بازخوانی تاریخ کمونیسم در جهان بدون مرور مانیفست مارکس ممکن نیست، متن این مانیفست به نقل از سخهٔ فارسى ادارهٔ نشريات به زبانهاى خارجى مسکو سال ١٩٥١- را نظر می گذرانید:
شبحى در اروپا در گشت و گذار است - شبح کمونيسم. همه نيروهاى اروپاى کهن براى تعقيب مقدس اين شبح متحد شدهاند: پاپ و تزار، مترنيخ و گيزو، راديکالهاى فرانسه و پليس آلمان.
کجاست آن حزب اپوزيسيونى که مخالفينش، که بر مسند قدرت نشستهاند نام کمونيستى روى آن نگذارند؟ کجاست آن حزب اپوزيسيونى که بنوبه خود داغ اتهام کمونيسم را خواه بر پيشگامترين عناصر اپوزيسيون و خواه بر مخالفين مرتجع خويش نزند؟
از اين امر دو نتيجه حاصل ميشود:
به اين منظور کمونيستهاى مليتهاى کاملا گوناگون در لندن گرد آمدند و "مانيفست" زيرين را که اکنون به زبانهاى انگليسى و فرانسه و آلمانى و ايتاليايى و فلاماندى و دانمارکى انتشار مييابد، طرح ريزى کردند.
مانيفست حزب کمونيست
فصل اول
بورژواها و پرولتارها[١]
تاريخ کليه جامعههايى که تا کنون وجود داشته[٢] تاريخ مبارزه طبقاتى است.
مرد آزاد و بنده، پاتريسين و پلبين، مالک و سرف، استادکار[٣] و شاگرد - خلاصه ستمگر و ستمکش با يکديگر در تضاد دائمى بوده و به مبارزه اى بلاانقطاع، گاه نهان و گاه آشکار، مبارزهاى که هر بار يا به تحول انقلابى سازمان سراسر جامعه و يا به فناى مشترک طبقات متخاصم ختم ميگرديد، دست زدهاند.
در نخستين ادوار تاريخ، تقريبا در همه جا ما شاهد تقسيم کامل جامعه به صنوف مختلف يا درجهبندى گوناگونى از مقامات گوناگون اجتماعى هستيم. در رم قديم ما به پاتريسينها، شواليهها، پلبينها، بردگان و در قرون وسطى، به اربابان فئودال، واسالها، استادکاران، شاگردان و سِرفها برخورد ميکنيم و در ضمن تقريبا در همه اين طبقات نيز درجهبندى خاصى وجود دارد.
جامعه نوين بورژوازى، که از درون جامعه زوال يافته فئودال بيرون آمده، تضاد طبقاتى را از ميان نبرده است، بلکه تنها طبقات نوين، شرايط نوين جور و ستم و اشکال نوين مبارزه را جانشين اشکال و شرايط کهن ساخته است.
ولى دوران ما، يعنى دوران بورژوازى، داراى اين صفت مشخصه است که تضاد طبقاتى را ساده کرده است: سراسر جامعه بيش از پيش به دو اردوگاه بزرگ متخاصم، به دو طبقه بزرگ که مستقيما در برابر يکديگر ايستادهاند تقسيم ميشود: بورژوازى و پرولتاريا.
از سِرفهاى قرون وسطى اهالى آزاد نخستين شهرها پديد آمدند؛ از اين صنف شهرنشينان آزاد نخستين عناصر بورژوازى نشو و نما يافتند.
کشف آمريکا و راه دريايى دور آفريقا، براى بورژوازى، که در حال ارتقاء بود، زمينه تازهاى بوجود آورد. بازار هند شرقى و چين و استعمار آمريکا، مبادله با مستعمرات، افزايش وسائل مبادله و کالاها بطور عموم، به بازرگانى و دريانوردى و صنايع چنان تکانى داد که تا آن زمان بيسابقه بود و بدينسان تکامل سريع عناصر انقلابى جامعه فئودال را که در حال انحطاط و سقوط بود، موجب گرديد.
شيوه پيشين فئودالى يا صنفى توليد اکنون ديگر تقاضا را، که بموازات بازارهاى جديد در کار افزايش بود، نميتوانست تکافو کند، جاى آن را صنايع يدى گرفت. استادان کارگاه بوسيله صنف متوسط صنعتى رانده شدند؛ تقسيم کار بين سازمانهاى حرفهاى گوناگون از ميان رفت و جاى خود را به تقسيم کار در هر يک از کارگاههاى جداگانه داد.
اما بازارها دائما در حال رشد و تقاضا پيوسته در حال افزايش بود. صناعت يدى هم ديگر از عهده تکافوى آن برنميآمد. آنگاه بخار و ماشين در توليد صنعتى انقلابى ايجاد کردند. صنايع بزرگ جديد جاى صناعت يدى را گرفت و جاى صنف متوسط صنعتى را ميليونرهاى صنعتى، سرکردگان لشگرهاى کامل صنعتى، يعنى بورژواهاى نوين گرفتند.
صنايع بزرگ، بازار جهانى را، که کشف آمريکا آن را زمينه چينى کرده بود، بوجود آورد. بازار جهانى به تجارت و دريانوردى و ارتباط از راه خشکى بسط فوقالعادهاى داد. اين امر بنوبه خود در توسعه صنايع تأثير کرد و به همان نسبتى که صنايع و کشتىرانى و راه آهن بسط مييافت، بورژوازى نيز رشد و تکامل ميپذيرفت و بر سرمايههاى خويش ميافزود و همه طبقاتى را که بازماندگان قرون وسطى بودند به عقب ميراند.
بدين ترتيب مشاهده ميکنيم که بورژوازى نوين خود محصول يک جريان تکامل طولانى و يک رشته تحولات در شيوه توليد و مبادله است.
هر يک از اين مراحل تکامل بورژوازى، کاميابى سياسى مربوطاى [٤] را از پى داشت. بورژوازى که هنگام تسلط اربابان فئودال صنفى ستمکش بود در کمون[٥] بصورت جمعيتى مسلح و حاکم بر خويش در آمد، در اينجا - جمهورى مستقل شهرى بود و در آنجا - "صنف سومى" که به سلطنت ماليات ميپرداخت[٦] و سپس در دوره صناعت يدى در سلطنتهاى صنفى يا مطلقه حريف اشرافيت گرديد و بطور کلى پايه اساسى سلطنتهاى بزرگ قرار گرفت، و سرانجام پس از استقرار صنايع بزرگ و بازار جهانى، در دولت انتخابى نوين براى خويش سلطه سياسى منحصر بفرد بدست آورد. قدرت دولتى نوين فقط کميتهاى است که امور مشترک همه طبقه بورژوازى را اداره مينمايد.
بورژوازى در تاريخ نقش فوق العاده انقلابى ايفا نموده است.
بورژوازى، هر جا که بقدرت رسيد، کليه مناسبات فئودالى پدرشاهى و احساساتى را بر هم زد. پيوندهاى رنگارنگ فئودالى را که انسان را به "مخدومين طبيعى" خويش وابسته ميساخت، بيرحمانه از هم گسست و بين آدميان پيوند ديگرى، جز پيوند نفع صرف و "نقدينه" بى عاطفه باقى نگذاشت. هيجان مقدس جذبه مذهبى و جوش و خروش شواليهمآبانه و شيوه احساساتى تنگنظرانه را در آبهاى يخ زده حسابگريهاى خودپرستانه خويش غرق ساخت. وى قابليت شخصى انسان را به ارزش مبادلهاى بدل ساخت و بجاى آزاديهاى بيشمار عطا شده يا از روى استحقاق بکف آمده، تنها آزادى عارى از وجدان تجارت را برقرار ساخت و در يک کلمه، بجاى استثمارى که در پرده پندارهاى مذهبى و سياسى پيچيده و مستور بود، استثمار آشکار، خالى از شرم، مستقيم و سنگدلانهاى را رايج گردانيد.
بورژوازى انواع فعاليتهايى را که تا اين هنگام حرمتى داشتند و بدانها با خوفى زاهدانه مينگريستند، از هاله مقدس خويش محروم کرد. پزشک و دادرس و کشيش و شاعر و دانشمند را به مزدوران جيره خوار مبدل ساخت.
بورژوازى پوشش عاطفه آميز و احساساتى مناسبات خانوادگى را از هم دريد و آن را به مناسبات صرفا پولى تبديل نمود.
بورژوازى آشکار ساخت که چگونه لختى و تنآسايى، مکمل برازنده قدرتنمايىهاى خشونت آميز قرون وسطائى بود، همان قدرتنمايى که مرتجعين تا بدين حد ستايندهاش هستند. وى براى نخستين بار نشان داد که فعاليت آدمى مستعد ايجاد چيزهاست و عجايبى از هنر پديد آورد، که به کلى غير از اهرام مصر و لولههاى آب رم و کاتدرالهاى گـُتى است؛ لشگرکشىهايى انجام داد که بالمَرّه از مهاجرتهاى اقوام و قبايل و محاربات صليبى متمايز است.
بورژوازى، بدون ايجاد تحولات دائمى در افزارهاى توليد و بنابراين بدون انقلابى کردن مناسبات توليد و همچنين مجموع مناسبات اجتماعى، نميتواند وجود داشته باشد. و حال آنکه بر عکس اولين شرط وجود کليه طبقات صنعتى سابق، عبارت از نگاهدارى بلا تغيير طرز کهنه توليد بود. تحولات لاينقطع در توليد، تزلزل بلا انقطاع کليه اوضاع و احوال اجتماعى و عدم اطمينان دائمى و جنبش هميشگى... دوران بورژوازى را از کليه ادوار سابق مشخص ميسازد. کليه مناسبات خشکيده و زنگ زده، با همه آن تصورات و نظريات مقدس و کهن سالى که در التزام خويش داشتند، محو ميگردند، و آنچه که تازه ساخته شده، پيش از آنکه جانى بگيرد کهنه شده است. آنچه که مقدس است از قدس خود عارى ميشود و سرانجام انسانها ناگزير ميشوند به وضع زندگى و روابط متقابله خويش با ديدگانى هشيار بنگرند.
نياز به يک بازار دائمالتوسعه براى فروش کالاهاى خود، بوروژازى را به همه جاى کره زمين ميکشاند. همه جا بايد رسوخ کند، همه جا ساکن شود و با همه جا رابطه برقرار سازد.
بورژوازى از طريق بهرهکشى از بازار جهانى به توليد و مصرف همه کشورها جنبه جهان وطنى داد و على رغم آه و اسف فراوان مرتجعين، صنايع را از قالب ملى بيرون کشيد. رشتههاى صنايع سالخورده ملى از ميان رفته و هر روز نيز در حال از بين رفتن است. جاى آنها را رشتههاى نوين صنايع که رواجشان براى کليه ملل متمدن امرى حياتى است ميگيرد، - رشتههايى که مواد خامش ديگر در درون کشور نيست، بلکه از دورترين مناطق کره زمين فراهم ميشود، رشتههايى که محصول کارخانههايش نه در کشور معين، بلکه در همه دنيا به مصرف ميرسد. بجاى نيازمنديهاى سابق، که با محصولات صنعتى محلى ارضاء ميگرديد، اينک حوايج نوين بروز ميکند که براى ارضاء آنها محصول ممالک دور دست و اقاليم گوناگون لازم است. جاى عـُزلَتجويى ملى و محلى کهن و اکتفاء به محصولات توليدى خودى را رفت و آمد و ارتباط همه جانبه و وابستگى همه جانبه ملل با يکديگر ميگيرد. وضع در مورد توليد معنويات نيز همانند وضع در مورد توليد ماديات است. ثمرات فعاليت معنوى ملل جداگانه به مِلک مشترکى مبدل ميگردد. شيوه يک جانبه و محدوديت ملى بيش از پيش محال و از ادبيات گوناگون ملى و محلى يک ادبيات جهانى ساخته ميشود.
بورژوازى، از طريق تکميل سريع کليه ابزارهاى توليد و از طريق تسهيل بى حد و اندازه وسائل ارتباط، همه و حتى وحشىترين ملل را به سوى تمدن ميکشاند. بهاى ارزان کالاهاى بورژوازى، همان توپخانه سنگينى است که با آن هر گونه ديوارهاى چين را در هم ميکوبد و لجوجانهترين کينههاى وحشيان نسبت به بيگانگان را وادار به تسليم ميسازد. وى ملتها را ناگزير ميکند که اگر نخواهند نابود شوند شيوه توليد بورژوازى را بپذيرند و آنچه را که به اصطلاح تمدن نام دارد نزد خود رواج دهند بدين معنى که آنها نيز بورژوا شوند. خلاصه آنکه جهانى همشکل و همانند خويش ميآفريند.
بورژوازى ده را تابع سيادت شهر ساخت. شهرهاى کلان بوجود آورد، بر تعداد نفوس شهر نسبت به نفوس ده بميزان شگرفى افزود و بدينسان بخش مهمى از اهالى را از بلاهت زندگى ده بيرون کشيد. به همان شيوه که ده را تابع سيادت شهر ساخت، کشورهاى وحشى و نيمه وحشى را نيز وابسته کشورهاى متمدن و ملتهاى فلاحت پيشه را وابسته ملل بورژوا و خاور را وابسته باختر نمود.
بورژوازى بيش از پيش از پراکندگى وسائل توليد و مالکيت و نفوس را مرتفع ميسازد. وى نفوس را مجمتع ساخته است، وسائل توليد را متراکم نموده و مالکيت را در دست عده کمى تمرکز بخشيده است. نتيجه قهرى اين وضع تمرکز سياسى است. شهرستانهاى مستقل که تنها بين خود روابط اتحادى داشتند و داراى منافع و قوانين و حکومتها و مقررات و گمرکى مختلف بودند، بصورت يک ملت واحد، قانون گزارى واحد و منافع ملى طبقاتى واحد و مرزهاى گمرکى واحد درآمدند.
بورژوازى در عرض مدت کمتر از صد سال سيادت طبقاتى خود، آنچنان نيروهاى توليدى پديد آورد که از لحاظ کميّت و عظمت بالاتر از آن چيزى است که همه نسلهاى گذشته جمعا بوجود آوردهاند. رام ساختن قواى طبيعت، توليد ماشينى، بکار بردن شيمى در صنايع و کشاورزى، کشتيرانى، راه آهن، تلگراف برقى، مزروع ساختن يک سلسله از بخشهاى جهان، قابل کشتيرانى کردن رودها، پيدايش تودههايى از جمعيت که گويى از اعماق زمين ميجوشند... کدام يک از اعصار گذشته ميتوانستند حدس بزنند که در بطن کار اجتماعى يک چنين نيروى توليدى مکنون است!
بدين سان مشاهده کرديم که وسائل توليد و مبادلهاى که بورژوازى بر بنياد آن استقرار يافت، در جامعه فئودال ايجاد شده بود. در مرحله معينى از رشد اين وسائل توليد و مبادله، مناسباتى که در داخل آن توليد و مبادله جامعه فئودالى انجام پذيرفت يعنى سازمان فئودالى کشاورزى و صنايع، و يا بعبارت ديگر، مناسبات فئودالى مالکيت، ديگر مطابقت خود را با نيروهاى مولدهاى که رشد يافته بودند از دست دادند، و به جاى آنکه توليد را پيشرفت دهند سد راه آن شدند و به پابند آن مبدل گرديدند. ميبايستى آنها را خُرد کرد و خُرد هم شدند.
رقابت آزاد و سازمان اجتماعى و سياسى متناسب با آن، همراه تسلط اقتصادى و سياسى طبقه بورژوازى جانشين آنها شد.
نظير همين جريان نيز در برابر ديدگان ما انجام ميپذيرد. جامعه نوين بورژوازى، با روابط بورژوازى توليد و مبادله و با مناسبات بورژوازى مالکيت آن، جامعهاى که گويى سحر آسا چنين وسائل نيرومند توليد و مبادله را بوجود آورده است، اکنون شبيه جادوگرى است که خود از عهده اداره و رام کردن آن قواى تحت الارضى که با افسون خود احضار نموده است بر نميآيد. حال ديگر يک چند ده سال است که تاريخ صنايع و بازرگانى تنها عبارتست از تاريخ طغيان نيروهاى مولده معاصر بر ضد آن مناسبات مالکيتى که شرط هستى بورژوازى و سلطه اوست. کافى است به بحرانهاى تجارتى اشاره کنيم که با تکرار ادوارى خويش و به نحوى همواره تهديدآميزتر هستى تمام جامعه بورژوازى را در معرض فنا قرار ميدهند.
در مواقع بحران تجارتى هر بار نه تنها بخش هنگفتى از کالاهاى ساخته شده، بلکه حتى نيروهاى مولدهاى که بوجود آمدهاند نيز نابود ميگردد. هنگام بحرانها يک بيمارى همگانى اجتماعى پيديد ميشود که تصور آن براى مردم اعصار گذشته نامعقول بنظر ميرسيد، و آن بيمارى همگانى اضافه توليد است. جامعه ناگهان به قهقرا باز ميگردد و بغتتا بحال بربريت دچار ميشود، گويى قحط و غلا و جنگ عمومى خانمانسوزى او را از همه وسائل زندگى محروم ساخته است؛ پندارى که صنايع و بازرگانى نابود شده است. چرا؟ براى آنکه جامعه بيش از حد تمدن، بيش از حد وسائل زندگى بيش از حد صنايع و بازرگانى در اختيار خويش دارد. نيروهاى مولدهاى که در اختيار اوست، ديگر بکار تکامل تمدن بورژوازى[٧] و مناسبات بورژوازى مالکيت نميخورد؛ برعکس، آن نيروها براى اين مناسبات بسى عظيم شدهاند و مناسبات بورژوازى، نشو و نماى آنها را مانع ميگردد؛ و هنگامى که نيروهاى مولده در هم شکستن تمام اين موانع و سدها را آغاز ميکنند، آنگاه سراسر جامعه بورژوازى را دچار پريشانى و اختلال مينمايند و هستى مالکيت بورژوازى را دستخوش خطر ميسازند. دايره مناسبات بورژوازى بيش از آن تنگ شده است که بتواند ثروتى را که آفريده خود اوست در خويش بگنجاند. از چه طريقى بورژوازى بحران را دفع ميکند؟ از طرفى بوسيله محو اجبارى تودههاى تمام و کمالى از نيروهاى مولده و از طرف ديگر بوسيله تسخير بازارهاى تازه و بهرهکشى بيشترى از بازارهاى کهنه. و بالاخره از چه راه؟ از اين راه که بحرانهاى وسيعتر و مخربترى را آماده ميکند و از وسائل جلوگيرى از آنها نيز ميکاهد.
سلاحى که بورژوازى با آن فئوداليسم را واژگون ساخت، اکنون بر ضد خود بورژوازى متوجه است.
ولى بورژوازى نه تنها سلاحى را حدادى کرد که هلاکش خواهد ساخت، بلکه مردمى را که اين سلاح را بسوى او متوجه خواهند نمود، يعنى کارگران نوين يا پرولتارها را نيز بوجود آورد.
به همان نسبتى که بورژوازى، يعنى سرمايه، رشد ميپذيرد، پرولتاريا، يعنى طبقه کارگر معاصر نيز رشد مييابد. اينان تنها زمانى ميتوانند زندگى کنند که کارى بدست آورند و فقط هنگامى ميتوانند کارى بدست آورند که کارشان بر سرمايه بيافزايد. اين کارگران، که مجبورند فرد فرد خود را بفروش رسانند، کالائى هستند مانند هر کالاى ديگر، و بهمين جهت نيز دستخوش کليه حوادث رقابت و نوسانات بازارند.
بر اثر توسعه استعمال ماشين و تقسيم کار، کار پرولتاريا هر گونه جنبه مستقلانه خود را از دست داده و در نتيجه لطف کار نيز براى کارگر از بين رفته است. کارگر به زائده ساده ماشين مبدل ميگردد و از وى فقط سادهترين و يکنواختترين شيوههايى را ميخواهند که آسانتر از همه فراگرفته ميشود. بدين جهت مصارفى که براى کارگر ميشود تنها منحصر ميگردد به تهيه وسائل معيشتى که براى حفظ خودش و بقاء نسلش ضرورى است. و بهاى يک کالا، و از آنجمله کار[٨]، مساوى با مصارف توليد آنست. به همان نسبت که بر نامطبوعى کار افزوده ميشود، به همان نسبت نيز مزد کاهش ميپذيرد. حتى از اين هم بالاتر؛ به همان نسبت که استعمال ماشين و تقسيم کار توسعه مييابد، به همان نسبت نيز بر کميّت[٩] کار افزوده ميگردد، خواه بحساب ازدياد ساعات کار و خواه در نتيجه افزايش کميّت کار لازم در يک مدت زمان معين و يا در نتيجه تسريع حرکت ماشين و غيره.
صنايع معاصر، کارگاه کوچک استادکار پاتريارکال را به کارخانه بزرگ سرمايهدار مبدل ساخت. تودههاى کارگر، که در کارخانه گرد آمدهاند مانند سربازان متشکل ميشوند. کارگران بمثابه سربازان عادى صنعتى، تحت نظارت سلسله مراتب کاملى از درجهداران و افسران قرار ميگيرند. آنان نه تنها غلامان طبقه بورژوازى و حکومت بورژوازى ميباشند بلکه هر روز و هر ساعت ماشين و ناظرين کارخانه و بيش از همه خود بورژواهاى صاحب کارخانه آنان را به قيد اسارت خويش درميآورند. هر اندازه که اين استبداد، سودورزى را به نحو آشکارترى هدف و مقصد خويش اعلام دارد، به همان اندازه سفلهتر و منفورتر است و همانقدر خشم بيشترى را متوجه خويش ميسازد.
هر اندازه مهارت و زور بازو در کار دستى کمتر لازم آيد، بدين معنى که صنايع معاصر بيشتر رشد يابد، به همان اندازه کار زن و کودک بيشتر جانشين کار مرد ميشود. اختلاف سن و جنس ديگر براى طبقه کارگر اهميت اجتماعى خود را از دست ميدهد، همه افزار کارند که بر حسب سن و جنس مصارف مختلفى را لازم دارند.
همينکه استثمار صاحب کارخانه از کارگران انجام پذيرفت و کارگر سرانجام مزد خويش را دريافت داشت، تازه قسمتهاى ديگر بورژوازى مانند صاحب خانه و دکاندار و گروگير و غيره بجانش ميافتند.
قشرهاى پايينى صنف متوسط، يعنى کارخانهداران کوچک، کسبه و رباخواران کوچک، پيشهوران و دهقانان، همه اين طبقات به صفوف پرولتاريا داخل ميشوند. عدهاى بدان سبب که سرمايه کوچک آنها براى دائر ساختن بنگاههاى عظيم صنعتى رسا نيست و از عهده رقابت با سرمايهداران بزرگتر برنميآيند و عدهاى براى آنکه مهارت شغلى آنان در قبال وسائل جديد توليد بىارزش ميشود. بدينسان از تمام طبقات اهالى افرادى در زمره پرولتاريا وارد ميشوند.
پرولتاريا مراحل گوناگون رشد و تکامل را ميپيمايد. مبارزهاش بر ضد بورژوازى موازى با زندگيش آغاز ميگردد.
در ابتدا کارگران فرد فرد مبارزه ميکنند، بعدها کارگران يک کارخانه و آنگاه کارگران يک رشته از صنايع در يک ناحيه بر ضد فلان بورژوايى که آنان را مستقيما استثمار مينمايد آغاز مبارزه ميگذارند. حمله کارگران تنها بر ضد مناسبات توليدى بورژوازى نيست بلکه بر ضد خود افزارهاى توليد نيز هست. بدين معنى که کالاهاى بيگانهاى را که با آن رقابت ميکند نابود ميسازند، ماشينها را در هم ميشکنند، کارخانه را طعمه حريق ميکنند و ميکوشند تا با اِعمال زور مقام از دست رفته کارگر قرون وسطايى را بازيابند.
در اين مرحله کارگران تودهاى را تشکيل ميدهند که در سراسر کشور پراکنده و در اثر رقابت، دچار افتراق است. هنوز يگانگى تودههاى کارگر ثمره اتحاد خود آنان نيست بلکه نتيجه يگانگى بورژوازى است که براى احراز مقاصد سياسى خويش بايد همه پرولتاريا را به جنبش درآورد و در اين هنگام هنوز قادر است اين کار را انجام دهد. در اين مرحله پرولتارها بر ضد دشمن خود مبارزه نميکنند. مبارزه آنان بر ضد دشمن دشمن يا بازماندگان سلطنت مطلقه و مالکين زمين و بورژواهاى غير صنعتى و خرده بورژوازى است. بدين سان همه جنبش تاريخى در دست بورژوازى تمرکز مييابد و هر پيروزى که در اين حالت بدست آيد پيروزى بورژوازى است.
ولى در نتيجه ترقى صنايع نه تنها تعداد پرولتاريا افزايش مييابد، بلکه پرولتاريا بصورت تودههاى بزرگى گرد آمده نيرويش فزونى ميگيرد و اين نيرو را بهتر حس ميکند. به نسبتى که استعمال ماشين بطور روزافزونى اختلاف کار را از ميان ميبرد و تقريبا مزد کار همه را بطور مساوى تا ميزان نازلى سقوط ميدهد به همان نسبت مصالح و شرايط زندگى پرولتاريا نيز بيش از پيش همانند و يکسان ميشود. رقابت روز افزون بين بورژواها و بحرانهاى تجارتى که ناشى از اين رقابت است، مزد کارگران را پيوسته بصورتى ناپايدارتر درميآورد. کار ماشين، که به سرعتى هر چه تمامتر تکامل و همواره بهبود مييابد، وضع زندگى کارگران را نامطمئنتر ميگرداند. تصادمات بين افراد جداگانه کارگر و افراد جداگانه بورژوا بيش از پيش شکل تصادم ميان دو طبقه را بخود ميگيرد. کارگران در آغاز کار بر ضد بورژوازى دست به ائتلاف ميزنند[١٠] و براى دفاع از مزد کار خود مشترکا عمل مينمايند و حتى جمعيتهاى دائمى تشکيل ميدهند تا در صورت تصادمات احتمالى بتوانند وسائل معيشت خويش را تأمين کنند. در برخى نقاط مبارزه جنبه شورش بخود ميگيرد.
گاه گاه کارگران پيروز ميشوند ولى اين پيروزيها تنها پيروزيهاى گذرنده است. نتيجه واقعى مبارزه آنان کاميابى بلاواسطه آنان نيست بلکه اتحاد کارگران است که همواره در حال نضج است. رشد مداوم وسائل ارتباط که محصول صنايع بزرگ است و کارگران نواحى گوناگون را به يکديگر مربوط ميسازد، در اين امر به وى مساعدت مينمايد. تنها اين رابطه لازم است تا تمام کانونهاى مبارزه محلى را که در همه جا داراى يک خصلت واحد است بصورت يک مبارزه طبقاتى و ملى متمرکز سازد. هر مبارزه طبقاتى هم خود يک مبارزه سياسى است. و آن يگانگى شهرنشينان قرون وسطى براى ايجادش، در اثر وجود کوره راههاى روستايى نيازمند قرنها بودند، پرولتارياى معاصر بوسيله راه آهن در عرض چند سال بوجود ميآورد.
اين تشکل پرولتاريا به شکل طبقه و سرانجام بصورت حزب سياسى، هر لحظه در اثر رقابتى که بين خود کارگران وجود دارد مختل ميگردد. ولى اين تشکل بار ديگر قويتر و محکمتر و نيرومندتر بوجود ميآيد و از منازعات بين قشرهاى بورژوازى استفاده نموده، آنها را ناگزير ميکند که برخى از منافع کارگران برسميت شناخته شده و به آن صورت قانونى داده شود، از اين قبيل است قانون مربوط به روز کار ده ساعته در انگلستان.
بطور کلى تصادماتى که در درون جامعه کهن وجود دارد از بسيارى لحاظ به جريان رشد پرولتاريا مساعدت مينمايد. بورژوازى در حال مبارزه بلاانقطاع است؛ در آغاز بر ضد اشراف، سپس عليه آن قسمتهايى از بورژوازى که منافع آنها با پيشرفت صنايع متضاد است و بطور دائم عليه بورژوازى همه کشورهاى بيگانه. طى همه اين مبارزات بورژوازى ناگزير است از پرولتاريا استمداد کند و وى را به يارى طلبد و بدين سان او را به عرصه جنبش سياسى بکشاند. بنابراين اين خود بورژوازى است که به پرولتاريا عناصر آموزش خود[١١] را ميدهد، به عبارت ديگر سلاح ضد خويش را در اختيار وى ميگذارد.
و اما بعد، چنانکه ديديم ترقى صنايع قشرهاى تام و تمامى از طبقه حاکمه را به داخل پرولتاريا ميراند و يا لااقل شرايط زندگى آنها را دستخوش تهديد قرار ميدهد. اينان نيز به ميزان زياد، عناصر آموزش را[١٢] براى پرولتاريا همراه ميآورند.
سرانجام، هنگامى که مبارزه طبقاتى به لحظه قطعى نزديک ميشود، جريان تجزيهاى که در درون طبقه حاکمه و تمام جامعه کهن انجام ميپذيرد، چنان جنبه پرجوش و شديدى بخود ميگيرد که بخش کوچکى از طبقه حاکمه از آن روگردان شده به طبقه انقلابى، يعنى طبقهاى که آينده از آن اوست، ميپيوندد. به همين جهت است که مانند گذشته، که بخشى از نجباء بسوى بورژوازى ميآمدند، اکنون نيز قسمتى از بورژوازى و يا عدهاى از صاحبنظران بورژوازى که توانستهاند از لحاظ تئورى به درک جنبش اجتماعى نائل آيند، به پرولتاريا ميگروند.
بين همه طبقاتى که اکنون در مقابل بورژوازى قرار دارند تنها پرولتاريا يک طبقه واقعا انقلابى است. تمام طبقات ديگر، بر اثر تکامل صنايع بزرگ راه انحطاط و زوال ميپيمايند و حال آنکه پرولتاريا خود ثمره و محصول صنايع بزرگ است.
صنوف متوسط، يعنى صاحبان صنايع کوچک، سوداگران خردهپا، پيشهوران و دهقانان، همگى براى آنکه هستى خود را، بعنوان صنف متوسط، از زوال برهانند، با بورژوازى نبرد ميکنند. پس آنها انقلابى نيستند بلکه محافظه کارند. حتى از اين هم بالاتر، آنها مرتجعند. زيرا ميکوشند تا چرخ تاريخ را به عقب برگردانند. اگر آنها انقلابى هم باشند تنها از اين جهت است که در معرض اين خطرند که بصفوف پرولتاريا رانده شوند، لذا از منافع آنى خود دفاع نميکنند بلکه از مصالح آتى خويش مدافعه مينمايند، پس نظريات خويش را ترک ميگويند تا نظر پرولتاريا را بپذيرند.
لومپن پرولتاريا، اين محصول انفعالى پوسيدگى تحتانىترين قشرهاى جامعه کهن، در جريان انقلاب پرولتارى، در برخى نقاط بطرف جنبش کشيده ميشود ولى بر اثر وضع عمومى زندگى خويش بسى بيشتر متمايل است که خود را به دسايس و تحريکات ارتجاعى بفروشد.
در اوضاع و احوال زندگى پرولتاريا، ديگر شرايط جامعه کهن نابود شده است. پرولتار مايملکى ندارد؛ مناسبات وى با زن و فرزند با مناسبات خانوادههاى بورژوازى هيچگونه وجه مشترکى ندارد، کار نوين صنعتى و شيوه نوين اسارت در زير يوغ سرمايه، که خواه در انگلستان و فرانسه و خواه در آمريکا و آلمان يکنواخت است، هر گونه جنبه ملى را از پرولتاريا زدوده است. قانون، اخلاق، مذهب، براى وى چيزى نيست جز خرافات بورژوازى که در پس آنها منافع بورژوازى پنهان شده است.
تمام طبقات پيشين، پس از رسيدن به سيادت، ميکوشيدند آن وضع و موقع حياتى را که بچنگ آوردهاند تحکيم کنند و تمام جامعه را به شرايطى که طرز تملک آنها را تأمين کند، تابع سازند. اما پرولتارها تنها زمانى ميتوانند نيروى مولده جامعه را بدست آوردند که بتوانند شيوه کنونى تملک خود و در عين حال همه شيوههاى مالکيتى را که تاکنون وجود داشته است از ميان ببرند. پرولتارها از خود چيزى ندارند که حفظش کنند، آنها بايد آنچه را که تا کنون مالکيت خصوصى را حفاظت مينمود و آنرا مأمون و مصون ميساخت نابود گردانند.
کليه جنبشهايى که تاکنون وجود داشته يا جنبش اقليتها بوده و يا خود بسود اقليتها انجام ميگرفته است. جنبش پرولتاريا جنبش مستقل اکثريتى عظيم است که بسود اکثريت عظيم انجام ميپذيرد. پرولتاريا، يعنى تحتانىترين قشر جامعه کنونى، نميتواند برخيزد و نميتواند قد برافرازد بى آنکه تمام روبناى شامل آن قشرهايى که جامعه رسمى را تشکيل ميدهند، منفجر گردد.
مبارزه پرولتاريا بر ضد بورژوازى در آغاز، اگر از لحاظ معنى و مضمون ملى نباشد از لحاظ شکل و صورت ملى است. پرولتارياى هر کشورى طبيعتا در ابتداى امر بايد کار را با بورژوازى کشور خود يکسره نمايد.
ما ضمن توصيف مراحل کلى رشد و تکامل پرولتاريا آن جنگ داخلى کم و بيش پنهانى درون جامعه موجود را، تا آن نقطهاى که انقلابى آشکار درميگيرد و پرولتاريا با برانداختن بورژوازى از طريق زور، حاکميت خويش را پى ميافکند، دنبال کردهايم.
چنانکه ديديم، کليه جوامعى که تاکنون وجود داشتهاند، بر بنياد تضاد طبقات ستمگر و ستمکش استوار بودهاند. اما براى آنکه بتوان طبقهاى را در معرض جور و ستم قرار داد لازم است شرايطى را تأمين نمود که طبق آن، طبقه ستمکش لااقل بتواند بردهوار زندگى کند. سِرف در شرايط سرواژ به عضو کمون مبدل گرديد - چنانچه خرده بورژوا در زير يوغ استبداد فئودالى به بورژوا تبديل شد. برعکس کارگر معاصر، بجاى آنکه با ترقى صنايع، راه ترقى طى کند، پيوسته به وضعى نازلتر از شرايط زندگى طبقه خويش سقوط مينمايد. کارگر دم بدم مسکينتر ميشود و رشد مسکنت از رشد نفوس و ثروت هم سريعتر است. بدينسان آشکار ميگردد که بورژوازى قادر نيست که بيش از اين طبقه حکمرواى جامعه باقى بماند و شرايط طبقه خويش را بعنوان قوانين تنظيم کنندهاى به تمام جامعه تحميل کند. وى قادر به حکمروايى نيست چون نميتواند براى بردهاش حتى زندگى بردهوارى را تأمين نمايد و مجبور است بگذارد بردهاش به چنان وضعى تنزل نمايد که بجاى آنکه خود از قِبَلِ آنان تغذيه نمايد آنها را غذا بدهد. جامعه نميتواند بيش از اين تحت سيطره بورژوازى بسر بَرَد. بدين معنى که حيات بورژوازى ديگر با حيات جامعه سازگار نيست.
شرط اساسى براى وجود و سيادت طبقه بورژوازى عبارت است از انباشته شدن ثروت در دست اشخاص و تشکيل و افزايش سرمايه. شرط وجود سرمايه کار مزدورى است. کار مزدورى منحصرا به رقابت فيمابين کارگران بسته است. ترقى صنايع، که بورژوازى مجرى بلااراده و بلامقاومت آن است، بجاى پراکندگى کارگران، که از رقابت آنها ناشى است يگانگى انقلابى آنها را با ايجاد جمعيتهاى کارگرى بوجود ميآورد. بنابراين با رشد و تکامل صنايع بزرگ، خود آن شالودهاى که بورژوازى بر اساس آن به توليد مشغول است و محصولات را بخود اختصاص ميدهد فرو ميريزد. بورژوازى مقدم بر هر چيز گورکنان خود را بوجود ميآورد. فناى او و پيروزى پرولتاريا بطور همانندى ناگزير است.
مانيفست حزب کمونيست
فصل دوم
پرولتارها و کمونيستها
کمونيستها و پرولتارها بطور کلى با يکديگر چه مناسباتى دارند؟
کمونيستها حزب خاصى نيستند که در برابر ديگر احزاب کارگرى قرار گرفته باشند.
آنها هيچگونه منافعى، که از منافع کليه پرولتارها جدا باشد ندارند.
آنها اصول ويژهاى[١٣] را بميان نميآورند که بخواهند جنبش پرولتارى را در چهارچوب آن اصول ويژه بگنجانند.
فرق کمونيستها با ديگر احزاب پرولتارى تنها در اين است که از طرفى، کمونيستها در مبارزات پرولتارهاى ملل گوناگون، مصالح مشترک همه پرولتاريا را صرف نظر از منافع مليشان، در مد نظر قرار ميدهند و از آن دفاع مينمايند، و از طرف ديگر در مراحل گوناگونى که مبارزه پرولتاريا و بورژوازى طى ميکند، آنان هميشه نمايندگان مصالح و منافع تمام جنبش هستند.
بدين مناسبت کمونيستها عملا، با عزم ترين بخش احزاب کارگرى همه کشورها و هميشه محرک جنبش به پيشاند؛ و اما از لحاظ تئورى، مزيت کمونيستها نسبت به بقيه توده پرولتاريا در اين است که آنان به شرايط و جريان و نتايج کلى جنبش پرولتارى پى بردهاند.
نزديکترين هدف کمونيستها همان است که ديگر احزاب پرولتارى در پى آنند، يعنى متشکل ساختن پرولتاريا بصورت يک طبقه، سرنگون ساختن سيادت بورژوازى و احراز قدرت حاکمه سياسى پرولتاريا.
نظريات تئوريک کمونيستها به هيچوجه مبتنى بر ايدهها و اصولى که يک مصلح جهان کشف و يا اختراع کرده باشد نيست.
اين نظريات فقط عبارت است از بيان کلى مناسبات واقعى مبارزه جارى طبقاتى و آن جنبش تاريخى که در برابر ديدگان ما جريان دارد. الغاء مناسبات مالکيتى که تاکنون وجود داشته، چيزى نيست که صرفا مختص به کمونيسم باشد.
کليه مناسبات مالکيت پيوسته دستخوش تغييرات دائمى تاريخى و تبدلات هميشگى تاريخى بوده است.
مثلا انقلاب فرانسه مالکيت فئودالى را ملغى ساخت و مالکيت بورژوازى را جانشين آن نمود.
صفت مميزه کمونيسم عبارت از الغاء مالکيت بطور کلى نيست، بلکه عبارت است از الغاء مالکيت بورژوازى.
و اما مالکيت خصوصى معاصر بورژوازى، آخرين و کاملترين مظهر آنچنان توليد و تملک محصولى است که بر تضادهاى طبقاتى و استثمار فرد از فرد[١٤] مبتنى است.
از اين لحاظ کمونيستها ميتوانند تئورى خود را در يک اصل خلاصه کنند: الغاء مالکيت خصوصى.
ما کمونيستها را مورد ملامت قرار ميدهند که ميخواهيم مالکيتى که شخصا بدست آورده شده و نتيجه کار خود شخص است، مالکيتى را که بنياد همه آزاديها و فعاليتها و استقلال فردى را تشکيل ميدهد ملغى سازيم.
مالکيتى که حاصل دسترنج و ثمره کار و کدِّيمين است! آيا مقصودتان مالکيت خرده بورژوازى و خرده دهقانى است که متعلق به قبل از دوران مالکيت بورژوازى بود؟ چه لازم است که ما آن را ملغى سازيم، اين رشد صنايع است که آن را بطور روزمره ملغى ساخته و در کار الغاء کامل آن است.
و يا شايد از مالکيت خصوصى بورژوازى سخن ميرانيد؟
ولى مگر کار مزدورى يعنى کار پرولتاريا براى وى مالکيتى ايجاد ميکند؟ به هيچ وجه. کار مزدورى، سرمايه يعنى آن مالکيتى را بوجود ميآورد که کار مزدورى را استثمار ميکند و تنها در صورتى ميتواند افزايش يابد که کار مزدورى جديدى ايجاد نمايد تا مجددا استثمارش کند. مالکيت در شکل کنونى آن مبتنى بر تضاد بين سرمايه و کار مزدورى است. اکنون هر دو جانب اين تضاد را مورد بررسى قرار دهيم.
سرمايهدار بودن تنها به معناى اشغال يک مقام صرفا شخصى در توليد نيست بلکه به معناى اشغال يک مقام اجتماعى در آن نيز هست. سرمايه يک محصول دسته جمعى است و تنها به وسيله فعاليت مشترک عده کثيرى از اعضاء و فقط بوسيله فعاليت مشترک همه اعضاء جامعه ميتواند به حرکت درآيد.
پس سرمايه يک نيروى فردى نيست بلکه نيرويى اجتماعى است.
بنابراين هنگامى که سرمايه به يک مالکيت دسته جمعى، متعلق به کليه اعضاى جامعه مبدل گردد، اين عمل در حکم آن نيست که مالکيت خصوصى به مالکيت اجتماعى تبديل شده است، تنها خصلت اجتماعى مالکيت تغيير مييابد و مالکيت جنبه طبقاتى خود را از دست ميدهد.
اکنون به کار مزدورى بپردازيم.
بهاى متوسط کار مزدورى عبارت است از حد اقل مزد، يعنى مجموعه وسائل معيشتى که براى يک کارگر لازم است تا بتواند بعنوان کارگر زندگى کند. بنابراين آنچه را که کارگر مزدور بر اثر فعاليت خويش بکف ميآورد، بزحمت براى تجديد توليد زندگيش کافى است، ما به هيچ وجه در صدد آن نيستيم که تملک خصوصى محصولات کار را، که مستقيما براى توليد مجدد زندگى بکار ميرود، از ميان ببريم. اين تملکى است که مازادى ايجاد نميکند تا با آن بتوان زحمت بازوى ديگرى را محکوم حکم خويش ساخت. ما تنها ميخواهيم جنبه مصيبتبار اين تملک را از ميان ببريم زيرا در اين طرز تملک کارگر تنها براى آن زنده است که بر سرمايه بيفزايد و تا زمانى زنده است که مصالح طبقه حاکمه مقتضى شمرَد.
در جامعه بورژوازى کار زنده فقط وسيله افزايش کار متراکم است. در جامعه کمونيستى کار متراکم فقط وسيلهاى است که جريان زندگى کارگر را توسعه بخشيده و آن را سرشارتر و آسانتر ميگرداند.
بدين ترتيب در جامعه بورژوازى، گذشته بر حال حکمرواست، در صورتى که در جامعه کمونيستى، حال بر گذشته حکمروا خواهد بود. در جامعه بورژوازى سرمايه داراى استقلال و واجد شخصيت است و حال آنکه فرد زحمتکش محروم از استقلال و فاقد شخصيت است.
از بين بردن همين مناسبات است که بورژوازى آن را از بين بردن شخصيت و آزادى مينامد! وى حق دارد. در واقع هم سخن بر سر از ميان بردن شخصيت بورژوازى و استقلال بورژوازى و آزادى بورژوازى است.
در داخل چهارديوار مناسبات توليدى کنونى بورژوازى، مفهوم آزادى عبارت است از آزادى بازرگانى، آزادى داد و ستد.
ولى با برافتادن رسم بازرگانى، بازرگانى آزاد نيز از ميان خواهد رفت. سخنوريهايى که درباره بازرگانى آزاد ميشود، مانند انواع رجزخوانيهاى ديگر بورژواهاى ما درباره آزادى، بطور کلى فقط براى بازرگانى غير آزاد و براى شهرنشينان برده شده قرون وسطائى ميتواند معنى و مفهومى داشته باشد نه براى الغاء کمونيستى بازرگانى و مناسبات توليدى بورژوازى و نيز خود بورژوازى.
شما از اينکه ما ميخواهيم مالکيت خصوصى را لغو کنيم به هراس ميافتيد. ولى در جامعه کنونى شما، مالکيت خصوصى براى نه دهم اعضاى جامعه لغو شده است. اين مالکيت همانا در سايه آن موجود است که براى نه دهم ديگر موجود نيست. بنابراين شما ما را سرزنش ميکنيد که ميخواهيم مالکيتى را ملغى سازيم که محروميت اکثريت مطلق جامعه از مالکيت، شرط ضرورى وجود آن است.
بالجمله شما ما را ملامت ميکنيد که ميخواهيم مالکيت شما را ملغى سازيم. آرى، واقعا هم ما همين را خواستاريم.
از آن لحظه که ديگر تبديل کار به سرمايه و پول و عوايد ارضى و خلاصه به يک قدرت اجتماعى، که بتوان انحصارش نمود، ميسر نباشد، يعنى از آن لحظه که مالکيت شخصى ديگر نتواند به مالکيت بورژوازى مبدل گردد، از همان لحظه است که شما اظهار ميداريد شخصيت از ميان رفته است.
بدين سان اقرار داريد که منظور شما از شخصيت چيز ديگرى غير از شخصيت فرد بورژوا يعنى مالک بورژوا نيست. چنين شخصيتى حقيقتا هم بايد از بين برود.
کمونيسم از احدى امکان تملک محصولات اجتماعى را سلب نمينمايد بلکه تنها از کسانى اين قدرت را سلب ميکند که از طريق اين تملک کار ديگران را نيز محکوم خود ميسازند.
معترضانه ميگويند که بر اثر الغاى مالکيت خصوصى هر گونه فعاليتى متوقف ميشود و لَختى و بطالت همگانى همه جا را فرا ميگيرد .
در اينصورت ميبايستى جامعه بورژوازى مدتها پيش بر اثر لختى و بطالت نابود شده باشد زيرا در اين جامعه آنکه کار ميکند چيزى بدست نميآورد و آنکه چيزى بدست ميآورد کار نميکند. همه اين بيم و هراسها به اين تکرار مکرر محدود ميشود که وقتى سرمايه وجود نداشت کار مزدى نيز ديگر وجود نخواهد داشت.
کليه آن ايرادهايى را که به شيوه کمونيستى تملک و توليد محصولات مادى وارد ميآورند، عينا همانها را به شيوه تملک و توليد محصولات کار دِماغى نيز انطباق ميدهند. بهمان سان که براى بورژوا الغاء مالکيت طبقاتى در حکم الغاء خود توليد است، بهمان ترتيب براى وى الغاء آموزش فرهنگ طبقاتى نيز در حکم الغاء آموزش بطور کلى است.
ولى آن آموزشى که وى در زوالش نُدبه سرايى ميکند همان است که اکثريت عظيم انسانها را به زائده ماشين مبدل ميسازد.
اما شما الغاء مالکيت بورژوازى را از نظرگاه پندارهاى بورژوامآبانه خود درباره آزادى و فرهنگ و حقوق و غيره مورد سنجش قرار ندهيد و در نتيجه با ما به مجادله نپردازيد. ايدههاى شما خود محصول مناسبات توليدى جامعه بورژوازى و مناسبات بورژوازى مالکيت است، همانطور که احکام حقوقى شما نيز تنها عبارت است از اراده طبقه شما، ارادهاى که مضمونش را شرايط مادى زندگى طبقه شما تعيين ميکند.
شما در اين پندار مغرضانه خود، که وادارتان ميسازد مناسبات توليدى و مناسبات مالکيت خود را از مناسباتى تاريخى که طى جريان تکاملى توليد تغيير ميکند، جدا انگاشته و آن را به قانون جاودان طبيعت و تفکر بدل کنيد، با همه آن طبقاتى که قبل از شما حکمروايى کرده و راه فنا سپردهاند شريک و سهيميد. هنگامى که سخن از مالکيت بورژوازى بميان ميآيد شما جرأت نداريد آنچه را که در مورد مالکيت دوران باستان و عهد فئودالى ميکنيد، در اين مورد نيز درک کنيد.
و اما الغاء خانواده! حتى افراطىترين راديکالها نيز از اين قصد پليد کمونيستها به خشم درميآيند.
خانواده کنونى بورژوازى بر چه اساسى استوار است؟ بر اساس سرمايه و مداخل خصوصى. خانواده بصورت تمام و کمال تنها براى بورژوازى وجود دارد و بىخانمانى اجبارى پرولتارها و فحشاء عمومى مکمل آن است.
خانواده بورژوازى طبيعتا با از ميان رفتن اين مکمل خود از بين ميرود و زوال هر دو با زوال سرمايه توأم است.
ما را سرزنش ميکنيد که ميخواهيم به استثمار والدين از اطفال خود خاتمه دهيم؟ ما به اين جنايت اعتراف ميکنيم.
ولى شما ميگوييد که وقتى ما بجاى تربيت خانگى تربيت اجتماعى را برقرار ميسازيم، گراميترين مناسباتى را که براى انسان وجود دارد از ميان ميبريم.
اما مگر تعيين کننده پرورش خود شما جامعه نيست؟ مگر تعيين کننده اين پرورش آن مناسبات اجتماعى که در درون آن به کار پرورش مشغوليد و نيز دخالت مستقيم و يا غير مستقيم جامعه از طريق مدرسه و غيره نيست؟ کمونيستها تأثير جامعه در پرورش را از خود اختراع نميکنند؛ آنها تنها خصلت آن را تغيير ميدهند و کار پرورش را از زير تأثير نفوذ طبقه حاکمه بيرون ميکشند.
هر اندازه که در سايه رشد صنايع بزرگ پيوندهاى خانوادگى در محيط پرولتاريا بيشتر از هم ميگسلد و هر اندازه که کودکان بيشتر به کالاى ساده و افزار کار مبدل ميگردند، به همان اندازه ياوهسرايىهاى بورژوازى درباره خانواده و پرورش و روابط محبت آميز والدين و اطفال بيشتر ايجاد نفرت ميکند.
بورژوازى يکصدا بانگ ميزند: آخر شما کمونيستها ميخواهيد اشتراک زن را عملى کنيد.
بورژوا زن خود را تنها يک افزار توليد ميشمرد. وى ميشنود که افزارهاى توليد بايد مورد بهره بردارى همگانى قرار گيرند لذا بديهى است که نميتواند طور ديگرى فکر کند جز اينکه همان سرنوشت شامل زنان نيز خواهد شد.
وى حتى نميتواند حدس بزند که اتفاقا صحبت بر سر آن است که اين وضع زنان، يعنى صرفا ابزار توليد بودن آنان، بايد مرتفع گردد.
وانگهى چيزى مضحکتر از وحشت اخلاقى عاليجنابانه بورژواهاى ما از اين اشتراک رسمى زنان، که به کمونيستها نسبت ميدهند، نيست. لازم نيست کمونيستها اشتراک زن را عملى کنند، اين اشتراک تقريبا هميشه وجود داشته است.
بورژواهاى ما، به اين که زنان و دختران کارگران خود را تحت اختيار دارند، اکتفا نميورزند و علاوه بر فحشاء رسمى لذت مخصوصى ميبرند وقتيکه زنان يکديگر را از راه بدر کنند.
زناشويى بورژوازى در واقع همان اشتراک زنان است. حداکثر ايرادى که ممکن بود به کمونيستها وارد آوردند اين است که ميخواهند اشتراک رياکارانه و پنهانى زنان را رسمى و آشکار کنند. ولى بديهى است که با نابود شدن مناسبات کنونى توليد، آن اشتراک زنان که از اين مناسبات ناشى شده، يعنى فحشاء رسمى و غير رسمى، نيز از ميان خواهد رفت.
و نيز کمونيستها را سرزنش ميکنند که ميخواهند ميهن و مليت را ملغى سازند.
کارگران ميهن ندارند. کسى نميتواند از آنها چيزى را که ندارند بگيرد. زيرا پرولتاريا بايد قبل از هر چيز سيادت سياسى را بکف آورد و بمقام يک طبقه ملى[١٥] ارتقاء يابد و خود را بصورت ملت درآورد؛ وى خودش هنوز جنبه ملى دارد، گرچه اين اصلا به آن معنايى نيست که بورژوازى از آن ميفهمد.
جدايى ملى و تضاد ملتها بر اثر رشد و توسعه بورژوازى و آزادى بازرگانى و بازار جهانى و يکسانى توليد صنعتى و شرايط زندگى منطبق با آن، بيش از پيش از ميان ميرود.
سيادت پرولتاريا از ميان رفتن اين جدايى و تضاد را بيش از پيش تسريع ميکند. اتحاد مساعى لااقل کشورهاى متمدن، يکى از شرايط اوليه آزادى پرولتارياست.
به همان اندازهاى که استثمار فردى بوسيله فرد ديگر از ميان ميرود، استثمار ملى بوسيله ملل ديگر نيز از ميان خواهد رفت.
با از بين رفتن تضاد طبقاتى در داخل ملتها مناسبات خصمانه ملتها نسبت به يکديگر نيز از ميان خواهد رفت.
اتهاماتى که از نقطه نظر مذهبى، فلسفى و بطور کلى ايدهئولوژيک به کمونيسم وارد ميشود به هيچوجه درخور بررسى مفصلى نيستند.
آيا ژرف انديشى و بصيرت خاصى لازم است براى آنکه پى ببريم که تصورات، نظريات و مفاهيم و در يک کلمه شعور انسانها همپاى شرايط معيشت و مناسبات اجتماعى و زندگى اجتماعى آنها تغيير مييابد؟
تاريخ ايدهها چه چيز ديگرى جز اين حقيقت را مبرهن ميسازد که محصولات ذهن، موازى با محصولات مادى تحول ميپذيرد؟ ايدههاى رايج و شايع هر زمانى پيوسته تنها عبارت بوده است از ايدههاى طبقه حاکمه.
از ايدههايى سخن ميرانند که تمام جامعه را انقلابى ميکند؛ ذکر اين نکته تنها اين حقيقت را روشن ميسازد که در درون جامعه قديم عناصر جامعه جديد تشکيل شده است و اينکه زوال افکار کهن همپا و همراه زوال شرايط کهن زندگى است.
هنگامى که دنياى قديم در دست زوال بود مذاهب کهن مغلوب مذهب مسيح شدند. هنگامى که در قرن ١٨ عقايد مسيحى در زير ضربات افکار تجدد طلبانه نابود ميشد، جامعه فئودال با بورژوازى که در آن ايام انقلابى بود در کار پيکارى مرگبار بود. ايدههاى مربوط به آزادى وجدان و مذهب، فقط مظهر سلطه آزادى رقابت در عرصه وجدانيات[١٦] بود.
به ما خواهند گفت: "ولى" "ايدههاى مذهبى و اخلاقى و فلسفى و سياسى و حقوقى و غيره قطعا در مسير تکامل تاريخى تبدلات و تطوراتى يافتهاند. اما خود مذهب و اخلاق و فلسفه و سياست و حقوق در جريان اين تبدل و تطور محفوظ مانده است.
بعلاوه حقايق جاويدانى نظير آزادى، عدالت و غيره وجود دارد که براى کليه مراحل تکامل اجتماعى مشترک است. و حال آنکه کمونيسم، بجاى آنکه بدل تازهاى بياورد، حقايق جاويدان مذهب و اخلاق را از ميان ميبرد و بدينسان با سراسر سير تکامل تاريخى که تاکنون وجود داشته مخالف است".
اين اتهام سرانجام به کجا منجر ميشود؟ تاريخ کليه جوامعى که تاکنون وجود داشته، در مسير تناقضات طبقاتى، که طى ادوار مختلف اشکال گوناگونى بخود گرفته سير کرده است.
ولى اين تناقضات هر شکلى که بخود گرفته باشند، باز استثمار شدن بخشى از جامعه بوسيله بخش ديگر حقيقتى است که براى کليه قرون گذشته عموميت دارد. بدين مناسبت عجبى نيست که شعور و ادراک اجتماعى کليه قرون و اعصار گذشته، على رغم همه اختلاف شکلها و تفاوتها، با شکلهايى يکسان و معين، يعنى با آن شکلهايى از معرفت سير ميکند که تنها بر اثر نابودى نهايى تناقض طبقات بکلى نابود خواهند شد.
انقلاب کمونيستى قطعىترين شکل گسستن رشتههاى پيوند با مناسبات مالکيتى است که ماتَرَک گذشته است؛ شگفت آور نيست اگر اين انقلاب در جريان تکامل خود با ايدههايى که ماتَرَک گذشته است به قطعىترين شکلى قطع رابطه کند.
اينک از اعتراضات بورژوازى نسبت به کمونيسم بگذريم.
در فوق ديديم که نخستين گام در انقلاب کارگرى عبارت است از ارتقاء پرولتاريا به مقام طبقه حاکمه و به کف آوردن دمکراسى.
پرولتاريا از سيادت سياسى خود براى آن استفاده خواهد کرد که قدم بقدم تمام سرمايه را از چنگ بورژوازى بيرون بکشد، کليه آلات توليد را در دست دولت، يعنى پرولتاريا که بصورت طبقه حاکمه متشکل شده است، متمرکز سازد و با سرعتى هر چه تمامتر بر حجم نيروهاى مولده بيافزايد.
البته اين کار در ابتدا ممکن است تنها با دخالت مستبدانه در حقوق مالکيت و مناسبات توليدى بورژوازى يعنى با کمک اقداماتى انجام گيرد که از لحاظ اقتصادى نارسا و نا استوار بنظر ميرسند، ولى در جريان جنبش، خود بخود نشو و نما يافته و بکار بردن آنها بمثابه وسائلى براى ايجاد تحول در کليه شيوه توليد امرى احتراز ناپذير است.
بديهى است که اين اقدامات در کشورهاى گوناگون متفاوت خواهد بود.
ولى در پيشروترين کشورها ميتوان بطور کلى اقدامات زيرين را مجرى داشت:
١- ضبط املاک و صرف عوايد حاصله از زمين براى تأمين مخارج دولتى.
٢- ماليات تصاعدى سنگين.
٣- لغو حق وراثت.
٤- ضبط اموال کليه مهاجرين و متجاسرين.
٥- تمرکز اعتبارات در دست دولت بوسيله يک بانک ملى با سرمايه دولتى و با حق انحصار مخصوص.
٦- تمرکز کليه وسائط حمل و نقل در دست دولت.
٧- ازدياد تعداد کارخانههاى دولتى و افزارهاى توليد و اصلاح و آباد ساختن اراضى طبق نقشه واحد.
٨- اجبار يکسان کار براى همه و ايجاد ارتش صنعتى بويژه براى کشاورزى.
٩- پيوند کشاورزى و صنعت و کوشش در راه رفع تدريجى تضاد[١٧] بين ده و شهر.
١٠- پرورش اجتماعى و رايگان کليه کودکان و از ميان بردن کار کودکان در کارخانهها بشکل کنونى آن. در آميختن امور تربيتى با توليد مالى و غيره و غيره.
هنگامى که در جريان تکامل، اختلافات طبقاتى از ميان برود و کليه توليد در دست اجتماعى از افراد تمرکز يابد، در آن زمان حکومت عامه جنبه سياسى خود را از دست خواهد داد. قدرت حاکمه سياسى بمعناى خاص کلمه عبارت است از اِعمال زور متشکل يک طبقه براى سرکوب طبقه ديگر. هنگامى که پرولتاريا بر ضد بورژوازى ناگزير بصورت طبقهاى متحد گردد، و از راه يک انقلاب، خويش را به طبقه حاکمه مبدل کند و بعنوان طبقه حاکمه مناسبات کهن توليد را از طريق اعمال جبر ملغى سازد، آنگاه همراه اين مناسبات توليدى شرايط وجود تضاد طبقاتى را نابود کرده و نيز شرايط وجود طبقات[١٨] بطور کلى و در عين حال سيادت خود را هم بعنوان يک طبقه از بين ميبرد.
بجاى جامعه کهن بورژوازى، با طبقات و تناقضات طبقاتيش، اجتماعى از افراد پديد ميآيد که در آن، تکامل آزادانه هر فرد شرط تکامل آزادانه همگان است.
مانيفست حزب کمونيست
فصل سوم
ادبيات سوسياليستى و کمونيستى
١- سوسياليسم ارتجاعى
الف. سوسياليسم فئودالى
اشراف فرانسه و انگليس بنا به اقتضاء موقع تاريخى خويش مأموريتشان اين بود که بر ضد جامعه معاصر بورژوازى هجونامههايى بنگارند. در انقلاب ژوئيه سال ١٨٣٠ در فرانسه و در جنبش طرفداران رفرم پارلمانى در انگلستان، اشراف يکبار ديگر از تازه بدوران رسيده منفور شکست خوردند. از اين پس ديگر سخنى از يک مبارزه جدى سياسى نميتوانست در ميان باشد. تنها راه مبارزه از طريق ادبيات برايشان باقيمانده بود، اما در عرصه ادبيات نيز ديگر عبارت پردازيهاى دوران تجديد سلطنت[١٩] غير ممکن شده بود. اشراف براى جلب شفقت، ميبايستى بظاهر چنين جلوگر سازند که ديگر در بند منافع خود نيستند و دادخواست آنان بر ضد بورژوازى فقط بخاطر حفظ منافع طبقه استثمار شده است. آنان خود را بدين دلخوش ميساختند که بر ضد سَروَر جديد خود هزليات سروده و نجواکنان در گوش وى پيشگويىهاى کمابيش شومى کنند.
بدين ترتيب سوسياليسم فئودالى، که نيمى از آن نوحه سرايى، نيمى هزليات، نيمى قصه گذشته و نيمى تهديد آينده است بوجود آمد که گاه گاه دادنامه تلخ و بذلهگويانه و نيشدارش مستقيما قلب بورژوازى را جريحهدار ميکرد ولى پيوسته به علت بىاستعدادى کامل براى درک جريان تاريخ معاصر، تأثير خنده آورى داشت.
اشراف، چنتاى دريوزگى پرولتاريا را همچون پرچمى بحرکت درميآوردند تا مردم را از پى خود براهاندازند ولى هر وقت که مردم بدنبال آنان روان شدند، نشان قديمى فئودالى را در پشت آنان مشاهده کردند و با قهقهه بلند خالى از احترامى دورى گرفتند.
قسمتى از لژيتيميستهاى فرانسه و گروه "انگلستان جوان"[٢٠] به اجراء اين کمدى مشغول شدند.
هنگامى که فئودالها ثابت ميکنند که شيوه استثمار آنها از نوع ديگرى و غير از شيوه استثمار بورژوازى بوده است، فقط اين نکته را فراموش ميکنند که آنان در اوضاع و احوال بکلى ديگرى که اکنون از ميان رفته است به استثمار مشغول بودند. هنگامى که آنها خاطرنشان ميکنند که در دوران سيادتشان پرولتارياى معاصر وجود نداشت اين نکته را فراموش ميکنند که اتفاقا بورژوازى معاصر ثمره ناگزير نظام اجتماعى آنهاست.
بعلاوه فئودالها آنقدر جنبه ارتجاعى انتقادات خويش را کم پنهان ميدارند که اتهام عمدهشان بر ضد بورژوازى عبارت از همين است که در دوران سيادت بورژوازى طبقهاى نشو و نما مييابد که کليه نظام اجتماعى کهن را منفجر خواهد ساخت.
آنها بورژوازى را بيشتر از اين جهت نکوهش ميکنند که وى پرولتارياى انقلابى را بوجود ميآورد نه از اين جهت که بطور کلى پرولتاريا را بوجود ميآورد.
به همين جهت هنگام عمل سياسى، در کليه اقدامات جابرانه بر ضد طبقه کارگر شرکت ميجويند و در زندگى عادى هم با همه عبارات پُر طمطراق فرصت را براى جمع کردن سيبهاى زرين[٢١] و يا مبادله وفا و محبت و آزادگى با منافع حاصله از تجارت پشم گوسفند و چغندر و عرق را از دست نميدهند[٢٢].
همانطور که کشيش پيوسته بازو به بازوى فئودال گام برميداشته است، سوسياليسم کشيشى نيز دوش بدوش سوسياليسم فئودالى در حرکت است.
هيچ چيز از اين آسانتر نيست که به شيوه مرتاضانه مسيحى آب و رنگ سوسياليستى داده شود. مگر مسيحيت نيز به ضد مالکيت خصوصى و زناشويى و دولت پيکار نکرده است؟ مگر بجاى آنها نکوکارى و مسکنت، زندگى مجرد و خوار داشتن نفس، رهبانيت و کليسا را موعظه ننموده است؟ سوسياليسم مسيحى تنها به مثابه آب متبرکى است که کشيشها بر خشم و غضب اشرافيت ميپاشند.
ب. سوسياليسم خرده بورژوازى
اشرافيت فئودال يگانه طبقهاى نيست که بدست بورژوازى سرنگون شده و شرايط گذرانش در جامعه معاصر بورژوازى وخيمتر گرديده و خود راه زوال را طى کرده است. صنف قرون وسطائى شهرنشينان و صنف دهقانان خرده پا اسلاف بورژوازى معاصر بودهاند. در کشورهايى که از لحاظ صنعتى و تجارتى کمتر رشد يافتهاند، اين طبقه تاکنون هم در کنار بورژوازى رشد يابنده زندگى جامد خود را ادامه ميدهد.
در آن کشورهايى که مدنيت معاصر رشد يافته و بسط گرفته است خرده بورژوازى جديدى بوجود آمده است - و بعنوان بخش مکمل جامعه بورژوازى دائما سير بوجود آمدن خود را طى ميکند. اين خرده بورژوازى بين پرولتاريا و بورژوازى در نوسان است. ولى رقابت، پيوسته افراد متعلق به اين طبقه را بداخل صفوف پرولتاريا ميراند و آنان ديگر شروع به درک اين نکته ميکنند که آن لحظه، که بر اثر رشد صنايع بزرگ بعنوان بخش مستقل جامعه معاصر بکلى از ميان بروند، نزديک است و جاى آنها را در تجارت و صنعت و زراعت، بازرسان و مستخدمان اجير خواهند گرفت.
در کشورهايى مانند فرانسه، که دهقانان بمراتب بيش از نيمى از کليه نفوس را تشکيل ميدهند، پيدايش نويسندگانى که جانب پرولتاريا را عليه بورژوازى گرفته و در انتقادات خويش نسبت به نظام بورژوازى مقياسهاى خرده بورژوازى و خرده دهقانى را بکار ميبردند و حزب کارگر را از نظرگاه خرده بورژوازى درک مينمودند امرى طبيعى بود. بدين ترتيب بود که سوسياليسم خرده بورژوا پديد آمد. سيسموندى نه تنها در فرانسه بلکه در انگلستان نيز بر رأس ادبياتى از اين نوع قرار دارد.
اين سوسياليسم با تيزبينى و بصيرتى فراوان توانسته است تضادهاى موجود در مناسبات توليدى معاصر را درک نمايد و ثناخوانى سالوسانه اقتصاديون را فاش کند و اثرات مخرب توليد ماشينى و تقسيم کار، تمرکز سرمايه و مالکيت ارضى، اضافه توليد، بحرانها، زوال ناگزير خرده بورژوا و دهقان، فقر پرولتاريا، هرج و مرج توليد، عدم تناسب فاحش توزيع ثروت، جنگهاى خانمانسوز صنعتى ملتها با يکديگر، منسوخ شدن آداب و رسوم سابق و مناسبات کهن خانوادگى و مليتهاى قديم را با شيوه انکارناپذيرى مبرهن سازد.
ولى از نظر مضمون مثبت خود، اين سوسياليسم سعى دارد با وسائل کهن توليد و مبادله و به همراه آن مناسبات قديمى مالکيت و جامعه کهن را بار ديگر احياء نمايد و يا آنکه وسائل معاصر توليد و مبادله را از راه جبر و زور بار ديگر در چهارچوب مناسبات کهن مالکيتى که قبلا بوسيله اين وسائل توليد منفجر شده و ناچار ميبايستى هم منفجر شود بگنجاند. در هر دو حالت اين سوسياليسم، در عين حال، هم ارتجاعى است و هم تخيلى.
آخرين کلام اين سوسياليسم آن است که سازمان صنفى در صنايع و روابط پاتريارکال در کشاورزى مستقر گردد.
اين طريقت در رشد و تکامل آتى خود به لند لند مرعوبانهاى مبدل گرديد[٢٣].
ج. سوسياليسم آلمانى يا سوسياليسم "حقيقى"
ادبيات سوسياليستى و کمونيستى فرانسه، که تحت فشار بورژوازى حاکم بوجود آمده و مظهر ادبى مبارزه بر ضد اين حاکميت بود، زمانى به آلمان انتقال داده شد که در آنجا بورژوازى تازه مبارزه خود را بر ضد استبداد فئودالى شروع نموده بود.
فيلسوفها و نيمه فيلسوفها و دوستداران جملات زيبا در آلمان با حرص و ولع تمام در دامن اين ادبيات چنگ زدند و فقط فراموش کردند که همراه با انتقال اين نوشتهها از فرانسه به آلمان، شرايط حياتى کشور فرانسه به آلمان منتقل نشده است. در اوضاع و احوال آلمان، ادبيات فرانسوى اهميت عملى بلاواسطه خود را از دست داد و منظره يک جريان صرفا ادبى را بخود گرفت. اين ادبيات ميبايستى فقط چيزى شبيه به خيالبافى فارغبالان درباره يک جامعه واقعى[٢٤] و درباره تحقق يافتن ماهيت انسانى بنظر آيد. بدين سان خواستهاى نخستين انقلاب فرانسه براى فلاسفه آلمانى قرن هجدهم تنها به معناى خواستهاى "عقل عملى" بطور کلى بود و ابراز اراده بورژوازى انقلابى فرانسه هم در نظر آنها مفهوم قوانين اراده محض، اراده من حيث هى و اراده واقعا بشرى را داشت.
تمام کار مصنّفين آلمانى منحصر به اين شد که ايدههاى نوين فرانسوى را با وجدان فلسفى کهن خويش سازگار سازند و يا به عبارت صحيحتر ايدههاى فرانسوى را از نظرگاه فلسفى خود فراگيرند.
اين عمل فراگرفتن به همان شکلى انجام گرفت که معمولا زبان بيگانه را فراميگيرند، يعنى از طريق ترجمه.
چنانکه ميدانيم، راهبان بر دستنويسهايى که بر آن آثار کلاسيک بت پرستان باستان نوشته شده بود، شرح حال بىمعناى مقدسين کاتوليک را مينگاشتند. مصنّفين آلمانى با ادبيات ضد دينى فرانسه درست عکس اين رفتار را کردند بدين معنى که اباطيل فلسفى خود را در ظَهر متن فرانسه نوشتند. مثلا در ذيل انتقاد فرانسوى از مناسبات پولى نوشتند: "از خود جدا شدن ماهيت بشرى" و در ذيل انتقاد فرانسوى از دولت بورژوازى نوشتند: "الغاء سلطه کل تجريدى" و الخ.
آنان اين عمل گنجاندن لفاظيهاى فلسفى ذيل تئوريهاى فرانسوى را بنام "فلسفه عمل"، "سوسياليسم حقيقى"، "دانش آلمانى سوسياليسم"، "بنياد فلسفى سوسياليسم" و غيره تعميد کردند.
بدين ترتيب ادبيات سوسياليستى - کمونيستى فرانسوى بکلى ماهيت واقعى خود را از دست داد. و از آنجايى که اين ادبيات در دست آلمانها ديگر مظهر مبارزه طبقهاى عليه طبقه ديگر نبود، آلمانها مطمئن بودند که مافوق "يکطرفه بودن فرانسوى" قرار گرفتهاند و بجاى نيازمنديهاى حقيقى از نيازمندى به حقيقت و بجاى منافع پرولتاريا از منافع ماهيت بشرى و انسانها بطور کلى يعنى انسانى که متعلق به هيچ طبقهاى نيست و اصولا فىالواقع موجود نيست بلکه تنها هستى او در آسمان مهآلود پندارهاى فلسفى متصور است، دفاع مينمايند.
اين سوسياليسم آلمانى، که تمرينهاى اسکولاستيک مآب و چرند خود را آنقدر به شکل جدى و پُر حرارت تلقى ميکرد و با جار و جنجال بازار گرمى مينمود، اندک اندک معصوميت عالِم نمايانه خود را از دست داد.
مبارزه بورژوازى آلمان، بخصوص بورژوازى پروس بر ضد فئودالها و سلطنت مطلقه و يا بعبارت ديگر جنبش ليبرالى، همواره جدىتر ميگشت.
بدين سان براى سوسياليسم "حقيقى" فرصتى مطلوب به چنگ آمد تا خواستهاى سوسياليستى را در مقابل جنبش سياسى قرار دهد و بر حسب سنت موجود به ليبراليسم، دولت انتخابى، رقابت بورژوازى، آزادى مطبوعات بورژوازى، حقوق بورژوازى، آزادى و مساوات بورژوازى لعنت بفرستد و توده مردم را موعظه کند که آنان از اين جنبش بورژوازى هيچ طرفى برنخواهند بست، بلکه بر عکس در خطرند که همه چيز خود را از دست بدهند. سوسياليسم آلمانى در موقع لازم فراموش ميکرد که انتقاد فرانسوى، که وى انعکاس و تقليد بىروح آن بود، ناشى از فرض وجود جامعه معاصر بورژوازى و شرايط حياتى مادى و ساختمان سياسى متناسب با آن، يعنى ناشى از فرض کليه آن مقدماتى بود که تازه در آلمان سخن از بدست آوردن آنها بميان آمده.
اين سوسياليسم براى حکومتهاى استبدادى آلمان و ملتزمين آنان مانند کشيشان و اولياء مدارس و يونکرهاى جاهل و عُمّال ديوانى اين حکومتها، بمنزله مترسک مساعدى بر ضد بورژوازى تهديد کننده و معترض بود.
اين سوسياليسم مُکمّل تسليتبخش تازيانههاى سوزان و گلولههاى تفنگ بود که همين حکومتها بکمک آنها قيامهاى کارگران آلمانى را سرکوب ميکردند.
اگر بدين طريق سوسياليسم "حقيقى" در دست دولت بدل به حربهاى براى مبارزه بر ضد بورژوازى ميگشت، در عين حال مستقيما هم مظهر منافع ارتجاعى يعنى منافع کوتهنظران[٢٥] آلمانى بود. پايه حقيقى اجتماعى ترتيبات موجود در آلمان طبقه خرده بورژوايى است که بازمانده قرن شانزدهم است و از آن زمان تاکنون پيوسته شکلهاى تازه به تازهاى بخود گرفته است.
حفظ اين خرده بورژوازى در حکم حفظ ترتيبات موجوده در آلمان است. اين خرده بورژوازى با رُعب تمام در انتظار آن است که سلطه صنعتى و سياسى بورژوازى از طرفى بوسيله تمرکز سرمايه و از طرفى بر اثر رشد پرولتارياى انقلابى برايش نابودى و اضمحلال ببار بياورد. بنظر وى چنين ميرسيد که سوسياليسم "حقيقى" ميتواند اين هر دو نشان را با يک تير بزند. لذا مانند بيمارى همهگيرى اشاعه مييافت.
اين جامه که از تارعنکبوت تخيلات بافته و با گلهاى خوش نقش و نگار فصاحت تزيين يافته و با سرشک تأثرات مفرط شستشو داده شده بود، اين جامه عارفانه که سوسياليستهاى آلمانى در لفافه آن مشتى "حقايق جاويدان" ناقابل خود را نهان ميساختهاند تنها بر فروش کالاى آنان در ميان اين جماعت ميافزود.
سوسياليسم آلمانى نيز بنوبه خود بيش از پيش پى ميبرد که بعهده اوست که نماينده مطنطن اين کوتهنظران باشد.
اين سوسياليسم ملت آلمان را بعنوان يک ملت نمونه و کوتهنظر آلمانى را مانند نمونهاى براى بشر اعلام ميداشت و براى هر يک از دنائتهايش معناى سوسياليستى عالى و باطنى قائل ميشد، يعنى آن را درست بعکس آنچه که بود بدل ميساخت. و پايان کار را بطرز پيگير بجايى رساند که مستقميا بر ضد روش "خشن و مخرب" کمونيستها برخاست و اعلام داشت که خود وى در عالم بىغرضى با عظمت خويش مافوق هرگونه مبارزه طبقاتى قرار دارد. بجز چند استثناء معدود، آنچه که در آلمان بعنوان باصطلاح تأليفات سوسياليستى و کمونيستى جريان دارد، به اين ادبيات پليد و بيزارىآور مربوط است[٢٦].
٢- سوسياليسم محافظه کار يا بورژوايى
قسمتى از بورژوازى مايل است دردهاى اجتماعى را درمان کند تا بقاء جامعه بورژوازى را تأمين نمايد.
اقتصاديون، نوعپروران، انساندوستان، مصلحين طبقه کارگر، بانيان جمعيتهاى خيريه، اعضاى انجمنهاى حمايت از حيوانات، مؤسسيس مجامع منع مسکرات و اصلاح طلبان خردهپا از همه رنگ و قماش، به اين دسته تعلق دارند. اين سوسياليسم بورژوا حتى بصورت سيستمهاى تمام و کمالى در ميآمد.
بعنوان مثال کتاب "فلسفه فقر" تأليف پرودون را ذکر ميکنيم.
سوسياليستهاى بورژوا ميخواهند شرايط حيات جامعه معاصر را حفظ کنند ولى بدون مبارزات و مخاطراتى که ناگزير از آن ناشى ميشود. آنها ميخواهند جامعه موجود را حفظ کنند ولى بدون عناصرى که آن را انقلابى کرده و شيرازهاش را از هم ميپاشد. آنها بورژوازى را بدون پرولتاريا ميخواهند. بورژوازى عالَمى را که در آن حکمرواست، طبيعتا بهترين عوالم ميپندارد. سوسياليسم بورژوا اين پندار تسليت بخش را بصورت يک سيستم تمام و يا نيمهکارهاى در ميآورد. هنگامى که اين سوسياليسم از پرولتاريا دعوت ميکند که سيستم او را عملى نمايد و در بيتالمقدس جديد وى گام گذارد، در واقع توقع وى فقط آنست که پرولتاريا در جامعه کنونى همچنان باقى بماند ولى انديشههاى کينهآميز خود را درباره اين جامعه بدور افکند.
نوع دومى از اين سوسياليسم، که کمتر سيستماتيک و منظم ولى بيشتر عملى است، ميکوشيد تا در طبقه کارگر نسبت به هر جنبش انقلابى نظرياتى منفى تلقين کند و اثبات نمايد که براى طبقه کارگر فلان و يا بهمان اصلاحات سياسى سودمند نيست بلکه تنها تغيير شرايط مادى و مناسبات اقتصادى مفيد است. و اما مقصود اين سوسياليسم از تغيير شرايط مادى به هيچ وجه الغاء مناسبات توليدى بورژوازى، که تنها از طريق انقلاب عملى شدنى است، نميباشد، بلکه مقصد اصلاحات ادارى بر اساس مناسبات توليدى موجود است. در نتيجه، در روابط بين سرمايه و کار مزدورى هيچ تغييرى وارد نميکند و در بهترين حالات، جز کاستن از مصارف سيادت بورژوازى و سادهتر کردن امور اقتصادى دولت بورژوازى عمل ديگرى صورت نميدهد.
سوسياليسم بورژوازى تنها زمانى با چهره برازنده خود جلوگر ميشود که به وجهى از سخنورى مبدل گردد. آزادى بازرگانى! بسود طبقه کارگر؛ حمايت گمرکى! بسود طبقه کارگر؛ زندانهاى انفرادى! بسود طبقه کارگر... اين است آخرين و تنها سخن جدى سوسياليسم بورژوازى.
سوسياليسم بورژوازى درست منحصر به اين ادعاست که بورژوا بورژواست، بسود طبقه کارگر.
٣- سوسياليسم و کمونيسم انتقادى-تخيلى
ما در اينجا از آن ادبياتى که در کليه انقلابهاى کبير زمان کنونى ترجمان خواستهاى پرولتاريا بوده است، سخن بميان نميآوريم (نوشتههاى بابف و غيره).
اولين کوششهاى پرولتاريا براى اجراى مستقيم منافع خاص طبقاتى خود در دوران هيجان عمومى، در دوران سرنگونى جامعه فئودال، ناگزير، بر اثر عدم رشد خود پرولتاريا و همچنين در نتيجه فقدان شرايط مادى رهاييش، که تنها محصول عصر بورژوازى است، با شکست مواجه ميگرديد. ادبيات انقلابى که همراه اين جنبشهاى نخستين پرولتاريا پديد شد، ناگزير از لحاظ مضمون ارتجاعى است زيرا يک رهبانيت عمومى، و مساوات ناهموارى را موعظه ميکند.
سيستمهاى اصلى سوسياليستى و کمونيستى، يعنى سيستم سنسيمون، فوريه، اوئن و غيره در دوران اوليه که وصف آن گذشت، (رجوع کنيد به بخش "بورژوازى و پرولتاريا") يعنى زمانى که مبارزه بين پرولتاريا و بورژوازى رشد نيافته بود، بوجود ميآيد.
راست است، مخترعين اين سيستمها تضاد طبقاتى و همچنين تأثير عناصر مخرب درون خود جامعه حاکمه را مشاهده ميکنند، ولى براى خود پرولتاريا هيچگونه فعاليت مستقل تاريخى، هيچگونه جنبش سياسى خاصى قائل نيستند.
از آنجايى که رشد تضاد طبقاتى پا بپاى رشد صنايع در حرکت است، لذا آنها هنوز از عهده دريافت شرايط مادى نجات پرولتاريا بر نميآيند و در جستجوى آنچنان علم اجتماعى و آنچنان قوانين اجتماعى هستند که بتواند اين شرايط را بوجود آورد.
جاى فعاليت اجتماعى را بايد فعاليت اختراعى شخص آنها و جاى شرايط تاريخى نجات را بايد شرايط تخيلى آنها، و جاى پيشرفت تدريجى پرولتاريا بصورت طبقه را بايد تشکل جامعه طبق نسخه من درآوردى آنها بگيرد. در نظر آنها تاريخ آينده تمام جهان عبارت است از تبليغ و اجراى عملى نقشههاى اجتماعى آنان.
راست است آنها اعتراف ميکنند که در نقشههاى خودشان، بطور عمده از منافع طبقه کارگر، بعنوان دردمندترين طبقات مدافعه ميکنند. پرولتاريا تنها از اين نقطه نظر که دردمندترين طبقات است براى آنها وجود دارد.
ولى شکل نارس مبارزه طبقاتى و همچنين وضع زندگانى خود اين اشخاص کار آنها را به آنجا ميکشاند که خود را برتر از تضاد طبقاتى تصور کنند. آنها ميخواهند وضع همه اعضاى جامعه، و حتى روزگار کسانى را که در بهترين شرايط بسر ميبرند، اصلاح نمايند. به همين جهت آنها همه اجتماع را بدون تفاوت و اختلاف و حتى طبقه حاکمه را با رجحان بيشترى مخاطب قرار ميدهند. به نظر آنها کافى است که به سيستم آنها پى برده شود تا تصديق شود که اين سيستم بهترين نقشه براى بهترين جامعه ممکنه است.
به همين جهت آنان هر اقدام سياسى و بويژه انقلابى را طرد مينمايند و بر آنند که از طريق مسالمتآميز به هدف خود دست يابند و در کوششند تا بکمک آزمايشهاى کوچک و البته بىنتيجه، و به زور مثال و نمونه راه را براى انجيل اجتماعى جديد خويش هموار کنند. اين وصف خيالى از جامعه آينده زمانى پديدار ميشود که پرولتاريا هنوز در وضع بسيار رشد نيافتهاى است و به همين جهت هنوز اوضاع خود را بشکلى خيالى در نظر مجسم ميگرداند. اين وصف ناشى از اولين شور و شوق انباشته از حدسيات براى اصلاح عمومى جامعه است.
ولى در اين آثار سوسياليستى و کمونيستى عناصر انتقادى نيز وجود دارد. اين آثار به همه مبادى جامعه موجود حمله ميبرد و به همين جهت، به ميزان فراوان مواد و مصالح گرانبها براى تنوير افکار کارگران بدست داده است. استنتاجات مثبت آنها درباره جامعه آينده، مثلا از ميان بردن تضاد بين شهر و ده، الغاء خانواده و سودهاى خصوصى و کار مزدورى، اعلام هماهنگى اجتماعى و تبديل حکومت به يک اداره ساده دستگاه توليد... همه اين اصول، تنها ضرورت رفع تضاد طبقاتى را، که تازه شروع به بسط کرده و فقط با ابهام و بىشکلى اوليهاش در نظر آنها روشن بود، بيان ميکند. به همين جهت هم اين اصول هنوز داراى جنبه بکلى تخيلى است.
اهميت سوسياليسم و کمونيسم انتقادى تخيلى با تکامل تاريخى نسبت معکوس دارد. به همان نسبت که مبارزه طبقاتى بسط مييابد و شکلهاى مشخصترى بخود ميگيرد، اين کوشش تخيلى براى قرار گرفتن مافوق اين مبارزات و اين روش منفى تخيلى نسبت به اين مبارزات هر گونه اهميت عملى و صلاحيت تئوريک خود را از دست ميدهد. به اين جهت اگر هم مؤسسين اين سيستمها از بسى جهات انقلابى بودهاند، پيروانشان پيوسته بصورت فِرَقى ارتجاعى در ميآيند. آنان بدون توجه به تکامل تاريخى پرولتاريا، به نظرات کهنه آموزگارانشان سخت و محکم چسبيدهاند. به همين جهت پيگيرانه در تلاشند بار ديگر مبارزه طبقاتى را کُند ساخته و تناقضات را آشتى بدهند. آنها، هنوز در اين آرزو هستند که از طريق آزمايشها، پندارهاى اجتماعى خود را عملى سازند و فالانسترهاى[٢٧] جداگانهاى بوجود آورند و کُلُنىهاى داخلى ("Home-colonies") احداث نمايند و ايکاريهاى کوچک[٢٨] - چاپ بغلى اورشليم جديد - ترتيب دهند و براى ايجاد تمام اين کاخهاى آسمانى ناچارند به قلوب نوعپرور و کيسه پول بورژواها مراجعه نمايند. اينان بتدريج به درجه سوسياليستهاى ارتجاعى و يا محافظه کار، که ذکر آن گذشت تنزل ميکنند و تنها از لحاظ يک فضل فروشى منظمتر و اعتقادى خيالى به قدرت معجرآساى دانش اجتماعى خود، از آنها متمايزند.
به همين جهت است که آنها با شدتى هر چه تمامتر عليه جنبشهاى سياسى کارگران، که به عقيده ايشان فقط نتيجه بىاعتقادى کورکورانه به انجيل جديد است، قيام ميکنند.
پيروان اوئن در انگلستان و پيروان فوريه در فرانسه به ترتيب، در آنجا عليه چارتيستها و در اينجا عليه رفرميستها در حال قيامند[٢٩].
مانيفست حزب کمونيست
فصل چهارم
مناسبات کمونيستها با احزاب مختلف اپوزيسيون
بنا به آنچه که در بخش دوم گفته شد، مناسبات کمونيستها با آن احزاب کارگرى که اکنون ديگر وجود دارند يعنى چارتيستها در انگلستان و طرفداران اصلاحات ارضى در آمريکاى شمالى، روشن است.
کمونيستها براى رسيدن به نزديکترين هدفها و منافع طبقه کارگر مبارزه ميکنند ولى در عين حال در جريان جنبش کنونى از آينده نهضت نيز مدافعه مينمايند. در فرانسه کمونيستها، در مبارزه با محافظهکاران و بورژوازى راديکال به حزب سوسياليست دمکرات[٣٠] گرويدهاند، بدون آنکه از حفظ حق انتقاد نسبت به جملات و توهماتى که از زمان انقلاب سنت شده است، صرفنظر کنند.
در سوئيس کمونيستها از راديکالها حمايت ميکنند ولى از نظر دور نميدارند که اين حزب از عناصر متضاد تشکيل شده است که قسمتى شامل سوسياليستهاى دمکرات به سبک فرانسه و قسمت ديگر شامل بورژواهاى راديکال است.
در ميان لهستانيها، کمونيستها از حزبى که انقلاب ارضى را شرط نجات ملت ميدانند، يعنى همان حزبى که در سال ١٨٤٦ قيام کراکوى را برپا کرده است، پشتيبانى مينمايند.
در آلمان حزب کمونيست، تا زمانى که بورژوازى روش انقلابى دارد، همراه بورژوازى بر ضد سلطنت مستبده و مالکين فئودال و خرده بورژوازى ارتجاعى گام برميدارد.
ولى حزب کمونيست حتى لحظهاى هم از اين غافل نيست که حتىالمقدور، در مورد تضاد خصمانه بين بورژوازى و پرولتاريا، شعور و آگاهى روشنترى در کارگران ايجاد کند تا کارگران آلمانى بتوانند بلافاصله از آن شرايط اجتماعى و سياسى که سيادت بورژوازى بايستى ببار آورد مانند حربهاى بر ضد خود او استفاده کنند و فورا پس از برانداختن طبقات ارتجاعى در آلمان، مبارزه بر ضد خود بورژوازى را شروع نمايند.
کمونيستها توجه اساسى خود را به آلمان معطوف ميدارند زيرا آلمان در آستان يک انقلاب بورژوازى قرار دارد و اين تحول را در يک شرايط مدنيت اروپايى بطور کلى مترقىتر و يک پرولتارياى به مراتب رشد يافتهترى نسبت به انگلستان قرن هفدهم و فرانسه قرن هجدهم انجام خواهد داد. لذا انقلاب بورژوازى آلمان ميتواند فقط پيشدرآمد بلاواسطه يک انقلاب پرولتاريايى باشد.
خلاصه کمونيستها همه جا از هر جنبش انقلابى بر ضد نظام اجتماعى و سياسى موجود، پشتيبانى ميکنند.
آنها در تمام اين جنبشها مسأله مربوط به مالکيت را، بدون وابستگى به اين که شکلى کم يا بيش رشد يافته بخود گرفته باشد، بعنوان مسأله اساسى جنبش تلقى ميکنند.
سرانجام، کمونيستها همه جا براى نيل به اتحاد و توافق احزب دمکراتيک همه کشورها ميکوشند.
کمونيستها عار دارند که مقاصد و نظريات خويش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام ميکنند که تنها از طريق واژگون ساختن همه نظام اجتماعى موجود، از راه جبر، وصول به هدفهايشان ميسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونيستى بر خود بلرزند. پرولتارها در اين ميان چيزى جز زنجير خود را از دست نميدهند. ولى جهانى را بدست خواهند آورد.
پرولتارهاى جهان متحد شويد!
-------------------------------------
زیرنویس ها:
[١] مقصود از بورژوازى، طبقه سرمايهدار معاصر و مالکين وسائل توليد اجتماعى هستند که اجرا کنندگان کار مزدوريند. مقصود از پرولتاريا، طبقه کارگر مزدور معاصر است که از خود صاحب هيچگونه ابزار توليد نيست و براى آنکه زندگى کند ناچار است نيروى کار خود را به معرض فروش گذارد (حاشيه انگلس براى چاپ انگليسى سال ١٨٨٨).
[٢] يعنى تمام تاريخى که بصورت اسناد کتبى در دسترس ما قرار دارد. در سال ١٨٤٨ هنوز ماقبل تاريخ جامعه و سازمان اجتماعى مربوط به پيش از تاريخ مکتوب، تقريبا به هيچ وجه معلوم نبود. طى مدتى که از آن زمان ميگذرد، هاکس هائوزن مالکيت اشتراکى زمين را در روسيه کشف کرد، مائورر ثابت کرد که اين شکل مالکيت يک مبداء و منشاء اجتماعى است که کليه اقوام ژرمنى تکامل تاريخى خود را از آن شروع کردهاند و به تدريج معلوم شد که مالکيت اشتراکى روستائى در همه جا از هند گرفته تا ايرلند شکل اوليه جامعه ميباشد و يا بوده است. سازمان درونى اين جامعه کمونيستى اوليه را با شکل نمونهوارى که داشته است، مرگان توضيح داد و با کشف ماهيت حقيقى قبيله و موقعيت آن در ميان طايقه به قضيه سرانجام بخشيد. پس از تجزيه اين کمون اوليه، جامعه به طبقات خاص و سرانجام متضاد تقسيم ميشود. من سعى کردم که در کتاب "منشاء خانواده، مالکيت خصوصى و دولت، اشتوتکارت ١٨٨٦، طبع دوم" جريان اين تجزيه را توصيف کنم (حاشيه انگلس به طبع انگليسى سال ١٨٨٨).
[٣] استادکار، عضو کاملالحقوق صنف خود است، استادى است در داخل صنف نه بر رأس آن (حاشيه انگلس به طبع انگليسى سال ١٨٨٨).
[٤] در طبع انگليسى سال ١٨٨٨ که رداکتور آن انگلس بوده است در دنبال کلمه "کاميابى سياسى مربوطه" عبارت "اين طبقه" نيز اضافه شده است. هـ.ت.
[٥] شهرهايى که در فرانسه بوجود ميآمد، حتى قبل از آنکه فرمانروايان و اربابان فئودال خودمختارى محلى و حق سياسى خود را به عنوان "صنف سوم" بدست آورند، "کمون" ناميده ميشدند. و بطور کلى ميتوان گفت در اينجا از لحاظ تکامل اقتصادى بورژوازى، کشور انگلستان و از لحاظ تکامل سياسى کشور فرانسه بمنزله کشور نمونهوارى انتخاب شدهاند (حاشيه انگلس به طبع انگليسى سال ١٨٨٨).
کمون نامى است که شهرنشينان ايتاليا و فرانسه پس از آنکه نخستين بار توانستند از اربابان فئودال حق خودمختارى خود را بازخريد کنند و يا خود بدست آورند، به جماعت شهرى خود اطلاق نمودند (حاشيه انگلس به طبع آلمانى سال ١٨٩٠).
[٦] در طبع انگليسى سال ١٨٨٨ پس از کلمات "جمهورى مستقل شهرى" اين کلمات گذارده شده: "(مانند ايتاليا و آلمان)"، و پس از عبارت "صنف سومى بود که به سلطنت مستبده ماليات ميپرداخت"، ذکر شده است: "(مانند فرانسه)". هـ.ت.
[٧] در طبعهاى بعدى، که از طبع آلمانى سال ١٨٧٢ شروع ميشود، عبارت "تمدن بورژوازى و" افتاده است. هـ.ت.
[٨] بعدها مارکس نشان داد که کارگر کار خود را نميفروشد بلکه نيروى کار خود را بمعرض فروش ميگذارد. در اين باب رجوع کنيد به پيشگفتار انگلس به کتاب مارکس موسوم به "کار مزدورى و سرمايه". هـ.ت.
[٩] در طبع انگليسى چاپ ١٨٨٨ بجاى عبارت "کميت کار" نوشته شده است "سنگينى کار". هـ.ت.
[١٠] در چاپ انگليسى سال ١٨٨٨ پس از کلمه "ائتلاف" نوشته شده است "(اتحاديههاى کارگرى)". هـ.ت.
[١١] در طبع انگليسى چاپ ١٨٨٨ بجاى عبارت "عناصر آموزش خود" چاپ شده است "عناصر آموزش سياسى و عمومى خود". هـ.ت.
[١٢] در طبع انگليسى چاپ ١٨٨٨ بجاى عبارت "عناصر آموزش" چاپ شده است "عناصر فرهنگ و ترقى". هـ.ت.
[١٣] در طبع انگليسى سال ١٨٨٨ بجاى "ويژه" نوشته شده است "طريقتى". هـ.ت.
[١٤] در چاپ انگليسى سال ١٨٨٨ بجاى عبارت "استثمار فرد از فرد" نوشته شده است "استثمار اقليت از اکثريت". هـ.ت.
[١٥] در طبع انگليسى ١٨٨٨ بجاى عبارت "بمقام يک طبقه ملى ارتقاء يابد" چاپ شده است "به مقام طبقه رهنمون ملت ارتقاء يابد". هـ.ت.
[١٦] در چاپهاى بعد از چاپ آلمانى سال ١٨٧٢ بجاى "در عرصه وجدانيات" نوشته شده است "در عرصه معرفت". هـ.ت.
[١٧] در چاپهاى بعدى آلمانى که از سال ١٨٧٢ به بعد منتشر شده است بجاى کلمه "تضاد" نوشته شده است "اختلاف. هـ.ت.
[١٨] در چاپهاى بعد از چاپ آلمانى سال ١٨٧٢ بجاى عبارت "و نيز شرايط وجود طبقات بطور کلى" نوشته شده است "طبقات را بطور کلى منحل مينمايد. هـ.ت.
[١٩] مقصود تجديد سلطنت انگلستان (١٦٨٩-١٦٦٠) نيست بلکه تجديد سلطنت فرانسه است (١٨٣٠-١٨١٤) (حاشيه انگلس براى ترجمه انگليسى سال ١٨٨٨). هـ.ت.
[٢٠] لژيتيميستها حزب درباريان ملّاک طرفدار استقرار مجدد سلسله بوربونها هستند. گروه "انگلستان جوان" در حوالى سال ١٨٤٢ تشکيل شد و شامل آن جرگهاى از اشراف انگليسى و رجال سياسى و اديبان انگلستان بود که به محافظهکاران پيوسته بودند. ديزرائيلى و توماس کارلايل و غيره نمايندگان برجسته اين گروه بودند. هـ.ت.
[٢١] در ترجمه انگليسى سال ١٨٨٨ در دنبال عبارت "سيبهاى زرين" اضافه شده است "که از درخت صنايع ميريزد". هـ.ت.
[٢٢] اين مطلب اصولا مربوط به آلمان است، که در آن اشراف فلاحت پيشه و يونکرها بخش عمده املاک خويش را تحت نظر خود به توسط مباشرين اداره ميکنند و بعلاوه صاحبان عمده کارخانههاى چغندر قند و عرق سيب زمينى هم هستند. اشراف ثروتمندتر انگليسى هنوز به اين پايه نرسيدهاند، ولى آنان نيز ميدانند چگونه ميتوان تنزل عوايد حاصله از زمين را، با گذاردن نام خود در اختيار مؤسسين شرکتهاى سهامى کم و بيش مشکوک، جبران کرد. (حاشيه انگلس به ترجمه انگليسى سال ١٨٨٨).
[٢٣] در چاپ انگليسى سال ١٨٨٨ بجاى عبارت "در رشد و تکامل آتى به لند لند مرعوبانهاى مبدل گرديد" نوشته شده است "سرانجام، هنگامى که حقايق سرسخت تاريخى کليه آثار تخدير کننده اين خود فريبى را زائل ساخت، اين شکل سوسياليسم به لند لند فلاکتبارى مبدل گرديد". هـ.ت.
[٢٤] در چاپهايى که از طبع آلمانى سال ١٨٧٢ به بعد شروع ميشود عبارت "درباره يک جامعه واقعى" نيست. هـ.ت.
[٢٥] در چاپ انگليسى سال ١٨٨٨ در بخش مربوط به سوسياليسم "حقيقى" بجاى اصطلاحات "کوتهنظران آلمانى" و "کوتهنظر آلمانى" نوشته شده است "فيليستيورهاى آلمانى" و "فيليستيور خرده بورژواى آلمانى". هـ.ت.
[٢٦] توفان انقلابى سال ١٨٤٨ اين مسلک فاسد را از ميان برد و هوس سوداگرى با سوسياليسم را از سر پيروانش بيرون کرد. نماينده عمده و نمونه کلاسيک اين مسلک آقاى کارل گرون است. (حاشيه انگلس به چاپ آلمانى سال ١٨٩٠).
[٢٧] فالانستر عبارت بود از کلنىهاى سوسياليستى بر طبق طرح فوريه؛ ايکارى نامى بود که کابه به کشور خيالى خود و بعدها به کلنى کمونيستى خود در آمريکا داده بود. (حاشيه انگلس به ترجمه انگليسى منتشره در سال ١٨٨٨).
[٢٨] Home-colonies (کلنىهاى داخل کشور) نامى است که اوئن به جامعههاى نمونه کمونيستى خود داده بود. فالانستر نام کاخهاى اجتماعى بود که فوريه طرح ريزى ميکرد. ايکارى نام کشور تخيلى-پندارى بود که کابه سازمان کمونيستى آن را توصيف ميکند (حاشيه انگلس به طبع آلمانى سال ١٨٩٠).
[٢٩] اشاره به طرفداران روزنامه "La Réforme" ("اصلاح")، ارگان حزب "سوسيال دمکرات" آلمان. هـ.ت.
[٣٠] آنموقع معرف اين حزب در پارلمان لدرو-رلن و در ادبيات لوئى بلان و در مطبوعات روزانه، روزنامه "La Réforme" بود. معنى نام سوسياليست دمکرات اين بود که قسمتى از حزب دمکرات و يا جمهوريخواه، مانند واضعين اين نام، کم و بيش رنگ سوسياليستى داشته است. (حاشيه انگلس به ترجمه انگليسى منتشره سال ١٨٨٨).
حزبى که خود را در فرانسه سوسياليست دمکرات ميناميد از لحاظ سياسى تحت رهبرى لدرو-رلن و از لحاظ ادبى تحت سرپرستى لوئى بلان بود؛ لذا اين حزب با سوسيال دمکراسى امروزى زمين تا آسمان تفاوت داشته است. (حاشيه انگلس به طبع آلمانى سال ١٨٩٠).
شبحى در اروپا در گشت و گذار است - شبح کمونيسم. همه نيروهاى اروپاى کهن براى تعقيب مقدس اين شبح متحد شدهاند: پاپ و تزار، مترنيخ و گيزو، راديکالهاى فرانسه و پليس آلمان.
کجاست آن حزب اپوزيسيونى که مخالفينش، که بر مسند قدرت نشستهاند نام کمونيستى روى آن نگذارند؟ کجاست آن حزب اپوزيسيونى که بنوبه خود داغ اتهام کمونيسم را خواه بر پيشگامترين عناصر اپوزيسيون و خواه بر مخالفين مرتجع خويش نزند؟
از اين امر دو نتيجه حاصل ميشود:
همه قدرتهاى اروپا اکنون ديگر کمونيسم را بمثابه يک قدرت تلقى ميکنند. حال تماما وقت آن در رسيده است که کمونيستها نظرات و مقاصد و تمايلات خويش را در برابر همه جهانيان آشکارا بيان دارند و در مقابل افسانه شبح کمونيسم، مانيفست حزب خود را قرار دهند.
به اين منظور کمونيستهاى مليتهاى کاملا گوناگون در لندن گرد آمدند و "مانيفست" زيرين را که اکنون به زبانهاى انگليسى و فرانسه و آلمانى و ايتاليايى و فلاماندى و دانمارکى انتشار مييابد، طرح ريزى کردند.
مانيفست حزب کمونيست
فصل اول
بورژواها و پرولتارها[١]
تاريخ کليه جامعههايى که تا کنون وجود داشته[٢] تاريخ مبارزه طبقاتى است.
مرد آزاد و بنده، پاتريسين و پلبين، مالک و سرف، استادکار[٣] و شاگرد - خلاصه ستمگر و ستمکش با يکديگر در تضاد دائمى بوده و به مبارزه اى بلاانقطاع، گاه نهان و گاه آشکار، مبارزهاى که هر بار يا به تحول انقلابى سازمان سراسر جامعه و يا به فناى مشترک طبقات متخاصم ختم ميگرديد، دست زدهاند.
در نخستين ادوار تاريخ، تقريبا در همه جا ما شاهد تقسيم کامل جامعه به صنوف مختلف يا درجهبندى گوناگونى از مقامات گوناگون اجتماعى هستيم. در رم قديم ما به پاتريسينها، شواليهها، پلبينها، بردگان و در قرون وسطى، به اربابان فئودال، واسالها، استادکاران، شاگردان و سِرفها برخورد ميکنيم و در ضمن تقريبا در همه اين طبقات نيز درجهبندى خاصى وجود دارد.
جامعه نوين بورژوازى، که از درون جامعه زوال يافته فئودال بيرون آمده، تضاد طبقاتى را از ميان نبرده است، بلکه تنها طبقات نوين، شرايط نوين جور و ستم و اشکال نوين مبارزه را جانشين اشکال و شرايط کهن ساخته است.
ولى دوران ما، يعنى دوران بورژوازى، داراى اين صفت مشخصه است که تضاد طبقاتى را ساده کرده است: سراسر جامعه بيش از پيش به دو اردوگاه بزرگ متخاصم، به دو طبقه بزرگ که مستقيما در برابر يکديگر ايستادهاند تقسيم ميشود: بورژوازى و پرولتاريا.
از سِرفهاى قرون وسطى اهالى آزاد نخستين شهرها پديد آمدند؛ از اين صنف شهرنشينان آزاد نخستين عناصر بورژوازى نشو و نما يافتند.
کشف آمريکا و راه دريايى دور آفريقا، براى بورژوازى، که در حال ارتقاء بود، زمينه تازهاى بوجود آورد. بازار هند شرقى و چين و استعمار آمريکا، مبادله با مستعمرات، افزايش وسائل مبادله و کالاها بطور عموم، به بازرگانى و دريانوردى و صنايع چنان تکانى داد که تا آن زمان بيسابقه بود و بدينسان تکامل سريع عناصر انقلابى جامعه فئودال را که در حال انحطاط و سقوط بود، موجب گرديد.
شيوه پيشين فئودالى يا صنفى توليد اکنون ديگر تقاضا را، که بموازات بازارهاى جديد در کار افزايش بود، نميتوانست تکافو کند، جاى آن را صنايع يدى گرفت. استادان کارگاه بوسيله صنف متوسط صنعتى رانده شدند؛ تقسيم کار بين سازمانهاى حرفهاى گوناگون از ميان رفت و جاى خود را به تقسيم کار در هر يک از کارگاههاى جداگانه داد.
اما بازارها دائما در حال رشد و تقاضا پيوسته در حال افزايش بود. صناعت يدى هم ديگر از عهده تکافوى آن برنميآمد. آنگاه بخار و ماشين در توليد صنعتى انقلابى ايجاد کردند. صنايع بزرگ جديد جاى صناعت يدى را گرفت و جاى صنف متوسط صنعتى را ميليونرهاى صنعتى، سرکردگان لشگرهاى کامل صنعتى، يعنى بورژواهاى نوين گرفتند.
صنايع بزرگ، بازار جهانى را، که کشف آمريکا آن را زمينه چينى کرده بود، بوجود آورد. بازار جهانى به تجارت و دريانوردى و ارتباط از راه خشکى بسط فوقالعادهاى داد. اين امر بنوبه خود در توسعه صنايع تأثير کرد و به همان نسبتى که صنايع و کشتىرانى و راه آهن بسط مييافت، بورژوازى نيز رشد و تکامل ميپذيرفت و بر سرمايههاى خويش ميافزود و همه طبقاتى را که بازماندگان قرون وسطى بودند به عقب ميراند.
بدين ترتيب مشاهده ميکنيم که بورژوازى نوين خود محصول يک جريان تکامل طولانى و يک رشته تحولات در شيوه توليد و مبادله است.
هر يک از اين مراحل تکامل بورژوازى، کاميابى سياسى مربوطاى [٤] را از پى داشت. بورژوازى که هنگام تسلط اربابان فئودال صنفى ستمکش بود در کمون[٥] بصورت جمعيتى مسلح و حاکم بر خويش در آمد، در اينجا - جمهورى مستقل شهرى بود و در آنجا - "صنف سومى" که به سلطنت ماليات ميپرداخت[٦] و سپس در دوره صناعت يدى در سلطنتهاى صنفى يا مطلقه حريف اشرافيت گرديد و بطور کلى پايه اساسى سلطنتهاى بزرگ قرار گرفت، و سرانجام پس از استقرار صنايع بزرگ و بازار جهانى، در دولت انتخابى نوين براى خويش سلطه سياسى منحصر بفرد بدست آورد. قدرت دولتى نوين فقط کميتهاى است که امور مشترک همه طبقه بورژوازى را اداره مينمايد.
بورژوازى در تاريخ نقش فوق العاده انقلابى ايفا نموده است.
بورژوازى، هر جا که بقدرت رسيد، کليه مناسبات فئودالى پدرشاهى و احساساتى را بر هم زد. پيوندهاى رنگارنگ فئودالى را که انسان را به "مخدومين طبيعى" خويش وابسته ميساخت، بيرحمانه از هم گسست و بين آدميان پيوند ديگرى، جز پيوند نفع صرف و "نقدينه" بى عاطفه باقى نگذاشت. هيجان مقدس جذبه مذهبى و جوش و خروش شواليهمآبانه و شيوه احساساتى تنگنظرانه را در آبهاى يخ زده حسابگريهاى خودپرستانه خويش غرق ساخت. وى قابليت شخصى انسان را به ارزش مبادلهاى بدل ساخت و بجاى آزاديهاى بيشمار عطا شده يا از روى استحقاق بکف آمده، تنها آزادى عارى از وجدان تجارت را برقرار ساخت و در يک کلمه، بجاى استثمارى که در پرده پندارهاى مذهبى و سياسى پيچيده و مستور بود، استثمار آشکار، خالى از شرم، مستقيم و سنگدلانهاى را رايج گردانيد.
بورژوازى انواع فعاليتهايى را که تا اين هنگام حرمتى داشتند و بدانها با خوفى زاهدانه مينگريستند، از هاله مقدس خويش محروم کرد. پزشک و دادرس و کشيش و شاعر و دانشمند را به مزدوران جيره خوار مبدل ساخت.
بورژوازى پوشش عاطفه آميز و احساساتى مناسبات خانوادگى را از هم دريد و آن را به مناسبات صرفا پولى تبديل نمود.
بورژوازى آشکار ساخت که چگونه لختى و تنآسايى، مکمل برازنده قدرتنمايىهاى خشونت آميز قرون وسطائى بود، همان قدرتنمايى که مرتجعين تا بدين حد ستايندهاش هستند. وى براى نخستين بار نشان داد که فعاليت آدمى مستعد ايجاد چيزهاست و عجايبى از هنر پديد آورد، که به کلى غير از اهرام مصر و لولههاى آب رم و کاتدرالهاى گـُتى است؛ لشگرکشىهايى انجام داد که بالمَرّه از مهاجرتهاى اقوام و قبايل و محاربات صليبى متمايز است.
بورژوازى، بدون ايجاد تحولات دائمى در افزارهاى توليد و بنابراين بدون انقلابى کردن مناسبات توليد و همچنين مجموع مناسبات اجتماعى، نميتواند وجود داشته باشد. و حال آنکه بر عکس اولين شرط وجود کليه طبقات صنعتى سابق، عبارت از نگاهدارى بلا تغيير طرز کهنه توليد بود. تحولات لاينقطع در توليد، تزلزل بلا انقطاع کليه اوضاع و احوال اجتماعى و عدم اطمينان دائمى و جنبش هميشگى... دوران بورژوازى را از کليه ادوار سابق مشخص ميسازد. کليه مناسبات خشکيده و زنگ زده، با همه آن تصورات و نظريات مقدس و کهن سالى که در التزام خويش داشتند، محو ميگردند، و آنچه که تازه ساخته شده، پيش از آنکه جانى بگيرد کهنه شده است. آنچه که مقدس است از قدس خود عارى ميشود و سرانجام انسانها ناگزير ميشوند به وضع زندگى و روابط متقابله خويش با ديدگانى هشيار بنگرند.
نياز به يک بازار دائمالتوسعه براى فروش کالاهاى خود، بوروژازى را به همه جاى کره زمين ميکشاند. همه جا بايد رسوخ کند، همه جا ساکن شود و با همه جا رابطه برقرار سازد.
بورژوازى از طريق بهرهکشى از بازار جهانى به توليد و مصرف همه کشورها جنبه جهان وطنى داد و على رغم آه و اسف فراوان مرتجعين، صنايع را از قالب ملى بيرون کشيد. رشتههاى صنايع سالخورده ملى از ميان رفته و هر روز نيز در حال از بين رفتن است. جاى آنها را رشتههاى نوين صنايع که رواجشان براى کليه ملل متمدن امرى حياتى است ميگيرد، - رشتههايى که مواد خامش ديگر در درون کشور نيست، بلکه از دورترين مناطق کره زمين فراهم ميشود، رشتههايى که محصول کارخانههايش نه در کشور معين، بلکه در همه دنيا به مصرف ميرسد. بجاى نيازمنديهاى سابق، که با محصولات صنعتى محلى ارضاء ميگرديد، اينک حوايج نوين بروز ميکند که براى ارضاء آنها محصول ممالک دور دست و اقاليم گوناگون لازم است. جاى عـُزلَتجويى ملى و محلى کهن و اکتفاء به محصولات توليدى خودى را رفت و آمد و ارتباط همه جانبه و وابستگى همه جانبه ملل با يکديگر ميگيرد. وضع در مورد توليد معنويات نيز همانند وضع در مورد توليد ماديات است. ثمرات فعاليت معنوى ملل جداگانه به مِلک مشترکى مبدل ميگردد. شيوه يک جانبه و محدوديت ملى بيش از پيش محال و از ادبيات گوناگون ملى و محلى يک ادبيات جهانى ساخته ميشود.
بورژوازى، از طريق تکميل سريع کليه ابزارهاى توليد و از طريق تسهيل بى حد و اندازه وسائل ارتباط، همه و حتى وحشىترين ملل را به سوى تمدن ميکشاند. بهاى ارزان کالاهاى بورژوازى، همان توپخانه سنگينى است که با آن هر گونه ديوارهاى چين را در هم ميکوبد و لجوجانهترين کينههاى وحشيان نسبت به بيگانگان را وادار به تسليم ميسازد. وى ملتها را ناگزير ميکند که اگر نخواهند نابود شوند شيوه توليد بورژوازى را بپذيرند و آنچه را که به اصطلاح تمدن نام دارد نزد خود رواج دهند بدين معنى که آنها نيز بورژوا شوند. خلاصه آنکه جهانى همشکل و همانند خويش ميآفريند.
بورژوازى ده را تابع سيادت شهر ساخت. شهرهاى کلان بوجود آورد، بر تعداد نفوس شهر نسبت به نفوس ده بميزان شگرفى افزود و بدينسان بخش مهمى از اهالى را از بلاهت زندگى ده بيرون کشيد. به همان شيوه که ده را تابع سيادت شهر ساخت، کشورهاى وحشى و نيمه وحشى را نيز وابسته کشورهاى متمدن و ملتهاى فلاحت پيشه را وابسته ملل بورژوا و خاور را وابسته باختر نمود.
بورژوازى بيش از پيش از پراکندگى وسائل توليد و مالکيت و نفوس را مرتفع ميسازد. وى نفوس را مجمتع ساخته است، وسائل توليد را متراکم نموده و مالکيت را در دست عده کمى تمرکز بخشيده است. نتيجه قهرى اين وضع تمرکز سياسى است. شهرستانهاى مستقل که تنها بين خود روابط اتحادى داشتند و داراى منافع و قوانين و حکومتها و مقررات و گمرکى مختلف بودند، بصورت يک ملت واحد، قانون گزارى واحد و منافع ملى طبقاتى واحد و مرزهاى گمرکى واحد درآمدند.
بورژوازى در عرض مدت کمتر از صد سال سيادت طبقاتى خود، آنچنان نيروهاى توليدى پديد آورد که از لحاظ کميّت و عظمت بالاتر از آن چيزى است که همه نسلهاى گذشته جمعا بوجود آوردهاند. رام ساختن قواى طبيعت، توليد ماشينى، بکار بردن شيمى در صنايع و کشاورزى، کشتيرانى، راه آهن، تلگراف برقى، مزروع ساختن يک سلسله از بخشهاى جهان، قابل کشتيرانى کردن رودها، پيدايش تودههايى از جمعيت که گويى از اعماق زمين ميجوشند... کدام يک از اعصار گذشته ميتوانستند حدس بزنند که در بطن کار اجتماعى يک چنين نيروى توليدى مکنون است!
بدين سان مشاهده کرديم که وسائل توليد و مبادلهاى که بورژوازى بر بنياد آن استقرار يافت، در جامعه فئودال ايجاد شده بود. در مرحله معينى از رشد اين وسائل توليد و مبادله، مناسباتى که در داخل آن توليد و مبادله جامعه فئودالى انجام پذيرفت يعنى سازمان فئودالى کشاورزى و صنايع، و يا بعبارت ديگر، مناسبات فئودالى مالکيت، ديگر مطابقت خود را با نيروهاى مولدهاى که رشد يافته بودند از دست دادند، و به جاى آنکه توليد را پيشرفت دهند سد راه آن شدند و به پابند آن مبدل گرديدند. ميبايستى آنها را خُرد کرد و خُرد هم شدند.
رقابت آزاد و سازمان اجتماعى و سياسى متناسب با آن، همراه تسلط اقتصادى و سياسى طبقه بورژوازى جانشين آنها شد.
نظير همين جريان نيز در برابر ديدگان ما انجام ميپذيرد. جامعه نوين بورژوازى، با روابط بورژوازى توليد و مبادله و با مناسبات بورژوازى مالکيت آن، جامعهاى که گويى سحر آسا چنين وسائل نيرومند توليد و مبادله را بوجود آورده است، اکنون شبيه جادوگرى است که خود از عهده اداره و رام کردن آن قواى تحت الارضى که با افسون خود احضار نموده است بر نميآيد. حال ديگر يک چند ده سال است که تاريخ صنايع و بازرگانى تنها عبارتست از تاريخ طغيان نيروهاى مولده معاصر بر ضد آن مناسبات مالکيتى که شرط هستى بورژوازى و سلطه اوست. کافى است به بحرانهاى تجارتى اشاره کنيم که با تکرار ادوارى خويش و به نحوى همواره تهديدآميزتر هستى تمام جامعه بورژوازى را در معرض فنا قرار ميدهند.
در مواقع بحران تجارتى هر بار نه تنها بخش هنگفتى از کالاهاى ساخته شده، بلکه حتى نيروهاى مولدهاى که بوجود آمدهاند نيز نابود ميگردد. هنگام بحرانها يک بيمارى همگانى اجتماعى پيديد ميشود که تصور آن براى مردم اعصار گذشته نامعقول بنظر ميرسيد، و آن بيمارى همگانى اضافه توليد است. جامعه ناگهان به قهقرا باز ميگردد و بغتتا بحال بربريت دچار ميشود، گويى قحط و غلا و جنگ عمومى خانمانسوزى او را از همه وسائل زندگى محروم ساخته است؛ پندارى که صنايع و بازرگانى نابود شده است. چرا؟ براى آنکه جامعه بيش از حد تمدن، بيش از حد وسائل زندگى بيش از حد صنايع و بازرگانى در اختيار خويش دارد. نيروهاى مولدهاى که در اختيار اوست، ديگر بکار تکامل تمدن بورژوازى[٧] و مناسبات بورژوازى مالکيت نميخورد؛ برعکس، آن نيروها براى اين مناسبات بسى عظيم شدهاند و مناسبات بورژوازى، نشو و نماى آنها را مانع ميگردد؛ و هنگامى که نيروهاى مولده در هم شکستن تمام اين موانع و سدها را آغاز ميکنند، آنگاه سراسر جامعه بورژوازى را دچار پريشانى و اختلال مينمايند و هستى مالکيت بورژوازى را دستخوش خطر ميسازند. دايره مناسبات بورژوازى بيش از آن تنگ شده است که بتواند ثروتى را که آفريده خود اوست در خويش بگنجاند. از چه طريقى بورژوازى بحران را دفع ميکند؟ از طرفى بوسيله محو اجبارى تودههاى تمام و کمالى از نيروهاى مولده و از طرف ديگر بوسيله تسخير بازارهاى تازه و بهرهکشى بيشترى از بازارهاى کهنه. و بالاخره از چه راه؟ از اين راه که بحرانهاى وسيعتر و مخربترى را آماده ميکند و از وسائل جلوگيرى از آنها نيز ميکاهد.
سلاحى که بورژوازى با آن فئوداليسم را واژگون ساخت، اکنون بر ضد خود بورژوازى متوجه است.
ولى بورژوازى نه تنها سلاحى را حدادى کرد که هلاکش خواهد ساخت، بلکه مردمى را که اين سلاح را بسوى او متوجه خواهند نمود، يعنى کارگران نوين يا پرولتارها را نيز بوجود آورد.
به همان نسبتى که بورژوازى، يعنى سرمايه، رشد ميپذيرد، پرولتاريا، يعنى طبقه کارگر معاصر نيز رشد مييابد. اينان تنها زمانى ميتوانند زندگى کنند که کارى بدست آورند و فقط هنگامى ميتوانند کارى بدست آورند که کارشان بر سرمايه بيافزايد. اين کارگران، که مجبورند فرد فرد خود را بفروش رسانند، کالائى هستند مانند هر کالاى ديگر، و بهمين جهت نيز دستخوش کليه حوادث رقابت و نوسانات بازارند.
بر اثر توسعه استعمال ماشين و تقسيم کار، کار پرولتاريا هر گونه جنبه مستقلانه خود را از دست داده و در نتيجه لطف کار نيز براى کارگر از بين رفته است. کارگر به زائده ساده ماشين مبدل ميگردد و از وى فقط سادهترين و يکنواختترين شيوههايى را ميخواهند که آسانتر از همه فراگرفته ميشود. بدين جهت مصارفى که براى کارگر ميشود تنها منحصر ميگردد به تهيه وسائل معيشتى که براى حفظ خودش و بقاء نسلش ضرورى است. و بهاى يک کالا، و از آنجمله کار[٨]، مساوى با مصارف توليد آنست. به همان نسبت که بر نامطبوعى کار افزوده ميشود، به همان نسبت نيز مزد کاهش ميپذيرد. حتى از اين هم بالاتر؛ به همان نسبت که استعمال ماشين و تقسيم کار توسعه مييابد، به همان نسبت نيز بر کميّت[٩] کار افزوده ميگردد، خواه بحساب ازدياد ساعات کار و خواه در نتيجه افزايش کميّت کار لازم در يک مدت زمان معين و يا در نتيجه تسريع حرکت ماشين و غيره.
صنايع معاصر، کارگاه کوچک استادکار پاتريارکال را به کارخانه بزرگ سرمايهدار مبدل ساخت. تودههاى کارگر، که در کارخانه گرد آمدهاند مانند سربازان متشکل ميشوند. کارگران بمثابه سربازان عادى صنعتى، تحت نظارت سلسله مراتب کاملى از درجهداران و افسران قرار ميگيرند. آنان نه تنها غلامان طبقه بورژوازى و حکومت بورژوازى ميباشند بلکه هر روز و هر ساعت ماشين و ناظرين کارخانه و بيش از همه خود بورژواهاى صاحب کارخانه آنان را به قيد اسارت خويش درميآورند. هر اندازه که اين استبداد، سودورزى را به نحو آشکارترى هدف و مقصد خويش اعلام دارد، به همان اندازه سفلهتر و منفورتر است و همانقدر خشم بيشترى را متوجه خويش ميسازد.
هر اندازه مهارت و زور بازو در کار دستى کمتر لازم آيد، بدين معنى که صنايع معاصر بيشتر رشد يابد، به همان اندازه کار زن و کودک بيشتر جانشين کار مرد ميشود. اختلاف سن و جنس ديگر براى طبقه کارگر اهميت اجتماعى خود را از دست ميدهد، همه افزار کارند که بر حسب سن و جنس مصارف مختلفى را لازم دارند.
همينکه استثمار صاحب کارخانه از کارگران انجام پذيرفت و کارگر سرانجام مزد خويش را دريافت داشت، تازه قسمتهاى ديگر بورژوازى مانند صاحب خانه و دکاندار و گروگير و غيره بجانش ميافتند.
قشرهاى پايينى صنف متوسط، يعنى کارخانهداران کوچک، کسبه و رباخواران کوچک، پيشهوران و دهقانان، همه اين طبقات به صفوف پرولتاريا داخل ميشوند. عدهاى بدان سبب که سرمايه کوچک آنها براى دائر ساختن بنگاههاى عظيم صنعتى رسا نيست و از عهده رقابت با سرمايهداران بزرگتر برنميآيند و عدهاى براى آنکه مهارت شغلى آنان در قبال وسائل جديد توليد بىارزش ميشود. بدينسان از تمام طبقات اهالى افرادى در زمره پرولتاريا وارد ميشوند.
پرولتاريا مراحل گوناگون رشد و تکامل را ميپيمايد. مبارزهاش بر ضد بورژوازى موازى با زندگيش آغاز ميگردد.
در ابتدا کارگران فرد فرد مبارزه ميکنند، بعدها کارگران يک کارخانه و آنگاه کارگران يک رشته از صنايع در يک ناحيه بر ضد فلان بورژوايى که آنان را مستقيما استثمار مينمايد آغاز مبارزه ميگذارند. حمله کارگران تنها بر ضد مناسبات توليدى بورژوازى نيست بلکه بر ضد خود افزارهاى توليد نيز هست. بدين معنى که کالاهاى بيگانهاى را که با آن رقابت ميکند نابود ميسازند، ماشينها را در هم ميشکنند، کارخانه را طعمه حريق ميکنند و ميکوشند تا با اِعمال زور مقام از دست رفته کارگر قرون وسطايى را بازيابند.
در اين مرحله کارگران تودهاى را تشکيل ميدهند که در سراسر کشور پراکنده و در اثر رقابت، دچار افتراق است. هنوز يگانگى تودههاى کارگر ثمره اتحاد خود آنان نيست بلکه نتيجه يگانگى بورژوازى است که براى احراز مقاصد سياسى خويش بايد همه پرولتاريا را به جنبش درآورد و در اين هنگام هنوز قادر است اين کار را انجام دهد. در اين مرحله پرولتارها بر ضد دشمن خود مبارزه نميکنند. مبارزه آنان بر ضد دشمن دشمن يا بازماندگان سلطنت مطلقه و مالکين زمين و بورژواهاى غير صنعتى و خرده بورژوازى است. بدين سان همه جنبش تاريخى در دست بورژوازى تمرکز مييابد و هر پيروزى که در اين حالت بدست آيد پيروزى بورژوازى است.
ولى در نتيجه ترقى صنايع نه تنها تعداد پرولتاريا افزايش مييابد، بلکه پرولتاريا بصورت تودههاى بزرگى گرد آمده نيرويش فزونى ميگيرد و اين نيرو را بهتر حس ميکند. به نسبتى که استعمال ماشين بطور روزافزونى اختلاف کار را از ميان ميبرد و تقريبا مزد کار همه را بطور مساوى تا ميزان نازلى سقوط ميدهد به همان نسبت مصالح و شرايط زندگى پرولتاريا نيز بيش از پيش همانند و يکسان ميشود. رقابت روز افزون بين بورژواها و بحرانهاى تجارتى که ناشى از اين رقابت است، مزد کارگران را پيوسته بصورتى ناپايدارتر درميآورد. کار ماشين، که به سرعتى هر چه تمامتر تکامل و همواره بهبود مييابد، وضع زندگى کارگران را نامطمئنتر ميگرداند. تصادمات بين افراد جداگانه کارگر و افراد جداگانه بورژوا بيش از پيش شکل تصادم ميان دو طبقه را بخود ميگيرد. کارگران در آغاز کار بر ضد بورژوازى دست به ائتلاف ميزنند[١٠] و براى دفاع از مزد کار خود مشترکا عمل مينمايند و حتى جمعيتهاى دائمى تشکيل ميدهند تا در صورت تصادمات احتمالى بتوانند وسائل معيشت خويش را تأمين کنند. در برخى نقاط مبارزه جنبه شورش بخود ميگيرد.
گاه گاه کارگران پيروز ميشوند ولى اين پيروزيها تنها پيروزيهاى گذرنده است. نتيجه واقعى مبارزه آنان کاميابى بلاواسطه آنان نيست بلکه اتحاد کارگران است که همواره در حال نضج است. رشد مداوم وسائل ارتباط که محصول صنايع بزرگ است و کارگران نواحى گوناگون را به يکديگر مربوط ميسازد، در اين امر به وى مساعدت مينمايد. تنها اين رابطه لازم است تا تمام کانونهاى مبارزه محلى را که در همه جا داراى يک خصلت واحد است بصورت يک مبارزه طبقاتى و ملى متمرکز سازد. هر مبارزه طبقاتى هم خود يک مبارزه سياسى است. و آن يگانگى شهرنشينان قرون وسطى براى ايجادش، در اثر وجود کوره راههاى روستايى نيازمند قرنها بودند، پرولتارياى معاصر بوسيله راه آهن در عرض چند سال بوجود ميآورد.
اين تشکل پرولتاريا به شکل طبقه و سرانجام بصورت حزب سياسى، هر لحظه در اثر رقابتى که بين خود کارگران وجود دارد مختل ميگردد. ولى اين تشکل بار ديگر قويتر و محکمتر و نيرومندتر بوجود ميآيد و از منازعات بين قشرهاى بورژوازى استفاده نموده، آنها را ناگزير ميکند که برخى از منافع کارگران برسميت شناخته شده و به آن صورت قانونى داده شود، از اين قبيل است قانون مربوط به روز کار ده ساعته در انگلستان.
بطور کلى تصادماتى که در درون جامعه کهن وجود دارد از بسيارى لحاظ به جريان رشد پرولتاريا مساعدت مينمايد. بورژوازى در حال مبارزه بلاانقطاع است؛ در آغاز بر ضد اشراف، سپس عليه آن قسمتهايى از بورژوازى که منافع آنها با پيشرفت صنايع متضاد است و بطور دائم عليه بورژوازى همه کشورهاى بيگانه. طى همه اين مبارزات بورژوازى ناگزير است از پرولتاريا استمداد کند و وى را به يارى طلبد و بدين سان او را به عرصه جنبش سياسى بکشاند. بنابراين اين خود بورژوازى است که به پرولتاريا عناصر آموزش خود[١١] را ميدهد، به عبارت ديگر سلاح ضد خويش را در اختيار وى ميگذارد.
و اما بعد، چنانکه ديديم ترقى صنايع قشرهاى تام و تمامى از طبقه حاکمه را به داخل پرولتاريا ميراند و يا لااقل شرايط زندگى آنها را دستخوش تهديد قرار ميدهد. اينان نيز به ميزان زياد، عناصر آموزش را[١٢] براى پرولتاريا همراه ميآورند.
سرانجام، هنگامى که مبارزه طبقاتى به لحظه قطعى نزديک ميشود، جريان تجزيهاى که در درون طبقه حاکمه و تمام جامعه کهن انجام ميپذيرد، چنان جنبه پرجوش و شديدى بخود ميگيرد که بخش کوچکى از طبقه حاکمه از آن روگردان شده به طبقه انقلابى، يعنى طبقهاى که آينده از آن اوست، ميپيوندد. به همين جهت است که مانند گذشته، که بخشى از نجباء بسوى بورژوازى ميآمدند، اکنون نيز قسمتى از بورژوازى و يا عدهاى از صاحبنظران بورژوازى که توانستهاند از لحاظ تئورى به درک جنبش اجتماعى نائل آيند، به پرولتاريا ميگروند.
بين همه طبقاتى که اکنون در مقابل بورژوازى قرار دارند تنها پرولتاريا يک طبقه واقعا انقلابى است. تمام طبقات ديگر، بر اثر تکامل صنايع بزرگ راه انحطاط و زوال ميپيمايند و حال آنکه پرولتاريا خود ثمره و محصول صنايع بزرگ است.
صنوف متوسط، يعنى صاحبان صنايع کوچک، سوداگران خردهپا، پيشهوران و دهقانان، همگى براى آنکه هستى خود را، بعنوان صنف متوسط، از زوال برهانند، با بورژوازى نبرد ميکنند. پس آنها انقلابى نيستند بلکه محافظه کارند. حتى از اين هم بالاتر، آنها مرتجعند. زيرا ميکوشند تا چرخ تاريخ را به عقب برگردانند. اگر آنها انقلابى هم باشند تنها از اين جهت است که در معرض اين خطرند که بصفوف پرولتاريا رانده شوند، لذا از منافع آنى خود دفاع نميکنند بلکه از مصالح آتى خويش مدافعه مينمايند، پس نظريات خويش را ترک ميگويند تا نظر پرولتاريا را بپذيرند.
لومپن پرولتاريا، اين محصول انفعالى پوسيدگى تحتانىترين قشرهاى جامعه کهن، در جريان انقلاب پرولتارى، در برخى نقاط بطرف جنبش کشيده ميشود ولى بر اثر وضع عمومى زندگى خويش بسى بيشتر متمايل است که خود را به دسايس و تحريکات ارتجاعى بفروشد.
در اوضاع و احوال زندگى پرولتاريا، ديگر شرايط جامعه کهن نابود شده است. پرولتار مايملکى ندارد؛ مناسبات وى با زن و فرزند با مناسبات خانوادههاى بورژوازى هيچگونه وجه مشترکى ندارد، کار نوين صنعتى و شيوه نوين اسارت در زير يوغ سرمايه، که خواه در انگلستان و فرانسه و خواه در آمريکا و آلمان يکنواخت است، هر گونه جنبه ملى را از پرولتاريا زدوده است. قانون، اخلاق، مذهب، براى وى چيزى نيست جز خرافات بورژوازى که در پس آنها منافع بورژوازى پنهان شده است.
تمام طبقات پيشين، پس از رسيدن به سيادت، ميکوشيدند آن وضع و موقع حياتى را که بچنگ آوردهاند تحکيم کنند و تمام جامعه را به شرايطى که طرز تملک آنها را تأمين کند، تابع سازند. اما پرولتارها تنها زمانى ميتوانند نيروى مولده جامعه را بدست آوردند که بتوانند شيوه کنونى تملک خود و در عين حال همه شيوههاى مالکيتى را که تاکنون وجود داشته است از ميان ببرند. پرولتارها از خود چيزى ندارند که حفظش کنند، آنها بايد آنچه را که تا کنون مالکيت خصوصى را حفاظت مينمود و آنرا مأمون و مصون ميساخت نابود گردانند.
کليه جنبشهايى که تاکنون وجود داشته يا جنبش اقليتها بوده و يا خود بسود اقليتها انجام ميگرفته است. جنبش پرولتاريا جنبش مستقل اکثريتى عظيم است که بسود اکثريت عظيم انجام ميپذيرد. پرولتاريا، يعنى تحتانىترين قشر جامعه کنونى، نميتواند برخيزد و نميتواند قد برافرازد بى آنکه تمام روبناى شامل آن قشرهايى که جامعه رسمى را تشکيل ميدهند، منفجر گردد.
مبارزه پرولتاريا بر ضد بورژوازى در آغاز، اگر از لحاظ معنى و مضمون ملى نباشد از لحاظ شکل و صورت ملى است. پرولتارياى هر کشورى طبيعتا در ابتداى امر بايد کار را با بورژوازى کشور خود يکسره نمايد.
ما ضمن توصيف مراحل کلى رشد و تکامل پرولتاريا آن جنگ داخلى کم و بيش پنهانى درون جامعه موجود را، تا آن نقطهاى که انقلابى آشکار درميگيرد و پرولتاريا با برانداختن بورژوازى از طريق زور، حاکميت خويش را پى ميافکند، دنبال کردهايم.
چنانکه ديديم، کليه جوامعى که تاکنون وجود داشتهاند، بر بنياد تضاد طبقات ستمگر و ستمکش استوار بودهاند. اما براى آنکه بتوان طبقهاى را در معرض جور و ستم قرار داد لازم است شرايطى را تأمين نمود که طبق آن، طبقه ستمکش لااقل بتواند بردهوار زندگى کند. سِرف در شرايط سرواژ به عضو کمون مبدل گرديد - چنانچه خرده بورژوا در زير يوغ استبداد فئودالى به بورژوا تبديل شد. برعکس کارگر معاصر، بجاى آنکه با ترقى صنايع، راه ترقى طى کند، پيوسته به وضعى نازلتر از شرايط زندگى طبقه خويش سقوط مينمايد. کارگر دم بدم مسکينتر ميشود و رشد مسکنت از رشد نفوس و ثروت هم سريعتر است. بدينسان آشکار ميگردد که بورژوازى قادر نيست که بيش از اين طبقه حکمرواى جامعه باقى بماند و شرايط طبقه خويش را بعنوان قوانين تنظيم کنندهاى به تمام جامعه تحميل کند. وى قادر به حکمروايى نيست چون نميتواند براى بردهاش حتى زندگى بردهوارى را تأمين نمايد و مجبور است بگذارد بردهاش به چنان وضعى تنزل نمايد که بجاى آنکه خود از قِبَلِ آنان تغذيه نمايد آنها را غذا بدهد. جامعه نميتواند بيش از اين تحت سيطره بورژوازى بسر بَرَد. بدين معنى که حيات بورژوازى ديگر با حيات جامعه سازگار نيست.
شرط اساسى براى وجود و سيادت طبقه بورژوازى عبارت است از انباشته شدن ثروت در دست اشخاص و تشکيل و افزايش سرمايه. شرط وجود سرمايه کار مزدورى است. کار مزدورى منحصرا به رقابت فيمابين کارگران بسته است. ترقى صنايع، که بورژوازى مجرى بلااراده و بلامقاومت آن است، بجاى پراکندگى کارگران، که از رقابت آنها ناشى است يگانگى انقلابى آنها را با ايجاد جمعيتهاى کارگرى بوجود ميآورد. بنابراين با رشد و تکامل صنايع بزرگ، خود آن شالودهاى که بورژوازى بر اساس آن به توليد مشغول است و محصولات را بخود اختصاص ميدهد فرو ميريزد. بورژوازى مقدم بر هر چيز گورکنان خود را بوجود ميآورد. فناى او و پيروزى پرولتاريا بطور همانندى ناگزير است.
مانيفست حزب کمونيست
فصل دوم
پرولتارها و کمونيستها
کمونيستها و پرولتارها بطور کلى با يکديگر چه مناسباتى دارند؟
کمونيستها حزب خاصى نيستند که در برابر ديگر احزاب کارگرى قرار گرفته باشند.
آنها هيچگونه منافعى، که از منافع کليه پرولتارها جدا باشد ندارند.
آنها اصول ويژهاى[١٣] را بميان نميآورند که بخواهند جنبش پرولتارى را در چهارچوب آن اصول ويژه بگنجانند.
فرق کمونيستها با ديگر احزاب پرولتارى تنها در اين است که از طرفى، کمونيستها در مبارزات پرولتارهاى ملل گوناگون، مصالح مشترک همه پرولتاريا را صرف نظر از منافع مليشان، در مد نظر قرار ميدهند و از آن دفاع مينمايند، و از طرف ديگر در مراحل گوناگونى که مبارزه پرولتاريا و بورژوازى طى ميکند، آنان هميشه نمايندگان مصالح و منافع تمام جنبش هستند.
بدين مناسبت کمونيستها عملا، با عزم ترين بخش احزاب کارگرى همه کشورها و هميشه محرک جنبش به پيشاند؛ و اما از لحاظ تئورى، مزيت کمونيستها نسبت به بقيه توده پرولتاريا در اين است که آنان به شرايط و جريان و نتايج کلى جنبش پرولتارى پى بردهاند.
نزديکترين هدف کمونيستها همان است که ديگر احزاب پرولتارى در پى آنند، يعنى متشکل ساختن پرولتاريا بصورت يک طبقه، سرنگون ساختن سيادت بورژوازى و احراز قدرت حاکمه سياسى پرولتاريا.
نظريات تئوريک کمونيستها به هيچوجه مبتنى بر ايدهها و اصولى که يک مصلح جهان کشف و يا اختراع کرده باشد نيست.
اين نظريات فقط عبارت است از بيان کلى مناسبات واقعى مبارزه جارى طبقاتى و آن جنبش تاريخى که در برابر ديدگان ما جريان دارد. الغاء مناسبات مالکيتى که تاکنون وجود داشته، چيزى نيست که صرفا مختص به کمونيسم باشد.
کليه مناسبات مالکيت پيوسته دستخوش تغييرات دائمى تاريخى و تبدلات هميشگى تاريخى بوده است.
مثلا انقلاب فرانسه مالکيت فئودالى را ملغى ساخت و مالکيت بورژوازى را جانشين آن نمود.
صفت مميزه کمونيسم عبارت از الغاء مالکيت بطور کلى نيست، بلکه عبارت است از الغاء مالکيت بورژوازى.
و اما مالکيت خصوصى معاصر بورژوازى، آخرين و کاملترين مظهر آنچنان توليد و تملک محصولى است که بر تضادهاى طبقاتى و استثمار فرد از فرد[١٤] مبتنى است.
از اين لحاظ کمونيستها ميتوانند تئورى خود را در يک اصل خلاصه کنند: الغاء مالکيت خصوصى.
ما کمونيستها را مورد ملامت قرار ميدهند که ميخواهيم مالکيتى که شخصا بدست آورده شده و نتيجه کار خود شخص است، مالکيتى را که بنياد همه آزاديها و فعاليتها و استقلال فردى را تشکيل ميدهد ملغى سازيم.
مالکيتى که حاصل دسترنج و ثمره کار و کدِّيمين است! آيا مقصودتان مالکيت خرده بورژوازى و خرده دهقانى است که متعلق به قبل از دوران مالکيت بورژوازى بود؟ چه لازم است که ما آن را ملغى سازيم، اين رشد صنايع است که آن را بطور روزمره ملغى ساخته و در کار الغاء کامل آن است.
و يا شايد از مالکيت خصوصى بورژوازى سخن ميرانيد؟
ولى مگر کار مزدورى يعنى کار پرولتاريا براى وى مالکيتى ايجاد ميکند؟ به هيچ وجه. کار مزدورى، سرمايه يعنى آن مالکيتى را بوجود ميآورد که کار مزدورى را استثمار ميکند و تنها در صورتى ميتواند افزايش يابد که کار مزدورى جديدى ايجاد نمايد تا مجددا استثمارش کند. مالکيت در شکل کنونى آن مبتنى بر تضاد بين سرمايه و کار مزدورى است. اکنون هر دو جانب اين تضاد را مورد بررسى قرار دهيم.
سرمايهدار بودن تنها به معناى اشغال يک مقام صرفا شخصى در توليد نيست بلکه به معناى اشغال يک مقام اجتماعى در آن نيز هست. سرمايه يک محصول دسته جمعى است و تنها به وسيله فعاليت مشترک عده کثيرى از اعضاء و فقط بوسيله فعاليت مشترک همه اعضاء جامعه ميتواند به حرکت درآيد.
پس سرمايه يک نيروى فردى نيست بلکه نيرويى اجتماعى است.
بنابراين هنگامى که سرمايه به يک مالکيت دسته جمعى، متعلق به کليه اعضاى جامعه مبدل گردد، اين عمل در حکم آن نيست که مالکيت خصوصى به مالکيت اجتماعى تبديل شده است، تنها خصلت اجتماعى مالکيت تغيير مييابد و مالکيت جنبه طبقاتى خود را از دست ميدهد.
اکنون به کار مزدورى بپردازيم.
بهاى متوسط کار مزدورى عبارت است از حد اقل مزد، يعنى مجموعه وسائل معيشتى که براى يک کارگر لازم است تا بتواند بعنوان کارگر زندگى کند. بنابراين آنچه را که کارگر مزدور بر اثر فعاليت خويش بکف ميآورد، بزحمت براى تجديد توليد زندگيش کافى است، ما به هيچ وجه در صدد آن نيستيم که تملک خصوصى محصولات کار را، که مستقيما براى توليد مجدد زندگى بکار ميرود، از ميان ببريم. اين تملکى است که مازادى ايجاد نميکند تا با آن بتوان زحمت بازوى ديگرى را محکوم حکم خويش ساخت. ما تنها ميخواهيم جنبه مصيبتبار اين تملک را از ميان ببريم زيرا در اين طرز تملک کارگر تنها براى آن زنده است که بر سرمايه بيفزايد و تا زمانى زنده است که مصالح طبقه حاکمه مقتضى شمرَد.
در جامعه بورژوازى کار زنده فقط وسيله افزايش کار متراکم است. در جامعه کمونيستى کار متراکم فقط وسيلهاى است که جريان زندگى کارگر را توسعه بخشيده و آن را سرشارتر و آسانتر ميگرداند.
بدين ترتيب در جامعه بورژوازى، گذشته بر حال حکمرواست، در صورتى که در جامعه کمونيستى، حال بر گذشته حکمروا خواهد بود. در جامعه بورژوازى سرمايه داراى استقلال و واجد شخصيت است و حال آنکه فرد زحمتکش محروم از استقلال و فاقد شخصيت است.
از بين بردن همين مناسبات است که بورژوازى آن را از بين بردن شخصيت و آزادى مينامد! وى حق دارد. در واقع هم سخن بر سر از ميان بردن شخصيت بورژوازى و استقلال بورژوازى و آزادى بورژوازى است.
در داخل چهارديوار مناسبات توليدى کنونى بورژوازى، مفهوم آزادى عبارت است از آزادى بازرگانى، آزادى داد و ستد.
ولى با برافتادن رسم بازرگانى، بازرگانى آزاد نيز از ميان خواهد رفت. سخنوريهايى که درباره بازرگانى آزاد ميشود، مانند انواع رجزخوانيهاى ديگر بورژواهاى ما درباره آزادى، بطور کلى فقط براى بازرگانى غير آزاد و براى شهرنشينان برده شده قرون وسطائى ميتواند معنى و مفهومى داشته باشد نه براى الغاء کمونيستى بازرگانى و مناسبات توليدى بورژوازى و نيز خود بورژوازى.
شما از اينکه ما ميخواهيم مالکيت خصوصى را لغو کنيم به هراس ميافتيد. ولى در جامعه کنونى شما، مالکيت خصوصى براى نه دهم اعضاى جامعه لغو شده است. اين مالکيت همانا در سايه آن موجود است که براى نه دهم ديگر موجود نيست. بنابراين شما ما را سرزنش ميکنيد که ميخواهيم مالکيتى را ملغى سازيم که محروميت اکثريت مطلق جامعه از مالکيت، شرط ضرورى وجود آن است.
بالجمله شما ما را ملامت ميکنيد که ميخواهيم مالکيت شما را ملغى سازيم. آرى، واقعا هم ما همين را خواستاريم.
از آن لحظه که ديگر تبديل کار به سرمايه و پول و عوايد ارضى و خلاصه به يک قدرت اجتماعى، که بتوان انحصارش نمود، ميسر نباشد، يعنى از آن لحظه که مالکيت شخصى ديگر نتواند به مالکيت بورژوازى مبدل گردد، از همان لحظه است که شما اظهار ميداريد شخصيت از ميان رفته است.
بدين سان اقرار داريد که منظور شما از شخصيت چيز ديگرى غير از شخصيت فرد بورژوا يعنى مالک بورژوا نيست. چنين شخصيتى حقيقتا هم بايد از بين برود.
کمونيسم از احدى امکان تملک محصولات اجتماعى را سلب نمينمايد بلکه تنها از کسانى اين قدرت را سلب ميکند که از طريق اين تملک کار ديگران را نيز محکوم خود ميسازند.
معترضانه ميگويند که بر اثر الغاى مالکيت خصوصى هر گونه فعاليتى متوقف ميشود و لَختى و بطالت همگانى همه جا را فرا ميگيرد .
در اينصورت ميبايستى جامعه بورژوازى مدتها پيش بر اثر لختى و بطالت نابود شده باشد زيرا در اين جامعه آنکه کار ميکند چيزى بدست نميآورد و آنکه چيزى بدست ميآورد کار نميکند. همه اين بيم و هراسها به اين تکرار مکرر محدود ميشود که وقتى سرمايه وجود نداشت کار مزدى نيز ديگر وجود نخواهد داشت.
کليه آن ايرادهايى را که به شيوه کمونيستى تملک و توليد محصولات مادى وارد ميآورند، عينا همانها را به شيوه تملک و توليد محصولات کار دِماغى نيز انطباق ميدهند. بهمان سان که براى بورژوا الغاء مالکيت طبقاتى در حکم الغاء خود توليد است، بهمان ترتيب براى وى الغاء آموزش فرهنگ طبقاتى نيز در حکم الغاء آموزش بطور کلى است.
ولى آن آموزشى که وى در زوالش نُدبه سرايى ميکند همان است که اکثريت عظيم انسانها را به زائده ماشين مبدل ميسازد.
اما شما الغاء مالکيت بورژوازى را از نظرگاه پندارهاى بورژوامآبانه خود درباره آزادى و فرهنگ و حقوق و غيره مورد سنجش قرار ندهيد و در نتيجه با ما به مجادله نپردازيد. ايدههاى شما خود محصول مناسبات توليدى جامعه بورژوازى و مناسبات بورژوازى مالکيت است، همانطور که احکام حقوقى شما نيز تنها عبارت است از اراده طبقه شما، ارادهاى که مضمونش را شرايط مادى زندگى طبقه شما تعيين ميکند.
شما در اين پندار مغرضانه خود، که وادارتان ميسازد مناسبات توليدى و مناسبات مالکيت خود را از مناسباتى تاريخى که طى جريان تکاملى توليد تغيير ميکند، جدا انگاشته و آن را به قانون جاودان طبيعت و تفکر بدل کنيد، با همه آن طبقاتى که قبل از شما حکمروايى کرده و راه فنا سپردهاند شريک و سهيميد. هنگامى که سخن از مالکيت بورژوازى بميان ميآيد شما جرأت نداريد آنچه را که در مورد مالکيت دوران باستان و عهد فئودالى ميکنيد، در اين مورد نيز درک کنيد.
و اما الغاء خانواده! حتى افراطىترين راديکالها نيز از اين قصد پليد کمونيستها به خشم درميآيند.
خانواده کنونى بورژوازى بر چه اساسى استوار است؟ بر اساس سرمايه و مداخل خصوصى. خانواده بصورت تمام و کمال تنها براى بورژوازى وجود دارد و بىخانمانى اجبارى پرولتارها و فحشاء عمومى مکمل آن است.
خانواده بورژوازى طبيعتا با از ميان رفتن اين مکمل خود از بين ميرود و زوال هر دو با زوال سرمايه توأم است.
ما را سرزنش ميکنيد که ميخواهيم به استثمار والدين از اطفال خود خاتمه دهيم؟ ما به اين جنايت اعتراف ميکنيم.
ولى شما ميگوييد که وقتى ما بجاى تربيت خانگى تربيت اجتماعى را برقرار ميسازيم، گراميترين مناسباتى را که براى انسان وجود دارد از ميان ميبريم.
اما مگر تعيين کننده پرورش خود شما جامعه نيست؟ مگر تعيين کننده اين پرورش آن مناسبات اجتماعى که در درون آن به کار پرورش مشغوليد و نيز دخالت مستقيم و يا غير مستقيم جامعه از طريق مدرسه و غيره نيست؟ کمونيستها تأثير جامعه در پرورش را از خود اختراع نميکنند؛ آنها تنها خصلت آن را تغيير ميدهند و کار پرورش را از زير تأثير نفوذ طبقه حاکمه بيرون ميکشند.
هر اندازه که در سايه رشد صنايع بزرگ پيوندهاى خانوادگى در محيط پرولتاريا بيشتر از هم ميگسلد و هر اندازه که کودکان بيشتر به کالاى ساده و افزار کار مبدل ميگردند، به همان اندازه ياوهسرايىهاى بورژوازى درباره خانواده و پرورش و روابط محبت آميز والدين و اطفال بيشتر ايجاد نفرت ميکند.
بورژوازى يکصدا بانگ ميزند: آخر شما کمونيستها ميخواهيد اشتراک زن را عملى کنيد.
بورژوا زن خود را تنها يک افزار توليد ميشمرد. وى ميشنود که افزارهاى توليد بايد مورد بهره بردارى همگانى قرار گيرند لذا بديهى است که نميتواند طور ديگرى فکر کند جز اينکه همان سرنوشت شامل زنان نيز خواهد شد.
وى حتى نميتواند حدس بزند که اتفاقا صحبت بر سر آن است که اين وضع زنان، يعنى صرفا ابزار توليد بودن آنان، بايد مرتفع گردد.
وانگهى چيزى مضحکتر از وحشت اخلاقى عاليجنابانه بورژواهاى ما از اين اشتراک رسمى زنان، که به کمونيستها نسبت ميدهند، نيست. لازم نيست کمونيستها اشتراک زن را عملى کنند، اين اشتراک تقريبا هميشه وجود داشته است.
بورژواهاى ما، به اين که زنان و دختران کارگران خود را تحت اختيار دارند، اکتفا نميورزند و علاوه بر فحشاء رسمى لذت مخصوصى ميبرند وقتيکه زنان يکديگر را از راه بدر کنند.
زناشويى بورژوازى در واقع همان اشتراک زنان است. حداکثر ايرادى که ممکن بود به کمونيستها وارد آوردند اين است که ميخواهند اشتراک رياکارانه و پنهانى زنان را رسمى و آشکار کنند. ولى بديهى است که با نابود شدن مناسبات کنونى توليد، آن اشتراک زنان که از اين مناسبات ناشى شده، يعنى فحشاء رسمى و غير رسمى، نيز از ميان خواهد رفت.
و نيز کمونيستها را سرزنش ميکنند که ميخواهند ميهن و مليت را ملغى سازند.
کارگران ميهن ندارند. کسى نميتواند از آنها چيزى را که ندارند بگيرد. زيرا پرولتاريا بايد قبل از هر چيز سيادت سياسى را بکف آورد و بمقام يک طبقه ملى[١٥] ارتقاء يابد و خود را بصورت ملت درآورد؛ وى خودش هنوز جنبه ملى دارد، گرچه اين اصلا به آن معنايى نيست که بورژوازى از آن ميفهمد.
جدايى ملى و تضاد ملتها بر اثر رشد و توسعه بورژوازى و آزادى بازرگانى و بازار جهانى و يکسانى توليد صنعتى و شرايط زندگى منطبق با آن، بيش از پيش از ميان ميرود.
سيادت پرولتاريا از ميان رفتن اين جدايى و تضاد را بيش از پيش تسريع ميکند. اتحاد مساعى لااقل کشورهاى متمدن، يکى از شرايط اوليه آزادى پرولتارياست.
به همان اندازهاى که استثمار فردى بوسيله فرد ديگر از ميان ميرود، استثمار ملى بوسيله ملل ديگر نيز از ميان خواهد رفت.
با از بين رفتن تضاد طبقاتى در داخل ملتها مناسبات خصمانه ملتها نسبت به يکديگر نيز از ميان خواهد رفت.
اتهاماتى که از نقطه نظر مذهبى، فلسفى و بطور کلى ايدهئولوژيک به کمونيسم وارد ميشود به هيچوجه درخور بررسى مفصلى نيستند.
آيا ژرف انديشى و بصيرت خاصى لازم است براى آنکه پى ببريم که تصورات، نظريات و مفاهيم و در يک کلمه شعور انسانها همپاى شرايط معيشت و مناسبات اجتماعى و زندگى اجتماعى آنها تغيير مييابد؟
تاريخ ايدهها چه چيز ديگرى جز اين حقيقت را مبرهن ميسازد که محصولات ذهن، موازى با محصولات مادى تحول ميپذيرد؟ ايدههاى رايج و شايع هر زمانى پيوسته تنها عبارت بوده است از ايدههاى طبقه حاکمه.
از ايدههايى سخن ميرانند که تمام جامعه را انقلابى ميکند؛ ذکر اين نکته تنها اين حقيقت را روشن ميسازد که در درون جامعه قديم عناصر جامعه جديد تشکيل شده است و اينکه زوال افکار کهن همپا و همراه زوال شرايط کهن زندگى است.
هنگامى که دنياى قديم در دست زوال بود مذاهب کهن مغلوب مذهب مسيح شدند. هنگامى که در قرن ١٨ عقايد مسيحى در زير ضربات افکار تجدد طلبانه نابود ميشد، جامعه فئودال با بورژوازى که در آن ايام انقلابى بود در کار پيکارى مرگبار بود. ايدههاى مربوط به آزادى وجدان و مذهب، فقط مظهر سلطه آزادى رقابت در عرصه وجدانيات[١٦] بود.
به ما خواهند گفت: "ولى" "ايدههاى مذهبى و اخلاقى و فلسفى و سياسى و حقوقى و غيره قطعا در مسير تکامل تاريخى تبدلات و تطوراتى يافتهاند. اما خود مذهب و اخلاق و فلسفه و سياست و حقوق در جريان اين تبدل و تطور محفوظ مانده است.
بعلاوه حقايق جاويدانى نظير آزادى، عدالت و غيره وجود دارد که براى کليه مراحل تکامل اجتماعى مشترک است. و حال آنکه کمونيسم، بجاى آنکه بدل تازهاى بياورد، حقايق جاويدان مذهب و اخلاق را از ميان ميبرد و بدينسان با سراسر سير تکامل تاريخى که تاکنون وجود داشته مخالف است".
اين اتهام سرانجام به کجا منجر ميشود؟ تاريخ کليه جوامعى که تاکنون وجود داشته، در مسير تناقضات طبقاتى، که طى ادوار مختلف اشکال گوناگونى بخود گرفته سير کرده است.
ولى اين تناقضات هر شکلى که بخود گرفته باشند، باز استثمار شدن بخشى از جامعه بوسيله بخش ديگر حقيقتى است که براى کليه قرون گذشته عموميت دارد. بدين مناسبت عجبى نيست که شعور و ادراک اجتماعى کليه قرون و اعصار گذشته، على رغم همه اختلاف شکلها و تفاوتها، با شکلهايى يکسان و معين، يعنى با آن شکلهايى از معرفت سير ميکند که تنها بر اثر نابودى نهايى تناقض طبقات بکلى نابود خواهند شد.
انقلاب کمونيستى قطعىترين شکل گسستن رشتههاى پيوند با مناسبات مالکيتى است که ماتَرَک گذشته است؛ شگفت آور نيست اگر اين انقلاب در جريان تکامل خود با ايدههايى که ماتَرَک گذشته است به قطعىترين شکلى قطع رابطه کند.
اينک از اعتراضات بورژوازى نسبت به کمونيسم بگذريم.
در فوق ديديم که نخستين گام در انقلاب کارگرى عبارت است از ارتقاء پرولتاريا به مقام طبقه حاکمه و به کف آوردن دمکراسى.
پرولتاريا از سيادت سياسى خود براى آن استفاده خواهد کرد که قدم بقدم تمام سرمايه را از چنگ بورژوازى بيرون بکشد، کليه آلات توليد را در دست دولت، يعنى پرولتاريا که بصورت طبقه حاکمه متشکل شده است، متمرکز سازد و با سرعتى هر چه تمامتر بر حجم نيروهاى مولده بيافزايد.
البته اين کار در ابتدا ممکن است تنها با دخالت مستبدانه در حقوق مالکيت و مناسبات توليدى بورژوازى يعنى با کمک اقداماتى انجام گيرد که از لحاظ اقتصادى نارسا و نا استوار بنظر ميرسند، ولى در جريان جنبش، خود بخود نشو و نما يافته و بکار بردن آنها بمثابه وسائلى براى ايجاد تحول در کليه شيوه توليد امرى احتراز ناپذير است.
بديهى است که اين اقدامات در کشورهاى گوناگون متفاوت خواهد بود.
ولى در پيشروترين کشورها ميتوان بطور کلى اقدامات زيرين را مجرى داشت:
١- ضبط املاک و صرف عوايد حاصله از زمين براى تأمين مخارج دولتى.
٢- ماليات تصاعدى سنگين.
٣- لغو حق وراثت.
٤- ضبط اموال کليه مهاجرين و متجاسرين.
٥- تمرکز اعتبارات در دست دولت بوسيله يک بانک ملى با سرمايه دولتى و با حق انحصار مخصوص.
٦- تمرکز کليه وسائط حمل و نقل در دست دولت.
٧- ازدياد تعداد کارخانههاى دولتى و افزارهاى توليد و اصلاح و آباد ساختن اراضى طبق نقشه واحد.
٨- اجبار يکسان کار براى همه و ايجاد ارتش صنعتى بويژه براى کشاورزى.
٩- پيوند کشاورزى و صنعت و کوشش در راه رفع تدريجى تضاد[١٧] بين ده و شهر.
١٠- پرورش اجتماعى و رايگان کليه کودکان و از ميان بردن کار کودکان در کارخانهها بشکل کنونى آن. در آميختن امور تربيتى با توليد مالى و غيره و غيره.
هنگامى که در جريان تکامل، اختلافات طبقاتى از ميان برود و کليه توليد در دست اجتماعى از افراد تمرکز يابد، در آن زمان حکومت عامه جنبه سياسى خود را از دست خواهد داد. قدرت حاکمه سياسى بمعناى خاص کلمه عبارت است از اِعمال زور متشکل يک طبقه براى سرکوب طبقه ديگر. هنگامى که پرولتاريا بر ضد بورژوازى ناگزير بصورت طبقهاى متحد گردد، و از راه يک انقلاب، خويش را به طبقه حاکمه مبدل کند و بعنوان طبقه حاکمه مناسبات کهن توليد را از طريق اعمال جبر ملغى سازد، آنگاه همراه اين مناسبات توليدى شرايط وجود تضاد طبقاتى را نابود کرده و نيز شرايط وجود طبقات[١٨] بطور کلى و در عين حال سيادت خود را هم بعنوان يک طبقه از بين ميبرد.
بجاى جامعه کهن بورژوازى، با طبقات و تناقضات طبقاتيش، اجتماعى از افراد پديد ميآيد که در آن، تکامل آزادانه هر فرد شرط تکامل آزادانه همگان است.
مانيفست حزب کمونيست
فصل سوم
ادبيات سوسياليستى و کمونيستى
١- سوسياليسم ارتجاعى
الف. سوسياليسم فئودالى
اشراف فرانسه و انگليس بنا به اقتضاء موقع تاريخى خويش مأموريتشان اين بود که بر ضد جامعه معاصر بورژوازى هجونامههايى بنگارند. در انقلاب ژوئيه سال ١٨٣٠ در فرانسه و در جنبش طرفداران رفرم پارلمانى در انگلستان، اشراف يکبار ديگر از تازه بدوران رسيده منفور شکست خوردند. از اين پس ديگر سخنى از يک مبارزه جدى سياسى نميتوانست در ميان باشد. تنها راه مبارزه از طريق ادبيات برايشان باقيمانده بود، اما در عرصه ادبيات نيز ديگر عبارت پردازيهاى دوران تجديد سلطنت[١٩] غير ممکن شده بود. اشراف براى جلب شفقت، ميبايستى بظاهر چنين جلوگر سازند که ديگر در بند منافع خود نيستند و دادخواست آنان بر ضد بورژوازى فقط بخاطر حفظ منافع طبقه استثمار شده است. آنان خود را بدين دلخوش ميساختند که بر ضد سَروَر جديد خود هزليات سروده و نجواکنان در گوش وى پيشگويىهاى کمابيش شومى کنند.
بدين ترتيب سوسياليسم فئودالى، که نيمى از آن نوحه سرايى، نيمى هزليات، نيمى قصه گذشته و نيمى تهديد آينده است بوجود آمد که گاه گاه دادنامه تلخ و بذلهگويانه و نيشدارش مستقيما قلب بورژوازى را جريحهدار ميکرد ولى پيوسته به علت بىاستعدادى کامل براى درک جريان تاريخ معاصر، تأثير خنده آورى داشت.
اشراف، چنتاى دريوزگى پرولتاريا را همچون پرچمى بحرکت درميآوردند تا مردم را از پى خود براهاندازند ولى هر وقت که مردم بدنبال آنان روان شدند، نشان قديمى فئودالى را در پشت آنان مشاهده کردند و با قهقهه بلند خالى از احترامى دورى گرفتند.
قسمتى از لژيتيميستهاى فرانسه و گروه "انگلستان جوان"[٢٠] به اجراء اين کمدى مشغول شدند.
هنگامى که فئودالها ثابت ميکنند که شيوه استثمار آنها از نوع ديگرى و غير از شيوه استثمار بورژوازى بوده است، فقط اين نکته را فراموش ميکنند که آنان در اوضاع و احوال بکلى ديگرى که اکنون از ميان رفته است به استثمار مشغول بودند. هنگامى که آنها خاطرنشان ميکنند که در دوران سيادتشان پرولتارياى معاصر وجود نداشت اين نکته را فراموش ميکنند که اتفاقا بورژوازى معاصر ثمره ناگزير نظام اجتماعى آنهاست.
بعلاوه فئودالها آنقدر جنبه ارتجاعى انتقادات خويش را کم پنهان ميدارند که اتهام عمدهشان بر ضد بورژوازى عبارت از همين است که در دوران سيادت بورژوازى طبقهاى نشو و نما مييابد که کليه نظام اجتماعى کهن را منفجر خواهد ساخت.
آنها بورژوازى را بيشتر از اين جهت نکوهش ميکنند که وى پرولتارياى انقلابى را بوجود ميآورد نه از اين جهت که بطور کلى پرولتاريا را بوجود ميآورد.
به همين جهت هنگام عمل سياسى، در کليه اقدامات جابرانه بر ضد طبقه کارگر شرکت ميجويند و در زندگى عادى هم با همه عبارات پُر طمطراق فرصت را براى جمع کردن سيبهاى زرين[٢١] و يا مبادله وفا و محبت و آزادگى با منافع حاصله از تجارت پشم گوسفند و چغندر و عرق را از دست نميدهند[٢٢].
همانطور که کشيش پيوسته بازو به بازوى فئودال گام برميداشته است، سوسياليسم کشيشى نيز دوش بدوش سوسياليسم فئودالى در حرکت است.
هيچ چيز از اين آسانتر نيست که به شيوه مرتاضانه مسيحى آب و رنگ سوسياليستى داده شود. مگر مسيحيت نيز به ضد مالکيت خصوصى و زناشويى و دولت پيکار نکرده است؟ مگر بجاى آنها نکوکارى و مسکنت، زندگى مجرد و خوار داشتن نفس، رهبانيت و کليسا را موعظه ننموده است؟ سوسياليسم مسيحى تنها به مثابه آب متبرکى است که کشيشها بر خشم و غضب اشرافيت ميپاشند.
ب. سوسياليسم خرده بورژوازى
اشرافيت فئودال يگانه طبقهاى نيست که بدست بورژوازى سرنگون شده و شرايط گذرانش در جامعه معاصر بورژوازى وخيمتر گرديده و خود راه زوال را طى کرده است. صنف قرون وسطائى شهرنشينان و صنف دهقانان خرده پا اسلاف بورژوازى معاصر بودهاند. در کشورهايى که از لحاظ صنعتى و تجارتى کمتر رشد يافتهاند، اين طبقه تاکنون هم در کنار بورژوازى رشد يابنده زندگى جامد خود را ادامه ميدهد.
در آن کشورهايى که مدنيت معاصر رشد يافته و بسط گرفته است خرده بورژوازى جديدى بوجود آمده است - و بعنوان بخش مکمل جامعه بورژوازى دائما سير بوجود آمدن خود را طى ميکند. اين خرده بورژوازى بين پرولتاريا و بورژوازى در نوسان است. ولى رقابت، پيوسته افراد متعلق به اين طبقه را بداخل صفوف پرولتاريا ميراند و آنان ديگر شروع به درک اين نکته ميکنند که آن لحظه، که بر اثر رشد صنايع بزرگ بعنوان بخش مستقل جامعه معاصر بکلى از ميان بروند، نزديک است و جاى آنها را در تجارت و صنعت و زراعت، بازرسان و مستخدمان اجير خواهند گرفت.
در کشورهايى مانند فرانسه، که دهقانان بمراتب بيش از نيمى از کليه نفوس را تشکيل ميدهند، پيدايش نويسندگانى که جانب پرولتاريا را عليه بورژوازى گرفته و در انتقادات خويش نسبت به نظام بورژوازى مقياسهاى خرده بورژوازى و خرده دهقانى را بکار ميبردند و حزب کارگر را از نظرگاه خرده بورژوازى درک مينمودند امرى طبيعى بود. بدين ترتيب بود که سوسياليسم خرده بورژوا پديد آمد. سيسموندى نه تنها در فرانسه بلکه در انگلستان نيز بر رأس ادبياتى از اين نوع قرار دارد.
اين سوسياليسم با تيزبينى و بصيرتى فراوان توانسته است تضادهاى موجود در مناسبات توليدى معاصر را درک نمايد و ثناخوانى سالوسانه اقتصاديون را فاش کند و اثرات مخرب توليد ماشينى و تقسيم کار، تمرکز سرمايه و مالکيت ارضى، اضافه توليد، بحرانها، زوال ناگزير خرده بورژوا و دهقان، فقر پرولتاريا، هرج و مرج توليد، عدم تناسب فاحش توزيع ثروت، جنگهاى خانمانسوز صنعتى ملتها با يکديگر، منسوخ شدن آداب و رسوم سابق و مناسبات کهن خانوادگى و مليتهاى قديم را با شيوه انکارناپذيرى مبرهن سازد.
ولى از نظر مضمون مثبت خود، اين سوسياليسم سعى دارد با وسائل کهن توليد و مبادله و به همراه آن مناسبات قديمى مالکيت و جامعه کهن را بار ديگر احياء نمايد و يا آنکه وسائل معاصر توليد و مبادله را از راه جبر و زور بار ديگر در چهارچوب مناسبات کهن مالکيتى که قبلا بوسيله اين وسائل توليد منفجر شده و ناچار ميبايستى هم منفجر شود بگنجاند. در هر دو حالت اين سوسياليسم، در عين حال، هم ارتجاعى است و هم تخيلى.
آخرين کلام اين سوسياليسم آن است که سازمان صنفى در صنايع و روابط پاتريارکال در کشاورزى مستقر گردد.
اين طريقت در رشد و تکامل آتى خود به لند لند مرعوبانهاى مبدل گرديد[٢٣].
ج. سوسياليسم آلمانى يا سوسياليسم "حقيقى"
ادبيات سوسياليستى و کمونيستى فرانسه، که تحت فشار بورژوازى حاکم بوجود آمده و مظهر ادبى مبارزه بر ضد اين حاکميت بود، زمانى به آلمان انتقال داده شد که در آنجا بورژوازى تازه مبارزه خود را بر ضد استبداد فئودالى شروع نموده بود.
فيلسوفها و نيمه فيلسوفها و دوستداران جملات زيبا در آلمان با حرص و ولع تمام در دامن اين ادبيات چنگ زدند و فقط فراموش کردند که همراه با انتقال اين نوشتهها از فرانسه به آلمان، شرايط حياتى کشور فرانسه به آلمان منتقل نشده است. در اوضاع و احوال آلمان، ادبيات فرانسوى اهميت عملى بلاواسطه خود را از دست داد و منظره يک جريان صرفا ادبى را بخود گرفت. اين ادبيات ميبايستى فقط چيزى شبيه به خيالبافى فارغبالان درباره يک جامعه واقعى[٢٤] و درباره تحقق يافتن ماهيت انسانى بنظر آيد. بدين سان خواستهاى نخستين انقلاب فرانسه براى فلاسفه آلمانى قرن هجدهم تنها به معناى خواستهاى "عقل عملى" بطور کلى بود و ابراز اراده بورژوازى انقلابى فرانسه هم در نظر آنها مفهوم قوانين اراده محض، اراده من حيث هى و اراده واقعا بشرى را داشت.
تمام کار مصنّفين آلمانى منحصر به اين شد که ايدههاى نوين فرانسوى را با وجدان فلسفى کهن خويش سازگار سازند و يا به عبارت صحيحتر ايدههاى فرانسوى را از نظرگاه فلسفى خود فراگيرند.
اين عمل فراگرفتن به همان شکلى انجام گرفت که معمولا زبان بيگانه را فراميگيرند، يعنى از طريق ترجمه.
چنانکه ميدانيم، راهبان بر دستنويسهايى که بر آن آثار کلاسيک بت پرستان باستان نوشته شده بود، شرح حال بىمعناى مقدسين کاتوليک را مينگاشتند. مصنّفين آلمانى با ادبيات ضد دينى فرانسه درست عکس اين رفتار را کردند بدين معنى که اباطيل فلسفى خود را در ظَهر متن فرانسه نوشتند. مثلا در ذيل انتقاد فرانسوى از مناسبات پولى نوشتند: "از خود جدا شدن ماهيت بشرى" و در ذيل انتقاد فرانسوى از دولت بورژوازى نوشتند: "الغاء سلطه کل تجريدى" و الخ.
آنان اين عمل گنجاندن لفاظيهاى فلسفى ذيل تئوريهاى فرانسوى را بنام "فلسفه عمل"، "سوسياليسم حقيقى"، "دانش آلمانى سوسياليسم"، "بنياد فلسفى سوسياليسم" و غيره تعميد کردند.
بدين ترتيب ادبيات سوسياليستى - کمونيستى فرانسوى بکلى ماهيت واقعى خود را از دست داد. و از آنجايى که اين ادبيات در دست آلمانها ديگر مظهر مبارزه طبقهاى عليه طبقه ديگر نبود، آلمانها مطمئن بودند که مافوق "يکطرفه بودن فرانسوى" قرار گرفتهاند و بجاى نيازمنديهاى حقيقى از نيازمندى به حقيقت و بجاى منافع پرولتاريا از منافع ماهيت بشرى و انسانها بطور کلى يعنى انسانى که متعلق به هيچ طبقهاى نيست و اصولا فىالواقع موجود نيست بلکه تنها هستى او در آسمان مهآلود پندارهاى فلسفى متصور است، دفاع مينمايند.
اين سوسياليسم آلمانى، که تمرينهاى اسکولاستيک مآب و چرند خود را آنقدر به شکل جدى و پُر حرارت تلقى ميکرد و با جار و جنجال بازار گرمى مينمود، اندک اندک معصوميت عالِم نمايانه خود را از دست داد.
مبارزه بورژوازى آلمان، بخصوص بورژوازى پروس بر ضد فئودالها و سلطنت مطلقه و يا بعبارت ديگر جنبش ليبرالى، همواره جدىتر ميگشت.
بدين سان براى سوسياليسم "حقيقى" فرصتى مطلوب به چنگ آمد تا خواستهاى سوسياليستى را در مقابل جنبش سياسى قرار دهد و بر حسب سنت موجود به ليبراليسم، دولت انتخابى، رقابت بورژوازى، آزادى مطبوعات بورژوازى، حقوق بورژوازى، آزادى و مساوات بورژوازى لعنت بفرستد و توده مردم را موعظه کند که آنان از اين جنبش بورژوازى هيچ طرفى برنخواهند بست، بلکه بر عکس در خطرند که همه چيز خود را از دست بدهند. سوسياليسم آلمانى در موقع لازم فراموش ميکرد که انتقاد فرانسوى، که وى انعکاس و تقليد بىروح آن بود، ناشى از فرض وجود جامعه معاصر بورژوازى و شرايط حياتى مادى و ساختمان سياسى متناسب با آن، يعنى ناشى از فرض کليه آن مقدماتى بود که تازه در آلمان سخن از بدست آوردن آنها بميان آمده.
اين سوسياليسم براى حکومتهاى استبدادى آلمان و ملتزمين آنان مانند کشيشان و اولياء مدارس و يونکرهاى جاهل و عُمّال ديوانى اين حکومتها، بمنزله مترسک مساعدى بر ضد بورژوازى تهديد کننده و معترض بود.
اين سوسياليسم مُکمّل تسليتبخش تازيانههاى سوزان و گلولههاى تفنگ بود که همين حکومتها بکمک آنها قيامهاى کارگران آلمانى را سرکوب ميکردند.
اگر بدين طريق سوسياليسم "حقيقى" در دست دولت بدل به حربهاى براى مبارزه بر ضد بورژوازى ميگشت، در عين حال مستقيما هم مظهر منافع ارتجاعى يعنى منافع کوتهنظران[٢٥] آلمانى بود. پايه حقيقى اجتماعى ترتيبات موجود در آلمان طبقه خرده بورژوايى است که بازمانده قرن شانزدهم است و از آن زمان تاکنون پيوسته شکلهاى تازه به تازهاى بخود گرفته است.
حفظ اين خرده بورژوازى در حکم حفظ ترتيبات موجوده در آلمان است. اين خرده بورژوازى با رُعب تمام در انتظار آن است که سلطه صنعتى و سياسى بورژوازى از طرفى بوسيله تمرکز سرمايه و از طرفى بر اثر رشد پرولتارياى انقلابى برايش نابودى و اضمحلال ببار بياورد. بنظر وى چنين ميرسيد که سوسياليسم "حقيقى" ميتواند اين هر دو نشان را با يک تير بزند. لذا مانند بيمارى همهگيرى اشاعه مييافت.
اين جامه که از تارعنکبوت تخيلات بافته و با گلهاى خوش نقش و نگار فصاحت تزيين يافته و با سرشک تأثرات مفرط شستشو داده شده بود، اين جامه عارفانه که سوسياليستهاى آلمانى در لفافه آن مشتى "حقايق جاويدان" ناقابل خود را نهان ميساختهاند تنها بر فروش کالاى آنان در ميان اين جماعت ميافزود.
سوسياليسم آلمانى نيز بنوبه خود بيش از پيش پى ميبرد که بعهده اوست که نماينده مطنطن اين کوتهنظران باشد.
اين سوسياليسم ملت آلمان را بعنوان يک ملت نمونه و کوتهنظر آلمانى را مانند نمونهاى براى بشر اعلام ميداشت و براى هر يک از دنائتهايش معناى سوسياليستى عالى و باطنى قائل ميشد، يعنى آن را درست بعکس آنچه که بود بدل ميساخت. و پايان کار را بطرز پيگير بجايى رساند که مستقميا بر ضد روش "خشن و مخرب" کمونيستها برخاست و اعلام داشت که خود وى در عالم بىغرضى با عظمت خويش مافوق هرگونه مبارزه طبقاتى قرار دارد. بجز چند استثناء معدود، آنچه که در آلمان بعنوان باصطلاح تأليفات سوسياليستى و کمونيستى جريان دارد، به اين ادبيات پليد و بيزارىآور مربوط است[٢٦].
٢- سوسياليسم محافظه کار يا بورژوايى
قسمتى از بورژوازى مايل است دردهاى اجتماعى را درمان کند تا بقاء جامعه بورژوازى را تأمين نمايد.
اقتصاديون، نوعپروران، انساندوستان، مصلحين طبقه کارگر، بانيان جمعيتهاى خيريه، اعضاى انجمنهاى حمايت از حيوانات، مؤسسيس مجامع منع مسکرات و اصلاح طلبان خردهپا از همه رنگ و قماش، به اين دسته تعلق دارند. اين سوسياليسم بورژوا حتى بصورت سيستمهاى تمام و کمالى در ميآمد.
بعنوان مثال کتاب "فلسفه فقر" تأليف پرودون را ذکر ميکنيم.
سوسياليستهاى بورژوا ميخواهند شرايط حيات جامعه معاصر را حفظ کنند ولى بدون مبارزات و مخاطراتى که ناگزير از آن ناشى ميشود. آنها ميخواهند جامعه موجود را حفظ کنند ولى بدون عناصرى که آن را انقلابى کرده و شيرازهاش را از هم ميپاشد. آنها بورژوازى را بدون پرولتاريا ميخواهند. بورژوازى عالَمى را که در آن حکمرواست، طبيعتا بهترين عوالم ميپندارد. سوسياليسم بورژوا اين پندار تسليت بخش را بصورت يک سيستم تمام و يا نيمهکارهاى در ميآورد. هنگامى که اين سوسياليسم از پرولتاريا دعوت ميکند که سيستم او را عملى نمايد و در بيتالمقدس جديد وى گام گذارد، در واقع توقع وى فقط آنست که پرولتاريا در جامعه کنونى همچنان باقى بماند ولى انديشههاى کينهآميز خود را درباره اين جامعه بدور افکند.
نوع دومى از اين سوسياليسم، که کمتر سيستماتيک و منظم ولى بيشتر عملى است، ميکوشيد تا در طبقه کارگر نسبت به هر جنبش انقلابى نظرياتى منفى تلقين کند و اثبات نمايد که براى طبقه کارگر فلان و يا بهمان اصلاحات سياسى سودمند نيست بلکه تنها تغيير شرايط مادى و مناسبات اقتصادى مفيد است. و اما مقصود اين سوسياليسم از تغيير شرايط مادى به هيچ وجه الغاء مناسبات توليدى بورژوازى، که تنها از طريق انقلاب عملى شدنى است، نميباشد، بلکه مقصد اصلاحات ادارى بر اساس مناسبات توليدى موجود است. در نتيجه، در روابط بين سرمايه و کار مزدورى هيچ تغييرى وارد نميکند و در بهترين حالات، جز کاستن از مصارف سيادت بورژوازى و سادهتر کردن امور اقتصادى دولت بورژوازى عمل ديگرى صورت نميدهد.
سوسياليسم بورژوازى تنها زمانى با چهره برازنده خود جلوگر ميشود که به وجهى از سخنورى مبدل گردد. آزادى بازرگانى! بسود طبقه کارگر؛ حمايت گمرکى! بسود طبقه کارگر؛ زندانهاى انفرادى! بسود طبقه کارگر... اين است آخرين و تنها سخن جدى سوسياليسم بورژوازى.
سوسياليسم بورژوازى درست منحصر به اين ادعاست که بورژوا بورژواست، بسود طبقه کارگر.
٣- سوسياليسم و کمونيسم انتقادى-تخيلى
ما در اينجا از آن ادبياتى که در کليه انقلابهاى کبير زمان کنونى ترجمان خواستهاى پرولتاريا بوده است، سخن بميان نميآوريم (نوشتههاى بابف و غيره).
اولين کوششهاى پرولتاريا براى اجراى مستقيم منافع خاص طبقاتى خود در دوران هيجان عمومى، در دوران سرنگونى جامعه فئودال، ناگزير، بر اثر عدم رشد خود پرولتاريا و همچنين در نتيجه فقدان شرايط مادى رهاييش، که تنها محصول عصر بورژوازى است، با شکست مواجه ميگرديد. ادبيات انقلابى که همراه اين جنبشهاى نخستين پرولتاريا پديد شد، ناگزير از لحاظ مضمون ارتجاعى است زيرا يک رهبانيت عمومى، و مساوات ناهموارى را موعظه ميکند.
سيستمهاى اصلى سوسياليستى و کمونيستى، يعنى سيستم سنسيمون، فوريه، اوئن و غيره در دوران اوليه که وصف آن گذشت، (رجوع کنيد به بخش "بورژوازى و پرولتاريا") يعنى زمانى که مبارزه بين پرولتاريا و بورژوازى رشد نيافته بود، بوجود ميآيد.
راست است، مخترعين اين سيستمها تضاد طبقاتى و همچنين تأثير عناصر مخرب درون خود جامعه حاکمه را مشاهده ميکنند، ولى براى خود پرولتاريا هيچگونه فعاليت مستقل تاريخى، هيچگونه جنبش سياسى خاصى قائل نيستند.
از آنجايى که رشد تضاد طبقاتى پا بپاى رشد صنايع در حرکت است، لذا آنها هنوز از عهده دريافت شرايط مادى نجات پرولتاريا بر نميآيند و در جستجوى آنچنان علم اجتماعى و آنچنان قوانين اجتماعى هستند که بتواند اين شرايط را بوجود آورد.
جاى فعاليت اجتماعى را بايد فعاليت اختراعى شخص آنها و جاى شرايط تاريخى نجات را بايد شرايط تخيلى آنها، و جاى پيشرفت تدريجى پرولتاريا بصورت طبقه را بايد تشکل جامعه طبق نسخه من درآوردى آنها بگيرد. در نظر آنها تاريخ آينده تمام جهان عبارت است از تبليغ و اجراى عملى نقشههاى اجتماعى آنان.
راست است آنها اعتراف ميکنند که در نقشههاى خودشان، بطور عمده از منافع طبقه کارگر، بعنوان دردمندترين طبقات مدافعه ميکنند. پرولتاريا تنها از اين نقطه نظر که دردمندترين طبقات است براى آنها وجود دارد.
ولى شکل نارس مبارزه طبقاتى و همچنين وضع زندگانى خود اين اشخاص کار آنها را به آنجا ميکشاند که خود را برتر از تضاد طبقاتى تصور کنند. آنها ميخواهند وضع همه اعضاى جامعه، و حتى روزگار کسانى را که در بهترين شرايط بسر ميبرند، اصلاح نمايند. به همين جهت آنها همه اجتماع را بدون تفاوت و اختلاف و حتى طبقه حاکمه را با رجحان بيشترى مخاطب قرار ميدهند. به نظر آنها کافى است که به سيستم آنها پى برده شود تا تصديق شود که اين سيستم بهترين نقشه براى بهترين جامعه ممکنه است.
به همين جهت آنان هر اقدام سياسى و بويژه انقلابى را طرد مينمايند و بر آنند که از طريق مسالمتآميز به هدف خود دست يابند و در کوششند تا بکمک آزمايشهاى کوچک و البته بىنتيجه، و به زور مثال و نمونه راه را براى انجيل اجتماعى جديد خويش هموار کنند. اين وصف خيالى از جامعه آينده زمانى پديدار ميشود که پرولتاريا هنوز در وضع بسيار رشد نيافتهاى است و به همين جهت هنوز اوضاع خود را بشکلى خيالى در نظر مجسم ميگرداند. اين وصف ناشى از اولين شور و شوق انباشته از حدسيات براى اصلاح عمومى جامعه است.
ولى در اين آثار سوسياليستى و کمونيستى عناصر انتقادى نيز وجود دارد. اين آثار به همه مبادى جامعه موجود حمله ميبرد و به همين جهت، به ميزان فراوان مواد و مصالح گرانبها براى تنوير افکار کارگران بدست داده است. استنتاجات مثبت آنها درباره جامعه آينده، مثلا از ميان بردن تضاد بين شهر و ده، الغاء خانواده و سودهاى خصوصى و کار مزدورى، اعلام هماهنگى اجتماعى و تبديل حکومت به يک اداره ساده دستگاه توليد... همه اين اصول، تنها ضرورت رفع تضاد طبقاتى را، که تازه شروع به بسط کرده و فقط با ابهام و بىشکلى اوليهاش در نظر آنها روشن بود، بيان ميکند. به همين جهت هم اين اصول هنوز داراى جنبه بکلى تخيلى است.
اهميت سوسياليسم و کمونيسم انتقادى تخيلى با تکامل تاريخى نسبت معکوس دارد. به همان نسبت که مبارزه طبقاتى بسط مييابد و شکلهاى مشخصترى بخود ميگيرد، اين کوشش تخيلى براى قرار گرفتن مافوق اين مبارزات و اين روش منفى تخيلى نسبت به اين مبارزات هر گونه اهميت عملى و صلاحيت تئوريک خود را از دست ميدهد. به اين جهت اگر هم مؤسسين اين سيستمها از بسى جهات انقلابى بودهاند، پيروانشان پيوسته بصورت فِرَقى ارتجاعى در ميآيند. آنان بدون توجه به تکامل تاريخى پرولتاريا، به نظرات کهنه آموزگارانشان سخت و محکم چسبيدهاند. به همين جهت پيگيرانه در تلاشند بار ديگر مبارزه طبقاتى را کُند ساخته و تناقضات را آشتى بدهند. آنها، هنوز در اين آرزو هستند که از طريق آزمايشها، پندارهاى اجتماعى خود را عملى سازند و فالانسترهاى[٢٧] جداگانهاى بوجود آورند و کُلُنىهاى داخلى ("Home-colonies") احداث نمايند و ايکاريهاى کوچک[٢٨] - چاپ بغلى اورشليم جديد - ترتيب دهند و براى ايجاد تمام اين کاخهاى آسمانى ناچارند به قلوب نوعپرور و کيسه پول بورژواها مراجعه نمايند. اينان بتدريج به درجه سوسياليستهاى ارتجاعى و يا محافظه کار، که ذکر آن گذشت تنزل ميکنند و تنها از لحاظ يک فضل فروشى منظمتر و اعتقادى خيالى به قدرت معجرآساى دانش اجتماعى خود، از آنها متمايزند.
به همين جهت است که آنها با شدتى هر چه تمامتر عليه جنبشهاى سياسى کارگران، که به عقيده ايشان فقط نتيجه بىاعتقادى کورکورانه به انجيل جديد است، قيام ميکنند.
پيروان اوئن در انگلستان و پيروان فوريه در فرانسه به ترتيب، در آنجا عليه چارتيستها و در اينجا عليه رفرميستها در حال قيامند[٢٩].
مانيفست حزب کمونيست
فصل چهارم
مناسبات کمونيستها با احزاب مختلف اپوزيسيون
بنا به آنچه که در بخش دوم گفته شد، مناسبات کمونيستها با آن احزاب کارگرى که اکنون ديگر وجود دارند يعنى چارتيستها در انگلستان و طرفداران اصلاحات ارضى در آمريکاى شمالى، روشن است.
کمونيستها براى رسيدن به نزديکترين هدفها و منافع طبقه کارگر مبارزه ميکنند ولى در عين حال در جريان جنبش کنونى از آينده نهضت نيز مدافعه مينمايند. در فرانسه کمونيستها، در مبارزه با محافظهکاران و بورژوازى راديکال به حزب سوسياليست دمکرات[٣٠] گرويدهاند، بدون آنکه از حفظ حق انتقاد نسبت به جملات و توهماتى که از زمان انقلاب سنت شده است، صرفنظر کنند.
در سوئيس کمونيستها از راديکالها حمايت ميکنند ولى از نظر دور نميدارند که اين حزب از عناصر متضاد تشکيل شده است که قسمتى شامل سوسياليستهاى دمکرات به سبک فرانسه و قسمت ديگر شامل بورژواهاى راديکال است.
در ميان لهستانيها، کمونيستها از حزبى که انقلاب ارضى را شرط نجات ملت ميدانند، يعنى همان حزبى که در سال ١٨٤٦ قيام کراکوى را برپا کرده است، پشتيبانى مينمايند.
در آلمان حزب کمونيست، تا زمانى که بورژوازى روش انقلابى دارد، همراه بورژوازى بر ضد سلطنت مستبده و مالکين فئودال و خرده بورژوازى ارتجاعى گام برميدارد.
ولى حزب کمونيست حتى لحظهاى هم از اين غافل نيست که حتىالمقدور، در مورد تضاد خصمانه بين بورژوازى و پرولتاريا، شعور و آگاهى روشنترى در کارگران ايجاد کند تا کارگران آلمانى بتوانند بلافاصله از آن شرايط اجتماعى و سياسى که سيادت بورژوازى بايستى ببار آورد مانند حربهاى بر ضد خود او استفاده کنند و فورا پس از برانداختن طبقات ارتجاعى در آلمان، مبارزه بر ضد خود بورژوازى را شروع نمايند.
کمونيستها توجه اساسى خود را به آلمان معطوف ميدارند زيرا آلمان در آستان يک انقلاب بورژوازى قرار دارد و اين تحول را در يک شرايط مدنيت اروپايى بطور کلى مترقىتر و يک پرولتارياى به مراتب رشد يافتهترى نسبت به انگلستان قرن هفدهم و فرانسه قرن هجدهم انجام خواهد داد. لذا انقلاب بورژوازى آلمان ميتواند فقط پيشدرآمد بلاواسطه يک انقلاب پرولتاريايى باشد.
خلاصه کمونيستها همه جا از هر جنبش انقلابى بر ضد نظام اجتماعى و سياسى موجود، پشتيبانى ميکنند.
آنها در تمام اين جنبشها مسأله مربوط به مالکيت را، بدون وابستگى به اين که شکلى کم يا بيش رشد يافته بخود گرفته باشد، بعنوان مسأله اساسى جنبش تلقى ميکنند.
سرانجام، کمونيستها همه جا براى نيل به اتحاد و توافق احزب دمکراتيک همه کشورها ميکوشند.
کمونيستها عار دارند که مقاصد و نظريات خويش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام ميکنند که تنها از طريق واژگون ساختن همه نظام اجتماعى موجود، از راه جبر، وصول به هدفهايشان ميسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونيستى بر خود بلرزند. پرولتارها در اين ميان چيزى جز زنجير خود را از دست نميدهند. ولى جهانى را بدست خواهند آورد.
پرولتارهاى جهان متحد شويد!
-------------------------------------
زیرنویس ها:
[١] مقصود از بورژوازى، طبقه سرمايهدار معاصر و مالکين وسائل توليد اجتماعى هستند که اجرا کنندگان کار مزدوريند. مقصود از پرولتاريا، طبقه کارگر مزدور معاصر است که از خود صاحب هيچگونه ابزار توليد نيست و براى آنکه زندگى کند ناچار است نيروى کار خود را به معرض فروش گذارد (حاشيه انگلس براى چاپ انگليسى سال ١٨٨٨).
[٢] يعنى تمام تاريخى که بصورت اسناد کتبى در دسترس ما قرار دارد. در سال ١٨٤٨ هنوز ماقبل تاريخ جامعه و سازمان اجتماعى مربوط به پيش از تاريخ مکتوب، تقريبا به هيچ وجه معلوم نبود. طى مدتى که از آن زمان ميگذرد، هاکس هائوزن مالکيت اشتراکى زمين را در روسيه کشف کرد، مائورر ثابت کرد که اين شکل مالکيت يک مبداء و منشاء اجتماعى است که کليه اقوام ژرمنى تکامل تاريخى خود را از آن شروع کردهاند و به تدريج معلوم شد که مالکيت اشتراکى روستائى در همه جا از هند گرفته تا ايرلند شکل اوليه جامعه ميباشد و يا بوده است. سازمان درونى اين جامعه کمونيستى اوليه را با شکل نمونهوارى که داشته است، مرگان توضيح داد و با کشف ماهيت حقيقى قبيله و موقعيت آن در ميان طايقه به قضيه سرانجام بخشيد. پس از تجزيه اين کمون اوليه، جامعه به طبقات خاص و سرانجام متضاد تقسيم ميشود. من سعى کردم که در کتاب "منشاء خانواده، مالکيت خصوصى و دولت، اشتوتکارت ١٨٨٦، طبع دوم" جريان اين تجزيه را توصيف کنم (حاشيه انگلس به طبع انگليسى سال ١٨٨٨).
[٣] استادکار، عضو کاملالحقوق صنف خود است، استادى است در داخل صنف نه بر رأس آن (حاشيه انگلس به طبع انگليسى سال ١٨٨٨).
[٤] در طبع انگليسى سال ١٨٨٨ که رداکتور آن انگلس بوده است در دنبال کلمه "کاميابى سياسى مربوطه" عبارت "اين طبقه" نيز اضافه شده است. هـ.ت.
[٥] شهرهايى که در فرانسه بوجود ميآمد، حتى قبل از آنکه فرمانروايان و اربابان فئودال خودمختارى محلى و حق سياسى خود را به عنوان "صنف سوم" بدست آورند، "کمون" ناميده ميشدند. و بطور کلى ميتوان گفت در اينجا از لحاظ تکامل اقتصادى بورژوازى، کشور انگلستان و از لحاظ تکامل سياسى کشور فرانسه بمنزله کشور نمونهوارى انتخاب شدهاند (حاشيه انگلس به طبع انگليسى سال ١٨٨٨).
کمون نامى است که شهرنشينان ايتاليا و فرانسه پس از آنکه نخستين بار توانستند از اربابان فئودال حق خودمختارى خود را بازخريد کنند و يا خود بدست آورند، به جماعت شهرى خود اطلاق نمودند (حاشيه انگلس به طبع آلمانى سال ١٨٩٠).
[٦] در طبع انگليسى سال ١٨٨٨ پس از کلمات "جمهورى مستقل شهرى" اين کلمات گذارده شده: "(مانند ايتاليا و آلمان)"، و پس از عبارت "صنف سومى بود که به سلطنت مستبده ماليات ميپرداخت"، ذکر شده است: "(مانند فرانسه)". هـ.ت.
[٧] در طبعهاى بعدى، که از طبع آلمانى سال ١٨٧٢ شروع ميشود، عبارت "تمدن بورژوازى و" افتاده است. هـ.ت.
[٨] بعدها مارکس نشان داد که کارگر کار خود را نميفروشد بلکه نيروى کار خود را بمعرض فروش ميگذارد. در اين باب رجوع کنيد به پيشگفتار انگلس به کتاب مارکس موسوم به "کار مزدورى و سرمايه". هـ.ت.
[٩] در طبع انگليسى چاپ ١٨٨٨ بجاى عبارت "کميت کار" نوشته شده است "سنگينى کار". هـ.ت.
[١٠] در چاپ انگليسى سال ١٨٨٨ پس از کلمه "ائتلاف" نوشته شده است "(اتحاديههاى کارگرى)". هـ.ت.
[١١] در طبع انگليسى چاپ ١٨٨٨ بجاى عبارت "عناصر آموزش خود" چاپ شده است "عناصر آموزش سياسى و عمومى خود". هـ.ت.
[١٢] در طبع انگليسى چاپ ١٨٨٨ بجاى عبارت "عناصر آموزش" چاپ شده است "عناصر فرهنگ و ترقى". هـ.ت.
[١٣] در طبع انگليسى سال ١٨٨٨ بجاى "ويژه" نوشته شده است "طريقتى". هـ.ت.
[١٤] در چاپ انگليسى سال ١٨٨٨ بجاى عبارت "استثمار فرد از فرد" نوشته شده است "استثمار اقليت از اکثريت". هـ.ت.
[١٥] در طبع انگليسى ١٨٨٨ بجاى عبارت "بمقام يک طبقه ملى ارتقاء يابد" چاپ شده است "به مقام طبقه رهنمون ملت ارتقاء يابد". هـ.ت.
[١٦] در چاپهاى بعد از چاپ آلمانى سال ١٨٧٢ بجاى "در عرصه وجدانيات" نوشته شده است "در عرصه معرفت". هـ.ت.
[١٧] در چاپهاى بعدى آلمانى که از سال ١٨٧٢ به بعد منتشر شده است بجاى کلمه "تضاد" نوشته شده است "اختلاف. هـ.ت.
[١٨] در چاپهاى بعد از چاپ آلمانى سال ١٨٧٢ بجاى عبارت "و نيز شرايط وجود طبقات بطور کلى" نوشته شده است "طبقات را بطور کلى منحل مينمايد. هـ.ت.
[١٩] مقصود تجديد سلطنت انگلستان (١٦٨٩-١٦٦٠) نيست بلکه تجديد سلطنت فرانسه است (١٨٣٠-١٨١٤) (حاشيه انگلس براى ترجمه انگليسى سال ١٨٨٨). هـ.ت.
[٢٠] لژيتيميستها حزب درباريان ملّاک طرفدار استقرار مجدد سلسله بوربونها هستند. گروه "انگلستان جوان" در حوالى سال ١٨٤٢ تشکيل شد و شامل آن جرگهاى از اشراف انگليسى و رجال سياسى و اديبان انگلستان بود که به محافظهکاران پيوسته بودند. ديزرائيلى و توماس کارلايل و غيره نمايندگان برجسته اين گروه بودند. هـ.ت.
[٢١] در ترجمه انگليسى سال ١٨٨٨ در دنبال عبارت "سيبهاى زرين" اضافه شده است "که از درخت صنايع ميريزد". هـ.ت.
[٢٢] اين مطلب اصولا مربوط به آلمان است، که در آن اشراف فلاحت پيشه و يونکرها بخش عمده املاک خويش را تحت نظر خود به توسط مباشرين اداره ميکنند و بعلاوه صاحبان عمده کارخانههاى چغندر قند و عرق سيب زمينى هم هستند. اشراف ثروتمندتر انگليسى هنوز به اين پايه نرسيدهاند، ولى آنان نيز ميدانند چگونه ميتوان تنزل عوايد حاصله از زمين را، با گذاردن نام خود در اختيار مؤسسين شرکتهاى سهامى کم و بيش مشکوک، جبران کرد. (حاشيه انگلس به ترجمه انگليسى سال ١٨٨٨).
[٢٣] در چاپ انگليسى سال ١٨٨٨ بجاى عبارت "در رشد و تکامل آتى به لند لند مرعوبانهاى مبدل گرديد" نوشته شده است "سرانجام، هنگامى که حقايق سرسخت تاريخى کليه آثار تخدير کننده اين خود فريبى را زائل ساخت، اين شکل سوسياليسم به لند لند فلاکتبارى مبدل گرديد". هـ.ت.
[٢٤] در چاپهايى که از طبع آلمانى سال ١٨٧٢ به بعد شروع ميشود عبارت "درباره يک جامعه واقعى" نيست. هـ.ت.
[٢٥] در چاپ انگليسى سال ١٨٨٨ در بخش مربوط به سوسياليسم "حقيقى" بجاى اصطلاحات "کوتهنظران آلمانى" و "کوتهنظر آلمانى" نوشته شده است "فيليستيورهاى آلمانى" و "فيليستيور خرده بورژواى آلمانى". هـ.ت.
[٢٦] توفان انقلابى سال ١٨٤٨ اين مسلک فاسد را از ميان برد و هوس سوداگرى با سوسياليسم را از سر پيروانش بيرون کرد. نماينده عمده و نمونه کلاسيک اين مسلک آقاى کارل گرون است. (حاشيه انگلس به چاپ آلمانى سال ١٨٩٠).
[٢٧] فالانستر عبارت بود از کلنىهاى سوسياليستى بر طبق طرح فوريه؛ ايکارى نامى بود که کابه به کشور خيالى خود و بعدها به کلنى کمونيستى خود در آمريکا داده بود. (حاشيه انگلس به ترجمه انگليسى منتشره در سال ١٨٨٨).
[٢٨] Home-colonies (کلنىهاى داخل کشور) نامى است که اوئن به جامعههاى نمونه کمونيستى خود داده بود. فالانستر نام کاخهاى اجتماعى بود که فوريه طرح ريزى ميکرد. ايکارى نام کشور تخيلى-پندارى بود که کابه سازمان کمونيستى آن را توصيف ميکند (حاشيه انگلس به طبع آلمانى سال ١٨٩٠).
[٢٩] اشاره به طرفداران روزنامه "La Réforme" ("اصلاح")، ارگان حزب "سوسيال دمکرات" آلمان. هـ.ت.
[٣٠] آنموقع معرف اين حزب در پارلمان لدرو-رلن و در ادبيات لوئى بلان و در مطبوعات روزانه، روزنامه "La Réforme" بود. معنى نام سوسياليست دمکرات اين بود که قسمتى از حزب دمکرات و يا جمهوريخواه، مانند واضعين اين نام، کم و بيش رنگ سوسياليستى داشته است. (حاشيه انگلس به ترجمه انگليسى منتشره سال ١٨٨٨).
حزبى که خود را در فرانسه سوسياليست دمکرات ميناميد از لحاظ سياسى تحت رهبرى لدرو-رلن و از لحاظ ادبى تحت سرپرستى لوئى بلان بود؛ لذا اين حزب با سوسيال دمکراسى امروزى زمين تا آسمان تفاوت داشته است. (حاشيه انگلس به طبع آلمانى سال ١٨٩٠).