررسانی خود را به جای آورده که مرهمی بر دل غمگینمان بود.

کیانوش جان! دوشنبه و پنجشنبه‌های هر هفته، روز دانشجو، چهارشنبه سوری، عید نوروز، سیزده بدر و مناسبتهایی از این دست برسر مزارت هستیم و همواره با تأسی از اعتقاداتت این دولت را هرگز به رسمیت نشناخته و هیچ زمانی و به هیچ شکلی هم به رسمیت نخواهیم شناخت و از هرگونه اداها و ژستهای دلجویانه که به طور مستقیم و غیرمستقیم توسط مقامات این دولت صورت می‌گیرد تبری می‌جوییم.

با توجه به قرار داشتن در شرایط انحصار رسانه‌ای هر زمان که فرصتی ایجاد شده، گفته‌ایم و می‌گوییم:

دلیل حضور کیانوش در تجمع میلیونی 25 خرداد آزادی، اعتراض به وضع جامعه و احساس مسؤلیت نسبت به سرنوشت آن بوده است و گرنه او می‌توانست مشغول درس خواندن و امور شخصی خود باشد.

تحولات سیاسی بیشتر متوجه کسانی می‌شود که سالها در پی کسب علم و آگاهی بوده اند و با دلی پاک، هنگامی که امور جاری را در تضاد با دانسته‌های خود می‌بینند به صحنه می‌آیند.

قوانین حقوق بشر تأیید و تصویب شده جامعه جهانی، سرمایه مشترک نسلهای امروز و فردا بوده و رعایت آنها یک وظیفه عمومی و همگانی برای مردم و دولتهاست و نقض آن به هر بهانهای محکوم است. ما جزء هیچ گروه سیاسی نبوده و نیستیم اما با آگاهی کامل از حقوق اجتماعی خود، این قتل را در تضاد با تمام قوانین حقوق بشر و قوانین جاری کشور میدانیم.

کسی حق ندارد تحت هر عنوانی از جمله لباس شخصی، خودسر و یا در پوشش قانون اعمال خلاف قانون، شبه قانون و یا فراقانونی انجام دهد و حقوق اولیه افراد را پایمال کند چه برسد به اینکه در مورد مرگ یا زندگی کسی تصمیم بگیرد.

از همه‌ی انجمن‌ها و فعالان حقوقی، اجتماعی، دانشگاهی و سیاسی برای پیگیری این جنایت بزرگ بخصوص زوایای پنهان آن کمک می‌طلبیم.

ما ایمان داریم آه مظلوم و خون ریخته شده در برابر چشمان خلق خونریز را مجازات میکند این خون استوار بر فراز سپهر دانش ایستاده است و مشعل راه همه آنهایی هست که بر آنچه بدان ایمان دارند پایدارند و هر رنج و سختی را تحمل مینمایند.

توهینهای بازپرسی كه گفت: "این اهل‌ حق‌های نامسلمان را باید کشت، ریختن خون آنها حلال است" را هیچگاه فراموش نخواهیم کرد.

توهینهای پلیس امنیت که از زشتترین کلمات و عبارات بر علیه جمعیت میلیونی 25 خرداد و حتی جانباختگان آنروز استفاده کرد را در یادمان ثبت کردهایم.

قتل دانشجوی نخبه ارشد دانشگاه علم و صنعت ایران و یکی از با اخلاق ترین جوانان این سرزمین گناهی نابخشودنی و انتساب این جنایت کم نظیر به خارجیان دروغی بزرگ است.

پناه ما اول به خداوند و سپس به قضات پاکدامنی است که شرافت را پیشه کار خود قرار داده اند.

به زحمات وتلاشهای نیروهایی كه فراتر از هر عقیده ای در پی ثبات و امنیت جامعه و حركت به سوی استقرار قانون می‌باشند ارج نهاده، آنها را از خود و خود را نیز از آنها میدانیم.

گفته شده که از آسیب دیدگان بعد از انتخابات احقاق حق میشود برفرض کسانی که خسران مادی دیدهاند خساراتشان جبران شود، زخمیشدگان مداوا گردند، و اگر از کسانی که خسارات آبرویی دیدهاند دلجویی شود این دردها تقریباً جبران می‌شود، اما با چه روشی میتوان این ضایعه بزرگ را جبران نمود؟! هرگونه بحث دیه و مواردی از این دست از جانب هر شخصی در هر مقامی، چیزی غیر از ناآگاهی از قداست خون کیانوش و دیگر جوانان این مرز و بوم نبوده و بدون هیچ بخششی منتظر حضور در دادگاهی هستیم که متهمان آن مسببان این جنایت باشند و در آنجا بسیاری از حرفهای گفته نشده را خواهیم گفت.

بسیار علاقهمند بوده و هستیم که در کنار یاران کیانوش قرار گرفته و از دردها و رنجهایمان با آنها بگوئیم اما آن دانشگاه را کسانی اداره می‌کنند که کیانوشها را غیر خودی میدانند و این از افتخارات ما است.

امیدواریم ظلم تحمیلی رفته بر ما بر هیچ خانواده دیگری تحمیل نگردد.

امیداواریم جامعه به سویی برود که گروه فشاری فعالیت نداشته و حاکمیت قانون حکمفرما باشد.

بجای آرزوهایمان که در صبح 7 تیر88 به همراه پیکر پاک کیانوش در دل خاک آرام گرفت محقق شدن خواستههای یاران دبستانی او و به ثمر نشستن تلاشهای فرهیختگان و دانشگاهیان را آرزو داریم و همواره امیدواریم جامعه به سویی برود که نخبگان با آسودگی خاطر، نشاط و پشتکار، امور علمی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی را در دست گرفته و جامعه از نیروهای دانشگاهی بهره کافی را کسب کند.

از تمامی دوستان، همکلاسیها و همنوردان کیانوش بخصوص در دانشگاههای رازی و علوم پزشکی کرمانشاه و علم و صنعت، خواجه نصیر، امیرکبیر، شریف و تهران که از کیانوش عکس، فیلم یا دستنوشته ای دارند تقاضا داریم نمونه ای از آنرا به ما تحویل دهند.

با کسب اجازه از اساتید و دانشجویان در دانشگاههایی که کیانوشمان به عنوان ارزشمندترین هدیه خداوند به ما در آنها تحصیل کرده برای ارج نهادن به مقام انسانیت روز 16 آذر ماه که نماد پیوند دانشگاه و جامعه است را روز عزای دانشگاه علم و صنعت عنوان کرده تا شاید بدین طریق بتوانیم از تکرار این فجایع هولناک و مصیبتهای جانکاه برای جامعه دانشگاهی و ملت ایران جلوگیری کنیم.

كیانوش نازنین! در اینجا می‌خواهم شعری از سید خلیل را كه همواره با تنبور زمزمه میكردی برایت مرور كنم.

من ار زانکه که گشتم به مستی هلاک
به آئین مستان بریدم به خاک
به آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بر دوش مستم نهید
به تابوتی از چوب تاکم کنید
به راه خرابات خاکم کنید
مریزید بر گور من جز شراب
میارید در ماتمم جز رباب

برادر مهربانم! من پیوند خود را با تو ناگسستنی، عمیق و نزدیکتر از همیشه میدانم و بررسی ابعاد گوناگون این جنایت را به ملت ایران، حتی آنهایی که در طیف فکری مقابل قرار دارند واگذار می‌کنم و قضاوت در مورد میزان و شدت این ظلم را به خانواده شهیدان، جانبازان و ایثارگران، زندانیان سیاسی و کسانی که عزیزانشان را به هر دلیلی از دست داده اند میسپارم. لازم است کسانی که نه ما تفکر آنها را قبول داریم و نه آنها تفکر ما را، ولی در این سرزمین کنار هم زندگی میکنیم به این درد بزرگ ما بنگرند و به جوانب مختلف این جنایت دقت کرده به قضاوت و نتیجهگیری بنشینند. این گفتهها تنها برگهایی از دردهای فراوان ما است که قلب و وجود ما را میفشارد.

کیانوش جان! با اعتقاد به اینکه زمان پاسخگوی بسیاری از سؤالها و ناگفته هاست و با توجه به این غم بزرگ به عنوان كوچك و برادرت تاروزی که زنده هستم عزادار و سیاهپوش خواهم بود. به امید اینکه مسئول باشیم تا با قلم جان یاد تو را زنده نگاه داریم، تو که گلبرگهایت را بیادعا به ما ارزانی داشتی. در پایان تو را به دستهای مهربان خدا میسپارم.

هائيتی وبا زده، آفريقا ويران شده

فيلم جديدي ا زلحظه جان باختن شهيد راه آزادي يعقوب بروايه

پايين كشيدن عكس خامنه ای توسط يك دانشجوی دختر-21 آذر

GHW Bush called him a traitor. Phillip Agee

Family Waits to See if Mother Will Be Hanged for Blasphemy

Holy Crime جنایت مقدس

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

نامه سرگشاده به خانم زهرا رهنورد


ایرج مصداقی

خانم رهنورد نامه‌ی سرگشاده‌ی شما به «قاضی‌القضات» نظام را با درد و اندوه و توأم با خشمی که وجودم را در خود می‌فشرد خواندم. بنا به دلایلی که در ادامه توضیح خواهم داد سکوت در برابر برخی از موارد مطرح شده در نامه شما را جایز نمی‌دانم.

تضاد اصلی و فرعی و یا الاهم فی‌ الاهم کردن امور را خوب می‌شناسم. می‌دانم آن‌که امروز جنایت می‌کند شما و همسرتان نیستید. می‌دانم شما و خانواده‌تان نیز به صف قربانیان نظام ولایت فقیه پیوسته‌‌اید. متأسفم از این که هر روز بر تعداد قربانیان نظام افزوده می‌شود؛ حتی اگر قربانی از درون خود نظام باشد یا از میان کسانی که دیروز دست در خونمان داشتند.

خشمم از برخی موارد طرح شده در نوشته‌ی شما باعث نمی‌شود سهم آنانی را که امروز گلوله و شلاق و زندان به تساوی در کشور تقسیم می‌کنند فراموش ‌کنم.

اما چرا خشم، چرا نسبت به شما که امروز لااقل بخشی از حقوق مردم و به ویژه زنان ایران را بیان می‌کنید؟

من با این که شما یا هرکس دیگری حقوق مردم و به ویژه زنان ایران را پی‌گیری کند مشکلی ندارم که هیچ استقبال هم می‌کنم. چرا که معتقدم «کاچی به از هیچی». نوشتن نامه‌ی سرگشاده به سران نظام و تخطئه‌ی اعمالشان را که از سوی شما انجام می‌گیرد فی‌نفسه مفید می‌دانم چون پرده‌ها را کنار می‌زند. تبلیغاتی که بلندگوهای کودتا برای تخطئه‌ی تلاش‌های شما به خرج می‌دهند محکوم می‌کنم.

از این که شما و همسرتان در مقابل ولایت فقیه ایستاده‌‌ و به شکاف در نظام نکبت و منحط «ولایت» دامن زده‌اید خوشحالم. به نقش مثبت شما در ایستادگی همسرتان و نه گفتن به ولایت فقیه واقفم. می‌دانم آنان که در این نظام فاسد و جنایتکار میدان‌های تیر از خونشان رنگین شد، آنان که چوبه‌های دار از سرشان گشت بلند، آنان که بر تخت‌های شکنجه جاودانه شدند از این که فریادشان در پستوهای نظام نیز طنین افکن شده شادمانند.

با این همه خانم رهنورد شما روی نکاتی دست گذاشته‌اید که هر یک مرا به یاد فاجعه‌ای می‌اندازد که خشمم را شعله ور می‌کند. امیدوارم شما و خوانندگان این متن، مرا و درد و خشمم را درک کنید.

پیشاپیش از کسانی که این مطلب را می‌خوانند به خاطر خشم احتمالی که در کلماتم نهفته پوزش می‌خواهم. نمی‌توانم احساسم را در قالب کلمات بیان نکنم به ویژه آن‌جا که پای خون عزیزانم به میان می‌آید و دفاع از حق‌شان بر من واجب می‌شود.

شما در مقدمه‌ی‌ نامه‌تان به «قاضی‌القضات» نظام مطلقه فقیه نوشته‌اید:‌

«امسال ، عید مبارک غدیر همزمان شده است با روز جهانی مبارزه با خشونت بر زنان . با تمام وجود از خداوند مسئلت دارم که علی علیه السلام آن اسطوره عدالت و آزادگی بتواند پیشوای نظر و عمل در ابعاد زندگی فردی و اجتماعیمان باشد.»

خانم رهنورد همانطور که شما همزمانی «روز جهانی مبارزه با خشونت بر زنان» با «عید مبارک غدیر» را به یاد «قاضی‌القضات» رژیم فاسد و زن ستیز ولایت آورده و زیرکانه به طرح موضوعات مورد نظرتان پرداخته‌‌اید من نیز همزمانی این عید را با واقعه‌ای دیگر به یاد شما می‌آورم تا از زاویه‌ای دیگر توجه‌تان به جنایتی که در حق نسل ما شد جلب گردد.

در جریان کشتار تابستان ۶۷، «عید مبارک غدیر» مصادف بود با ۱۱ مرداد و اوج شقاوت و بیرحمی طناب‌بدستان. آن‌ روزها به تعبیر ما اسیران بی‌دفاع، خونین‌ترین روزهای تاریخ میهن‌مان بود و به روایت همسرتان و لابد شما، ما در «دوران طلایی‌ امام» سیر می‌کردیم و از برکات آن بهره‌مند می‌شدیم.

هر سال «عید مبارک غدیر» که می‌رسد، و پیش از آن «عید سعید قربان» و بعد از‌ آن محرم و «عاشورای حسینی» بی‌اختیار به یاد عزیزانی می‌افتم که اگر نبود ایستادگی و پایمردی‌شان امروز من نیز در کنارشان در یکی از گورهای دسته‌جمعی در زیر خروارها خاک آرمیده بودم و چشم‌انتظار بودم که یکی از یاران بازمانده‌ام، صدای در‌گلو خفه‌شده‌ام را فریاد کند تا جهان بداند بر ما و نسل ما در «دوران طلایی امام» و دوران صدارت همسر شما چه رفت.

از «عید مبارک غدیر» می‌گفتم که مصادف با ۱۱مرداد بود و «عید سعید قربان» که مصادف با ۳ مرداد. اجازه دهید سیری در وقایع آن‌روزها داشته باشیم. «عید سعید قربان» که رسید مأموران وزارت اطلاعات دولت همسر شما، در تدارک به «قربان‌گاه» بردن آخرین بازماندگان نسل برآمده از انقلاب ۵۷ بودند و ما فارغ از دنیا در حال جشن‌گرفتن و شادی کردن.

ششم مرداد بین «عید سعید قربان» و «عید مبارک غدیر» بود که «امام» شما و همسرتان در یکی از «طلایی‌ترین» روزهای عمرش با بی‌رحمی و شقاوتی کم‌نظیر فرمان قتل‌عام اسیران بی‌دفاع را که «یزید بن‌ معاویه» و «عمر سعد» از انجام آن پرهیز کرده بودند صادر کرد:

«رحم بر محاربین ساده‌اندیشی است. قاطعیت اسلام در برابر دشمنان خدا از اصول تردید‌ناپدیر نظام اسلامی است. امیدوارم با خشم و کینه انقلابی خود نسبت به دشمنان اسلام، رضایت خداوند متعال را جلب نمایید. آقایانی که تشخیص موضوع به عهده آنان است، وسوسه و شک و تردید نکنند و سعی کنند "اشدا علی‌الکفار" باشند. تردید در مسائل اسلام انقلابی، نادیده گرفتن خون پاک و مطهر شهدا می‌باشد.»

مردم میهن‌مان در آن ایام «عید مبارک غدیر» را جشن می‌گرفتند و مجالس عروسی به خاطر نزدیکی به محرم و «عاشورای حسینی» یکی پس از دیگری برگزار می‌شد، ما با چشم‌های اشکبار صدای بوق ماشین عروس را می‌شنیدیم و دلمان به شادی مردممان و نسلی که نطفه‌اش در مرداد خونین ۶۷ بسته می‌شد خوش می‌شد.

در آن روزها مدعیان «عدالت و آزادگی» علی در ایام «عید مبارک غدیر» و سینه زنان «عاشورای حسینی» در ایام محرم هربار که عده‌ای را اعدام می‌کردند با قهقهه و سرمستی بین خودشان که جشن می‌گرفتند هیچ به مایی که در راهرو مرگ نشسته بودیم و نوبت خود را انتظار می‌کشیدیم نیز نان‌خامه‌ای تعارف می‌کردند.

یادتان هست از هلهله‌ی و شادی «یزیدیان» وقتی کاروان اسرا را به شام می‌بردند می‌گفتید؟ ما شقاوت و بیرحمی «امام» شما را به چشم خود دیدیم.

«امام» شما و همسرتان در «دوران طلایی» ولایت‌اش‌ درست مانند «امام خامنه‌ای» آن‌چه را که مد نظر نداشت «عدالت و آزادگی» علی بود و برعکس شقاوت و بیرحمی خود را به علی نسبت می‌داد. «امام» شما هنگامی که فرمان کشتار و قتل‌عام می‌داد به این امر اشاره داشت که علی در یک روز ۴ هزار نفر از خوارج را گردن زد و در روزی دیگر ۷۰۰ نفر از یهود بنی‌قریظه‌ را بدون ترحم از دم تیغ گذراند.

۹ مرداد، در آستانه‌ی «عید مبارک غدیر»، موسوی اردبیلی «قاضی‌القضات» «دوران طلایی امام» که تازه آیت‌الله منتظری در میان خیل جنایتکاران «خیرالموجودین» اش می‌خواند حیرت‌زده از حکم شریرانه‌ای که «حضرت امام» صادره کرده بود از فرزند او تلفنی چند و چون اجرای حکمی را که به قول آیت‌الله منتظری سرنوشت هزاران نفر به آن بستگی داشت پرسش می‌کند. این در حالی است که در آن تاریخ در سراسر کشور کشتار بیرحمانه سه روز بود که بی‌وقفه ادامه داشت. قاضی القضات آن روز «ابهاماتش» را چنین بیان می‌کند:


«۱ – آیا این حکم مربوط به آنهاست که در زندان ها بوده‌اند و محاکمه شده‌اند و محکوم به اعدام گشته‌اند ولی تغییر موضع نداده اند و هنوز هم حکم در مورد آن ها اجرا نشده است، یا آنهایی که حتی محاکمه هم نشده‌اند، محکوم به اعدامند؟

۲ – آیا منافقین که محکوم به زندان محدود شده اند و مقداری از زندانشان را هم کشیده‌اند ولی بر سر موضع نفاق می‌باشند محکوم به اعدام می‌باشند؟

۳ – در مورد رسیدگی به وضع منافقین آیا پرونده های منافقینی که در شهرستانهایی که خود استقلال قضایی دارند و تابع مرکز استان نیستند باید به مرکز استان ارسال گردد یا خود می‌توانند مستقلاً عمل کنند؟»


«امام بزرگوار» شما در پاسخ می‌نویسد:


« بسمه تعالی

در تمام موارد فوق هر کسی در هر مرحله اگر بر سر نفاق باشد حکمش اعدام است. سریعاً دشمنان اسلام را نابود کنید. در مورد رسیدگی به وضع پرونده ها در هر صورت که حکم سریعتر انجام گردد همان مورد نظر است.

روح الله الموسوی الخمینی»

آن‌ روزها کجا بودید تا «عدالت و آزادگی» علی را به «امام‌»‌تان یادآور شوید؟ آیا شما و همسرتان نیز همراه با «امام خمینی» خذلان «کفار و منافقین» را فریاد نمی‌کردید؟ آیا وقتی در نماز جمعه شعار می‌دادند «منافق زندانی اعدام باید گردد» گوشتان نمی‌شنید؟

خانم رهنورد! ده‌ها تن از عزیزانم را به جرم جشن‌گرفتن «عید مبارک غدیر» و «عید سعید قربان» به دار آویختند. یکی از سؤالات کلیدی هیأت منتخب «امام بزرگوار» شما و همسرتان از هم‌بندی‌هایم وقتی شرایط اولیه زنده‌ماندن را می‌پذیرفتند این بود که در «عید مبارک غدیر» و «عید سعید قربان» چه کسی در جشن بندتان شربت تقسیم می‌کرد؟

به من حق بدهید که نمی‌توانم سکوت کنم چرا که نفس کشیدنم را مدیون عزیزانم هستم. آن‌هایی که با پافشاری بر ارزش‌هایشان رقص بر بالای دار را بر زبونی و ذلت ترجیح دادند. من مجری جشن بندمان در «عید مبارک غدیر» بودم و طناب‌بدستان بعد از حلق‌آویز کردن عزیزانم نیز همچنان از منی که زنده مانده بودم می‌پرسیدند که در بندتان روز عید غدیر چه کسی شربت تقسیم کرد؟! من از صدقه سری عزیزانی زنده‌ام که مهر بر لب زدند و داغ همکاری با طناب‌به دستان امام شما را به دلشان گذاشتند.

مثل برگ خزان ریختند اما هیچ یک لب از لب نگشودند. در کدام یک از حماسه‌های تاریخی چنین صحنه‌ی پرشکوهی را می‌توان سراغ گرفت؟ وقتی که به گذشته فکر می‌کنم هنوز باورم نمی‌شود. بچه‌ها شاید یادشان رفته بود به عنوان کارگری بند چه کسی در آن روز شربت به آن‌ها تعارف کرد اما حتماً‌ به خاطر داشتند چه کسی مجری برنامه‌ی چند ساعته جشن بندمان بود.

می‌بینید چه راحت انسان‌ها را به دار می‌کشیدند و شما از «عدالت و آزادگی» علی می‌گویید که لابد نمونه‌ی عصر حاضرش را بایستی در «امام بزرگوار» شما و همسرتان ببینیم. راستی پس از ۳۲ سال جنایت و شقاوت هنوز انتظار «عدالت و آزادگی» در این نظام فاسد را دارید؟

در «عید مبارک غدیر» سال ۶۶ هم همراه با عباس رضایی که در کشتار ۶۷ جاودانه شد به خاطر درست کردن کیک شیرینی با ضرب و شتم به سلول انفرادی برده شدم و یک ماهی را در آن‌جا سپری کردم. نمی‌دانم چه بر سر کیک‌مان آمد.

یادآوری می‌کنم بیشترین آزار و اذیت‌ها و شکنجه‌ها را در «ماه مبارک رمضان» دیدم و در دهه‌ی اول محرم و عاشورای حسینی سال و شام غریبان حسین سال ۶۲. به عمد در این روزها در سلول‌ انفرادی مرا مورد شکنجه و تحقیر و آزار و اذیت قرار می‌دادند.. شرح بخشی از آن را در جلد اول خاطرات زندانم داده‌ام.

خانم رهنورد شما خطاب به لاریجانی قاضی‌القضات امروز نظام نوشته‌اید:‌

«در آستانه روز بین‌المللی مبارزه با خشونت علیه زنان قرار داریم در حالی که هرگز تاریخ کشور ما این همه خشونت سیاسی نسبت به همه مردم به خصوص نسبت به زنان را که توسط بخشی از حاکمیت بر آنان اعمال می شود، به خاطر ندارد .»

در خلوت خود، آن‌جایی که با وجدان خود تنها می‌شوید یک بار دیگر به گذشته فکر کنید. گیرم که خانواده‌ی مخملباف جایزه‌هاشان را به شما اهدا کنند، گیرم که همه‌ی جوایز دنیا را به شما دهند با نفرین مادری که فرزندانش را در دوران سیاه حاکمیت همسر شما با دستان خودش در باغ خانه‌اش دفن کرده چه می‌کنید؟ با آه و ناله‌ی مادری که سی سال است هر پنج‌شنبه شب را در بهشت زهرا و جمعه را در خاوران بیتوته کرده چه می‌کنید؟‌ با ضجه‌های مادری که هنوز پس از گذشت ۲۲ سال محل دفن عزیزش را نمی‌داند چه می‌کنید؟ آیا نسبت به سهم خود و همسرتان در این جنایات واقفید؟ باور کنید دنیا فقط محدوده‌ی بخش نظرات سایت کلمه و جرس و ... نیست که شما را «بانوی سبز» و «بانوی آزادی‌» و ... بخوانند. از پیله خود باید بیرون آمد. دنیای دیگری هم هست.

شما به خوبی می‌دانید خشونت سیاسی و غیرسیاسی که در «دوران طلایی امام» و صدارت همسرتان بر زنان میهن‌مان رفت در تاریخ کشورمان سابقه نداشته است. توبه و انابه‌ای که به آن معتقدید را برای چه روزی گذاشته‌اید؟

آیا نمی‌دانید که تنها در کشتار ۶۷ صدها زن مجاهد بدون آن که کوچکترین جرمی حتی با معیارهای خودتان مرتکب شده باشند به دار آویخته شدند؟ آیا نمی‌دانید به فرمان «امام‌ بزرگوارتان» با ضربه‌های کشنده‌ی شلاق، زنان مارکسیست را به خواندن نماز وادار کردند؟ آیا نخوانده‌اید و نشنیده‌اید در دوران «عادت ماهیانه» نیز سهم شلاق‌شان قطع نمی‌شد؟

مگر نه آن که همسرتان فرمان پایین کشیدن عکس‌های آیت‌الله منتظری را که به جرم مخالفت با این‌ کشتارها خلع شده بود داد؟

آیا «این همه خشونت سیاسی نسبت به همه مردم و به خصوص نسبت به زنان» کشورمان مختص به یکی دو سال اخیر است؟

میخ کدام تحریف تاریخی را محکم می‌کنید؟ در دوران اخیر تنها یک زن آن‌هم شیرین علم هولی در مقابل جوخه‌ی اعدام ایستاد که اساساً‌ شما از تکرار نام او پرهیز می‌کنید. از بردن نام زینب جلالیان هم که به اعدام محکوم شده پرهیز می‌کنید.

از بردن نام مطهره‌ بهرامی حقیقی که با ۶۳ سال سن دچار آلزایمر است و حکم اعدامش به ۱۵ سال زندان تغییر پیدا کرده هم به دلایل روشن پرهیز می‌کنید. چنانکه از بیان ظلمی که در حق نوعروس او ریحانه حاج‌ابراهیم روا شده اجتناب می‌کنید. از فرح واضحان و معصومه یاوری و نازیلا دشتی و عالیه اقدام دوست و... چه بگویم؟

آیا یادتان رفته هزاران زن در دهه‌ی ۶۰ در «دوران طلایی امام» و صدارت همسرتان به جوخه‌ی اعدام سپرده شدند؟

آیا یادتان رفته هزاران زن در سراسر ایران بر تخت‌های شکنجه‌ شرحه شرحه شدند و سلامت‌شان را از دست دادند؟

تعداد زندانیان سیاسی زن امروز کشورمان به اندازه تعدادی که تنها در یک سلول ۴ متر مربعی زندان قزلحصار در دهه‌ی ۶۰ محبوس بودند نیست. اشتباه نمی‌کنم، غلو نمی‌کنم بیش از ۳۰ نفر در ۴ متر مربع «زندگی» می‌کردند. هیچ می‌دانید در چنین شرایطی بسیاری از زنان سال‌ها «عادت ماهیانه» نداشتند؟

چگونه به خود اجازه می‌دهید بگویید خشونتی که امروز علیه زنان اعمال می‌شود در تاریخ کشورمان هرگز سابقه نداشته است؟ من با بیان جنایاتی که امروزه توسط حکومت کودتا و ولی مطلقه فقیه صورت می‌گیرد مخالفتی ندارم درد من آن‌جایی شروع می‌شود که شما تلاش می‌کنید جنایات دیروز را منکر شوید.

آیا نامه آیت‌الله منتظری به «حضرت امام» در مهر ۶۵ را وقتی به صراحت گفت «وزارت اطلاعات شما روی ساواک شاه را سفید کرده» فراموش کرده‌اید؟ در آن‌جا آیت‌الله منتظری خطاب به خمینی یکی از سیاه‌دل ترین زمامداران تاریخ کشورمان گفته بود:‌

«آیا می دانید در زندانهای جمهوری اسلامی به نام اسلام جنایاتی شده که هرگز نظیر آن در رژیم منحوس شاه نشده است ؟ !

آیا می دانید عده زیادی زیر شکنجه بازجوها مردند؟

آیا می دانید در زندان مشهد در اثر نبودن پزشک و نرسیدن به زندانیهای دختر جوان بعدا ناچار شدند حدود بیست و پنج نفر دختر را با اخراج تخمدان و یا رحم ناقص کنند؟ !

آیا می دانید در زندان شیراز دختری روزه دار را با جرمی مختصر بلافاصله پس از افطار اعدام کردند؟

آیا می دانید در بعضی زندانهای جمهوری اسلامی دختران جوان را به زور تصرف کردند؟

آیا می دانید هنگام بازجوئی دختران استعمال الفاظ رکیک ناموسی رایج است ؟

آیا می دانید چه بسیارند زندانیانی که در اثر شکنجه های بی رویه کور یا کر یا فلج یا مبتلا به دردهای مزمن شده اند و کسی به داد آنان نمی‌رسد؟

آیا می دانید در بعضی از زندانها حتی از غسل و نماز زندانی جلوگیری کردند؟

آیا می دانید دربعضی از زندانها حتی از نور روز هم برای زندانی دریغ داشتند این هم نه یک روز و دو روز بلکه ماهها؟

آیا می دانید برخورد با زندانی حتی پس از محکومیت فقط با فحش و کتک بوده ؟ قطعا به حضرتعالی خواهند گفت اینها دروغ است و فلانی ساده اندیش.»

آیا وزارت اطلاعاتی که آیت‌الله منتظری بخش کوچکی از سیاهه‌‌ی اعمالش را ردیف می‌کند تحت مسئولیت همسر شما نبود؟ آیا در نجوای شبانه، در گفتگوی خانوادگی، در نامه‌‌ی سربسته، گله‌ای به همسرتان کردید که امروز در نامه‌ای سرگشاده، گماشته‌ی ولی فقیه را مورد خطاب قرار می‌دهید؟

خانم رهنورد! آدرس اینترنتی تان را در اختیارم قرار دهید تا کتاب «دوزخ روی زمین» را برایتان ارسال کنم تا با سرنوشت زنان دردمند کشورمان در حاکمیت همسرتان آشنا شوید. بخوانید تا بدانید «امام‌تان» چگونه جهنم وعده داده شده را بر روی زمین ایجاد کرد.

سوگند یاد می‌کنم که ذره‌ای غلو و مبالغه یا دروغ در آن نیست. با همه‌ی تلاشم به سختی توانسته‌ام گوشه‌ای از تجربه‌ی ده‌ها زنی که فاجعه‌ی «واحد مسکونی»، «قیامت»‌و «قبر»‌های قزلحصار را از سر گذرانده‌اند بیان کنم. هر بار که خودم آن را می‌خوانم از این که نتوانسته‌ام فضای دهشت‌بار و هول‌انگیز آن‌جا را ترسیم کنم شرمنده‌ی نسلی که این فجایع را از سر گذراند می‌شوم. از این که ناتوانی‌ام باعث شده نتوانم بخش کوچکی از شقاوت و بیرحمی‌ را که آن‌جا رایج بود به تصویر کشم افسوس می‌خورم. اما با این حال هرکس که این داستان غم‌انگیز را می‌خواند انگشت حیرت به دهان می‌گیرد و از خود می‌پرسد مگر ممکن است با انسان چنین کنند؟

شما و همسرتان نمی‌توانید با پیش‌کشیدن موضوع تفکیک قوا از خود در برابر یک دهه جنایت سلب مسئولیت کنید. هرکس تنها در دلش با این نظام بوده در مقابل این جنایت‌ها مسئول است. اگر باوری به روز جزا دارد از همین حالا بایستی توبه کند و از قربانیان طلب بخشش و گذشت کرده به جبران مافات بپردازد.

خشمم از شما به خاطر آن است که شما این همه را، جنایت نمی‌دانید و قربانیان را مستحق آن‌چه بر سرشان رفته می‌دانید و گرنه روز روشن در مورد وقایع یک سال و نیم گذشته مدعی نمی‌شدید:

«هرگز تاریخ کشور ما این همه خشونت سیاسی نسبت به همه مردم به خصوص نسبت به زنان را که توسط بخشی از حاکمیت بر آنان اعمال می شود، به خاطر ندارد .»

شما زیرکانه تلاش می‌کنید یک دهه جنایت را به دست فراموشی سپارید و این شرافتمندانه نیست. در مقابل ادعایی چنین شریرانه نبایستی سکوت کرد.

جهت یادآوری آن‌چه بر ما گذشته می‌گویم که در «دوران طلایی‌ امام»، نه ما و نه شکنجه‌گرانمان هیچکدام آن‌چه را که بر سر عبدالله مومنی در دوران اخیر آمده شکنجه نمی‌دانستیم! ملاحظه کنید شرایط آنقدر دهشت‌انگیز بود که ما چنین شکنجه‌هایی را «ملی ‌خوری» و یا دست‌گرمی می‌شناختیم. آرزویمان این بود که موضوع به همین حد ختم شود. داستان دختران واحد مسکونی را بخوانید تا متوجه شوید چگونه ۱۴ ماه مداوم وحشیانه‌ترین شکنجه‌های روحی و جسمی را متحمل شدند. یک بار دیگر به عکس‌ پاهای حسین دادخواه نگاه کنید، انگشتانش در اثر ضربات کابل قطع شده‌اند. او فقط یک نمونه کوچک است که معجزه آسا جان به دربرده است. در جریان کشتار ۶۷ اتفاقاً همه‌ی تلاش نمایندگان «حضرت امام» این بود مبادا کسی که آثار شکنجه روی بدنش مانده جان به در برد. این جنایات در دوران صدارت همسر شما به وقوع پیوست.

داستان قبرهای قزلحصار را بخوانید که چگونه ۹ ماه دختران این مرز و بوم را در آن به بند کشیدند. گوشه‌هایی از آن را نویسنده معروف کشورمان خانم شهرنوش پارسی‌پور که خود یکی از قربانیان قبرها بوده به تصویر کشیده است.

خانم رهنورد! عکس دخترانی را که بدون احراز هویت اعدام شده بودند در مطبوعات و تلویزیون انتشار دادند چگونه چنین ظلم و شقاوتی را دیدید و بر صدارت همسرتان در چنین شرایطی صحه گذاردید؟

چطور می‌توانید خودتان را راضی کنید و بگویید «هرگز تاریخ کشور ما این همه خشونت سیاسی نسبت به همه مردم به خصوص نسبت به زنان را که توسط بخشی از حاکمیت بر آنان اعمال می شود، به خاطر ندارد .» در حالی که در دوران محمدرضا شاه فقط سه زن سیاسی (منیژه اشرف زاده کرمانی، زهرا قلهکی و اعظم روحی آهنگران) را به جوخه‌ی اعدام سپردند و تعداد زنان اعدام شده‌ی غیر سیاسی از انگشتان دست فراتر نمی‌رفت در «دوران طلایی امام» هزاران زن را به جوخه‌ی اعدام سپردند. «امام»‌تان می‌تواند به خود ببالد که مرگ را به تساوی تقسیم کرد و از این بابت تبعیضی بین زن و مرد، کودک و بزرگ، پیر و جوان قائل نشد. یکی از آن‌ها فاطمه مصباح بود که ۱۳ ساله بود. خواهرش عزت ۱۵ ساله بود و مادرشان رقیه مسیح که همراه همسرش محمد مصباح به خاک افتاد ۳۶ ساله بود. سه فرزند دیگرشان علی اصغر ۱۷ ساله، علی اکبر ۲۱ ساله و محمود ۱۹ ساله به همراه عروس‌‌شان خدیچه مسیح ۱۸ ساله به جوخه‌ی اعدام سپرده شدند. کجای داستان عاشورایی که تعریف می‌کنید از این فاجعه‌آمیزتر است؟ کجا یزید دست به چنین جنایاتی آلود؟

مادر عفت خلیفه سلطانی با ۴۲ سال سن به همراه دخترش زهرا ۲۴ ساله، همسرش دکتر مرتضی شفایی ۵۰ ساله و پسرانش مجید ۱۶ ساله و جواد ۲۴ ساله به جوخه‌ی اعدام سپرده شدند. حبیب خلیفه سلطان یکی از فرماندهان سپاه پاسداران «امام بزرگوار» شما و همسرتان خود در جوخه‌ی اعدام خواهرش شرکت کرد و به فاصله‌ی اندکی به مرگ فجیعی همراه با همسر و طفل‌ شیره‌خواره‌اش در تصادف رانندگی کشته شد.

آیا نشنیده‌اید مادر شادمانی (معصومه کبیری) را که از فرط شکنجه قادر به ایستادن نبود روی برانکارد تیرباران کردند؟ این‌ها تنها مشت نمونه خروار است. چگونه این جنایات را دیدید و چشم بر آن بستید.

آیا نشنیده‌اید مادر سکینه محمدی (مادر ذاکر) با نزدیک به ۶۰ سال سن در حالی که فرزندش محمدعلی، عضو دولت همسر شما بود به جوخه‌ی اعدام سپرده شد؟

مادر «خانم جلسه‌ای» بود و به زنان قرآن و دعا می‌آموخت. پیش از انقلاب زمانی که شما هنوز حجاب به سر نداشتید پوشیه می‌زد. او را به جرم محاربه با خدا به جوخه‌ی اعدام سپردند.

خشمم از شما به خاطر آن است که این همه شقاوت و بیرحمی را «خشونت سیاسی» نمی‌دانید چرا که اساساً نسل ما را مثل حاکمان امروز، مثل متولیان کودتا مثل همه‌ی جنایتکاران تاریخ «زندانی سیاسی» نمی‌دانستید وگرنه مدعی نمی‌شدید «هرگز تاریخ کشور ما این همه خشونت سیاسی نسبت به همه مردم به خصوص نسبت به زنان را که توسط بخشی از حاکمیت بر آنان اعمال می شود، به خاطر ندارد .»

اخیراً عبدالله شهبازی که امروز از مدافعان همسرتان است در مورد یکی از «خاطرات جالب زندگي» علی ربیعی که «در کمال خونسردی و به عنوان طنز برایش تعریف کرده» می‌نویسد:‌

«در آذربايجان تعدادي از اعضاي يک گروهک را دستگير کرديم. بايد آن‌ها را براي حضور در دادگاه از راه آستارا به گيلان مي‌فرستاديم. نگهبان و محافظ به اندازه کافي نداشتيم. همه را در تابوت خوابانيديم و در تابوت‌ها را ميخ زديم و با کاميون اعزام‌شان کرديم. زماني که در مقصد در تابوت‌ها را باز کردند همه به علت خفگي مرده بودند!»

http://www.shahbazi.org/pages/Services6.htm

علی ربیعی یکی از صاحب‌منصبان وزارت اطلاعات و دستگاه امنیتی در دوران صدارت مهندس موسوی و یکی از معاونان خاتمی در دوران اصلاحات بود.

شرح جنایات امروز نظام نبایستی با پرده‌پوشی بر جنایات دهه‌ی ۶۰ صورت بگیرد. اتفافاً این‌جاست که صداقت افراد در مخالفت با جنایاتی که امروزه در کشور اتفاق می‌افتد مشخص می‌شود.

شما خطاب به قاضی‌‌القضات ولایت فقیه نوشته‌اید:

» البته به طور معمول، همیشه ما زنان از تبعیض های متعدد خشونت آفرین در زمینه های فرهنگی ،حقوقی و ارزشی در سطح جامعه و خانواده رنج برده ایم و این جانب از سی سال پیش یعنی آن زمان که قلم به دست گرفتم و با مصائب زنان آشنا شدم ، تبعیض ها ،اجبارها و خشونت های جنسیتی را متذکر شده ام اما این بار و این سالها علاوه بر آن همه مصائب محنت آفرین خشونت سیاسی و نظامی به زنان، برگ جدیدی ست که بر این کتاب قطور افزوده شده است .»

آیا به خاطر ندارید چه کسی و کدام نظام حقوق کسب شده زنان میهن‌مان را به باد داد؟ آیا نمی‌دانید کدام فقه و شرع آن‌‌ها را از حقوق انسانی خود محروم کرده و می‌کند؟ آیا نمی‌دانید از فردای به قدرت رسیدن نظام اسلامی و به ویژه در «دوران طلایی امام» و صدارت همسرتان هرچه که زنان میهن‌مان کسب کرده بودند از دست دادند؟ شما نمی‌دانید از کی حجاب را به زور به سر زن ایرانی کردند؟ آیا نمی‌دانید همسرتان در دوم اردیبهشت ۶۴ بخشنامه رعایت حجاب در ادارات را ابلاغ کرد. به مفاد آن توجه کنید:


«باسمه تعالی


در جلسات هماهنگی پیگیری رعایت حجاب اسلامی مركب از نمایندگان تام الاختیار وزارتخانه‌ها و سازمان‌های دولتی كه در نخست وزیری تشكیل گردیده است فرم پوشش به شرح زیر به تصویب رسیده است و جهت رعایت به كلیه همكاران ابلاغ می‌شود:
پوشش كامل اسلامی جهت استفاده خواهران كارمند بشرح ذیل میباشد(مانند تصویر)!
الف ـ مانتو و شلوار مدل ساده، گشاد و بلند از پارچه ضخیم و از یكرنگ.
ب ـ مانتو شلوار مورد استفاده از رنگ‌های سنگین انتخاب گردد. رنگ‌های سرمه‌ای، قهوه‌ای، طوسی، و مشكی ارجح است.
ج ـ از مقنعه جلوبسته و مدل ساده و یكرنگ و بدون هرگونه تزئین، در رنگ‌های كه جلب توجه نكند و تقلیدی از فرهنگ غرب نباشد استفاده شود.
د ـ كفش از مدل ساده با پاشنه معمولی مناسب جهت محل كار با رنگ‌های مناسب.
هـ ـ جوراب به رنگهای سنگین.
و ـ عدم استفاده از زیورآلاتی كه در شأن خانمهای كارمند نیست و نیز عدم استفاده از هرگونه لوازم آرایش.
*******
پوشش برادران كارمند نیز ساده و معمولی و آستین بلند و آزاد باشد بطوریكه تقلید از فرهنگ غرب نبوده و در شأن آقایان كارمند باشد . »

چگونه در عصر اینترنت و انفجار اخبار و اطلاعات به خود اجازه می‌دهید مدعی شوید که «این سالها [چند سال اخیر] علاوه بر آن همه مصائب محنت آفرین خشونت سیاسی و نظامی به زنان، برگ جدیدی ست که بر این کتاب قطور افزوده شده است.» یعنی آنچه در دهه‌ی ۶۰ بر زنان میهن‌مان رفت خشونت سیاسی و نظامی نبود؟

شما خطاب به «قاضی‌القضات» امروز نظام نوشته‌اید:‌

«این سیاهه حاکی از ضرب و شتم و شکنجه واحتمال تجاوز و اعدام و ترور شخصیتی و فیزیکی و زندانهای طویل المدت بر زنان زندانی با ادعاهایی نظیر محارب و اقدام علیه امنیت ملی است .»

آیا چنین جنایاتی به تازگی در نظام اتفاق افتاده است؟ آیا تعداد زنانی که «سیاهه‌» امروز شما را تشکیل می‌دهند قابل قیاس با «دهه طلایی» و دوران صدارت همسر شما هست؟

به دستور امام‌تان تنها صدها تن را در کشتار ۶۷ به جرم «محاربه» به دار کشیدند. انصافتان اگر حتی ذره‌ای از آن مانده کجا رفته است؟

شما خطاب به لاریجانی ادامه می‌دهید:

«این زنان کیانند؟ دخترانی که در آرزوی سعادت ملت و تحقق آزادی ،دخمه های سیاه زندان را بر رخت سپید عروسی و شادیها و هلهله ها و چراغانی ها ترجیح داده اند، از یار و محبوبشان دور مانده اند»

آیا به خاطر نمی‌آورید هزاران دختری را که در «دوران طلایی امام» و صدارت همسر شما «دخمه‌های سیاه زندان را بر رخت سپید عروسی و شادی‌ها و هلهله‌ها و چراغانی‌ها» ترجیح دادند؟ آیا هیچ یک از دخترانی را که از یار و محبوب‌شان دور ماندند نمی‌شناسید؟ چندتایی‌شان را من معرفی می‌کنم.

طیبه خسروآبادی از یک پا فلج بود. ۶ سال آزگار نامزدش در انتظار بازگشت وی لحظه شماری می‌کرد. حکم‌ زندانش هم تمام شده بود اما به فرمان «امام» شما در مرداد ۶۷ به دار آویخته شد.

مهرداد فرزانه ثانی، نامزدش ۸ سال به انتظار او نشسته بود تا بازگردد تا بالاخره بعد از ۱۲ سال، لباس سپید عروسی به تن کند اما مهرداد را امانش ندادند. وقتی که به دارش کشیدند ۵ سال از پایان محکومیت‌اش گذشته بود.

مادران بسیاری را می‌شناسم که پس از سال‌ها پشت در زندان آمدن، امیدوار بودند که بعد از پایان محکومیت فرزندشان آنها را در لباس عروسی ببینند اما «امام»‌ شما داغ آرزو را بر دل‌ آن‌ها گذاشت.

آیا نمی‌دانید سعید سلطانپور را از سفره عقد به قتل‌گاه بردند؟ آیا نمی‌دانید همسرش لباس سپید عروسی را با لباس سیاه عزا عوض کرد؟

آیا نشنیده‌اید در سال ۶۰ بودند دخترانی که پیش از اعدام با توجیه «عقد شرعی» مورد تجاوز مدعیان «عدالت و آزادگی» علی قرار گرفتند. نشنیده‌اید مادران و پدرانشان خبر اعدام فرزندانشان را با یک جعبه شیرینی و اندکی پول به عنوان مهریه دخترشان دریافت کردند؟

نام چند نوعروس را بیاورم که در دوران صدارت همسر شما به جوخه‌ی اعدام سپرده شدند؟‌ نام چند نوعروس را بیاورم که همسرانشان به جوخه‌ی اعدام سپرده شدند؟

می‌دانید چه دختران دم بختی به خاطر مصائبی که خانواده‌شان تحمل کردند هیچ‌گاه لباس سپید عروسی به تن نکردند؟

آیا نام مادرانی را که در گوشه‌ی سلول انفرادی و دخمه‌های تاریک زندان وضع‌حمل کردند نشنیده‌اید؟ آیا نام هیچ زن بارداری را که مقابل جوخه‌ی اعدام ایستاده باشد نشنیده‌اید؟ چند تا را نام ببرم؟

آیا نام هیچ زنی را که در زیر شکنجه سقط جنین کرده باشد شنیده‌اید؟

آیا نام صدها مادری که همراه کودکانشان شرایط سهمگین زندان‌های دهه ۶۰ را تحمل کردند نشنیده‌اید؟ چگونه خود را فعال حقوق زنان خطاب می‌کنید؟‌ چگونه پذیرفتید همسر نخست وزیر نظامی باشید که در دنیا به «زن ستیزی» معروف و مشهور است.

آیا از شکنجه‌ی کودک در مقابل مادر و بالعکس در دهه‌ی ۶۰ نشنیده‌اید؟

آیا منی که به چشم خود کودکی را دیده‌ام که تازه زبان باز کرده بود و بر پای خونین و مجروج و بانداژ شده مادرش دست می‌کشید اجازه دارم این صحنه‌ها را فراموش کنم و کسانی را که تلاش می‌کنند دوران سیاه فوق را «دوران طلایی» معرفی کنند ببخشم؟

آیا وقتی صدای ضجه‌های کودکی را به یاد می‌آورم که از درون سلول انفرادی به در می‌کوبید و با زبانی کودکانه درخواست کمک می‌کرد می‌توانم سکوت کنم و به شما نهیب نزنم؟

می‌گویند علی که شما سنگ او را به سینه می‌زنید هنگامی که شنید به زور خلخال از پای زن غیرمسلمان به درآورده‌اند گفت: «اگر کسی این ظلم را بشنود و بمیرد ملالی بر او نیست.» سرگذشت زنانی را که در کشتار ۶۷ به دار آویخته شدند بخوانید و از این که همسر زمامدار آن ایام بودید بر خود و عاقبت خود چنانکه به آن باور دارید بلرزید. نمی‌گویم از شنیدن داستان غم‌انگیز آنان قالب تهی کنید اما لااقل جنایات انجام گرفته در آن دوران را توجیه نکنید و یا آن‌چه امروز می‌گذرد را تافته‌ی جدا بافته جلوه ندهید.

شمایی که معتقدید «هرگز تاریخ کشور ما این همه خشونت سیاسی نسبت به همه مردم به خصوص نسبت به زنان را که توسط بخشی از حاکمیت بر آنان اعمال می شود، به خاطر ندارد» ، اگر در برابر نام هر زنی که در سال‌های اخیر مورد خشونت سیاسی «بخشی از حاکمیت» قرار گرفته، نام ۲۰ زن را که در دهه‌ی ۶۰ توسط «تمامیت حاکمیت» به جوخه‌ی اعدام سپرده شده آوردم چه می‌گوئید؟‌ برای آن که بی‌پایه و اساس بودن ادعایتان را ثابت کنم بازداشت ساده‌ی چند روزه را نیز «خشونت سیاسی» می‌خوانم.

این‌هایی که می‌گویم به منظور آن نیست که جنایت امروز نظام کودتا تخفیف داده شود که در نظر جهانیان اظهر من‌الشمس است. آن‌چه امروز اتفاق می‌افتد نتیجه‌ی طبیعی گذشته است. نظام ولایت مطلقه فقیه در سی و دو سال گذشته جز جهل و خرافه و عقب ماندگی و نکتب و فقر و جنایت و شکنجه و کشتار ارمغانی برای مردم ایران نداشته است.

خشمم آن‌جاست که دوستان‌تان دیروز با دست یابی ناحق به تریبون‌های بین‌المللی، فرصت‌طلبانه خواهان «بخشش» جنایتکاران بودند و امروز شما فرصت را مغتنم شمرده‌‌اید که یکسره جنایات صورت گرفته در دهه‌ی ۶۰ را منکر شوید. اگر امروز سکوت کنیم فردا شما مدعی ما خواهید شد و این «قربانیان» هستند که بایستی از جنایتکاران تقاضای «بخشش» کنند.

شما خطاب به لاریجانی نوشته‌اید:‌

«مادرانی در فراق فرزندانشان که اینک تنها درخیال، کودکان خردسالشان را به آغوش می کشند. در همان حال هم بچه های بی پناه اشک ریزان و ضجه زنان درپی دامان پرمهر مادر این سو و آن سو سرگردانند .»

از درد جانسوز مادران گفتید و من تنها سرنوشت چند مادر را در دوران صدارت همسرتان همه‌چیزشان به یغما رفت به یاد شما می‌آورم:

مادر متحدین را که می‌شناسید نان و نمکش را خورده بودید؛ با دخترش محبوبه همراه و هم قدم بودید، یادتان هست مردم در دوران انقلاب نامش را بر تنها دانشگاه زنان کشور گذاشتند؟ همان دانشگاهی که وقتی شما رئیس‌اش شدید نامش را به «الزهرا» تغییر دادید. دو پسرش سعید و مسعود را که شما از نزدیک می‌شناختید به چه جرمی اعدام کردند؟ سعید در بهار ۵۸ دستگیر شده بود یادتان هست در مرداد ۶۰ او را به اتهام سیلی زدن به یک پاسبان شهربانی در زندان قزلحصار به اوین بردند و مقابل جوخه اعدام قرار دادند. به همین بسنده نکردند ۸ زندانی دیگر را نیز که جملگی در سال ۵۹ دستگیر شده بودند به همراه او به جرم تشکیلات در زندان به جوخه‌ی اعدام سپردند. مسعود را نیز اعدام کردند. مادرشان چه کرده بود که سال‌ها زندان را تحمل کرد؟

امروز خانه‌تان در محاصره است، اما در دهه شصت که نبود آیا به دیدار مادر متحدین رفتید؟

مادر شبستری تنها دو فرزندش در زندان خودکشی کردند، همه دار و ندارش را از دست داده بود روی ویلچر حرکت می‌کرد، او را به بند کشیده بودند که کدام قدرت را به رخ مدعیان بکشند؟

مادر مثنی را که سه پسرش اعدام شده بودند برای چه دستگیر کرده بودند؟‌ چند تا از این مادران می‌خواهید نام ببرم؟

مادر سونا اوسطی (مادر محمدرحیمی) به هنگام کشتار ۶۷ خود در زندان بود که دو دخترش سهیلا و مهری را به دار آویختند. مادر در هراس از این بود که مبادا عباس و هوشنگ‌ را هم به دار آویخته باشند. پیشتر پسر بزرگش عزیز و نوه‌اش حسین را اعدام کرده بودند. البته هراس مادر بی جا نبود چیزی نگذشت که هوشنگ را نیز پس از آزادی از زندان دهساله ربودند و به قتل رساندند. مادر هنوز نمی‌داند سهیلا و مهری و هوشنگ را کجا به خاک سپرده‌اند. عمو جلیل همسر مادر سونا و دخترش روح‌انگیز هم دستگیر شده بودند. جرم عمو جلیل این بود که عکس ستارخان را روی سینه‌اش خال‌کوبی کرده بود و فرزندانش سودای آزادی میهن در سر داشتند. بعداً پای بچه‌های کوچکترش هم به زندان باز شد. مادر سه دهه است که در «خیالش» فرزندانش را در «آغوش می‌کشد.»

صدها مادر را می‌شناسم که از صدقه سری نظام ولایت فقیه و «عدالت و آزادگی»‌ که شما و همقطارانتان بشارتش را می‌دادید حتی محل دفن عزیزانشان را نمی‌دانند.

آیا سری به خاوران زده‌اید؟ ضجه‌های مادران داغدار را شنیده‌اید؟ آن‌ها زخم‌خورده‌ی حاکمیت همسر شما هستند. و شما بدون آن که آن دوران سیاه را به خاطر آورید و از قربانیان آن دوران سیاه عذر تقصیر بخواهید آن‌چه در یک سال و نیم گذشته را به رخ «بخشی از نظام» می‌کشید. کدام بخش از نظام نکبت ولایت فقیه دستش به خون و شکنجه و جنایت آلوده نیست؟

رنج مادر ندا و نداها را درک می‌کنم اما رنج و مصیبت آن‌ها که دنیا بدان واقف است و ملتی با آن‌ها همدردی می‌کند کجا و رنج و مصیبت مادری که هنوز نمی‌داند قبر فرزندش کجاست کجا؟

مادر طلعت ساویز (مادر رضایی جهرمی) چهار فرزندش در حاکمیت همسر شما به خاک و خون کشیده شدند، و سه تای دیگر سال‌ها زندان را تحمل کردند. عاقبت در راه بازگشت از بهشت زهرا پیرزن زیر چرخ‌های اتوبوس شرکت واحد له شد. آیا از شنیدن داستان غم‌انگیز زندگی او عرق شرم بر چهره‌تان نمی‌نشیند؟ داعیه کدام «عدالت و آزادگی‌» را دارید؟‌

مادر زهرا رمضانپور دلشاد (مادر مدائن) چهار فرزندش داوود، لقمان، مبشر و لیلا در حاکمیت همسر شما و «دوران طلایی امام» به خاک و خون افتادند. همسرش عباس و دو فرزند دیگرش روزبه و نادر نیز سال‌ها زندان را تحمل کردند.

نام چند مادر دیگر را می‌خواهید بیاورم که حوصله‌ی خواندنش را داشته باشید.

نام چند مادر را برایتان بیاورم که بیهوده چشم‌شان را به در دوخته‌اند تا دوباره فرزندشان را در ‌آغوش بگیرند. جنایتکاران همچنان از پذیرش قتل فرزندانشان ابا می‌کنند. همسرانشان سال‌هاست جرأت ازدواج مجدد ندارند.

حتماً نام آیت‌الله گلزاده‌ی غفوری را شنیده‌اید. آیا می‌دانید سه فرزند و دامادش در حاکمیت همسر شما به خاک و خون کشیده شدند؟ بسیاری از حاکمان و جنایتکاران شاگردان او بوده‌اند. آیا تا به حال به ضجه‌های آیت‌الله گلزاده‌‌ی غفوری گوش فرا داده‌اید؟ امیدوارم حوصله کرده و به مویه‌های او در سال ۶۷که در ۴ لینک زیر آمده گوش کنید. پیرمرد پس از ۴ ماه بی خبری از دخترش مریم مطلع می‌شود که او را نیز به جوخه‌ی اعدام سپرده‌اند. باشد که شنیدن هق هق او توصیف او از مریم و مریم‌ها بخش خفته وجدانتان را بیدار کند.

نجواهای آیت‌الله گلزاده غفوری به یاد دخترش مریم -۳

نجواهای آیت‌الله گلزاده غفوری به یاد دخترش مریم -۴

خانم رهنورد! شما در ادامه نامه‌تان به «قاضی القضات» آورده‌‌اید:‌

«زنانی که فقدانشان، اسارتشان به خاموش شدن روشنایی کاشانه‌اشان منجر شده و همسران رشیدشان بی صبرانه انتظار دیدنشان را دارند و دلهاشان نگران پاکی و معصومیتی است که به اسارت بازجویان در آمده است . بسیاری از آنها را، با انواع قرص‌ها و مخدرها و داروهای روانگردان به اعترافاتی پوچ و غیرواقع وادار کرده‌اند و ره‌آورد این همه رفتار خارج از قوانین انسانی و اخلاقی انواع بیماری‌ها مانند فلج شدن و بوده است .»

آیا جنایاتی که از آن نام می‌برید مختص امروز است؟ آیا در حاکمیت همسر شما چنین فجایعی اتفاق نیفتاده است؟‌ از این که مجبورم این وقایع را به یاد شما بیاورم عذر تقصیر می‌خواهم. قصد تلخ‌کردن کام شما را ندارم از حقوق عزیزانم دفاع می‌کنم. تلاش می‌کنم صدای در حلقوم‌ مانده‌ی آن‌ها را پژواک دهم.

آقای انصاری نحف‌آبادی نماینده آیت‌الله منتظری در مهرماه سال ۶۳ شخصاً‌ به من گفت که ۸۰ دختر غیرعادی را به چشم خود در زندان قزل‌حصار دیده و با آن‌ها گفتگو کرده است. سرگذشت یکی از آن‌ها را که مادری است به نام فرزانه عمویی از زبان سودابه اردوان که در سال ۶۵ با او هم بند بوده برایتان بازگو می‌کنم. او به هنگام دستگیری فرد سالمی بوده است.

«چادرش را تا آن‌جا روی صورت می‌کشد که ته چادر به نزدیک کمرش رسیده است. مهرش یک تکه کاغذ است. نمازش رکود و سجود ندارد، تمام هم نمی‌شود. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت... فرزانه آنقدر نماز می‌خواند که از پای می‌افتد. اما خوابش هم تمامی ندارد. یک روز، دو روز، سه روز در خواب‌ است. بعد بلند می‌شود. هر‌آنچه خوردنی است را می‌خورد. حتا به شیشه‌های سرکه و ‌آب‌لیمو هم رحم نمی‌کند و آن‌ها را یک نفس سر می‌کشد. به این ترتیب دوران بیداری آغاز می‌شود. چند روز و شب بیدار است تا دوباره بیحال می‌شود و به خواب سنگینی فرو رود که حدود سه تا هفت روز به درازا می کشد. ... یک روز که از خواب چند روزه بیدار می‌شود، سرش را پایین می‌اندازد و از بند بیرون می‌زند؛ چه بسا به قصد فرار. ناله‌کنان و اشک‌ریزان و لت و پار به درون بند پرتاب می‌شود. ... از حمام رفتن و شستشو نیز همچنان گریزان است. سر و صورتش کثیف است. موهایش ژولیده و ناخن‌هایش بلند. در ایام عادت ماهانه‌اش تحمل‌ناپذیرتر است. لباس‌هایش را از تن می‌کند و لخت مادرزاد در وسط اتاق دراز می‌کشد؛ ... اعتراض‌های روزانه‌ی زندانیان به زندانبانان کار را به جاهای باریک کشانده است. آن‌ها کاری ندارند که فرزانه بیمار است و باید در بیمارستان بستری شود. دستگیرمان می‌شود که قصد اذیت و آزار ما است. آن هم به دست کسی که خودشان او را به این روز انداخته‌اند. ... فرزانه را به انفرادی انداخته‌اند و حالش بدتر از پیش شده است. چند بعدی خودش از راه می‌رسد. حال و روزش بدتر از گذشته به نظر می‌رسد. بوی گند می‌دهد و مگس‌های زیادی بر سر و صورتش نشسته. دم در هواخوری اتراق می‌کند و زود به خواب می‌رود. این بار، در همان جا که زندگی می‌کند، ادرار هم می‌کند. ... »

http://asre-nou.net/1384/ordibehesht/25/farzaneh-ketabe%20zendan2.pdf

فرزانه عمویی با این وضعیت تا سال ۶۹ در زندان نظامی که از «عدالت و ‌آزادگی» دم می‌زد باقی ماند. گالیندوپل نماینده ویژه سازمان ملل برای بررسی وضعیت حقوق بشر که به ایران آمد فرد دیگری را به جای او به وی نشان دادند تا مطمئن‌اش سازند در «ام‌القرا»ی اسلام رعایت موازین اسلامی مو به مو انجام می‌گیرد و آن‌چه ضد انقلاب شایع می‌کند دروغی بیش نیست.

داستان دختران زندانی شیراز را در کتاب فریبا ثابت بخوانید تا به عمق فاجعه‌ای که در دوران سیاه صدارت همسرتان روی داده پی ببرید . این فجایع در همه زندان‌ها یکسان بود.

در سیاه ترین دوران جمهوری اسلامی نمایندگان همسر شما وظیفه‌ی فریب افکار عمومی دنیا را به عهده داشتند.

شما خطاب به «آقای قاضی القضات» نظام ولایت فقیه نوشته‌اید:‌

«این شقشقه عریضه وار را از آن روی می‌نویسم که بر این باورم اگر امور به طور طبیعی و درچارچوب آرمانهای مشروطه و ارزشهای فراموش شده آغاز انقلاب اسلامی جریان داشت این همه انحراف و ظلم و ستم اتفاق نمی‌افتاد و اگر هم به طور نسبی جنایت و جرمی بود، باید قوه قضائیه پاسخگوی آن می‌بود .»

ممکن است توضیح دهید ارزش‌های فراموش شده‌ی آغاز انقلاب اسلامی که با «اعدام روی پشت‌بام مدرسه» آغاز شد چه بود که اگر امور به طور طبیعی پیش می‌رفت این همه «انحراف و ظلم و ستم اتفاق نمی‌افتاد»؟ آیا آن‌چه که گفتم امور طبیعی در چارچوب‌های آرمان‌های مشروطه بود؟ آرمان‌های مشروطه کجا و انقلاب اسلامی کجا؟ آرمان‌های مشروطه، شیخ فضل‌الله نوری را به دار کشید و انقلاب اسلامی فرزند خلف شیخ‌ فضل‌الله نوری را به تخت نشاند.

شما زیرکانه تلاش می‌کنید جنایت صورت گرفته در دهه‌ی اول حاکمیت ولایت فقیه را به پای قوه قضاییه بگذارید و از خود و همسرتان سلب مسئولیت کنید و این پذیرفتنی نیست.

خانم رهنورد وقتی در بهمن ۶۱ و اردیبهشت ۶۲ رهبران و اعضای حزب توده دستگیر شدند همسر شما جزو اولین کسانی بود که دستگیری آن‌ها را به «امام بزرگوارتان» تبریک گفت. جرم‌ رهبران حزب توده چه بود؟ غیر از این که با تمام وجود از نظام نکبت ولایت فقیه و به ویژه دولت همسر شما دفاع کرده بودند؟‌ چنین نمک به حرامی را در کجای تاریخ سراغ دارید؟

مگر نه این که سال‌ها بعد رفسنجانی اعتراف کرد که دستگیری آن‌ها اشتباه بود؟ آیا نخوانده‌اید و نشنیده‌اید که برای اعتراف آن‌ها به «کودتا» علیه نظام، چه شکنجه‌هایی را زندانیان مسنی که گاه به سختی راه می‌رفتند متحمل شدند؟ آیا می‌دانید پاره‌ای از آن‌ها مانند کی منش در زیر شکنجه به قتل رسیدند؟ آیا فراموش کرده‌اید آن‌ها را که جز خدمت به نظام کاری نکرده بودند در کشتار ۶۷ بیرحمانه به دار آویختند؟‌ هیچ می‌دانید حکم اعدام هویدا را دادگاه «عدل اسلامی» امام شما به جرم جنایاتی که ساواک مرتکب شده بود صادر کرد و هادی غفاری در راهرو دادگاه تیر به گردن او زد؟

هویدا دستگیری هیچ زندانی شکنجه شده و اعدام شده را به شاه تبریک نگفت که همسر شما دستگیری آنها را رسماً به امامش تبریک گفت. هویدا هیچ‌گاه رسماً مانع بازدید و یا رسیدگی به موارد نقض حقوق بشر از سوی نهادهای مسئول بین‌المللی نشد اما همسر شما رسماً موضع‌گیری کرده و با تحقیق بین‌المللی در مورد نقض حقوق بشر در ایران و به ویژه زندان‌ها مخالفت کرد.

همسر شما خواهی نخواهی مسئول اعمالی است که دوران صدارت او انجام گرفته است. او به لحاظ حقوقی، سیاسی و اخلاقی مسئول یک دهه جنایت است.

شما خطاب به «آقای قاضی القضات» نوشته‌ اید:

«بیرون این زندانهای کوچک و مخوف چون اوین و کهریزک، گوهر دشت و بهبهان و ایذه و بابل و ساری و کرمانشاه و مشهد و شیراز واهواز سایر زندانهای ریز و درشت و پنهان و آشکار دیگر ، که در گوشه و کنار مملکت برپا کرده اند ایران سرتاسر زندانی بزرگ با شنودها و تعقیبها و مراقبتها و محیط سرتاسر پلیسی تبدیل شده است.»‌

به وجدان خودتان رجوع کنید آیا این زندان‌ها به تازگی و پس از ۲۲ خرداد ۸۸ برپا شده‌‌اند؟ آیا «شنودها و تعقیبها و مراقبتها و محیط سرتاسر پلیسی» تحفه‌ی جدیدی در نظام است؟‌

شما «از فهرست بزرگ همه اقشار دانشجو و استاد و محقق و معلم و کارمند وکارگر و خانه دار…» در زندان‌های امروز نظام نام برده‌اید. نگاهی نه به فهرست زندانیان دهه‌ی ۶۰ که به فهرست اعدام شدگان دهه‌ی خونین۶۰ و قتل‌عام شدگان ۶۷ بیاندازید؟ صدها دکتر و استاد دانشگاه و متخصص و هزاران دانشجو در میان آن‌ها هستند. از کدام فهرست سخن می‌گوئید؟

در خاتمه تأکید می‌کنم یادآوری روزهای پرالتهاب نشستن در راهرو مرگ، بدرقه عزیزانم از زیر چشم‌بند تا قتلگاه، لحظه‌های پر از درد نشستن پشت در شکنجه‌گاه و یا حضور در اتاق شکنجه، به یادآوردن صدها جنایتی که از نزدیک به چشم دیده و یا از سر گذرانده‌ام هیچ‌یک دل مرا به درد نمی‌آورند که بر عکس مایه‌ی غرورم می‌شوند، چرا که جوانی‌ام را در کنار بهترین فرزندان میهنم سپری کرده‌ام و شاهد بزرگی‌ و بزرگواری‌شان بوده‌ام.

با غم و اندوه از دست دادن آن‌هایی که با جان و دل دوستشان داشتم به سادگی کنار می‌آیم. چرا که می‌دانم به نسل پرغروری تعلق داشتند که سر بر ‌آستان جنایتکاران نسائید و در خونین ترین روزها، آزادی را فریاد کرد نسلی که منتهای شقاوت و بیرحمی هم مانع پیگیری آرمان‌هایش نشد.

خشم و دردم آن‌جایی است که شما در مقام دفاع از حقوق مردم و به ویژه زنان ایران، سیاه‌ترین روزهای تاریخ میهن‌مان را انکار می‌کنید. اندوهم آن‌جایی است که شما در پوشش دفاع از حقوق مردم جنایات صورت گرفته در دهه‌ی ۶۰ و «دوران طلایی امام » و صدارت همسرتان را جنایت نمی‌دانید!‌

آزردگی‌‌ام آن‌جایی است که شما تحت «عنوان زنی که دلسوز ملت ایران است» بر حقیقت خاک می‌پاشید.

آن‌چه را که گفتم به دل نگیرید،‌شما بهانه‌اید، تاریخ را نشانه‌ گرفته‌ام.

ایرج مصداقی ۷ آذر ۱۳۸۹

Irajmesdaghi@yahoo.com

www.irajmesdaghi.com

نامه زهرا رهنورد به لاریجانی رئیس قوه قضاییه

news.gooya.com/politics/archives/2010/11/113879.php