بحران روحی مسعود رجوی و برخورد مناسب با آن
ایرج شكری
ایرج شكری
رهبر مجاهدین دچار بحران روحی است و این
بحران در واقعیت گریزیها و توّهمات شدیدی که بیشتر و بیشتر در آن فرو می
رود دیده می شود. توّهم این بار به وضوح در پیامی از او که در قسمت شانزدهم
«گزارش ارتش آزادیبخش ملی» آمده است، خود را نشان می دهد. او در پیام یاد
شده به آغاز «کارزار سرنگونی شماره 3 » اشاره می کند و از «یکانهایی فدایی»
نام می برد و در این مورد توضیح می دهد که دو دوره کارزار قبلی از کجا
شروع و به کجا ختم شده است. بنا بر فرمایشات «رهبر مقاومت»، کارزار شماره
یک از زمان خارج شدن سازمان مجاهدین از لیست تروریستی شروع شده که این دوره
به نخستین حمله به لیبرتی ختم می شود، کارزار شماره 2 از این مقطع تا
«کهکشان اشرف» واعتصاب غذای بعد از آن، ادامه داشته و حالا کارزار شماره سه
از پایان اعتصاب غذا شروع شده است. لابد باید منتظر بود که بازهم خمپاره
یا کاتیوشایی به جایی در لیبرتی فرود بیاید، تا ایشان باز هم با اسم گذاری و
معرفی آن به عنوان «حماسه» دیگری در «کارزار سرنگونی»، آغاز مرحله دیگری
در «کارزار سرنگونی» را اعلام کند.
مساله یی که «حضرت سر» در پیش گرفتن این روش برای بازی نقش
رهبر سازش ناپذیر و همیشه پیروز ، به آن توجه ندارد این است که وقتی کسی
برنامه یی مرحله بندی شده را اعلام می کند، طبعا باید پیشاپیش هدف هر مرحله
یی روشن باشد و بعد از دستیبابی به هدف یک مرحله، مرحله بعدی شروع بشود.
اما از آنجا که ایشان در موقعیت و شرایطی نیست که برای ادعایی که دارد(
سرنگون کردن رژیم با ارتش آزادیبخش ملی! که وجود خارجی ندارد) برنامه و روش
و هدف مرحله یی تعیین کند، و از آنجا که به خاطر قدرت پرستی و انحصار طلبی
و فرصت طلبی و خود محور بینی و واقعیت گریزی، مجاهدین مظلوم را در شرایط
فاجعه بار و تلخی قرار داده است که تنها کاری که «می توانند وباید» بکنند،
تحمل سنگ و بلایی است که از رویدادها و از زد و بندهای رژیم با صاحبان
منافع در منطقه ، به سرشان می ریزد، کارزارهایی که او اعلام کرده است،
هرکدام با رویدادهایی همراه بوده است که تصمیم حضرتش، اولا نقشی در آن
نداشته (یا اگر شروع داشته پایان و نتیجه آن با حوادث تعیین شده است).
ثانیا این رویدادها هیچ تغییری به نفع مجاهدین را همراه نداشته است. اما
جناب ایشان همچنان با خونهای ریخته شده «صورت خود را سرخ نگاه می دارد» و
ادعای رهبری «کارزار سرنگونی» می کند. حتی مساله خارج شدن نام سازمان
مجاهدین از لیست تروریستی که اینقدر برای حضرت «رهبر مقاومت» و «مهر تابان
آزادی» مهم بود و مدعی و شاکی بودند که این نامگذاری سنگ اندازی و مانع
بزرگی برای پیشبرد امر سرنگونی رژیم است، حاصلش را می بینم چیست. این سوال
که اگر از لیست تروریستی بیرون آمدید، تازه بر می گردید به شرایطی که قبلا
در آن قرار داشتید و خلاصه چکار می خواهید بکنید که حالا نمی توانید بکنید،
از این رهبران همیشه پیروز شده بود ولی اینها که به هیچ سوالی جواب نمی
دهند. سوال کردن از اینها گویی تشکیک در وحدانیت الهی است! اگر با ادعاهای
خودِ رهبر خاص الخاص آنچه را که داده با آنچه که گرفته مقایسه کنیم، ایشان
به ناچار شهری را از داده است که آن را «دژاستراتژیک مقاومت» می نامید و
چنانکه در پیام دی ماه 87 تاکید کرده بود، مدعی بود که «اگر اشرف بایستد،
دنیا در برابر رژیم پایداری خواهد کرد». در برابر این، مجاهدین مستقر در
اشرف به کمپ لیبرتی منتقل شدند که پناهجو شمرده شوند و شرایطی هم که در
آغاز رهبری مجاهدین برای رفتن به لیبرتی قرار داده بود، مثل بر افراشتن
پرچم سازمان ملل در آنجا و... مورد اعتنا قرار نگرفت و اینان چاره یی جز
کوتاه آمدن نداشتند. ادعاهای مسعود رجوی در مورد وزن و نقش اشرف در مقاومت
مردم البته از بیخ و بن پوچ و ناشی از همان خودبزرگی بینی بود که شعار
«ایران رجوی – رجوی ایران» از آن در آمده بود. اشرف همانگونه که من در یکی
از نوشته ها اشاره کرده بودم در سالهای اخیر «شهرک سینمایی» شده بود برای
تولید فیلمهای تبلیغاتی برای دستگاه مسعود رجوی ؛ زمانی که اشرف تحت حفاظت
آمریکائیها بود این تبلیغات تصویر سازی آینده یی بود که رهبر مجاهدین مالک
الرقاب ایران و نفرات ارتشش همه در دستگاه قدرت مطلق صاحب مقام می شدند.
این دوره با راه انداختن رژه نفرات با یونیفورم و مدال های آویخته به سینه
«تیمساران» و امرای آینده ارتش مالک ایران شده و نیز راه انداختن کارناوال و
جشن به مناسبت سالگرد انتخاب مریم به عنوان «رئیس جمهور ایران»! همراه
بود. اقدامی بشدت نابحردانه و مسخره که به خاطر بی اعتنایی آشکار به حاکمیت
دولت عراق و ایجاد مشکل برای آن در روابطش با رژیم و تهدید منافعش از این
طریق، تحریک آمیز بود.
نیاز به توضیح ندارد هیچ دولتی اقدامات گروهی پناهنده را که
بخواهد در آنجا رژه نظامی راه بیاندازد و مراسمی اینجنین برای سرنگون کردن
رژیم کشور همسایه خط و نشان بکشد تحمل نمی کند. حالا آن دولت اگر دولت
مالکی و رژیم کشور همسایه هم جمهوری اسلامی باشد، آن وقت واقعا سلامت عقل
مبتکران چنین نمایشاتی جای سوال و تردید بزرگی پیدا می کند. بعد از سپرده
شدن حفاظت اشرف به عراقیها، تولیدات این شهرک سینمایی ویدئوهای مصائب و
فاجعه هایی بود که تحت هدایت و با فرمان مسعود رجوی در «بیابیا» گفتن به
دشمن و فرستادن مجاهدین بی سلاح به رویارویی گرازهای نیروهای مسلح مالکی رخ
داد، که مورد اولش در مرداد 88 به خاطر جلوگیری از استقرار پاسگاه پلیس
در اشرف اتفاق افتاد و بار دوم در فرودین 90 برای مقابله با حصار کشی و
محدود کردن منطقه تحت اختیار مجاهدین. این هردو فاجعه، قابل اجتناب بود،
اگر مسعود رجوی واقعیت گریز و خود محوربین و خود خواه نبود. هم چنانکه آن
رویا رویی ها مانع انجام آنچه عراقیها می خواستند انجام دهند نشد. در این
زمینه در مقاله های «کالبد شکافی یک فاجعه...»،«انا فتحنای واقعیت گریزان
متکبر»، «من متهم می کنم » و «کدام آرمان کدام آرمان گرایی» و مقالات دیگر
توضیح داده ام.
از دلایل و نشانه های دیگر تشدید بحران روحی رهبر مجاهدین،
تشدید اوهام است، در آنجا که مخاطب پیام ایشان «لشکرهای فدایی» هم قرار می
گیرند. چون ایشان قبل از این به یکانها و واحدهای ارتش ازادیبخش فرمان
«برپا» داده بود و حالا این «یکانها» تبدیل به «لشکرهای فدایی» شده است.
اگر به فرمایشات و تحلیلها و پیامهای حضرتش که همه تاریخساز و حماسه آفرین
بودنده اند(البته رد خیلی از آنها را در هیج آرشیوی از آنچه در رسانه های
مجاهدین قابل دسترسی است دیگر نمی توان یافت، حتی از این گزارش اخیر ارتش
آزادیبخش هم فقط پوسته یی روی سایت مجاهدین در این تاریخ- 2 فوریه - قرار
دارد و روی آن کلیک می کنید، پیام اشتباه بودن لینک ظاهر می شود به همراه
لینک سایت سازمان مجاهدین )، ایشان عنوان «لشکرفدایی اشرف» را برای آن صد
نفر مانده در اشرف که 52 تن از آنان توسط رژیم سلاخی شدند، بکار برد و بعد
از آن برای آن صد نفری که آغاز گر اعتصاب غذای نوبتی در لیبرتی بودند. یعنی
برای نفرات خالص و خلّص مجاهد و آماده برای شرکت در عملیات پرخطر و البته
بی سرانجام. حالا سوالی که پیش می آید این است که چرا این رهبر معظم که
چنین زمینه و امکان سازمان دهی نیرو در داخل را داشت(چون ساکنان «زندان
لیبرتی» حرکتی جز خود زنی نمی توانند بکنند)، چرا این همه سال فرصت را از
دست داد؟ چرا این «لشکرهای فدایی» را در فردای تظاهرات دانشجویان در تیر 78
به راه نیانداخت تا کار رژیم را از آن زمان تا آستانه انتخابات سال 88
یعنی در ده سال، یعنی در یک دوره زمانی «بلند مدت» در داخل آن دوره کوتاه
مدتی که قرار بود سه سال بیشتر نباشد و تا حالا سی دوسال از آن گذشته است،
ساخته باشد؛ تا دیگر «ویروس سبز»، در داخل و خارج ملت را در نظر ایشان به
«مریخی ها» به روایت فیلمهای تخیلی قرن گذشته تبدیل نکند، تا در داخل توده
های میلیونی، بدون مداخله «ارتش طلسم اختناق شکن» ایشان چند بار با «شکستن
طلسم اختناق» به خیابان نریزند و شعار «یا حسین میرحسین» و «این لشکر حسین
است/ یاور میرحسین است» و «جمهوری ایرانی»(در برابر جمهوری اسلامی با دسته
دمکراتیک ایشان) ندهند؟ آیا آدمی که چنان زمینه یی در داخل داشت که با یک
فرمان «برپا» دادن به «یکانها»ی «ارتش آزادی» همه آنها را «به خط» بکند و
بعد از یکسال هم از میان آنها «لشکرهای فدایی» گلچین و سازمان دهی بکند،
منتظر بیرون آمدن از لیست تروریستی آمریکا بود؟ اگر جواب بله باشد که چنین
آدمی مطلقا نمی تواند «رهبر مقاومت» باشد. او عروسک خمیه شب بازی است که سر
نخش دست آمریکاست. اگر جواب نه باشد بازهم با توجه به سالهای پر شمار خالی
گذشته و از دست رفته، که هیچ توضیحی هم برای آن ارائه نشده، یقینا دارای
توانایی و صلاحیت هدایت مبارزات مردم ایران با رژیم آخوندی برای، سرنگون
کردن رژیم نیست. حالا اگر فردا آمریکا گفت اگر دست از پا خطا کنی و دست به
عملیات مسلحانه در داخل بزنی دوباره اسم تشکیلاتت به لیست تروریستی خواهد
رفت و کلیه دفترها و تشکلهای وابسته هم فعالیتشان ممنوع خواهد شد و فشارها
به روی شما از قبل هم بیشتر خواهد شد، حضرت چه سیاستی پیش خواهد گرفت؟
لشکرهای فدایی را برای استراحت و مرخصی به کجا خواهد فرستاد!؟
البته کسی نمی تواند انکار کند که مسعود رجوی از زمان آغاز
مبارزه مسلحانه با رژیم(به هنگام یا نابهنگام بودن آن بحث دیگری است) ضربات
زیادی از رژیم دریافت کرده است که بهای بسیار سنگین و خونینی داشته است
اما او توانسته تشکیلاتش را حفظ کند(باز هم مساله روشهای بکار برده شده و
ریزشها بحث دیگری است). حتی بعد از ضربه سنگین و بسیار خونین فروغ جاویدان،
مسعود رجوی می توانست آینده ای و شانسی برای بازیگری در صحنه سیاسی و در
معادله منافع قدرتها در منطقه برای خود و تشکیلات و نفرات تحت امر خود در
ذهن خود ترسیم کند، اگر چه تابلوها و نقش زنی ایشان احتمال رنگ واقعیت
یافتنش نزدیک به صفر بود. چنان که فاصله زمانی آتش بس در جنگ عراق و ایران و
زمین گیر شدن و قفل شدن ارتش طلسم شکن ایشان در پشت مرز تا سقوط و برچیده
شدن رژیم صدام حسین این حقیقت را نشان داد. خمپاره زنی های پراکنده در داخل
هم تاثیر و کارکرد مثبتی برای برانگیختن «قیام» مردم علیه رژیم نداشت.
امّا از بعد از سرنگونی رژیم صدام حسین، او دو ضربه بسیار سنگین دریافت
کرده است که به دلیل حضور در عراق و از حوادث و رویدادهای مربوط به عراق
بوده، بدون این که در برابر بهای سنگین آن ضربات، رژیم متحمل ضربه یی شده
باشد، برعکس همراه این ضربه ها از آسمان برای رژیم نعمت بارید و جای رژیم
صدام حسین را دست پروردگان رژیم در راس تشکلهایی مثل مجلس اعلای(انقلاب)
اسلامی آخوند حکیم و حزب الدعوه مالکی، و نیز دو تشکل کردی که رابطه بسیار
حسنه با رژیم داشتند و تشکل تحت رهبری جلال طالبانی قبلا به نیابت رژیم،
خون مجاهدین را ریخته و تنی چند از آنان را هم دستگیر و به رژیم تحویل داده
بود، گرفتند. آن دو ضربه بزرگ و خُرد کننده که می توانست تعادل روانی هرکس
دیگری هم که مثل مسعود رجوی رویایِ انحصار قدرت و «بردن مهر تابان، امانت
مردم ایران!» به عنوان رئیس جمهور ایران به تهران با سرنگون کردن رژیم توسط
ارتش خودش را داشت، بهم بریزد، یکی خلع سلاح مجاهدین توسط ارتش آمریکا بود
و دیگری تخلیه اشرف. در مورد اول همچنان که این را هم قبلا مورد بحث قرار
داده ام، اگر شخص مسعود رجوی، درک درستی از مسائل بینی المللی و منافع
آمریکا و موقعیت رژیم در شرایط پیش آمده و نیز میزان حمایت واقعی مردم از
خودش داشت(حمایتی که به شدت سقوط کرده و نه تنها هیچ نسبتی با آنچه در
آستانه سی خرداد داشت ندارد، بلکه به خاطر قلدرمنشی ها و خود محوربینی ها و
شعارهای انزجار برانگیز و کارهای مسخره، نظر منفی نسبت به مجاهدین بین
ایرانیان گسترده است)، باید در می یافت که دوره امید داشتن به احتمال نقش
آفرینی برای ارتش آزادیبخش او بپایان رسیده است و باید با رسیدن آمریکائیها
به بغداد و سقوط رژیم صدام حسین، انحلال ارتش آزادیبخش را اعلام می کرد.
این امر دو فایده بزرگ می توانست برای مجاهدین در بر داشته باشد، یکی این
که مسعود رجوی نشان می داد که این فهم و درک سیاسی را دارد که می داند که
با جرج بوش و ارتش آمریکا، نمی توان همان رابطه و بده بستانی را برقرار کند
یا مدعی داشتن آن بشود که با صدام حسین و به خاطر شرایط جنگ عراق با ایران
و با هدف و ادعای پایان دادن به «جنگی که خمینی خواهان ادامه آن بود» شروع
شده بود. این اقدام اگر صورت می گرفت، این پیام را به افکار عمومی ایران
می داد که مجاهدین نمی خواهند «در رکاب» آمریکا و بعنوان «بلد» و راهنمای
آمریکا، وارد جنگی که آمریکا ممکن است با رژیم شروع کند، بشوند. مسعود رجوی
باید این را درک می کرد که نیرویی که به صفت ارتش کلاسیک در اختیار دارد ،
در برابر توانایی های قدرت نظامی عظیم و پیشرفته آمریکا، واقعا چیزی نیست
که آمریکا برای حمله به رژیم روی آن حساب کند.* گیریم که این نیرو در مجموع
دارای دوهزار تانک و توپ و خودروزرهی بود(که البته تقریبا همه آنها دیگر
در زمان حمله آمریکا کهنه شده بودند و تکنولوژی قدیمی و بیشتر از نوع روسی
داشتند) همچنان که بمباران پایگاههای مجاهدین خود روشن ترین گواه این
مساله است. این ادعای افسر مسئول خلع سلاح مجاهدین که مجاهدین بزرگترین
ارتش زرهی و مکانیزه دنیا را داشتند(در یکی از ویدئوهای «موسسان چهارم -
کارزار سرنگونی» گنجانده شده) ، و مسعود رجوی هم آن را با خرسندی خاطر
مورد تاکید قرار داده است، حرف مفت و بی ربطی است، چرا که بنابر آن ادعا،
یعنی ارتش مجاهدین به لحاظ زرهی و مکانیزه بودن از ارتش چین یا کره شمالی
یا روسیه بزرگتر بوده است. از اینها گذاشته اگر خواست و آرزوی مسعود رجوی
شرکت در جنگی علیه رژیم در کنار آمریکا بود، باز هم در صورت وقوع جنگ
آمریکا با رژیم و تمایل آمریکا برای بکار گرفتن مجاهدین در آن، اعلام
انحلال ارتش آزادیبخش مساله و مانعی برای آن نمی توانست باشد و حتی تسلیح
دوباره مجاهدین امری بسیار ساده و به راحتی قابل عملی شدن بود. همچنین در
صورت اعلام انحلال ارتش آزادیبخش، اگر جنگی بین آمریکا و رژیم در می
گرفت،دادن اجازه ترک عراق و ورود به ایران به مجاهدینی که اعلام انحلال
ارتش خود را کرده بودند، از سوی آمریکا، در افکار عمومی نمی توانست مذموم
شمرده شود. نفع بزرگ دیگر اعلام انحلال ارتش آزادیبخش این می توانست باشد
که اعلام علنی و رسانه یی انحلال ارتش آزادیبخش اولا مساله «خلع سلاح» شدن
ارتش مجاهدین را منتفی می کرد و آنها سلاحهای ارتشی را که منحل شده بود و
دیگر کاربردی نداشت تحویل می دادند و دیگر این که احتمالا می توانست مانع
از اقدام جنایتکارانه بوش و بلر در بمباران پایگاههای مجاهدینی بشود که
جنگی با آمریکا و انگلیس نداشتند و حتی مختصات جغرافیایی پایگاههای خود را
به مراجع ذیربط آمریکا داده بودند و اقدام آنان به لحاظ حقوقی می توانست
مثل بمباران عمدی مردم عادی و در زمینه جنایت علیه بشریت مورد بررسی قرار
بگیرد، اگر چه حمله به پایگاههای مجاهدین و کشتن گروهی از آنان، چیزی جز
جنایت جنگی نبود که رهبری مجاهدین تمایل به شکایت علیه از خود نشان نداد.
ضربه دوم مساله تخلیه اشرف بود. نگارنده در تاکید بر این که
ماندن در عراق سیاست غلطی است و مجاهدین کاری در عراق ندارند و ادعاهای
مربوط به مبارزه با بنیاد گرایی حرف مفت و نامربوطی است و مداخله و ورود به
تضادهای سیاسی داخلی عراق کار غلطی از سوی رهبری مجاهدین بوده است و این
که اگر مجاهدین سیاست ترک عراق و تاکید بر آن را پیش می گرفتند، رژیم نمی
توانست روی خلاف این خواست آنان یعنی ماندن مجاهدین در عراق و در اشرف
پافشاری کند، بارها نوشته ام. اما رهبر مجاهدین که طی سالیان دراز گذشته در
عمل بادهنکجی و پرخاشگری مستمر به منتقدان نشان داده است که جنگش با رژیم«
خصوصی» است با هدف هپروتی قرار گرفتن در جایگاهی که هم در برگیرنده موقعیت
خمینی به عنوان امام «امت مسلمان» که فتوا هایش جای قانون بنشیند و هم
قرار گرفتن در جایگاه مالک الرقاب و شاه که حتی بحث در برابر«اراده و
اوامر» ایشان، در حد بحث «حوزوی» در برابر نظرات «امام امت»، امکانپذیر
نباشد. او در دنیای ذهنی خودش زندگی می کند. آن هدف و آن دنیای ذهنی «رهبر
مقاومت» را ادبیاتی که او هم علیه منتقدان بکار گرفته و می برد- که در پیام
دی 87 و پیام های یکسال گذشته او منعکش است- و هم در دست بر نداشتن از
رفتار امپراطور گونه و شاهانه، و پیشاپیش برای خود نقشی تاریخساز و سرنوشت
ساز قائل شدن، که در ادا و اطوارهایی مثل پخش سفمونی شماره پنج بتهون به
عنوان نشانه آغاز بیانات و پیامهای «داهیانه و دوران ساز و تاریخساز و
سرنوشت ساز» او نمایان است و هم در کارهای نمایشی به شدت مسخره شلیک توپهای
عهد بوقی با توپچی های ملبس به لباس سربازان دو قرن پیش فرانسه و استخدام
موتور سیکلیت سوار های مسافرکش برای اسکورت ماشین حامل «رئیس جمهور مقاومت»
و هم در بکار گرفتن القاب و استعاره برای بانو... و خلاصه تمایلات آشکار
تافته جدا بافته بودن «نسل برتر» بودن ایشان و اطرافیان مشخص است. فردیت و
«منِ» و خودخواهی مسعود رجوی در فشردگی و سنگینی، مثل ستارگان مرده ای
الکترون خود را ازدست داده و تماما از جنس پرتون می شوند و در اثر در هم
فشردگی شدید وزن مخصوص(وزن یک سانتیمتر مکعب) بعضی آنها به میلیونها تُن هم
می رسد است او حاظر به پذیرش اشتباه نیست..
مساله دیگری که از سرچشمه های رفتارهای خود سرانه و
قلدرمنشانه رهبری مجاهدین است، مساله یی «بینشی» یا ناشی از باوری است که
او به «پیروزی محتوم» خود دارد و نیز این نگرش فرصت طلبانه است که «برنده
ها را محاکمه نمی کنند». خُب وقتی کسی پیروزی را برای خود حتمی بداند و نیز
دارای این نگرش باشد که «برنده ها را محاکمه نمی کنند» و وقتی برنده شد(که
آن را حتمی می داند) کسی نمی تواند او را در مورد عملکردش مورد سوال قرار
بدهد، طبیعی است که او هرکاری دلش خواست می کند و هر حرفی دلش خواست می زند
بدون این که کمترین مسئولیت برای پاسخگویی در برابر انتقادات را بپذیر و
یا اصلا به کسی اعتنایی بکند. او درهمین پیام ضمیمه «گزارش ارتش آزادیبخش»
گفته است که «این نبرد تا پیروزی ادامه دارد». مهدی خدایی صفت که یکی از
کسانی است که به مناسبت سالگرد آزادی آخرین دسته زندانیان سیاسی در انقلاب
سال 57 در ستایش از مسعود رجوی مطلبی نوشته که در کنار مطالب دیگر به همین
مناسبت در سایت مجاهدین درج شده بود، تلاش کرده که این گفته رجوی را اصلاح
بکند و بگوید که مسعود رجوی مبارزه اش را با یقین داشتن به پیروزی و حتمی
بودن پیروزی پیش نمی برد بلکه منظورش از پیروز چنین و چنان است که البته در
ماست مالی کردن مفهوم گفته مسعود رجوی، تنها مبالغه های بیشتر و بی ربطی
از مسعود رجوی به مطلب سراسر مبالغه و ستایش آمیز خود افزوده است که آخرین
جمله آن که آخرین جمله نوشته اوست خود گواهی ذهنی بودن و به کلی در عالم
دیگری بسر بردن مریدان مسعود رجوی است که البته خیلی از آنها به صفت شخصی
آدمهای مبارز و دارای شخصیتی متین و قابل احترام بوده اند، اما عمل کردن و
پیروی و تایید کردن خط و سیاستهایی که در چارچوب تشکیلاتی که مسعود رجوی
و مهدی ابریشمچی آن را به ابتذال کشیدند، طبعا، چهره آنها آلوده کرده و می
کند. چنان که ایشان هم مطلبی در زدن اتهام خط گرفتن روحانی و دکتر قصیم از
وزارت اطلاعات قلمی فرمودند. مهدی خدایی صفت در جملات پایانی نوشته اش که
با تیتر از «با مسعود از بند قصر و اوين تا بند سين»در سایت مجاهدین درج شد
نوشته است «اما راستی معنای سوگند تا پيروزی چيست؟ آيا بدين معنی است که
او هرکاری را به شرط پيروزی انجام می دهد؟ نه، نه، هرگز! پيروزی البته که
ايده آل است اما او هرگز به شرط پيروزی نه کاری را شروع می کند و نه ادامه
می دهد. او هرآنچه را که ضروری و واجب است و وقتش رسيده محقق می کند و
قيمتش را هرچه هست می پردازد، جدای از اين که نتيجه چه باشد! اينها که
البته مسايل همه جمع و منافع کل سازمان است. ولی او برای رستگاری حتی يک
نفر، برای پاسخ به نياز حتی يک مجاهد، خود را به آب و آتش می زند و حتی تا
پای به خطر انداختن جان و هستی خود قيمت می دهد. اين مرام اوست و هيچ
محاسبه ديگری او را از چنين صدق و فدايی باز نخواهد داشت. اين است راز و
رمز پيروزی، اين است کلان هديه 30 دی تنها اميد و روشنايی برای دنيايی که
در آتش بنيادگرايی می سوزد». می بینم که اولا این چمله پردازی ها در کمتر
از دو ماه مانده به پایان سال سرنگونی، مطلقا منطبق با مفهوم «کارزار
سرنگونی» نیست که مسعود رجوی مدعی پیش بردن آن است. ثانیا ایشان ولخرجی
زیادی در مورد مسعود رجوی با وارونه کردن جهت رنج و شهادت مجاهدین کرده
است، چرا که این مجاهدین بوده اند که در اجرای فرمانهای او در «بیابیا»
گفتن به دشمن، جلوی خود روهای عراقی خوابیده اند و با دست خالی، برای هیچ
پوچ و فقط برای ارضای حس خودمحوربینی و خودبزرگ بینی و شاخ و شانه کشیدن و
نعره رهبری زدن مسعود رجوی، جلوی گلوله گرازهای عراقی رفته اند. دیگر این
که آخرین جمله فرمایش ایشان دقیقا مصداق آن مثلی است که می گوید موش تو
سوراخ نمی رفت، یک جارو هم به دمش بسته بود. طرف در بین اپوزیسیون کشور خود
مطرود و در افکار عمومی در انزوا قرار داد و در دستگاه نظری هم در برداشت
از قرآن و اسلام و عاشور از بعضی آدمهای مذهبی که سابقا حامی خمینی بوده
اند و ادعای انقلابی گری و رهبری و از جور حرفها از آنها شنیده نشده مثل
محمد مجتهد شبستری و مثل احمد قابل و حتی از آن بابایی که هم از خبرگزاری
فارس فحش می خورد و اتهام پونز چسباندن به پیشانی دختران بدحجاب دریافت می
کند و هم از اپوزیسیون خارج کشور دائما بر او می تازند، عقب تر است، ادعای
مبارزه با بنیاد گرایی می کند. این هم البته ادعایی برای برای خوشایند غربی
هاست و الا در عمل می بینیم که در عراق چه می گذرد.
حرف آخر و نتیجه یی که می خواهم از آنچه یاد آوری شد بگیرم
این است که وضع مسعود رجوی مثل آدمی است که معشوق یا موجودی که برایش فوق
العاده عزیز بوده مرده است، اما او نمی خواهد مرگ او را باور کند. جنازه را
نگهداشته و اجازه دفن نمی دهد. خُب چه باید کرد، در تاخیر طولانی جنازه
گندیده و مسعود رجوی هرچند وقت یکبار با زنده انگاشتن و ستودن او با او حرف
زدن، هم به خودش لطمه می زند و آدمی دچار اختلال روانی جلوه گر می شود و
هم به آن جنازه که دیگر باید دفن شود بی حرمتی می شود.
کاملا روشن است که در چنین وضعی تنها کاری که باید کرد و
اجتناب ناپذیر است و نباید به ماتم زده بودن و وضع روانی نا مناسب شخص عزیز
از دست داده نگاه کرد، این است که با جنگ و دعوا هم که شد، جنازه را باید
دفن کرد و او را وادار کرد که واقعیت را بپذیرد. او تنها می تواند خاطره آن
را، آن هم به با حالتی معقول برای خود نگهدارد و دست به کارهای مسخره یی
مثل انتشار عکس شهدا با یونیفرمهای نظامی مزیبن به مدال نزند و از فیلمهای
رژه و مانورهای دوران صدام استفاده نکند. این کاریست که باید با انتقاد از
ادعاهای پوچ مسعود رجوی در مورد «یکانهای ارتش آزادی» و «لشکر های فدایی»
کرد. و باید به او یاد آور شد که ارتشی در کار نیست و در مورد تمام ادعاها
نادرست، باید پیوسته گزارشی واقعی از آنچه اتفاق افتاده و می گذرد نوشت. از
آنجا که نداشتن شهامت اخلاقی در پذیرفتن اشتباه در مسعود رجوی، عامل مهمی
در تشدید مصائب مجاهدین است، باید با انتقادات مستمر رهبری مجاهدین را
واداشت که دست از سر به زیر برف فروکردن بردارد و به واقعیت آنچه در ایران و
بیرون از ایران می گذرد نگاه کند. او در همین پیام ضمیمه گزارش ارتش
آزادیبخش در قسمت شانزدهم، از «پیمان شکنان» نام می برد، حال آن که پیمان
شکن تر و مزوّر تر از او کسی نیست. باید او را واداشت که به ادعاهای گذشته
خود و ارزیابیهای غلطی که کرده بود (دوران راهگشایی برای ارتش آزادیبخش
حدود 18 سال پیش، جرقه و موتور 5 سال پیش و سال سرنگونی که در آن قرار
داریم) توجه بکند و دست از توّهم بردارد. خلاصه نباید گذشت که رهبر در
توّهم فرو برود و در عین حال کسی هم جرأت «جیک زدن» نداشته باشد. باید با
انتقاد مستمر، پایان دوران حرفهای مسخره و کارهای مسخره را به رهبری
مجاهدین تحمیل کرد.
متن پیام مسعود رجوی ضمیمه بخش شانزدهم گزارش ارتش آزایبخش که با عنوان زیر منتشر شد.
کارزار سرنگونی شماره 3 ، 26 آذر به موسسان چهار م و لشکر های فدایی
*****
«از خاتمه اعتصاب غذای جهانی، از روز اول دیماه وارد کارزار سرنگونی شماره 3 می شویم
کارزار شماره 1 پس از خروج از لیست تروریستی شروع شد و سوگند
خوردیم که این سلسله کارزارها را تا هر زمان که به درازا بکشد، ادامه
بدهیم، کازار شماره 2 پس از نخستین حمله موشکی به لیبرتی در شب عید امسال،
با آدماده باش سال 92 شروع شد. در حمله موشکی دوم و سوم به لیبرتی و سپس در
کهکشان اشرف به اوج رسید. اکنون در پایان اعتصاب غذای تاریخی که بالاترین و
در عین حال گزنده ترین قدرت نمایی سیاسی و ایدئولوژیک برای دشمن ضد بشری و
مزدوران و همکیشان و هم خطان بود، و به هزاران زبان در تخطئه آن می
کوشیدند، کارزار شماره 3 را از اول دی آغاز می کنیم. منطق راهنما «همان کس
نخارد»[کس نخار پشت من، جز ناخن انگشت من] است. کسی از بیرون ما و یاران ما
و خلق ما، قرار نبوده و نیست که برای ما آزادی یا حقوق بشر بیاوردو
فرزندان ایران و عراق و سوریه باید آزادی و حقوق بشر را با رنج و خون و
پرداخت بها، بنویسند و به مدعیان هم بیاموزند. این جاست که قطب بندی و
تعمیق جدی صفوف انقلاب و ارتجاع از یکدیگر تکمیل می شود و این لازمه تکامل و
مبارزه رهایی بخش خلقهاست.
این سلسله کارزار ها در میان آتش و خون، درمیان توطئه و
محدودیت و فشار و محاصره در رویارویی جبّاران ، غدّاران و پیمان شکنان، بی
امان، پیش می رود. دشمن و مزدوران قد و نیم قد آن برآنند، مرز سرخ حصار
حیاتی پیکار آزادی و هویت ایرانیان آزاده ومیهن پرست را انکار کنند؛ اما تا
یک مجاهد اشرفی و یاران اشرف نشان هستند، این آرزو را به گور خواهند برد و
این نبردیست تا پیروزی.»
۱۳بهمن ۱۳۹۲ - ۲ فوریه ۲۰۱۴
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر