قصیده شگفت انگیز قاآنی در وصف امیرکبیر
یگانه صدر محترم مهین امیر محتشم/ اتابک شه عجم امین شهریارها/ امیر مملکتگشا امین ملک پادشا/ معین دین مصطفی ضمین رزقخوارها/ قوام احتشامها عماد احترامها/ مدار انتظامها عیار اعتبارها/ مکمّل قصورها مسدد ثغورها/ ممّهد امورها منظم دیارها
نسیم خلد میرود مگر ز جویبارها
که بوی مشک میدهد هوای مرغزارها
فراز خاک وخشتها دمیده سبزکشتها
چهکشتها بهشتها نه ده نه صد هزارها
بهچنگ بسته چنگها بنای هشته رنگها
چکاوهاکلنگها تذروها هزارها
ز نای خویش فاخته دوصد اصول ساخته
ترانها نواخته چو زیر و بم تارها
ز خاک رسته لالها چوبسدین پیالها
به برگ لاله ژالها چو در شفق ستارها
فکندهاند همهمه کشیدهاند زمزمه
بهشاخ سروبن همه چهکبکها چه سارها
نسیم روضهٔ ارم جهد به مغز دمبدم
ز بس دمیده پیش هم به طرف جویبارها
بهارها بنفشها شقیقها شکوفها
شمامها خجستهها اراکها عرارها
ز هرکرانه مستها پیالها به دستها
ز مغز میپرستها نشانده می خمارها
ز ریزش سحابها بر آبها حبابها
چو جوی نقره آبها روان در آبشارها
فراز سرو بوستان نشستهاند قمریان
چو مقریان نغز خوانبهزمردین منارها
فکندهاند غلغله دو صد هزار یکدله
به شاخگل پیگله ز رنج انتظارها
درختهای بارور چو اشتران باربر
همی ز پشت یکدگرکشیده صف قطارها
مهارکش شمالشان سحابها رحالشان
اصولشان عقالشان فروعشان مهارها
درین بهار دلنشینکهگشته خاک عنبرین
ز من ربوده عقل و دین نگاری از نگارها
رفیق جو شفیق خو عقیق لب شقیق رو
رقیق دل دقیق مو چه مو ز مشک تارها
به طرهکرده تعبیه هزار طبله غالیه
به مژه بسته عاریه برنده ذوالفقارها
مهی دو هفت سال او سواد دیده خال او
شکفته از جمال او بهشتها بهارها
دوکوزه شهد در لبش دو چهره ماه نخشبش
نهفته زلف چون شبش به تارها تتارها
سهیل حسن چهر او دو چشم من سپهر او
مدام مست مهر او نبیدها عقارها
چگویمتکهدوش چونبهناز وغمزهشدبرون
به حجره آمد اندرون به طرز میگسارها
بهکف بطی ز سرخ میکهگر ازو چکد به نی
همی ز بند بند وی برون جهد شرارها
دونده در دماغ و سر جهنده در دل و جگر
چنانکه برجهد شرر به خشک ریشه خارها
مرا بهعشوهگفتهی تراست هیچ میل می
بگفتمش به یادکی ببخش هی بیارها
خوشاست کامشبای صنمخوریم می بهیاد جم
کهگشته دولت عجم قوی چوکوهسارها
ز سعی صدر نامور مهین امیر دادگر
کزوگشوده باب و در ز حصن و از حصارها
به جای ظالمی شقی نشسته عادلی تقی
که مؤمنان متقیکنند افتخارها
امیر شه امین شه یسار شه یمین شه
که سر ز آفرین شه به عرش سوده بارها
یگانه صدر محترم مهین امیر محتشم
اتابک شه عجم امین شهریارها
امیر مملکتگشا امین ملک پادشا
معین دین مصطفی ضمین رزقخوارها
قوام احتشامها عماد احترامها
مدار انتظامها عیار اعتبارها
مکمّل قصورها مسدد ثغورها
ممّهد امورها منظم دیارها
کشندهٔ شریرها رهاکن اسیرها
خزانهٔ فقیرها نظام بخشکارها
بههر بلد بههر مکان بههر زمین بههر زمان
کنند مدح او به جان به طرز حقگزارها
خطیبها ادیبها اریبها لبیبها
قریبها غریبها صغارها کبارها
به عهد او نشاطهاکنند و انبساطها
به مهد در قماطها ز شوق شیرخوارها
سحابکف محیط دلکریم خوبسیط ظل
مخمرش از آب وگل فخارها وقارها
به ملک شه ز آگهی بسی فزوده فرهی
کهگشت مملکت تهی ز ننگها ز عارها
معین شه امین شه یسار شه یمین شه
که فکر دوربین شهگزیدش ازکبارها
فنای جان ناکسان شرار خرمن خسان
حیات روح مفلسان نشاط دلفکارها
بهگاه خشمش آنچنان طپد زمین و آسمان
که هوش مردم جبان ز هولگیر و دارها
زهی ملک رهین تو جهان در آستین تو
رسیده از یمین تو به هر تنی یسارها
به هفت خط و چار حد به هر دیار و هر بلد
فزون ز جبر و حد و عد تراست جان نثارها
کبیرها دبیرها خبیرها بصیرها
وزیرها امیرها مشیرها مشارها
دوسال هستکمترککهفکرتتوچون محک
ز نقد جان یک به یک به سنگ زد عیارها
هم ازکمال بخردی به فر و فضل ایزدی
ز دست جمله بستدی عنان اختیارها
چنان ز اقتدار توگرفت پایهکار تو
کهگشت روزگار تو امیر روزگارها
چه مایهخصم ملک و دینکهکرد ساز رزم وکین
که ساختی به هر زمین زلاششان مزارها
خلیل را نواختی بخیل راگداختی
برای هردو ساختی چه تختها چه دارها
در ستم شکستهیی ره نفاق بستهیی
به آب عدل شستهیی ز چهر دین غبارها
به پای تخت پادشه فزودی آن قدر سپه
که صفکشد دو ماهه ره پیادها سوارها
کشیدهگرد ملک و دین ز سعی فکرت رزین
ز توپهای آهنین بس آهنین حصارها
حصارکوبوصفشکنکهخیزدشتفازدهن
چو ازگلوی اهرمن شررفشان به خارها
سیاهمور در شکمکنند سرخچهره هم
چهچهره قاصد عدم چه مور خیل مارها
شوند مورها در او تمام مار سرخ رو
که بر جهندش ازگلو چو مارها ز غارها
ندیدم اژدر اینچنین دل آتشین تن آهنین
که افکند در اهلکین ز مارها دمارها
نه داد ماند ونه دین ز دیو پر شود زمین
فتد خمار ظلموکین بهمغز ذوالخمارها
بهنظمملک ودین نگر ز بسکهجسته زیبو فر
که نگسلد یکاز دگر چو پودها ز تارها
الاگذشت آن زمنکه بگسلد در چمن
میان لاله و سمن حمارها فسارها
مرا بپرور آنچنانکه ماند از تو جاودان
ز شعر بنده در جهان خجسته یادگارها
به جای آب شعر من اگر برند در چمن
ز فکر آب و رنج تن رهند آبیارها
هماره تابه هر خزان شود ز باد مهرگان
تهی زرنگ و بو جهان چو پشت سوسمارها
خجسته باد حال تو هزار قرن سال تو
به هر دل از خیال تو شکفته نوبهارها
که بوی مشک میدهد هوای مرغزارها
فراز خاک وخشتها دمیده سبزکشتها
چهکشتها بهشتها نه ده نه صد هزارها
بهچنگ بسته چنگها بنای هشته رنگها
چکاوهاکلنگها تذروها هزارها
ز نای خویش فاخته دوصد اصول ساخته
ترانها نواخته چو زیر و بم تارها
ز خاک رسته لالها چوبسدین پیالها
به برگ لاله ژالها چو در شفق ستارها
فکندهاند همهمه کشیدهاند زمزمه
بهشاخ سروبن همه چهکبکها چه سارها
نسیم روضهٔ ارم جهد به مغز دمبدم
ز بس دمیده پیش هم به طرف جویبارها
بهارها بنفشها شقیقها شکوفها
شمامها خجستهها اراکها عرارها
ز هرکرانه مستها پیالها به دستها
ز مغز میپرستها نشانده می خمارها
ز ریزش سحابها بر آبها حبابها
چو جوی نقره آبها روان در آبشارها
فراز سرو بوستان نشستهاند قمریان
چو مقریان نغز خوانبهزمردین منارها
فکندهاند غلغله دو صد هزار یکدله
به شاخگل پیگله ز رنج انتظارها
درختهای بارور چو اشتران باربر
همی ز پشت یکدگرکشیده صف قطارها
مهارکش شمالشان سحابها رحالشان
اصولشان عقالشان فروعشان مهارها
درین بهار دلنشینکهگشته خاک عنبرین
ز من ربوده عقل و دین نگاری از نگارها
رفیق جو شفیق خو عقیق لب شقیق رو
رقیق دل دقیق مو چه مو ز مشک تارها
به طرهکرده تعبیه هزار طبله غالیه
به مژه بسته عاریه برنده ذوالفقارها
مهی دو هفت سال او سواد دیده خال او
شکفته از جمال او بهشتها بهارها
دوکوزه شهد در لبش دو چهره ماه نخشبش
نهفته زلف چون شبش به تارها تتارها
سهیل حسن چهر او دو چشم من سپهر او
مدام مست مهر او نبیدها عقارها
چگویمتکهدوش چونبهناز وغمزهشدبرون
به حجره آمد اندرون به طرز میگسارها
بهکف بطی ز سرخ میکهگر ازو چکد به نی
همی ز بند بند وی برون جهد شرارها
دونده در دماغ و سر جهنده در دل و جگر
چنانکه برجهد شرر به خشک ریشه خارها
مرا بهعشوهگفتهی تراست هیچ میل می
بگفتمش به یادکی ببخش هی بیارها
خوشاست کامشبای صنمخوریم می بهیاد جم
کهگشته دولت عجم قوی چوکوهسارها
ز سعی صدر نامور مهین امیر دادگر
کزوگشوده باب و در ز حصن و از حصارها
به جای ظالمی شقی نشسته عادلی تقی
که مؤمنان متقیکنند افتخارها
امیر شه امین شه یسار شه یمین شه
که سر ز آفرین شه به عرش سوده بارها
یگانه صدر محترم مهین امیر محتشم
اتابک شه عجم امین شهریارها
امیر مملکتگشا امین ملک پادشا
معین دین مصطفی ضمین رزقخوارها
قوام احتشامها عماد احترامها
مدار انتظامها عیار اعتبارها
مکمّل قصورها مسدد ثغورها
ممّهد امورها منظم دیارها
کشندهٔ شریرها رهاکن اسیرها
خزانهٔ فقیرها نظام بخشکارها
بههر بلد بههر مکان بههر زمین بههر زمان
کنند مدح او به جان به طرز حقگزارها
خطیبها ادیبها اریبها لبیبها
قریبها غریبها صغارها کبارها
به عهد او نشاطهاکنند و انبساطها
به مهد در قماطها ز شوق شیرخوارها
سحابکف محیط دلکریم خوبسیط ظل
مخمرش از آب وگل فخارها وقارها
به ملک شه ز آگهی بسی فزوده فرهی
کهگشت مملکت تهی ز ننگها ز عارها
معین شه امین شه یسار شه یمین شه
که فکر دوربین شهگزیدش ازکبارها
فنای جان ناکسان شرار خرمن خسان
حیات روح مفلسان نشاط دلفکارها
بهگاه خشمش آنچنان طپد زمین و آسمان
که هوش مردم جبان ز هولگیر و دارها
زهی ملک رهین تو جهان در آستین تو
رسیده از یمین تو به هر تنی یسارها
به هفت خط و چار حد به هر دیار و هر بلد
فزون ز جبر و حد و عد تراست جان نثارها
کبیرها دبیرها خبیرها بصیرها
وزیرها امیرها مشیرها مشارها
دوسال هستکمترککهفکرتتوچون محک
ز نقد جان یک به یک به سنگ زد عیارها
هم ازکمال بخردی به فر و فضل ایزدی
ز دست جمله بستدی عنان اختیارها
چنان ز اقتدار توگرفت پایهکار تو
کهگشت روزگار تو امیر روزگارها
چه مایهخصم ملک و دینکهکرد ساز رزم وکین
که ساختی به هر زمین زلاششان مزارها
خلیل را نواختی بخیل راگداختی
برای هردو ساختی چه تختها چه دارها
در ستم شکستهیی ره نفاق بستهیی
به آب عدل شستهیی ز چهر دین غبارها
به پای تخت پادشه فزودی آن قدر سپه
که صفکشد دو ماهه ره پیادها سوارها
کشیدهگرد ملک و دین ز سعی فکرت رزین
ز توپهای آهنین بس آهنین حصارها
حصارکوبوصفشکنکهخیزدشتفازدهن
چو ازگلوی اهرمن شررفشان به خارها
سیاهمور در شکمکنند سرخچهره هم
چهچهره قاصد عدم چه مور خیل مارها
شوند مورها در او تمام مار سرخ رو
که بر جهندش ازگلو چو مارها ز غارها
ندیدم اژدر اینچنین دل آتشین تن آهنین
که افکند در اهلکین ز مارها دمارها
نه داد ماند ونه دین ز دیو پر شود زمین
فتد خمار ظلموکین بهمغز ذوالخمارها
بهنظمملک ودین نگر ز بسکهجسته زیبو فر
که نگسلد یکاز دگر چو پودها ز تارها
الاگذشت آن زمنکه بگسلد در چمن
میان لاله و سمن حمارها فسارها
مرا بپرور آنچنانکه ماند از تو جاودان
ز شعر بنده در جهان خجسته یادگارها
به جای آب شعر من اگر برند در چمن
ز فکر آب و رنج تن رهند آبیارها
هماره تابه هر خزان شود ز باد مهرگان
تهی زرنگ و بو جهان چو پشت سوسمارها
خجسته باد حال تو هزار قرن سال تو
به هر دل از خیال تو شکفته نوبهارها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر