۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

آقای معصومی من یکی از «دوستان مورد اعتماد» ایرج مصداقی هستم – قسمت پنجم

آقای معصومی من یکی از «دوستان مورد اعتماد» ایرج مصداقی هستم – قسمت پنجم
امیر صیاحی

فریفتن آدم‌ها و آوردن به منطقه
آقای معصومی شما نوشته‌ی ایرج مصداقی را با آوردن نقل قولی از وی در «گزارش ۹۲» که نوشته بود :
«بسیاری را که تعدادی شان خلافکار بودند، در کوچه ها و خیابانهای استانبول و کراچی و... با وعده و فریب به "اشرف" منتقل کردید و راه بازگشت را برایشان بستید» (ص116)
زیر سؤال بردید و با پذیرش ادعاهای کذب مجاهدین چنین ادعاهایی را به وزارت اطلاعات و ... نسبت دادید و همچنان بر دروغگویی مجاهدین پافشاری کردید. نمی‌دانم به عنوان یک نفر که سرش در تاریخ بوده و سرنوشت بسیاری را در گذشته خوانده  این همه اعتماد به نفس برای پافشاری روی دروغ‌های مجاهدین را از کجا آورده‌اید و چرا درس عبرت از سرهای شکسته نمی‌گیرید؟
از من به عنوان کسی که خودش شاهد و ناظر ماجرا بوده و البته نمی‌توانید دیگر مدعی شوید که در صحنه نبوده، بشنوید که موضوع از چه قرار است.
در تیف که بودیم پس از مدتی آمریکایی‌ها عده‌ای را خواستند. گویا در بازجویی‌ها و گفتگو با افراد متوجه شده بودند تعدادی از «گوهران بی بدیل» تابعیت پاکستان را دارتد. از این تعداد، چند نفری فارسی نمی‌توانستند صحبت کنند. این‌ها را سرشان کلاه گذاشته و به بهانه‌ی کار به اشرف آورده بودند. آمریکایی‌ها با هماهنگی کمیسیاریای عالی پناهندگان و سفارت پاکستان همه آن‌ها را در همان سال اول به پاکستان اعزام کردند. آقای معصومی آن‌ها تا چندی پیش به عنوان «گوهر بی‌بدیل» و کسانی که پیام «انقلاب مریم» را گرفته‌اند معرفی می‌شدند. باور می‌کنید بلوچ‌‌های پاکستانی که فارسی هم بلد نیستند پیام انقلاب خواهر مریم را گرفته باشند و خانه و زندگیشان در پاکستان را رها کرده و برای مبارزه به عراق بیایند؟
مقامات آمریکایی و کمیسیاریای عالی پناهندگان که بخوبی در جریان ماوقع هستند. بچه‌هایی که در تیف بودند که شاهد ماجرا هستند. چه چیزی را تکذیب می‌کنید؟ چرا با آبروی خودتان بازی می‌کنید؟ سکوت کنید بهتر است. گول فریب‌های مجاهدین را نخورید.
در تیف هم که بودم تا دلتان بخواهد جمع اراذل و اوباش جمع بود. «یعقوب کرکس»، «جعفر تروریست» و ... بخشی از آن‌ها بودند. آن‌ها کسانی بودند که مجاهدین از خیابان‌های ترکیه جمع کرده بودند و به اشرف آورده بودند و به عنوان «گوهران بی بدیل» مریم آن‌ها را رنگ می‌کردند. آقای معصومی عضوگیری از میان اراذل و اوباش و خلافاکاران واقعیت دارد. آقای معصومی معیار عضویت در مجاهدین تغییر کرده بود، آن‌چه روزگاری حنیف نژاد و بنیانگذاران مجاهدین روی آن تأکید کرده بودند جایش را داده بود به واقعیتی که گفتم.
اگر راست می‌گویید و صداقتی دارید به جای تکذیب و انکار و مارک زدن به شاهدان از کارهای انجام گرفته دفاع کنید. بگویید بله پاکستانی و قاتل و خلاف‌کار ما را به عنوان منجیان خود می‌دیدند و سر دست می‌شکستند تا برای درمان دردهایشان نزد ما بیایند و «آدم» شوند. ما هم به مدد دم مسیحایی انقلاب مریم از آن‌ها «گوهر بی‌بدیل» و انسان «طراز مکتب» می‌ساختیم.
آقای معصومی از این افراد در رده‌های بالای مجاهدین به عنوان «کارتن خواب» نام برده می‌شد.
اجازه دهید این مسائل را آقای رجوی در یک اطلاعیه کوتاه از زبان خودشان تکذیب کنند. به شما چه که خودتان را وارد این دعواها می‌کنید . شما که غم مردم ایران ندارید. شما که در اشرف نبوده‌اید. به زندگی‌ در کنار خانواده‌ مشغولید و هر از چندگاهی هم از رئیس اداره‌تان به فرموده دفاع می‌کنید یا به دستور ایشان دست به قلم می‌برید.
آقای معصومی شما ناسلامتی خود را تاریخ دان می‌دانید. تاریخ دان تا آن‌جا که من می‌دانم فاکت‌های تاریخی را کنار هم می‌گذارد. ادعاهای دو طرف ماجرا را می‌آورد. کاری که شما می‌کنید تاریخ نگاری نیست. مسئولیت روابط عمومی یک اداره را به شما داده‌اند و شما مجبورید طبق وظیفه عمل کنید.
 
مصاحبه با آمریکایی‌ها و دروغپردازی‌ مجاهدین
پس از اشغال عراق و خلع سلاح ارتش آزادیبخش، آمریکا رسما به همه ابلاغ کرد ما شما را به صفت فرد و نه سازمان به رسمیت می‌شناسیم. داستان‌هایی که مجاهدین در خارج از کشور سر هم می‌کنند را باور نکنید.  پس از آن مصاحبه با مأمورین وزارت امور خارجه آمریکا شروع شد. این مصاحبه‌ها در ضلع شمالی قرارگاه اشرف که بعدها نام «تیف» به خود گرفت صورت گرفت.
 
پیش از این ما را دسته بندی کردند و شب قبل از شروع مصاحبه ژیلا دیهیم بچه‌ها را بر سر چگونگی پاسخگویی توجیه می‌کرد. چند روز قبل از آن صدیقه حسینی تعدادی از بچه‌ها را صدا زد و با آن‌ها صحبت می‌کرد. این تعداد شامل آن‌هایی می‌شد که حدس می‌زدند در صورت رفتن به مصاحبه همانجا تصمیم به ماندن در تیف بگیرند. این یک شکست سیاسی برای سازمان تلقی می‌شد. در نتیجه تلاش داشت بگونه‌ای روحیه بچه‌ها را بالا ببرد و مستمر تأکید می‌کرد باید گذشته را فراموش کرد. خودشان می‌دانستند چه بلایی سر بچه‌ها آورده‌اند حالا از در توجیه درآمده و این که گذشته را بایستی فراموش کرد. آقای معصومی همه‌ی جانیان و ناقضان حقوق بشر می‌گویند «گذشته را بایستی فراموش کرد» اصلا همه‌ی آن‌ها خواهان فراموش کردن گذشته هستند. چون خودشان بهتر از هر کس می‌دانند که قابل دفاع نیست. ژیلا دیهیم به ما می‌گفت «گذشته را فراموش کنید» شما حالا وظیفه‌ی انکار «گذشته» را به عهده گرفته‌اید. آیا این کار شرافتمندانه است؟
 
ژیلا دیهیم و مجاهدین با مطرح کردن دشمن و رژیم می‌خواستند از احساسات ضد رژیمی بچه‌ها سوءاستفاده کنند.
ژیلا می‌گفت مهم نه گفتن به رژیم است. چرا که قبل از این ده‌ها مورد اتفاق افتاده بود که فرد حاضر به بازگشت به اشرف نبود و از همانجا به تیف منتقل می‌شد. مجاهدین از روندی که اوضاع داشت کاملا به هم ریخته بودند و می‌گفتند شما از مصاحبه برگردید ما خودمان شما را می‌فرستیم نزد آمریکایی‌ها. در آن مقطع برایشان مهم این بود که فرد بعد از مصاحبه نزد آمریکایی‌ها نماند.
در ضمن توجیه شدیم اگر اصرار کردند که در اشرف نمی‌توانید بمانید و هرچه زودتر بایستی آن‌جا را ترک کنید بگویید پس ما را به آمریکا منتقل کنید. و در این رابطه اصرار کنید. ژیلا به دو منظور اصرار می‌کرد که ما روی رفتن به آمریکا پافشاری کنیم. ۱- می‌دانستند چشم‌اندازی برای پناهندگی و بردن ما به آمریکا نیست و قطعا جواب منفی خواهد بود ۲- از طرف دیگر می‌خواستند دل آمریکایی‌ها را به دست بیاورند که ما جز خاک آمریکا هیچ‌جا را مدنظر نداریم.
 
صدیقه حسینی هنگام صحبت با من عنوان کرد هفته‌ی آینده شما برای مصاحبه با وزارت امورخارجه می‌روید و در ادامه شروع کرد به دلداری دادن به من که گویا تحولات بزرگتری در پیش است. می‌گفت امریکایی‌ها باید ما را به عنوان آلترناتیو واقعی به رسیمت بشناسند. رفتن و برگشتن شما برای ما خیلی مهم است. ممکن است بعدا نفر به هر دلیلی نخواهد بماند ما به او کمک می‌کنیم و او را از عراق خارج می‌کنیم.
در ادامه صحبت‌هایش گفت ممکن است تعداد معدودی حاضر به ادامه‌ی راه نباشند وارزیابی ما این تعداد بین ۵۰ تا ۶۰ نفر هستند و تلاش می‌کنیم به آن‌ها کمک کنیم و آن‌ها را از عراق خارج کنیم. و حتی اگر خواستار رفتن به تیف هستند ما آن‌ها را به آمریکایی‌ها معرفی می‌کنیم و سفارش آن‌ها را می‌کنیم که بتوانند از یک شرایط بهتر در «تیف» برخوردار باشند. در واقع دروغی نبود که سرهم نکنند تا بلکه فرد یک روز بیشتر در روابط باقی بماند. مجاهدین سال‌هاست که سیاست از این ستون به آن ستون فرج است را اجرا می‌کنند. رهبری مجاهدین هم بدون آن که استراتژی مشخصی داشته باشد روی جان و مال و خون و نفس مجاهدین قمار می‌کند و ذره ذره شیره‌ی آن‌ها را می‌مکد تا روزی که در خاک شوند و این بار از عکس‌شان برای مظلوم‌نمایی استفاده کند.
صدیقه حسینی تلاش می‌کرد با دروغ هم که شده مانع از رفتن من به هنگام مصاحبه به تیف شود. چرا که در تحلیل نهایی رفتن به مصاحبه و بازگشت نوعی پیروزی سیاسی تلقی می‌شد. حتی اگر شده با فریب نیرو.
برایم مشخص بود که او دروغ می‌گفت. با این حال به او گفتم خواهر قرار نیست به تیف بروم. مطلقا تصمیم من این نیست. دیدم رنگ و روی او باز  شد. و به دنبال آن آب سردی روی سرش ریختم . من به تعهد خود به سازمان تا ژوئن ۲۰۰۴ هستم بعد تصمیم می‌گیرم چه کار کنم.
 
در ژوئن ۲۰۰۴ وقتی به تیف رفتم جمعیت تیف بیش از ۶۰۰ نفر بود و همه از شرایط یکسان برخوردار بودند. در تیف که بودیم در واقع مجاهدین علیه افراد نزد آمریکایی می‌زدند و گزارشات خلاف واقع به آمریکایی‌ها می دادند و «سفارش» کسی را نکردند و برعکس ما را عناصر «ضد‌آمریکایی» و «ضدامپریالیست» و ضد خط نزدیکی مجاهدین به آمریکا معرفی می‌کردند.
 
داستان پیوستن عباس ثابت منش و محاکمه و ...
پیش از من عباس ثابت منش را صدا زدند. نیم ساعت بعد با یک ساعت مچی شیک از اتاق بیرون آمد. وقتی نگاهم به ساعت افتاد متوجه شدم که صدیقه حسینی به او هدیه کرده است. به این اکتفا کردم که چه ساعت قشنگی است. عباس نگاهی به من انداخت ، لبخندی زد و سری تکان داد و رفت. با خودم گفتم چرا سر تکان داد؟ عباس ثابت منش جزو آن دسته‌ی ۱۵ نفری بود که همراه ما بود . ابتدا به سالن اجتماعات برده شدیم و توجیه مختصر شدیم . پس از آن از زیر قرآن رد شدیم و سوار اتوبوس شدیم. ملاحظه می‌کنید از چه شیوه‌‌هایی برای سوءاستفاده از احساسات استفاده می‌کنند. یادتان می‌آید در تاریخ عمروعاص چگونه قرآن را بر سر نیزه کرده بود؟
این اکیپ را ژیلا دیهیم و اسدالله مثنی همراهی می‌کردند. در همان ابتدا اسدالله شروع به شوخی با عباس کرد. و او را به انتهای اتوبوس برد و با او خوش و بش کرد. آن‌هم با شوخی و خنده که از اسدالله مثنی بعید بود. حس کردم کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است. کنجکاو شدم، دیروز ساعت مچی ، امروز این رفتار آن‌هم اسدالله مثنی که اساسا‌ً‌ این گونه رفتار با روحیه‌اش سرسازگاری نداشت، چرا این همه به عباس باج می‌دهند؟ تا پیش از این چنین رفتارهایی از مجاهدین سر نمی‌زد. 
اکیپ ما پس از مصاحبه همه برگشتند. کسی حاضر به رفتن به تیف علیرغم این که مأموران وزارت خارجه اصرار داشتند که این جا به مراتب برای شما بهتر است نشد. مأموران آمریکایی می‌گفتند ما توصیه می‌کنیم بمانید اما انتخاب با شماست. آن‌ها تأکید می‌کردند در این تردید نکنید که اشرف تعطیل می‌شود. ما سردرگم بودیم و قدرت تصمیم‌گیری نداشتیم. 
پس از آن یگان ما حفاظت ضلع جنوب را داشت. من به عنوان سرتیم و عباس نفر دوم بود. خوشحال شدم که با عباس هستم. کنجکاو شده بودم بفهمم چه داستانی بوده که ساعت مچی به او هدیه شده و رفتار اسدالله چرا اینگونه بود.
طی چند روز اعتماد عباس را جلب کردم به گونه‌ای که رادیو اش را از جازسازی در آسایشگاه در آورد و همراه خود به برج نگهبانی آورد.
باور نمی‌کنید مثل فیلم‌ها انگار ما در اردوگاه اسرای جنگی دشمن اسیر بودیم و می‌خواستیم با رادیویی که قاچاق کرده بودیم اخبار جبهه‌های میهن و ... را بفهمیم. درست مثل فیلم‌های جنگی آمریکایی و اسارتگاه‌های هیتلری. باور کنید وضعیت ما بدتر بود. من هرلحظه صحنه‌ی فیلم‌ها از جلوی نظرم می‌گذشتند و بر آرزوهای برباده رفته ام افسوس می‌خوردم.
آقای معصومی در سطح مناسبات رادیو ممنوع بود. پس از سال ۷۳ رادیو ها جمع و آن تعداد که حاضر به تحویل رادیوی خود نبودند اقدام به جاسازی آن کردند. تا از تحویل آن پرهیز کنند. که اغلب این جاسازی‌ها لو رفت و رادیوها جمع‌آوری شد. معدود نفراتی بودند که توانستند رادیوهایشان را حفط  کنند. عباس جزو این دسته نبود. فکر می‌کنم عباس رادیو مزبور را به تازگی و پس از حمله‌ی آمریکا و از مواضع عراقی‌ها پس از فروپاشی پیدا کرده و جاسازی کرده بود.
جالب این جاست که بچه‌ها برای گوش دادن به رادیو به بیسم‌های نصب شده روی زرهی‌های خود روی آوردند. وقتی متوجه شدند شایعه کردند یک عنصر نفوذی تلاش داشت با استفاده از بی سیم با رژیم تماس بگیرد که شناسایی و دستگیر شد. به این بهانه بی‌سیم‌ها را از روی زرهی‌ها جمع کردند و در انبارها نگهداری می‌شد. رادیو برای مجاهدین از بمب خطرناکتر بود. از آگاه شدن افراد می‌ترسیدند. می‌خواستند کسی از دنیای بیرون مطلع نشود. ما در غار مجاهدین که بدتر از غار اصحاب کهف بود اسیر بودیم.
 
وقتی اعتماد عباس را جلب کردم. داستان پیوستن خود و همراهانش به سازمان را توضیح داد. وی می‌گفت من به اتفاق علیرضا مؤذن تبریزی و برادر وی تورج برای یک زندگی بهتر به استانبول رفتیم و از آن‌جا تصمیم داشیتم خود را به اروپا برسانیم. علیرغم تلاشی که کردیم به نتیجه نرسیدیم. به مرور دار و ندارمان را از دست دادیم به گونه‌ای که حتی پول غذای خود را نداشتیم. به تدریج حتی پول محل سکونت خود را نداشتیم. پس از آن آقایی به تدریج با ما آشنا شد. ما را به منزل خود دعوت کرد. خیلی خوب از ما پذیرایی کرد که اصلا برایمان باور نکردنی بود. در ترکیه آدم‌ها همه تو جیب هم دست می‌کردند و سرهم کلاه می‌گذاشتند اما این آقا کلی خرج ما کرد. بدون این که چیزی از ما خواسته باشد. ما کاملا به او اعتماد کردیم.
هفته‌ها مستمر به ما سر می‌زد و کمک می‌کرد. یک روز پرسید می‌خواهید برای آینده چه کار کنید؟ در پاسخ گفتیم قصد رفتن به اروپا را داریم. وی پاسخ داد چه خوب!  آفرین . من می‌توانم به شما کمک کنم. فقط بگویید اهل کار هستید یا نه؟ گشاد نمی‌دید؟ اگر اهل کارید پول خوبی هم به شما می‌دهند. فقط باید قول دهید که گشاد بازی در نیاورید. که باعث میشه آبروی من نزد آن‌ها برود.
در  پاسخ با هیجان و خوشحالی گفتیم، بله بله قول می‌دهیم. هول شده بودیم. چرا که نه. احساس کردیم دنیایمان عوض شده. گفت حالا بروید فردا شب صحبت می‌کنیم. ما بی صبرانه منتظر فردا و آن آقا شدیم.
وقتی آمد گفت همه چیز چفت و جور شده. فقط باید شما قبول کنید. شما برای کار به عراق می‌روید. جا خوردیم. مگر میشه تو عراق کار کرد؟ وقتی سؤال کردیم گفت فقط می‌دانم آن‌جا کلی پول می‌گیرید. بعد اگر خسته شدید آن‌جا به شما کمک می‌کنند که بروید به اروپا. اصلا بودن در عراق خیلی به کار کیس‌تان می‌خورد و برای رفتن و پذیرفته شدن در اروپا تعیین کننده است و به شما کمک می‌کنه که اقامت یک کشور اروپایی را بگیرید. احساس می‌کردیم این رویاست که تحقق می‌باید و نه واقعیت. یعنی کار و بعد درآمد و بعد پریدن به یک کشور اروپایی و دریافت اقامت دائم آن کشور.  اصلا باورش برای ما غیرممکن بود. فکر می‌کردیم خواب می‌بینیم.
آقای معصومی خودتان را به جای آن‌ها بگذارید تا متوجه گوشه‌ای از جنایاتی که صورت گرفته شوید. اگر این کار را با شما و یا فرزندتان می‌کردند چه می‌گفتید؟
 
عباس می‌گفت:‌ بلافاصله قبول کردیم به عراق بیائیم. پس از ورود پاسپورت ما را تحویل گرفتند و در همان روز به اشرف منتقل شدیم. بعد متوجه شدیم هیچ خبری از شرکت و پول و در آمد نیست. نه کار نه درآمد و نه از اروپا و ... باورش برای ما غیرممکن بود. بعد با خودم فکر کردم در ترکیه همه دست تو جیب هم می‌کنند اما این آقا انگشت کرد تو کون ما. ....
 
در قسمت «پذیرش» ارتش آزادیبخش که بودیم نفس کشیدن برایم سخت بود. همانجا پس از نشست‌ها و برخوردهای اولیه من گفتم مخلص شما هستم. نوکر شما هستم. فقط اجازه دهید من بروم. فقط پاسپورت مرا به من برگردانید. نمی‌خواهم باشم. من مخلص شما هستم. مستمر این را تکرار می‌کردم و خواهش می‌کردم. در پاسخ گفتند: بی‌شرف ، بی ناموس، کدام پاسپورت؟ چرا تهمت می‌زنی آشغال. ما دست تو را گرفتیم. کمک کردیم که آدم بشی. نروی زندان ابوغریب. حالا به ما تهمت می‌زنی؟ خوب بود با سر می‌رفتی تو زندان ابوغریب.
پدرسوخته چرا همان شب اول نگفتی نمی‌خواهی بمانی. آمدی اطلاعات ما را جمع کنی و به رژیم بدهی؟ علیرغم این من برای رفتن پا می‌فشردم. و تنها فحش می‌شنیدم. مرا به اتاقی منتقل و در آن زندانی کردند.
مرا به نقطه‌ای در «اسکان» منتقل و در آن‌جا زندانی کردند. و مستمر از من بازجویی به عمل می آمد. در این بازجویی‌ها اغلب لعیا خیابانی و فهمیه اروانی بودند. پس از خاتمه بازجویی‌ها به من ابلاغ شد که به زودی دادگاه تو تشکیل می‌شود. به هنگام ورود به سالن دادگاه دیدم ۱۳- ۱۴ نفر آن‌جا نشسته‌اند. نادر رفیعی نژاد قاضی دادگاه بود. به من گفتند به محض ورود دادستان که اسدالله مثنی بود قیام کنید. همه باید بایستند.
آقای معصومی می‌بینید چه تئاتری بازی می‌کردند؟ چه نمایشاتی برگزار می‌کردند؟  آیا یاد دادگاه‌های استالین نمی‌افتید؟
من کتاب «در دادگاه تاریخ» ترجمه منوچهر هزارخانی را در سوئد خواندم. دادگاه‌های استالین هرلحظه اشرف و این خاطره‌ها را به یادم می‌آورد و هرچه ناسزا بود در دلم به هزارخانی می‌دادم که می‌فهمد در اشرف و مجاهدین چه می‌گذرد و به خاطر یک لقمه نان همه چیزش را می‌فروشد.
عباس می گفت من آنقدر ترسیده بودم کم بود خودم را خیس کنم.  نمی دانستم چه کار کنم. در همین حین یک نفر داد زد، قیام کنید و دادستان وارد شد. بعد برگشت به من گفت می‌دونی دادستان کی بود؟ گفتم نه.  سکوت اختیار کردم. واقعا آچمز شده بودم. دادستان، دادگاه، قاضی ، باورش برایم غیرممکن بود. بعد گفتم عباس درست می‌گویی؟ حالم واقعا بد شد. گفت بله اسدالله مثنی دادستان بود. البته او هم مثل لاجوردی هم بازجو بود هم شکنجه‌گر، هم زندانبان و هم مأمور دستگیری و هم دادستان. همانطور که لاجوردی از خمینی و بهشتی صلاحیت کسب کرده بود اسدالله مثنی هم از مسعود و مریم صلاحیت قضایی و دادرسی کسب کرده بود.
عباس می‌گفت در این «دادگاه» و نمایشی که ترتیب داده بودند به عنوان عامل نفوذی رژیم معرفی شدم و محاکمه‌ی من شروع شد و ته خط «دادستان» خواستار اشد مجازات شد.
قاضی نادر رفیعی نژاد بود. پس از آن تنفس اعلام شد. در همین حین که من کاملا ترسیده بودم به رفیعی‌نژاد گفتم نمی‌شود کاری کرد؟ گفت حداقل تصمیمی که برای تو گرفته می‌شود دو سال زندانی در اشرف است. دلیل آن را مسائل امنیتی عنوان کرد. پس از آن به ابوغریب تحویل داده می‌شوی. آن‌جا هم به دلیل وورد غیرقانونی متهم به جاسوسی می‌شوید و اگر به تو رحم کنند هشت سال زندان محکوم می‌شوی. می‌بینید مجاهدین او را با فریب و وعده‌ی کار و اعزام به اروپا و ... به عراق و اشرف کشانده بودند حالا می‌گفتند «ورود غیرقانونی» به عراق داشتی و به همین دلیل بایستی هشت سال زندان صدام حسین را هم تحمل کنی. آیا این جنایت نیست؟‌
عباس می‌گفت:‌ من هم به خیال خودم زرنگ بودم همانجا گفتم من آمدم مبارزه کنم و پس از پذیرش اتهام و امضاء متنی که جلویم بود درخواست کردم به من فرصت داده شود تا جبران کنم.
آقای معصومی خودتان را به بلاهت نزنید بسیاری از دست نوشته‌ها را در چنین شرایطی از انسان‌هایی که هیچ اختیاری نداشتند گرفتند.
 
آقای معصومی، عباس ثابت منش پس از اشغال عراق و خلع سلاح و بازگشت به اشرف عاقبت به تیف فرار کرد و پس از آن به ایران برگشت.
 
علیرضا مؤذن تبریزی مجاهد انقلاب کرده
اما بشنوید ازعلیرضا مؤذن تبریزی که با عباس ثابت منش در ترکیه فریب مجاهدین را خورد و به اشرف آمد.
عباس تعریف می‌کرد علیرضا چند نوبت به داخل اعزام شد. در این رابطه پسرخاله‌ی خود را که او هم دست پسرخواهرش را گرفته بود به منطقه آورد.
پس از آن علیرضا پدر خود را جذب کرد. من فقط داشتم نگاه می‌کردم و گیج شده بودم. گفتم این خل و چل مگر این کارها را هم کرده است؟ باورم نمی‌شد علیرضایی که می‌شناختم چنین کارهایی را کرده باشد. عباس گفت:  خل و چل تو هستی. او خیلی حواس‌اش جمع است. من تعجب کردم و سؤال کردم چرا این کار را کرد؟ گفت رسیدم به حرفت. رفته به همه دروغ گفته. با این بهانه که بیایید همه‌ی شما را ببرم آلمان همه را اسیر کرده است. یاد زنانی افتادم که خود اسیر باندهای فحشا می‌شوند و بعد که تا ته رفتند خودشان عاملی می‌شوند برای به تور انداختن طعمه‌های دیگر. اما باورم نمی‌شد چنین اموری در مجاهدین اتفاق افتاده باشد.
 
عباس می‌گفت پسرخاله‌ی علیرضا بعد از شنیدن خالی‌بندی‌های علیرضا که مدعی بود خودش همه چیز را به چشم دیده، بلافاصله مغازه را فروخته و از علیرضا خواهش می‌کند پسر خواهرش را هم که زیر سن بود همراه بیاورد..
با این ذهن که مثل ما بیاید عراق و از آن‌جا برود اروپا. اما آن پسرخاله از قبل روشن کرده بود که می‌خواهد به آلمان برود. و علیرضا گفته بود برای همین شما را می‌خواهیم. شما آن‌جا می‌توانید فعالیت کنید.
بیچاره‌ها اصلا به مخیله عقلشان هم خطور نمی‌کرد که علیرضا خالی می‌بندد و خودش هم اسیر است و می‌خواهد همان بلایی را که سر خودش آمده سر ان‌ها بیاورد.
او نقش خود را بازی کرد و موفق می‌شد چند «گوهر بی‌بدیل» به این ترتیب به تور بیاندازد.
پسرخاله‌ی علیرضا وقتی در «پذیرش» ارتش آزادیبخش بود بطور مستمر از علیرضا می‌پرسید کی به آلمان اعزام می‌شود؟
به تدریج که متوجه می‌شود چه کلاهی سرش گذاشته شده دچار جنون می‌شود. شب دیروقت وارد آسایشگاه اتاق محل استراحت علیرضا می‌شود و تلاش میکند با استفاده از بالشت او را خفه کند. شانس با علیرضا یار بود و زنده ماند. یکی از بچه‌ها برحسب تصادف که از پست نگهبانی بر می‌گشت متوجه این موضوع می‌‌شود و او را نجات می‌دهد.
علیرضا به قدری هول شده بود که با شورت از آسایشگاه فرار و به اتاق مسئول خود پناه برد. این داستان آنقدر بیرون زد که نمی‌دانستند چگونه جمع‌اش کنند. سرانجام این فرد همراه پسرخواهرش در مرز رها شد. پدر علیرضا نیز دچار همین سرنوشت شد.
علیرضا مؤذن تبریزی بعداً‌ خودش به تیف آمد. بایستی می‌بودید و داستان‌های او را تیف می‌دیدید. در آن‌جا به «ژنرال» معروف بود. حتی سربازان آمریکایی‌ هم او را به این نام می‌خواندند. او پرچم آمریکا را جلوی چادرش به اهتزاز در آورده بود. علیرضا پس از بسته شدن تیف خودش را به کردستان و ترکیه و یونان و ...  را رساند.
 
علیرضا در «اشرف» به عنوان یکی از سمبل‌‌های انقلاب مریم شناخته می‌شد. وی هنگام صرف نهار یا شام اغلب دست‌های خود را بالا می‌گرفت و برای مریم و مسعود دعا می‌کرد و می‌گفت از خدا می‌خواهم مسعود و مریم را حفظ کند. معمولاً‌ بلند می‌گفت که بقیه هم بشنوند.
علیرضا زائر فرمانده یگان ما اغلب مرا در نشست صفر صفر روزانه علیرضا مؤذن شرکت می‌داد و غیرمستقیم می گفت این شکل از فاکت نویسی مد نظر ماست.
علیرضا به گونه فاکت می‌خواند که آمدن و نیامدنش در بحث‌ها و کار روزمره و ... حول محور جنسی است.
در نشست معارفه‌ی علیرضا مؤذن، ژیلا دیهیم از قبل لایه اعضا را توجیه کرد که افراد جدید از «پذیرش» به جمع ما افزوده می‌شوند. جلسه نشست معارفه داریم و تلاش کنید از آن‌ها بیشتر سؤال کنید و با توجه به پاسخ‌های آنها نقطه آن‌ها برای شما روشن شود و به تنظیم رابطه هاتون با آن‌ها سمت بدهید. جالب اینجاست وقتی از علیرضا سؤال شد این همه سال کجا بودی؟ سرش را پایین انداخت و گفت من شرمنده جمع هستم. حال مصمم هستم جبران کنم. و قدم های جدی برداشتم. باز هم احساس می‌کنم نکرده‌های زیادی دارم که به یمن انقلاب خواهر مریم جبران خواهم کرد.
آقای معصومی خدا می‌داند چقدر علیرضا مؤذن را توی سر ما زدند. چقدر از حل شدگی و وصل به رهبری او گفتند.  
البته علیرضا مؤذن تبریزی با سایت ایران اینترلینک هم مصاحبه کرده است. منتهی به بلایی که خودش تحت هدایت مجاهدین سر بستگانش آورده اشاره نکرده استو خوب بود علیرضا به جای قلمبه سلنبه صحبت کردن به توضیح این اعمال و انگیزه‌‌اش از انجام آن‌ها می‌پرداخت.
 
امیر صیاحی
 
 

هیچ نظری موجود نیست: