۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

گزارش دومین روز محاکمه جمهوری اسلامی در سالن صلح دادگاه لاهه


 
 
گزارش دومین روز محاکمه جمهوری اسلامی در سالن صلح دادگاه لاهه
 
  بهرام رحمانی  
 
 
 
مرحله دوم محاکمه جمهوری اسلامی ایران، که از روز پنج شنبه 25 اکتبر 2012 برابر با 4 آبان 1391 آغاز شده، امروز 26اکتبر  ساعت 9 صبح، کار خود را در سالن صلح، ساختمان دادگاه لاهه آغاز شد.
لازم به توضیح است که شاهدان نخست از سوی دادستانی مورد سئوال قرار می گیرند و سپس هیئت قضات سئوالات خود را از شاهد می پرسند. من تلفیقی از این سئوال و جواب ها را به صورت فشرده می آورم. کل این بحث ها و سئوال جواب ها هم از طریق تلویزیون ها و رسانه هایی که در سالن حضور دارند پخش می شوند و هم آن ها را بعدا مسئولین دادگاه و دست اندرکاران تریبونال به صورت کتاب منتشر خواهند کرد. همان طور که اسناد لندن را به صورت کتاب به زبان انگلیسی چاپ کرده اند و در اختیار وکلا قرار گرفته است.
امیر آتیابی شاهد دهم است. دادستانی: لطفا خودتان را معرفی کنید؟ من امیر آتابی هستم. من در زمان دستگیری عضو سازمان جوانان حزب توده بودم. من در طول مبارزه ام هرگز به مبارزه خشونت آمیز و مسلحانه دست نزده ام. ما سعی می کردیم مبارزه قانونی کنیم. حتی تلاش هایی از درون حکومت، یعنی اصلاح طلبان، آن هم در حفظ رژیم آغاز کردند باز هم حکومت اسلامی آن ها را تحمل نکرد و سرکوب نمود. سرکوب ما همانند دیگران بود. اما سرکوب ما را دیر شروع کردند. ما مبارزه قانونی می کردیم. اما هنگامی که فعالیت ما را هم ممنوع کردند ما ها را دستگیر و زندانی و اعدام کردند.
آیا شما را در سال 1362 دستگیر کردند و به زندان اوین فرستادند؟ بلی. من اواخر 62 وارد زندان اوین شدم که در آن موقع، کمی شکنجه ها کم شده بود.
 
 
 
 
ممکن است به دادگاه بگویید چگونه شما را شکنجه کردند؟ من در دانشگاه فنی تهران، از زمان شاه فعالیت داشتم مرا می شناختند. کاغذی به من دادند تا من سابقه خود را بنویسم. چون آن ها مرا می شناختند نوشتم. اما مرا بردند به اتاق شکنجه. گفتم سعی نکنید با شکنجه از من اعتراف بگیرید چون من خودم را از لحظه به بعد مرده می دانم. مرا شکنجه کردند. از صبح ساعت 8 صبح مرا دستیگر کردند تا ظهر می زدند. ادار من خونی شده بودند آمپولی که از کار افتادن کلیه لازم بود به من تزریق کردند و سپس تا شب به شکنجه کردن من ادامه دادند.  شب من به بیمارستان رفتم و پاهای مرا پانسمان کردند و من یک هفته در بیمارستان بودم. یک هفته بعد بازجو مرا خواست و آن قدر روی پانسمان شلاق زدند دوباره به بیمارستان منتقل شدم و یک هفته آن جا بودم.
من زندانیانی را دیدم به قدری به پاهایشان شلاق زده بودند که انگشتان تان پایشان افتاده بود. زندانیان با انواع و اقسام شکنجه های روحی و جسمی روبرو بودند. در تمام دوران زندان از سلول بیرون می رفتید باید همیشه چشم بند به چشم می زدید. در تمام سلول ها و بندها بلندگو بود اعتراف توابان را پخش می کردند؛ اذان و قرآن پخش می کردند و هر چه دل شان می خواست پخش می کردند تا زندانی را آزار دهند. سران این حکومت خود را نماینده خدا می دانند و قوانین شان نیز اسلامی است هرگونه مخالفت آن مخالفت با خدا و اسلام قلمداد می شد و هر بلایی به عقل شان می رسید به سر زندانی می آوردند. هدف این بود که تواب شوید و با رژیم همکاری کنید و دست کم منفعل شوید. زندانیا نرا به کار اجبارای در کارگاه ها وادار می کردند.
شما در سال 88 در قتل عام زندانی در زندان بودید مشاهده شما چیست؟ این قتل عام سال 67، کاملا سازمان دهی شده بود. هنگامی که سرکوب نیروهای سیاسی آغاز شد برخی مقامات حکومت می گفتند هیچ زندانی دستگیر شده نباید بیرون برود مگر این که تواب شود. بنابراین، این قتل عام سازمان یافته بود و تصادفی و اتفاقی نبود. در آن دوره، تفتیش عقاید راه انداخته بودند و این که سازمان ات را قبول دارید؟ نظرتان درباره حکومت و یا جنگ چیست؟ نمایز می خوانید و...؟ از جمله سئوالاتی بودند که از زندانی می کردند و یا در فرم های مخصوص می نوشتند.
زندانیان را دسته بندی کرده بودند. آن هایی که سر موضع بودند و یا تواب و منفعل شده بودند. سعی می کردند آن هایی که سر موضع بودند هر چه بیش تر ایزوله کنند. اولین سری اعدامی ها با زندانیان سر موضع آغاز شد.
لطفا درباره کمیسیون مرگ بکویید/ ما 52 نفر بودیم. یک نفر را قبل از آغاز قتل عام ها اعدام کردند. اتفاقی که در اویال مرداد ماه اتفاق افتاد ناگهان امکانات بند ما را گرفتند و ارتباطات را قطع کردند. بلندگوها را قطع کردند. تلویزیون را بردند و ملاقات ها را قطع نمودند. ما فکر کردیم اتفاق ناگوار دارد می افتاد ما شنیده بودیم حکومت قطعنامه صلح را پذیرفه بود. ما دیدیم که مرتب به زندانیان به حسینه زندان می بردند و مینی بوس خالی برمی گشت. روزهایی می دیدیم که پاسداران پارچه هایی را اتش می زدند. نیمه های شب ما صدای انداختن چیزی در یک کامیون می شنیدیم که نیمه شب اتفاق می افتاد. من ضربه ها را شمردم که شبی 50 تا 55 می رسید. یک شب یک کامیون آمد که رو باز بود. ما دیدیم که اجساد را چهار دست پا پرت می کنند به داخل کامیون. ما تازه فهیمدیم که آن هایی را که با خود می برند دیگر برنمی گردانند پس اعدام می کنند. بند ما بالا بود و ما از جایی این صحنه ها را می توانستیم بینیم. از سلول های بغل مرس می زدند که ما را به اعدام می برند. ما حتی از بخش دادستانی می شنیدیم که بازجویان فتوای خمینی را تفسیر می کردند که بر اساس آن با زندانی چگونه رفتار کنند. از نظر تکنیکی چگونه زندانیان را اعدام کنند.
ما با جوخه مرگ روبرو شدیدی با چه رفتاری روبرو شدید؟ پس از اعدام مجاهدین، نوبت چپ ها رسید. موقعی که به زندانیان چپ رسید اعدام ها با حداکثر آرا انجام می شد. موقعی که مرا در مقابل هیئت بردند نیری مرا محاکمه کرد و ده سال حکم داد. مئمم بعدی پورمحمدی بود و از طرف دادستانی اشراقی بود. سئوال هایی که از من کردند گفتند گروه ات را قبول دارید؟ گفتم بلی. مسلمان هستید یا نه؟ گفتم من هیچ موقع با اسلام مخالف نبودم و فعالیت سیاسی می کردم. آیا نماز می خواید؟ گفتم نماز نمی خوانم و الان هم نمی خوانم. مرا بیرون بردند و گفتند نماز بخوانید من گفتم نمی خوانم. ما آن قدر در دادستانی نشستیم تا شب شد. آن هایی که گفتند نماز نمی خوانند گفتند برای هر وعده نماز ده ضربه کابل باید بخورند. برای من و تعداد دیگری کابل مغرب زدند. باز سراغ من و شهبازی آمدند دیدند نماز نمی خوانیم دوباره کابل زدند. ناصریان، ما را به یک سلول برد و به ما گفت: این جا طناب و شیشه است اگر خواستید خودتان را بکشید. باز صبح ده ضربه به ما کابل زدند. ما می دانستیم بر اساس قانون اگر سه روز نماز نخوانید براساس قانون اسلام حکمش اعدام است. ما فکر کردیم سرانجام مرگ است. گفتیم ما را به دادگاه ببرند و حکم اعدام ما را بدهند. به ناصریان گفتیم ما را به دادگاه ببرید دوباره ده ضربه کابل زد. اما پس مدتی ما را بردند به دادگاه. این بار در دادگاه پایم را نشان دادم و گفتم اگر اسلامی این است من مسلمان نمی شوم. این بار مرا بین اعدامی ها نشادند و هر لحظه اسامی را می خوادند و دسته دسته به سالن مرگ می بردند. از این عده یکی ر ابرگردادند و یکی برگشت. شش نفر شش نفر می بردند برای اعدام. پشت هئیت مرگ یک پرده کشیده بودند که پشت آن، مسئولین اطلاعاتی و بازجوها بودند که کار می کردند. بازجوی من آمد به من گفتم که شما از زمان شاه هوادار چریک ها شدید کمونیست شدید من قبول نکردم. تا شب مرا نبردند و موقعی که هیئت از اتاق بیرون آمد گفت کار این ها را فردا رسیدگی می کنیم. ششم شهریور فکر کردم مرا به اعدام خواهند برد من شروع به نماز خواندن کردم. اما شهبازی قبول نکرد. شهبازی یکی از شیشه های مربا را برداشت و شکم خود را پاره کرد و کشته شد. شهبازی اکثریتی بود.
دربند ما زمان اعدام 52 نفر بودند که من اسامی 26 نفر از اعدامیان را دارم. یک نفر مجاهد بود و بقیه توده ای و اکثریتی بودند. برخی از آن ها، اعضای رهبری حزب توده و مشاورین ایران بودند.
 
 
شاهد یازدهم. لطفا خودتان را معرفی کنید؟ من جلیل شرحانی هستم. از طرف های اهواز و الان سامکن لندن هستم. شما در شهادت نامه خودتان می گویید که پدرتان و عموی تان را دستگیر کردند آیا آن ها فعال سیاسی بودند.؟ دستگیری نزدیکان ما، تنها به این سه نفر محدود نبود و تقریبا 25 نفر از فامیل های ما را دستگیر کردند. پدرم 65 سال داشت و کشاورز بود و بی سواد. عمویم هم همین طور. اما برادرم سیاسی بود و مطالبات عادی مردم را به عنوان یک شهروند و انتظاری که از انقلاب داشت مطالبه می کرد.
فعالیت برادرتان در چه زمینه ای بود؟ ایشان اعلامیه هایی را پخش می کرد و در آن ها، حقوق مردم عرب را مطرح می کرد. یک فعال خودجوش بود. این سه نفر صرفا به دلیل عرب بودن اعدام شدند.
چرا دلیل اعدام آن ها عرب بودن شان بود؟ در آن زمان مسایل مرد عرب در اهواز مطرح بود و در انقلاب شرکت کرده بودند امیدی به آزادی بیش تر داشتند. ما را به عنوان شهوند قبول می کردند و به چشم جاسوس به ما نگاه می کنند به عنوان جاسوسی های عربی. تنها همسایه ما عراق بود. هنگامی که برای دستگیری پدرم و دیگر فامیل هایم به ما می گفتند عرب خر.
 
 
 
 
آیا قبل از اعدام دادگاهی شدند؟ نزدیک ساعت ده صبح این ها دستگیر شدند و نزدیک ساعت 11 جسدهای آن ها که هفده نفر بودند در فرمانداری سوسنگرد به کامیون ها گذاشته شد. شاید بین 1 ساعت و یک ساعت نیم اعدام شدند. پدرم را در ماشین دیگری گذاشته و برده بودند اعدام ایشان در اریبهشت سال 60 اعدام کردو جسدش را در روستایی ول کردند و جسد او را پیدا نکردیم. قبری برادرم و عمویم را با جست و جوی خودمان پیدا کردیم. برادرم کارمند وزارت بهداری بود. او را قبل از اعدام در فرمانداری شکنجه کردند. کسانی که در فرمانداری بودند بعدها این مسایل را به ما گفتند.
اعدام آن ها در فرمانداری در ملاء عام بود. ان موقع خلخالی به آن جا آمده بود و این اعدام ها را انجام می داد. دستگیرشدگان به خلخالی گفته بودند ما بدون دادگاهی اعدام می شویم خلخالی گفته بود اگر جرم دارید به جهنم می روید و اگر گناهی ندارید به بهشت می روید این تنها جواب به آن ها بردند. آن را به لعنت آباد اهواز برده و دفن کرده بودند. مسئولیت دولتی هیچ جواب و اطلاعی به ما نمی دادند. ما دنبال آن ها گشتیم. از برادرم و عمویم و بقیه فامیل هایم با شما و عکس قبر آن ها را پیدا کنیم. در لعنت آباد اهواز که این اسم را روی آن جا گذاشتند ما توسط یک آشنا، قبر عمویم و بردارم را پیدا کردیم. هنگامی که آن ها را اعدام کردند من سیزده سالم بود. اما مرا از ادامه تحصیل در دانشگاه محروم کردند. یعنی من از کنکور کتبی قبول شدم اما گزینش به خاطر اعدام فامیل هایم، مرا رد کردند.
دستگیری ها جمعی بود و سر فامیل و عرب بودن بود. آن هایی که از فامیل ما بود هیچ شانسی برای فرار نداشتند و دستگیر می کردند چون که فامیلی شان در شناسنامه یکی بوده است. اواخر سال 61، بسیاری از فامیل های دستگیر شده بودند. ما سه برادریم. کی اعدام شد و یکی در ایارن زندگی می کند و من هم بیرونم. او هم دستگیر شده بود تا سال 61 زندانی بوده و هیچ دادگاهی برایش تشکیل نشده بود. این حملات به خفا و سوسنگرد بسیار تبه کارانه بود و هنگامی که وارد منازل می شدند به شدت زن و بچه و بزرگ و پیر را کتک می زدند.
 
 
شاهد دوازدهم خانم «شکوفه سخی» است.  آیا شما 1989 باداشت شدید و یک بچه داشتید؟ بلی. شما دو هفته در راهرو نگاهداری شدید لطفا توضیح دهید؟
بلی من با چشم بند دو هفته در راهرو با یک پتو بودم. بعد مرا به بند 6 بردند. هنگامی که من در سال هایی فعال بودم هنوز من به عنوان محصل با یک گروه چپی بودم و فعالیت می کردم.
درباره ازدواج و مذهب پرسیدند. من گفتم پدر و مادرم مسلمان هستند. مصاحبه تلویزیونی خواستند من گفتم من کاری نکردم. من مقاومت می کردم. بعد از این که مرا به زندان او.ین منتقل کردند بعد از یک ماه مرا صدا زدند و گفتند: شما حبس ابد محکوم هستید؟ آیا این حبس تغییر کردی؟ بلی والدین من شکایت کردند و من هم از درون زندان اعتراض کردم. نهایتا مرا صدا کردند و گفتند من باید مسلمان هستم. گفتم من مسلمانم گفتند نماز نمی خوانم. آن ها حبس مرا تغییر دادند و به پنج سال تقلیل دادند.
 
 
 
 
شما چندین سال در سه زندان اوین، قزل حصار و گوهردست بودید ممکن است به بند 26 بپردازیم و درباره تابوت. کمی جزئیات بیش تری بدهید؟ اول ما را بردند راهرو و سپس بازحویی کردند و تهدید کردند. بعدا بردن به ساختمانی، یعنی مجتمع زندان. یکی به شما گفت به آن جا بروید: حاجی داود رحمانی. او به من گفت ما کاری می کنیم که شما مجبور به اعتراف شویم. او از این طریق می خواست که ما را اعدام کنند و قبلا هم این کار را کرده بود. بعد بردند به بند 29. چشم ام را بسته بودند. در این اتاق کوچک هل دادند. یکی با کابل به پشت من می زد. بعد سرنگهبان گفت مرا به جایی می فرستد که با هیچ کس حرف نمی زنی تا اعتراف کنی. اول شما را شلاق نزدند اما الان زدند؟ بلی. آیا این اتاقی که شما را بردند اتاق تابوت بود؟ بلی. تابوت این بود که تخته هایی به اندازه یک متر ارتفاع و یک متر طول داشتند و هر زندانی در 85 سانتی متر در دومتر جا داشت و ما را بغل هم می گذاشتند نفر اول رو به دیوار و بعدی رو به پشت. ما چهارده پانزده ساعت بیست و چهار ساعته چشم ما را بسته بودند و بی صدا می نشستیم . فقط هنگام توالت چشم ما را باز می کردند. من هشت ماه و نیم در این تابوت بودم. شما چشم بسته می نشستید و نمی توانستید حرف بزنید چه حسی داشتید؟ بلی اگر می خواستیم چارزانو بنشینیم و یا چرت بزنیم می آمدند و می گفتند بیدار باشید. پس از مدتی برنامه های مذهبی از تلویزیون مداربسته پخش می کردند و یا اعترافت رفقای ما را پخش می کردند و می گفتند تواب شده اند و با رژیم همکاری می کنند این ها همه مار رنج می داد. یا نماز جماعت را پخش می کردند. یعنی با هوش و هواس و جسم ما بازی می کردند.  حاج داود می گفت هدف ما این است که نه تنها طوری بشکنید و توبه کنید، بلکه با ما همکاری کنید. این جا اتاق تواب سازی است.
شخصی کابل دست داشت و تابوت ها بغل دیوار بود. بعد شروع به زدن کسی می کرد و یا از پشت به کلیه ات لگد می زد. با مسخره می گفت کابلم را از اسرائیل آوردند و چکمه هایم را از آمریکا. هنگامی که فهمدیدند این نوع شکنجه موثر است زندانیان به آن جا بیش تری آوردند.
در بند 37، می خواستند تواب های واقعی به وجو دآورد و می گفت تواب صفر، یعنی کسی که تازه کاری را آغاز می کند. علت این که ما را آن جا بردند هدف شان شکست تان ما بود. دادستان ها نصف شب می آمدند ما را تهدید می کردند و فحش می دادند و لگد می زدند.
اول فکر می کدیم ما را خواهند کشت اما بعدا روش تابوت را تغییر دادند تا بیش تر زندانیان را خرد کنند و آن ها را به صورت افرا حنثی را دربیاروند. چنین فضایی را در زندان عادل آباد و گوهردشت ساختند که هیچ کس با کس دیگری صحبت کند در حالی که در جمع بودید. برنامه ها را از تلویزیون بشنوید و در نماز خوانده هم شرکت کنید. آن ها تواب ها را به بندها می آورند تا آن ها کنترل کنند و با زندانیان سیاسی، کتک کنند. این بار کنترل بیش تر شده بود و توابان نیز به عوامل رژیم اضافه شده بودند.
شما در این تابوت ها چگونه هویت خود را نگه داشتید؟ در طی چند ماه اول سعی کردم به هیچ کدام از ابزارهای تبلغاتی گوش نکنم. یواش یواش اسامی فامیل هایم را تکرار می کردم اما اغلب این اسامی یادم نمی آمد. سعی می کردم چهره مادرم و پسرم را یا دبیاورم. برخی مواقع نمی توانستم. در نتیجه به این فکر افتادم زیاد با مغزم کار کنم. این بار تصمیم گرفتم با حواس جمع تری به تمامی تبلیغاتی که از تلویزیون پخش می کردند گوش کنم. سعی کردم استدلال های خود را درباره آن ها بدهم و از این طریق مقاومت می کردم تا هوش و حواس خود را از دست ندهم.
1987 گروهی از ما زندانیان را به آسایشگاه بردند و در آن جا، نمایندگان وزارت اطلاعات سئوالاتی می کردند. هم چنین جزوه هایی به ما می دادند که در آن ها از جمله نوشته بودند: نظرتان درباره جنگ، رهبری جمهوری اسلامی، سیاست های دولت و غیره می پرسیدند. ما زندانیان مقاوم، معمولا به هیچ کدام از این سئوالات پاسخ نمی دادیم.
پس از پایان جنگ، همه چیز قطع شد مانند هواخوری و ملاقت ها و غیره. یعنی سخت گیری بیش تر شد. یک بار قاضی مرتضوی از اتاق ما بازدید کرد و اسم همه را پرسید و این که به کدام سازمان وابسته ایم پرسید. او عصبانی شد و گفت: زمان تنفس و زمان خوب به پایان رسیده است.
پس از این که بازحویی زندانیان را آغاز کردند. بغل ما مجاهدین بود. صدای آن ها را می شنیدیم اما روزبروز کم می شد. من با یکی از آن ارتباط مرسی داشتیم او به من گفت که ما را بازجویی می کنند و می گویند ما باید همکاری کنیم. او را اعدام کردند.
گروهی از زندانیان را بیرون نمی بردند نگهبان ها به بند نمی آمدند. یک روز یک زن نگهبان را دیدیم که بالا می آورد و می گوید تحمل نمی کنم و یک دیگر به او می گفت همه ما باید برویم. این دستور رییس زندان است. ما فهیمیدم که همه زندانبان بانان باید در فرایند اعدام شرکت می کردند تا همه شان به این مساله آلوده شوند.
شما چه وابستگی داشتید؟ من به یک گروه کوچک چپ گرا تعلق داشتم که به چین و روسیه و هم چنین مبارزه مسلحانه اعتقاد داشت.
پسر من می خواهد من خوب باشم و نمی خواهد درباره گذشته بشنود. هم چنین در یک خشم ناشناخته زندگی می کند. برای من، اثر درازمدت وجود داشته به من آموخت انسان چگونه باید یک انسان باقی بماند تاثیرش بر من همین است. من نوزده سالم بود در تابوت نشستم و فکر کردم مقاومت کنم و در این جا رشد کردم اما این فکر انسان را رها نمی کند. ما با کسانی که در زندان بودم یا مردند یا حواس خودشان را از دست دادند. من همه این را می دانم و با آن ها زندگی می کنم. من هم کار می کنم و هم زاری. هم زندگی می کنم و هم سوگواری می کنم به همه این مسایلی که اتفاق افتاده است.
آیا این دادرسی به شما کمک می کند؟ عالی عالی است! در این جا نه فقط ما با شما صحبت می کنیم به این دلیل که هیچ نهاد رسمی نیست حرف های ما را بشنود. موقعی که من می بینم مقاومت وجود دارد و همین مقاومین این دادگاه را تشکیل داده اند و قضات با وجدان در این جا هستند، نشان می دهد که ما نهاد خودمان را تاسیس می کنیم در حالی که نهادهای رسمی ما را قبول نمی کنند. ما در این جا سخنان خود را راحت بیان می کنیم!
 
 
شاهد سیزدهم، لطفا خودتان را معرفی کنید؟ من حوریه جهان پور هستم. من هم در دبیرستان درس می دادم و هم در آموزشگاه پرستاری در شیراز.
شما اقلیت بهایی هستید؛ در مورد وضع بهائیان توضیح دهید؟ همه بهائیان در جمهوری اسلامی وضع شان دگرگون شد. حدود یک سال طول کشید که به مرور زمان، بهائیان را از ادارات و موسسات رسمی کار اخراج کردند. از جمله خود من. بعد به خانه های بهایی تعرض کردند. ازدواج بهایی را به رسمیت نشناختند. حق استخدام شدن نداشتند. بعدها دیگر مصادره و آزارهای دیگر.
 
 
 
 
شما گفتید یک مقام شناخته شده در رسانه ها به بهایی ها حمله کردند آیا می توانید در این مورد توضیح بدهید؟ بهائیت را بر اساس الهامات شیعه قبول نداشتند و روحانیون ریختن خون آن ها را مجاز دانسته اند. از تاریخ دیانت بهایی علمای اسلامی تلاش کرده اند بهائیت را از بین ببرند. این ها می گویند بهایی ها آدم های کثیفی هستند؛ خدا ندارند و مسایلی از این قبیل را در جامعه بازتولید می کنند. یکی از امام جمعه های شیراز در مسجد مردم را تحریک می کند که به خانه های بهائیان حمله کنند. من یادم می آید که یک روز بهائیان به همدیگر خبر دادند که از چهارگوشه شهر به خانه بهائیان حمله کنند. خانه های بهائیان را در شیراز آتش زدند و غارت کردند. آن روز به حدود 400 خانه بهایی حمله کردند. در حالی که خیلی از همشهری های شیرازی به بهائیان کمک می کردند. همان روز آیت الله محلاتی در تلویزیون اعلام کرد که بهائیان فرقه ضاله هستند. عکسی از معبد بهائیان نشان داده شد و خانم حوریه درباره آن معبد، توضیح داد که پاسداران جمهوری اسلامی، با لودر این معبد را ویران کردند.
شما را بر چه اساسی اخراج کردند؟ صبح رفتم مدرسه رییس مدرسه گفت از سوی آیت الله خمینی و مراکز رسمی دستور آمده که بهایی را اخراج کنند به این شکل مرا اخراج کردند.
من دو بار دستگیر شدم. در کنار خیابان پاسداری مرا صدا کرد و کارت شناسایی و اسلحه اش را نشان داد و کیف مرا گرفت. سپس مرا سوار ماشین کردند که در آن چند پاسدار دیگر نیز نشسته بودند مرا به زندان بردند. چشم بسته پرونده درست کردند و روی پرونده من فقط نوشتند: حوریه جهان پور. بهایی. در طول بارجویی ها شکنجه شدم و بعد آزاد شدمو اما بعدا متوجه شدم آن ها مرا زیر نظر گرفته اند. چون که چند ماه بعد، چند پاسدار شبانه به خانه دوستم شیرین ریختند که بعدا او را کشتند. آن ها، اولین سئوال شان از ما این بود که شما بهایی هستید؟ ما هم گفتیم بلی. خانه را گشتند. اسامی را پرسدند. تمام کتاب های بهایی و معمولی و حتی قرآن را بردند. پدرم اعتراض کرد اما گفتند شما به قرآن اعتقاد ندارید. حتی تمام آلبوم های خانوادگی ما را نیز بردند. من و شیرین را بردند. مدتی طول کشید پرونده تشکیل دادند و 12 شب ما را به سلول بردند. بعد بازجویی ها و شکنجه و دادگاه ها شروع شد. یک روحانی و کنار دستش یک منشی بود که آن هم ملای جوانی بود، ما را دادگاهی کردند. این روحانی خیلی به من اهانت کرد. آیا به شما وکیل مدافع دادند؟ نه.
شیرین داربند، دوست نزدیک من و فارغ التحصل رشته جامعه شناسی بود. او بیش تر با ما بود چون پدر و مادرش در خارج بودند. شیرین با من دستگیر شد. یکی از سئوالاتی که از او کرده بودند این بود که چقدر استقامت می کنید؟ شیرین مقاومت کرد. سرانجام شیرین را در 19 جون سال 1983، همراه با چند زن دیگر در زندان کشتند. زندانی را آن قدر شکنجه می کردند و کف پایش شلاق می زدند که آن ها نمی توانستند حتی سر پا بایستند. اما با این وجود، زندانی را وادار می کردند روی پای زخمی خود راه بروند. برای مثال، من در زندان دو خانم نسبتا مسن به نام های ظاهرپور و یلدا را می شناختم که در زندان آن ها را شدیده شکنجه کرده بودند و پاهایشان آسیب دیده بود. آن ها را نیز اعدام کردند
.
 
 
شاهد چهاردهمین بعدی «مهدی معمارپور» است. آقایان قضات محترم این شاهد شماره چهاردهیمن است لطفا وابستگی سیاسی خودتان را توضیح دهید؟ من هیچ وابستگی سیاسی نداشتم. من بعد از انقلاب فکر می کردم ما باید از دستاوردهای انقلاب حفاظت کنیم. به همین دلیل، من در فعالیت های سازمان هایی چون چریک های فدایی خلق و سازمان مجاهدین شرکت می کردم. ولی هیچ وابستگی سیاسی به آن ها نداشتم.
 
 
 
 
شما در سال 1981 شش ماه در زندان شدید چه اتفافی افتاد؟ من بعد از تظاهرات 30 خرداد در تهران دستگیر کردم. ما اطلاعیه ها را می گرفتیم و دست نویس می کردیم و به همدیگر می دادیم. او فامیل من بود بعد از دستگیری اسم مرا داد و من هم دستگیر شدم. این فرد را به کمیته نازی آباد برده بودند. روزی دنبال من آمدند. من در منزل نبودم و دست نوشته ها و کتاب هایم بردند. خواهر مرا هم همراه با خودشان بردند و به مادرم گفتند هر موقع مهدی خودش را معرفی کرد او را آزاد می کنیم.
چرا خواهر شما در زندان بستری شد؟ بعد از دستگیری من، خواهرم امید داشت آزاد شود. اما بازجو به او گفته بود نه تنها آزادت نمی کنیم، بلکه اعدام خواهید شد. این مساله خواهرم دچار شوک شدید کرد. هنگامی که به سلول برگشت احساس خفگی بر او دست داد به طوری که زنان زندانی فریاد می زدند مرد و مرد. پاسداران خواهر مرا به بیمارستان بردند و صبح برگرداندند. اما این شوک هرگز خواهرم را رها نکرد. چه مدتی خواهر شما را در زندان نگه داشتند؟ یک روز بیش تر نبود که آزاد شد.
مرا به کمیته نازی آباد بردند. ما را هفت روز در آن جا نگاه داشتند. دلیل اش این بود که در زندان اوین جا نبود. بعد چند روز در راهروهای اوین بودم. بعد به بند بردند و این مدت شش ماه طول کشید.
شما دربارجویی هایتان گفته بودید کاره ای نیستید؟ به نوعی خود را تواب نشان می دادید؟ بلی، من باورم این بود که من هیچ کاری نکرده بودم و واقعیت را می گفتم. شاید این را بیش تر عنوان می کردم که من با سیاست کاری ندارم و خوشم نمی آید آزادم کنند. این مساله را برخی زندانیان پیش می گرفتند و با تواب نشان دادن خود، شاید آزاد شوند.
شما چگونه اثبات کردید که طرفدار حکومت هستید؟ یک بار مرا صدا کردند و گفتند توبه کردید؟ گفتم بله. آیا حاضرید در اعدام افراد شرکت کنید؟ گفتم بله.
فکر می کردم با این سئوالات مرا آزاد خواهند کرد. اما متاسفانه من و یکی دیگر که در آن بند بودیم بردند و چند نفر را نیز را از اتاق های دیگر آوردند. به ما کلاهی داده بودند روی چشم خود بکشیم اما ما از زیر کلاه بیرون را می دیدیم. این جمع بیش تر و بیش تر شد. ما را به یک اتاقی بردند و بعد سوار مینی بوس کردند . بردند محلی که اعدام می کنند. من فکر می کردم هم چانان دارند بلوف می زنند. هرگز فکر نمی کردم این ها اسلحه به دست ما بدهند. صحنه ای دیدم که پاسدارها با ماسک ایستاده بودند. ما هم پشت پاسدارها ایستادیم.
ممکن است توضیح بدهید تقریبا چن نفر بودید؟ فکر می کنم حدود صد نفر بودیم. سه مینبی بوس پر بود که بسیاری هم ایستاده بودند. ما که پشت پاسدارها ایستاده بودیم به ما گفتند چشم بندهایمان را باز کنیم. من سعی می کردم خودم را کنترل کنم. اما توان دیدن صحنه را نداشتم. آن کسانی که آوردند قرار بود اعدام شوند. آن ها را چند متری روبروی جلو پاسدارها قرار دادند.
چند نفر قرار بود اعدام شوند؟ از سمت چپ 7 یا 8 نفر را دیدم. اما از سمت راست تا چشم کار می کرد اعدامی ها ایستاده بودند. آیا زن و مرد با هم بودند؟ بلی با هم بودند. آیا سن آن ها حدس زدید؟ بلی. من پشت آن پاسداری که ایستاده بودم مردی روبرویش بود که یک طرفش دختری بود و آن طرفش یک پسر بچه بود. واقعا بچه بود. دختر هم کوچک بود اما روسری سرش بود نمی توانم بگویم چند سالش بود. سه چهار نفر (بغض و گریه شاهد) و سکوت مطلق در سالن!
قاضی: آیا قادر هستید، ادامه دهید؟ بلی. این تصویر بیست و هشت سال است که در مقابل چشمانم قرار دارد. دو نفر  دیگر را دیدیم که واقعا بیش از 15 سال نداشتند. دختری بود که با همان صدای لرزانش به سازمانش درود می فرستاد.
بعد چه اتفاقی افتاد؟ گروه شما که در پشت پاسداران ایستاده بودید، می توانید توضیح دهید چه اتفاقی افتاد؟ بلی. مدتی گذشت که به ما گفتند به طرف پاسداران برویم. در همان حال در ردیف ما برخی افتادند و ما جلو رفتیم و به پاسدارها رسیدیم. گفتند دست مان را روی دست پاسدار بگذاریم و ماشه را بکشیم. من هم همین کار را کردم و بعد قرآن خواندند. سپس دستور شلیک آمد و شلیک شد. بعد آن پاسدار به من گفت چرا فشار ندادید. من عقب رفتم. کسی جلو رفت و به اعدامی ها تیر خلاص زد. تعداد اعدامی ها خیلی زیاد بود. آن هایی که نتوانسته بودند جلو بروند وادارشان کردند جنازه ها در خون غلتیده را به کامیون ها بگذارند. آن ها دو نفری دست و پای اعدام شده گان را می گرفتند و درون کامیون می انداختند. بعد ما را سوار مینی بوس ها کردند. چشمان ما باز بود. همه مات و مبهوت بودیم. برخی لباس هایشان خونی بود. چون آن ها اعدامیان را به کامیون انداخته بودند.
من باور مذهبی دارم و آدم مذهبی هستم. یک بار هنگامی که نماز می خواندم تنها کسی که می دانست به من چه گذشته است همان خدایی ست که در بالاست. در این حالت آن قدر گریه و زاری کردم که دیگر یاد نمی آید چه اتفاقی افتاد. بعد از آن برای خودم یک دیوار کشیدم که هنوز هم آن را دارم.
قاضی: آیا مطلب دیگری هست که بگویید لطفا بفرمایید؟ این اتفاقی که برای من افتاد یک تجاوز روحی بود. این تجاوز، مانند هر تجاوز دیگر، آن چنان به روح و اعماق وجود انسان می نشیند که هرگز التیام پیدا نمی کند. من آدمی شده بودم که دستش به خونی کسی آلوده است؛ دستیار قاتلی شدم تا یک انسان آزادی خواه کشته شود. این درد را تا آخر عمرم با خودم دارم و خواهم داشت.
پس از پایان سئوال و جواب از این شاهد، سالن به حدی منقلب شده بود که وقت ناهار داده شد. البته همه می دانند که مهدی و مهدی ها، نه تنها مقصر نیستند، بلکه قربانی یک سیستم تبه کار و جنایت کار هستند. بنابراین، مقصر اصلی و واقعی آن سیستم و حکومتی است که انسان ها را به این روزگار سراسر از هراس و نگرانی و عذاب وجدان دچار می کند. بنابراین، تنها راه رهایی از این وضعیت، تلاش و مبارزه بی وقفه در جهت سرنگونی کلیت این حکومت جهل و جنایت و ترور و لغو هرگونه شکنجه روحی و جسمی و برچیده شدن زندان های سیاسی در جامعه ایران است.
بی شک، با سرنگونی این حکومت جانی و برقراری یک جامعه آزاد و برابر و انسانی، اندکی از زخم های عمیق و وسیع ستم دیدگان، داغ دیدگان و جان بدربردگان از کشتارهای جمهوری اسلامی و همه آسیب دیدگان جامعه ایران، تسکین پیدا خواهد کرد. مهدی نیز همین راه را انتخاب کرده است!
بخش دوم گزارش امروز، پس از پایان اجلای امروز منتشر خواهد شد.
 
 
شاهد پانزدهمین، نیما سروستانی بود که برادرش رستم را در 19 سالگی اعدام کرده بودند. نیما، ویدئو کلیپ کوتاهی از پدر و مادر مسن و داغ دیده اش نشان داد و تاکید کرد که آن ها باید در این جا حضور می یافتند و شهادت می دادند. آن ها همانند هزاران خانواده ایرانی که فرزندانشان در راه آزادی، طعمه جنایت کاران حکومت اسلامی شدند همیشه در درد و غم زندگی می کنند.
من چند سال پیش به عنوان خبرنگار تلویزیون سوئد به ایران رفتم و در سال 2005، فیلم مستندی تهیه کردم به نام «آن ها که گفتند نه»!
در این فیلم مستند، گورستانی در جنوب ایران را می بینیم که اعدامی های بی شماری را در آن جا دفن کرده اند. برای مثال، نیما در این مستند نشان می دهد که این قبر رستم است اما هیچ نشانی از آن ها وجود ندارد. قبر دختر 16 ساله ای وجود دارد که هوادار یک سازمان چپ بود.
 
 
 
 
نیما، در این فیلم مستند قبرهایی را نشان می دهد که ناشناخته شده هستند. او با پیرمردی گفتگو می کند که اعدامیان را دفن می کند. می دانم که در این قبرها مرده دفن شده اند، اما هویت آن ها را نمی دانم. شبی پنج یا شش نفر می آوردند و می گفتند دفن شان کنیم. خلخالی که یک شب به شیراز آمد صبح 60 نفر اعدامی به این جا آوردند. من آن ها را خاک می کردم. می گفتند این دو نفری که خاک کردید زن و شوهر هستند. اعدامی ها بیش تر از 20 سال نداشتند. آماری ندارم. خیلی در این جا خاک شده است. شما می دانستید آن ها اعدام شده اند؟ معلوم است کسی که شش هفت گلوله خورده و سرش تیر خلاص زده اند معلوم است اعدام کرده اند زیر ماشین که نرفته است. این ها رحم ندارند و هر کس دست شان افتاد اعدامش کردند.
گورکن و نیما، دقیقه ها در گورستان راه رفتند و او، به نیما قبرهایی را نشان می داد و می گفت این و آن و آن، همه اعدامی هستند. گورکن می گفت: کلا همه این ها اعدامی اند. بدبخت ها همه جوان بودند. همه این ها اعدامی اند. همه شان جوان بودند. بدبخت خانواده هایشان. این ردیف تا آن آخر اعدامی اند. جوانانی را دفن کردیم عین سرو و خجالت می کشیدم نگاه شان کنم.
فیلم مستند دیگر نیما، از گورستان خاوران است و مادری می گوید اسم این جا را لعنت آباد گذاشته بودند که ما گلزار خاوران نامیدیم. این گورهای سال شصت است. هر کس نشانه ای برای قبرهایی که شناسایی کرده اند نشانه ای گذاشته اند. سعید آذرنگ، زرشناس است که بیش از 60 ساله بود. این جا یک کرد بود که شناسیایی نشده است. جنازه ها سطحی دفن شده بودند ما جایی را کندیم و انوشیروان پسرم را شناسایی کردیم. این جا دست افتاده بود که داد زدند این کیست. همه مادرها این جا ریختند خاک ها را کنار زدیم. یکی از مادران فریاد زد این جنازه حسین است. آن یکی گفت این پسر من است و... مثل الان نبود که سیمان بریزند. از آن جا که می بینند دیوار کشیدند گورستان بهایی هاست. این جا جنازه های سال شصت را دفن کرده اند و اجازه نمی دهند ما سنگ قبر بگذاریم اگر بگذاریم می آیند و می شکنند.
من به عنوان خبرنگار تلویزیون سوئد رفتم اما آخرین بار در فرودگاه مرا گرفتند و بازجویی کردند از آن موقع به ایران نرفتم. من این فیلم ها را در جایی نشان ندادیم و الان هم گفتیم کسی فیلم نگیرد آن ها در ایران هستند. این فیلم که شما تکه های کوتاهی از آن را دیدید چندین ساعت فیلم است. خود گورکن که در مقابل دوربین قرار گرفت خودش موافقت کرد که فیلم از صورتش بگیریم. در واقع من از فرصت سوء استفاده کردم و این فیلم ها را گرفتم.
جنازه برادرم را به خانواده ام ما تحویل دادند و ان دختر 16 ساله را خانواده من دفن کردند. اما اجازه سنگ قبر نمی دهند و هر موقع خانواده ها سنگ قبر گذاشتند شکستند. اما در خاوران هرگز به خانواده ها اجازه ندادند سنگ قبر بگذارند
.
 
 
احمد موسوی، شانزدهیمن شاهد بود. من فعالیت های سیاسی ام از 56 شروع کردم و از پاییز 57 کم کم با اطلاعیه های این سازمان آشنا شدم بعد از انقلاب، با پیشگام سازمان وابسته به چریک هایی فدایی بود  فعالیت هایم را در دانشگاه ادامه دادم.
اولین بار در روستایی و در باغی زندگی می کردم که گشت سپاه آمد و گفت احمد کیست؟ گفتم من. گفتند بیا پایین. من پایین آمدم صدای فریادهای مادرم را شنیدم. آن ها نخست به در خانه ما رفته بودند که در آن نزدیکی بود. سپس به باغ آمده بودند. مادرم به سوی باغ می دوید تا مرا خبر کند. اما دیگر دیر شده بود. مرا سوار پیکانی کردند و بردند. مادرم خودش جلو ماشین انداخته بود تا مرا نجات دهد. اما من 15 روز بعد آزاد شدم. چون که مدرکی از من نداشتند.
 
 
 
 
شما 13 مارس 1982 دوباره دستگیر شدید لطفا توضیحی درباره این دستگیر بدهید؟ در این دستگیر در مخابرات عمومی در حال تلفن کردن بود و من شکنجه نشدم. دو سال بعد از اعضای دیگر دستگیر شدند مرا از قزل حصار به زندان چالوس بردند بازجویی و شکنجه من آغاز شد. وقتی به طور مخشص از شکنجه سخن می گوییم به تخت بستن و کابل زدن است. پاها وقتی متورم می شود باز می کنند روی زمینی که کابل رفتند راه بروید تا جریان خون راه بیافتد تا دوباره کابل می زند. هنگامی که کابل زدن تمام می شد تمام بدنم می لرزید. وقتی توالت رفتم ادرار من خونی بود.
من بعد از زندان های چالوس، انزلی، و رشت به زندان قزل حصار رفتم. زمانی که حاجی داود یکه تاز این زندان بود. یکی از شکنجه های حاجی داود، سر پا نگه داشتن بود. من یک بار 37 ساعت با چشم بسته کنار دیوار ایستادم. فقط هنگام غذا خوردن 15 دقیقه می نشستیم. بعد از این مدت انسان هذیان می گوید. یکی از دوستانم که الان در ایران بود 72 ساعت ایستاده نگاهش داشتند و بعدا دیگر توان راه رفتن وجود ندارد.
دوره بعد از حاجی دادود، زندانیان را به قرنطینه می بردند. تخته ها، یعنی تابوت ها نبودند اما همه آن شرایط برقرار بود.
شما می گویید در زندان های مختلفی بودید آیا سیستم شکنجه در آن ها یکی بود؟ تقریبا یکی بود. من پس از 4 سال از زندان تهران به زندان رشت برگشتم سیستم حاجی داود تازه در آن جا آغاز شده بود.
من از پاییز 65 تا مرداد 68 ملاقات نداشتم. به دلیل این که لباس زندانی نمی پوشیدیم از ملاقات و بیمارستان رفتن و غیره محروم شده بودیم.
به نظر من قبل از قتل عام زندانیان سیاسی، طرح و برنامه ریزی داشتند. شما چگونه متوجه اعدام زندانیان شدید؟ ملاقات ها را اعلام کردند که فطع است. یک لیست بچه هایی را خواندند که وسابل شان را جمع کنند. آن ها جمع کردن و بیرون رفتند. ما تصورمان این بود که این ها به دلیل تراکم زندانیان، آن ها را به جای دیگری می برند. ساعتی بعد دوباره با لیست اسامی دیگر آمد. ما نگران شدیدم اما فکر نمی کردیم اعدام می کنند. از بند 120 نفر حدود 30 نفر را بردند. در یکی دو رور 81 نفر از ما ها و 30 نفر از بندهای دیگر بردند. ما مدتی بعد فهمیدیم که ساک های بچه ها را برگردانده اند و ما نگران تر شدیدم. بازجویی من از انزلی آمد تا آزادی مرا صادر کند. آن جا رسما به من گفت بسیاری از رفقای شما زدیم. شرط آزادی این است که همکاری کنید و شرایط ما را بپذیرید. آن جا به طور رسمی برای اولین بار خود بازجو به من گفت که زندانیان سیاسی را از این جار بردیم و کشتیم. اما بعد از چند ماه که ساک ها را می خواستند به خانواده ها بدهند عبدالهی به خانواده ها اعلام می کنند که به زندان بیایند و من این موضوع را از زبان خواهرم نقل قول می کنم.
رییس زندان می گوید اسامی را که من می خوانم سمت راست بایستند. تصور برای خانواده ها این است که این ها اعدام شدند. همه نگرانند. این مرحله تمام می شود. سپس اسامی برخی خانواده را علام می کنند و می گویند بیایید جلو. هر کس جلول می رود به وی برگه ای می دهند و می گویند ساک بچه هایشان را بگیرید. در این جاست که آن صحنه، شیون و گریه و زاری بلند می شود و می دانند که چه کسانی اعدام شده اند.
من با 81 نفر که هر روز با هم بودیم غیر از دو نفر همه را اعدام کردند و دو نفر برگشتند. یکی از این دو نفر را نیز مدتی بعد دوباره بردند و اعدام کردند. در واقع هیئت مرگ فقط در تهران نبود، بلکه در تمام کشور در زندان ها پخش شده بودند. دولت در این جوخه های مرگ یک نماینده، یعنی وزارت اطلاعات داشته و رییس شورای عالی قضایی به عنوان نماینده رهبر که آن دوره، موسوی اردبیلی بود. یک نماینده داشت که موسوی اردبیلی بود. این سه ضلع لیست زندانیان اعدامی را تهیه می کردند. من فکر می کنم در زندان گیلان پس از تهران، تعداد زیادی اعدام شدند.
 
 
هفدهمین شاهد، مهدی اصلانی است. لطفا خودتان را معرفی کنید: من مهدی اصلانی هستم. اما پیش از آن که به پرسش ها پاسخ بدهم تمایل دارم بیوگرافی خود را به اطلاع حضار برسانم؟ بفرمایید. بند 8 زندان گوهردشت. درست 24 سال پیش هنگامی که دارها را جمع می کردند و خون شویی می کردند به خانواده ها اطلاع دادند به مکان هایی در تهران مراجعه کنند. خانواده ها، در مکان های تعیین شده تجمع کردند. یکی از این تجمعات، مادری را احضار می کنند کیفی را به او می دهند و این مادر روی فرش خیابان از حال می رود. مادر ریاحی دو ساک؛ مادر رضایی چهار ساک و...
من گوهردشتی و بند هشتی هستم. 24 سال است در همان جا ایستاده ام. من در حال حاضر این جا هستم تا گزارش یک جنایت غریب و مکرر را بدهم. کامیون هایی که جنازه بار زدند و 24 سال است در خاوران انتظار جناره ها را می کشند. من 24 سال است در همان جا ایستاده ام. من از دریچه ای از بند هشت، کسانی را دیدم که حسینه و کامیون ها را تمیز می کردند. خدا در آن شب جهنمی کجا بود؟ احتمالا ملائک بادش می زدند و فرمان به دست نمایندگان زمین
اش داده بود.
 
 
 
 
دادستانی: شما گفتید بند هشت ویژه بود منظورتان چیست؟ مهدی: در زندان گوهردشت بندها پارالل همدیگر هستند و به ترتیب یک بلوک آپارتمانی است. ما آمفی تئاتر و حسینه را از لای کرکره ها می دیدم. ما از فاصله اول تا چهارم مرداد ماه شاهد حوادثی بودیم که دیگران آن جا را نیم دیدند. این بند بیش ترین حادثه را دید. یکی از شب های نیمه مرداد بود که کامیون های یخچال داری که معمولا برای حمل گوشت استفاده می شد شب ها در جایی پارک می شدند و کسانی را می دیدیم که ماسک زده اند و سمپاشی می کنند. آن ها، همواره مشغول کاری بودند. بعدا متوجه شدیم در آن مکان، زندانیان را دار می زدند و برای این که در گرما بو ندهد سپماشی می کردند. و جنازه ها را نیز در این کامیون های یخچال دار می انداختند و می بردند؟
دادستانی: چطوری فهمیدید در آن کامیون ها چه بود؟ مهدی: ما در آن موقع نمی دانستیم این کامیون ها برای چه کاری شب ها در آن جا پارک می شدند؟ موقعی که نوبت ما رسید دقیقا پنجم شهریور ماه بود. دیدیم بچه ها از بند بالا پا می زدند گویا آن ها را پیش هیئت مرگ می بردند. روز بعد نوبت بند ما، یعنی بند هشت بود. پاسداران ریختند و همه ما را بیرون کردند. ما بیرون ایستادیم. فکر می کردیم می خواهند بند را بگردند. اما چشمان همه ما را بستند. ما را پیش داود لشکری سرنگهبان و مدیر داخلی زندان و ناصریان دادیار زندان بردند. این دو نقش مهمی در زندان داشتند. سئوالاتی از ما می کردند مبنی بر این که سازمان ات را قبول داری؟ مسلمانی یا نه؟ و... تعدادی ر ابردند. اما ما را که در آن جا باقی مانده بودیم ناگهان پاسداران حمله کردند و با زدن شلنگ و کابل ما را به سمت چپ زندان راندند. ما را بردند طبقه بالا و در اتاقی هایی قرار دادند که هیچ پنجره و منفذی نداشتند. این اتاق ها معروف بودند به اتاق های گاز. البته کسی را در آن جا با گاز نکشته بودند. بیش تر کسانی که در تابستان 67 کشتند از شیوه دار زدن استفاده کردند و هنوز هم این کشتار، یک راز دولتی است. ناگهان پاسداران درها را باز کردند و گفتند ده نفر اول به سوی هیئت. من این واژه را اولین بار می شنیدم. تمام ده نفری را که انتخاب کردند وجهه مشترک شان این بود که همگی هیکل های درشت داشتند. من هم جزو این ده نفر بودم. این ده نفر ایستادیم تا پاسدار فرمان حرکت داد. در این فرمان ها چپ و راست پیچیدن که من اول صف بودم یک دفعه اشتباهی پیچیدم، صف شکست. این بار من اول صف نبودم. جهان بخش از بچه های فدایی در صف اول قرار گرفت. ما را آوردند جلو اتاقی نشاندند. کسانی را به اتاق صدا می زدند و بعد می گفتند این نفر را به چپ و یا راست ببرید. جهان بخش که نفر اول بود به اتاق رفت و بیرون آمد به سمت چپ بردند. احتمالا بردند و دارش زدند و در آن کامیون های یخچال دار که ما از نبد هشت می دیدم قرار دادند. مرتضی اشراقی، به عنوان دادستان و نیری و مصطفی پور محمدی هم نماینده وزارت اطلاعات بود. از من سئوال کردند: مسلمانی یا مارکسیست؟ قطعا جواب برخی از آن ها این بود که مارکسیست هستم. پرسش از مجاهدین محارب با خدا بود اما از چپ ها سئوال می کردند مسلمانی یا مارکسیست. در واقع کشتن فکر بود. من همواره در زندان از پرسش های ایدئولوژیک فرار می کردم. کسانی که از مقابله فرار می کردند با پرسش های بعدی «نیری» روبرو می شدند. پرسش های دیگری مطرح می کرد: اگر مسلمانی باید نماز بخوانی یا می زنیم تا نماز بخوانی. بنابراین، می زدند تا نماز بخوانی. کسانی که با سئوالات ایدئولوژیک مواجه شدند سرانجام به خاوران برده شدند.
هیچ کدام از زندانیان دهه شصت، وکیل مدافع نداشتند. حاجی دادود می گفت: مهم نیست شما توبه کنید باید محرز شود که توبه کرده اید. در تابستان 67، کسانی که از حاج آقا نیری پرسیده بودند چرا سئوال می کنید مسلمانی و یا مارکسیست. جواب داده بود می خواهیم آن ها از همدیگر جدا کنیم. بنابراین، ویژگی کشتار 67 با دروغ و فریب صورت گرفت.
من دو بار در مقابل هیئت مرگ قرار گرفتم. بار اول شهریور 67 بود. گفتند چشم بند خود را بالا بزن. سئوال اول شان این بود که: مسلمانی و یا مارکسیست. من از جواب فرار می کردم. در این لحظه تلفن زنگ زد. مرا از اتاق بیرون بردند و نه به چپ و نه به راست، بلکه به بند دیگری بردند و علتش را من نمی دانم.
دادستانی: شما در اوین و گوهردشت بودید به نظر شما شکنجه های شبیه هم بودند؟ مهدی: نظام زندان جمهوری اسلامی، بر دو مبنا استوار بود: دریدن روح و جسم. اما  اشکالش فرق می کرد. قطعا کسانی که در تابوت های حاجی داود بودند سختی بیش تری کشیدند. من 63 به زندان رفتم. دوستانی که از تابوت ها گفتند ما گفتیم چه خوب که ما نبودیم. اما در سال 67 ما چیزهایی دیدیم که دیگران می گفتند چه خوب که ما نبودیم. اما کسانی چون شکوفه، هر دو را دیدند و عمیق تر این مساله را تصویر نمودند
.
 
 
شاهد هجدهمین نادر (فرهاد) بوکایی است. دادستانی: بعضی از سئوالات من ممکن است تکراری باشد اما تلاش ما این است که ادله به دست قضات بدهیم.
نادر: من پنج سال به زندان محکوم شدم اما هشت سال زندان کشیدم. به غیر از کمیته محلی که مرا دستگیر کرده بود به کمیته مرکزی بهارستان بردند و سپس به زندان اوین منتقل شدیم. مرا 23 آذر 60، به زندان اوین بردند. از آذر 60 تا فروردین 65 من در دو واحد 1 و 3 قزل حصار بودم. فروردین 60، به زندان گوهردشت منتقل شدم و در بند هشت بودم. بعد از کشتار 67، در دی ماه 67 آزاد شدم.
ما تریلی بزرگ حمل گوشت دیدیم. ما خبری شنیدیم که تعداد زیادی از مجاهدین را بردند در زندان اوین اعدام کردند. ما هیچ وقت فکر نمی کردیم دار بزنند. به زندانیان نگفتند می خواهیم شما را اعدام کنیم. شاید می گفتند تعدادی عقب نشینی می کردند و اعدام نمی شدند. مثلا عباس از سازمان پیکار در بند ما بود و می دانست اعدام خواهد شد ایستاد و اعدام هم شد. اما خیلی ها نمی دانسنتد.
 
 
 
 
ششم شهریور 67 ده صبح امدند سراغ بند ما. من رفتم اتاق داود لشکری. اسم و اتهام مرا پسید: گفتم راه کارگر. گقت مصاحبه می کنی، گفتم نه. گفت مسلمانی؟ پاسخ من این بود من باید در این مورد تحقیق باید بکنم. در زندان هم نمی شود. گفت رک جواب دهید: مسلمانی یا نه؟ گفت حرف نزن خدا را قبول داری یا نه. باز من همان جواب را دادم. گفت این آسمان ها و کهکشان ها تحقیق می خواهد؟ آن پیززن هفتاده ساله می گوید خدا و خدا تحقیق می خواهد. به پاسدار گفت ببر بیرون تا تحقیق کند. نهم شهریور ساعت نه صبح آمدند و ما را بردند پایین ببرند دادگاه. می برند یک بند فرعی در کنار دادگاه. ما حدود 45 نفر آن جا جمع کردند. اما چند نفر را برده بودند ما از وضع آن ها خبر نداشتیم. اما در دستشویی های نوشته بودند بچه ها را اعدام می کنند.
ناصریان آمد و یکی یکی ما را از بند بیرون آورد و تک تک می پرسید مسلمانی: جواب می دادی آره. من نفر دهم بودم همین جواب ها را دادم. اما با مشت و لگد ما را به انفرادی برگرداندند. این دفعه داود لشکری آمد. گویا به نیروی می گوید این نفر مسلمان نیستند و دروغ می گویند. داود لشکری آمد و سئوال کرد کسی هست مسلمان نباشد کسی دستش را بالا نیاورد. کمی فحش داد و رفت. ما دوباره به پیش هیئت مرگ نرفتیم و خیلی ها نرفتند و زنده ماندند
.

هیچ نظری موجود نیست: